پیش نوشت نامربوط صفر: معلمی داشتیم که سر کلاس تمرین جالبی به ما میداد. میگفت روبروی کلاس بایستیم و سعی کنیم ریتم و ملودی یکی از آهنگهایی را که بسیار دوست داریم برای بچهها اجرا کنیم. حق نداشتیم کلمهای بر زبان بیاوریم و تنها باید با “آم و اوم و دیدیم و دودوم” میکوشیدیم که به بقیهی بچهها بگوییم که چه آهنگی مد نظر ماست. با وجودی که تعداد آهنگها در آن سالها خیلی کم بود (بیست و دو بهمن، خمینی ای امام، پای به هر طرف بنه بهار را صدا بزن، ای مجاهد شهید مطهر، گل میروید به باغ گل میروید و چند مورد سرود دیگر)، معمولاً در انتقال پیام خود به هم کلاسیها موفق نبودیم. چقدر عصبی میشدیم وقتی که موسیقی با جزییات در ذهنمان نواخته میشد اما بر زبانمان جاری نمیشد و برایمان عجیب بود که چرا همکلاسیها، با وجود وضوح آهنگ و موسیقی، نمیتوانند نام آن را حدس بزنند.
معلم مان، هر وقت که در این کار شکست میخوردیم، پیروزمندانه میایستاد و توضیح میداد که: بچهها. همهی زندگی همین است. آن چیزی که در ذهن شما شفاف و واضح است و به نظر خودتان به صورت مشخص و واضح بیان میکنید، برای طرف مقابلتان به سادگی قابل درک نیست. بعدها در خانه و زندگی، بارها و بارها این بازی تلخ را تجربه خواهید کرد.
بعدها که بیشتر مطالعه کردم، فهمیدم که این دغدغهی معلم مدرسه، پدیدهای است که در حوزه ارتباطات و خطاهای شناختی ذهن، به صورت گسترده مورد مطالعه قرار گرفته و به عنوان Curse of knowledge یا «شومی دانستن» شناخته میشود.
اگر در نگارش، توانمند باشید و بخواهید اصول و مبانی نگارش را، به کسی که به زیبایی شما نمینویسد منتقل کنید،
اگر درد جدایی را تحمل کرده باشید و بخواهید عمق آن را برای دوست خود توصیف کنید،
اگر لذت موفقیت را تجربه کرده باشید و بخواهید برای کسی که جوان تر از شماست، از طعم و رنگ و بوی آن بگویید و او را برانگیزید،
اگر شکست و “از دست دادن” برایتان معناهای جدیدی در زندگی خلق کرده باشد و بخواهید آن معناها را به کسی که “نعمت از دست دادن” را تجربه نکرده است بیان کنید،
اگر بخواهید حرفی را که سالها در موردش خواندهاید یا فکر کردهاید، برای من که در آن مورد کمتر فکر یا مطالعه کردهام، توضیح دهید،
احتمالاً این پدیده را به خوبی درک خواهید کرد.
یادم میآید که یک بار در مدرسه، با بچهها هماهنگ کردم که میخواهم بوی گل سوسن و یاسمن آمد را انتخاب کنم و وقتی پای تخته رفتم، با زدن دو قاشق به هم، آهنگ ابتدای آن را (که یک تق – تتق ساده بود و فکر میکنم در اصل هم توسط قاشق نواخته شده بود!) شبیه سازی کردم. بچهها کمی ژست متفکرانه گرفتند و گفتند: اجازه! این آهنگ بوی گل سوسن و یاسمن آمد نیست؟
چهرهی من و بچهها از لبخند رضایت پر شد. دیگر معلم نمیتوانست درس هفتههای گذشتهی خود را دوباره تکرار کند و دربارهی مهمترین مشکل زندگی آیندهی ما صحبت کند.
معلم مدرسه – که آقای مهربانی نام داشت و واقعاً هم مهربان بود – گفت:
شعبانعلی! یک نکته را به خاطر داشته باش. تو موسیقی ذهن خودت را به آنها منتقل نکردی. تو یک موسیقی را که خود آنها شنیده بودند به آنها یادآوری کردی. مهمترین مشکل زندگی آینده شما وقتی است که میخواهید موسیقیهای ذهن خود را برای یکدیگر تعریف کنید، اما طرف مقابلتان، موسیقی مورد نظر شما را نشنیده است و موسیقیهای دیگری را در ذهن دارد!
پیش نوشت نامربوط یک: پیش نوشت و داستان قبل را از این جهت گفتم که احساس میکنم مفهومی که اینجا آغاز میکنم و ادامه میدهم، بعید است به سادگی قابل انتقال باشد. منظورم این نیست که مفهومی عمیق است یا پیچیده است یا چیزی است که من حس میکنم و مخاطب ممکن است حس نکند. بلکه منظورم این است که جنسی از موسیقی است که برای برخی از ما یک خاطره است و برای برخی دیگر، یک موسیقی ناآشنا است. چنان ناآشنا که ممکن است برای بعضی خوانندگان عزیز، تلخ یا نامربوط تلقی شود و حتی این نگاه من به زندگی را، تلخ، خودخواهانه، ابزارگرایانه، منفعتطلبانه، غیرانسانی، غیراخلاقی و … بدانند.
اما شاید جملهی زیبای نیچه، در اینجا اشارهی خوبی باشد که رقصیدن عدهای سرمست در میانهی یک مهمانی، برای آنها که صدای موسیقی را نمیشوند و فقط تصویر حرکت را میبینند، چیزی جز جنون و دیوانگی به نظر نمیرسد.
پیش نوشت کمی مربوط دو: دو سال یا سه سال قبل بود که در یک برنامه خیریه در شبهای عید به عنوان سخنران و حامی شرکت میکردم توضیح دادم که:
فراموش نکنیم که نیازمند واقعی، آنهایی نیستند که ما برایشان لباس خریدهایم یا در صندوقهای خیریه، برایشان پول ریختهایم و میریزیم. آنها زندگی خود را داشتند و پس از ما هم زندگی خود را – بدون کمک ما یا با کمک ما – خواهند داشت.
ما پس از گذشتن شبهای عید، گرسنگی و برهنگی آنها را فراموش خواهیم کرد و تا عیدی دیگر یا عزایی دیگر یا مشکلی دیگر – که نیازمند نذر یا صدقه باشد – آنها را به خاطر نخواهیم آورد. آنها روزی خود را، چه کم و چه زیاد، دارند و کسب میکنند.
نیازمند واقعی این شبها، من و شما هستیم. ما که نیازمند لبخند آنها هستیم تا بتوانیم شبهای عید را شیرینتر بگذرانیم. ما که با پوشاندن لباسی ساده بر تن آنها، از احساس گناه خود برای خرید انواع لباسهای ارزان و گران، میکاهیم. ما که میخواهیم در قهقههها و شادیهای سال نو، احساس گناه نکنیم. ما که میخواهیم احساس کنیم خوب هستیم. احساس کنیم مسئولیت اجتماعی را میفهمیم. احساس کنیم مهربانیم. احساس کنیم به توصیهی پیشوایان خود عمل کردهایم. احساس کنیم که انسانیم.
ما برای نیازمندان چیزی نمیخریم. ما نیازمندانی هستیم که لذت و رضایت را، از آنها میخریم. آنهم به قیمتی بسیار ارزان و اگر برندهای در این معامله باشد، قطعاً ما برندهایم و اگر ارزش افزودهای باشد، آنها ایجاد کردهاند.
—————-
همهی اینها را نوشتم که در قسمت بعد، بحث خودخواهی هوشمندانه را آغاز کنم. امیدوارم این مطلب و مطالب بعدی را بدون پیش قضاوت و به عنوان یک نوشتهی توصیفی بخوانید. شاید این حرفها ترانهای از زندگی گذشته شما را هم برایتان تداعی کرد و اگر نکرد، غمی نیست که دنیا پر از ترانهها و ترانهسراهاست و هر کس، به فراخور خویش، میتواند نوایی را بیابد که روح و جانش را به رقص درآورد.
با سلام
دکتر شریعتی هم در یکی از کتابهاش (فکر کنم گفتگوهای تنهایی) یه همچین بحثی رو انجام داده
اگر بیشتر به این موضوع فکر کنیم خودخواهی هوشمندانه نیست و صرفا همون “نیاز محض” هست و لاغیر. دلیلش هم اینه که به هر کس این موضوع رو درباره ی خودش بگی شدیدا از خودش ناراحت می شه که بنظر می رسه این با خودخواهی از هر جنسش در تناقض باشه.
درود!
بسیاری از مشکلات ارتباطی ما به همین موضوع برمیگردد، یا حرفمان را نمیزنیم، یا وقتی میگوییم نمیتوانیم منظورمان را درست منتقل کنیم و انتظار داریم که طرف مقابل خودش بفهمد … و اگر نفهمد حتما مشکلی در او وجود دارد.
این موضوع از روابط شخصی و میان فردی ما گرفته تا تجارت و تبلیغات جای صحبت دارد.
سپاس از شما
حرف دله..
نمدانم کجا خواندمش
گمان کنم در “دیرآموخته ها” بود که گفته بودید: کتابی که ارزش سه بار خواندن ندارد را یکبار هم نخوان!
برای من “روزنوشته های محمد رضا شعبانعلی” ارزش چندین بار خواندن را دارد و خودم هر از گاهی متون قدیمی تر شما را برای چندمین بار میخوانم و لذت میبرم و گاهی بغض میکنم و گاهی اشک میریزم
این پست هم ازونایی بود که احتمالا در آینده بارها و بارها بهش مراجعه خواهم کرد
خصوصا” نقل قولی که از خودتان در آن برنامه خیریه نوشتید
آقای شعبانعلی ممنون که هستی
قدحت پر می باد
محمد رضا عنوانی که می خوای در موردش برامون بیشتر صحبت کنی منو یاد یه موضوعی انداخت که هیچ وقت نتوستم در قالب چند کلمه بیان کنم، دگرخواهی هوشمندانه! اینکه چطور این جرقه در ذهن من شکل گرفت برمیگرده به تقویم دیروز، ۳۱ شهریور، آغاز جنگ تحمیلی، هرچند برای من که الان ۲۶ سالمه و می دونم تنها شبهی از اتفاقات اون موقع برای هم نسلی های من بازگو شده، صحبت راجع به اون دوران گزافه گویی بیش نباشه، خواستم فقط از آدمایی تشکر کنم که در اون زمان برای دفاع از جان و مال و نوامیس کشورشون، حاضر شدن جان خوشون رو در کف دستشون قرار بدن و بیشتر از اینکه به خودشون فکر کنند و خودشون رو بخوان، به آسایش و آرامش دیگران فکر کردند.
سلام و درود خدمت معلم استادم
آقای شعبانعلی خیلی خودمونی بگم انصافا که همیشه حرفاتون بر دلم مینشینه , این هم به این دلیله که از دلتون برمیان! ای کاش زودتر باهاتون آشنا میشدم
بیصبرانه منتظر حرفهاتون هستم. یادمه یه استاد بسیار محترمی داشتم که همیشه میگفت از اونجایی که انسان موجود یونیکی هست امکان نداره دوتا آدم در دنیا پیدا کنین که یک جمله رو دقیقا مثل هم ترجمه کنن. شاید بنظرتون ربطی با موضوع نداشته باشه ولی وقتی به پایان این پست رسیدم این جمله استادم برام ” تداعی” شد.
زندگی ام ترانه ایست
بازی کودکانه ایست
گاه پر از جوانه است
گاه چو خشک دانه ایست
خوش به حال معلم عزیز همه ما آقای مهربانی که درسی ماندگار به شاگردان حاضر و غایبش داد.
یاد معلم کلاس چهارم ابتدایی خودم افتادم که هفته ای یک روز ۱ ساعت آخر کلاس رو برامون قصه می گفت و این کارش باعث شکایت کادر مدرسه و اولیا شده بود. ولی خانم ریاحی شجاعانه به همه جواب داد که من باید درس زندگی هم به این بچه ها بدم و اینکارو با گفتن قصه انجام می دم.
ای کاش آقای مهربانی و خانم ریاحی باز هم در مدارس ما تکرار شوند.
سلام
مثل همیشه برانگیزنده بود و ارزش خوندن داشت
آقای محمدرضا شعبانعلی من یک دانشجوی مهندسی برق در ترم سه هستم…
خواستم خواهش کنم اگه ممکنه یه متن هم راجع به این سوال که اگر به دروان کنکور یا دانشگاه برمیگشتین چکار می کردین بنویسین
ممنون
این نوای موسیقی پیش زمینه متن اصلی
مرا به یاد اسطوره ای انداخت
چارلی چاپلین.
جایی که در ۵ سالگی به جای مادرش آوازی خواند تا تماشاگران عصبانی نمایش را آرام کند
و پس از آن استاد قهار رساندن مفهموم در قالب کمدی و بی استفاده از حتی یک کلام، بود.
شاید او بیشترین سختی را در انتقال کلام لمس کرده است…
بی گمان او هم می دانست که هر آنچه می کنیم بر اساس نیاز خودمان است
سلام
پیش نوشت نامربوط صفر رو دوست داشتم، چندباری دیدم در نوشته هاتون از معلماتون یاد میکنید و چقدر خوب است داشتن معلمانی که درس زندگی میدهند…
محمدرضای عزیز سلام
بسیار زیبا بود مثل همیشه ،این صحبت شما چالش بزرگی رو ایجاد میکنه اینکه آیا کمک من به یک فقر ارزشی ایجاد میکنه یا برای ارضای درونی خودم هست نمی دونم،سئوالات زیادی برام بوجود می آید ، ولی سعی می کنم منتظر بمونم شاید در مطالب بعدی به جواب برسم … بی صبرانه منتظر ادامه مطالبتون هستم و متشکرم
سلام سید
یه چیزی به ذهنم رسید گفتم باهات درمیون بذارم
من تا مدتی پیش فکر میکردم اگه همه پول توی جیبمو به یه فقیر بدم کمک بزرگی به اون شخص کردم و احساس رضایت میکردم. تا این که بعد از خوندن یکی از پستهای همین سایت فهمیدم که من با اون کار فقط کمک بزرگی به خودم کرده بودم و کار من لزوما درست هم نبوده و ممکنه بعدا اثر منفی بیشتری تو ذهن اون شخص نیازمند باقی بذاره
مطلبی که با خوندنش متوجه اشتباهم شدم متن گفتگوی محمدرضا با سهیل رضایی بود که توی روزنوشته ها منتشر شده و محمد رضا داستان خرید کردن از دست فروش رو از سهیل رضایی نقل میکنه
اگه نخوندیش بخونش و وقت بذار برای درک خرد نهفته در اون جملات
پاینده باشی سید نورالدین عزیز
سرتاپا منتظرم. محمدرضای عزیز٬ نوای ذهن شما برای اکثر ما دلنشینه.
بدون اینکه کسی مجبورم کرده باشه٬ هر روز یا بعضی وقتا روزی چندبار به اینجا سر میزنم. به قول دوست عزیز٬ چه خوش می نوازی.
در تکمیل جمله زیبای فاطمه خانوم
شاعر میگه:
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را ازین خوشتر نمیگیرد
ممنونم از لطفی که دارید. شعر زیبایی هست.
سلام
محمدرضا
قلمت را خیلی دوست دارم بهم آرامش میده
سخنی گه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند
فکرکنم بخاطر همین باشه که اینقدر مجذوب کننده است .
سلام
محمدرضا… محمدرضا… محمدرضا!
داری مغزم رو درد میاری و یه وقتایی واقعا وسط این همه ماده اولیه “تفکر” ذهنم داغ میشه و حسی از جنس اون غمهای ” غمناک ” میاد سراغم.
از یه طرف دلم میخواد اون که به دلم و زبونم میاد رو بنویسم اما می ترسم بخاطر همون داستان موسیقی و اجرای بی کلامش معنیش عوض بشه و نشه گفت، می ترسم اسمش بشه تملق، بشه تعریف بیخودی! و لی یه چیزی هست که توی گفتن جسارتم رو بیشتر میکنه اونم خیال حداقل راحت من از اندوخته های توئه، میدونم اونقدر مذاکره بلدی که فرق حرف دل و از چاپلوسی تشخیص بدی، اونقدر از اون ساز که باهاش دل رو می نوازن سر در میاری که پیشت سفره دل باز کرد. پس بذار بگم:
من راه نا بلد رو توی این یکی دو سال جاهایی بردی که تا حالا نرفته بودم ، پر از حس وحشت و ترسم کردی و هر پستت که تموم میشه من می مونم و اون حوض ناکجا آباد! خوب کردی !من آهنگ ” محمدرضا شعبانعلی” رو به اندازه دو سال و به قدر تعداد پست هایی که ازش خوندم بلدم ، دلم میخواد حرفش رو بفهمم چون دلم میگه داره حرفای خوبی میزنه !( نمیگم عقلم میگه چون اون موقع باید مفهوم عقل رو بگم از دید خودم، بذار همون دل باشه که هر کی پرسید بهش بگم ” به تو چه!”) . یه حس عجیب غریبی دارم… شبیه جهانگردی که وسوسه دیدن همه جا رو داره ولی نمی دونه باید از کجا شروع کنه؟ تازه هر نقطه ای رو که برای سیاحت انتخاب میکنه از شوق بقیه جاهای ندیده، نصفه و نیمه و نیم بند سرکی میکشه و میره دنبال بعدی! ببین حالا من با این محمدرضا که از خیلی چیزا میگه، خوب هم میگه، عمیق هم سعی میکنه بگه ولی نه در حد غرق کردن ما! و این من که “شهوت خواندنم” منو با خودش میبره!!
من اینجام!
جایی که جا نیست و حتی شبیه جا هم نیست! ولی من این نمی دونم کجا رو به دو سال قبلم ترجیح میدم، اما محمدرضا حرفاتتتتتت دردم میاره!
سلام محمدرضا ، ویدیوی اون مراسم خیریه رو دیدم . توی کامنتها هم این مشکل وجود داره که هر کسی زخمی از چیزی برداشته یا پیش زمینه ای داره و وقتی حرفش رو میخواد منتقل کنه فکر میکنه بقیه هم پیش زمینه اون رو میدونند.
هر کسی از ذن خود شد یار من وز درون من نجست اسرار من
این دلنوشته را که می خواندم در میانه راه خواندنم این شعر حافظ را در دلم شروع به خواندن کردم که برای شما هم می نویسم:
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
سلام
چه تشبیه جالبی
از همون زمانی که تو یکی از پست هاعنوان این مطلب رو مطرح کردید موسیقی هایی در ذهنم جریان گرفت که فقط منتظرم ادامه ی این مطلب رو بخونم تا یه جهت درست و مشخص بهشون بدم.بیشتر به این دلیل که نمیدونم هم نوا با همون موسیقی ذهنی شماست یا نه…البته شاید حتی آخرش هم برداشت شخصی داشته باشم و این موضوع دقیقا مشخص نشه
ممنون که در این باره نوشتید
این مطالب چند قسمتی محمدرضا هم مثل آن معدود کلاسهای درسی دوران تحصیل است که صحبت معلم تا به به جاهای جالبش میرسید آن زنگ لعنتی میخورد و کلاس و حرف معلم ناتمام میماند!
تمثیلی که کردی بسیار زیبا بود..و چقدر خوب ما رو توی فضای بحث قرار میدی.مشتاقانه منتظرم بشنوم
علاوه بر این موضوع دوست دارم از >> غرور<< هم برامون بنویسی.میخوام بدونم دیدگاهت راجع به این قضیه چیه.
میخوام بدونم تو هم فکر میکنی غرور داشتن بده یا اینکه فکر میکنی غرور داشتن به خودی خود بد نیست و و فرقی بین غرور و تکبر میذاری!
جناب شعبانعلی گرامی
فکر می کنم خواندن این نوشته در مورد برتراند راسل، بتواند کمی راهگشای این بحث باشد:
https://www.brainpickings.org/2015/09/21/bertrand-russell-nobel-prize-acceptance-speech/
با تشکر
سلام یاورجان،
دقیقاً ۴ پاراگراف از این متن که خوندم طاقت نیاوردم و خواستم تشکر کنم خیلی لینک خوبیه
البته متن محمدرضا که دیروز خوندم از دیروز در موردش دارم فکر می کنم هزار البته که حرف هایی هست که نمی توان با کلمات (ابزارهای بسیار ضعیف) بیان کرد فقط اشخاضی هم وجود دارند که کلمات را مثل را به زنجیر می کشند تا حرفشان را بزنند (اگر تملق نباشه که مطمئناً نیست)
خیلی تشبیه زیباییه حرف دل رو به موسیقی بدون ساز تشبیه کردن)
سلام محمدرضا جان
امروز یک جلسه داشتم با تمام طرح و برنامه های سازمان که جزئی از طرح و برنامه کل هستند. یک موضوعی بسیار مهم درباره تحول مطرح کردیم که مربوط به یک پروژه تغییر بزرگ با ابعاد گوناگون بود، و متوجه شدیم که با حالتی عجیب در حال نگاه کردن به حرفهای ما هستند و گویی درک مطالب برایشان سخت است. تصمیم گرفتیم از جزئیات و ریز کار برایشان بگوییم و دیدیم کمی بهتر شد. ولی واقعاً محمدرضا عزیز چقدر زیبا اتفاقاتی که ما با آن دست و پنجه نرم میکنیم رو به تصویر، و ما را از خواب غفلت بیدار می کند که به این موضوعات توجه دوچندان داشته باشیم.
شما يك تار بده دست من چنان گوشخراش مينوازم كه آرزوي كني كر به دنيا ميومدي ولي همون تار رو بده دست استادش چنان مينوازه كه دلت ميخواد هيچ وقت متوقف نشه و دنيا همونجا تموم بشه تا با اون آهنگ جاودانه بشي!
من فكر نميكنم اين تفاوت فاحش بين اين دو نوا ،فقط بخاطر مهارت باشه بلكه بخاطر اين هم هست كه اون استاد رنج شنيدن اون صداي گوشخراش اوليه رو به جون خريده و با همه وجود تجربه ش كرده تا الان بتونه از همون تاري كه من نواي بينوا كننده ازش توليد ميكنم چنان صداي روح نوازي توليد كنه.
افكار ،مفاهيم و تجربه هاي عميق زندگي هم اينچنينند .كسي ميتواند نواي درست و دلنشين آنها را منتقل كند كه رنج صداهاي گوشخراشش رو تجربه و لمس كرده باشه
و كسي ميتونه اين نواي درست و دلنشين رو درك كنه كه اگر نگيم به اندازه نوازنده ولي تا حدي اون درد و رنج صداهاي گوشخراش رو لمس كرده باشه.
معتقدم هيچ كس در دنيا نيست كه بتونه از همه سازها نواي دلنشين توليد كنه و هيچ كس در دنيا نيست كه بتونه نواي همه سازها رو درك كنه.
از خدا ميخوام بهم كمك كنه تا جايي كه “ظرفيتم” اجازه ميده بتونم نواهاي بيشتري رو درك كنم.نواهاي بيشتري از زندگي انساني
ممنون. باید خیلی جالب باشه…مطلعش که عالی بود.
انتقال موسیقی ذهن خود به دیگران… راستش انگار این کار هرروز برام سختتر میشه تا جایی که ناخوداگاه مجبور به شرح و بسط هستم که باعث میشه دیگران احساس خوشایندی پیدا نکنند. خودم هم در اینکه حرف اونها رو خوب فهمیده ام شک میکنم و مدام سوال میپرسم. تا هماهنگ بودن بردااشتها و یا انتقال صحیح اطلاعات و چک کنم..
واقعا چه سخته…
سلام محمدرضای عزیز
همیشه از نوشته های روان و تازه ات لذت برده ام. بخصوص از پیش نوشته هات که با خاطرات دلنشین بصورت یه فیلم داستانی ما رو به اصل ماجرا نزدیک میکنه. ممنونم که بخاطر ارتقاء فرهنگ جامعه ایرانی وقت میذاری.
سلام؛
محمدرضا جان؛
نمیدونم چی باعث شد که تصمیم بگیری در این مورد بنویسی.
یادمه در کامنتهایی که دوستان زیر فایل صوتی چاپلوسی ارسال کرده بودند، عده ای از دوستان در مورد همین خودخواهی و امتیاز خواهی و اینا نوشته بودند.
یک شب یه کامنت نوشتم در جواب یکی از دوستان که دقیقاً محتوای اون چیزی بود که تو الان اشاره بهش کردی و قراره بنویسی، ولی آخرش با خودم گفتم شاید نوشتن و خوندن ازش حس بدی بده به بقیه.
منصرف شدم و کنسلش کردم.
بخصوص که نوشته من محتوای تیزی داشت.
اما الان که پست تو رو دیدم، متوجه شدم که خیلی بهتر از من شروع کردیش، و مطمئنم بهتر از من هم خواهی نوشت.
چه خوش می نوازی.