نوع مطلب: گفتگو با دوستان
پیش نوشت یک: یکی از دوستان متممی عزیزم، برایم نوشته بود که مدتی است متوجه شدهاند که سرطان دارند. نکات و توضیحاتی نوشته بودند که به دستور و اراده ایشان (که کاملاً هم منطقی بود) از اشاره به آنها صرف نظر میکنم.
اول خواستم مستقیماً برای ایشان مطلبی را بفرستم، اما در همین مدت کوتاه، مورد مشابه دیگری هم شنیدم و احساس کردم که بهتر است اینجا بنویسم.
بنا به اشارههای دوستم و پیامی که از ایشان داشتم، تلویحاً مجوز نوشتن در اینجا را دریافت کردهام.
پیش نوشت دو: طبیعتاً مانند هر حرف دیگری که من میگویم و هر کسی در هر جا و در هر زمینهای میگوید، اینها حرفها و نظراتی شخصی هستند و مشخصاً برای دوستم نوشته شدهاند. خصوصاً در تمام این نوشته، این نکته را در ذهن دارم که اشاره کرده بودند انسانی در این شرایط، چه میتواند بکند که بیشتر بهره ببرد و بهره برساند؟
آنچه مینویسم بسیار شخصی است و شاید اگر جز در این مورد خاص (یا مورد مشابه دیگری که در ذهن دارم) بود، ملاحظات و محاسبات متعارف را در نوشتنش بیشتر لحاظ میکردم. اما فکر نمیکنم اینجا جای چنین تعارفاتی باشد.
اصل مطلب:
دوست من.
یادم هست چند سال پیش، در مراسم خیریهای که برگزار شده بود و من هم برای حرف زدن به آنجا رفته بودم، داستان دوستم را تعریف کردم که سرطان داشت.
کار در محیطی که هوای آن پر از ذرات روغن بود، موجب ظهور و بروز سرطان در بدن او شده بود.
هر چه او سر حال بود و میگفت و میخندید، من ناراحت و نگران و معذب بودم. حتی یادم هست که یک بار مرا دعوا میکرد که دیدنم نیا. حالم خیلی خوب است. تو که میآیی، دیدن حال بد تو، حالم را بد میکند.
این جور بحثها و گفتگوهای دوستانه را دیدهای یا میتوانی تصور کنی. معمولاً به شوخی و مسخره بازی و فحش و فحشکاریهای دوستانه میکشد.
داشتم برایش توضیح میدادم که احمق جان! معلوم است که تو خوش هستی و من ناخوشم. چون مرگ در زندگی هیچ کسی برای خودش اتفاق نمیافتد.
تا زندهایم، مرگ را نمیبینیم و وقتی مرگ روی میدهد، ما نیستیم.
دنیا،چونان پدری مهربان، بالای سر ماست و میگوید: تا نخوابی از بالای سرت نمیروم. وقتی هم که خوابیدیم، دیگر نمیدانیم که پدر از سرمان رفته. پس تنها شدن و ترک شدن توسط دنیا، تجربهی هیچ انسانی نیست.
پس طبیعی است که انسان منطقی، هرگز از مرگ خودش نمیترسد. اما حق دارد نگران از دست دادن دوستانش باشد. اگر زودتر از من بمیری، بازندهی این بازی، تو نیستی. من هستم که میمانم.
حرفهایم برایش منطقی بود. در کل حتی بیشتر از من، خشک و منطقی فکر میکرد.
همین بود که توضیح داد: محمدرضا. عمر ما به اندازهی روزهای زندگی نیست. به اندازهی روزهایی است که به یاد داریم فرصت زندگی محدود است. چون فقط در همین روزها زندگی میکنیم.
تو و بسیاری از دوستان من، شاید کمتر یا بیشتر از من زندگی کنید، اما همیشه منتظر فردا هستید و مرگ، روزی که منتظرش نیستید به سراغتان میآید.
حرفم تلخ است. اما بپذیر که شما زندگی نکردهاید. زندگی اگر هست، من کردهام که سه ماه است هر روز را روز آخر میدانم و فردا صبح که از خواب بلند میشوم، دوباره به زندگی لبخند میزنم.
افراد زیادی را نمیشناسم که در این حد طولانی، زندگی کرده باشند.
***
این ماجرا را آن شب نقل کردم.
اما نمیدانم چرا چندان حسش نکرده بودم. منطق آن را می فهمیدم و میتوانستم توضیح دهم. اما گفتن کجا و درک کردن کجا.
یکی دو سالی است بیش از هر زمان دیگر، آن داستان را میفهمم.
نمیدانم چرا. هرگز هم نفهمیدهام.
اما شاید برایت جالب باشد که شبها دقت میکنم که چه میپوشم و حواسم هست که وسایلم را کجا میگذارم و خانه را برای کسانی که ممکن است فردا صبح بیایند و من نباشم که در را برایشان باز کنم، مرتب میکنم و وسایلی را که ممکن است لازم داشته باشند، دم دست میگذارم.
حس بدی است؟ حس غم انگیزی است؟
صادقانه بگویم نه.
شاید دوستان خود دکترخواندهی روانشناسم، آماده باشند از همینها، نشانههای افسردگی را پیدا کنند و به استناد فلان بخش DSM و آن یکی بخش پرسشنامهی افسردگی و این یکی بخش خاطراتشان – هم چنانکه گاه و بیگاه دیدهام که از روی شکم، چه تحلیلها که نمیکنند و به این مردم، نمیفروشند – بگویند که اینها، نشانههای تنهایی است و شاید هم “پنهان شدن از مردم” این حرفها.
اما خودم، بزرگترین نعمت زندگیام را این مرگآگاهی میدانم.
چون انگیزهام را نگرفته است. انرژی بیشتری به من داده. قدر لحظههایم را بسیار میدانم و صادقانه بگویم، مانند کسی که بیمقدمه، گنجی در خانهاش یافته باشد و مدام، در گذشتهاش بگردد تا کار نیکی را به عنوان علت آن بیابد و خود را قانع کند، هر روز با خودم دنبال بهانهای میگردم تا ثابت کنم که حتماً کارهای نیکی بوده که چنین دستاوردی را به من هدیه داده است.
چون به یاد داشتن مهلت محدود زندگی و دائماً پیش چشم داشتن آن، گنجی نیست که زیر خانهی هر کسی کشف شود.
حالا شاید بهتر بتوانی درک کنی که چرا، وقتی شجریان گفت: مهمانی در خانه دارم که چند سالی است با او زندگی میکنم، هیجان زده شدم و قلم به دست گرفتم و در رسانهها، مدحش را نوشتم. عنوان نوشتهام هم، عصارهی همان چیزی بود که در متنش گفته بودم: پیام نوروزی استاد اسطورهای آواز و زندگی
هنوز هم همان منطق را دارم و میفهمم.
الان فرض کن مادری فرزندش را به دنیا بیاورد و به او بگویند: فرزند شما گرفتار بیماری مهلکی است که طی سالهای آینده، ناگهان او را بر زمین میاندازد و میمیراند. برآوردی هم از زمان بیماری نداریم. درمانی هم برایش نداریم. ضربهی نهایی این بیماری، ممکن است امروز باشد یا فردا یا شاید بیست یا سی یا چهل یا شصت سال دیگر. اما: متاسفانه باید بگوییم که یک چیز قطعی است. فرزند شما جز به علت این بیماری، نخواهد مرد.
میتوانی آن احساس تلخ مادری را تصور کنی.
و قطعاً به خوبی، میتوانی تصور کنی که نام این بیماری، انسان بودن است.
همین است که قبلاً هم نوشته بودم و هنوز هم مینویسم و میگویم که همهی ما در درون خود سرطانی به نام “انسان بودن” داریم.
اگر دوست داری، اسمش را Humor بگذار: Human Tumor. هم مخفف ناز و زیبایی است. هم اشاره به شوخی بزرگ دنیا با ما دارد.
گاهی میدانیم و میفهمیم و گاهی نمیدانیم. اما همیشه مهمان ماست. گاهی اوقات، مهمان مهربانتر میشود و به هر شیوه، حضورش را بیشتر یا عمیقتر به رخ ما میکشاند.
هنوز هم، گاهی که فرصت میکنم، به جایی که قرار است قبرم باشد میروم. کمی استراحت میکنم.
از تو چه پنهان، که دنبال بید مجنون هم برایش هستم. سایهی خوبی دارد. نه برای من. برای کسی که از آنجا رد میشود.
اما مهم اینجاست: نمیتوانی انرژی و روحیهی من را، وقتی از سر قبرم برمیگردم تصور کنی.
همیشه این دغدغهی تو، آن لحظهها بیشتر از همیشه برای من هم پررنگ است: چه میتوان کرد که به خودم و جامعهام (به قول تو: به هر تعریفی که میخواهی بگو) بیشتر فایده برسانم.
از بخشهای شخصی و پنهان زندگیام که بگذری، روزهایی که اینجا یا متمم، بیشتر هستم و مینویسم، معمولاً پس از برگشت از همان بازدیدهاست.
همهی اینها را نوشتم که بگویم، آنچه قبل از این در نوشتههای من خواندهای یا بعدها در نوشتههایم میخوانی یا در ادامهی همین نوشته میخوانی، از موضع کسی نیست که قرار است بماند خطاب به کسی که قرار است برود.
حرفت را هم که گفتی اسمت را مثل محمدحسن برای بعد بگذارم، بیشتر از جنس تعارف و البته درک عمیق دنیای اطرافت میدانم. چون نمیدانیم که کدامیک از ما، برای دیگری، حرف آخر را خواهد نوشت.
دور میز دنیا نشستهایم تا چه کسی، به تعبیر همان حرف زیبای خیام، زودتر از دیگران سرمست شود و پیاله بر زمین بگذارد.
هر وقت میخواهم به مفیدتر بودن برای خود یا دیگران فکر کنم، یاد فیلم Run Lola Run میافتم.
اگر ندیدهای، بگیر و ببین و اگر وقت و فرصتش را نداشتی یا پیدا نکردی، حتماً خبر بده تا نسخهی خودم را برایت بیاورم تا ببینی.
ساختار بسیار سادهای دارد و شاید اگر به عنوان فیلم به آن نگاه کنی و بخواهی پا در باتلاق جزئیات فرو کنی، حظ و لذت چندانی نداشته باشد.
اما پیام فیلم – که البته همه آن را میدانیم و در اینجا تنها برایمان به تصویر کشیده شده – بسیار زیبا است.
اینکه ما از بین گزینههای پیش رو، نمیدانیم که خیر در کدام است.
یک بار هم به شوخی برای یکی از دوستانم نوشته بودم که نمیدانیم فرزند آوردن خیر است یا نیاوردن.
پدر استیو جابز، اگر فرزند نمیآورد، امروز بخش زیادی از دنیا شکلی دیگر داشت و لااقل، انبوه بیخانمانها، تصویری امیدبخش اما مبهم، از آینده نداشتند تا با به خاطر آوردنش، لبخند بزنند و روزهای سخت و تلخشان را آغاز کنند.
پدر صدام و قذافی اما، اگر فرزند نمیآورند، دنیا جای بهتری برای خیلیها بود و مادران و پدران شهیدان ما و بسیاری از مظلومان دنیا، اکنون با خاطرهی فرزندانی که ندارند، زندگی نمیکردند.
اینها را گفتم که بگویم، تصور اینکه فکر کنیم میدانیم چگونه میشود برای دنیا مفیدتر یا مضرتر بود، صرفاً یک توهم است.
چون زنجیرهی بزرگی از اتفاقات، از امروز تا ابد، بر اساس سادهترین تصمیمهای شکل میگیرد که هیچکس اثرش را نمیداند و حتی اگر ببیند، نمیفهمد و نمیتواند تصور کند.
زمانی قرار بود با هواپیمایی به یکی از شهرها سفر کنم. برنامهای رسمی بود و قرار بود افتتاحی در آنجا انجام شود.
دیر راه افتادم و تاخیر داشتم و اتفاقاً ترافیک زیاد بود. لحظهای که به فرودگاه رسیدم، هواپیما برخاسته بود. آن هواپیما هرگز به زمین ننشست.
اگر ساده لوح باشم، باید برگردم و خدا را شکر کنم که: خداوندا! عمرم به دنیا بود! چه تاخیر خیری بود.
اما نمیدانم که اثر ماندنم چه بوده یا چه خواهد بود. امروز هم نمیفهمم. سالها بعد هم نخواهم فهمید. قرنها بعد هم مشخص نخواهد شد.
کافی است به تغییر و تحول بسیاری از باورها و ایدهها در طول تاریخ نگاه کنی و سرنوشت آنها را با سرگذشتشان و رویاهای بنیانگذارانشان بسنجی تا تلخی پیچیدگی دنیا را بهتر و بیشتر لمس کنی.
شاید مقام رضا هم که میگویند، چیزی از این جنس باشد. لااقل در فهم فرد کم فهمی مثل من.
رضایت، به توقف نیست. بلکه به کوشیدن است و اندیشیدن. در دورترین افق فکری و محدودهی اثر که میبینیم و میفهمیم.
میکوشیم بیشتر ببینیم و بهتر بفهمیم و تصمیمی بگیریم که با خواستهی مغز و دل و جان و نیز باورهایمان، همسو باشد.
آیا این تصمیمها، دنیا را بهتر خواهد کرد؟ یا بدتر؟ نمیدانیم. هیچکس هم نمیداند. قضاوت دیگران هم نباید فریبمان بدهد.
همیشه با خودم فکر میکنم نوشتهی من در مورد دکترا، چه تاثیری داشته؟ صدها هزار نفر آن را خواندهاند.
میدانم که خیلیها بر اساسش تصمیم خود را تغییر دادهاند.
همه را رها کن. بیا به یک نفر فکر کن. کسی که به خاطر آن نوشته، از دکترا انصراف داده و سبک زندگی دیگری را انتخاب کرده.
اگر دکترا میگرفت چه میشد؟ نمیدانیم. پس نمیتوانیم با وضعیت موجود مقایسه کنیم.
شاید ادامهی تحصیل، برای او مهاجرتی را رقم میزد. شاید ادامه ندادن، برایش ازدواجی را رقم زده.
شاید آن ازدواج، برایش فرزندی به همراه داشته است.
شاید آن فرزند، سالها بعد، ازدواج کند و فرزندی بیاورد.
شاید فرزند فرزند او، مدیر یک بیمارستان یا یک سیاستمدار شود.
شاید جملهای از حرفهای او، آتش بالقوهی جنگی را خاموش کند یا خاکستر پنهان زیر خاکی را برافروزد.
فکر کن. انصاف و عدالت و همهی این حرفهایی که همه میزنند، بر این است که من، باید برای آن رویداد، پاسخگو باشم و به ازاء تک تک پیکرهایی که بر زمین میریزند، عذاب بکشم. از سوی دیگر، اگر آن جنگ با جملهی او به صلح تبدیل شد، من باید در جایی از این دنیا – که نیستم – خوشحال باشم که آن زمان چنین چیزی را نوشتهام.
حالا فکر کن که آن چند صد نفری که هر یک این متن را خواندهاند و آن را معیار تصمیمهای خود قرار دادهاند.
چنان پیچیده میشود که نمیدانی چه خواهد شد.
شاید حالا، بهتر بفهمی که ته دل من، چگونه به بودن در تلگرام و اینستاگرام و شبکه های اجتماعی راضی نیست. چرا هر شب، نصیحتها و موعظههایم را در قالب فایلهای صوتی، به گوش دیگران فرو نمیکنم.
همینجا هم بار مسئولیتش کم نیست. تلخ است. سخت است. هر شب که بدانم عمرم به پایان رسیده، لبخند میزنم و آسوده میخوابم.
اما نمیتوانم هیچ نگویم و ننویسم. که قبلاً هم گفتهام که معیار بازخواست ما، کارهای کوچک بدی نیست که انجام دادهایم. بلکه کارهای خوب بزرگی است که میتوانستهایم انجام دهیم یا به واسطهی ما، انجام شود.
فقط برای اینکه قلبم آرامتر بگیرد، طولانیتر مینویسم و میگویم. به امید اینکه شاید سوء برداشتها کمتر شود و مسئولیتم سبکتر باشد.
همین میشود که میبینی، زیر یک نوشته، بچهها میگویند که را میگویی و من از نوشتن طفره میروم.
نویسندگان و اندیشمندان را معرفی میکنم. در هم. با هم. یکی پس از دیگری. اما هرگز دوست ندارم کسی را به عنوان اندیشمند محبوب و برترم معرفی کنم. چون شانههایم برای تحمل تبعات چنین حرفی در هزار سال بعد، قوی نیست و میدانم که اگر کسی یا کسانی را در این حد با جدیت نام ببرم، ممکن است بر مسیر ذهنی دیگران تاثیر بگذارد و من حاضر به پذیرش آن نیستم.
بگو میترسد. بگو مسئولیت گریز است. هر چه میخواهی بگو و بگویند. اما وسوسه نمیشوم که به تشویق کسی، از درهای بپرم که میدانم پایم به آن سوی آن نخواهد رسید.
نمیدانم حال تو با خواندن این دلنوشتههای من – که کمتر به این صراحت گفتهام و نوشتهام و شاید اگر دقیق بگویم، هرگز نگفته بودم و ننوشته بودم – چطور میشود. بهتر یا بدتر. نمیدانم مزمزه کردن اینها، تلخ است یا شیرین.
حتی نمیدانم که دستور تو به من، که چنین چیزی بنویسم، یکی از همان فایدههای بزرگ است که شاید برای من و خیلیها، تغییری ایجاد کند و همین تمام بهرهی من یا بهرهی تو از بودنمان باشد، یا برعکس، نگفتنش میتوانست بهتر باشد.
اگر چه ما انسانیم و به امید زندهایم. من و تو و هر کس دیگری، هر لحظه با هر اقدام کوچکی که میکنیم، حق داریم امیدوار باشیم که این کار، همان اثر ماندگار ماست. خواه دیگران بدانند و ببینند. خواه ندانند و نفهمند.
اثر پروانهای که زمانی که در متمم حرفش بود، اشاره به همین قصه داشت. فیلم هم که برایت گفتم اتفاقاً به همین جنس اثر اشاره دارد.
اینکه اگر من آن سالها، ماشین لباسشویی سالمی داشتم و خوب کار میکرد و لباسم را به موقع شسته بودم، در هواپیما سقوط میکردم و آن کارگر سهل انگار خط تولید، که پیچ موتور را بد بسته بود و دقیقاً در همان چند ماه نخست عمر لباسشویی و چند ساعت قبل از پرواز، خراب شد و همهی برنامههایم را به هم ریخت، من را نجات داده.
نجات داده را به ادبیات عامه میگویم. شاید دقیقاً مرا با همان پیچ، در عذاب ابدی فرو برده. چون فرصت انبوهی از کارهایی را به من داده که اثر آنها را طی میلیونها سال آتی نمیدانم.
چند نفر از دوستانم، بعد از فوت محمد حسن، برایم نامه های طولانی نوشتند. از تغییرات جدی که در نوع فکر کردنشان، اولویتهایشان، سبک زندگیشان و برنامههایشان ایجاد شده.
گاهی میگویم شاید تمام متمم، اگر به آن لحظهای ختم شد که محمد حسن عضو آن شد و تمام محمد حسن به آن لحظهای ختم شد که رفت و حاصلش این چند زندگی بود که تغییری عمیق کرده است، کافی است. بیش از کافی است.
جز اینکه همه ی ما برای تغییر و بهبود زندگی یک نفر (یعنی خودمان) میکوشیم و اگر بهتر زندگی کنیم، خود را موفق میدانیم؟ پس تغییر عمیق چند زندگی، چیز کمی نیست.
محمدحسن، چند توصیهی زیبا با خط خوش روی اینستاگرام نبود. او برای بیدار کردن ما، عمرش را گذاشت. ارزشمندترین چیزی که داشت.
حاصل آن حرفهای تو برای من و این حرفهای من برای تو هم، به نوعی ادامهی کارهای اوست. چون بعید میدانم اگر ماجرای او بود، من و تو هم چنین گفتگویی داشتیم.
خیر است یا شر؟ نمیدانیم. هیچکس نمیداند. اما انسانیم. پس بیا به خودمان حق بدهیم که آن را خیر فرض کنیم. لااقل در افقی که میبینیم.
همهی اینها را گفتم که بگویم به نظرم کسی که فکر میکند چند ماه یا چند سال بعد در دنیا نیست، هیچ وضعیت متفاوتی با هر کس دیگری که به این مسئله فکر نمیکند، ندارد.
این سوال که چه میتوان کرد که به خودم و دیگری فایدهی بیشتری برسانم، سوال زیبایی است.
ولی با تمام وجودم، صادقانه و قاطعانه میگویم که افزودن چند سطر به بالای این سوال، با شرح اینکه قرار است مدت کمی در دنیا بمانم، هیچ تغییری در پاسخ احتمالی این سوال ایجاد نخواهد کرد.
این شاید مهمترین حرف من – لااقل در نگاه خودم – باشد.
فکر میکنم جواب درست به این سوال، جوابی است که اگر مهلت عمر را یک ماه یا یک سال یا یک قرن فرض کنیم، تغییر نکند.
اگر دیدی جواب متفاوتی پیدا میکنی، شاید (به عقل کم من که دوستت هستم) پاسخ اشتباهی پیدا کرده باشی.
تو هوش خوبی داری. میدانم و میشود از نوشتههایت فهمید.
الان در دلت به من میخندی که محمدرضا. این همه حرف برای نگفتن چند حرف؟
باشد.
حرفهایت قبول.
آن مقدمهها را هم برمیداریم.
سوال را بدون حاشیه و Text را بدون Context میبینیم.
حالا حرفت را بگو.
طبیعتاً در اینجا هم، آنچه مینویسم و میخوانی، جواب من است. جوابی که در نگاه خودم صحیح است و اصلاً نمیدانم که تا چه حد درست است.
اما بر اساس آن جواب، زندگی کردهام و میکنم و حتی لابهلای حرفها و نوشتههایم – با وجودی که بالذاته و بالطبیعه، برش بسیار کوچکی از زندگیام را افشا میکند – میتوانی آن را مشاهده کنی و ببینی.
من خودخواهانه فکر میکنم. آرزویم عمر بیشتر است. قبل از هر چیز دیگر.
اما عمرم را بر اساس تقویم و بر اساس فاصلهی تولد و مرگ نمیسنجم.
اصلاً از سنجش هر چیزی که خارج از اختیار خودم باشد، نفرت دارم.
فکر میکنم عمر را باید بر اساس میزان تجربه کردن دنیا سنجید.
منظورم بیشتر سفر کردن نیست. منظورم خوش گذراندن نیست.
منظورم تجربه کردن دنیا است. دیدن دنیا.
دیدن قرار نیست با چشم اتفاق بیفتد. با ذهن اتفاق میافتد.
زمانی نوشته بودم که در مسیر خلقت، هیچ چیز به اندازهی چشم من را به تعجب و ستایش وادار نمیکند.
خصوصاً وقتی موجوداتی را میبینم که در همین دنیای امروز ما، از این ابزار بیبهرهاند.
اینکه گفتم ابزار و به سنت رایج نگفتم نعمت، عمدی است. به همین نوشته و همان منطقم بازمیگردد. نمیدانم که بودنش نعمت است یا نیست. فقط میدانم ابزاری است که هست. همین!
چشم، یک ارگانیسم معجزه آساست. چشم به ما کمک میکند جایی را که نیستیم، ببینیم. منظورم نقطهی دیگری از مختصات زمان – مکان است.
من الان اینجا نشستهام و میبینم که در صد متر آنسوتر، پنج دقیقهی دیگر، هیچ چیزی نیست. چون دشت وسیعی است و اگر کسی هم در افق دیده شود، تا پنج دقیقه بعد به آن نقطه که من مینگرم نخواهد رسید.
فکر کن این معجزه را!
اندامی داری که پنج دقیقه آن سو تر و صد متر آن طرف تر را به تو نشان میدهد. نقطهی دیگری از فضا و زمان.
اما آنچه تحسین برانگیزتر است، مغز است که بالقوه میتواند صدها یا هزاران کیلومتر آن سوتر و دهها یا صدها یا هزاران سال دورتر را ببیند.
تنها تفاوت مغز با چشم این است که چشم، تقریباً از لحظات اول که با ماست، توانمندی خوبی دارد و به سرعت به بلوغ خود میرسد. در حالی که مغز، نیازمند تلاش آگاهانهی ماست.
چشم مغز، ممکن است فقط چند کیلومتر آنسوتر را ببیند یا چند روز بیشتر را ببیند.
اما با خواندن، با فکر کردن، با فهمیدن، میتواند هزارها سال بعد را هم ببیند و درک کند.
من هنوز هم، دغدغهام عمر بیشتر خودم است. اما عمرم را با دورترین نقطهای که مغزم میبیند، میسنجم و هر لحظه، برای عمر بیشتر تلاش میکنم. خصوصاً اینکه اگر دقیق نباشم، اگر تعصب مانعم شود، اگر تمایل به حفظ وضعیت موجود و یا عشق به یک وضعیت مطلوب، کورم کند، ممکن است سرابهایی که میبینم بیشتر از واقعیتها باشد. این هم چیزی است که نمیدانیم و نمیفهمیم. اما نمیتوانیم بهانهای کنیم برای هیچ کاری نکردن و هیچ نفهمیدن.
خلاصه اینکه، تلاش من برای بهره بردن بیشتر از دنیا، فقط و فقط مطالعه کردن است و بر این باور هستم، که چون نمیتوانم مسیر بهره رساندن به دیگران را آگاهانه مدیریت کنم و بسازم، همین تلاش من برای افزایش عمرم، میتواند – یا لااقل بهتر از هر گزینهی متصور دیگری میتواند – احتمال بروز و ظهور خیر برای دیگران را هم افزایش دهد.
اما هر روز و هر لحظه، به خودم یادآوری میکنم که ما، نمیدانیم خیرترین کارهایمان و شرترین کارهایمان چیست.
نمیدانیم که مثلاً تاسیس یک دانشگاه بزرگ، چنانکه دکتر عزیز مجتهدی کرد، بزرگتر است یا دادن چند میوه به کودکی که کنار خیابان، شیشهی ماشین ما را میشوید. کارها را نمیتوان در لحظه سنجید. انتگرال آنها در زمین و زمان، از الان تا بینهایت است که مهم است. محاسبهای که من و تو هم، که در کنکور ارشد، انبوهی از مشتقها و انتگرالها را حل کردهایم، از تصورش ناتوانیم.
پی نوشت یک: دستور تو، باعث شد که تمرین درس افق زمانی را به کاملترین شکلی که سوادم میرسید در اینجا حل کنم. از این لطف تو، ممنونم و به تو مدیونم.
پی نوشت دو: یکی از استادهای عزیز من، بزرگواری کردند و زمانی فیلم Peaceful Warrior را به من هدیه دادند و دیدم. دوستم داشتم و گاه گاهی، در بعضی لحظات، تداعیهای زیبایی برایم دارد. اگر وقت کردی و Run Lola Run را دیدی، این فیلم را هم بعدش دو بار ببین. باز هم، مثل آن یکی فیلم، اگر وقت و فرصتش را نداشتی یا دسترسی پیدا نکردی، به من بگو تا هر جا راحتی برایت بیاورم.
پی نوشت سه: طبیعتاً انتظار ندارم که زیر این نوشته، برایم کامنت بگذاری. اما اگر نکتهای بود که لازم بود بگویی، برایم از همان طریق متمم بفرست.
محمد رضای عزیزم از روزی که با تو، روز نوشته ها و متمم آشنا شدم همیشه دوست داشتم که اولین کامنتی که میگذارم و پاسخ تو رو، که همیشه برای کامنت اولی ها میگذاری رو ذخیره کنم و کلی باهاش کیف کنم. اما این اتفاق برای من نیفتاد، و وواقعا حالم گرفته شد. تو معلم خوب من هستی و بخش بزرگی از تغییرات خودم رو مدیون تو هستم خیلی وقت ها توی همین روز نوشته ها از ترس تو و حال بدی که خیلی از کامنت ها بهت متقل میکنن خوندم و فکرمیکنم کم و بیش با مدل ذهنی تو آشنا هستم. حس میکنم که کامنت قبلی و اول من برای تو خوشایند نبوده و عذر میخوام اگر که حس بدی بهت داده. خیلی وقت هست که میخوام برات بنویسم و ازت عذر خواهی بکنم و بگم بسیار دوست دارم.
جواد جان سلام.
ببین. کامنت اول تو هیچ مشکلی نداشته. هم محتواش خیلی دوستانه و خوب بوده. هم جای درستی کامنتت رو گذاشته بودی.
من همیشه گفتهام و نوشتم کامنتهایی از جنس احوالپرسی و گزارش احوال رو آدم هر جا میتونه بذاره. حتماً دیدی که خیلی وقتها به بچهها میگم که مثلاً اگر سفر رفتید یا مهاجرت کردید یا درس و دورهای گذروندید یا کلاً هر خبر و گزارشی از احوالتون داشتید برام بنویسید و طبیعتاً چنین کامنتهایی رو همیشه و همهجا میشه گذاشت.
مسئله بیشتر به وضعیت من برمیگرده که به طرز عجیبی برنامههام فشرده شده و خیلی وقتها کامنتها رو میخونم و میذارم بعداً جواب بدم و هی عقب و عقبتر میفته. البته در مورد کامنتهای اول، معمولاً تلاش میکنم این اتفاق نیفته. اما باز هم اخیراً دو سه مورد پیش اومده.
حالا باید چند سال بگذره من از این یک سال و چند ماه براتون بنویسم که چهجوری گذشته و چه کارهایی بوده (طبق عادت خودم که هر چیزی باید به اندازهٔ کافی ازش بگذره تا بشه نقل کرد و شرح داد. برعکس روش رایج در سوشال مدیا که همهچیز رو همزمان یا با تأخیر کم گزارش میدن).
بذار برات یه چیزی رو هم تعریف کنم که تصویر بهتری از اوضاع من داشته باشی.
فکر کنم دو سه سال پیش بود. یه دوستی که برای من خیلی محترم و عزیزه بهم پیام داد و احوالم رو پرسید و گفت که خیلی به یادم بوده و مشتاقه احوال من رو بدونه.
من هم شاید با فاصلهٔ پنج یا ده دقیقه بهش جواب دادم. با کلی ذوق و شوق. یه پیام نوشتم و اوضاع و احوال اون روزها رو گفتم.
فکر میکردم دیگه چنین آدم مشتاقی که انقدر هم دلش برام تنگ شده، الان چسبیده به گوشی که پیام من بیاد و جواب بده. اما پیامم رو شب بعد دید. با فاصلهٔ ۲۴ ساعت یا شاید بیشتر.
دیگه یه مدت من هر جا میخواستم برای بیادبی مثالی بزنم، ماجرای این دوستم رو – بدون ذکر نام – میگفتم. حالا به تو میگم بیادبی. توی ذهنم بیشعوری و نفهمی و … رو هم بهش نسبت میدادم.
ببین. شاید برات عجیب باشه. چند ماه پیش در وضعیتی قرار گرفتم که به یکی از دوستانم پیام دادم ازش یه سوال پرسیدم. سوال واقعاً برام مهم بود و ندونستنش هم دردسرساز و هزینهآور و باید در همون ساعت جواب رو میدونستم. تأکید کردم که در همین چند دقیقه منتظر جوابشم. دوست عزیزم به سرعت پرسوجو کرد و جواب داد.
توی همون فاصله با من یکی دو تا تماس گرفتن و پیام دادن. در اثر اون تماسها کلی عصبی شدم و رفتم دنبال حلشون. بعد کار در کار در کار. بههمریختگی در بههمریختگی در بههمریختگی.
یه بار دیدم شصت روز گذشته و من جواب دوستم رو ندیدهام. اصلاً گیر کرده بودم که چی باید بگم و چهجوری عذرخواهی کنم.
مامانم همیشه میگه هیچی رو منع نکن، هر چی رو منع کنی سر خودت هم میاد. احتمالاً تو هم چیزی شبیه این جمله رو شنیده باشی.
خلاصه میخوام بگم بعضی وقتها تراکمها اینطوری شده. و مشکل اینجاست که بعدش انقدر فاصله میفته آدم احساس میکنه الان اصلاً منطق داره برگرده جواب بده؟ یا بذاره در کامنت یا بحث یا گفتگوی بعدی، عذرخواهی کنه.
اینها هیچکدوم توجیه جواب ندادن من نیست. به هر حال باید جواب میدادم و عقب افتاده. اما خواستم بدونی که مشکل از منه و به هیچ شکل و با هیچ تفسیری به تو برنمیگرده.
محمد رضای عزیزم
سلام
همیشه صحبت هات رو دنبال کردم و میکنم و میدونم که خیلی شلوغ هستی. تورو خدا دیگه شرمنده ام نکن. با روش خاص و هوشمندانه خودت جواب من رو دادی تا من ناراحت نباشم ،برداشت من این بود معلم جان. کلی کیف کردم وقتی نوتیفیکیشن پاسخ کامنت رو دریافت کردم. یه جایی به یه دوستی به نام الهام گفته بودی که: اگر عاشق کسی باشی، او «من دیگر تو» است (Your Other Self). بنابراین نباید بتوانی به سرعت در موردش قضاوت کنی. اگر دیدی که در مورد کسی سریع قضاوت میکنی بدان که عاشقش نیستی و برای تو، «یکی مانند دیگران» است. من در مورد تو هیچ وقت زود قضاوت نخواهم کرد. شاگرد کوچک تو جواد.
با سلام خدمت همگی دوستان
همانگونه که در متن اشاره شد
مغز امکان این را دارد که وابسته به زمان و مکان نباشد
در انتهای فیلم Lucy 2014 شخصیت اول فیلم از حداکثر ظرفیت مغز خود استفاده میکند و از جبر زمان و مکان خارج میشود،
لینک این ودیوئو را قرار میدهم
طول مدت ویدیو ۶ دقیقه است(این لینک)
شخصا بارها این ویدیو را دیدهام و آن را جایی آرشیو کردهام که مرتب آن را ببینم
واقعا توان حیرتانگیز مغز در وابسته نبودن به مکان و زمان، من را به وجد میآورد.
پینوشت: این اولین دیدگاه من در روزنوشتهها است
قلبا امیدوارم زمانی که دوستان صرف خواندن این دیدگاه و احتمالا دیدن این ویدیو میکنند
در انتها آن را، جزو زمانهای هدر رفته خود حساب نکنند.
متن خیلی زیبا بود و نذاشت که کامنتی رو ننویسم.
به نظر من زندگی و مرگ، هر دو تجربۀ منحصربه فردی هست که برای هر شخصی معنای خودش رو دارد.
مهم این است که ما آرامش و خوشبختی رو چطور تعریف می کنیم و مرگ را چگونه به آن مربوط می بینیم.
[…] لینک مطلب: برای یک دوست عزیز: مهمانی در خانه دارم! […]
مدتها بود که نمی توانستم معارف و آموزه های دینی را در باب مرگ و زندگی و دنیا و دنیای پس از دنیا، جمع بندی کنم و ذهن بیچاره ام را از پارادوکسی میان سال، رهایی بخشم تا اینکه مرحوم حاج اسماعیل دولابی که روحش شاد، گره از ذهنم گشود.
آنجا که بیان کوتاه و زیبای خود را به حدیثی بسیار پر مغز از علی علیه السلام مزین کرد و گفت:
موت را که بپذیری، همه غم و غصه ها می رود و بی اثر می شود.
وقتی با حضرت عزرائیل رفیق شوی، غصه هایت کم میشود.
آمادگی موت خوب است نه زود مردن.
بعد از این آمادگی، عمر دنیا بسیار پر ارزش خواهد بود.
ذکر موت دنیا را در نظر کوچک می کند و آخرت را بزرگ.
حضرت امیر علیه السلام فرمود: یک ساعت دنیا را به همه آخرت نمی دهم.
آمادگی مرگ باید داشت، نه عجله برای مردن.
شاید دقایقی هم وقت بگذارید و این نوشته را بخوانید
http://marjovimr.blogfa.com/post/17
محمدرضای عزیز سلام و ممنون بابت این نوشته خوب و دوست داشتنیت.
برای این دوستمون هم که این همراه رو تو زندگی داره خیلی دعا میکنم.
همون روزی که نوشتی این مطلب رو خوندم و تا امروز خیلی تو فکرش بودم ، امروز دوباره وقت گذاشتم و خوندمش، خیلی حرف های مهمی داره و در عین حال ساده. ازون حرف های ساده ای که باید هر روز یکی برات تکرارشون کنه چون از سادگی یادمون میره.
امروز مجبورشدم یه تصمیمی بگیرم که مثل همه تصمیم های دیگه ام نمیدونم اخرش چی میشه، ولی ظاهرا تصمیم درستی بوده ، بعدش همش به این مطلبت فکر می کردم دیدم که اگر بخوام خیلی بهش فکر کنم قدرت تصمیم گیری رو از خودم میگیرم و دست وپای خودم رو می بندم… دوباره فکر کردم و سعی کردم با عقل خودم و البته مشورت درست ترین تصمیم رو در لحظه بگیرم و حالا باید بشینم دعا کنم که آخرش خیر باشه برای خودم و اطرافیانم، خب چاره ی دیگه ای هم ندارم.
این مطلبت یه چیز دیگه ای رو هم بهم نشون داد، خیلی وقت بود که ذهنم درگیر این آیه بود: یبدل الله سیئاتهم حسنات. که خدا نه تنها گناه رو می بخشی بعضی وقت ها این بدی ها رو به خوبی تبدیل میکنه.
همش می گفتم که اخه چه جوری میشه که یه کار بد به خوبی تبدیل بشه… چه جوری سیاهی به سفیدی تبدیل میشه ؟ ولی جوابش تو حرفات بود به نظرم تهش خوب میشه، وقتی خدا تهش رو برامون خوب میکنه خب یه جورایی اون کاره هم استحاله میشه… نمیدونم.
فکر میکنم ما خیلی وظیفه نداریم به آخر کارهامون ، برای اینده های دور فکر کنیم و فقط وظیفه داریم یه جوری دانشمون رو زیاد کنیم که بتونیم در لحظه بهترین تصمیم ها رو بگیریم…
الانم که به لطف حرف های تو کتاب خوندن رو جدی پیگیری میکنم ، به این باور رسیدم که مطالعه خیلی تاثیرش در روند تصمیم گیری و مسیر زندگی زیاده، شاید زیادتر بقیه چیزها.
ممنونم.
تجربه کرده اید که همیشه سفر تلخ نیست، دل کندن از خانه و آماده شدن برای سفر است که ذهن ما را مشغول می کند.
از کتاب “روبوسی با عزراییل”- کاظم عابدینی مطلق
چه میتوانم بکنم که به خودم و دیگری فایدهی بیشتری برسانم؟
چه می توانم بکنم که در ۴۰ سال باقی مانده به خودم و دیگران فایده ی بیشتری برسانم؟
چه می توانم بکنم که در ۱ سال باقی مانده به خودم و دیگران فایده ی بیشتری برسانم؟
چه می توانم بکنم که در ۱ ماه باقی مانده به خودم و دیگران فایده ی بیشتری برسانم؟
محمد رضا برای من جواب هر کدام از این سوال ها با دیگری به وسعت یک زندگی فرق دارد.(اگر پست بعدی را نخوانده بودم جا داشت به جای نقطه یک خروار علامت تعجب انتهای جمله ردیف کنم.)
پی نوشت:
می دونی محمدرضا روزی که فهرست ۵۰۰ متممی برتر متشر شد، با دیدن امتیاز بالای دوستانی که اسمشون تو اولین صفحه بود من توی صفحه های آخر دنبال اسم خودم می گشتم اما خیلی خوشحال شدم وقتی اسمم رو توی رتبه ی ۱۷۸ دیدم. برای من که از نظر سن و تجربه خودمو خیلی کوچکتر از بقیه می دیدم قرار گرفتن زیر ۲۵۰ یک جایگاه عالی بود. اما الان مدتیه که متمم خوندن رو متوقف کردم، احساس می کنم بر خلاف شما مطالعه کردن برای من مساوی با آموختن نیست، درس ها و کتاب ها را می خونم تمرین ها را حل می کنم یادداشت برداری می کنم اما فکر می کنم در بهترین حالت دستاوردم از جنس دانش بوده و هرگز به مهارت تبدیل نشده. چند روز پیش داشتم برای خودم رزومه طراحی می کردم اما اصلن نمی دونستم درس هایی که در متمم خواندم را باید در کدوم بخش بذارم، با خودم فکر می کنم آیا من مهارت “تفکر سیستمی” دارم؟ اگر توی رزومه م تفکر سیستمی و مذاکره و تصمیم گیری رو به عنوان مهارت معرفی کنم، توی جلسه ی مصاحبه چطوری باید ثابت کنم این مهارت ها را دارم؟
چند هفته ای هست که شروع کردم به مرور یادداشت برداری هایی که در این مدت از درس ها داشتم، سعی می کنم این بار عمیق تر فکر کنم و راهی برای بروز دانسته هام در زندگیم پیدا کنم.
فقط محمد رضا دیشب که این پست رو خوندم به این فکر کردم که اگر ۱ ماه از زندگیم مونده باشه، آیا توی این ۱ ماه درس جدیدی از متمم را شروع می کنم؟ هنوز به جواب این سوال نرسیدم اما از یه چیزی خیلی مطمئنم، اینکه تمام موجودی حسابم رو به عنوان باقیات صالحات اشتراک متمم می خریدم.
سلام.
نگران نیستم که چرا دیر مطلب شما را خوانده ام؛ لابد بهترین زمان برای فهمیدنش_ همین اندازه که فهمیده ام) الان بوده.
وقتی فکر می کنم در یک سال گذشته چه تعداد انسان تاثیر گذار را از دست داده ایم و چه اندازه «یادهست» به آن ها بدهکاریم، تازه می فهمم که هر چه عمرم بیشتر باشد تجربه ی مرگ دیگران برایم بیشتر خواهد بود و من اگر برای خودم تاثیر پذیر نباشم و برای دیگر تاثیر گذار ، مقصر اصلی خودم هستم.
من از مرگ «داوود رشیدی» خیلی متاثر شدم. این روزها چندین دلنوشته ی کوچک برایش در شبکه های اجتماعی گذاشته ام و آنچه اینجا- با اجازه ی شما- می خواهم مطرحش کنم نوشته ای است که او برای سنگ مزارش نوشته.
آن گونه که در سایت های مختلف از جمله ایسنا نوشته شده، کتاب «سنگ قبر هنرمندان» توسط پوریا تابان در سال ۹۴ رونمایی شده است و ١٥٦ هنرمند در این کتاب حضور داشتهاند که از میان آنها محمد علی اینانلو و داود رشیدی از دنیا رفتهاند.(http://isna.ir/news/95060103094)
احتمال زیاد دوستان من و شما این متن را خوانده اید:
« از مرگ برای خودم نمیترسم، مرگ واقعیتی است که آدم باید آن را قبول کند. وقتی به مرگم فکر میکنم بغض امانم را میگیرد. به خاطر درد و غمی که خانواده و نزدیکانم تحمل میکنند.
ناراحت میشم. مخصوصا برای نوهام «سینا» که خیلی به من وابسته است و نمیتواند مرگ را بفهمد و باور کند.
دوست دارم سرپا بمیرم مثل پدرم. دوست دارم تلپ بیافتم.
اولا من که روی سنگ قبرم را نمینویسم، ولی اگر قرار باشد خودم نوشتهاش را انتخاب کنم، شبیه به جمله سزار خواهد بود.
او گفته:( VENI, VIDI, VICI) یعنی «آمدم. دیدم و پیروز شدم.»
من هم روی سنگ قبرم مینویسم:
«آمدم. دیدم و رفتم.»
—-
علت نوشتن این متن از داوود رشیدی این بود که نگاه او به زندگی روی من تاثیری عجیب گذاشته.
حالا که دارم هضمش می کنم می بینم که نگاه، واقعا نگاه یک هنرمند هنر نمایش است.
آمدن و رفتن که به اراده ی کس دیگری است؛ آن چه در این میان قرار می گیرد، «انتخاب ما»ست. ما آمده ایم تا قبل از رفتن ببینیم. دنیا را، زندگی را ، تولدها را، مرگ ها را ، پستی و بلندی ها را، درخت و حیوان و رود و سنگ و زمان را. اینها را ببینیم که شاید پیش از رفتن بتوانیم خدا را ببینیم.
بعد از آن دیگر هیچ چیز مهم نیست . همین که خدا را دیده باشیم کافی است.
—-
شاید آدم ها در دوره های مختلف سن شان جور متفاوتی می بینند و می فهمند و می نویسند؛ من، علی الحساب این نوشته ی عجیب استاد رشیدی را کنار متن های تاثیر گذاری که از دیگران شنیده و خوانده ام به ذهن می سپارم و آن قدر مرورش می کنم که تاثیرش را بگذارد.
سایه تان پاینده.
محمدرضا جان
ترجيح ميدم از كلمات شخصيم براي گفتگو با دوست عزيزمون استفاده نكنم و انقدر دلنشين نوشتي كه نشد سكوت كنم.انگار تك تك كلمات اين متن نوسان آونگ بين شيريني و تلخيه.
“تا مرگ براى ما آرامگاهى باشد که با آن انس گیریم، و محل الفتى که بسویش مشتاق باشیم، و مهماني باشد که نزدیک شدن به او را دوست بداریم. پس هر زمان که آن را بر ما وارد سازى و بسوى ما فرود آورى، ما را از دیدار چنان دیدارکنندهاى نیکبخت ساز و چون در آید ما را با او مأنوس گردان، و ما را در مهمانى او بدبخت مساز و از دیدنش سرافکنده مکن و آن را درى از درهاى آمرزش و کلیدى از کلیدهاى رحمت خود قرار ده”(بخشي از دعاي چهلم صحيفه سجاديه)
تجربه كردن دنيا شايد از جنس شعر گفتنه.
“روشن تر از خاموشی چراغی ندیدم
و سخنی به از بی سخنی نشنیدم.
ساکن سرای سکوت شدم
و صدره ی صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم؛
چشم او، از یگانگی
پر او، از همیشگی
در هوای بی چگونگی می پریدم.
کاسه ای بیاشامیدم که هرگز تا ابد
از تشنگی او سیراب نشدم.”
(بايزيد بسطامي)
سلام. تو این کامنت میخواهم سوالی رو بپرسم که مدتها بود قصد پرسیدنش رو داشتم ولی هی با خودم کلنجار رفتم که نکنه پاسخش این باشه که خب درس تصمیمگیری متمم برای چی هست و چه سوال بدیهی ای.(الآن اینجا طبق عادتم علامت تعجب گذاشتم اما سریع حذفش کردم:) ) اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که سوالم رو بپرسم و این رو با داستانی که باعث شد این سوال برام پیش بیاد شروع میکنم.
حدود سه هفته پیش نتایج کنکور سال ۹۵ اعلام شد. بچه های مدرسه یک روز بعد از اعلام نتایج جمع شدن تو مدرسه و من هم که خونه بودم تصمیم گرفتم برم اونجا تا اگر سوالی در مورد جو دانشگاه دارن یا سوالی که من توان پاسخگوییش رو داشتهباشم بپرسن و خب حس خوبی داشتم که کمکی شاید بکنم.
مشکلی که اکثر بچهها باهاش درگیر بودن این بود که چه رشتهای برن. یه تعدادی از اون بچهها تقریبا مشکل رتبه نداشتن و هر رشتهای میخواستن میاوردن در یک دانشگاه خوب اما اونها هم مشکل داشتن.
من باهاشون یکم صحبت کردم و چیزی که دیدم این بود که اکثر بچهها نمیدونستن که اصلا میخوان چیکاره بشن یا علایقشون چیه(مثلا من دیدم تعداد زیادی بین برق و مکانیک شک دارن که کدوم رو بیشتر دوست دارن، برای رشتههای نزدیک تر که تعداد زیاد بود اما رشتههای با فاصلهای مثل مکانیک و برق هم بینشون دو به شک دیدم). صحبت که میکردن میگفتن که هر چی بیشتر اطلاعات جمع میکنیم بیشتر گیج میشیم که چه باید کرد و نمیتونیم دلمون رو راضی کنیم به یک رشته که بزنیمش و بره. من هم مثل کسی که خلع سلاح شده باشه از صحنه اومدم بیرون و گفتم یک وقت چیزی میگم و ملت اجرا میکنن و کار بدتر میشه کما اینکه خودم هم موقع انتخاب وضع بهتری نداشتم سال قبلش.
طبق چیزی که من در وبسایت ها خوندم و حتی شاید مطالبی که در مورد تصمیمگیری مطالعه کردم به نظرم اومد که خیلی تاکید دارن بر یکجور ندای قلبی که مثلا میگه: آره من عشق و علاقم به هوافضاست و فکر میکنم وجود این ندای قلبی رو بدیهی فرض میکنن و مثلا میگن حالا اگر هم نبود شما ده دقیقه ریلکس میشینی یجا چشماتو میبندی، ندای قلبی میاد که بله مثلا رشته صنایع مناسب حال منه و یا یک علاقه سوزان پیرامون یک رشته حس میکنی و خلاص.من با اینکه انکار نمیکنم بعضیها واقعا این علاقه سوزان رو در درون خودشون حس میکنن و رد هم نمیکنم که گاهی یک مسیر چنان متضاد با حال آدمه که مشخصه خوب نیست، اما طبق تجربه خودم در سال قبل و چیزی که از تجمع بچههای مدرسه خودمون دیدم و سوالاتی که از دانشجوهای دانشگاهمون پرسیدم حس میکنم افراد کمی این ندای درونی رو میشنوند یا اون علاقه سوزان راهشون رو مشخص میکنه و از طرفی همه از همه چیز یک رشته خوششون نیومده و شاید یک بخش کوچیکشو دوست داشتن و در کل انگار این علاقه نمیدونم یجورایی سخته بر اساسش تصمیم گرفتن چون نمیشه فهمید یا به یه بخش کوچیک از یه رشتست و خیلی سوزان اما به بخش گسترده تری از رشته دیگه اما متوسط و خب حالا طرف باید چیکار کنه؟ از طرفی در اکثر مطالبی که در وبسایتها میخونم وجود این علاقه یا عدم علاقه بدیهی فرض میشه و یجورایی پایه و اساس تصمیم قرار میگیره که همه میگن:بر اساس علاقتون انتخاب رشته کنید و ببینید دوست دارید یا نه فضاش رو و انگار این جمله کیمیای کاره که علاقتون چیه،اما من فکر میکنم که این علاقه یا عدم علاقه آن چنان امر واضحی نیست و لااقل شاید انقدر لایه های مختلف جلوش قرار میگیره که با یه تنفس عمیق و تفکر عمیق از روان آدم نمیزنه بیرون و شاید همینه که اکثرا در نهایت رای معمول جامعه رو انتخاب میکنن.
عذر میخوام که طولانی شد و من برای منظم کردن بحث سوالاتم رو به صورت منظم مینویسم(البته اینجور شماره بندی کردن یکجور حس امر کردن در خودش داره که واقعا من چنین قصدی ندارم و صرفا برای منظم کردن هست).
۱- اگر شما بخواهید به یک نفر که یک سال دیگر کنکور داره نکاتی رو بگید که اون یک سال دیگه به خوبی و به راحتی رشتش رو انتخاب کنه و لااقل موقع انتخاب رشته از انتخابش راضی باشه بهش چی میگید؟(البته یه گزینه هم هست که چیزی بهش نگید).
۲- این علاقه سوزان چرا در بعضی از افراد گم شده؟ البته این نحو سوال پرسیدن این پیش فرض رو داره که اون علاقه گم شده. اگر دقیق تر بپرسم آیا اصلا شما قبول دارید که علاقه سوزانی به یک رشته (یا حالا چند رشته)در هر کس وجود داره؟ اگر بله چی میشه که اون شخص نمیتونه اون علاقه رو حس کنه یا ازش به راحتی آگاه بشه؟(حس میکنم بخشی از جوابم در اون بحث چه چیزی به من انگیزه میدهد گام یازدهم با متمم هست (مخصوصا اینکه انسان خودش انگیزش رو گاهی شکار میکنه)و عذر میخوام که شاید تکراری میپرسم)
حتی اگر جواب ندید باز هم از اینکه این متن رو خوندین متشکرم.
محمدرضا و دوست متممی عزیزم.
خواستم بگم از خوندن این نوشته آرامش گرفتم. آرامشی که تو شرایطی که امروز مادرم عمل جراحی داشت خیلی بهش نیاز داشتم.
خواستم بگم تا تو شرایط یک نفر نباشم فکر میکنم خیلی خیلی سخت باشه فهمیدن و درک – حتی گوشه ای از – شرایط و حالی که تجربه میکنه. حالی که من امروز تجربه کردم. حس اینکه یکم که عمل طولانی بشه و فکرت به هزار جا بره و …
این موقع ها همیشه یاد سهیل رضایی میفتم و درست بودنش رو دوباره تحلیل میکنم که میگفت:«غم اصالت ندارد. آنچه که اصالت دارد خامی ما در برابر پدیده رخ داده است.» (احتمالا نقل به مضمون)
برای تو دوست عزیزم و محمدرضا و همه دوستان متممی عزیزم آرزوی عرض عمر (همون تعبیر محمدرضا از عمر طولانی. اگر درست فهمیده باشم) و طول عمر طولانی در برکت میکنم.
محمدرضا سلام
پیش نوشت۱ :نوشتن در روزنوشته ها جرات زیادی میخواهد که من هنوز به آن جرات نرسیده ام و چند کامنت انگشت شماری هم که نوشته ام در لحظات خاص گستاخی من بوده است.(گستاخی شاگرد تازه وارد)به این دلیل که روزنوشته ها برای من کلاس درس بزرگتری است به نسبت متمم .احساس میکنم معلمی که درکلاس درس روزنوشته ها هست با معلمی که در کلاس درس متمم است تفاوت دارد . جنس درس تفاوت دارد .روزنوشته ها جایی را در درونم به تپش می اندازد و متمم جایی را در فکرم .اکثر مطالب روزنوشته ها درفهم من نمیگنجد .درمتمم جرات میکنم نظر بدهم و مشارکت کنم واز تجربه ی خودم بگویم اما درروزنوشته ها نه.
پیش نوشت ۲:احساس میکنم این مطلب را باید نشخوار کنم .هی بخوانم تا بفهمم ،دوباره بخوانم تا بفهمم ،دوباره بخوانم تا بفهمم .اما نمیفهمم .(همه اش را باهم نمیفهمم )پس لطفا نوشته ام را با پیش زمینه نفهمیدنم بخوان.
توی یه سکانس از فیلم زیر نور ماه طلبه ی جوون ، ماشینی رو هل میده و روشن میکنه که راننده اون ماشین چند متر جلوتر یه خانم رو سوار میکنه و طلبه فکرش هزار راه میره و بعد به دستش نگاه میکنه که نکنه این دستی که ماشین رو هل داد باعث فراهم کردن زمینه گناه شد . به نظرم اون طلبه فقط همون ثانیه رو دیده بود و بعدش رو نه .و فردارو نه و تنها نبودن مارو نه .(هر قدیسی گذشته ای داردو هر گناهکاری آینده ای)
یکی از استادهای ما تعریف میکرد که در فیلم لینکلن یه سکانس هست با این مضمون: مشاورش برمیگرده بهش میگه : تو همزمان داری قانون ضد برده داری رو در مجلس پیگیری میکنی و هم میخوای با جنوبیا که مخالف قانون برد ه داری هستند صلح کنی .حالا هرکدوم از این دوگروه بفهمن که تو داری واقعا چیکار میکنی پا پس میکشن. (اگه قانون ضد برده داری تصویب بشه جنگ ادامه پیدا میکنه و اگر با جنوبیا صلح کنه ؛ مجلسیا میگن تو که با اونا صلح کردی پس قانون ضد برد ه داری تصویب نمیشه ).چرا داری اینکاررو میکنی؟لینکلن جوا ب میده که من دوتا لوبیا دارم و میخوام هردوتاش رو بکارم تو زمین .تو اگر به من بگی کدوم یکیشون در میاد من اون یکی رو میاندازم دور.(کلا نقل به مضمون .حتی اگه همچین سکانسی در فیلم به این صورت نیست ؛تو وضعیت رو مثل دوراهی زندانی فرض کن).
چیزی که از مقام رضا نوشتی برام لذت بخش بود .کاش از توکل و نیت هم در تصمیم گیری بنویسی. با معنایی که خودت از اونها داری .
فرض کن قراره یه ماشین بسازیم .اگرمن قرار باشه مدیر این پروژه باشم حتمااون ماشین رو میدم به یه نفر بیخدا بسازه(هرچند به نظر من بیخدای محض وجود نداره .ممکنه من بیخدا باشم اما خدا که بی من نیست ).کسی که به خودش نمیگه حالا بذار بریم ببینیم چی میشه، بعد؛ یه فکر بابتش میکنیم .کسی که قراره فکر همه چیز باشه و بعد که ماشین ساخته شد؛اونو میدم دست این آدمهایی که وقتی میخوان استارت بزنن میگن: بسم الله الرحمن الرحیم .(بحثم اصلا تقدم تخصص یا تعهد نیست ).چون به نظرم مایی که محصولات بلاد کفر رو استفاده میکنیم هنوزبه این درجه از تعهد و تخصص نرسیدیم که فهم این رو داشته باشیم، تا فکر همه چیز رو بکنیم .میگیم :حالا بریم ببینیم خدا چی میخواد .به شدت با این برداشت از توکل مخالفم .
به نظرم با شرحی که از اون سکانس فیلم لینکلن دادم ،لینکلن بانیت بهتر و توکل بیشتری کارش رو انجام داده .
به نظرم معیار بازخواست ما عزت نفس ماست.سیستم قانونییه که خودمون در درون خودمون اونو وضع میکنیم و باید بهش پابند باشیم .هرروز ممکنه عزت نفس من کمتر یا بیشتر بشه یا اصلا تغییری نکنه .اما همون مقداری که هست باید محترم باشه .حالا اقدامات یا پاسخهایی که من دارم با توجه به عزت نفسم تعبیر و تفسیر میشن اونم برای خودم. (شاید لایکلف الله الا نفسها همین باشه)
راجع به بچه دار شدن یا بچه دار نشدن به نظرم ما تصمیم گیرنده نهایی نیستیم که بچه ای دنیا بیاد یانه.بچه ای که قراه دنیا بیاد قراره پسر باشه یا دختر؟
بچه ی دوم من میبایست خرداد ماه امسال به دنیا میومد ؛اما من و همسرم تجربه ی تلخ سقط جنین داشتیم .اگر مامایی که اون شب سرد آبان ماه پیش مرخصی نگرفته بود و حال همسرم رو دیده بود و انو بستری میکرد و بجاش تلفنی به پرستار نمیگفت که آزمایش همسرم رو براش بخونه و چه قرصی به همسرم بده ؛ و بعد پرستار به مابگه یه سرما خوردگی ساد ه است و زود خوب میشه ؛ چندروز بعدش اون اتفاق نمی افتاد.و الان زندگی من این نبود .هرچند خودم رو دراون قضیه مقصر میدونم اما نمیدونم اگر بود خوب بود، یاحالا که نیست خوبه .
ما برای پی بردن به خوب و بد اتفاقات به دانشی بیشتر احتیاج داریم که توانایی رسیدن به اونو نداریم .توانایی زندگی کردن مجدد.توانایی برگشت به عقب (مثل فیلم Run Lola Run) البته به نظرم اگر برمیگشتیم و ماجرا طبق میل ما پیش نمیرفت دوباره میخواستیم برگردیم عقب تر .برمیگشتیم به جایی که اصلا کسی از لولاموتورش رو ندزده .یا اینکه لولا از خونه بیرون نیاد تا کار به بیست دقیقه نکشه.و اصلا دوست پسرنداشته باشه که بخواد اینهمه درگیرش کنه .و شاید من اگر میدونستم این اتفاق میافته ترجیح میدادم اینقدر برگردم عقب ،تا دنیا نیام.
به نظرم زیبایی بازی زندگی در همین ندانستنه .در نتوانستن .درزمانی که توانایی ؛ناتوان هستی .در زمانی که میدانی ،نمیدانی.حالا شاید به نیت و توکل احتیاج داشته باشیم .
متشکرم
محسن جان.
بدون اینکه بخوام تعارف کنم، اگر نگم در همهی جملات، اما لااقل میتونم بگم جملات زیادی از نوشتهی من هست که تو بهتر از خود من درک کردهای و میفهمی.
بحثهای زیبای زیادی در نوشتهات مطرح کردی که مطمئنم بارها و بارها در آینده به سراغش برمیگردیم و در موردش حرف میزنیم.
خوشحالم کردی که فیلم زیر نور ماه رو بهم یادآوری کردی. متاسفانه من این فیلم رو کمی دیر و با فاصلهی زیادی از زمان تولیدش دیدم. در واقع سال قبل این فرصت رو پیدا کردم که ببینم. و واقعاً جرقههای الهام بخش زیادی – لااقل برای من – داشت.
این کامنت رو صرفاً نوشتم که از حرفهای خوبت تشکر کنم و اینکه بگم من در درون دل خودم، در زمینهی مسئولیت، باوری دارم که اگر چه میزان صحت و “حق” بودن آن را نمیدانم، لااقل برای من در زندگی راه گشا بوده:
احساس میکنم ما در زندگی، هرگز و هرگز و هرگز بیشتر از سطح فهم خودمان مسئول نیستیم و تنها به اندازهی فهم خودمان پاسخ گو هستیم. اگر چه با تمام وجود مسئولیم که تمام منابع در اختیارمان را برای ارتقاء سطح فهم خودمان خرج کنیم و برای فرار از زیر بار این وظیفهی سنگین، بعید میدانم هیچ بهانهای از هیچ کسی مقبول باشد.
محمدرضای عزیز
چند سال پیش کتابی خواندم که نگاهم را به زندگی تغییر داد و من چنان از این تاثیر مثبت در زندگیام به وجد آمده بودم که نسخهای از آن کتاب را به تمام کسانی که برایم مهم بودند، هدیه دادم و هرجا فرصت را مناسب میدیدم خواندن آن را به دیگران توصیه میکردم. اما با گذشت زمان ترسی در دلم نشست… ترس از اینکه اگر کتاب مذکور برای کسانی که به توصیهی من آن را میخوانند تاثیر منفی داشته باشد چه؟ اصلاً معیار درست و غلط چیست و چه کسی میتواند به یقین بگوید چیزی که من فکر میکنم خوب است واقعاً خوب است؟ همیشه و در همهی شرایط به راه بادیه رفتن از نشستن باطل بهتر است؟ شنیدن اینکه من حق دارم امیدوار باشم که نتیجهی عملم خیر خواهد بود، میتواند تسکینی باشد برای وجدانِ درعذابم، اما این نیز خود پرسشهایی را به دنبال میآورد که فکر میکنم بهتر است از خیر پرسیدنشان بگذرم که به قول حافظ جان:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو/ که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
زینب عزیز.
در مورد نکتهای که گفتی حتماً با هم صحبت میکنیم.
این کامنت رو هم که مینویسم جواب نده. فقط جهت اطلاع:
مدیرت رو دیدم و خیلی از سخت کوشی و تلاشت تعریف میکرد و میگفت از کارهای سخت استقبال میکنی و توضیح میداد که حتی به سادهترین اشتباهات دیکته و نگارش هم در محیط کارت حساس هستی و گاهی زیر نامهها مینویسی: جای تعجب دارد! 😉
در کل، تو رو به تلاش و سخت کوشی میشناخت و بهم میگفت که بچههات چقدر حرفهای و خوب هستن.
از اینکه تو رو جزو بچههای من میشمرد و از اینکه “بچههای من رو به سختکوشی و حرفهای بودن میشناخت” احساس غرور کردم.
امیدوارم همیشه همه جا، همکارانت به خاطر توانمندی و تلاش و پشتکار و شایستگیهات، بهت افتخار کنند و ازت تعریف کنند.
محمدرضا میدانم شاید این یک حس بچگانه باشد اما وقتی که این متن را می خواندم تصور اینکه یک روز نباشی ننویسی برایم خیلی دردناک بود. همانطور که گفتی برای خودت اصلا دردناک نیست.
از مرگ یک تصویر غم انگیز توی ذهنم هست که سالها پیش آن را سروده ام.
چه سرنوشت غم انگیزی!
پیراهن روی طناب رخت
دیگر
هیچ تنی
منتظرت نیست.
سلام محمدرضای عزیز
متن بسیار عالی و خواندنی بود. چند بار خواندم و بهش خیلی فکر کردم.
شاید آرزوی من کمی احمقانه به نظر برسد ولی آرزو کردم که یک عامل بیرونی به من بفهماند که وقتم داره تمام می شه و بعد دوباره بیام اینجا و این مطلب را بخوانم تا بتوانم بهتر درکش کنم.
محمد رضا یک سوال هم من دارم.
ما با دوستانمان که بیماری دارند و به ما گفته شده که چند وقت دیگر که نزدیک است از پیشمان خواهند رفت، باید چگونه رفتار کنیم؟ شنیدن این خبر خیلی برام سخت تر از خبر شنیدن مرگ خودم است. چون او خودش سرحال تر از من است و من تمام ناراحت از دست دادن او؟ هر چند که معلوم نیست که کدامیک از ما زودتر خواهیم رفت ولی هر چه هست این حس و این نگاه و مدیریت رفتار ها و اشک ها خیلی سخت است
به نظر من هم به هیچ وجه نمیشه کاری انجام داد که خیر مطلق باشه. و هیچ ضرری رو در حال یا اینده برای کسی نداشته باشه. هر کار یا محصول یا اندیشه ای رو که بتونید تصور کنید، میشه باهاش کاری کرد که مضر به حال فرد یا جامعه باشه. هرچیزی. مهم نیست. حتی یک اثر هنری. ممکنه یک نفر ازش الهام بگیره و یک قتل انجام بده. تازه خود قتل معلوم نیست که ایا کار خیری بوده در طولانی مدت یا نه. به نظر من اگر زمان رو به سمت بی نهایت میل بدیم دیگه خوب و بد و مفید و مضر معناشون رو ازدست خواهند داد.
در بهترین حالت اگر فرض کنیم که انسان خلیفه الله هست روی زمین و اشرف مخلوقات و بهتین موجود روی زمین هست، باید بگم که حتی بهترین محصول خدا هم منتهی به خیر کامل نشده، پس انتظار انجام عملی که بهترین و منتهی به خیرترین کار در دنیا باشه منتفیه.
سلام
من یه موردی تو ذهنم بود که ميخواستم مطرح کنم وجواب بگيرم و دیدم فرصت بدی نیست اينجا.
عمدتا ما مطالعه ميکنيم ویاد ميگيريم تا بهتر زندگی کنيم .هم یادگيری وهم بهتر بودن هردوتاشون هم دارن تغییر ميکنن .
میشه گفت درعلم مديريت هم دنبال این هستيم که نتیجه بهتری بگيريم.بحث بهره وری وبعدبحثهای استراتژی مطرح شد.یعنی ما عمدتا کاری داريم انجام ميديم وبعدمیریم سراغ حل مشکل یا بهتر بودن .
دربحث استراتژی هم شما یک شرکتی داريد عمدتا وبعد استراتژی مينويسید.
دربحث فردی مباحثی مثل استراتژی فردی هم مطرح شد.ولی به نظر من یک نکته ای وجود داره .ماها همیشه دنبال کيميا گری بوديم .یا همون تبديل مس به طلا.وارد بحث روانشناسی ویا عرفان نمیخوام بشم .
من مهندسی صنایع خوندم .یادمه اواسط دوره دانشگاه یه روز به یکی از اساتيددر یک جلسه ای گفتم با اين مهندسی صنايع مثلا میشه مربی فوتبال شد؟. جواب واضح بود نه !
تو کامنتها ديدم دوستان ميگن مثلا خوب حالا ما فهميديم استعدامون چی هست .بعدش چجوری باید ببنيم چه کاری کنيم بهتره .یا حتی خود پيداکردن علاقه مساله هست .که خوب اين سوال منم هست بعد اين مقدمه .
من خودم خیلی وقتا دنبال همون کيميا هستم .بعضی وقتا استراتژی رو نگاه ميکنم به خودم ميگم خوب من که دارم برای شرکت استراتژی مينويسم یه فکری هم برای خودم کنم .اگه اين واقعا علمه وچیزی توش درمياد! ولی نتيجه ای نميگيرم .
همیشه بین برنامه وعمل فاصله بوده .شمایه برنامه مينویسی بعد حالا باید ریزش کنی برای اجرا . نکته مهم برای من يکی اينه که بابا اين کار برنامه نوشتن روحی نداره .
اینا رو گفتم تا درخواستمو بگم .ميخواستم رو اين مطلبا بحث بشه ویا جواب بديد بخصوص اينکه ما با دانستن استراتژی ویا شناخت استعدادهامون ، ميتونيم کسب وکار ویا شغل جديدی برای خودمون خلق کنيم یا نه ؟یا اينکه فرمول همون فرمول بهبوده وخلقی درکار نیست .
امیدوارم تونسته باشم منظورمو درست منتقل کرده باشم.
ممنون
نوشته ات تلنگر عمیقی بود. جز نوشته هایی که باید بارها برگردم و بخونمش، تا شاید بخشی از اون رو درست تر بفهمم و یاد بگیرم چه طور با این طرز تفکر زندگی کنم که به قول تو مرگ آگاهی بزرگترین نعمت زندگیه.
و البته من رو یاد روزهایی انداخت که بیشتر از همه زندگی کردم، پدرم چهار پنج سالی درگیر بیماری سرطان بود و من از همان سال های اول هر لحظه احتمالش را می دادم که او دیگر بین ما نباشد، سال های سختی بود اما جالب است که بگویم که یادآوری آن در عین تلخی برایم شیرین است، چون تجربه عمیقی از زمان بود که دیگر هیچ وقت تکرار نمی شود. آن روزها بیشتر از هر زمان دیگری زندگی کرده ام، هر لحظه به نبودن عزیزی فکر کردم که شاید آخرین لحظه های بودنش با ما را می گذراند و سعی کردم لحظات بهتری را برای خودم و او بسازم.
خیلی وقت است دیگر تجربه این چنینی از زندگیم سراغ ندارم مگر در بعضی اتفاقات خاص.
به نظرم این بیماری هر چند سخت و دردناک، گاهی هم موهبتی است از جانب خدا، نه تنها برای آن شخص بلکه برای اطرافیان او. تا از نو یاد بگیرند چه طور زندگی کنند و خود فراموش شده شان را دوباره به یاد بیاورند.
خوندن این متن و نگاه کردن به افق زمانی و دامنه اثر کارهایی که انجام می دیدم، منو یاد یه داستانی انداخت که خیلی وقت پیش خوندم، (چیزی که از اون داستان تو حافظه ام مونده رو می نویسم):
“یه روز یک پدری با فرزندش به کنار یه برکه می ره و به پسرش میگه: سنگی رو در آب بیاندازد.
پسر این کار رو می کنه.
بعد پدر رو پسرش می گه: دیدی با پرت کردن یک سنگ چگونه باعث شدی بر روی آب موج هایی حلقه ای شکل بوجود بیاد و آب برکه دچار تلاطم شد. کارهایی هم که تو انجام می دی دقیقا مانند همین سنگه در برکه زندگی اثراتی رو ایجاد می کنه.”
به نظرم یک برکه افق زمانی خیلی محدودی رو نشون می ده، فوقش ۱۰۰ سال نه بیشتر.
اگر بخوام اثر یک کار رو طبق گفته خودتون “طی میلیونها سال آتی” مشاهده کنم، باید بگم: اقیانوس زندگی. اگر کاری که انجام می دیدم رو همون سنگ در نظر بگیریم، حالا باید دید وقتی اونو در یک اقیانوس پرتاب می کنیم، چه اثری از خودش به جای می ذاره. تا چه عمقی و تا چه گستره ای اثرگذاری خودش رو حفظ می کنه. مسلمه که این اثر ادامه داره، فارغ از اینکه، کننده کار موجود باشه یا نه. کارهای مثبت این چنینی منو یاد “باقیات الصالحات” میندازه. کارهای خیری که صرف نظر از کوچکی یا بزرگیشون، اثری جاودانه دارند.
این تحلیل ساده و کودکانه رو بر من ببخشید. ولی واقعا این بحث و مفاهیم دیگه ای که در این متن به زیبایی توصیف شده بودن، برای من خیلی چیزها رو تا حدی شفاف کرد. ولی دیدن یک مساله کجا، درک کردن اون کجا. امیدوارم با مطالعه بیشتر و فکر کردن بیشتر، به مرتبه درک کردن هم برسم.
محمدرضا جان
بعضی وقتها یه سری کارهایی میکنم که اطرافیانم میگن: میان میگیرن میبرنتا!
یا مثلا به بعضی اقدامات هم صنفانم اعتراض می کنم و یه عده دیگه میگن: ببین این خیلی خرش میره ها. میفرستت یه جا یه مدت نباشیا!
اما من دوست دارم بیوفتم زندان! اطرافیان من، خی من رو میشناسن. می دونن که موضوع چی بوده و من گناهکار نبودم. نظر بقیه هم برام مهم نیست!
حالا دلیل اینکه دوست دارم بیوفتم زندان.
چون دیگه دغدغه ای ندارم. وقتم همش مال خودمه. فکرم آزاده. دیگه آسایش زندگی و آینده برام آنچنان مهم نیست. تنها چیزی که دوست دارم با خودم ببرم، کتابامه. فایلهایی صوتیه که دارم. خیلی دلم میخواد که تندتر از الان بخونمش. بهتر از الان دنیا رو ببینم. بهتر نظر بدم! بتونم مفید باشم.
اما خارج زندان، نمیشه! لااقل به این زودی ها نمیشه.
خارج زندان، حس می کنم مثل آتش نشانی هستم که تا ماسک اکسیژن خودش رو نزنه، نمی تونه برای دیگران هم مفید باشه. حتی خودش هم از بین میره، بدون اینکه برای خودش مفید باشه!
اون ماسک اکسیژن، داشتن یه زندگی نرماله. مخصوصا از نظر مالی. لااقل بدونم که چیزی هست که تامین باشم در این اقتصادی که هیچ چیزش دست تو نیست. خیلی بالا نمیخواما، یه چیز نرمال.
حرف دوستت رو می فهمم. منم این مشکل رو داشتم. یعنی فکر میکردم که دارم. چندین آزمایش دادم، هی دکتر میگفت:” چیزیت نیست. برای استرسه. برای تغذیه است. اکثر الان معده یا روده اشون مشکل داره.” اما نمی دونست که اگه بگه من سرطان دارم، چقدر خوشحال میشدم. لااقل یا دلیل خوب بود که بیخیال ماسک اکسیژن بشم. سرطان، مرگ قطعی نیست. اما بهونه ی خوبی بود برای من.
حتی بعضی وقتها میگم محمدرضا رو ببین. تو که میخوای شبیهش باشی، ببین اون چیکار کرده.
و به خودم جواب میدم که: محمدرضا، ماسک اکسیژنش رو زده. اون موقع که تو خواب بودی و فکرت کوچیک بود وگرنه تو هم الان ماسکت رو زده بودی.
سلام . چند روز پیش داشتم به دوستی میگفتم بنظرم دلتنگی بدترین چیز دنیاست . زجر آور ترین تجربه هر انسانی دلتنگیه . نمیدونم چرا با خوندن این نوشته تون احساس دلتنگی شدید بهم دست داد.
محمدرضای عزیز! مگر غیر از اینه که هر سیستمی برای پیگیری امور داخلیش و خواسته هاش ، اول از همه باید “باشد” تا بعد به موارد دیگرش بپردازه . شما اول باید باشید و این “بودن ” با کیفیت بالا وجود داشته باشه تا بشه به زعم شما دنیا رو تجربه کرد.
اگر فرضا دیدن و تجربه شایسته دنیا آنگونه که شما آرزو دارید فرضا ۳۰ سال مطالعه و زمان بخواد ، این کارکرد شما باید توسط تن و روانی سالم با حداقل ۳۰ سال طول عمر (از همون معنای فاصله تولد تا مرگ) محقق بشه.
شما چند وقت پیش نوشتید در پاسخ دوستی گفتم “زندگی اولویت اول من نیست!” . با احترام باهاتون موافق نیستم . شما باید اول بقا داشته باشید اونهم از نوع با کیفیت بالا تا بشه در اون بستر دنیا رو تجربه کرد . طول عمری با معنی مد نظر شما زیر مجموعه طول عمری با معنی عامشه . هیچ زیر مجموعه ای بدون تعریف خود مجموعه معنی نداره.
از ته ته دل آرزو میکنم طول عمری دراز به معنی عامش و همراه با تندرستی داشته باشید. در این بین حصول طول عمری به معنای مد نظر خودتون بر عهده شما .
سلام
به نظرم این متن همچون برخی نوشته های ماندگار تاریخ، متنی فرازمانی است و سالیان سال، تازه و تامل برانگیز خواهد ماند، خوشحالم که در اولین روزهای انتشارش فرصت خواندنش را یافتم هر چند ترس آور نیز خواهد بود که اگر با بار این دانسته هایم اعمالم به زنبور بی عسل، مانند باشد، این متن نیز اتمام حجت و سندی برای ناپذیرفته بودن بهانه های عمرم گردد
اگر در محضر استادم محمدرضای عزیز! اینجا چیزی می نویسم صرفا تجربه هایم را که تاییدی بر بخش هایی از این متن ها می بینم عرض می کنم و می پندارم شاید نوشته ما کمک کند، دوستان و اساتید فرهیخته نیز مطالب آموزنده دیگری را نقل کنند
حدود ۸ سال پیش در مسیر یکی از بزرگترین انتخاب های زندگی ام (به نظر خودم، شاید هم اینگونه نباشد) اندک تردیدی داشتم شاید ارزش ها و باورها و خواسته هایم (عقل و دل و احساسم) نگاه ها و پیام های متناقض و مبهمی در خصوص این تصمیم داشتند، دعا کردم و خواستم که خدایا پا در این راه می نهم اگر این اتفاق به خیر و صلاح من است، اتفاق بیافتد، آن اتفاق، رخ داد و مدتی به ظاهر اتفاق خوبی بود، حدود ۶ سال پیش به نظرم آن اتفاق، اتفاق مبارکی نبود و چالش های فراوانی برایم داشت و ۴ سال پیش تقریبا همه و خودم، احساس می کردم بزرگترین شکست زندگی ام از همان ۸ سال پیش و قدم نهادن در آن راه رخ داده است، در طی ۲ سال اخیر باز نگاهم به آن رخداد عوض شده و برداشتم این است که آن اتفاق به خیر و صلاحم بوده و درس آموخته ها و توسعه نگرش بسیار وسیعی را در من سبب شده است، شاید روز به روز، بیشتر می فهمم که آن اتفاق و به ظاهر شکست در آن، به احتمال بسیار زیاد به خیر و صلاحم بوده
نکته پایانی: به نظرم بزرگترین کارکرد داشتن نگاه دینی به زندگی شاید این است که در مواقعی که با دانش و آگاهی خود تمام سعی مان را برای دستیابی به هدفی یا ایجاد تغییری می کنیم و به ظاهر شکست می خوریم (تاکید می کنم پس از کسب آگاهی و تلاش مفید و مستمر)، آنگاه این نگاه که خواست خدا و خیر و صلاح این چنین بوده و ما حکمتش را درک نمی کنیم چرا که بر بسیاری از جوانب و افق های امور، تسلط نداریم، بسیار آرامش بخش و زمینه ساز حالت “رضا” می باشد
مطمئنا من سطح درک و سوتدم در حدی نیست که این مطلب را رد یا تایید بکنم.
اما فقط از منظر یک آدم خیلی نامرتبط(که مثلا داشته از جلوی یک کیوسک روزنامه فروشی رد می شده، حالا اومده حرف بزنه) نظرم رو می نویسم.
بحث مرگ، بحثیه که برای همه ما در هر لحظه ای پیش میاد. خوبیش اینه که یه باره.(فکر کنم)
فکر کنم این فیلمی که میگم را شهرزاد عزیز دیده باشه.
مربوط میشه به یکی از فیلم های جو بارکر. داشت یک داستانی رو تعریف می کرد، که کس دیگه ای نقلش کرده بود.
داستان:
یک روز صبح که داشتم لب ساحل قدم می زدم دیدم از دور یک نفرداره می رقصه اون وقت صبح. نزدیک که شدم دیدم نه، دولا میشه چیزی برمی داره و می دَوَد. نزدیک تر که شدم پرسیدم جوان چه کار می کنی؟
گفت شب تمام شده و آب دریا پایین می رود، چون آب بالا آمده بوده ستاره های دریای در شنِ ساحل گیر کردند. آن شخص گفت:جوان می دانی که ساحل کیلومترهاس، و تو نمی توانی برای همه آن ها این کار را انجام دهی. جوان بدون اعتنا به حرف او دولا شد یک ستاره دریای برداشت و رفت پرت کرد در آب. وقتی برگشت گفت: برای این یکی که موثر بود.
محمدرضا به نظر من تو از اونای هستی که خوب می دونی کِی و کجا و چقدر ستاره دریای هات و باید به دریا بندازی.
پی نوشت: منظور بحث را که کنار بگذاریم. آنقدر خوب وهماهنگ و یکپارچه نوشتی که کلمات زنجیروار دارند باهم می رقصند.
حمید عزیز.
ممنونم. چقدر کامنت تون خوشحالم کرد. اول بخاطر اینکه خیلی برام دوست داشتنی و ارزشمند بود که یکی از دوستان خوب و باارزش متممی من، تونسته اینقدر خوب، دوست متممی دیگر خودش رو بشناسه. دوم، بخاطر نوشتن و یادآوری این داستان ستاره دریایی، که به جرات میتونم بگم یکی از زیباترین متنهاییه که توی زندگیم، عمیق ترین تاثیرها رو روی من داشته و هزاران بار دیگه هم که بخونم یا بشنوم، ازش سیر نمیشم. و همینطور سایر نکات و متنهای زیبا و تاثیرگذار The power of vision (قدرت بینش) با بیان دوست داشتنی جو بارکر.
دقیق یادم نیست کی، اما من هم یه بار، دقیقا همین حرف شما رو به محمدرضا زدم. اینکه او همون آدمیه که ستاره هاش رو خوب و خردمندانه پرتاب میکنه.
“مرد جوان با آن کارش تصمیم گرفته بود که تنها نظاره گر گذر زندگی در دنیا نباشد…”
و یک پی نوشت (برای محمدرضا):
ببخش. یادم رفت توی کامنت قبلیم بنویسم. ولی دلم میخواست بگم با اینکه خیلی عاشق درخت بید مجنون هستم، ولی امیدوارم هیچوقت – هیچوقت، زیر سایه ی اون درخت نشینم…
محمد رضا ،نميدونم چرا،ولي معمولاً نوشته هاي غير معمول و نامتعارفت بيشترين تاثير روي من ميزاره (البته اكثر نوشته هاي تو اگر معناي عمومي نامتعارف رو مراد بگيريم، نا متعارف و متفاوتن-و خيلي چيزها هست كه اينو گواهي ميده) .اين نوشته ت هم مثل اين نوشته :http://www.shabanali.com/ms/%D9%87%D9%86%D8%B1-%D9%86%D9%87-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86/
چنين تاثيري روي من گذاشت.
از ديشت چندبار خوندمش. نميدونم از كدوم قسمتهاش بگم كه بتونم حرفهامو درست منتقل كنم. شايد بتونم بگم كه “موهبت مرگ آگاهي” رو تا حدي ميفهمم. جالب اينجاست كه با وجودي كه تاحدي توي اين زمينه و زمينه هاي مرتبطش مطالعه كردم، ولي معتقدم كه همين درجه از اين نعمت كه بهم رسيده رو “دنيا” لطف كرده و بهم داده. با با رنجهايي كه اول فكر ميكردم رنجن ولي بعداً فهميدم كه از باراني كه روي كوير خشك ترك خورده هم ميباره ،شيرين تر بودن عالي تر بودن،زندگي بخش تر بودن …
از اين كه بگذرم (يعني موهبت مرگ آگاهي) چيزهاي ديگه اي توي اين نوشته بود كه خيلي درگيرم كردن .
-با اينكه فكر ميكردم كه تاحدي مفهوم افق زماني رو فهميدم ولي تازه فهميدم كه چقدر ساده لوح بودم كه اينطور فكر ميكردم! پاره خطِ بي نهايتي كه ،شايد بزرگترين هنر هر انساني اين باشه كه بتونه فقط چند سانتي متر بيشترشو حدس بزنه و من چه ساده لوحانه فكر ميكردم به اندازه اين پاره خط! (نه در ذهنم،كه از نظر تئوريك خيلي چيزها ميشه فهميد و ازش دم زد، در ساحت باور و عملم.(يا به قول تو گفتن كجا و درك كردن كجا)(يا به قول يالوم دانستن كجا و واقعاً دانستن كجا)
-هميشه فهم انتگرال برام كمي گنگ و مشكل بود،ولي فكر كنم با ضربه پتك تو به سرم! كمي فهمم ازش بيشتر شد.
من كاري رو در اين لحظه ميكنم ولي پيامد اونو انتگرالي بي نهايتي شايد بتونه حدس بزنه و من حتي در حدس زدن اين حدس تقريباً كاملاً ! عاجزم.
-پس اينكه اين چندصباح ناچيز عمر انسان ،اگر براي من ناچيزتر از اون ناچيز هم باشه، در كل، در مفيد بودنم براي دنيا هيچ تاثيري ممكنه نداشته باشه. يعني صدسال فرصت و يك روز فرصت در اين مسير بي نهايت،تقريباً يكي هستن.(واقعاً فكر ميكنم كه “واقعاً فهميدن ” اين مفهوم ميتونه نگاهمو به زندگي خيلي زياد تغيير بده ،خيلي زياد. و در مقياس خودم خيلي پربارتر از الان)
-با اين اوصاف كلاً مفهوم وضعيت هاي “موجود” و “مطلوب” يا بايد برام بي معنا بشه يا كلاً رنگ و بوي ديگه اي پيدا كنه.رنگ و بويي نا آشنا و تازه.
-از روزي كه اين درس “شاخص” ها رو توي متمم خوندم،ميدونستم تا آخرين نَفسم روي زمين، اين شاخص ها دست از سرم بر نخواهند داشت 🙂 و امروز هم دوباره اومدن سراغم كه : سامان جان، معيارت براي سنجش عمرت چيه؟ خيلي سوال بزرگيه،اميدوارم روزي برسه كه من(ما) هم مثل تو معياري رو كه قلب و روحم با همه وجود قبولش داشته باشه، پيدا كنم.
-مدت زياديه كه با خودم فكر ميكردم كه :چرا محمدرضا روند نوشته هاش از اون انسجامي كه بايد باشه،برخوردار نيست؟ چرا امروز از “پيچيدگي”مينويسه،فرداش عكس ماه برامون ميزاره، يه روز از “ظهور” ميگه و “ابهام” يه روز يه نصيحت ساده رو بين متن نوشته ش برامون شسته رفته ميگذاره. چرا بعضي وقتها يه پروژه هايي رو استارت ميزنه كه خيلي مهم و ارزشمندن،ولي ممكنه يا اصلاً سمتشون برنگرده (برعكس هميشه كه “برميگرده” و يه چيزي ميگه! ) يا فاصله زماني برگشتنش خيلي زياد ميشه. و خيلي سوالهاي اينچنيني كه اگه بخوام بنويسم بايد خيلي وقت همه تون رو بگيرم.
الان به نظرم ميرسه كه كمي متوجه شدم چرا. يعني احساس ميكنم كه متوجه شدم.
شايد كسي كه مرگ آگاهي رو ميفهمه،فهميده اين پاره خط مبداً نامعلومِ مقصد ناكجا، چي هست، ميفهمه براي كارهاي نكرده ش بيشتر به خودش و زندگيش مديونه تا كارهاي كرده ش… بايد هم همينطوري باشه…
-ببخشيد زياد حرف زدم و احتمالاً براي كسي كه اين كامنتو خونده ، بي خاصيت. و خاصيتي هم اگر داشت بيشتر براي خودِ خودخواهم بود .
پي نوشت : اميدوارم اين مطلبت چندين و چند برابر مطلب دكترات خونده بشه! چون اون اگر كمكي هم ميكنه به تصميم دكترا گرفتن و نگرفتن دانشگاهي ميكنه ولي اين مطلب شايد! (شايد رو به دليل اثر پروانه اي عرض ميكنم) به تصميم دكتراي “زندگي” كه به نظر ميرسه مسيرش از پاس كردن واحد هاي “مرگ آگاهي” ميگذره، كمك ميكنه
نگاه تو به مرگ برام خیلی شیرینه محمدرضا، این رو از اون موقعی فهمیدم که در پاسخ به یکی از دوستان که برات آرزوی طول عمر کرده بود گفتی که کاملا به عمر خودت راضی هستی و امیدواری همین منبعی که برات در نظر گرفته شده رو به خوبی استفاده کنی. و ازت ممنونم بابت این شرح بلندی که در توصیف دیدگاهت نوشتی.
مرگ برای من هم یکی از موضوعات کلیدی هست که در دوره های مختلف از منابع مختلف دیدگاهاشون رو بررسی کردم و در نهایت می تونم بگم که دیدگاه «اگزیستانسیالیست ها» برام نسبت به بقیه جالب تر بوده. دیدگاهی که رمانهایی مثل «همه می میرند» ، «مرگ بسیار آرام»، «درمان شوپنهاور» و … نمود پیدا کرده. اصلا انگار در «همه می میرند» همین حرفای تو به بیانی دیگه تکرار شده. اینکه اگه زندگی انتهایی نداشته باشه چه بلایی سر انگیزه میاد. اصلا تلاش ها بی اثر میشن و یا همین اثربخشی و خیر و شهر هر کردار حتی پس از گذشت سالیان هم به خوبی مشخص نخواهد شد.
محمدرضا، دوست دارم نظرت رو راجع به مکاتب عرفانی( به صورت عام) بدونم. مکاتبی که مدعی هستند آرامش واقعی و شادی حقیقی رو میشه از کانال اونها درک کرد. مکاتبی که بعضا مدعی هستند توسعه مرزهای فکری (که شما گفتی از طریق مطالعه در حال انجام اون هستی) به واسطه ریاضت های تجویزی اونها انجام میگیره. دوست دارم بدونم که اونها رو (علی الخصوص مکاتبی که بیشتر در هند فعال هستند و ظاهرا هم کارهای غیر عادی ازشون سر میزنه مثل پیش گویی هایی در مورد آینده) یک سر رد می کنی یا براشون حذی از حقیقت قائلی؟
از وقتی که این مطلب رو خوندم، دوستان خوب متممی ای که مدتیه اسم شون رو توی کامنتهای اینجا یا متمم نمی بینم یا حضورشون به هر صورت، مدتیه که نسبت به قبل، کمتر حس میشه یکی یکی میان توی ذهنم… امیدوارم اون دوست عزیزی که مخاطب این نوشته هستن به امید خدا سلامتی شون رو به دست بیارن و سایر دوستان هم خوب و سلامت باشن.
دلم میخواست به این دوست خوبمون بگم واقعا ما هیچکدوم نمیدونیم کی خواهیم رفت. یک ثانیه ی دیگه یا چندین سال دیگه، و به چه بهانه ای. ولی چیزی که میدونم اینه که باید به خودمون کمک کنیم که حتی تا آخرین لحظه ی زندگی هم، به زندگی، امید و عشق داشته باشیم.
بعد دلم میخواست دو متن کوتاه رو بخاطر حرفهای خوبی که محمدرضا برای دوستمون و برای ما زد و همینطور بخاطر این دوست عزیز، اینجا بنویسم: (و ببخشید که کامنتم طولانی میشه)
***
“در مورد راهب پیر ذن شنیدم که: در بستر مرگ بود. آخرین روز فرا رسید و اعلام کرد تا پایان شب بیشتر دوام نخواهد آورد. بنابر این تمام پیروان، سالکان، اقوام… یکی بعد از دیگری آمدند.
او دوستداران زیادی داشت که از دور و نزدیک آمدند. اما یکی از سالکان قدیمی وقتی شنید که استاد در حال مرگ است به سمت مغازه دوید. یکی از او پرسید: “استاد در کلبه اش می میرد، تو به فروشگاه می روی؟” سالک قدیمی جواب داد: “می دانم که استادم عاشق یک کیک مخصوص است، می روم آن کیک را بخرم.”
پیدا کردن آن کیک مخصوص مشکل بود، ولی تا شب طوری ترتیب کار را داد و با سرعت و کیک در دست، نزد استاد آمد. همه نگران بودند، انگار استاد چشم انتظار کسی بود. گاه چشمان را باز می کرد، نگاهی میکرد و دوباره می بست. وقتی سالک رسید، استاد گفت: “خیلی خوب، بالاخره آمدی، کیک کجاست؟”
سالک کیک را آماده کرد و خیلی خوشحال بود از اینکه استاد چنین درخواستی کرده است. استاد در حالِ احتضار کیک را بدست گرفت… با اینکه پیر بود ولی دستش نمی لرزید. یکی پرسید: “شما پیرید و در حال مرگ هستید، بزودی نفس های آخر را خواهید کشید، ولی دستتان نمی لرزد!” استاد پاسخ داد: “من هرگز نمی لرزم. چون ترسی وجود ندارد. جسمم پیر شده است ولی هنوز جوانم و تا مرگ جسمم، جوان باقی خواهم ماند.”
بعد هم گازی به کیک زد و شروع به جویدن کرد. آنگاه کسی پرسید: “استاد، آخرین پیام شما چیست؟ شما بزودی ما را ترک می کنید، دوست دارید چه چیزی را بخاطر داشته باشیم؟”
استاد لبخندی زد و گفت: “آه، کیک خوشمزه ای است!”
این نمونه ی مردی است که در اینجا و حالا زندگی می کند: کیک خوشمزه ای است. حتی مرگ هم به چشم نمی آید. لحظه ی بعد بی معنی است. این لحظه، کیک خوشمزه ای است.
اگر بتوانی در این لحظه، این لحظه جاری، حضور داشته باشی، همین برایت کافی است. در آنصورت می توانی عشق بورزی، عشق شکوفایی نادری است که گاهی اتفاق می افتد.”
اوشو (از کتاب: شهامت)
***
“هلیا! برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز، و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را.”
نادر ابراهیمی (از کتاب: بار دیگر شهری که دوست می داشتم)
خوندم و اشک ریختم،
خوندم و اشک ریختم . .
نه از روی ناخوشی، که ابدا تعریف دقیقی از خوشی و ناخوشی ندارم.
به نظرم هیچ صفتی نمیتونه به راحتی به درک ساده ترین حالات انسانی هم کمک زیادی بکنه.چه برسه به این حال پیچیده ای که الان از خوندن این متن بهم دست داد.
“دیدن دنیا”، “تجربه کردن دنیا” و مشاهده گر خوبی بودن.
میون این عبارات نباید “و” گذاشت .همه یک چیزند و همه شون چنان شوقی بهم میدن که بی اختیار پرت میشم به جایی خیلی دورتر از این جایی که هستم واز دور به خودم نگاه میکنم و به ساده انگاری ذهنم در تلاش برای فهم هستی میخندم.این خنده ست یا گریه، نمیدونم.
برای ما که به قول حسین پناهی دیر رسیدیم و درهای صحنه نمایش به رومون بسته شده، جز اکتفا به حدس و گمان کاری ساخته ست!؟ با صدای شور تماشاچیا به ذوق میایم و وقتی صحنه غرق سکوته، هزار تصویر وهم انگیز از جلوی چشمانمون رد میشه.
به هم دلداری میدیم که میفهمیم اون پشت چه خبره، اما مگر نه اینکه هر تصویری که ازش میسازیم بسط و تعمیم تصاویریه که از قبل در ذهن داریم!؟
به خیالم باز با این حال ، شوق مشاهده گر بهتری بودن بزرگترین حسیه که میتونه هنوز منو وادار به تلاش کنه.
این وسط و با این حجم ابهام واقعا کی میتونه بگه کمیت عمر نکته مهم یا بی اهمیتیه!؟
پ.ن:
دوستم محمد بعد از خرداد ۳ سال پیش که دکتر بهش گفت تا ۴ ماهه دیگه بیشتر زنده نیست تا همین امروز که کنار ما هست، چنان زندگی روبرای خودش و ما دوست داشتنی کرده که همیشه وقتی باهاش حرف میزنم آخرش به این میرسیم که خیال ما ازاتفاقات و حوادث فقط خیالی بیش نیست!
ای شعبانعلی گرامی، در این مدتی که پیگیر نوشتههات هستم غلظت یه موضوع رو خیلی کم دیدم، مخصوصا تو همین نوشته. موضوع رابطه و دلبستگی. مخصوصا به خانواده و فرزند.
دوستی داشتم که همین اردیبهشت از سرطان مرد. در مقیاس آدمهایی که دیده بودم آدم قویی بود. آن طور که فهمیده بودم جزو نیروهای اطلاعاتی بود و فرمانده جنگ شده بود و وزنهی سیاسی مهمی بود و زندگی تعداد محسوسی آدم رو در راستایی که میپسندید(: تغییر داده بود.
آن طور که فهمیدم چیزی که از نظر روحی این دوستم رو شکست، نگرانیش بابت دو تا بچهاش بود(پسری در آستانه کنکور و دختری دبیرستانی).
====
از افراد و ایدههایی که پیگیرم خیلی کم در این مورد تا به حال یاد گرفتم. مثل این فمنیستها که کلی در مورد زنان حرف درستوحسابی دارن، ولی در مورد حاملگی خیلی کمتر کار کردن(:
البته میدونم قرار نیست تو و بقیه در همهی حوزهها بنویسین و یاد بدین. یا وقتی در مورد مرگ و سرطان مینویسی از همهی جوانب چیزی نوشته باشی، ولی به عنوان کسی که شوق فهمیدن مدل ذهنیت رو دارم، گفتم درخواست کنم که غلظت این موضوع رو بیشتر کنی تو نوشتههات.
سعید عزیز.
در مورد مسائلی مانند دلبستگی، اول اینکه خاطرهای بسیار دور از آنها دارم و تصویری چنان دقیق نیست که بتوانم توصیفش کنم و در موردش بنویسم.
اما نکتهی دوم اینکه فکر نمیکنم نظرات انسانها در زمینهی مواردی مانند دلبستگی، کمک زیادی به شفاف شدن مدل ذهنی آنها بکند. چون مواردی مانند دلبستگی، رابطه، عشق، امید، ناامیدی، باور به تلاش، کمک به دیگران یا کمک نکردن به دیگران، اینها در رفتار سیستمها (از جمله انسانها) ویژگیهای ذاتی و هستهای (Core Property) نیستند و بیشتر پوسته هستند (Shell Property) و حتی مفاهیمی مستقل و قابل تعریف نیستند و بیشتر، نامگذاری بر روی رفتارهای پیچیدهای هستند که از ترکیب صدها خرده رفتار و خرده واکنش در درون سیستمها نشات میگیرند.
چنانکه مثلاً در شناختن یک مدل اقتصادی، اگر بپرسیم که نگاه این مدل اقتصادی نسبت به کارآفرینان چیست، چندان کمکی به درک هستههای آن مدل اقتصادی نمیکند.
اما اگر بپرسیم که نگاه آن مکتب به دو مفهوم “ارزش” و “اعتبار” چیست، احتمال بیشتری دارد که آن مکتب را بشناسیم و به تبع آن، مواضع آن مکتب نسبت به کارآفرینی و سایر مفاهیم پوستهای را درک کنیم.
فکر میکنم در مورد مفاهیم ریشهای هم، حداقل در مورد مدل ذهنی خودم، بیش از حد نوشتهام و به حلقهی باطل تکرار افتادهام. این است که جز در مواردی که مثل این مورد – دوستی دستور مشخصی داده باشد – ترجیح میدهم اینقدر صریح و مستقیم به سراغ این “خودابرازی”ها نروم.
برای آدمی در حد فهم و سواد من، همین که راجع به سئو و لینک و کلیک بنویسم و چند عکس تکراری از ماه منتشر کنم، معقولتر و منطقیتر است.
چقدر این متن شورانگیز بود. مدتهای زیادی بود هیچ چیزی من و به وجد نیاورده بود. معلم عزیزم محمدرضا جان واقعا ممنونم از بابت تک تک حروف و کلماتی که برای نگارش این نوشته فوق العاده استفاده کردی.
الان که فکر می کنم خوندن این نوشته تنها به فاصله چند ساعت از مطالعه فصل همنشینی با پائولا از کتاب مامان و معنی زندگی یالوم؛ اونهم کاملا به صورت اتفاقی و در حالی که یه عالمه کتاب در صف مطالعه دارم؛ احتمالا مصداق همون نعمتی هست که مدتها قبل شامل حال شما شده تا به تمامی زیستن زندگی رو تجربه کنم و عمرم رو به قول دوست شما بیشتر کنم.
فکر می کنم این متن خیلی بیشتر از متن چرا دکترا نمیخوانم موثر و تکان دهنده باشه. هرچند مضمون این حرفها قبلا در اینجا و متمم بارها تکرار شده ولی واقعا این نوشته بی نظیر بود.
یه پاراگراف زیبا از کتاب مامان و معنی زندگی:
“آخر چه چیز طلایی ای می تواند در مردن باشد، پائولا؟”
“اِرو، این سوال نادرست است؟ سعی کن بفهمی چیزی که طلایی است، نه مرگ، که به تمامی زیستن زندگی به رغم رویارویی با مرگ است. فکر کن هر آخرین باری، چقدر اندوهبار و در عین حال با ارزش است: آخرین بهار، آخرین پرواز کُرک قاصدک و آخرین شکفتن گل های گلیسین”
درود
دقیقا امروز وقتی داشتم تو یه گروه تخصصی تلگرام به سوال یکی از دوستان جواب می دادم، قبل از اینکه پاسخ را ارسال کنم یک لحظه به این فکر کردم الان این پاسخ من چه تاثیری ایجاد میکنه؟و به یه افق زمانی دوردست فکر کردم و خواستم ببینم اثرات این پاسخ چیه؟به نتیجه ای نرسیدم و شاید حس خوبی هم پیدا نکردم ، ولی الان که این نوشته را خوندم دیدم چه منطق درستی است که ما هرچه هم تلاش کنیم و بیندیشیم و متفکر باشیم باز هم نمی توانیم اثرات کار هامون که حالا خوب بوده یا بد بوده را بسنجیم.و چقدر خطرناک است اگر بخواهیم به دیگران مسیر درست و غلط را نشان دهیم.چون کسی نمیداند خیر در کدام گزینه است.
شاید حسین پناهی هم به این منطق رسیده بود آنجا که می گفت:
چه اوقات سختی که بر من گذشت
گواه دل ریش من ماه بود
دمی شک نکردیم به شاهراه ها
دریغا که بی راهه ها راه بود
سلام
محمدرضا جان وقتی راجع به تبعات کارها و اتفاقات و مقام رضا نوشتی، یاد موضوعی افتادم که مدتی ذهنم را مشغول کردهبود و در وبلاگم هم تحت نوشتهای که دربارهی سرنوشت برای دوستم مهران نوشتم کمی بسطش دادم (نمیدانم چطور اینجا لینک بگذارم؛ شاید هم اصولاً نمیشود)
معتقدم اقدامات و عملکرد من سهم کوچکی از نتیجهاش دارند. من برای یک برنامه و هدفی برنامه میچینم و طبق برنامه عمل میکنم؛ این کاریست که برای رسیدن به آن هدف باید انجام بدهم اما در به ثمر نشستن آن هدف دهها و شاید صدها عامل نقش دارند که اقدامات من یک یا دوتا از آنها بیشتر نیست؛ شاید یکی دوتا را هم غیر مستقیم بتوانم کنترل کنم اما بقیه از دست من خارجاند. و به این ابهامها افق زمانی را هم اضافه کنی که نور علی نور میشود! و مرگ هم یکی از این “خارج از کنترلها”ست… (تازه اگر خودش را تابعی از چندین عامل در نظر نگیری که بعضیهایش کمی کنترلپذیرند و سایرین حتی شناختهشده هم نیستند!)
در این شرایط میتوانی انکار کنی (که نه یعنی چه نتیجه تحت کنترل من نیست؛ کائنات هم با من اند و این صحبتها!)
یا بنشینی یک گوشه و زانوی غم بغل بگیری
یا قبول کنی که اصولاً چیزی به این حد غیرقابل کنترل بودن را نمیشود ارزش دانست. پس بهتر است از دغدغهی نتیجه خودم را فارغ کنم: کارم را انجام دهم؛ تا جای ممکن به بهترین نحو هم انجام دهم؛ و نتیجه اصلاً ربطی به من ندارد!
٭احساس میکنم مفهوم توکل در دین اسلام هم چیزی شبیه به همین است: تو کارت را بکن؛ کاری به کار بقیهی چیزها هم نداشتهباش. کارت را به بهترین شکل انجام بده و نتیجهاش مربوط به شخص دیگریست…
فکر میکنم این نگاه به کارها و اتفاقات اثربخشتر، آرامشبخشتر و برای همه سودمندتر باشد.
این متن را برای خودم و محمد رضا و دوست عزیزم نقل می کنم از (کتاب نور جهان–کریستیان بوبن -فصل آفتاب درون)
برای آنکه چیزی را به خوبی ببینیم ،باید سوگوار آن گردیم . برای آنکه دنیا را به خوبی درک کنیم ،باید برون از آن و بنابر این مرده باشیم . هرگز کسی به دقت کودکی که در گوشه ای نشسته و دیگر انتظار والدین خویش را نیز نمی کشد ،زنگ تفریح را به نقاشی در نمی آورد . این کودک که به اشارتی نیز می تواند آنچه را که روی می دهد و آنچه رانیز که روی نمی دهد وصف کند ،این دعوی تقریبا فروتنانه را دارد که هر قدر بیشتر از آنچه به وقوع می پیوندد فاصله گیرد،بهتر از آن را بیان می کند .آن کس که غایب می شود ،بهتر از همه می تواند از حضورها سخن گوید .او خویشتن را با هیچ چیز نمی آمیزد و به همین سبب است که بهتر از هر کس می بیند . دید او دقتی در حد کمال دارد ،همو که دنیا را از شعاع مردمک دیدگان خویش روان می سازد.این حال سبب می گردد که به هر آنچه می تواند ببیند ،با دید پرنده شکاری نظر کند.
چند کتاب از کریستین بوبن توی لیستم دارم که متاسفانه هنوز وقت نکردم بخونم . ممنون بابت این متن زیبا جناب آقای کشاورز