در ادامه حرفهای قبلی در مورد سرشت و سرنوشت (سه حالت مختلف شنیدن حرفها، دقت به کلمات، امنیت و شگفتی و ریسک و ابهام) شاید وقت آن باشد که کمی هم به جبر و اختیار فکر کنیم.
مقدمه
یکی از بزرگترین سرگرمیهای تاریخ بشر، بحث و جدال بر سر جبر و اختیار بوده است.
مطمئنم که برخی خواهند گفت که: «سرگرمی؟». این یکی از بزرگترین دغدغههای نوع بشر بوده و هست و خواهد بود!
اما حداقل در باور من، دغدغهای که هر دو سوی آن، تغییری در رفتار من ایجاد نکند، دغدغه نیست، سرگرمی است.
به شکلی از جبر حرف میزند که انگار اگر الان بتواند اثبات کند که همه چیز جبری است، میتواند از فردا صبح با عذر موجه به قتل و تجاوز و تعدی بپردازد.
یا به شکلی از اختیار حرف میزند که انگار اگر الان بتواند اختیار مطلق را ثابت کند، حق دارد همین الان من را به خاطر تمام تصمیمات گذشتهام، توبیخ و اعدام کند!
باور نمیکنم کسانی که شبها تا دیرهنگام، این بحثهای عجیب را راه میاندازند، نتیجهی بحثشان، بر روی رفتار صبح فردایشان تاثیر جدی داشته باشد. البته جز آنها که چنین بحثهایی ممکن است برایشان منبع درآمد باشد و روزها در مورد این دغدغهها بحث میکنند تا از درآمدش، شبهای بهتری برای خود بسازند!
نهایتاً هر کس بحث را برای خودش به شکلی حل میکند و قطعاً این نوع از نگرشها، با توصیه و تجویز و به شکل دستوری، تغییر نمیکنند.
اگر کسی در این حوزه حرفی میزند، در بهترین حالت، توصیف است. آن هم با نگاه خودش و محدویتهای خودش و تمام عقدهها و عقیدههایی که همچون کلافی در هم، به هم گره خوردهاند و جدا کردنشان، از حیطهی توانمندی انسان، خارج است.
اما اصل بحث
در باور من، بازی زندگی بسیار شبیه ورق بازی است. ورقها را توزیع میکنند و بازی انجام میشود. بخشی از زندگی خارج از اختیار من است. همهی آن برگهها که در بازی دنیا، به دستم دادهاند. محل تولدم. سطح خانوادهام. هوش من. استعدادهای من. فقر و غنای من و همهی آنچه که وقتی پا بر روی خاک گذاشتیم، روی میز بازی، روبروی ما نهاده شده بود.
و طبیعتاً باقی هر چه هست، بازی است.
میشود در بازی زندگی باخت. اما باختن با بازنده بودن فرق دارد. بازنده کسی است که وقتی به چهره و نگاه و تجربه و رفتارش نگاه میکنی، میدانی که هر ورقی در دست او بگذاری میبازد. یا بازی با برد مطلق را به بازی با برد لب مرزی تبدیل میکند. «بازنده بودن» یک ویژگی رفتاری و شخصیتی است. اما «باختن» یک اتفاق است.
تا اینجا هم حرفهای کلی و تشبیه و استعاره بود که به درد خودم هم نمیخورد. چه برسد به خوانندهای که امروز این نوشته را میخواند.
اما آنچه که باعث میشود جبر و اختیار برای من «سرگرمی» نماند و به یک «دغدغه» تبدیل شود:
ما نمیدانیم که چه سهمی از بازی زندگی ما به جبر و چه سهمی به اختیار، واگذار شده. به عبارتی وضعیت فعلی را به طور مطلق نمیشناسیم. اما میدانیم که هر تصمیم و هر رفتاری، میتواند دامنهی اختیار ما را کمتر یا بیشتر کند.
من به نوبهی خودم، در تمام تصمیمهایم به این مسئله فکر میکنم که بعد از این تصمیم، دامنهی اختیار و جبرم چه تغییری خواهد کرد؟
از میان علوم، علمی را دوست دارم که احساس کنم دامنهی اختیارم را افزایش داده. فیزیک را دوست دارم. روانشناسی را. هنر را و تکنولوژی را. همهی اینها، در هر لحظه، حوزهی اختیار مرا گسترش میدهند و زمین جبر را کوچک میکنند.
اخلاق را دوست دارم. چون شاید در کوتاه مدت، مرا از حرکت به کنارههای مسیر بازدارد، اما در بلندمدت، فضای بزرگتر و جادهی مطمئنتری را در مسیر زندگی پیش روی من قرار میدهد. و اگر چیزی به نام اخلاق به من تحمیل کردند که دیدم در کوتاه مدت و بلندمدت، دامنهی اختیارم را کوچکتر میکند، با تردید به گفتههای گوینده فکر میکنم. تا کنون هر زمان کسی چنین حکمهایی داده، بعدها فهمیدهام که در تلاش برای گسترش دامنهی اختیارات خود، محدود کردن اختیار را برای من موعظه کرده است.
خدا، برای کسی ممکن است حوزهی اختیار را گسترش دهد. همان خدایی که آسمانها و زمین را به تسخیر انسان درآورده و از او خواسته تا بر گونهی او، بر کائنات خدایی کند.
خدا برای دیگری ممکن است حوزهی اختیار را محدود کند. همان تصویر شرک آلود خداوندی که همچون پیرمردی عصا در دست، بر تخت کبریایی نشسته و خشم و غضبش را – به تقلید از خدایان المپ – در قالب سیل و زلزله بر سر بندگان فرود میآورد.
یادگرفتن زبان را دوست دارم. چون دامنهی اختیارم را افزایش میدهد. همینطور کتاب خواندن را. مسافرت رفتن را دوست دارم چون دنیای اختیارم را بزرگتر میکند و یادآوری میکند بسیاری از دشواریها و محدودیتها، جبر کائنات نیست. بلکه جبر جغرافیایی و سیاسی است. چیزی که با خریدن یک بلیط هواپیما، مرتفع میشود!
حضور در جمعهای بزرگ مردمی را که نمیشناسم، دوست ندارم. چون دیدن آنها و باورهایشان و انتظارات و دیدگاههایشان، زمین اختیار مرا کوچک میکند.
حضور در جمعهای دوستانهی کوچک را دوست دارم. چون به من این باور را میدهد که دوستانم میتوانند مرزگشای سرزمین اختیار من باشند.
عنوان دکتر و مهندس را دوست ندارم. چون دامنهی اختیارم را محدود میکند و دستم را برای تجربهی عمیق کار و زندگی بسته.
و میفهمم کسانی که عاشق عنوانشان هستند. چون تمام زمین اختیارشان را با آجر عناوین رسمی مرزکشی کردهاند و اگر آن را از او بگیرند، چیزی برایش نمیماند.
میفهمم چرا دختری ممکن است برای رهایی از فضای تنگ فرهنگ سنتی خانه ازدواج کند و میفهمم چرا دختری دیگر، ازدواج را تنگ شدن قلمرو اختیار خود میفهمد و از آن دوری میگزیند.
باورم این است که کوچک کردن زمین اختیار، یا باور بردگان است یا مردگان.
و میدانم که آنها که فراتر از عرف و سنت، میکوشند زمین اختیار خود و جامعهشان را گسترش دهند، مجنون نامیده خواهند شد.
برای انسان، آنطور که من میفهمم، گسترش حوزهی اختیار، عادتی ترک نشدنی است. وعدهای که همهی مذاهب هم از روز نخست دادند. رهایی از بردگی و بندگی.
اما به تعبیر زیبای شاملو. دریغا که انسان، به درد قرونش خو کرده است. دریغا…
دیدگاه جالبی هستش “چیزهایی که دامنه ی اختیارات من را گسترش می دهد رو دوست دارم” . فکر می کنم اگر به شرایط پیرامونم اینجوری نگاه کنم انجام یک سری کارا برام لذت بخش تر می شه.
ممنون خیلی خوب بود.
سپاس از دلنوشته هاتون که حرف خیلی هاست.
با درود به همراهان متمم :
اريك فروم در كتاب گريز از آزادي مي نويسد كساني كه تحمل آزادي را ندارند بيشتر به ايمان رو مي آورند. شايد انسان از بعضي آزادي هاي سطحي و كم عمق خوشش بيايد اما تحمل آزادي به معناي دقيق كلمه بسيار مشكل است.چرا كه آزادي مطلق به معناي مسئوليت مطلق است .
با این جمله از ایشان خواستم یاد آوری کنم که دریافت و جذب فرصتها و ابزار هایی که دامنه اختیار ما رو فراختر می کنند خوب پسندیده هست و چه بسا هیجان و انگیزه زیادی هم داره. اما باید یادمون باشه که همان زمان که از مرز جبر فاصله می گیریم و مرز های اختیار را فراختر و فراختر می کنیم همزمان داریم مسئولیتهای خودمان را در برابر خودمان و دیگران افزایش می دهیم. مرز آزادی و اختیار ما را حریم خصوصی دیگران محدود نمی کند این میزان مسئولیت پذیری ماست که مرز آزادی و اختیار را برایمان محدود می کند. بیشتر جوامع پیشرفته امروزه در بحثهای مدیریتی خود مبحثی دارند به نام ” توسعه پایدار ” که شاید اساسی ترین زیر مجموعه ی آن بر پایه مسوءلیت پذیری سازمانها می باشد. مسئولیت دربرابر اجتماع – محیط زیست- و …
راستی آقای شعبانعلی دوست دارم اینو بگم که از خوندن نوشته ها ی شما و نوشته های خوانندگان شما سرخوش و دلگرم می شم و گاهی به خودم می گم اینجا جایی که ما داریم مهارت گفت و شنو را با هم یاد می گیریم به جای اون مهارت ناقص گفت و گو .
با سلام . بنده هم در این مورد که در این دنیا اختیارات انسان تا چه حدی است مشکل دارم . چون ما قبل از تولد و تا زمانی که صاحب فکر واندیشه و اراده شویم و به توانیهای خود پی ببریم اختیار چندانی نداریم . یعنی در جبر مطلق بوده ایم .ولی قوانین موفقیت می گوید می توانیم قالبهای ذهنی گذشته را در هم بشکنیم و قالبهای دلخواه درست کنیم . آرزوهای نا محدود داشته باشیم . پس اگر من نوعی ثروت زیادی را در اختیار بگیرم تکلیف بقیه چیست .؟ ایا در فرایند جمع آوری ثروت از منافع دیگران کاسته نمی شود .آنان که اختلاس کردند از منابع شهروندان کاسته نشد ؟آیا انسان آزاد و بدون قالب ذهنی مشکل ساز برای بقیه نیست ؟ آیا آزادی مطلق مشکل ساز برای جامعه نیست ؟ البته من از یک قالب و قانون خاصی پیروی میکنم و معتقدم یک شعور کلی بر کاینات حاکم است . وهمه موجودات طبق یک برنامه ای منظم و تحت یک پیکره ای بنام کره زمین یک حیات و رشد جسمی و ذهنی را طی میکنیم که در خیلی از کتابها به بنام وحدت وجود از آن نامبرده می شود .این شعور کل است که همه را به حزکت وا میدارد . کسانیکه از شعور کل اطاعت نمیکنند ویا به ظاهر از تصمیمات ان ناراحت و ناراضی هستند . یعنی با شعور کل مطابقت ندارند بیمار هستند . پس ادم سالم فردی است بسیار رضایتمند وشاد و خرسند و شکر گذار در خدمت اجتماع و همنوعان. .نه ادم پولدار و قدرتمند و ظاهر زیبا و ناراضی که دنبال کسب منافع شخصی است .پولدار است ولی همسایه اش نان شب ندارد . دزد بیت المال مریض ترین افراد است نه از همسایه بلکه از جامعه دزده است .
نظر من اینه که درسته که ما قدرت داریم میتوانیم انتخاب کنیم ولی شعور کل بالاسرمون هست منافع اجتماع و منافع بشریت بالاتر است حفظ محیط زیست بالاتر است .حفظ منافع نسلهای اینده بالاتر است . خواست ما باید در امتداد خواست خدا باشد .
به نظر من گسترش اختیار همیشه نمیتونه خوب باشه. قبل از اون ما باید یاد بگیریم به طور صحیح اختیاراتمون رو به کار ببندیم. برای مثال کسی که قدرت تصمیم گیری ضعیفی داره اضافه کردن آپشن ها و گزینه ها بیشتر باعث گمراهی و گیجی اون شخص میشه تا کمک به اون. تصمیم گیری اشتباه برای کسی که اختیار بیشتری داره، هزینه بیشتری ایجاد میکنه.
نکته ای که خیلی برای من جالبه پارادوکسی هست که در جبر و اختیار وجود داره. مثلا خیلی مواقع ما اختیار داریم از میان گزینه های موجود تصمیم گیری کنیم اما خود عمل تصمیم گرفتن برای ما جبری هست یعنی ما نمیتونیم تصمیم نگیریم بالاخره باید یک گزینه رو انتخاب کنیم ولی در اینکه چه گزینه ای رو انتخاب کنیم اختیار داریم. مدلی که برای زندگی خودمون انتخاب می کنیم هم از همین سنخ هست. من فکر میکنم چیزی که جبری هست اینه که ما در این دنیا جبراً دارای برچسب هستیم. اگر در حوزه دین بخوایم بحث کنیم یکی برچسب “مسلمان” داره یکی “مسیحی” دیگری “یهودی” اگر کسی بگه من به هیچ دینی اعتقاد ندارم هم دارای برچسب” بی دین” خواهد بود! اختیار در اینه که این برچسب رو خودمون انتخاب میکنیم و جبرش در اینه که نمیتونیم بدون برچسب باشیم! در خیلی از مسائل(شاید همه مسائل) جبر و اختیار با هم تلفیق شدند. به نظر من تلفیق قشنگیه چون اگر جبر نبود شاید این اختیار هم به دردی نمیخورد و آدم ها سعی میکردند تا حد امکان بدون برچسب با خیال راحت زندگی کنند اما جبری در کار هست که به ما گوشزد میکنه که حالا که قراره برچسبی به تو زده بشه از اختیارت استفاده کن و بهترین برچسب رو انتخاب کن. در واقع جبر باعث میشه که ما مسئولیت اقداماتی رو که بر اساس اختیار انجام میدیم رو به عهده بگیریم.
واقعن بیش از چیزی که فکرش و بشه کرد همه چیز نسبیه…حتی معنا..
بسته به اینکه زیست و شرایط زیستیت به کجا کشوندتت،یه موضوع میتونه برای دو نفر باشرایط متفاوت دو معنای متفاوت بده..
مثال همین ازدواج…یکی ازادی میدونش و یکی محدودیت…جبر و اختیار هم انگار از فردی ب فردی فرق داره..معنای ثابتی نداره..و به قول استاد این همه هم جااای بحث نداره ،چون هرکس با توجه به شرایط خودش تحلیل میکنه..دنیا برای ما جدای از تجربه های ما نیست
استاد عزیز برقرار بمان.
کاملا اتفاقی و در حین وب گردی با سایت شما و نوشته هاتون آشنا شدم.
یک سالگی این آشنایی مبارک اندیشه هایتان باشد.
محمد رضاي عزيز ، سلام و عرض ادب
سفر رفتن رو دوست دارم بويژه سفر به روستاها و مناطق بكر و درحين برگزاري مراسي آييني منطقه . چون احساس ميكنم هر دفعه كه با يه فرهنگ جديد روبرو ميشم در ذهنم يه رسول تازه متولد ميشه و دامنه اختيارم گسترش پيدا ميكنه .
يكي از آروزهايي كه هميشه در ذهن دارم تجربه زندگيه در قبايل بدوي آفريقايي وجنگلهاي آمريكاي جنوبي .
محمد رضاي عزيز ، سلام و عرض ادب
با اون خاطره زيبا كه در پست نقطه شروع براي من و دوستان اين خونه تعريف كردي ، يادم دادي تا تلاش كنم وكلمات قسمت اصلي اين پست رو براي خودم و ساير دوستان معني كنم و بهمين خاطر تجربه جالبي رو در دوماهه گذشته در بازسازي و راه اندازي يكي از مجتمع هاي خدمات گردشگري اطراف تهران به صورت پروژه و موازي با كار سازماني فعلي پشت سر گذاشتم تا در عمل درك كنم چطور ميتونم دامنه اختيار خودم رو در مورد انتخاب آينده شغلي گسترش بدم و بابت اين يادگيري صميمانه قدردانت هستم .
سلام.
سرشت وسرنوشت ۵؛ یاداوری درسهایی که از رادیو مذاکره با سهیل رضایی یادگرفتم.
“حجم جبری که انسان تو زندگی احساس میکند، هرچقدر حجم جبری که احساس میکند ،بیشتر باشد به دامنه ی اختیارش اضافه میشود.میشود فهمید که بلوغ بهتری دارد، ولی اگر دانشی را کسب کردی که جبر را در روان تو تقویت کرد ، تو رو محدود میکند”
وقتی امکانات تو وسیع میشود ، دامنه ی اختیارت هم وسیع خواهد شد، دامنه ی جبر و اختیار به معنی توانمندی و عدم توانمندی واموزش توانمند ساز و غیر توانمتد ساز است.
آقای مهندس تنها دلیل من برای زندگی ترس از خودکشیه . و همین جمله فلسفه ی زندگی منه و بر اساس همین هم دارم زندگی میکنم . کار میکنم برای تامین خوراک . پوشاک . مسکن خودم و نیاز های رفاهی اصلی مثل سرمایش و گرمایش و .. و تامین آتیه پیری . تمام چیز های غیر از اینها هم به هیچ دردی نمیخورن و بی فایدن.
به نظر من بدترین و ناجوانمردانه ترین جبر ، جبر میل به بقاست که ای کاش نبود .
سلام به همه ی دوستان
ی چیزی بگم!
من بی نهایت خوندن کامنت های شما دوستان رو دوست دارم.
خیلی خوشحالم اینجا هستم.
محمدرضای عزیز بخاطر ساختن همچین خونه ای ، ازتو سپاس گذارم…
همیشه پاینده باشی معلم عزیزمون
ببخشید که طولانیه……………………………………………………………………………….
سلام
محمدرضاجان نمیدونم چیزی رو که اینجا مینویسم به موضوع ربط داره یا نه،ولی دوست دارم بنویسم.
سازمان استاندارد همه ساله یه برنامه داره که واحدهای نمونه رو انتخاب میکنه.سازمان استاندارد استان قزوین هم امروز اینکار رو انجام داد.شرکتها و مدیرعاملان زیادی حضور داشتن که خیلی هاشون از برندهای مطرح ایران بودن همه ی این شرکتها هم صاحب عناوین مختلفی بودن.اما یه شرکت با همه ی شرکتها و مدیر عاملش با همه ی مدیر عاملها فرق داشت.
اسم شرکت فیروز بودو نام مدیرعاملش آقای سید محمد موسوی که من از سالها پیش باهاشون آشنایی دور داشتمو تعریفشون رو زیاد شنیده بودمو با کارکنانش ارتباط داشتم.
احتمالا اکثر ایرانیا اسم فیروز رو به واسطه ی شامپو بچه هایی که تولید میکنه شنیدن و از محصولاتش استفاده کردن،اما کمتر کسی تا به حال اسم و ویژگی های مدیر عامل و کارکنانش رو شنیده.من از شنیدن اسم این آدم و شرکتش و نشستن پای حرفاش حال خوبی پیدا میکنم.بچه ها حاااااااااااااااااااااااال خوووبب،چیزی که سخت گیر میاد!
حالا میگم چرا.
آقای موسوی معلول جسمی هستند و با ویلچر جابجا میشن.اکثر کارکنان شرکتشون هم معلولن.
همه چیز این شرکت با سایر شرکتها فرق داره(حداقل تو مواردی که وجهه اشتراک همه شرکتهاست).آقای موسوی نگاهش متفاوته نسبت به بازاریابی،به مسئولیت اجتماعی که هنوز خیلیا درکش نکردن،به کاسبی،به معلولیت،به سود و زیان،به روزی،به سرمایه داری،به توسعه،به فقر و خیلی چیزهای دیگه.سرمایه دار رو سرپرست سرمایه میدونست نه صاحب سرمایه،بازاریابی رو هم ردیف با تاثیر و اصلاح و مفید بودن میدونه برای جامعه،امروز میگفت ما سعی مون اینه بجای دور ریختن پولمون با بیلبورد،به توسعه ی جامعه بپردازیم اگه ما محصولی داریم که مناسب و محافظ و تمییز کننده ی جسم کودکه،باید به فکر روح کودک هم باشیم که کودکان خمیر مایه ی آینده ی توسعه هستن،فعالانه در حوزه ی تربیتی کودک کارهای اجتماعی انجام میدن،خطاب به مدیران گفت:«خواهش میکنم از اتوماسیون و دستگاه کمتر استفاده کنید» تا فردی بتونه نون ببره(چنان که خودش تو شرکتش این اتفاق رو داره) اگه نگران سود هستید «خدا وعده کرده میده»،«ما تو فیروز همچین کاری میکنیم و معلولین همکارامون هستند.سود هم میکنیم».«اگه معلولین فقیرند و نیازمند ترحم،بخاطر نگرش ماست»برگشت گفت:ما معلولا از شما به ظاهر سالما توانمند تریم،میدونید چرا؟ما هم گفتیم چرا؟برگشت گفت:چرا شما از خودرو برای جابحایی استفاده میکنید؟چرا بارهای سنگین رو نمیتونید خودتون ببرید؟چرا اینهه ابزار برای رفاه ایجاد کردید؟مگه غیر از اینه که شما هم درصدی از معلولیت رو دارید؟شما سالما با این درصد پایین از معلولیت اینهمه ابزار برای خودتون دست و پا کردید.پس مطمئن باشید که ما با داشتن درصدی بیشتر از معلولیت و محدودیت،قطعا از شما توانمند تر هستیم.گفت که بخاطر رویکردش و فعالیتهاش،اروپا هم چشم به ایران و قزوین دوخته در بحث توانمند کردن معلولان.یونسکو ازش دعوت کرده تا سخنرانی کنه در رابطه با این موضوع.از ایجاد شرایط مناسب کاری برای معلولین گفت،و اینکه بهره وری کارکنانش رو دانشگاهی بررسی کرده که چند درصدی بیشتر از افراد سالم بوده.
محمدرضا،ای کاش میشد باهاش مصاحبه کنی…
سلام استادم .
سلام دوستانم.
اول – دلم نمی آید بابت این مطلب و به طور خاص بابت کامنتها تشکر نکنم. نه تنها کامنتهای شما، که بسیاری از کامنتهای خوانندگانتان هم نشانه های فرهیختگی دارد.
دوم- این جمله تان مرا به این فکر انداخت که دارید در مورد معلم ها صحبت می کنید و حالم بابت این یک ذره جنونی که دارم، خیلی خوب شد:
« میدانم که آنها که فراتر از عرف و سنت، میکوشند زمین اختیار خود و جامعهشان را گسترش دهند، مجنون نامیده خواهند شد.»
سوم- این جمله ی دیگرتان مرا به این فکر برد که شاید قالب شکنان به این دلیل سنت شکنی می کنند:
«برای انسان، آنطور که من میفهمم، گسترش حوزهی اختیار، عادتی ترک نشدنی است. وعدهای که همهی مذاهب هم از روز نخست دادند. رهایی از بردگی و بندگی.»
و گاهی مقاومت های فکر نشده و نسنجیده ی تصمیم گیرندگان، مدیران، پدر و مادرها و… این قالب شکنی را هنجار شکنی می کند و قانون شکنی.
کاش نظرتان را بدانم.
ممنون.
ممنون از مطالب سري سرشت و سرنوشت.
من هم موافق مساله بازي هستم اينكه با هر امكاناتي كه به دنيا مي آييم آخرش ببينيم به كجا خودمون رو رسونديم و در اين مسير چه كيفيتي از زندگي رو تجربه كرديم. جواب اين سوالهايي كه مي دهيم مي شود سبكي كه براي زندگي خود خلق كرديم .
اميدوارم با بهترين توانايي هايي كه در حدمون هست اين مسير رو به پايان برسونيم.
فقط گاهي مي بينم كه با هر سطح توانايي كه به دنيا اومده باشيم برخي مسير بسيار همواري رو پيش روي دارن برخي بسيار ناهموار جدي…
اوني كه مسير ناهمواري داره همت زيادي مي خواد تلاش زيادي مي خواد تا به نقطه اي برسه كه كسي ديگه با همون توانايي ها اما با مسير هموار روبرو هست كه به اون نقطه برسه….
من به شخصه تجربه كردم، تلاش كردم به كيفيتي از زندگي برسم كه همكلاسي من در زماني كه ابتدايي بوديم در اون كيفيت زندگي بزرگ شده بود …..
سلام
اين كامنت خيلي بي ربط به مطلب بالاست ولي دلم ميخواد بنويسمش براي ساير دوستان
ديشت بعد از مدتي تونستم وقت بزارم و يكي از فيلم هايي كه محمدرضا پيشنهاد كرده بود رو ببينم، ۱۲مرد خشمگين
شايد يكي از بهترين فيلم هايي باشه كه تا الان ديدم.
در مورد مذاكره خيلي درسها داره كه اگه محمد رضا وقت كنه و برامون توضيح بده ، مطمئناً خيلي ازش ياد ميگيريم
مثلاً قانون پل طلايي رو انقدر زيبا نشون داده كه آدم لذت ميبره
ولي جداي از درس هاي مذاكره،مفاهيمي رو نشون ميده كه واقعاً ارزش فكر كردن داره
درس هايي در مورد قضاوت هاي ما
در مورد اشتباهات ذهني ما
در مورد زخم هاي ما و تاثير اونها روي رفتارمون
و…
ولي زيباترين درسش براي من اين بود:چگونگي پيروزي” شك” بر “ايمان و قطعيت”
اون تکه باختن و بازنده بودن خیلی حال داد.
سلام
پرسه زدن در خیال را دوست دارم چون بدون ترس ونگرانی ونداشتن بعد زمانی و مکانی در غیاب اشیا و اشخاص میتوانم آنها را به تصویر بکشم و به مقصودم برسم.
بسیاری از شعرا , داستان نویسان, هنرمندان, ایده پردازان ومخترعین از این طریق دامنه اختیار خود را وسیع تر کرده و به مقصود رسیده اند
خدا آن روز که گل آدم بسرشت، شک کرد!
این موجود تاب آزادی، اختیار و انتخاب را دارد. رهایمان نکرد. از اخلاق گفت، از مهرو بخشش، صبر و پاکدامنی، عشق به همنوع فارغ از هر کیش و مسلک و هزاران دیوار که به اختیار می توانستی از همه عبور کنی.انسانی مختار در چارچوب جبرهایی از جنس حباب!!!
آدمهایی که فکر می کردند بهتر از دیگران می فهمند! از مرزهای اخلاق گذشتند و دیوارهایی از جنس فولاد ساختند.
آن شد، که من مختارم با تامل بر جبر ناخواسته( درونی و بیرونی) عمل کنم ، به آنچه بازهم جامعه با برچسبی دیگر به من تحمیل می کند!!! مسئولیت اخلاقی، خانوادگی، اجتماعی، ملی و حتی فراملی!!!
این جبر دگرساخته با تفاوت های اساسی در محدوده مرزها، تمدن، مذهب و….اختیاراتم را محدود می کند.
آن زمان من تنها بر جسم و اندیشه ام، آنهم در خلوت خودم اختیار دارم.
سلام
مطلب زیبا و مفیدی بود.ممنون
باهات موافقم که مفهوم جبر یا اختيار در رفتار ما تاثیر کمی داره
ولی شاید بیشترین تاثیر این مفهوم در دیدگاه و نگرش ما به زندگی و اتفاقاتش باشه ….
نمیدونم چی بگم،اما همینو بگم که از عمری که به اسم جبر تلف کردم شرمنده ام
سلام به دوستای عزیزم
متن بسیار زیبایی بود . انسانها همیشه در تلاشند که دامنۀ اختیار و حوزۀ اختیار خودشون رو گسترش بدن حتی به قیمت محدود کردنِ گسترۀ اختیار اطرافیان خودشون . چقدر خوب میشد اگه بدون تجاوز به حریم دیگران و بدون تحمیلِ اجبار به دیگران ، دایرۀ اختیارِ خودمون رو گسترش میدادیم و آزادی و رهاییِ خودمون رو منوط به مجبور و محدود شدنِ سایرین نمی کردیم
پی نوشت : یاد جمله ای از محمدرضای عزیز افتادم که می گفتن ” حتی اونهایی هم که به قضا و قدر معتقد هستن ، در هنگام رد شدن از خیابان ، به چپ و راستِ خودشون نگاه می کنن ”
ارادتمند -هومن کلبادی
در باور من، بازی زندگی بسیار شبیه ورق بازی است. ورقها را توزیع میکنند و بازی انجام میشود. بخشی از زندگی خارج از اختیار من است. همهی آن برگهها که در بازی دنیا، به دستم دادهاند. محل تولدم. سطح خانوادهام. هوش من. استعدادهای من. فقر و غنای من و همهی آنچه که وقتی پا بر روی خاک گذاشتیم، روی میز بازی، روبروی ما نهاده شده بود.
من برای اولین بار این جمله را عید امسال در فایل نقطه شروع (http://www.motamem.org/?p=1541) شنیدم
طی این مدت هر روز بیشتر بیشتر فکر کردم و اگه بخواهیم براساس مفید و غیر مفید بودن بهش نگاه کنیم. تشابهی از این مفیدتر نمیشه تصور کرد یا لااقل من ندیدم . نگاهی که در اون دلیل باختن نه بر اساس شانسه و نه قسمت (سبک زندگی خیلی از ما ایرانی ها بر همین اساسه).اگر من امروز باختم تنها یک دلیل عمده داره اینکه من هنر بازی کردن تو اون زمینه را یاد نگرفتم یا اگه یاد گرفتم اونا نفهیدم(این دوتا خیلی با هم فرق داره) و از اون به بعد سعی میکنم روز به روز هنر درست بازی کردنا بیشتر یاد بگیرم و بفهمم.
هنری که دامنه اختیار منا بیشتر کنه .چیزی که بزرگترین لازمه زندگی کردنه…
پی نوشت:این کامنت صرفا گزارشی کوتاه از تاثیر یک جمله در من بود همین.
یک هفته است که من درگیر مفهوم “اختیار و جبر” هستم و این نوشته یک تکه دیگه از پازلم رو داره تکمیل میکنه…
توی تمام این جملاتی که شنیدم و دارم با خودم مرور میکنم تا یکی از این دو کلمه رو سنگ بنای ادامه راهم بزارم، یکی از این جملات که به چند عنوان مختلف شنیدم حال خوبی بهم میده، نقل به مضمون اینه: “کاری مفیدتره که با انجام اون دامنه اختیار بزرگتری رو برای خودت قائل بشی و اگر تصمیمی گرفتی به انجام یا عدم انجام هر کاری، از فیلتر انتخاب اون تصمیم اخذ شده باشه نه از سر ناچاری…”
این طرز فکر منو از زندان دنیا رها میکنه و خودم رو به وسعت تمام دنیا میبینم…
سلام . ممنون از این مطلب خوب و زیبا مثل همیشه …
ولی لطفا اجازه بدید راجع به پست قبلی (چون دیدگاه ها خاموش بود) در اینجا چیزی بگم. یعنی در مورد پست :”مرگ بر اثر ایده یا مرگ بر اثر ایدز”
واین جمله های زیبا و پراز واقعیتی که بیان کردید:
“انسانها به خاطر ایدهها و دیدگاههای خود، چه قتلها و جنایتها انجام دادهاند.
به نظر میرسد که نسل ما، بر خلاف آنچه که میاندیشیم، نه با ایدز منقرض خواهند شد و نه با ابولا.
هنوز هم، چیزی که ثبات جهان را تهدید میکند، نه مار است و نه عقرب. نه سقوط هواپیما و نه زلزله. نه آتش سوزی و نه صاعقه.
چیزی که انسان را از روی زمین منقرض خواهد کرد، خود انسان و اندیشه های اوست.
ما با ایدههای ذهنی خود به جنگ زندگی دیگران میرویم و در تلاش برای نجات آنان، انقراض نسل بشر را رقم خواهیم زد…
اگر نپذیریم که هیچ کس، بهترین راه خوشبختی دیگری را نمیداند و هرگز، نخواهد دانست…”
… هر چه بیشتر این مطلب رو می خونم،بیشتر موضوعی، حجمی از فکرم رو اشتغال می کنه و دردش روی قلبم سنگینی می کنه …! موضوعی که باز شنیدن و تکرارش، تمام حال خوشی رو که داشتم از بین برد …
درمورد همین پدیده ی غیرانسانی که اخیراً بوجود اومده : اسیدپاشی روی صورت زنان، مخصوصا زنان راننده….
و با خودم می گم واقعا چرا؟و تا کی؟ این موجودات! می خواهند بخاطر ایده ها و دیدگاه های بیمار خودشون، یکچنین جنایت هایی رو انجام بدن و زندگی انسان های بیگناهی رو به کام نابودی بکشن.
و چقدررر قشنگ گفتی:
“ما با ایدههای ذهنی خود به جنگ زندگی دیگران میرویم و در تلاش برای نجات آنان، انقراض نسل بشر را رقم خواهیم زد…
اگر نپذیریم که هیچ کس، بهترین راه خوشبختی دیگری را نمیداند و هرگز، نخواهد دانست…”
پی نوشت: (تصحیح)
ببخشید. الان متوجه شدم… “اشغال” رو اشتباهاً نوشتم “اشتغال”!
شهرزاد عزیز.
انسان تا باور داشته باشد که ایدههایی وجود دارد که میتوان برای آنها جان داد، حاضر میشود به خاطر آنها جان دیگران را هم بگیرد.
در باور من، انسان روزی به نقطهای میرسد که احساس کند، ایدههای زیادی هست که به خاطر آنها میتوان زندگی کرد! آن روز در پی این خواهد بود که نعمت زندگی را به دیگران هم هدیه کند…
محمدرضای عزیز. عبارت های زیبایی که برام نوشتی، منو به یاد عبارت های زیبایی از سهراب سپهری انداخت:
“خرده مگیر. روزی خواهد رسید که من بروم خانه همسایه را آب پاشی کنم
و تو به کاج همسایه سلام کنی و سارها بر خوان ما بنشینند
و مردمان مهربان تر از درخت شوند.
اینک رنجه مشو اگر در مغازه ها پای گل ها بهای آن را می نویسند
و خروس را پیش از سپیده دم سر می برند و اسب را به گاری می بندند…
خوراک مانده را به گدا می بخشند. چنین نخواهد ماند.
بر بلندای خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش.
جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک راببین. بر روشنی بپیچ…..”
به امید آن روز و آن روزها … و ای کاش هر چه زودتر می رسید تا کمتر و کمتر، شاهد اینچنین دردها و رنجهای آدمیان باشیم …
شهرزاد خانم
به نظرم كساني كه به خودشون اجازه اين كار ها رو ميدن “….دست آموز تفكرات افيوني هستند.
همون كساني كه به قول سهيل رضايي احساس ماموريت ميكنند نه احساس مسئوليت
همینطوره آقا سامان عزیز …
زیبا گفتید.
شهرزاد جان
موضوعی که بهش اشاره کردی دغدغه خیلی از ماست.
نامه سرگشاده آقای زیباکلام خیلی موضوع رو درست مطرح میکنه که :
“آیا خداوند سبحان در ابلاغ رسالت پیامبری به نبی اکرم به جز دعوت مردم به ایمان آوردن به خدای نادیده ،
وظیفه اعزام اجباری آنان به بهشت را هم به ایشان محول می نمایند؟”
کیان عزیزم. همینطوره …
و ممنون که این جمله زیبا رو از آقای زیباکلام نقل کردی.
و این موضوع واقعا غم انگیز و دلخراش، منو به یاد قطعه ای از شعر زیبای فریدون مشیری هم می اندازه که می گه:
“هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا … آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند…”
خیلی با این قسمت حال کردم ،
باورم این است که کوچک کردن زمین اختیار، یا باور بردگان است یا مردگان
البته کل سری سرشت و سرنوشت بسیار بسیار عالی هست
درود برشما
“دغدغهای که هر دو سوی آن، تغییری در رفتار من ایجاد نکند، دغدغه نیست، سرگرمی است.” با این جمله خیلی موافقم. یکی از بحثهای همیشگی من و همسرم مساله جبر و اختیاره و سرگرمی که چه عرض کنم اتلاف وقتی تنش زاست. چون بلافاصله پس از اتمام بحث هر کدوم باز هم همون رفتار و منش گذشتمون رو براساس دیدگاه خودمون ادامه میدیم.
خوشحالم که با اندیشه شما نیز در این زمینه آشنا شدم.
خوب که دقت میکنم اغلب آدمایی که بی چون و چرا جبر رو میپذیرند و سعی میکنند نه تنها خود را معتقد به آن نشون بدهند بلکه دیگران رو هم مجاب کنند که اعتقادشون ردخور نداره، در واقع نمیتونند و یا نمیخواهند مسولیت رفتاره، خطاها و شکست هاشون در زندگی رو بپذیرند و آسونترین راه افکندن این بار بر دوش چیزی شبیه به جبره که صداش هم در نمیاد!!!
حداقل در باور من، دغدغهای که هر دو سوی آن، تغییری در رفتار من ایجاد نکند، دغدغه نیست، سرگرمی است…چه تفکر قشنگی. درود بر شما
کاش روزی کتاب ها و نوشته های محمدرضا رو تو مدرسه ها تدریس کنن
فقط نوشته های سرشت و سرنوشت>> همه کتاب های ۱۲ سال مدرسه
“من فکر میکنم داشتن مدل با واکنش نشان دادن دو مسئله متفاوت است. ما تفکر را با سخنرانی کردن اشتباه گرفته ایم و فکر میکنیم هر قدر بیشتر سخنرانی کنیم یعنی اینکه بیشتر دارای فکر هستیم. در حالی که مبنای مدل باید مکتوب بوده و روی کاغذ باشد تا خوانده شده و نقد شود. تا زمانی هم که در یک پروسه تکامل نیاید، تبدیل به مدل نمی شود”
“من فکر میکنم ما به واسطه نگرانی از آسیب دیدن، از معاشرت با خارج می¬گریزیم اما آسیب دیدن ما نه به خاطر قدرت بیش از حد آنها که به خاطر ضعف ماست”
بخش هایی از گفته های دکتر سریع القلم در مناظره با رضاعاملی – شماره دوم نشریه روایت-پاییز ۹۳
حامد جان. ممنون از این نقل زیبا.
کاش بقیهی بچهها هم حرفهای خوب و عمیقی رو که جاهای دیگه میبینند اینجا بنویسند برای من و بقیه خوانندهها. مثل تو.
اما در مورد دکتر سریعالقلم.
چقدر از این انسان میشود نقل کرد و حرف زد و آموخت.
اولین باری که پای حرفشان نشستم، مراسم دانشگاه شریف بود سال ۹۲.
شاید امروز، با نیم نگاهی به فضاهای رسانهای نوین، بد نباشد که به سخنان آقای دکتر سریعالقلم، پارامتر دیگری را هم اضافه کنیم و آن، «مدلسازی فعال و مدلسازی منفعل» است.
مدل فعال، توسط یک فرد یا گروه، نوشته میشود و از آن دفاع میشود و برایش جایگاه سازی میشود و موافق و موافق جمع میکند.
اما مدل منفعل، در واکنش به دیگران نوشته میشود و گفته میشود و رشد میکند.
امروز مدلسازهای زیادی هستند که میدانند اگر روزنامه داشته باشند، برای نظافت از آن استفاده میشود و اگر سایت داشته باشند برای کاهش بار سرورها در کنار سایتهای پرترافیک، قرارداده میشود و اگر سخنرانی داشته باشند، محل توزیع کیک و نوشابه میشود.
این است که به روزنامههای دیگران نامه میزنند و هر روز جوابیه مینویسند و در پای سایت دیگران، منبر میروند و در سخنرانی دیگران، فریاد میزنند و اغتشاش ایجاد میکنند و منطقشان را با پرت کردن گوجه فرنگی به اثبات میرسانند!
مدل – در باور من، برای حوزههای انسانی – باید مکتوب باشد و پایگاه خودش را بسازد. تا جایگاهش هم بسته به پایگاهش مشخص شود…
دوستانی که به کتاب های دکتر سریع لقلم دسترسی ندارند میتونند از تعدادی از مقالاتی که در سایت شخصی ایشان گذاشته شده استفاده کنند
http://www.sariolghalam.com/?cat=234
به جرات میتونم بگم جز بهترین مقالاتی که تا حالا خوندم واقعا ارزش خوندن داره
سلام و ممنوون. زیبا نوشتید
کافیه در باورمون بدونیم که بی نهایتیم… مرزها خیلییی جا به جا میشن…
بابت سخنرانی امروز در دانشگاه پلی تکنیک ممنون. استفاده کردیم
رویای عزیز.
باور درستیه و البته باور داشتنش یک جهاد.
در دنیایی که کسب و کار بسیاری از اهل جهان، بر باوراندن محدود بودن و نهایت داشتن ماست.
اما من هم مثل تو معتقدم که مرزها خیلی جا به جا میشن و قوانین به سادگی تغییر میکنند و عرفها به گذر زمان تغییر هویت میدهند و باورها به مرور زمان، مضحکه میشوند و توهمهای قدیمی ناپدید.
البته من و تو فراموش نمیکنیم که این وضعیت الزاماً دنیای متفاوتی نمیسازه
چون انسان ظاهراً عادت داره به ساختن مرزهای جدید و وضع قوانین جدید و تعیین عرفهای جدید و جعل هویتهای جدید و خلق باورهای جدید و جایگزینی توهمهای جدید…
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افيون
سلام استاد
هنوز نخوندم پستتون رو.. از خوشحالی اومدم بگم خوش اومدید.:)
تمام دوازده سالی که مدرسه رفتم هیچ معلم “دینی” ای نتونسته بود مفهوم جبر و اختیار رو به درستی یادم بده..
فکر کنم دیگه کاملا یاد گرفتم.
راستی من کوه رفتن رو دوست دارم. چون به قله رسیدن به من این باور رو میده که من میتونم به زندگیم ادامه بدم..
آزاده جان.
قدیمها، وقتی علاقه داشتم که وبلاگم خوانندهی زیاد داشته باشه و هر روز بیان سراغش و تعداد خوانندگان آنلاین برام مهم بود و این حرفها (سالهای ۸۴ تا ۹۰). یه قانونی داشتم که هر روز باید بنویسم. حتما حتما. این رو علم و تجربهی وبلاگنویسی میگه.
الان مدتی شده که به نظرم خوانندهی زیاد داشتن مهم نیست. یا اینکه همزمان چند نفر آنلاین هستند. نه روزهایی که سی هزار نفر به اینجا سر میزنن خوشحال میشم نه روزی که سه هزار نفر میان ناراحت میشم.
الان برای من دوستی مهمه که میاد اینجا، هم سری به من و سایر دوستانش بزنه و هم اینکه یه مقدار توی دنیای من زندگی کنه و با حرفهاش بهم فرصت بده من هم دنیای اون رو تجربه کنم.
با این نگاهی که این یکی دو سال دارم، گاهی روزها نمینویسم و گاهی روزی چندبار مینویسم. دوست دارم مطمئن باشم که برای گفتن حرف دلم به سراغ این خونه میام نه برای آمار و بازدید و این حرفها.
البته این هفته ظاهراً از اون هفتههایی است که خیلی خوب، حال نوشتن دارم!
“الان برای من دوستی مهمه که میاد اینجا، هم سری به من و سایر دوستانش بزنه و هم اینکه یه مقدار توی دنیای من زندگی کنه و با حرفهاش بهم فرصت بده من هم دنیای اون رو تجربه کنم.
با این نگاهی که این یکی دو سال دارم، گاهی روزها نمینویسم و گاهی روزی چندبار مینویسم. دوست دارم مطمئن باشم که برای گفتن حرف دلم به سراغ این خونه میام نه برای آمار و بازدید و این حرفها.”
ما هم همينو ميخوايم محمد رضاي عزيز
دلمون ميخواد حرف دلتو بزني اينجا،چون هر وقت اينكارو كردي براي من يكي كه خيلي آموزنده بوده…
محمدرضای عزیز
برای من هم که خودم رو خواننده ی قدیمی روزنوشته ها میدونم ، مثل قدیم زیاد حرف زدن و پای هر کامنت ، کامنت گذاشتن و در جواب دوستان دیگه چیزی گفتن ، ملاک ِ حاضر بودن نیست .مدت هاست که سکوت میکنم و میخوانم و میشونم و میگذرم
نه اینکه قبلتر میدانستم و در جواب دوستان جمله ای مینوشتم ، یا اینکه سکوت این روزها نشان دهنده دانستن من است .نه .
فقط یاد گرفته ام که سکوت کنم ، بیش از آن هم یاد گرفته ام که فراموش کنم.
قدیم تر ها ، هیجان اول بودن و اول خواندن و اول کامنت گذاشتن داشتم ، اما این روزها هر جمله و کلمه ای که میخوانم، دنبال راه حلی برای عملی شدن گفته هایت میچرخم ، این بار هم نه برای دیگران و نه در زندگی دیگران ، که در زندگی خودم ، برای خودم …
نه آن روزها با حرف زدن پی در پی ، به دنبال اثبات و مطرح کردن خودم بوده ام و نه این روزها سکوتم نشانه ی اعتراض است .
همیشه دنبال فرصتی بوده ام که از دنیای خودم بگویم ، و کسی باشد که مشتاق شنیدن و فهمیدن و تجربه کردن دنیای من باشد .
اما همیشه یک جای کار لنگیده و میلنگد.یا من توان گفتن دنیای خویش را ندارم ، یا اینکه گاهی حرف های دل آدمی کسی را به اشتیاق نمی آورد !
ممنونم که حرفهاتون رو برای من و دوستانم نوشتید.
متاسفانه سالهای ۸۴ تا ۹۰ و حتی تا تابستان ۹۲ من شما و دنیای شما رو نمی شناختم. خیلی از مسیرها رو با سعی و خطا پیش رفتم. گاهی شکست خوردم گاهی هم پیروز شدم. با خوندن حرفهاتون درسهاتون توی متمم و اینجا من خیلی تغییر کردم و دارم سعی میکنم آگاهانه تر در زندگی و کارم تصمیم بگیرم و عمل کنم..اینه که به اینجا و متمم عادت کردم و ننوشتن و سکوت رو گاهی دوست ندارم و دلتنگ میشم.:)
شما برای من یه دوست با ارزش هستید.
در مورد جمله آخرتون هم، خوش به حال ما 🙂
شاد و سلامت باشید.
“”حضور در جمعهای بزرگ مردمی را که نمیشناسم، دوست ندارم. چون دیدن آنها و باورهایشان و انتظارات و دیدگاههایشان، زمین اختیار مرا کوچک میکند.
حضور در جمعهای دوستانهی کوچک را دوست دارم. چون به من این باور را میدهد که دوستانم میتوانند مرزگشای سرزمین اختیار من باشند.””
من آدم درون گرایی هستم. یعنی حداقل میدونم برونگرا نیستم اگر درونگرا نباشم.
من جمع های ساده و دوستانه رو همیشه به جمعیت بزرگ آدمها ترجیح داده و میدهم.
اینجا هم منتظر میشم تا شما دوستان نظرات خودتون رو بنویسید و بعد اگه نظر کسی به نظرم نزدیکتر بود بهش امتیاز مثبت بدم.و خودم کمتر حرف بزنم و بنویسم.
من این پست رو چند ثانیه بعد ثبت شدن، دیدم.
اینها رو گفتم که بگم چرا به عنوان اولین نظر برای یه پست به این زیبایی و رسایی، خوش آمد نوشتم و ظاهرا دوستان درست ندونستند. شما دوستانی که دوست نداشتید، دلتون تنگ نشده بود؟
میخواستم “حال خوب” به استادمون منتقل کنم که ..