پیش نوشت: شاید حبیب محبیان، در فهرست خوانندگان محبوب من در صدر نبود، اما اینها باعث نمیشود که تکرار داستان تکراری بیتفاوتی ما در دوران زندگی و غمزدگی ما پس از مرگ هنرمندان و نویسندگان و بزرگانمان و اشک ریختن بر حسرتهایی که با خود به دل خاک بردهاند، برایم آزاردهنده نباشد.
اصل متن:
سوال ساده است: چرا انسانها پس از مرگ، عموماً بیش از زندگی از نعمت احترام مردم برخوردار میشوند؟
سادهاندیشانه است اگر این مسئله را به باورهای مذهبی ربط بدهیم یا این عادت را – که گاه به بزرگنمایی، مرده پرستی مینامیم – مختص این طول و عرض جغرافیایی بدانیم.
در بسیاری از فرهنگهای دیگر هم، همین تجربه وجود دارد. البته شاید در جوامعی مثل ما، که بیرحمی نسبت به بزرگان زنده چندان زننده نیست، دستمایهی بیشتری برای روضه خوانی بر پیکر مردگان، موجود باشد.
تصمیم گرفتم چند مورد از علتهای احتمالی این مهربانی پس از مرگ را فهرست کنم. اگر چه بر این باور هستم که چنین فهرستی انتها ندارد و رفتاری که از این غول بیشاخ و دم که مردم نام دارد میبینیم، حاصل ترکیب پیچیدهای از موارد زیر به همراه انبوهی عوامل و موارد دیگر است که ممکن است در این فهرست نباشد.
شاید یکی از مهمترین علتهای احترام پس از مرگ، از دست دادن فرصت جبران باشد.
اکثر ما مرگ را چندان نزدیک نمیبینیم و آن را در محاسبات و تصمیمهای روزانهی خود لحاظ نمیکنیم و همیشه احساس میکنیم در آینده فرصتهایی وجود خواهد داشت که بتوانیم به آن شکلی که دوست داریم و مناسب میبینیم، حرف بزنیم و رفتار کنیم و زندگی کنیم.
قبلاً هم نوشته بودم که به دوستی که عاشق مطالعه بود (اما فرصت نمیکرد) و میخواست در دوران بازنشستگی کتاب بخواند گفتم که اگر آمار جاری مرگ و میر در شهر بزرگی مثل تهران را ملاک بگیریم، احتمال اینکه ما نتوانیم دوران بازنشستگی را تجربه کنیم از یک سوم هم بیشتر به نظر میرسد. پس منطقیتر است اگر فعالیتی را دوست داری و آن را برای بازنشستگی در نظر گرفتهای، همین امروز انجامش بدهی و تجربهاش کنی.
به هر حال، این بیتوجهی به نبودن فرصت جبران، باعث میشود هر یک از مآ، کولهباری از حرفهای نگفته و محبتهای ابراز نشده و لطفهای جبران نکرده را در قبال هر فرد، در ذهن داشته باشیم و گفتن آن حرفها و ابراز آن محبتها و جبران آن لطفها را به زمانی دیگر در آیندهای گنگ و مبهم، موکول کنیم.
با مرگ دیگران، فشار ناگهانی این حرفهای نگفته و کارهای نکرده را بر دوش ما وارد میشود.
ما عادت داریم از مرگ ناگهانی بگوییم. اما مرگ، ناگهانی نیست. مرگ هست و گام به گام در کنار ما راه میرود و با ما زندگی میکند.
مرگ، از لحظهی تولد، قطره قطره و جرعه جرعه، از جام وجود ما مینوشد و زمانی که به آخرین جرعهی این جام تهی رسیدیم، برای همیشه بر زمین میافتیم.
مرگ ناگهانی نیست. آنچه ناگهانی است، فشار ناگهانی کارهای نکرده و حرفهای نگفته است که با مرگ دیگران، بر دوش ما وارد میشود.
هنگام از دست دادن هنرمندان و نویسندگان و متفکران و مصلحان، این فشار را به صورت جمعی تجربه میکنیم.
به عبارتی، جامعه به یاد مسئولیت خود در قبال یکی از اعضایش میافتد و چون فرصت جبران ندارد، اندوهگین میشود.
اما فراموش نکنیم که این رفتار، مختص مشاهیر و بزرگان نیست. بسیاری از ما در قبال پدر و مادر و اعضای خانواده و نزدیکانی که دوستشان داریم و به آنها عشق میورزیم هم، گرفتار همین دام ذهنی میشویم.
عامل دیگری که میتواند در این زمینه نقش داشته باشد، این است که فوت شدگان در موضع ضعف و ناتوانی قرار دارند.
تعبیری که میگوییم فلانی دستش از دنیا کوتاه است، به نوعی به این ضعف و ناتوانی اشاره دارد.
ما انسانها، به کودکان و حیوانات کوچک احترام میگذاریم و از آنها مراقبت میکنیم. هر چه ضعیفتر، احترام بیشتر.
اما بزرگسالان خود میتوانند ازخود دفاع کنند، بنابراین کمتر نیازمند این چتر حمایتی هستند.
خوشبختانه، همهی ما این فرصت را داریم که پس از مرگ، وارد گروه حیوانات و کودکان شویم و به خاطر اینکه بیدفاع هستیم و نمیتوانیم در محافظت از خود دست به اقدامی بزنیم، مورد لطف و محبت دیگران قرار بگیریم.
البته این مسئله تا حدی هم به ترس از قضاوت اجتماعی بازمیگردد.
به عبارتی، نقد آنها که از میان ما رفتهاند، در نگاه عموم مردم، جوانمردانه نیست و چیزی از جنس فرود آوردن خنجر در پشت فردی دیگر است.
بنابراین، حتی منتقدان هم، به تدریج میآموزند که در مرگ دیگران – نه به خاطر آنها، بلکه به خاطر حفظ تصویر خودشان – نرمتر برخورد کنند و موضع بگیرند.
همذات پنداری هم، نکتهی دیگری است که به احترام به فوتشدگان کمک میکند.
برخی از ویژگیها بین عموم ما انسانها مشترک است. یکی از آنها هم این است که احساس میکنیم قدرمان را ندانستهاند.
از تعارفات که بگذریم، ندیدهام که کسی بگوید: واقعاً من در حدی مورد توجه و احترام قرار گرفتهام که بیشتر از سطح شعور و درک و لیاقت و جایگاه و خدماتم بوده است.
طبیعی است وقتی هر یک از ما، احساس میکنیم که آنطور که باید فهمیده نشدهایم و قدرمان دانسته نشده، در مرگ دیگران و خصوصاً بزرگان و مشاهیر، بر درد آنها میگرییم.
این گریستن از جنس همدلی (Empathy) نیست. بلکه مشخصاً از جنس همدردی (Sympathy) است.
به عبارتی، ما دردهای فرد از دست رفته را تصور نمیکنیم. بلکه بر این باوریم که دردهایش را در زندگی خودمان هم تجربه کردهایم.
این همدردی، به قطرههای اشکی تبدیل میشود که نیمی از آنها را بر فرد از دست رفتهمان و نیمی دیگر را بر مظلومیت خود میریزیم.
و دست آخر، نکتهی دیگری هم باید اضافه کرد.
مرگ برای عموم ما یا غیرمنتظره است یا بزرگ یا مبهم یا ترسناک و یا همهی اینها.
ما به زندگی عادت کردهایم. چون تجربهی هر روز ماست. اما به مرگ نه. با وجودی که همراه هر لحظهی ماست.
مرگ هر نفر که میشناسیم، چه از نزدیکان و چه بزرگان و مشاهیر، مانند شلیک غیرمنتظرهی یک گلوله در میانهی صحنهی نمایش است و یا شاید بر زمین افتادن حریف، در میانهی میدان مشت زنی.
نمیتوان در مقابل آن، عکسالعملی نشان نداد.
شاید باید شاکر باشیم که همین درک نکردن مرگ و بزرگ و مهم دیدن آن باز هم برای بسیاری از ما وجود دارد که اگر نبود، ممکن بود پس از مرگ هم، به بهشت توجه مردمان، پا نگذاریم.
پی نوشت: حبیب محبیان، بدون اینکه بتواند در جایی که دوست داشت، بخواند، فوت کرد و رفت. فاعدتاً امروز که نیست، دغدغهاش حل شده و صورت مسئله و نیازش پاک شده است. اما شاید در شأن ما نباشد که هنرمندان و بزرگان و مشاهیر و نویسندگانمان، حل دغدغههایشان را در مرگ جستجو یا تجربه کنند.
انگشت اتهام گرفتن به سمت یک فرد یا سازمان، به جرم مجوز ندادن یا بیتوجهی کردن، ساده است. اما اثربخشی آن چندان بالا نیست.
میتوانیم امروز، با خریدن آلبومی از شجریان، یا کتابی از شفیعی کدکنی یا مجموعه شعری از هوشنگ ابتهاج یا اثری از کیارستمی یا داریوش آشوری یا هوشنگ مرادی کرمانی یا کیومرث پوراحمد، احساس بهتری را تجربه کنیم.
فراموش نکنیم که بزرگان، از آن رو بزرگ شدهاند که بینیاز از توجه مردم بودهاند و توانستهاند در مقاطع حساس زندگی، بر اساس آنچه قلب و ذهنشان میگفته تصمیم بگیرند.
اما ما نیازمند حال خوب هستیم. حال خوب، فقط با چشم بستن و آرزو کردن، حاصل نمیشود. گاهی باید برایش هزینه کرد.
چنانکه آنها که کتاب ترانههای حبیب را در نمایشگاه کتاب خریدند، امروز حال بهتری دارند.
البته واضح است که همین کار را میتوانیم در مورد جوانترها هم انجام دهیم. محسن چاوشی و علیرضا قربانی و بهنام صفوی و کیهان کلهر و حسین علیزاده و کارن همایونفر هم، سرمایههای ما هستند. هر کدام بسته به سلیقهمان، به بعضی از آنها احساس نزدیکی بیشتر میکنیم.
اگر جامعهمان را فرهنگ پرور میدانیم و کشورمان را مهد فرهنگ و تمدن، غرور داشتن به اینکه کسی در این نقطه متولد شده یا در این نقطه به خاک سپرده شده، پوچ و بیمعنی است.
باید ببینیم که اهل فرهنگ و هنر، در طول زندگی در میانمان تا چه حد اکرام و احترام را تجربه کردهاند.
نمیدانم ما که امروز بر سر مالکیت مولوی آه و فغان میکنیم و گریبان چاک میدهیم، اگر امروز در میانمان بود، مثنوی را میخریدیم یا به دنبال دانلود نسخهی پی دی اف غیرقانونی آن میگشتیم.
پاسخ همه چیز، در دولت و نهادها نیست. آنها صرفاً عادتها و ارزشهای ما را منعکس میکنند. البته بزرگتر و تاثیرگذارتر.
پی نوشت دوم: از اینکه مثل همیشه در کامنت گذاریها، کمی دقت و وسواس بیش از حد متعارَف به خرج میدهید، ممنونم.
من به نظر خودم آدم مرده پرستی نیستم. همیشه سعی کرده ام یادم بمونه که فاصله بین بودن و نبودن فقط یک لحظه است و بنابراین به همه کسانی که برام اهمیت دارن، در تمام لحظاتی که می تونم، می گم که دوستشون دارم و این رو ثابت می کنم. مخصوصن درباره پدر و مادرم خیلی دقت می کنم. این به خاطر اون آدما نیست. به خاطر خودمه که وقتی خدای نکرده رفتن، خودم رو سرزنش نکنم و بدونم که هرآنچه در توانم برای لذت بردن و بودن به بهترین نحو در کنار اونها بوده، انجام داده ام.
ولی به هرحال مرگ آدمها هرچند باهشون رابطه نزدیکی نداشته باشی دردناکه. باز هم به عقیده من این ربطی به اونها نداره که براشون گریه می کنیم یا دلتنگ می شیم. در حقیقت برای تنها شدن خودمون افسوس می خوریم. برای تنها موندن.
رفتن دو نفر از زندگیم به موقع نبود.. مادربزرگم و معلم موسیقیم.
وقتی مادربزرگم فوت کرد ۱۷ ساله بودم. تهران زندگی می کرد و من مشهد. خیلی با هم زندگی نبودیم. وقتهایی هم که بودیم، نمی فهمیدم بودنش چقدر مهمه. بعد از فوتش، سالها بعد، متوجه شدم یکی از بزرگترین آدمهای فامیل بوده و تکیه گاهی برای همه. افسوس خوردم که چرا زود رفت. چرا وقتی من اومدم تهران و توی خونه خالی اون چند ماه زندگی کردم، دیگه نبود که از حضورش مثل بقیه لذت ببرم.
معلم موسیقیم هم یکی از بزرگترین آدمهای زندگیم بود. معلمی برای تمام زندگی. خیلی به ناگاه رفت. وقتی مادرم جراحی قلب باز داشت و من مشهد بودم، بهم خبر دادند که مسعود میرشب رفت. اون قدر این خبر برام شوکه کننده بود که فکر نکنم خبر فوت هیچ کسی دیگه بتونه این طوری تکونم بده. یکی از آدمهایی بود که فکر می کردم همیشه هست و دوران پیریم خودم رو با حضور اون توی ذهنم می ساختم. فوت ناگهانی خیلی خیلی بده. معلمم آدمی بود که در تمام زنده بودنش قدرش دونسته شده بود و با اینکه هیچ خانواده ای نداشت، مجلس عزاداری او و سالگردهای متوالی رفتنش از هرخانواده پرفامیلی بزرگتر و شلوغ تر و پر احساس تر انجام شد. هنوز هم در کنار من زندگی می کنه و هنوز بعد از پنج سال نمی تونم رفتنش رو درک و هضم کنم.
درباره تجربه مرگ هم دیدم دوستان خیلی با آرامش قضاوت کرده اند. که بخشی از مسیر زندگی ست و غیره.. ولی برای من که تجربه مواجهه و رودررویی تن به تن با مرگ رو برای چند روز داشتم، باید بگم اصلن به این سادگی نیست. من جزو کسانی بودم که با خودم فکر می کردم هر لحظه ای برای رفتن از دنیا آمادگی دارم ولی در زمان محک خوردن، دو دستی پاهای زندگی رو چسبیده بودم و فهمیدم زندگی بسیار بسیار مهم تر و شیرین تر از چیزیه که همیشه خیلی آسون درباره از دست دادنش فلسفه های ساده می بافتم. البته شاید این درباره بقیه صادق نباشه ولی برای یکی مثل من که یک آدم معمولیه با یک زندگی معمولی واقعن سخت بود تحمل بی موقع رفتن.
مرگ ،واقعیت همراه و ناپیدا
و این ذهن پرده ای بروی حقیقت ، دنیای پوچ و توخالی ،مفسری منحرف و میراث دار قرنها زندگی ساختگی ناشی از توهم و ترس ، موجودی کور در عرصه این تجربه بودن … و داشت تکرار میکرد
ازش پرسید : خب چه کار میکنی؟
گفت : راستش ، فعلا عمرم رو دارم می فروشم ،سعی میکنم لااقل قیمتش خوب باشه ،پولی بدست بیارم برای غذایی که باید بخوریم و برای آینده نامعلوم و ترسناک که پول می تونه لااقل یک پیشتیبان باشه تو خیلی شرایط. کم و بیش مطالعه هم میکنم.البته سعی میکنم مربوط به کارم باشه .میدونی ما کارگران دانش محور ،باید مهارت هامون را بیشتر کنیم تا پول دربیاریم . سطح حقوقمون هم تو همه جا معلومه ،یکی تو حرفه من بعد از بیست ساله، میشه مدیر یه فلان بخش تو یه شرکت بزرگ ،البته اگر خوب پیش بره ،تو بهترین حالت ، میشه حقوقش را الان حدس زد تو هر جای دنیا،میشه آینده رو راحت دید . برای رسیدن به اونجا هم گسترش و عمیق شدن تو مهارت تخصصی ، لازمه و میتونه کمک کنه .میدونی بیزینسمن که نیسم که دامنه ی حقوقمون بتونه سر به فلک هم بکشه ،محدوده و مشخصه ،اول و آخرش. یه بخشی از وقت هم رو صرف توسعه اطلاعات عمومه و چیزهایی که فکر میکنم به دردم می خوره تو زندگی می کنم ، درواقع مهارت های زندگی.
در حال حاضر هم ، درس ترمودینامیک و مکانیک آماری یک رو میخونم . میخوا م بدونم که دما رفتارش چطوریه ؟ آخه مطلبی خوندم که میگه رفتار آدمها تو جامعه هم، مثل دما فرموله میشه . الان این کارها رو تو دنیا میکنند. رفتار آدمها رو تو جوامع بررسی می کنند و فرموله می کنند و برای پیش بینی رفتار آتی استفاده میکنند .البته من بیشتر می خوام مفاهیم رو فقط بفهمم، نه اون فرمول نوشتن ها ش رو ،که تو حد من نیست.
بهترین چیزی که تو این درس تا حالا یادگرفتم ، اینه که برای تعریف دما ،از آمار و احتمال کمک میگیرن. یه نکته خیلی جالبش اینه که با استفاده از آمار و احتمال برای سیستم های پرذره ای ،فرمول های کلی رو بدست میارن وبا استفاده از اون، حرف های بسیار بسیار دقیقی می زنند ، یعنی اگه برای تک تک ذرات اون سیستم معادله دیفرانسیل بنویسند، غیر از سختی حل کردن اونها ، شاید فقط بخاطر خطا ی گرد کردن جواب ها دررقم دهم برای تک تک ذرات ،جواب کلی یه چیز بسیار متفاوتی حاصل بشه که عملا کاربردی نداشته باشه.در حالیکه با آمار واحتمال خیلی دقیق میشه حرف میزنند در مورد همچین سیستم هایی…
– خب،اینها که بهت هیچ کمکی نمی کنه !
– چه کمکی،کمک به چی ؟
– اینها چه کمکی به کیفیت زندگی تو میکنه ؟
– یکم مکث کرد و گفت خب علاقه دارم و لذت میبرم. فهمیدن دنیای اطراف و نحوه عملکردهاشون قشنگه. مدل رفتاری جامعه و علوم نوین را آدم درک میکنه، لذت بخشه ،مگه مشکلی داره؟
– هیچ کمکی بهت نمیکنه ،نه به تو ،نه به این دنیا .یکم نمیشه عمیق زندگی کنی ؟ یکم عمیق تر فکر کنی.به زندگیت فکر کن. به بودنت ،زنده بودنت ،از زندگی لذت ببر،از طبیعت، از این عالم هستی،چیزی که آخرش بخوای بهش برسی.
– خب سعی میکنم لذت ببرم. دنبال کارهایی که دوست ندارم نمیرم .چیزی که حس میکنم خوبه ،باهاش راحتم دنبال میکنم .واقعیتش فرصت باشه ، به زندگی هم فکر میکنم، میرم تو طبیعت ، لذت میبرم ،اما گاهی شرایط نیست، دغدغه های ما ها اینقدر زیاده ، با این زندگی هامون، کمتر فرصت برای این چیزها هست متاسفانه و خیلی اشتباهه.درست میگی ، طبیعت و فکر های عمیق در باره اینکه برای چی زندگی میکنیم ،هدف چیه ،بعضی ها هم میگن هدف نیست،خیلی لذت بخشه .
– نگاه کن ،این درخت رو ببین ،این گربه رو ،ببین ،هیچ دغدغه ای نداره ،داره زنده بودن رو تجربه میکنه .فقط زندگی میکنه. کل این دنیا داره به هم دارن تجربه میکن ،همه این کائنات به هم پیوسته اند . هیچ چیز از هم جدا نیست .تو هم جزیی از این عالمی،تو هم ذره ای هستی از این هستی ،خودت رو جدا نکن ،دنبال چی داری میری.
– خب ؟
-به تو هم مثل همه ی اینها ،یه فرصت تجربه داده شده،فرصت زندگی ،تجربه کن. از بودن و این تجربه هماهنگ با کل هستی ،غرق شو . چیزهای دیگه ای هست اگه می تونی براش وقت بزاری ، عمیق تر بشی ،اون معنا رو بفهمی.
-دیگه داشت گیج میشد ،پرسید ببین ،درست بگو ببینم ،از چی حرف میزنی،من نمی فهمم، من گیراییم ضعیفه ،ساده بگو ببینم چی میگی ،بفهمم . من با ایما ء و اشاره نمی فهمم. قشنگ بحث رو باز کن، مثال بزن .
-اخه بعضی چیزها را نمیشه راحت گفت ،توضیحش سخته ،درکش هم سخته ،از جنس تجربست .باید تجربه کنی .حتی گفتنش هم نمی تونه کمکی کنه ،اون تجربه رو که نداری ،مثالش هم سخته که بفهمی .اون لذت رو باید تجربه کنی ، وقتی که میشی جزیی از طبیعت ،جزیی از این تجربه .تو هم مثل همه این چیزهای دور و برت ،فقط باش ،هماهنگ با کل هستی.
– شاید داری از یه تجربه مافوق بشری حرف میزنی،اره؟من نمی فهمم.درست بگو ببینم چی میگی،دارم میترسم راستش.
– نه ،هستند کسانی که تجربه کردن ،تجربه ی انسانیه .توش شادی محض ، لذتی بی مانند.می دونی که تو فقط یه چیز داری ،اونم عمرت و این فرصت که بهت داده شده .هدرش نده .خیلی سخته که وقتی مرگ میاد سراغت تازه بفهمی موضوع چیه ، بیشتر آدمها او لحظه هم نمی فهمن و اون رو درک نمی کنن که چی شد.
– شادی بودن ، بدون وابستگی به هیچ چیز و هیچکس و هیچ جا ،درون خودت ، شوق بودن ،رهایی از همه چیز . وقتی به این نقطه برسی میتونی تجربه ای رو که میگم رو درک کنی،وقتی رفتی، به شادبودن بیشتر توجه کن، شادی درونیت رو بیشتر کن، به هر جا وهر چیز که می خوای بررسی ،به هیچ چیز وابسته نیست شادی تو .
– میدونی ،بعضی از چیز ها را نمیشه فهمید، خیلی سخته و دردناکه که هرچی فکر میکنی ،هیچی نمی فهمی، یک صفحه سیاه میاد تو ذهنت، هیچی نیست که بخوای ادامه ش بدی ،نه نشانه ای ،نه تجربه ای، نه پیش بینی ای که حداقل به جواب ربطش بدی،همه چیز رو از اول اموختیم . مات و مبهوت ،گنگ ترین و جهنم ترین لحظه هاست تو این وادیه
– راستی وقت داشتی فیلم HUMAN رو نگاه کن،اون آخرش رییس جمهور اروگوئه چند ثانیه ای صحبت مکنه در مورد شادی ،یه فیلمی هم هست به اسم Zorba the Greek ،اون هم نگاه کن . تمام کارهایی رو که دوست داری انجام بدی ،بنویس بزار جلوت ،با هر روشی و هر جوری که میخوای برسی ،ولی در کنار اونها ودر هر شرایطی مراقب به شادیت باش ،باید شاد باشی ،شادیت وابسته به اونها نباشه ،این قدم اوله .این هدفها که همش پرورش یافته ی ذهن توی ،وقتی ذهنت متوقف بشه ،دست از این هدف های و افکار برداره ،چیزهایی رو از لحظه و بودن درک میکنی. دیر یا زود این عمرت تموم میشه،به هر قسمت از خواسته هات ،ارزوهات یا هدف هایی که توذهنته و می تونی الان بنویسی ، هم کهرسیده باشی ،که البته فرق هم بحالت نمی کنه برسی یا نرسی، نمیگم دنبال نکن، به اون حالی که می گم فرقی نمیکنه،به اون لحظه مرگ ،که حس پشیمونیش و باخت این قمار زندگی خیلی سخت، سنگین و دردناکه . میدونی این دنیا قوانین خودش را داره که بدجوری ثابته، شاید هیچ فکر و اندیشه نمی تونه جلوش قد علم کنه …
هر کس به شیوه خودش از مرگ میترسد!
برای بعضی از مردم اضطراب مرگ موسیقی متن زندگی است و هیچ فعالیتی موجب این فکر نمیشود که لحظه خاصی دوباره بر میگردد. حتی فیلمی قدیمی برای آنهایی که از این فکر دست نمیکشند که اکنون همه بازیگرانش خاک شدهاند گزنده است.
برای دسته دیگر این اضطراب جنجالی تر و آشفتهتر است، ساعت سه صبح بروز میکند و آنها را به نفس نفس زدن میاندازد. این فکر به آنها هجوم میآورد که آنها هم بزودی مثل دور و بریهای دیگر میمیرند.
عدهای هم اسیر وهم خاصی میشوند که مرگشان نزدیک است: تفنگی که به سرشان نشانه رفته، یک جوخه مرگ نازیها، قطاری که رعدآسا به سویشان میتازد، افتادن از پل یا آسمانخراش.
صحنههای مرگ اَشکال زندهای به خود میگیرد. یکی در تابوتی حبس میشود و سوراخهای بینیاش پر از خاک است، اما از اینکه تا ابد در تاریکی دراز کشیده خبر دارد.
دیگری میترسد نبیند و نشنود یا کسی را که دوست دارد لمس نکند.
دستهای وحشت میکنند از اینکه زیرِ زمین باشند، حال آنکه دوستانشان روی زمینند.
زندگی ادامه خواهد داشت، بی آنکه آدم بداند سر خانواده، دوستان یا دنیایش چه میآید.
اضطراب مرگ در بسیاری از آدمها آشکار و راحت قابل تشخیص است، هرچند که دلتنگ کننده باشد. در برخی دیگر ظریف، نهفته و پشت علایم بیماریهای دیگر پنهان است و فقط با تحقیق و حتی کاوش می توان بدان پی برد.
خیره به خورشید/ اروین یالوم
من فکر میکنم مرگ باید حسی شبیه اولین شیرجه در آب عمیق رو داشته باشه. بپرم نپرم اولش..حس فوق العاده بعدش..
با سلام
خیلی زیبا نوشتید ، در حقیقت یک واحد درسی است ، بسیار لذت بردم وممنون هستم که ما راهم مهمان افکار و نظرات بسیار درست و صادقانه تان کرده اید.
سلام. راستش نمیخواستم این مطلب رو اینجا بنویسم. چون ارتباط چندانی به سفر ابدی مرحوم حبیب نداره. ولی با نگاه دوباره به عنوان نوشته که احترام بعد از مرگ هست فکر نمیکنم به مسیر بیراهی آمده باشم ولی اگه اینطوره از تمامی دوستان عذرخواهی میکنم.
جمعه شب با ۲ خبر مرگ در فضای رسانه ای کشور مواجه شدیم. یکی مرحوم حبیب و دیگری هم مرگ برند ایرانی ارج
صحبت از “مرگ” شد. اینطور فکر میکنم که ابتدا باید مشخص کنیم مرگ رو باید در برابر کدوم پارامتر در نظر گرفت؟ در برابر “زنده بودن” یا در برابر “زندگی” ؟
اگه منظورمون مورد اوله (یعنی زنده بودن) خب… بعله. حبیب فوت کرد چون دیگه زنده نبود و نفس نکشید. برند ارج هم که رسماً تعطیلیش اعلام شد (اینکه بعد هم تکذیب شد بماند برای بعد)
اما اگه واژه مرگ رو در برابر “زندگی” بکار می بریم سالهاست که حبیب و حبیبها و برندهایی مثل ارج ها مرده اند. فقط به خاک سپرده نشده اند. همین! مثل بیماری که بر اثر مرگ مغزی در کماست و پزشکان قطع امید کردن. اطرافیان بیمار با اینکه می دانند او دیگر زنده نیست اما تا قبل از خاکسپاری واقعا شیون و زاری نمی کنند و باور ندارند که عزیزشون مرده.
مدیران عزیز دولتی که سایه پدرانه شان بر سر برندهایمان همچنان مستدام است طوری خبر از مرگ برند ارج داده اند که انگار تا دیروز زنده بود و با خوشحالی نفس می کشید . چه بسا که حرکات موزون هم انجام می داد!
بر این اساس احتمالا باید خوشحال باشند که برندهایی مثل پارس، کفش ملی، پارس خزر و … هنوز هم نفس می کشند. حالا توی کما بودن که مشکلی نداره!! راستی ، باید خیلی خوشحال تر هم باشن که گروه انتخاب عنوان بزرگترین در خاورمیانه رو یدک میکشه!! ولی … بگذریم!
از طرف دیگه فرض کنیم بچۀ من دزدی میکنه! صاحب مال یقه منو میگیره و ادعای خسارت میکنه. منٍ پدر به جای عذرخواستن و اینکه بگم ببخشید تقصیر من بود بچه رو خوب تربیت نکردم و از این قبیل صحبتها بیام و بگم:
غلط کردی مال و اموالتو در معرض دید بچه من قرار دادی!!
به نظر میرسه این مثالی که عنوان شد و البته در جو کشورمون زیاد هم ناآشنا نیست(!) برای مرگ برند ارج داره اتفاق میفته . مدیران عزیز فرمودند که :
تقصیر مردمه! مردم باید با خریدن محصولات ارج به حفظ و پایداری این برند کمک می کردن!!!
اولا من از طرف همه ملت ایران عذرخواهم. ببخشید که باعث مرگ این برند ملی شدیم!!!
ثانیا جناب … که این فرمایش رو ایراد کردید. آیا خودتون چند یخچال ارج تو خونه تون دارین؟! علاوه بر اون مگه صحبت از حمایت از برندی مثل پشمک حاج عبدالله که اینطور حرف میزنی؟ مطمئن باش مردم ما حمایت می کنن. بگین برای حمایت خرید کنین. قطعا هرکدوم از ما یک یا چند بسته پشمک می خریم و حتی اگه استفاده نکنیم. (بهرحال به نظر میرسه به زودی ما ایرانیها رو با این برند ارزشمند خواهند شناخت!!)
اما در مورد یخچال؟! شرمنده!!
شما که برای فرافکنی این موضوع در روز روشن از لفظ “باید” برای مردم استفاده کردی آیا بایدهای خودتون رو هم درنظر گرفتین؟ مگه به روزرسانی یک برند ملی ۸۰ ساله چقدر بودجه و امکانات لازم داشت تا محصولاتش خریدار رو به یاد خواجه های حرمسرای ناصرالدین شاهی نندازه؟!
با این حال، من بازهم از طرف مردم ایران و از اینکه این “باید” رو رعایت نکردیم عذرخواهی می کنم
پ.ن) این اولین نوشته من در این فضاست. بطورکلی چون سوادم کمه بچه گانه می نویسم. و ساده نویسی و بچه گانه نویسی رو خیلی دوست دارم. تمامی مقالات منتشر شده ام در فضاهای مختلف مدیریتی هم با همین لفظ نگارش شده. امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشین.
درنهایت از محضر محمدرضای عزیز بابت نگارش این جملات کودکانه هم عذرخواهم
(ولی حرف دل بود و جایی بهتر از اینجا پیدا نکردم )
به نظرم این مورد هم میتونه تاثیر داشته باشه:
بعد از مرگ بخشی از نوشتهها و مطالبی که در نقد رفتارهای اون فرد هستند ادامه پیدا نمیکنن و بیشتر موارد خوب در موردش نوشته میشه و رسانهای میشه.
مثال بزنم. علی دایی الآن تو اخبار نیست. گاهی وقتا که مورد توجه اخبار قرار میگیره، افرادی هستند که ازش حمایت میکنن و یه عده هم نقدش میکنن. یه عده از آذریها شروع میکنن به بحث اسطوره بازی و بزرگ کردنش و یه عده هم هستند که بر خلافش موضع میگیرن و مثلا کلیپهایی ازش رو منتشر میکنن که بر علیه شهر آذری زبانِ خاصی حرف زده. (من خودم آذریام. مشاهداتم میگه علی دایی تو اردبیل طرفدار محسوسی داره ولی تو تبریز بدخواههای متعددی)
چون هنوز رفتارهاش تاثیر گذاره و میشه نقد کرد. چون میشه از زنده نفرت داشت(از مرده نفرت داشتن به نظرم میاد کمی تو فرهنگمون خوب نیست).
ولی فرض کنیم مُرد. تا یه مدت توجه رسانهها بهش جلب میشه. عموما هم از خوبیهاش میگن. ولی چون دیگه رفتار تازهای انجام نمیده که اون گروه منتقد در موردش بحث کنن، فقط همین صحبتهای خوب تولید میشه. یکی دو سال بعد هم همچنین. صرفا صحبتهای خوب در موردش منتشر میشه.
—-
خلاصه:
چون بعد از مرگ رفتار جدیدی ازش سر نمیزنه اون گروه منتقد دیگه محتوایی در موردش منتشر نمیکنن و فقط محتوای خوب در موردش تو رسانهها دیده میشه. میزان احترام افراد مختلف خیلی فرق نمیکنه، صرفا اونایی که احترام نمیذاشتن ازشون خبری نمیشه(:
خیلی از صبح تا حالا می خواهم بنویسم اما دیدم بخوانم و بنوشم و مزمزه کنم هر چیزی را که نباید سریع بگویی هرچند ناگفته ها زیاد باشد. بهتر است به شادگردیم ادامه دهم. فقط می توانم بگویم محمدرضا جان ممنون
سلام
در مورد مرگ خیلی حرف دارم ولی نمیدونم چرا نتونستم بنویسم، شاید اگر فقط شما میخوندید برام نوشتن راحتتر بود ولی دو تا موردی که خودم تجربه اش کردم رو میگم.
من حس میکنم اگر این بیخبری از مرگ باعث نامهربونی و کم لطفی ما آدمها نشه، لطف بزرگی هست، این که بدونی بالاخره هر کسی یه روزی از کنارت میره با اینکه هر روز درگیرش باشی و هر لحظه با تمام وجودت حسش کنی خیلی فرق داره، حداقل تجربه من اینطوری بوده، سخته، واقعا سخته. هر لحظه که جشن میگیری هر لحظه که اون فرد آرزوی دوری رو با تو داره تو در درونت داری داغون میشی، سخته لذت بردن در اون لحظه از بودن کنار عزیزت، تو هر لحظه فکر میکنی این لحظه شاید لحظه آخر هست شاید بار دیگه که این روز تکرار میشه کنارت نباشه و هر روزت با اضطراب از دست دادن میگذره، حتی وقتی با همه وجود کنارشی ولی باز هم این از دست دادن تلخ هست، یه بخشی از این تلخی شاید برای عشقی هست که داری و یه بخشی برای تنهایی خودت. برای من حتی نوشتن از این موضوع هم سخت هست و یکم بخوام بیشتر بنویسم اشکام جاری میشه. شاید واقعا اگر میدونستیم دقیقا کی فرصتمون تموم میشه، هیچ لذتی از زندگی نمیبردیم و همش در اضطراب اون روز سپری میشد.
اما در مورد تجربه مرگ خودم، چندماه پیش حس کردم که به مرگ نزدیکم(البته اشتباه بود حداقل در اون لحظه وگرنه خب بالاخره یه روزیم نوبت من هست) تا دو روز حالم بد بود، چون حس میکردم زندگی نکردم، هنوزم همین حس رو دارم، (اگر همین الان بگن لیلا پاشو بریم باز هم من پُرم از حس زندگی نکردن)حالم بد بود همش فکر میکردم و میگفتم انقدر عمر کردم، اصلا برای چی به این دنیا اومده بودم و ماحصل زندگی من چی هست، این که هیچ حاصلی زندگیم نداشت اذیتم میکرد، واقعا سخت هست یه عمر بهت فرصتِ بودن داده باشن و تو هیچ خروجی برای این دنیا نداشته باشی و هیچ تاثیری در این دنیا نداشته باشی جزء اتلاف منابعش، یوقتایی فکر میکردم کارهای کوچیکی که کردم راضیم کنه، شاید تاثیر جملات کوتاهی بوده که خوندم مثلا: اگر لبخندی بر لبانی بنشانی کافی است و …، ولی اون لحظه که حس کردم واقعا قرار هست بمیرم هیچ کدوم از کارهایی که که کردم راضیم نمیکرد شاید یکی از ترسهای هنگام مرگ آدم هم همین بی حاصلی زندگیش باشه و حسرتهایی که داره.
پی نوشت برای معلم عزیزم(ممنون میشم بقیه نخونند) : این که من اون روز جواب آقا سعید رو دادم و بعدش کم کم کامنت ها زیاد شد و من خودم رو به عنوان یک آغازگر میدیدم، خیلی ناراحتم کرد، این دو روز خیلی ناراحت بودم از خودم و همش حس میکردم ازم دلخورید هر چند یه دوستی بهم گفت که خیالم راحت باشه و شما ناراحت نیستید و حرف قشنگی زد و گفت: “مطمئنم ناراحت نشده، آدمهای کوچک به خاطر مسائل کوچک مخصوصن غیر عمدی ناراحت میشن.” ولی بازم دلم طاقت نیاورد، گفتم معذرت خواهی کنم که تو دلم نمونه، یه وقت بیخبر مردم : ) نه بقیه با خبر میمیرن! معذرت میخوام. ممنون تحملم میکنید تو خونه اتون، میدونم نوشته هام پرمغز نیست و بابت مطالعه کمی که داشتم خجالت میکشم و همش به خودم میگم ننویس لیلا ننویس، ولی خب یوقتایی دلم طاقت نمیاره حرفمو نزنم. با این حال سعی میکنم کمتر کامنت بگذارم، سعی میکنماا، قول ندادم ; ) ممنون برای همه چیز
و شما دوست عزیزی که این پی نوشت رو خوندید در صورتی که برای شما نبود! باید بیاید حلالیت بگیرید : )
همیشه فکر میکردم رفتگان نیازی به همدلی یا همدردی ما ندارند، بلکه ما زندگان هستیم که نیازمند اون همدلی یا همدردی هستیم و حالا با مطالعه این چند علت درک صحیح تر و مطمئن تری نسبت بهش دارم.
در ضمن پاراگراف “فراموش نکنیم که بزرگان، از آن رو بزرگ شدهاند که بینیاز از توجه مردم بودهاند و توانستهاند در مقاطع حساس زندگی، بر اساس آنچه قلب و ذهنشان میگفته تصمیم بگیرند.” منو تشویق میکنه که بیشتر به آنچه قلب و ذهنام میگه اهمیت بدهم . با تشکر
روح همه رفتگان شاد
۱- من برداشتی که از حرف شما داشتم این بود که ببینیم هر اتفاقی که میوفته برای ما چی داره و چکار میشه کرد امروز و در بلند مدت حال خودمون و افرادی که برای ما مهم هستند بهتر بشه
۲- فکر میکنم قسمتی از این توجه جامعه برای این هست که یه عده از مرگ اون فرد برای خودش نردبان می سازن. متاسفانه چون فرد متوفی دیگه زبان دفاع نداره آدم خوبی میشه(فکر کنم از شما شنیدم این جمله رو) همه از خوبی اش میگن، عکس های دونفره و عرض ارادت و تلمذ قدیمی در محضر استاد یا خاطرات مشترک ازش نقل می کنن، موج رسانه ای ایجاد می کنند یا سوار بر موج ایجاد شده میشن تا توجه بخرند. مثل بعضی دوستان و البته افراد مشهور که به سبک خبرگزاری ها یا کانال های تلگرامی به صورت اسپم وار خبر مرگ حبیب رو منتشر می کنند.
خیلی ممنون. یاد صحبت چند روز پیشم با پدرم افتادم. پدرم میگفت می دونی مرگ واقعی یعنی چی؟ گفتم مگه مرگ غیر واقعی هم داریم؟ گفت مرگ غیر واقعی مرگ یکی مثل ماست. ما منتظر مرگ نیستیم و خیلی وقت ها یادمون میره قراره که بمیریم. برای همین برای ما غیر واقعیه. مرگ واقعی، یعنی مرگی که می دونیم داریم می ریم به سمتش. مثل شهادت شهدا، مثل شهید شدن امام حسین. این ها خیلی به مرگ نزدیک شدند و باورش داشتند.
در مورد داشتن حس خوب نوشتید. چند وقت پیش قرار بود یک نرم افزاری بسازم که آهنگ های خارجی و زیرنویسشون رو داشته باشه. ساختم و چند ماه سرش وقت گذاشتم. آخر متوجه شدم که که اگر آهنگ ها رو بزارم قانون کپی رایت رو نقض کردم. تو اینترنت سرچ کردم از مراجع تقلید که برخی هاشون رو دیدم این کارو منع نکردند تا سایت های خارجی و پرسیدن از خانواده و دوستان (می دونستم کارم اشتباهه ولی دنبال توجیه بودم برای انجام این کار). خیلی وقت گذاشته بودم و خیلی به موفق شدن این نرم افزار امید داشتم و رها کردنش برام خیلی سخت بود چون به انتهای کار رسیده بودم. هر چقدر بقیه می گفتند اینجا ایرانه اشکال نداره تو زحمت کشیدی نتونستم قبول کنم. دیدم عقلم بهم میگه نمیشه از دسترنج یک نفر رایگان استفاده کرد. خلاصه منصرف شدم. تا چند مدت داشتم به خودم کلنجار می رفتم ولی در آخر کاملا منصرف شدم. خوبیش این بود که بعد اون قضیه فهمیدم که چقدر راحت خیلی وقت ها از دسترنج بقیه استفاده کردم حتی عکس هایی که تو اینترنت هستند و من تو برنامه های دیگرم از اون ها استفاده کردم برای یکی دیگه بوده. برای همین بود که تصمیم گرفتم وقتی سریالی رو خریدم و بقیه گفتن تو که خریدی بده ما هم ببینم هر چند اون افراد خیلی برام قابل احترام بودند، و هر چقدرم با هم تعارف داشتیم بهشون گفتم که نمی تونم این کارو بکنم.
تا چند وقت خودم رو بخاطر کامتنم سرزنش کردم. امیدوارم از این به بعد در کامنت گذاری بیشتر دقت کنم.
از مرگ نوشتید. از این که ممکنه فرصتی نباشه. شاید فردایی نباشه بیام خودمو رو بررسی کنم، اگر دلی کسی رو شکستم، ازش معذرت خواهی کنم و از دلش در بیارم نه با غرور بلکه با تواضع. شده با یک پیامک، ایمیل یا اگر تونستیم با تماس تلفنی بتونیم حالشو بهتر کنیم که دیگه تو تنهایی هاش اشک نریزه. گاهی با حرفایی که خودمون متوجه نیستیم بدجور دل می شکنیم. وصیت نوشتن خوبه. وقتی شروع می کنیم به نوشتن کم کم متوجه میشیم که چه کارهایی کردیم که نباید می کردیم. شاید دیگه فرصتی نباشه.
شاید نتونم بگم که تا چه اندازه از خوندن این نوشته لذت بردم.
به نظر من، مرگ، بخشی از جریان طبیعی زندگیه. حقیقتی اجتناب ناپذیر که پذیرفتنش رو برای خودمون خیلی راحت تر میکنه.
اما چیزی که سخت و غم انگیزه، وقتیه که این جریان طبیعی برای دیگران و مخصوصا مخصوصا برای عزیزترین هایی که توی زندگیمون داریم، اتفاق بیفته. اونوقته که نمیتونیم به همون راحتی که برای خودمون پذیرفته بودیمش، بپذیریمش.
و غم انگیزتر اینه که کسی به راحتی، از مرگ عزیزترینهای ما حرف بزنه و باز خیلی غم انگیزتر، اون هستش که به او بگه بعد از نبودن او هیچ اتفاقی نمیفته. چطور میتونه چنین چیزی امکان داشته باشه؟ و چطور میتونه چنین حرفی، دل آدم رو به درد نیاره؟
.
حبیب هم جزو هنرمندان و خوانندگان خیلی محبوب من نبود، اما وقتی این خبر رو شنیدم، قلبم بدجوری درد گرفت و بغض بدی گلوم رو فشار داد. چرا که به هرحال صدای او، آواز او، گیتار او و آهنگهای او، نقشی هر چند کوچک توی زندگیم ایفا کرده بود و این غم بزرگ به قلبم فشار آورد که بله او هم مثل خیلی های دیگه باید میرفت، اما میتونست ناکام نره… اما چه میشه کرد که دنیا همیشه اونطور نیست که باید باشه یا بهتر بود که باشه …
شجریان، کیارستمی، شهرام ناظری، داریوش، ابی، علیرضا قربانی، تو و …. تمام کسانی که خودشون، یا هنرشون، یا اندیشه هاشون، و یا لحظات زیبایی که بهم هدیه دادن رو هیچوقت نمیتونم فراموش کنم یا نادیده بگیرم؛ دوست دارم، قدر میدونم و هر جوری که بدونم، یا در توانم باشه، یا یاد بگیرم؛ از اونها چه در درونم و چه در بیرونم قدردانی میکنم.
و باز چقدر زیبا گفتی محمدرضا.
آره. برای به دست آوردن حال خوب، تا وقتی که عزیزانمون در کنارمون هستن و از بودنشون دلشادیم، باید هزینه کنیم. تنها نمیشه به آرزو کردن بسنده کرد.