دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

برای سال جدید

لحظه ها ناپیوسته نیستند

و هیچ مرز و دیواری این سال را از سال دیگر جدا نمیکند

تمام آنچه هست یک زندگی پیوسته است و اگر مرزی هست

همین لحظه است که آنچه بر ما گذشته است را

از آنچه بر ما خواهد گذشت جدا میکند

این مرزها میتوانند جاودانه شوند اگر در آنها تصمیمی مهم و متفاوت بگیریم

نشانه ی چنین تصمیم هایی هم معمولاْ این است که

همان مردمی که آن مرزهای ناموجود را در کنارمان جشن میگیرند

تصمیم های بزرگ ما و ساختن این مرزهای جاودانه را

 با دیده ی شک و تردید و شاید تحقیر نگاه میکنند

لحظات تان ماندگار

مرزهایتان استوار

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


86 نظر بر روی پست “برای سال جدید

  • فاطمه گفت:

    سلام
    قطعا مهم ترين و دوست داشتني ترين اتفاق سال ١٣٩٤ براي من آشنا شدن با متمم و روزنوشته هاي شما بود.
    وقتي وارد دنياي بزرگ متمم شدم احساس آليس را داشتم در سرزمين ِ عجايب، نميدونستم بايد از كجا شروع كنم، سطح مطالب واقعا فراتر از من و ذهن و دانسته هام بود، حتي توي كامنت هاي دوستان كلماتي را ميخوندم كه نه شنيده بودم نه خونده بودم نه اصلا معنايِ آن را مي دونستم ، راستش گذاشتنِ كامنت هاي ساده و ابتدايي تو چنين فضايي و براي گروهي با اين معلومات خيلي برام سخت بود و احساس ميكردم كم ميارم و خجالت ميكشيدم هرچند الان هم همينطوره و تا حدودي اين حس همراهمه اما دارم نهايتِ تلاشم را ميكنم تا از فرصت هاي محدودِ در اختياري كه دارم خودم را به سطح قابلِ قبولي براي عنوان متممي بودن برسونم . تاثير آموزش هاي متمم را به وضوح توي زندگيم ميبينم، اينستاگرام و فيسبوك را كنار گذاشتم و از زمانم بهتر و معقولانه تر استفاده ميكنم، مطالعه ام را بيشتر كردم، تعدادي از كتابهايي كه پيشنهاد داده بودين را خريدم و مطالعه كردم ، درس ها را به ترتيب و آهسته و پيوسته مطالعه ميكنم و بهشون فكر ميكنم و تمرين ها را حل ميكنم، به شدت روي بحث تصميم گيري دارم كار ميكنم چون هميشه يكي از بزرگترين دغدغه هام تصميم گيري بوده و خطاهاي بزرگي در اين مورد دارم ، الان هم مشغول گوش دادن به فايل مديريت توجه هستم و ممنون به خاطر اين هديه ي خوبِ نوروزي
    خيلي خوشحالم كه اينجا هستم و ميتونم حرف بزنم ، من چند بار سعي كردم اينجا كامنت بزارم اما نميشد فكر ميكردم بايد امتيازآموزنده ١٥٠ باشه اما ظاهرا مجموع امتيازها بايد به اين عدد برسه و من نميدونستم 🙂
    در نهايت اينو بگم كه چقدر خوبه كه شما هستين و اينجا هم هست .

  • مهدی گفت:

    سلام
    کوتاه میگم تا وقت شریف دوستان رو زیاد تلف نکنم: منم شیوه نوشتن خاطرات روزانه رو برای یادگیری زبان انگلیسی شروع کردم و با نظم ۱۵ دقیقه‌ای ترکیب کردم و برای هر روزم یک اسم که خودم خوشم میاد انتخاب می‌کنم و بازآموزی زبان رو مجددا شروع کردم. ممنونم استاد عزیزم بابت به اشتراک‌گذاری تجربه‌هایت درباره شیوه زبان‌آموزی که فهمیدم کلاس رفتن یا نرفتن یا تشویق کردن یا انتقادکردن دیگران اصلا مهم نیست و مهم اونه که خودت چطوری لذت می‌بری و یافتن روش خودم رو مدیون راهنمایی خوبتون هستم.
    ممنون که هستی

  • غزل گفت:

    سلام
    خیلی دوست داشتم اینجا کامنت بزارم ولی خب الان کد دار شدم:)
    می خواستم واسه این حس خوبی که از شما و نوشته هاتون می گیرم تشکر کنم و واسه این فضایی که ایجادش کردین, کلی از شخصیت هایی که دوسشون دارم را توی متمم پیدا کردم و این بخاطر اقدام شماست.ایشالله امسال پر از اقدام های خوب واسه هممون باشه.
    یخوردم نق بزنم فقط واسه اینکه احساس تنهایی نکنین:)(گوش شیطون کر منم نق زیاد میزنم:)). امسال این کنکور ارشد لعنتی مثل بختک افتاده تو زندگیم. خدارو شکر آخراشه می تونم تو متمم فعالیت بیشتری داشته باشم. کاشکی این شاگردتون را یه دعوایی می کردین یخورده این تمبلی هاش را بزاره کنار(یخورده اقدام و عملش مثل شما خوب بشه) ,زیادی قانون پارکینسون را تو زندگی خودش مشاهده می کنه:(.
    ببخشید اگر کامنتم کمی کودکانست آخه خودتون گفتین اینجا واسه دورهمی بچه های متمم هست ,واسه همین منم به خودم اجازه دادم یخورده نق و نوق بزنم:)
    این دانش آموزای دبستانی را دیدین معلموشون دوس دارن چقدر پاک میگن دوستون دارم منم همونجوری دوستون دارم ایشالله همیشه لبخند رو لباتون باشه.

  • سپیده گفت:

    معلم عزیزم بابت فایل مدیریت توجه از تو و تمام همکاران سخت کوش متمم ممنونم. بعد از دوره سخت و طولانی سرماخوردگی در عید، امروز بالاخره تونستم فایل رو تموم کنم. در دفترچه یادداشتی که همیشه همراهم هست فایل رو خلاصه کردم تا همیشه امکان مرور مطالب مهمی که گفتی داشته باشم. به همین روش یادداشت برداری که تو هم همیشه روش تاکید داری الان می تونم اقرار کنم که تمام زمان فایل فقط صدای تو رو می شنیدم و هرگز به موبایلم نگاه نکردم و تمام توجهم به حرفهای تو بود و پریشانی افکارم رو مدیریت کردم. یه مطلب دیگه که خواستم بگم تا شاید خوشحال بشی این هست که در سال ۹۴ خیلی زندگی ام و رفتارهام در اثر آموزه های تو و متمم تغییر کرد تا جایی که با نگاه به عقب تر در بعضی موارد خودم رو نمی شناسم! مثلا چند روز مانده به عید بعد از یک سال، مجدد فایل دشواری انتخاب رو گوش دادم. باورش برای خودم سخت بود که من در خیلی زمینه ها دیگه مکسی مایزر نیستم و کمال طلبی من در خیلی جاها به شدت تعدیل شده! من اولین بار از طریق متمم فهمیدم کمال طلبی بیماریه و باید درمان بشه. من واقعا خیلی زندگی رو به خودم سخت می گرفتم و هیچ چیز خوشحالم نمی کرد. مثلا اون سالی که نتونستم دانشگاه شریف قبول بشم و در عوض امیرکبیر قبول شدم انقدر ناراحت شدم که انگار هیچ جا قبول نشدم! ولی الان به اون احساس اون روزم می خندم. واقعا انقلاب بزرگی در من رخ داده که مدیون متمم و شما هستم. مورد دیگه: با اینکه می دانم زبان انگلیسی چقدر باعث بهبود زندگیم میشه ولی برنامه ریزی برای رفتن به کلاس زبان یا مطالعه فردی مداوم برام خیلی سخت بود. ولی چند ماه پیش در جواب کامنت یکی از دوستان گفته بودی کسی که زبان بلد نیست نباید هیچ کاری به جز یادگیری زبان رو در اولویت قرار بده(نقل به مضمون) از اون موقع به هر گرفتاری هست میرم کلاس زبان و همیشه روزهای زوج تنها عاملی که باعث میشه همه چیز رو رها کنم و به سمت کلاس حرکت کنم فقط و فقط تکرار همین جمله در ذهنم هست. ممنون که بعد از این همه تبلیغات و توصیه که در زمینه یادگیری زبان شنیدم و کوچکترین تحرکی در من ایجاد نکرد یک جمله ی تو که شاید یادت نیاید کِی و به کی گفتی باعث میشه حتی در شلوغ ترین روزها و ایام بد حالی بر اینرسی غلبه کنم و کلاس زبانم رو با جدیت پیگیری کنم. اینها رو گفتم که خوشحالت کنم چون باور دارم هیچ لذتی برای یک معلم بالاتر از دیدن موفقیت شاگردانش نیست هر چند اون موفقیت خیلی کوچک باشه. البته اضافه کنم در زمینه بهبود سبک زندگی و تغییر در مدل ذهنی من، نقش متمم و شما انقدر زیاد هست که بیان همه آنها شاید مجال دیگری بطلبد. امیدوارم سال ۹۵ بهترین سال برای تو، خانواده ات و متمم باشد. راستی با اینکه من زیر این پست کامنت گذاشتم ولی انتظار ندارم با وجود مشغله های کاری ات برایم جوابی بنویسی.

    • سپیده‌ی عزیزم.
      از لطفت و از محبتت بی نهایت ممنونم.
      دنیای مجازی دنیای شگفت انگیزیه. من و تو هیچ وقت فرصتی نداشتیم که کنار هم بشینیم و به معنای سنتی کلمه، رو در رو با هم صحبت کنیم.
      شاید نزدیک ترین فاصله فیزیکی که دیدمت و به خاطر دارمت، گوشه های ردیف دوم یا سوم آخرین سمینارم باشه.
      اون موقع که میکروفون قطع بود و من همزمان با تلاش برای فریاد زدن و نگاه کردن به همکارانم برای اینکه بفهمم روند کارها چجوریه و البته تمرکز برای ادامه دادن بدون اختلال سخنرانی، توی چهره‌ی بچه‌ها نگاه می‌کردم که ببینم راضی هستن یا ناراضی. استرس دارند یا نه.

      اما اینها مهم نیست. اینجا انقدر با هم حرف می‌زنیم و تو هم انقدر وقت گذاشته‌ای و به من اجازه داده‌ای که جدا از نوشته ها، با فایل‌های صوتی هم حرف‌ها و “روضه‌هایم” را در گوش‌هایت بخوانم که نمی‌توانم تو را از بسیاری از دوستان فیزیکی که هر روز می‌بینم، ذره‌ای دورتر احساس کنم. نزدیک‌تر شاید.

      در کنار همه لطف‌هایی که به من، بچه‌ها و متمم داشتی، به خاطر زبان خواندن خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحالم کردی.
      نمی‌توانی تصور کنی که چقدر خوشحال شدم.

      سپیده. قبلاً هم گفته‌ام و دوست دارم اینجا – که فضا صمیمی‌تر و دوستانه‌تر است – باز هم بگویم که من هم، اولویت اول امسالم خواندن زبان است.
      من در خواندن اوضاعم بد نیست. به هر حال در این چند سال هم در کشورهای دیگر نه در خیابان مسیرم را گم کرده‌ام و نه در جلسه های مذاکره.
      حرف زدن هم به نظرم بیشتر از انتقال مفاهیم نیاز ندارم یا لااقل اولویتم نیست.
      اما در نوشتن هنوز خیلی مشکل دارم.
      لابد دیده‌ای که الان هم به صورت مداوم هفته‌ای سه بار در وبلاگ انگلیسی مطلب می‌نویسم تا نگارشم بهتر بشه.
      توی خوندن کتابها هم، قبلاً همین که از ده کلمه‌ی جمله هشت یا نه تا رو می‌فهمیدم و مطمئن می‌شدم که منظور رو متوجه شده‌ام، از روی جمله رد می‌شدم.
      اما الان، متوقف می‌شم. هر کلمه‌ای که شک داشته باشم رو می‌بینم و بعد عبور می‌کنم. تا تنبلی ذهنی، باعث نشه که دامنه‌ی واژگانم محدود بمونه.
      امسال به شدت هم پادکست‌های صوتی گوش می‌دم. حدود روزی نیم ساعت. Podcast Addict خیلی خوبه. قبلاً‌ برنامه دیگه‌ای استفاده می‌کردم. فواد توی متمم گفت از این استفاده می‌کنه. منم تغییرش دادم. خیلی هم راضیم.
      نویسندگانی هستند که سبک نگارش اونها رو در زبان انگلیسی دوست دارم. از روی کتاب اونها رونویسی می‌کنم. شاید خنده‌دار باشه. اما قشنگ مثل بچه اول دبستان، کتابشون رو می‌گذارم جلو و می‌شینم از روی اونها می‌نویسم. الان چند تا کتاب دارم که به صورت کامل استنساخ کرده‌ام!

      قبلاً هزار جا گفته‌ام اما سپیده، دلم می‌خواد دوباره اینجا نظر شخصیم رو بهت بگم.
      هرگز نذار “تلفظ” و “گرامر” مانع یادگیری زبان تو بشه.
      متاسفانه “کاسبی” بعضی‌ها و “اعتماد به نفس پایین” بعضی‌های دیگر، باعث می‌شه که مدام آدم رو با این چیزها آزار بدن.
      همون‌هایی که برای تلفظ درست “ولاضالین” از بچگی‌ جوری روی مغزمون رفته بودن که از ترس جهنم رفتن به خاطر تلفظ اشتباه، حول می‌شدیم زبونمون رو سه چهار بار سر نماز گاز می‌گرفتیم، مدرن که می‌شن میان به تلفظ Th گیر می‌دن!

      یا حرف که می‌زنی به گرامرت گیر می‌دن. یا وقتی می‌نویسی.
      من با وجود اعتماد به نفس زیادی که دارم و مهارت عجیبم در “آدم حساب نکردن همه‌ی آدمها” و “گوسفند دونستن و پست و حقیر دونستن هر کسی که خودش رو به صفت مذموم و ناشایست انتقاد پذیری مزین می‌دونه”، یادمه اوایل که وبلاگ انگلیسی رو می‌نوشتم هر بار که یک نفر می‌گفت یه نکته غلط گرامری داری، کلی حسم بد می‌شد. می‌گفتم ببین! بازم نتونستم درست بنویسم.
      شرم آور این بود که بعضی نکته ها خیلی واضح بود و خجالت می‌کشیدم.
      یه مدت گذشت. برای اینکه این حس از بین بره، یه کار احمقانه کردم.
      توی یک روز نزدیک شاید دویست کامنت رو روی روزنوشته‌ها خوندم. شاید باورت نشه. یک کامنت، حتی یک کامنت پیدا نکردم که غلطهای نگارشی نداشته باشه و عاری از خطای گرامری باشه و ساختار جمله‌هاش درست باشه.
      به قول اون دوستمون، “تکرار می‌کنم”: حتی یک کامنت!
      بعد فکر کردم که اگر یه بدبختی می خواست فارسی یاد بگیره و یه عده آدم دیگه می‌خواستن نوشته‌هاش رو بخونن به چشم “غلط یابی” می‌خوندنش، چقدر بهش گیر می ‌دادن. اما بچه‌ها، الان با اعتماد به نفس، بدون خجالت و ناراحتی، غلط و نادرست، حرف‌هاشون رو می‌نویسن.
      منم بدون خجالت، غلط و نادرست، پست می‌نویسم.
      “ارتباط” هم که هدف اصلی ماجراست کامل برقراره.
      الان هنوز غلط‌هام رو دارم. برای بهتر شدنش تلاش می‌کنم. اما از ته دل به تمام کسانی که وسواس گرامری دارند و تذکر گرامری میدن می‌خندم.

      و از زمانی که نگاهم این شده، پیشرفتم هم بهتره. لااقل خودم اینطوری حس می‌کنم.

      هر وقت هم در صحت حرفهای من شک کردی، یکی از این شبکه‌های بیگانه (مثلا بی B سی) رو نگاه کن و ببین وقتی با کارشناس‌های مختلف صحبت می‌کنند اونها چجوری حرف می‌زنن و همه هم راضی هستن!

      خیلی اعترافات خصوصی و شخصی بود. اما دوست داشتم اینجا برات بگم.
      پاراگراف انگلیسی پویا رو هم که می‌خونی و لازم نیست بگم بخونی.
      شاد باشی و موفق و امیدوارم همه مون بیشتر از پیش برای یادگیری وقت بگذاریم.

      • سپیده گفت:

        محمدرضای عزیز لطف تو رو در پاسخ به کامنتم هرگز فراموش نمی کنم. توصیه های بی نظیرت برای یادگیری زبان انگلیسی رو خوندم، همیشه به یاد دارم و به شدت جدی می گیرمشون. همیشه آرزومه بتونم یه روزی به سرعت و کیفیت تو منابع اصلی علمی رو بخونم. امیدوارم مسئله اعتماد به نفس در این زمینه رو تقویت کنم تا پیشرفتم سرعت بیشتری داشته باشه و از ترس اشتباه حرف زدن مجبور نشم فرصت های مکالمه رو دور بزنم.

  • امیرمحمد قربانی گفت:

    سلام محمدرضا
    از روزی که این پست رو گذاشتی، می‌خواستم برایت تبریک سال نو را بنویسم. راستش تا به امروز فکر می‌کردم که چه برایت بنویسم. امروز داشتم کتاب شام با لنی (گفت و گو با لئونارد برنستاین) (نوشته‌ی جاناتان کات و ترجمه‌ی بهزاد هوشمند) رو می‌خوندم که دلم میخواد یه قسمتش رو برایت بنویسم. برنستاین برای من یک معلم است. از بهترین معلم‌هایی که داشته‌ام. از او بسیار زیاد یاد گرفته ام. تو برای من همینطور هستی. معلمی که از او بسیار یادگرفته ام.

    قسمتی از این کتاب را برایت می‌نویسم:
    – کاش همه‌ی معلم‌ها استعداد شما را داشتند.
    — من عاشق یاد گرفتنم. و چون یک دانش آموز ازلی و ابدیم، معلم خوبی هستم.
    — ما باید راهی پیدا کنیم که بچه‌ها و موسیقی را با هم آشنا کنیم؛ و باید راهی پیدا کنیم تا به معلم‌ها یاد بدهیم که عشق به یادگیری خودشان را کشف کنند. و آن‌ وقت فرایند انتقال آن آغاز می‌شود. من باید همین حالا راهی پیدا کنم که این فرایند شروع شود، چون من پیر هستم – حتی اگر بازیگوش باشم! – و همه‌ی وقت‌های دنیا را ندارم. باید وقتم را عاقلانه صرف کنم.

    می‌خواهم برایت یکی از کارهایی که برنستاین رهبری کرده رو بگذارم.
    این کار از Gustav Mahler هست. سمفونی پنجم. من این کار رو خیلی دوست دارم و برای همین برایت گذاشته ام. پیشنهاد می‌کنم حتما موومان اول و چهارم رو گوش بده. من خودم کل سمفونی رو بسیار زیاد دوست دارم. مخصوصا موومان یک و چهار. موومان چهار، معروف‌ترین کار مالر است!

    https://www.youtube.com/watch?v=Ipte0gDlSr4

    در همین کتابی که گفتم، جاناتان کات نوشته‌ی زیر رو به برنستاین میگه.
    – من همیشه سعی کرده‌ام کلماتی پیدا کنم که اجراهای مالر شما را توصیف کنند و در آخر به این نوشته از والت ویتمن رسیدم:
    ارکستر،من را از اورانوس دورتر برد،
    شوقی در من پدید آورد، که هرگز آن را در خود نمی‌یافتم،
    من رو چو قایقی به دوردوست‌ها برد، و موج‌های آرام، پاهای برهنه ام را نوازش می‌کردند،
    طوفان سهمگین، آرامش از من ربود، نفس‌هایم به شماره افتاد،
    ریه‌هایم دیگر کار نمی‌کردند، و من مرگ شیرین را حس می‌کردم،
    و آنگاه معماترین معماها بر من ظاهر شد:
    بودن.

    امیدوارم توانسته باشم با انتخاب این قطعه کمکت کرده باشم که لحظات خوبی را در موقع گوش سپردن به این قطعه، داشته باشی.

    نوروزت مبارک
    امیرمحمد قربانی

    پی نوشت ۱: محمدرضا، برای خریدن این کتاب نزدیک بود از پروازم جا بمونم. بیست دقیقه قبل پرواز رسیدم به فرودگاه و شانس آوردم که کانتر رو نبسته بودن!
    پی نوشت ۲: یک بار، در پیام اختصاصی ام، جمله‌ای از برنستاین دیدم که دیدنش مرا خیلی خوشحال کرد. ممنون به خاطر تمام زحمتی که شما و بقیه‌ی دوستان در متمم می‌کشید.
    پی نوشت ۳: چهره‌ی برنستاین رو موقع رهبری ببین!

  • رضا سبحاني گفت:

    سلام محمدرضاي عزيز
    همواره برات آرزوي سلامتي و رضايت اززندگي داشتم و دارم. نميگم در سال نو كه ميدونم هر روز براي تو روز عيده. روزي كه تازه ميشي، نو ميشي. حداقل تلاش ميكني براش. ازت ممنونم كه تو اين چندساله ديد ما رو به دنيا عوض كردي و كمك كردي زندگي بهتري داشته باشيم.
    من كه به شخصه خيلي دوست دارم و ميخوامت.
    پايدار باشي مهربون 🙂

  • بانو گفت:

    سلام
    سال نو رو به معلم عزیزم و همه دوستانم در متمم و روزنوشته ها تبریک میگم و امیدوارم هممون بتونیم سال خوبی رو برای خودمون خلق کنیم.
    می خواستم به بهانه تبریک سال نو، از معلم خوبم جناب شعبانعلی هم قدردانی کنم به این خاطر که باعث تغییر زیادی در مدل ذهنی من شدند و به رشد آگاهی در من کمک زیادی کردند و می کنند.
    معلم عزیزم خیلی خیلی ممنونم ازت که با نوشته ها و حرفهای خوبت به من این تلنگر رو زدی که شاید بتونم چیزی باشم که از خودم دریغ می کنم.
    امیدوارم در سال ۹۵ بتونم دانشجوی بهتری برای متمم باشم و با کامنت های پرمحتواتر و انجام تمرین ها به طور منظم تر، سهم پرباری در آموزش متممی ها داشته باشم و امیدوارم آموخته هام در متمم فقط در سطح تفکر و کوله باری برای ذهن که صرفا چیز های خوب رو می دونه ولی عمل نمی کنه باقی نمونه.
    من که خیلی دوستتون دارم، شما رو نمیدونم.

  • نيلوفر گفت:

    سلام به صاحبخونه ي دوست داشتني و دوستاي عزيز متممي خودم. نو شدن انديشه ها و رفتارها را در هر لحظه اي كه در سال پيش رو برايتان رخ دهد،پيش پيش تبريگ ميگم.
    طي دو سال گذشته خيلي از نمادهاي سنتي تحول و دگرگوني برايم رنگ باختند و بخاطر اين اتقاق خوشحال و راضيم. امسال اولين سالي بود كه پيش از تحويل رسمي سال هيچ استرسي نداشتم،گرچه كه درست نيم ساعت بعد از اعلام سال جديد با استرس وحشتناكي راهي بيمارستان شدم. الان اينجا هستم و درست مثل روزهاي پاياني سال و با همان انگيزه و بلكه بيشتر ،آماده تغيير و پيشروي. تعهد بيشتري به خودم و در خودم حس ميكنم و اينو به مقدار زيادي مديون متمم و محمدرضاي عزيز هستم. برايتان سالي متممي ( با همان نگرش ) آرزو ميكنم.
    پي نوشت يك: از محمدرضا بخاطر همه چيز ممنونم.
    پي نوشت دو: دسترسي به اينترنت زياد ندارم اين روزها ( و زمانهاي دسترسي هم اين مانيتور كوچك و صفحه كليد گوشي حال خوب آدم رو زايل ميكنه)ولي مطالب زيادي براي نوشتن در ذهنم رژه ميره. خيلي از متمم و روزنوشته ها عقب موندم. اميدوارم زودتر اين وضعيت خوب بشه.

  • عبداله گفت:

    سلام به همگی دوستان
    سال نو و نوروز بر همگی مبارک باشه !
    از محمد رضا ،سمیه تاج الدینی و شادی قلی پور عزیز به خاطر محبت های شان و کارهای ارزشمندشان در شکل گیری و تبلور متمم سپاسگزارم.از دیگر دوستانی هم که به نام نمی شناسم هم متشکرم . دست شان را به گرمی می فشارم.بله “لحظه ها ناپیوسته نیستند ” اما تنها شیرینی دائمی و پایدار سال نو برایم آمدن بهار است ،سرسبزی و شکوفایی طبیعت که بعضا به یکباره جلوگر می شود. امیدوارم حس شکوفایی به زندگی و کسب و کار همه عزیزان سرایت پیدا کند.
    پیروز و سربلند باشید !

  • MiladInk گفت:

    سلام.من هر چی سعی کردم این متن رو بفرستم فکر کنم به علت طولانی بودن اصلن ارسال نمیشد. در لینک زیر کپیش کردم:
    https://justpaste.it/smdd

  • سارا گفت:

    سلام محمدرضای ارزشمند
    خیلی فکر کردم که سال جدید را با چه واژه هایی به شما تبریک بگم و تنها یک جمله در ذهنم قدرت پیدا کرد: همیشه در قلبم قدردان معلمی هستم که عاشقانه به من می آموزد.
    من عضو جدید و چند ماهه متمم هستم ولی باور کنید که اواخر اسفند که به علت بیماری حاد نباید از رختخواب تکان می خوردم و استراحت مطلق بودم تمام فکر و ذکرم متمم بود و تمرینها و درسهایی که عقب مانده ام. روزی نیست که چندین بار به متمم سر نزنم و بارها به این نتیجه رسیدم که این از روی عادت نیست بلکه اشتیاق من به متمم و معلم عزیزم و دوستان خوبم و آموزش های آنهاست. به جرات اولین سالی از زندگی من است که در پایان سال از مرور آن و بهبودی که حتی اندک به لحاظ توسعه فردی خودم داشتم از خودم و دستاوردهایم رضایت خاطر داشتم و این بدلیل آشنایی من با متمم بوده و هست .البته می دانم که برای شاگرد خوب بودن هنوز راهی بسیار طولانی در پیش دارم و تمام تلاشم برای بهبود کامنت هایم و علمی تر شدن آنهاست اما امیدوارم که من را هم در آخرین ردیف شاگردهایتان پذیرا باشید. سالی مملو از رسیدن به ایده آلهایتان آرزومندم.

  • نادر آرین گفت:

    فاخته با کو و کو آمد کان یار کو؟
    کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا
    غیر بهار جهان هست بهاری نهان!
    ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا

    محمدرضا من با تو و متمم سبز و بهاری شدم.
    تمدید اشتراکمم یه عیدی بود. امیدوارم خوشایند و راضی کننده بوده باشه.
    شکوفه دادن بهار نهان در کنار تو متمم حس خوبی داره. به امید چیدن میوه ها.
    شاد باشی و سلامت و رستگار

  • ایمان نظری گفت:

    سلام محمدرضا
    عید پارسال داشتم روز نوشته‌هاتو می‌خوندم، وقتی همشو یه دور کردم، حس کردم خیلی چیزا واسم عوض شده. (و واقعا هم شده بود.)
    این روزا دوباره از اول روزنوشته‌ها رو شروع کردم. اونقدر تازه‌ست انگار نه انگار که قبلا هم خوندم. احتمالا چون ایندفعه قدرشو بیشتر می‌دونم.
    در ۳۶۵ روز اینده واست آرزوهای خوبی دارم.

  • MiladInk گفت:

    سلام به نظر میرسد هر چی میخواهم ارسال کنم ارسال نمیشود.آیا مکانیزمی که نشان میداد پیام شما در انتظار بررسی است حذف شده؟

  • بهروز ایمانی م گفت:

    سلام محمدرضا. اول باید بگم واقعا غبطه خوردن به اینکه بچه ها برات کامنت‌های زیبا گذاشتن و تو به همشون خیلی مفصل پاسخ دادی. گفتم منم بیام یه کامنت بذارم به این امید که شاید به من هم جواب بدی! گفتم بذارم یه مدتی که طول رابطه دوستی مون طولانی تر شد بیام برای تشکر برات کامنت بذارم ولی به همون دلیلی که اول گفتم و شاید هم به این خاطر که شاید چند روز یا ماه دیگه زنده نباشم یا نباشی که این پیامم رو بهت منتقل کنم.
    محمدرضای عزیزم. من با تو حداقل دو ویژگی مشترک دارم. پدرم راننده است و لیسانس شریف درس خوانده ام. راستش الان میخام از تاثیر بزرگی که در زندگیم گذاشتی که اون هم برمیگرده به چند سطری از روزنوشته هات بگم.
    من کلا فکر میکردم خیلی! میفهمم و البته خانواده و دانشگاه هم بی تاثیر نبودند. همینطور که گذشت این «احساس» کمرنگ‌تر شد ولی نه خیلی کم رنگ… تا اینکه جایی در روزنوشته هات گفته بودی -نقل به مضمون- « من در صحبت دیگران به جای تناقض‌یابی (که تداعی ذهنیش برا من مچ گیریه) به دنبال وحدت و یکپارچگی میگردم». راستش بعد از تمرین کردن این عادت، خیلی جاها از لب به اظهار فضل باز کردن و گزافه گویی و مچ گیری فاصله گرفتم و خیلی معناها رو درک کردم. طیف افرادی که ازشون یاد میگیرم از نظر -شاید سطح زندگی و سبک زندگی- خیلی گسترده تر شد. از تو تا دست‌فروش مترو. به قول خودت، من باید اینها رو از یکی میشنیدم و خدا تو رو در مسیرم قرار داد‌. برا همین دوست دارم از خدا تشکر کنم که چنین فرد دوست داشتنی مثل تو رو با من آشنا کرد.
    محمدرضا خیلی خیلی خوشحالم که تو کامنت بچه ها گفتی که الان که داری به زندگیت نگاه میکنی از خودت راضی هستی. امیدوارم لحظات زیادی از آینده -و انشاالله آخرین لحظات زندگیت هم- این حس همراهت باشه.

    • بهروز عزیزم.

      ببخش کمی جواب دادن به این کامنت دیر شد. حجم درگیری‌های کاری بیشتر از متوسط مورد انتظار من بوده و کمی برنامه‌هام جابجا شده.
      اگر چه با خودم قرار گذاشته‌ام و هنوز هم بر سر این قرار هستم که لااقل برای کامنت‌های این پست، پاسخ بنویسم. اگر چه اخیراً تلاشم این بوده که کمتر صحبتی در کامنت‌ها بی پاسخ بمونه.

      اون دو تا ویژگی مشترک که گفتی جالب بود.
      نمی‌دونم چقدر تفسیر من درسته. اما فکر می‌کنم “رشد نکردن در خانواده‌ای از طبقات شاخص اجتماعی” می‌تونه نقش مهمی در سرنوشت فکری آدم داشته باشه.
      طبقه شاخص رو از دیدگاه فرهنگ و شعور و درک نمی‌گم. از دیدگاه اقتصادی و جامعه شناسی میگم.
      کسانی مثل ما که در خانواده‌ی دیپلمات‌ها یا بازرگان‌های بزرگ یا کارآفرین‌های شهیر و صاحب‌نام یا بازرگانان ثروتمند یا شخصیت‌های بزرگ اجتماعی بزرگ نشده‌ایم.
      به عبارتی، “آقازاده بودن” اگر هم در موردمون به کار بره، فقط یک بار و در روز خواستگاریه!
      چند وقت پیش کنسرت فرزند یکی از بزرگان و مفاخر موسیقی کشور برگزار شد. یکی از دوستانم رفته بود. دوستم شاکی بود و می‌گفت هنوز هم سایه‌ی پدر به شکل سنگینی بر سرش حضور دارد و بی نام پدر، خودش چیزی نیست.
      بعد هم حرص می‌خورد و می‌گفت: محمدرضا. آقازاده‌ی فرهنگی ندیده بودم که دیدم!

      بگذریم.
      زیاد به حاشیه رفتم.
      می‌خواستم بگویم که کسانی که در یک طبقه‌ی اجتماعی “غیر شاخص” زاییده می‌شوند و رشد می‌کنند، به نظرم احتمال بیشتری دارد که به یکی از دو باور زیر، گرایش پیدا کنند:
      گرایش اول نگاهی است که خود را قربانی شرایط می‌بیند و به شدت طبقاتی فکر می‌کند و هر روز نگاهش این است که حقش خورده شده و باید حق خود را بگیرد و در نظام هستی عدالت وجود ندارد و … (من به شدت مخالف این باور هستم که نظام هستی عادلانه نیست. در واقع باورم این است که در نظام هستی،‌ واژه‌ی عدالت معنا ندارد. نه اینکه عدالت وجود ندارد. بلکه مفهوم ندارد. ذات این نظام، همین که هست، عادلانه است).

      گرایش دوم، نگاهی است که اتفاقاً هر فرد و هر گروه و هر طایفه و هر طبقه‌ای را بخشی از نظام اقتصادی و اجتماعی می داند و می‌بیند و همه را درک می‌کند.

      هم شهرام جابری، کارگر سوپرمارکت ما را می‌فهمد که وقتی می‌پرسی آب معدنی کجاست، می‌گوید: چقدر تنبل هستی آقا. کمی بگرد پیدا می‌کنی.
      هم شهرام جزایری را. که هر روز دنبال مناظره با این و آن است و الان هم به دنبال بیل گیتس می‌گردد.
      غافل از اینکه ارزش مناظره، به نظاره‌گران آن است و ناظران در این دنیا، آنقدر ارزش ندارند که روبرویشان بنشینی و بخواهی حقانیت حرف‌هایت را اثبات کنی. به فرض که فکر کنی حرفی هم داری. روند پیروزی در دنیا بیش از آنکه حاصل از انتخاب دموکراتیک باشد، حاصل انتخاب طبیعی است و این دو، اگر چه در شکل ظاهری شباهت‌های زیادی با هم دارند، اما در خاک متفاوتی ریشه دارند و میوه‌های متفاوتی هم می‌دهند.

      حرفهایت را می‌خوانم.
      هم در اینجا هم در متمم.
      احساس می‌کنم که در گروه دوم هستی و آرزو می‌کنم در گروه دوم بمانی.
      انسان حیوانی است که بیشتر از سایر حیوانات طبقه بندی می‌کند.
      نمی‌توان او را از این کار منع کرد.
      اما طبقات اجتماعی که جامعه شناسان برایمان گفتند از ابن خلدون و دورکهایم و وبر و مارکس تا گیدنز و گافمن و فاین، به نظرم بیشتر جنبه‌ی سرگرمی دارد.
      به نظرم، کسی که از طبقات شاخص جامعه نیست و خواسته یا ناخواسته، چنین داشته‌ای ندارد تا به آن تکیه کند و به آن ببالد، می‌تواند طبقه بندی‌های بهتری از جامعه در ذهن خود ارائه دهد.

      مثلاً من گاهی در دلم مردم را اینطوری طبقه بندی می‌کنم:
      آنها که اگزوپری را می‌شناسند و آنها که نمی‌شناسند.
      از بین آنها که می‌شناسند، آنها که فقط شازده کوچولو را می‌شناسند یا آنها که زمین انسانها و خلبان جنگ را هم خوانده‌اند.
      از بین آنها که شازده کوچولو را می‌شناسند آنها که همه‌ی کتاب را بلدند و حفظ هستند یا آنها که فقط داستان اهلی کردن را می‌دانند
      از بین آنها که داستان اهلی کردن را می‌دانند، آنها که فقط می‌دانند یا آنها که از آن در شبکه‌های اجتماعی هم نوشته‌اند.
      آخرین دسته هم که اشاره کردم، به نظرم بیشتر “زخم بستر” دارند! بدون توضیح بیشتر!

      گاهی اوقات هم طبقه بندی دیگری انجام می‌دهم.
      مثلاً آنها که در طول عمرشان، کامنت منفی در شبکه‌های اجتماعی برای دیگران گذاشته‌اند و آنها که هرگز این کار را نکرده‌اند.

      گاهی اوقات هم یک جور دیگر طبقه بندی می‌کنم:
      آنها که کتابهای کتابخانه‌شان با هم دوستند.
      آنها که کتابهای کتابخانه‌شان با هم دشمن هستند.

      از کتابخانه‌های یکپارچه بدم می‌آید. کسانی که صد کتاب دارند که همه یک حرف می‌زنند و عموماً هم از روی هم رونویسی شده‌اند.
      کتابخانه‌ی خوب، باید کتابهایی داشته باشد که در حد شب و روز، در حد آب و خشکی، در حد دو جنس نر و ماده، با هم متفاوت باشند.
      مگر جز این است که زایش، در متکامل‌ترین شکل آن، از ترکیب دو تضاد شکل می‌گیرد؟

      به نظرم خیلی زیادی پرت گفتم.
      اما چون حرف‌های قبلی تو را خوانده‌ام، می‌دانم تو می‌فهمی.
      بقیه را نمی‌دانم.

      قربانت
      محمدرضا

  • تسنیم گفت:

    سلام
    از نيمه دوم سال ۹۴ هر روزم با عطر متمم بود و هست همراه با فراز و فرودهایم. آموزش مجازی در ذهنم شیرین نبود اما متمم چیز دیگریست و اینجا جای دیگریست و تعریفی دلنشین از یادگیری برای من. از حضورتان متشکرم و لحظاتی سرشار از آرامش و رضایت را برایتان آرزومندم.
    (سعی کرده ام کامنت هایم با فکر و مطالعه باشد که هنوز راه زیادی در پیش است اما امیدوارم از این به بعد سنجیده تر شده و فعال تر شوم )

    • تسنیم عزیزم.
      از زمانی که من می‌شناسمت حدود ۶ ماه می‌گذره. طبیعتاً نمی‌دونم از زمانی که تو من رو می‌شناسی چقدر می‌گذره. چون من از روی حرف‌ها و کامنت‌ها آدم‌ها رو می‌شناسم.
      خوشحالم که به اینجا و متمم سر می‌زنی و امیدوارم همیشه سر بزنی و چه اینجا و چه اونجا برای من و بقیه‌ی متممی‌ها صحبت کنی و از دیدگاه‌ها و تجربیاتت بگی.
      دلم می‌خواست با زبانی که فکر کنم تو خوب می‌فهمی، برات یه تجربه رو بگم.
      اینها رو به عنوان تجربه‌های آدمی بخون که به تعبیر قدیمی‌ها، آردهاش رو بیخته و الکش رو آویخته.
      از بچگی کار و تلاش کرده و دوران جوانی به معنای رایج اون رو تجربه نکرده و به تعبیر فردوسی، جوانی هم از کودکی یاد دارد!
      هزار جور کار کرده و دور دنیا رو هم چرخیده و چیزهایی رو که می‌خواسته تجربه کرده و تلاش‌هایی رو که دوست داشته انجام داده و امروز، کمتر چیزی در این دنیای بزرگ هست که بهش انرژی و انگیزه‌ی شگفت انگیزی بده.
      فقط نشسته و کار می‌کنه و منتظر مونده تا ببینه که فرصتی که برای تجربه‌ی دنیا داره، کی به پایان می‌رسه.
      خطاب به دوستش که دختریه که جوانه و دنیاهای زیادی برای تجربه کردن داره و احتمالاً فرصتی طولانی برای زندگی.

      احساس می‌کنم یکی از معیارهای مهم توسعه یافتگی فرهنگی در میان هر مردمی، اینه که تا چه حد بتونن به “تصویر کلان” نگاه کنن.

      فرض کن از یک نفر یک مقاله می‌خونی و می‌بینی در مورد “ضررهای اخلاق برای جامعه بشری” مطلب نوشته.
      در یک فرهنگ توسعه یافته، می‌گن: ببینیم دیگه در مورد اخلاق چی نوشته.
      در فرهنگ توسعه یافته‌تر می‌گن: ببینیم غیر از اخلاق در موارد دیگه چی گفته.
      در فرهنگ خیلی توسعه یافته می‌گن: ببینیم غیر از نوشتن، چگونه عمل کرده.
      در فرهنگ به شدت توسعه یافته میگن: ببینیم غیر از حرف و عمل، شرایط محیطی‌اش چی بوده و چه تجربیاتی اون رو به اون نظرات و رفتارها رسونده.
      در فرهنگ بیش از حد توسعه یافته می‌گن: ببینیم ما چه حرفها و تجربه‌هایی داشته‌ایم که الان برامون مهم شده که اون چی گفته و چرا گفته و بر اساس چه پیشینه‌ای گفته.
      —————
      اما در فرهنگ کمتر توسعه یافته می‌گن: مهم‌ترین پاراگراف این مقاله چی بوده؟
      بگو ببینم باهاش حال می‌کنم یا نه.
      در فرهنگ خیلی کمتر توسعه یافته می‌گن: اون جمله‌ کلیدیه که گفته چیه؟ بذار بشنوم تا بتونم در موردش نظر بدم.
      در فرهنگ خیلی خیلی کمتر توسعه یافته می‌گن: عنوان مقاله معلومه چیه دیگه. میشه فهمید توش چیه.
      در فرهنگ خیلی خیلی خیلی کمتر توسعه یافته می‌گن: بابا. اسمش معلومه چیه دیگه. محمدرضا شعبانعلی. مزخرف می‌گه.
      در فرهنگ اصلاً توسعه نیافته می‌گن: م.ش. در مورد ا. حرفهای نامطلوبی زد.
      بعد همه می‌ریزن م.ش رو میزنن و وقتی زیر دست و پا مرد می‌گن: خوب! چی گفته بود حالا؟

      من به تجربه (و بدون هرگونه استدلال و یا اصرار) به این نتیجه رسیدم که در محدوده‌ی شمالی خلیج فارس از سواحل مدیترانه تا هند و در گستره‌ی تاریخی از هزار سال پیش تا حداقل پانصد سال بعد، بهتره دقت کنم که اگر حرفی می‌زنم، جدای از اینکه بکوشم کلیت مطلب، قابل درک باشه. تک تک پاراگراف‌ها به صورت مستقل هم قابل درک و مقبول باشه.
      تک تک جمله‌ها هم همینطور.
      چون فرهنگ گاهی اوقات به ما فرصت نمی‌ده که حرفمون رو تموم کنیم و گاهی حتی حوصله نداره که حرف تمام شده‌ی ما رو بشنوه یا بخونه.
      من در این فرهنگ هند تا مدیترانه، ذکر “الله اکبر” رو به ذکر “لااله الا الله” ترجیح می‌دم.
      چون در هنگام گفتن “لااله الا الله” ممکنه بعد از لااله و قبل از رسیدن به الا الله، به کفرگویی محکوم بشی! حداقل الله اکبر از همون اول تکلیفش معلومه.
      شاید به همین دلیل لااله الاالله (که توحیدی‌ترین شعار اسلامه) به ذکر بالای سر مرده تبدیل شده. جایی که دیگه خطری تهدیدش نمی‌کنه!

      بگذریم.
      شاید دلیل این همه حرف‌ها و کلمات قصار در مورد قضاوت نکردن هم همین باشه.
      نصف شبکه های اجتماعی با این جور جملات پره.
      فرهنگ تکامل یافته و “انسانی” نیازی نداره در مورد “قضاوت نکردن” انقدر حرف بزنه.
      فرهنگی که عادت داره از روی یک کلمه و قبل از شنیدن کل کلمات، قضاوت کنه، باید دائماً به سمت “آدم بودن” هدایت بشه و مدام بهش یادآوری کنن که عزیزم! شعور داشته باش. زود قضاوت نکن!

      ببخش. خیلی طولانی شد. همیشه حسم با دیدن اسمت خوب بوده و خوب میشده و دلم می‌خواست الان زیر اسمت، این درد و دل رو بنویسم.
      شاد باشی و مشق‌هات رو هم خوب و دقیق و زیاد انجام بده! فقط هم تمرین درس‌های عمومی رو حل نکن!

      • تسنیم گفت:

        سلام
        از دیدن این کامنت شما فوق العاده شاد و پر از حس خوب شدم. من هم از حدود ۶ ماه پیش با متمم و شما آشنا شدم و طعم آموختن تجربه های آموخته شده از یک معلم عزیز را چون این درد و دل تلخ و شیرین چشیدم و تا چه به بار آید. خواستم این دو جمله را بگویم که “تصویر کلان” در ذهن من نگاه از بالا و کل نگری را تداعی کرد همون چیزی که در بینش توحیدی (لا اله ال الله) هست، گمشده امروز انسان.
        ممنون که برامون می نویسید و امیدوارم قدردان خوبی با خوب تر و دقیق تر نوشتن و اندیشیدن باشیم.
        از خدای مهربون براتون آنچه که انگیزه و انرژی شگفت می آفرینه و تجربه های نابی از دنیا رو به ارمغان میاره آرزومندم.
        لحظه هایتان مهنا

  • مینا رهنما گفت:

    سلام محمدرضا و دوستان عزیز.
    با سه روز تاخیر، عید رو به همه تبریک میگم.
    من آرزو میکنم که این سال از لحظات پیوسته عمرمون، همراه باشه با تصمیم های خوب.

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام.
    وقتی لحظه ها پیوسته اند و مرزی بین سالها نیست، اجازه بده به جای تبریک برای سال نو و هر واژه ی دیگری از این قسم واژگان، برایت آرزو کنم همه ی لحظه هات برایت دوست داشتنی باشد و سرشار از رضایتمندی.
    من، قبل از آشنایی با تو معلم عزیزم بسیار کتاب خوانده ام. به واقع شیرین ترین لحظات زندگیم لحظاتی بوده که صرف آموختن کرده ام. آموختن تنها چیزی است که هیچ چیز دیگری نتوانسته بین من و آن فاصله بیندازد حتی سر دردهای عجیب و ممتد این چند روزه ام.
    با همه ی اینها، به شکل محسوسی از پس آشنایی با تو محمدرضا شعبانعلی، نگاهم به زندگی، به آدم ها،به ارتباطات، به آموختن، به آموزش دادن، به دنیا، به سازمان، به علم، به کتاب، به مسئولیت، به زندگی و به روزگار، و به … تحت تاثیر قرار گرفته است.

    کلمات بسیاری را از این نوشته ام حذف کردم چون قرار است از قتل کلمات نهراسم؛ ولی چیزی هست که تا به حال جایی نگفته ام و تصمیم گرفته ام اینجا درباره اش بنویسم:
    عجیب ترین ویژگی که من در محمدرضا شعبانعلی دیده ام این است که «خیلی دمِ دست» است. آدمی با این سطح دانش و این سطح مسئولیت و این حجم کارهای بزرگی که کرده و می کند، چطور این همه «نزدیک» و «ملموس» و «خودمانی» است. یک کم غرور، یک کم فاصله، یک کم به حساب نیاوردن دیگران نباید در کسی با این جایگاه باشد؟!
    الان که این را می نویسم، ناگهان یاد آن سوال خنده دار و ناشیانه ی مجری سیما افتادم که پس از گفتگو با دکتر سیاری عزیز رو به شما کرد و گفت:«خوب، آقای دکتر [سیاری] پدرشون دکتر بوده اند، پدر شما چی؟» و شما با زیرکی خاص خودت کوتاه گفتی:«دکتر نبوده اند.»

    و اما، نمی توانم در این خانه ی امن و دوست داشتنی باشم و از اندوه این روزهایم نگویم. ویدئویی از استاد بی نظیر آواز کشورم دیده ام که ذهنم را تسخیر کرده. من از مرگ خودم نمی هراسم ولی حتی از تصور مرگ عزیزان، به هم می ریزم. خدا کند که این استاد بی بدیل، دیر بماند و طولانی بزید. مباد که بدین زودی «یاد ایام»ش خاطره مان شود و دیدگان مان را خیس کند.
    روزگار عزتت مستدام باشد و رضایت سهم تو از زندگی باد.

  • سیمین ابراهیمی گفت:

    سلام
    وقتی زندگی پیوستۀ خودمو مرور می کنم می بینم توی هر مقطعی یکسری آدمها توی زندگیم بودن و شرایطی برام بوجود اومد که شاید بشه گفت آدمهای نابی بودن و همین طور شرایط خاصی رو داشتم و از سرگذروندم تا بهتر رشد کنم.
    در طی این سالها سعی کردم خودمو به دست فراوانی ها از هر نوع و طیفش نسپرم و با همون اندکش، بیشترین لذت رو ببرم. به طور مثال توی دنیای پر تلاطم مجازی یکی دو تا سایت بیشتر رو سر نمی زنم و فقط عضو متمم و روزنوشته ها هستم. دوستان ناب و متفاوتی دارم که خیلی خیلی کمند ولی دنیاهای بزرگی دارند. شاید بشه گفت بهترین خانواده رو دارم و بهترین، از نظر من با بهترین از نظر دیگران خیلی متفاوت باشه. توی تمام دنیا یه برادر دارم که وجودش برام تمام دنیاست. سال ۹۴ سال پرتلاطمی برام بود و حسابی روح و جسمم صیقل خورد. گمان نمی کنم سالی اینچنینی توی دوران زندگیم داشته باشم که انقدر برام تکان دهنده و پر از تجربه و پراسترس و پر از لحظات متفاوت باشه. شایدم طی کردن اون روزها و لحظه ها و شرایط و سختی هایی که از سرگذروندم منو به قدری قوی کرده باشه که پذیرشم رو برای شرایطی اینچنینی و یا متفاوت اما با همون فشار و سختی رو تاب بیارم و راحت تر و آرووم تر ازش گذر کنم.
    اینها رو براتون نوشتم تا بگم ممنونم محمدرضای گرامی که هستید. ممنونم که برای ما خونه ای مهیا کردید که امنه، جوری که بشه بیاییم و بنویسیم . ممنونم که با آموخته ها و آموزش هاتون دیدمون رو نسبت به دنیای کوچک درونی و دنیای بزرگ بیرونی وسیع و دقیق و عمیق تر کردید.
    پایدار و برقرار باشید.

  • معصومه شیخ مرادی گفت:

    چقدر آدم نگران میشه که ممکنه این مرزها تو زندگیش کمرنگ باشن…کمی نگران شدم برای خودم…
    فکر میکنم هنوز خیلی فاصله دارم که بتونم افسار زندگی ام رو دست خودم بگیرم و هنوز یه سری از آشفتگی ها و پریشان احوالی هام سرجاشه اما این مدت تغییرات کوچکی داشتم که خوشحالم بابت آنها اینکه
    هدفگذاری کنم حتی اگه نتونم برنامه ریزی کنم برا رسیدن بهشون… حداقل میفهمم چی میخوام
    درباره خودم بیشتر بنویسم.
    منطقی شده ام و توانسته ام روی بعضی تعصب های بیجایم پابگذارم.
    یکجوراحساس بی نیازی و عدم وابستگی پیدا کرده ام به بعضی آدمها و رابطه ها…
    کمتر دلخور می شوم و با هرچیز کوچک خنده داری می خندم و می خندانم و کمترچیزی راجدی می گیرم.
    سربه زیرتر و آرام شده ام چون فهمیده ام چیزی نیستم و هیچ کاری برای خوب شدن دنیا نکرده ام.
    اینروزها همانطور که گفتی من هم سعی در معنادار کردن اطرافم دارم.
    همه این تغییرات کوچک را به خاطر شاگردی در متمم و روزنوشته ها دارم هرچند شاگرد خوب و منظمی نبوده ام که با نظم سر ناسازگاری دارم و کمی هم دچار حواس پرتی و فراموشی ام…
    عجب شاگردی داری محمدرضا خداصبرت بده.
    خیلی وقت ها هم ناراحتم به خاطر هر لحظه ای که با متمم و روزنوشته ها نیستم…
    مرا ببخش که آنطور که باید از امکانی که برایم ساخته ای استفاده نمی کنم.
    ممنونم هم به خاطر خودت و هم خیلی از دوستیهای واقعی که اینجا برایم پیش آمد. دوستانی که روشنترین نقطه زندگی ام هستند.
    قربانت معصومه

  • نیما گفت:

    محمدرضای عزیز، معلم دوست داشتنی ام.
    سال نو را بهت تبریک میگم، مهمترین درسی که از شما یاد گرفتم تغییر و تغییر بود با علم و آگاهی و فرار از دنیای امن و به ظاهر خوبی که دور بر خودم ساخته بودم، آشنایی ام با شما و متمم واقعا کمک کننده بود و خوشحالم که شاگرد شما هستم، آنقدر که وقتی داشتم به یکی از سوالات امنیتی برای یکی از اکانتهام جواب می دادم وقتی پرسید تاثیر گذار ترین فرد در زندگی شما نوشتم شعبانعلی.
    پایدار و برقرار باشید.

    • نیما جان.
      با خودم قرار گذاشته بودم کامنت‌های زیر این نوشته رو حتماً تک به تک جواب بدم که به خاطر برخی مشکلات و تراکم کاری، به تاخیر افتاد.
      امیدوارم تاخیر من رو ببخشی. ولی برام مهم بود که یکی دو تا نکته رو که برای خودم هم جالب بود بگم بهت.

      یه جایی تو متمم توی یکی از کامنت‌هات گفته بودی که کاش متمم درس آینده پژوهی بذاره.
      ما مدت زیادیه که این درس رو در برنامه‌ی محتوامون داریم و اتفاقاً تا حد خوبی (حدود ۱۲ درس اول)‌ رو در لحظه‌ای که الان دارم برات می‌نویسم، آماده کرده‌ایم.
      به نظرم هم، به اندازه‌ی کافی در مقایسه با مطالب سخت و دشوارفهمی که الان عموماً به عنوان آینده پژوهی مطرح می‌شه، قابل فهم‌تر و بهتر هست.
      می‌دونی.
      گاهی فکر می‌کنم ما با تلاش برای عمیق‌تر کردن حرف‌هامون، صرفاً اونها رو عقیم می‌کنیم. طوری که با خواندن یا شنیدنشون، احساس نمی‌کنیم که درک‌مون از دنیای اطراف بیشتر شده.
      با شناختی که از سبک نوشتن من داری، احتمالاً‌ دقت داری که منظورم از دنیای اطراف، شامل دنیای فیزیکی اطراف و همین‌طور یکی دو میلیارد سال قبل و بعد هم میشه!

      به هر حال، اگر اتفاق غیرقابل پیش بینی نیفته، امیدوارم که وقتی سال ۹۵ رو به پایان می‌بریم، مجموعه درس‌های مقدماتی آینده پژوهی رو هم به پایان برده باشیم.
      فقط همچنان اون قید سابق کمی دست و پای ما رو بسته که تا مطالب باز قبلی، به سرانجام نرسیده‌اند، موضوعی در این حد متفاوت و جدید رو باز نکنیم.

      در مورد سینمای معناگرا برام خیلی جالبه که بهش علاقه داری.
      از تو چه پنهون جزو فانتزی‌های من، فیلم‌نامه‌نویسیه و اگر بخوام یه روزی چنین کاری انجام بدم، چقدر دوست دارم که به فضای “معناگرا” نزدیک باشه.
      راستش گاهی اوقات که از بعضی حرف‌های یونگ شاکی می‌شم باز ته دلم می‌گم همین که یونگ، سهمی قابل درک و غیر قابل انکار از جریان معناگرایی رو در هنر و ادبیات در اختیار داره، باعث می‌شه که دوستش داشته باشیم و بهش احترام بگذاریم.

      به هر حال، در دنیای امروز که درک و فهم بشر به حدی رسیده که معناسازی‌های کهن رو چیزی جز “معنابازی” نمی‌بینه، اگر ابزاری وجود داشته باشه که بتونه برای تعریف و تزریق و دمیدن معنایی جدید در نگاه و نگرش ما قابل استفاده و اتکا باشه، به احتمال بسیار زیاد، اون ابزار، ادبیات و بیش از ادبیات ( و یا حتی شاید پیش از اون) سینماست.

      امیدوارم همیشه شاد و خوش باشی.

  • مائده گفت:

    یادمه یه روز رفته بودم خونه پدربزرگم ( که ۲۰ روز قبل به رحمت خدا رفت) و دیدم داره شبکه ۴ نگاه میکنه یه برنامه نشون میداد به اسم معرفت که دکتر ابراهیمی دینانی مهمون برنامه بود موضوع بحثشون فلسفه و عرفان بود. بابابزرگم که داشت این برنامه رو نگاه میکرد به شوخی بهش گفتم من که سر در نمیارم چی میگن شما متوجه میشی؟ بهم گفت راستش متوجه خیلی از حرفاشون نمیشم اما مشخصه که حرفهای قشنگی میزنن و آدمهای باسوادی هستن واسه همین دوست دارم تا آخر برنامه رو ببینم. واقعا هم تا آخر برنامه پای صحبتهاشون مینشست.
    منم که اوایل با متمم و روزنوشته آشنا شده بودم همچین حسی داشتم خیلی از حرفهای شما رو متوجه نمیشدم، وقتی کامنت بچه ها رو میخوندم و میدیدم چقدر اهل مطالعه و تفکرن از خودم بدم می اومد. منی که تو این سی سال عمرم شاید مجموع کتابهای غیردرسی که خونده باشم در بهترین حالت ممکن سی تا میشد یا نه . تا یه مدت فقط گیج میزدم اصلا نمیدونستم چی رو باید بخونم و از کجا باید شروع کنم اما پس نزدم و نترسیدم مثل بابابزرگم سعی کردم اول گوشم رو به حرفاتون آشنا کنم و بعد کم کم دست به کار بشم. اگه بخوام صادقانه اعتراف کنم تا قبل از این، اصلا فکر کردن رو بلد نبودم، هیچ شناختی از خودم و دور و برم نداشتم اما الان حداقل چیزی که ازت یاد گرفتم و به عقیده ام چیز کمی نیست “فکر کردنه”. اینها رو گفتم که ازت تشکر کنم. امیدوارم همیشه سلامت و سرزنده باشی.

  • پیمان اکبرنیا گفت:

    سلام به معلم عزیزم

    لحظه‌ها ناپیوسته نیستند و مرزی بین اون‌ها نیست، اما گاهی اوقات یک اتفاق خاص در طبیعت، یک همراستایی، یک زاویه‌ی خاص تابش خورشید نسبت به استوای زمین بهانه‌ای میشه برای ما که بیشتر به یاد هم، به فکر هم و قدردان هم باشیم. قدردان لحظات خوبی که در کنار هم ساختیم، چیزهایی که از هم یاد گرفتیم و به هم یاد دادیم و حس‌های خوبی که در دل هم ایجاد کردیم. قدردانت هستم برای تمام درس‌هایی که به من یاد دادی و همچنین بستر و ظرفی که برای یاد دادن درس‌ها به علاقه‌مندانی مثل من فراهم کردی. امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی.

  • رسول فتح پور گفت:

    محمدرضاجان
    در هفته گذشته داشتم به تصمیم های مهم سال ۹۴ خودم فکر می کردم ،مخصوصا تصمیم اخیرم که گزارش اون رو در نیمه دوم فروردین ۹۵ تقدیمت می کنم و حین این تفکرات کلمات خاص تو در قسمتهایی از این پست مثل خیلی اوقات باز هم به کمکم اومدند و حال و روزم رو شرح داده اند منظورم چند جمله آخره :
    “نشانه ی چنین تصمیم هایی هم معمولاْ این است که

    همان مردمی که آن مرزهای ناموجود را در کنارمان جشن میگیرند

    تصمیم های بزرگ ما و ساختن این مرزهای جاودانه را

    با دیده ی شک و تردید و شاید تحقیر نگاه میکنند”
    می دونم که جملات و کلماتی رو که مفهوم ستایش و قدردانی دارند بارها شنیدی و خوندی و من این کلمات آخر رو اینجا برای دل خوذم می نویسم .( اگر خودخواهانه به نظر میرسه پیشاپیش عذرخواهی می کنم)
    چند سال قبل که کتاب هفت عادت مردمان موثر استفان کاوی و چند کتاب مرتبط با اون رو خوندم مثل خیلی از دوستان برای خودم رسالت فردی تعیین کردم و نوشتم :
    من متعهد هستم با همدلي ، تلاش ، جديت و نشاط بتوانم همدلي ، آرامش ، اعتماد به نفس وموفقيت روز افزون را براي تمامي انسانها در جهان هستي بوجود آورم .
    آرزو و هدفهای دوردست بالا انرژی خیلی زیادی رو از من می گرفت و حس خوبی هم بهم نمی داد تا اینکه بادنیای دوست داشتنی شعبانعلی دات کام و متمم(که برای من همان متمر _محل توسعه مهارتهای رسول_است) آشنا شدم و زندگی کردم و وقتی در فایل صوتی نقطه شروع ،جمله “همیشه در زندگی خودتون یک هدف بزرگ داشته باشین و برای اون بجنگین و بدونید که بهش نمی رسید” رو از قول یک سرباز انقلابی آمریکای جنوبی بازگویی کردی خیلی آروم شدم و یاد گرفتم هدفها رو درست تر تعریف کنم و در اولین روز کاری سال ۹۴ هدفم رو ایجاد تمایز و تفاوت درافکار و گفتار و رفتار در زندگی شخصی و شغلی قرار دادم و خیلی خیلی خوشحالم که در سال ۹۴ قدمهای اجرایی مناسبی رو به سمت این هدف برداشتم و صمیمانه قدردانت هستم و به شکرانه این حرکتها و شادی ها تصمیم گرفتم قانون مهم ارتقای متوسط اطرافیان رو کمی در سال ۹۴ و به صورت خیلی جدی در سال ۹۵ اجرا کنم و در این مسیر با کمال میل نیازمند یادگیری از تمامی متممی های پرتلاش هستم .
    برایت افزایش سلامتی و رضایت در زندگی رو آرزو می کنم و امیدوارم برای سال ۹۵ مثل خیلی از تجربه های موفق گذشته ات به مردم ایران کمک کنی چندین دانشگاه متمم در کشور فعال بشه و ایرانی ها متممی فکر کنند و زندگی بهتری رو برای خودشون و همه مردم جامعه بسازند .
    ارادتمند همیشگی – رسول

  • محمدجواد مقومی گفت:

    سلام
    وقتی مدتی پیش تصمیم گرفتم مراحل درس با متمم تا عیدنوروز رو شروع کنم به خواندن،بعد از چندی با خودم فکر کردم چون برای من و شاید خیلی های دیگه نوروز یک نقطه شروع سنتی هست این نامگذاری روی درس ها انجام شده و دنبال کردنش برام جذاب تر هست.اما به تدریج فهمیدم که واقعا تو نوروز شاید اتفاق خاصی برای من نیفته و هرچه هست نه در لحظه ای که در لحظات مداومی رخ میده.کلاً به هر تغییر یکهویی در خودم و اطرافیانم با دقت و شک کافی بیشتری نگاه میکنم.از این اتفاقی که در ذهنم و فکرم ایجاد شده خوشحالم که باعث شده واقعا نه در حرف که در عمل در افقی بلند مدت تر مسایلم رو بخوام طرح و حل کنم و با اعتقاد بیشتری به “استمرار”، فعالیت هام رو دنبال میکنم.اگر اینگونه نبود به درسی که در این نوشته دادید جوری مینگریستم که به جملات قصار و کوتاه.(که هنوز مهارت خواندنشان را کسب نکرده ام!) در حالیکه الان تصور میکنم با همه وجود منظور این درس شما رو فرا گرفتم.
    فکر میکنم این تغییر برای من با پیگیری دروس مرتبط متمم و حل تمرین های عملی و خواندن روزنوشته ها با کامنتهاش و فکر کردن به تجربه های قبلی خودم در زندگی با نگاه جدید به وجود اومده و برای این اتفاق خوشحالم و از شما معلم دوست داشتنی ام بسیار بسیار سپاسگزارم.

  • محمد صادق اسلمی گفت:

    سلام به دوستان عزیز و محمد رضا
    خواستم از اتفاق های خوبی که با وجود متمم و محمد رضا توی زندگیم افتاده بگم دیدم همه گفتن وگفتن من لطفی نداره
    خواستم از تغییراتی که توی این یک سال به وجود اومدن بگم دیدم بازم گفتن نداره
    خواستم از محمد رضا نقد کنم دیدم در جایگاهی نیستم که بتونم نقد کنم
    خواستم تعریف کنم دیدم به تعریف من نیازی نداره.
    خواستم براش دعای موفقیت کنم .دیدم اگه من میتونستم کاری کنم برای خودم میکردم
    خواستم چیزی ننویسم دلم نیومد
    فقط و فقط میتونم ازت تشکر کنم .
    یک اعتراف هم باید بکنم
    شرمنده خودم و تو هستم که این روزها کمتر به متمم سر میزنم. شرمنده به این خاطر که بی انصافی هست که آدم نسبت به همچین منبعی که توی هر جایی پیدا نمیشه بی تفاوت باشه نه این که وقت نداشته باشمو از این چیزا احساس کردم اونجور که باید و شاید از متمم استفاده نمیکنم.با کیفیت ترین ساعات زندگیم رو متمم و اینجا به خودشون اختصاص میدن .دوس دارم با کیفیتم ازشون استفاده کنم .چند وقت بود که درگیر امتیاز متمم شده بودم نه این که دنبال امتیاز باشم .ولی نمیدونم چرا هی میرفتم چک میکردم.
    گفتم چن وقت خودمو کنترل کنم.و بشینم فک کنم
    فعلا وقتمو دارم صرف کشتی گرفتن با اقتصاد توجه میکنم .قبلا اعداد رو بر عکس میشمردم ولی نمیدونستم کار خوبیه.
    امیدوارم همه بچه های متمم عیدو تونسته باشند توی دل خودشون هم تبریک بگند و از خودشون راضی باشند به نظرم هدف اولو آخر همینه.

    با این که هیچکدومتون رو ندیدم ولی همتون رو دوست دارم .گر چه دوست داشتن نیازی به دیدن نداره

  • سکینه گفت:

    سلام محمدرضای عزیز،
    در آخرین روز کاری سال گذشته وقتی داشتم از سر کار به خانه بازمی گشتم، برای رسیدن به تاکسی باید مسافت زیادی را پیاده می رفتم که باران تندی گرفت ، قدمها را آهسته کردم تا بیشتر از این نعمت الهی بهره ببرم و در تمام طول مسیر به لحظات سال گذشته فکر کردم، دیدم خدا رو شکر با تمام مشکلات و سختیهایی که گذراندم، برعکس هرسال که احساس پشیمانی به خاطر کارهای انجام نداده داشتم، امسال حالم خوب است. با دلی پر از احساس قدرشناسی و شکر گذاری با چشمانی خیس از اشک شوق، زیر باران، بسیار برایتان دعا کردم. ممنون از این که ارزش زمان را به ما یادآور شدید و باعث شدید تا از تمامی لحظاتی که در اختیار داریم استفاده کامل ببریم.
    سال خوب و خوشی را برای شما و دیگر متممی های عزیزم آرزومندم.

  • ایمان میرزائی گفت:

    راستش محمدرضا نمیدونستم امروز جواب بچه ها رو میدی وگر نه همون دیشب حتما یه کامنت میذاشتم ؛)
    چند روزه که به خودم قول داده بودم کارهای قبل ترم رو جمع. بندی و تمومش کنم برای همین حتی نتونستم درست و حسابی درس های متمم رو بخونم و طبق گام های تا نوروز درست پیش برم اما همونها رو هم که انجام دادم رو زیر همون نوشته ها مینویسم.
    بخاطر زحمت های نوروز! تا همین حالا و تا چند روز بعد حسابی از کارها و درس هام عقب موندم و میمونم!
    امیدوارم امسال با همین گام های کوچیک که احساس میکنم حداقل کمی از سبک زندگیم شده و تغییرات جزیی رو وارد سیستم فکریم می کنم بتونم کاری کنم که سال بعد همین موقع ابسارم دست خودم باشه.
    به امید روزهای بهتر برای خودم و تو و متممی ها هستم، دورود بر تو و سه رود! بر متممی های تلاشکار ؛)

  • امین گفت:

    پیش نوشت:
    فکر کنم خیلی پراکنده نوشتم. از ذوق داشتن این فرصت برای گفتن حرفهام از همه چی نوشتم. ببخشید که انقد طولانی شد. این اولین کامنت من بعد از گرفتن کد از متممه و حس خیلی خوبی دارم از داشتن این کد. احتمالا خودتم متوجه شدی که این گذاشتن حداقل امتیاز ۱۵۰تایی نقش موثری در بهبود عملکرد ما در متمم داشته، کاش بازم ازین شرطها بذاری!
    اصل کامنت:
    محمدرضای عزیز، آقا معلم دوست داشتنی، سلام
    من هم مثل همه دوستانی که در این خانه و متمم رفت و آمد میکنن خیلی چیزها ازت یاد گرفتم. اگر محدود باشم که فقط یکی از چیزهایی که ازت یاد گرفتم رو بگم، اون “توجه بیشتر به ارزش زمان” هست. من این روزها بیشتر از گذشته برای وقتم ارزش قائلم و “سعی میکنم” بهتر از وقتم استفاده کنم.
    من با این گامهای تا نوروز “اندکی” تغییر کردم و در آغاز سال، جزء خوشحالان راضی از تغییر (ولو اندک) هستم و نه برنامه ریزان در پی تغییر. این تغییر رو زمانهای ثبت شده توسط نرم افزار aTimeLogger میگه و براشون مدرک دارم! من الان حدود یک ماهه که “هر روز” دارم زمانهام رو ثبت میکنم و خودم رو کنترل میکنم.
    زمان مطالعه من از ۲ درصد در هفته به ۵٫۵ درصد رسیده. (نسبت به کل زمان موجود هفته یعنی ۱۶۸ ساعت)
    زمانی که صرف متمم میکردم از ۳ درصد در هفته اونم بصورت نامنظم به ۴٫۷ درصد در هفته اونم بصورت منظم تر رسیده و پروژه من برای درسهای تصمیم گیری و استعدادیابی پذیرفته شده.
    زمان خوابم از ۳۳ درصد در هفته به ۳۰ درصد رسیده.
    تغییرات کمه ولی یاد گرفتم که همین تغییرات کم اگر ادامه داشته باشه موثر خواهد بود.
    محمدرضا، من یک وبلاگ زدم، انگیزه این کار هم توصیه های تو بوده. یادمه که گفته بودی اگر قرار بود بین شروع دو مقطع تحصیلیت و نوشتن یکی رو انتخاب کنی لحظه ای در انتخاب نوشتن تردید نمی کردی.
    به توصیه تو وقتی ۵ تا مطلب داشتم تازه معرفیش کردم. آخرین مطلبم هم در مورد “بادیگارد” حاتمی کیاست. نوشتت رو در مورد “چ” و نظرت رو در مورد حاتمی کیای عزیز هم میدونم، امیدوارم وقت کنی و این فیلم رو هم ببینی.
    محمدرضا من به لطف چیزهایی که از تو یاد گرفتم بیشتر کتاب میخونم و آخرین کتابهایی که خوندم هم همه از اینجا یا متمم توصیه اش رو گرفتم. دوست دارم این چندتای اخیر رو بهت بگم:
    – کودک، خانواده، انسان؛ نوشته دکتر هایم جینات؛ ترجمه گیتی ناصحی (دخترم، یگانه، یک سال و هفت ماهشه، نامه هایی که به رها نوشتی رو حتما روزی براش میخونم…)
    – اقتصاد برای همه؛ علی سرزعیم (فوق العاده بود، برای من که یک بیسواد اقتصادی بودم خط به خطش آموختنی بود)
    – پیشوایی فراتر از زمان؛ دکتر سریع القلم (درباره امام موسی صدر)
    – بایدها و نبایدها؛ شهید بزرگوار بهشتی (چقدر جای این نوع تفکر خالیه این روزها)
    – قطعه حیوانات؛ جرج اورول
    راستی من یک احساس خاصی نسبت به متمم پیدا کردم، شبیه احساسی که نسبت به ایران دارم و نمیخوام کسی بدش رو بگه و دوست دارم که روز به روز بهتر و بهتر بشه. (که البته اینطوری هم هست) خیلی احساس عجیبیه. محمدرضا متمم و اینجا دیگه برای من فقط یک مجموعه آموزشی نیستند، یه چیزی فراتر از این حرفهان.
    محمدرضا، چقد خوب که انقد حواست به پدر و مادرت هست، ۹۴ برای من سالی بود که توی اون پدرم از این دنیا رفت. یه مطلبی هم راجع به پدرم توی وبلاگم نوشتم، اگه فرصت کردی بخونش. (میدونم که وقتت خیلی ارزشمنده و واقعا هم ناراحت نمیشم اگه سر نزنی به وبلاگم)
    من کلی حرف دیگه دارم باهات، ولی بیشتر از این وقت گرانبهات رو نمیگیرم. ببخشید که به یاد عیددیدنی ها از هر دری باهات حرف زدم.
    راستی آقا معلم، عیدت مبارک، سرت سلامت باشه. برات دعا میکنم محمدرضا و واقعا امیدوارم شاگرد خوبی برات باشم، چون میدونم یک معلم واقعی با دیدن پیشرفت شاگردهاش و دیدن تاثیر کارشه که حالش خوب میشه.

    دوستدارت
    امین

    • امین جان.
      با کلی تاخیر سلام.
      ممنونم که برام، گزارشی از تغییرات ماه‌های اخیر نوشتی.
      این روزها، مثل همیشه و اگر صادقانه بگم، بیشتر از همیشه، “نیازمند” شنیدن حرف‌های خوب هستم.
      خوشحالم که تونستی وقت بیشتری برای مطالعه بگذاری.
      زندگی خیلی از ماها، مثل سیستم مزخرف دولتی کشورمون شده.
      همیشه قرار بوده یک دولت کوچیک مراقب یک اقتصاد خصوصی و یه ملت بزرگ باشه.
      الان ملت کوچیک با یه اقتصاد ضعیف و درمونده‌ شبیه گربه‌ای شده که در بغل یک فیل خوابیده و با هر تکون فیل، باید آرزو کنه که زیر دست و پای این “غول بی شاخ و دم” له نشه.

      چرا می‌گم زندگی هم شده مثل ساختار دولتی‌مون؟
      به خاطر اینکه درس و تحصیلات و شغل و حقوق ماهیانه و ازدواج کردن و غذا خوردن و دستشویی رفتن و عبادت کردن و …، اینها همه کارهای ستادی هستند. مثل دولت.
      بودنشون ضروریه. اما به خودی خود، ارزشی ندارند.
      اونها هستند و باید باشند تا فضا برای تنفس و زندگی و بهبود کیفیت زندگی ایجاد کنند.
      اما الان خودشون به “زندگی” تبدیل شده‌ان.
      کتاب خوندن، عشق ورزیدن، نشستن و با تعجب به کوه یا درخت یا رودخونه یا گربه‌ی سر کوچه یا یه سنگ زیبای تزئینی نگاه کردن، بخشی از دستاوردهای مادی و غیرمادی‌مون رو به دیگران دادن، اینهاست که زندگیه.
      جالب اینجاست که همین آدمهاسس که تمام زندگی شخصی‌شون رو در مالکیت دولت درون دارند، گله‌مند هم هستند که چرا دولت بیرون، به سمت کوچک‌سازی نمی‌ره و فضا رو برای تنفس اونها باز نمی‌کنه.

      دیدن اینکه کتاب می‌خونی خوشحالم کرد.
      و امیدوارم این فرصت و نعمت رو هم‌چنان داشته باشی که باقی بخش‌های زندگیت رو هم از حاکمیت مطلق بخش های ستادی نجات بدی و به اون بخش‌ها صرفاً‌اجازه بدی که خدمت‌گزار “زندگی کردن” و “تجربه‌ی هستی” باشند و نه هدف زندگی.
      پیشوایی فراتر از زمان و اقتصاد برای همه رو نخوندم. حتماً تهیه می‌کنم و می‌خونم.
      خوشحالم که وبلاگ می‌نویسی: http://justwriting.blogfa.com
      و ناراحتم که کمتر می‌نویسی.
      امیدوارم لحظه لحظه‌ی زندگیت، باعث غرور مرحوم پدرت باشه و حال “ننه” با همون تلفظ خاص خودت و نسبت دو به یک، خوب و امیدبخش باشه.
      قربانت
      محمدرضا

  • محمدرضا گفت:

    سلام، سال نو شما هم مبارک باشه، سالی همراه با تغییرات خوب هرچند کوچک در پیش داشته باشید، از مطالب خوبتون استفاده کردم و توی زندگیم خیلی موثر بود بابت زحماتی که می کشین ممنون و سپاسگزارم.

  • بهروز مطیع گفت:

    محمدرضای عزیز
    امیدوارم همه لحظه هایی که ما اسم‌شان را گذاشته ایم سال ۹۵ سرشار از تصمیم هایی از همان جنسی که خودت گفتی باشه. حدود ۱۱ ماهه همراه شما هستم و به اندازه یازده سال چیز یاد گرفتم و لذت بردم.
    پاینده باشید

  • مریم .ر گفت:

    محمدرضای عزیزم خوشحالم که یک سال دیگه رو هم در کنار تو و متمم و تیم متمم و دوستان متممی عزیزم بودم.
    هرسال پایان سال میومدم و برات مینوشتم که امسال هم برام پر از تغییر بود, تغییر در فکر و نگاه و باورها و مهارتهام. امسال هم میخوام بگم که نسبت به سال پیش خیلی تغییر کردم و خدارو هزاران بار شکر میکنم که در مسیر این تغییر و رشد و بزرگ شدن کنار شماها هستم.
    بهترین اتفاق سال گذشته ی من حضور در سمینار و دیدن تو و دوستان عزیزم بود. لطفی که به من داشتی هرگز یادم نمیره.
    سال خوبی رو برای تو و شادی و سمیه ی عزیزم و همه ی متممی های عزیز که به بودن در جمعشون افتخار میکنم, آرزو دارم.

  • طاهره گفت:

    سلام محمدرضای عزیز،
    سالی که گذشت برای من سال خیلی خوبی بود، مخصوصا همراهی بیشتر با متمم و روزنوشته‌ها و به کارگیری آموخته‌هایم در زندگی روزمره باعث شده که الان احساس سبکی و آرامش و رضایت بیشتری رو در وجود خودم احساس کنم. به نظرم یکی از مهمترین آموخته‌هام در این سال که برای من بسیار ارزشمنده، بحث “میکرواشن‌ها” بود. میکرواکشن‌ها برای من مثل معجزه‌های کوچکی بودن که باعث شدن خیلی از خواسته‌های خودم رو از حرف به عمل تبدیل کنم.
    هر سال وقتی نزدیک به آخرای سال می‌شدم، منتظر می‌موندم تا سال جدید بیاد و بعد شروع کنم به عملی کردن خواسته‌ها و اهداف مورد نظرم. ولی امسال با سری درس‌های با متمم تا عید نوروز، یک فرق اساسی با سال‌های دیگه داشتم. اون هم اینکه تغییر کردن رو پیش از سال نو آغاز کردم. تغییراتی که همیشه به بهونه‌های مختلف به آمدن سال جدید، موکول می‌شد.
    این سری از درس‌ها به من آموخت که برای شروع هر تغییری چه کوچک و یا چه بزرگ به انتظار روز خاصی ننشینم و بعد از مشخص کردن اولویت‌هام و گرفتن تصمیم، اقدام عملی رو با تعریف میکرواکشنی برای آن بی‌درنگ شروع کنم.
    همونطور که خودت هم در شروع این گام‌ها توضیح دادی من الان در دل خودم برای تغییراتی که این مدت داشتم جشن گرفتم و وجودم سرشار از امید به روزهای بهتره.
    امیدوارم برای همه این سال، سالی توام با بهترین‌ها باشه و همگی مشمول دعای “حول حالنا الی احسن الحال” بشیم.
    الهی آمین

  • علیرضا حقگو گفت:

    سلام … نمیدونم باور میکنید یا نه سال ۹۴ بدون استثنا حداکثر ظرف فاصله دو روز با شما و سایت متمم بودم . در واقع آنچه بر من گذشت حضور پر رنگ شما بود . انتخابم در این لحظه اینه آنچه بر من خواهد گذشت در سال نو باز هم بودن مستمر با شما باشه . من هم برای شما آرزوی لحظاتی ماندگار و مرزهای استوار دارم .

  • شهرزاد گفت:

    محمدرضا جان. عیدت مبارک.
    امیدوارم سال جدید برات پر از لحظه های شاد باشه و این دو خونه ی قشنگ و پر از مهر و صفایی که برامون ساختی، همیشه و مثل همیشه، برای تو، و برای ما، شاداب و پرانرژی بمونه.
    مهم تر از هر چیز… خوشحالم که هستی. و امیدوارم امسال و هر سال همیشه سلامت و شاداب و موفق باشی.

  • صدرا گفت:

    سلام محمدرضای عزیز
    فارغ از مرزهای واقعی و مرزهای ساختگی، به قول خود شما اگر عقیده ای باعث حس خوب میشه،(تخم مرغ غورباقه ای مادربزرگ) و ضرر ندارد مبارزه با آن چرا:) فهمیدم که هدف از نوشتن این پست تون چی بوده، ولی این مقدمه رو گفتم که با خیال راحت بتونم سال جدید رو تبریک بگم.
    ایشاا… بتونیم از ظرفیت هامون بیشتر استفاده کنیم.در سال جدید.
    ——————————————–
    لحظه سال تحویل حرم امام رضا بودم.(توفیق اجباری). داشتم اتفاقات ۹۴ و دستاورد هاش رو مرور میکردم. به پدرم گفتم ۹۴ با این که سال خیلی خیلی خوب و پردستاوردی بود، باز هم اشنایی با محمدرضا شعبانعلی و متمم مشترکا با یک اتفاق دیگه در صدر جدول دستاورد های ۹۴ قرار میگیرند.امیدوارم که بتونم استفاده کنم از این موقعیت.
    ——————————————
    می دونم که احتمالا رفتار کاربران رو پایش میکنید، و اگر از غیبت و سر زدن سرسری در اسفند ماه بپرسید باید بگم که ترافیک اتفاقات و تصمیم ها در این ماه خیلی بالا رفت. فقط یک موردش این که صدها صفحه از یادداشت هام در وان نوت( که خلاصه برداری و حاشیه نویسی از متمم هم جزوشون بود رو یک شبه از دست دادم و هنوز هم در حال ایمیل بازی با پشتیبانی مایکروسافت هستم برای بازیابی وان درایو) انگیزه هام کمی تحلیل رفت اما بزودی برمیگردم 🙂

    • صدرا جان.
      فارغ از همه‌ی تخم مرغ‌ها و قورباغه‌ها‌، من از تخم‌مرغ‌دارها و قورباغه‌دوست‌هایی می‌ترسم که آن “داشتن‌ها” و این “دوست داشتن‌ها” نهایتاً باعث بشه که هر چی “مرغ” و “باغ” هست، در رویای قورباغه‌ای که داخل تخم مرغ نیست، نابود شه!
      ————————-
      مستقل از این حرف‌ها. آره اتفاقاً دیده بودیم که کم هستی. کلاً استفاده از تکنولوژی‌های مدرن (وان نوت) در مقایسه با تکنولوژی‌های سنتی (دفترچه) به نظرم شبیه تفاوت هواپیما با الاغه!
      با هواپیما زودتر به مقصد می‌رسی و راحت‌تر. احتمال خیلی کمی هم داره که سقوط کنه. اما اگر سقوط کرد، هیچی ازت باقی نمی‌مونه.
      با الاغ دیرتر به مقصد می‌رسی و سخت‌تر. احتمال سقوط از روی الاغ هم (مثلاً در فاصله‌ی تهران تا همون مشهد که تو گفتی) بیشتره و چند بار ممکنه سقوط کنی. اما آسیب جدی نمی‌بینی.
      دیتای دیجیتال به صورت ناگهانی و کلی می‌پره. دیتای فیزیکال، فوقش آبگوشت می‌ریزه روش!

      دو تا نکته باقی می‌مونه:
      اول اینکه امیدوارم مشکلت با مایکروسافت حل شه. من پارسال مشکل مشابهی باهاشون داشتم. خیلی همکاری خوبی کردن. به طرز اعجاب انگیزی. آخرش هم یه ایمیل فارسی زدن بهم و فهمیدم یه ایرانی اونجا بوده و تصادفی دیده و …
      تجربه‌ی عجیبی بود برام.

      دوم اینکه لطفاً دقت کن که مثال هواپیما و الاغ، یک مثال بومی نیست. اگر بخوای بومی فکر کنی، هواپیما تاخیرهای زیادی در مبدا و مقصد داره و با محاسبات ترافیک شهری تا فرودگاه و از فرودگاه، الاغ و هواپیما تقریباً با سرعت یکسانی مبدا تا مقصد رو می‌رن.
      به همین دلیل، من همچنان به نظرم الاغ، در بستر فرهنگی ما، برتری همه جانبه ی خودش رو به هواپیما حفظ کرده!
      (یکی می‌گفت: لامبورگینی بهتر راه می‌ره یا پراید؟ و با جدیت می‌گفت: در تهران پراید. لامبورگینی روی اولین سرعت گیر، برای همیشه گیر می‌کنه!)

      خلاصه در شرایطی که به هر علت و ناعلتی، اینترنت قطع می‌شه و دسترسی به هیچ جا نداریم، من هنوز حس خوبی به Cloud Storage ندارم و مثل قدیمی‌ها که به جای اعتماد به سوپرمارکت، همیشه شکر و آرد و برنج انبار می‌کردن، من خاطرات و اطلاعات و دانسته‌هام رو روی کاغذ انبار می‌کنم که مطمئن باشم دسترسی بهشون برام باقی می‌مونه!

      راستی. توی یکی از همین دفترها، نوشته‌ بودم که یه جا گفتی (الان هر چی سرچ کردم ندیدم کجا گفتی) که از دست دادن زمان، گاهی می‌تونه برای انسان به دستاورد حکمت منتهی بشه. منم باهات موافقم. اما به نظرم گرون‌ترین شکل حکمت محسوب می‌شه. تقریباً مثل حکمت ایرانی ما که الان بعد از چند هزار سال، داریم یه چیزهایی می‌فهمیم! به نظرم “فکر کردن” و “ساختن یک ساختار فکری منسجم” و “خودسازگار” با پذیرش “عدم امکان پاسخ‌گویی به همه‌ی سوالات” و مهم‌تر از همه “مهم نبودن پاسخ بسیاری از سوالات” و “توانایی تشخیص سوالات مفید از سوالات غیرمفید به جای دعوا بر سر سوال‌های مهم و سوال‌های غیرمهم” می‌تونه ما رو سریع‌تر به “حکمت” به عنوان یک “چشمه‌ی زاینده و مولد و پایان ناپذیر از شناخت جهان اطراف” برسونه.

      البته توی دفترم نوشتم که یه روز درست حسابی راجع بهش بنویسم. اما نشده.

      شاد باشی و روزهای خوب و خوش در انتظارت باشه صدرا جان.

  • سعیده گفت:

    سلام
    نمی دونید این چند وقته چقدر تلاش کردم که امتیازم ۱۵۰ بشه بتونم کامنت بزارم. دوبار امتیاز کم شد، جا خوردم ولی دوباره سعی کردم امتیاز رو به ۱۵۰ برسونم. دیروز کم مونده بشه ۱۵۰ که دوباره کم شد. امروز صبح اومدم سری بزنم دیدم باز نمی تونم کامنت بزارم. سر صبحی داشتم فکر می کردم کاش می شد من امتیاز داشتم می تونستم بیام اینجا و آخرسالی از شما تشکری کنم. خلاصه سرتونو درد نیارم گفتم بزار امتحان کنم ببینم میشه یا نه که شد و من یه کد دریافت کردم 🙂 و خیلی ذوق دارم که می تونم اینجا بنویسم 🙂 فکر کنم باید مجموعا ۱۵۰ امتیاز می داشتم که من اشتباه فکر می کردم.
    خواستم بدونید که چقدر برای ماها ارزش دارید و خیلی ممنون که هستید و از خدا خیلی ممنونم که من رو با این سایت و شما آشنا کرده 🙂 آشنا کرد و من خیلی چیزها رو فهمیدم، فهمیدم که چه اشتباهاتی دارم فهمیدم که تقصیر از خودمه و باید تلاش کنم و خیلی چیزهای دیگه که باید یاد بگیرم و بدونم. حرفای شما رو شاید جای دیگه و جور دیگه شنیده بودم که راحت از کنارش گذشته بودم ولی شما متفاوت هستید و دغدغه تون همینه. یه طور دیگه ای هستید. بدونید که چقدر به شما غبطه می خورم.
    انشالله همیشه سلامت باشید تا بتونیم از حضور ارزشمندتون استفاده کنیم.
    خدا رو شکر که تونستم از زحماتتون تشکر کنم.
    خیلی خوشحالم و حس بسیار خوبی دارم 🙂 این بهترین عیدی من بود 🙂 و شاید یه عیدی خوب برای یه معلم مهربون و توانا این باشه که ما به حرفاتون عمل کنیم و نمره ۲۰ بگیریم 🙂 امیدوارم روزی این اتفاق بیافته که بیایم و بگیم که چه تغییراتی داشتیم (یعنی با تغییرات کوچکی که الان آغاز کردیم بتونیم تغییرات بزرگی ایجاد کنیم) تا شرمنده ی معلم زحمتکشمون نباشیم.

    • سعیده‌ی عزیزم.
      اولاً در مورد امتیازها درست گفتی. حاصلجمع امتیازها مهمه (اگر چه سیستم ما دائماً کامنت‌ها رو آنالیز می‌کنه و بر اساس محتواشون بین عمومی و تخصصی جابجاشون می‌کنه).
      دوم اینکه من رو هم حساب کنیا. هم به پروژه‌ی تفکر سیستمی‌ات امتیاز دادم هم به تحقیق گوگل ترند!
      سوم اینکه امیدوارم وقت کنی و بیشتر برام کامنت بگذاری و بدونی که کامنت‌های تو رو مثل کامنت‌های همه‌ی بچه‌های دیگه‌ای اینجا، با عشق و علاقه می‌خونم.
      چهارم اینکه مهم‌ترین انگیزه‌ی زندگی من، همین جمع کوچیکیه که دور هم هستیم و با هم فکر می‌کنیم و حرف می‌زنیم و سعی می‌کنیم چیزهای بیشتری یاد بگیریم و مهم تر از همه‌ی اینها “دنیای اطراف خودمون رو بهتر بفهمیم” و اگر دقیق‌تر بگم: “به دنیای اطراف خودمون، معنای بیشتری بدیم”.
      خوشحالم که این جمع کوچیک همون‌قدر که حال من رو خوب می‌کنه حال تو رو هم خوب می‌کنه و برات لحظاتی خوب و شاد و تجربه‌ی عمیق زندگی رو آرزو می‌کنم.

      • سعیده گفت:

        خیلی ممنون:) معلومه که حساب می کنم. خیلی خوشحال میشم که کامنتم از نظر شما و دیگر دوستان متممی آموزنده باشه:) پایدار و سلامت باشید

  • رحيمه سودمند گفت:

    محمد رضاى عزيز نزديك به دو سال است كه با روزنوشته و متمم همراه هستم . در طول اين مدت چيزهاى زيادى آموختم ولى يك تجربه كسب كردم كه قبلا آن را تجربه نكرده بودم !
    اين كه چطور نفوذ معنوى در دل ها شكل مى گيرد طورى كه دلت مى خواهد تمام توصيه ها و حرف هاى كسى را به گوش جان بشنوى و به آن عمل كنى . اين رو در طى همراهى با شما حس كردم و ازت بخاطر اين تأثير گزارى ممنونم .
    تمجيد كردن رو خيلى دوست ندارم چون فكر مى كنم لذت كوتاهى به شخص ميده ، ولى انگار يك بارى هم روى دوش آدم ميذاره . به همين خاطر حرفم رو كوتاه مى كنم و برات اين آرزو رو دارم كه در لحظات پيش رو ( در قالب سال جديد ) ، اوقات شاد و پر بار بيشترى داشته باشى .

    • رحیمه‌ی عزیز.
      شاید باور نکنی که با وجودی که من هم ندیدمت، برام کاملاً دوست و نزدیکی. نزدیک‌تر از خیلی از آدمهایی که به صورت فیزیکی می‌بینم.
      امیدوارم سایه‌ی مادر مهربونت همیشه بالای سرت باشه و دختر نازنینت هم امسال، نتیجه‌ی خوبی از کنکور بگیره.
      فکر کنم همین که روز اول سال نشستم و دارم اینجا جواب تو و بچه‌ها رو می‌نویسم نشون میده که “خانواده‌ی واقعی من” کجاست.
      همیشه آرزو می‌کنم بتونم توی جمع گرم این خانواده باقی بمونم و لذت و خوشی رو تجربه کنم.
      برای تو هم آرزو می‌کنم که در تراکم کارهای بیرون و دغدغه‌های خانه و خانواده، همیشه بتونی برای خودت وقت پیدا کنی. حتی اگر یک ربع باشه و صبح‌ها بعد از بیداری.
      یکی از چیزهایی که در شلوغی دنیای امروز به آسانی گم می‌کنیم و به سختی پیدا می‌کنیم، “خودمون” هستیم.
      راستی نمی‌دونم در خونه‌ی طراحی مینیمال خودت عود روشن می‌کنی یا نه. اما اگه روشن می‌کردی Seven African Lion رو امتحان کن. حداقل به من خیلی تمرکز می‌ده.

  • حسن کشاورز گفت:

    با سلام محمد رضا جان
    امسال سال خوبی برای من بود سالی که هر روزم با تو یکی بود ،اگر روزی نمی دیدمت طاقتم کم بود . تصویرت در کنار تصویر نسیم طالب برایم تداعی کننده حسی است که هیچگاه طعم و مزه اش را نمی توانم از یاد ببرم . کلماتت شراره آتش بر جانم است ،امسال من هم می توانم ادعا کنم کمی فرق سبک زندگی و سطح زندگی را فهمیده ام و این را مدیون ایثار تو هستم . امیدوارم این نقشت همه گیر شود ،تا بتوانیم معنی ایثار را دوباره بفهمیم و درک کنیم . آرزوی روزهای پر باری را برایت از خدواند رحمان مسئلت دارم . دعای خیر دوستان بدرقه سال نو .

    • حسن عزیز من.
      ممنونم که وقت گذاشتی و کامنت گذاشتی.
      خوشحالم که حس تو به سال قبل خوب بوده.
      وقتی حرف‌های تو رو توی متمم می‌خونم احساس می‌کنم اگر پیش هم نشسته باشیم خیلی حرف‌های مشترک داریم که بزنیم (البته در واقع تمام این دو سال رو پیش هم نشستیم و حرف هم زدیم و حس خوب هم داشتیم).
      خوشحالم که نسیم طالب رو می‌خونی و همینطور دن اریلی رو.
      ما کلاً هم در علم و هم در کسب و کار، عده‌ای متفکر دگراندیش داریم. نه به معنای سیاسی رایج. به معنای مثبت علمی.
      کسانی که گرفتار چارچوب‌های متعارف نیستند و همین باعث میشه که بتونن دنیا رو راحت‌تر ببینن. هم امروز دنیا رو و هم فردای اون رو.
      به نظرم دن اریلی در رفتار انسان‌ها، نسیم طالب در تحلیل سیستم‌های پیچیده با تعداد زیادی تصمیم گیرنده (که بازارهای مالی هم جزو اونهاست)، ست گادین در کسب و کارهای کوچک انعطاف پذیر و خصوصی و دیوید بروکس در شناخت نقش غریزه‌های درونی انسانی در رفتارهای بیرونی، جزو این گروه هستند.
      گفته بودی که در حوزه‌ی تولید محتوا کاری رو شروع کردی. امیدوارم موفق باشی و بعداً برای من هم از کارهات بگی.
      نمی‌دونم هنوز هم یونگ می‌خونی یا نه. اگر در ایران، کمی به سمت کاسبکاری نرفته بود و از سوی دیگه ابزار توجیه متافیزیک خرافیکی قرار نگرفته بود، چقدر دوست داشتم راجع بهش بیشتر حرف بزنم و بنویسم.
      نه فقط نوشته‌های خودش که زیبا و دوست داشتنیه. بلکه نسل بعدی یونگین‌های بعد از خودش مثل کارول پیرسون و شینودا بولن (که البته فقط پلتفرم رو حفظ کرد) و جیمز هالیس.

      خلاصه. جدا از فضای درسی متمم که من هم مثل تو و بقیه، اونجا درس‌هام رو می‌خونم و مشق‌هام رو می‌نویسم، امیدوارم وقت کنی و اینجا هم بیشتر صحبت کنی.
      برات آرزو می‌کنم که “هر روزت بدتر از فردات باشه!”

  • معصومه گفت:

    سلام محمدرضای گرامی
    سالی که گذشت برایم متفاوت بود، در کنار شما و تیم متمم و دوستان متممی بسیار آموختم و سعی در بکارگیری آنها در زندگیم داشتم که تا حدودی موفق بودم، البته امیدوارم فاصله دانستن و عمل کردنم کمتر شود. بسیار سپاسگذارم از حضورتان و آرزوی سلامتی برایتان دارم.
    سالی پر از شادی، آرامش، رضایت و سلامتی را برای شما، خانواده محترمتان و تیم محبوب متمم آرزومندم.

    • معصومه‌ی عزیز.
      به جرات می‌تونم بگم که کم پیش میاد در متمم تمرینی نوشته باشی و من نخونمش (مگه زمان‌هایی که به خاطر مسافرت کاری، چند روزی دستم به متمم نمی‌رسه و عقب میفتم از بچه‌ها!)
      خوشحالم که فردی مثل تو در حوزه‌ی نیروی انسانی کار می‌کنه و می‌تونم حدس بزنم که چقدر اثرات خوبی در محل کار خودت داشته‌ای و خواهی داشت.
      حالا که این حرف‌های مثبت رو زدم. بذار یک نق هم بزنم.
      کلاً حسودیم میشه بهت. احساس می‌کنم برای خودت و طبیعت و محیط، به صورت “کیفی” وقت می گذاری.
      از شنا کردن و توجه به گل‌ها که توی کارگاه زندگی شاد گفته بودی حدس می‌زنم و البته تشبیه سختی‌ها به باد.
      همینطور عکس‌های گل‌های اطرافت که زیر تصاویر باغهای گل، گذاشته بودی.
      کلاً رنگ و بوی طبیعت خیلی زیاده توی فکر کردنت.
      نمی‌دونم چقدر حدسم درسته. ولی احساس می‌کنم کسانی که با طبیعت نزدیکی زیاد دارند و گل‌ها و گیاهان رو می فهمند، باید آروم‌تر باشن.
      شاید حتی حوصله‌ی بیشتر. اونها خوب می‌دونن که “زندگی” به تدریج و به آهستگی پیش میره و تنها چیزی که به سرعت به وجود میاد و به نقطه‌ی آخر میرسه مرگه.

      برات لحظات خیلی خیلی خوب و آروم آرزو می‌کنم و امیدوارم سال آینده هم، همچنان کنار هم باشیم.

  • لیلا گفت:

    سلام
    قرار نبود اینارو بگم ولی نمیدونم چرا دلم خواست براتون اعتراف کنم : ) از خیلی وقت پیش براتون تو تدارک هدیه عید بودم که پستش کنم، آماده اش هم کردم ولی براتون پست نکردم، اولش که اصلا نمیدونستم بهتون دسترسی پیدا خواهم کرد یا نه، که فکر کنم نشدنی بود : ) البته با کلی ذوق اونا رو درست کردم چیز خاصی نبود ولی با علاقه و عشق درستش کردم و کار دست خودم بود، دوست داشتم تو سفره هفت سینتون بگذاریدش ولی یه حسهایی اومد سراغم این که شاید دوست نداشته باشید و آدمی مثل شما کجا و هدیه من کجا :|و …(میدونم حسهام قشنگ نبوده و شاید غیر واقعی ولی اذیتم کرد) که آخرش دنبال پیدا کردن آدرستون نرفتم

    میخواستم کنار هدیه ام یه نامه بگذارم و توش ازتون تشکر کنم و بنویسم که لیلا تو چه شرایطی بود و با شما چه فرق هایی کرد، تو دو سه ماه حدود ۲۰۰۰ هزار صفحه کتاب خوند، تغییراتی رو شروع کرد و بهشون پایبند هست و دلش تغییرات دیگه میخواد و داره تلاش میکنه، لیلا تو شرایط سختیه خیلی سخت چون نمیدونه چقدر دیگه تنها تکیه گاه زمینیش کنارش نفس خواهد کشید و از وقتی فهمیده بود بهم ریخته بود، پایان نامه اش رو تعطیل کرد و خط رو همه آرزوهاش کشید، آرزوهایی که با شما کم کم دارن برمیگردن هر چند شرایط زندگی لیلا همچنان سخت هست و داره سخت تر میشه ولی شما بهش امید رو هدیه دادید، تلاش کردن تو اوج سختی های زندگی رو، یادش دادید درسته که وقتی برای خودش نداره شاید یه ساعت یا دو ساعت در روز ولی از همون میتونه استفاده کنه برای کارهایی که دلش میخواد، حتی همون هدیه رو هم که کار دست بود و چیز خاصی نبود شجاعت انجامش رو شما بهش داده بودید مدتها تو ذهنش بود و دوسش داشت ولی تو شرایط سختی که داشت دنبال هیچی نمیرفت.
    ممنونم برای همه چیزهایی که ازتون یاد گرفتم. برای بودنتون و برای بودن موثرتون. برام دعا کنید که به راحتی کنار نزنم و بایستم
    براتون آرزوی بهترینها رو دارم، آرزوی چیزهایی که آرزوتون هست و امیدورام که دل نوشته ام نرنجونتون : )
    ایام به کام

    • لیلا جان.
      هدیه‌ی من رو نگه دار بالاخره یه جوری ازت می‌گیرمش.
      من سفره‌ی هفت سین ندارم و معمولاً نمی‌ندازم. بنابراین هر موقع از تو بگیرمش برام تازه است و فرصتی رو از دست ندادم.
      اما یه کمد دارم یادگاری دوستای عزیزم رو می‌ذارم اونجا. این رو هم ازت می‌گیرم می‌ذارم اونجا.
      تصور اینکه “ممکنه در آینده چیزی یا کسی رو از دست بدیم” تصور ساده‌ای نیست.
      اما از طرف دیگه دنیا، محل از دست دادنه.
      “کل” باقی می‌مونه و “اجزا” به در هم حل می‌شن و به هم می‌پیوندند و از هم جدا میشن و همین تجزیه‌ها و ترکیب‌هاست که زنده بودن “کل” رو شکل میده.
      امیدوارم بتونی شرایط سخت زندگیت رو همونطور که تا الان مدیریت کردی مدیریت کنی و قدر لحظاتی رو که کنار “تکیه گاهت” هستی بدونی.

      یک بار توی یکی از سخنرانی‌هام یه خاطره‌ای رو گفتم که شاید شنیده باشی و البته مستقیم ربطی به حرف تو نداره، اما دلم می‌خواد به خاطر جمله‌ی آخرش، اینجا تکرار کنم.

      دوستی داشتم که گرفتار سرطان بود و طبق تشخیص پزشکان، بدنش بیشتر از چند ماه نمی‌تونست با سلول‌های سرطانی (که همیشه می‌خوان مثل اکثر ما آدما، سهمی بیشتر از سهم مناسب و واقعی خودشون رو به دست بیارن) مبارزه کنه.
      برای ما روزهای سختی بود و من به صورت منظم بهش سر می‌زدم.
      اما برام جالب بود که اون همچنان سرحال بود و هر چه اضطراب و نگرانی بود، در چهره‌ی ما بود.
      یک بار به من گفت:
      محمدرضا. من برای شماها نگران هستم. خیلی نگران هستم. چون زندگی نمی‌کنید.
      من می‌دونم که فرصت زندگیم بر روی این خاک به سختی به شش ماه خواهد رسید و به همین خاطر، هر روز رو با تمام وجود “لمس” می‌کنم و “زندگی” می‌کنم.
      من شش ماه “زندگی” می‌کنم.
      اما خیلی‌ها چون فراموش می‌کنند که فرصت زندگی همیشگی نیست، در روزمرگی‌ها غرق می‌شن. صبح که از خواب بیدار میشن، اینکه زنده هستن، هیجان زده شون نمی‌کنه.
      اون معتقد بود که “اخطار پزشکان در مورد زندگی شش ماهه” یک هدیه‌ی مهمه. چون به آدم فرصت “شش ماه” زندگی میده. فرصتی که گاهی اوقات ما طی شصت یا هفتادسال زندگی هم ازش محرومیم.

      اصل خاطره الان برام مهم نیست.
      می‌خوام بگم ما در کنار کسانی که دوستشون داریم، چه همسر و/یا شریک عاطفی، چه پدر و مادر، و چه دوستان، حتی اگر سالها کنار هم هستیم، معمولاً فقط چند ساعت یا چند روز هست که “واقعاً بودنشون رو حس می‌کنیم و باهاشون زندگی می‌کنیم و با تمام وجود می‌فهمیم که کنارشون هستیم.

      فکر می‌کنم حتی امروز هم برای تجربه‌ی این حس دوست داشتنی نادر، دیر نباشه و احساس می‌کنم تو خیلی خوب این رو می‌فهمی.

      قدیم‌ها هم نوشته بودم که “جاودانگی وجود نداره. چیزی اگر هست، لحظات جاودانه هستند”. برات لحظاتی رو آرزو می‌کنم که شیرینی شون، یک عمر برات جاودانه باشه.

    • معصومه شیخ مرادی گفت:

      چقدر شیرین نوشتی از سختی هات لیلا…

  • آرام گفت:

    سلام
    رسیدن سالی دیگر برایتان پر سلامت و شادمانه…
    لحظات و تصمیمهایی سازنده تر و سالهایی پربارتر برایتان.

    • سلام آرام.
      اتفاقاً همین هفته‌ی پیش داشتم کتاب دستهای طلایی دانلد ترامپ و کیوساکی رو که تو و لیلی ترجمه کردین می‌خوندم.
      یعنی راستش داشتم یه سری کتابهای خونده شده رو به کتابخانه‌ی دیگه‌ام منتقل می‌کردم که دیدم این مونده. نصفش رو خونده‌ام و وقت نشده بقیه‌اش رو بخونم.
      نشستم و کامل خوندمش.

      ببین. این رو بدون تعارف می‌گم (کلاً من تعارف بلد نیستم و نق زدن رو بیشتر بلدم و بنابراین همه می‌دونن که بدون تعارف حرف می‌زنم).
      سبک نگارش‌ تو و لیلی خیلی روان و خوبه.
      نمی‌دونم ناشر کارتون رو ادیت کرده یا نه. اما توی شناسنامه ندیدم اسم ویراستار خورده باشه و از طرفی این جنس کتابها معمولاً به صورت جدی ویراستاری نمی‌شن. اگر متن این کتاب ویرایش نهاییش توسط خودتون انجام شده، به نظرم (این رو جدی می‌گم) کاش کار ترجمه رو جدی‌تر انجام بدید.
      من با وجودی که سواد انگلیسی درست و حسابی ندارم، تقریباً هرگز حاضر نیستم ترجمه‌ بخونم. چون احساس می‌کنم متن انگلیسی که نمی‌فهمم، از متن فارسی ترجمه شده، قابل فهم‌تره. کلاً زبان ترجمه‌های فارسی (خصوصاً در حوزه‌ی مدیریت) بسیار از زبان قابل فهم و روان روزمره فاصله گرفته.
      اما این کتاب رو واقعاً ساده و راحت خوندم و تموم کردم.
      یه خاصیت دیگه هم داشت. اینکه سهم ترامپ توی کتاب زیاده. الان اکثر کتابهای کارآفرینی بیشتر سبک کیوساکی هستند. آدمهایی که در فضای دیجیتال کارآفرینی کردن (مثلاً Rework هم همینطوره). خیلی‌ها هم به حوزه‌ی تکنولوژی مربوط هستند. مثل کتاب زیبا و خواندنی و الهام بخش آیساکسون راجع به استیو جابز. کتاب‌های ایرانی هم که معمولاً‌ با اسپانسر شدن کارآفرینان منتشر می‌شن و میشه حدس زد توشون چی نوشته میشه. ضمن اینکه ما هنوز برامون حرف زدن از شکست‌ها عادی نشده و جراتش رو نداریم.
      یه ژستی می‌گیریم که ما قدیم توی “توالت” زندگی می‌کردیم و بعد یهو میایم سراغ “فتوحات امروزمون”.
      اونم ژسته. یادمه قدیم که از تجربه‌ی گلدون فروشی خودم می‌گفتم، همه با تعجب نگاه می‌کردن. الان همه ظاهراً بچه بودن گلدون می‌فروختن!
      هنوز در فرهنگ ما، اینکه از شکست‌های کسب و کارمون حرف بزنیم و انتخاب‌های نادرستمون و تجربه‌های خوب و بد رو با “اسم” و “شناسنامه” بگیم، خیلی رایج نیست. از شکست‌های دور می‌گیم و از موفقیت‌های نزدیک و تصویری کاریکاتوری ازمون ایجاد میشه.
      در چنین فضایی، ترجمه کردن کتابهای کارآفرینان خصوصاً کسانی که در حوزه‌ی تکنولوژی و دیجیتال نبوده‌اند می‌تونه ضمن اینکه الهام بخش باشه، به تدریج زبان مدیران و کارآفرینان داخلی رو هم برای حرف زدن باز کنه.
      بگذریم. خیلی درد و دل شد. همه‌اش هم ربط پیدا کرد به این کتابه.
      اما خوب وقت نکرده بودم بهت بگم.

      راستی! نمی‌دونم حرف‌های ترامپ رو دیروز در جمع اسرائیلی‌ها (آیپک) شنیدی یا نه. این آدم در عین اینکه بیزینس رو خیلی خوب می‌فهمه، واقعاً گیجه. خیلی من رو یاد جرج بوش پسر می‌ندازه.
      انقدر براش اسرائیلی‌ها مهم بودن که بر خلاف همیشه، نطقش رو نوشته بود.
      همه هم می‌دونستن که رای ترامپ تا حد زیادی به اسرائیلی‌ها بستگی داره. چون ترامپ مخالف منافع ایران و توافق هسته‌ای ماست و اسرائیل و هم پیمانانش هم، مخالف توافق هسته‌ای هستن.
      وسط سخنرانی کلی ضد مسلمان‌ها حرف زد و اینکه از من حمایت کنید تا نذارم مسلمان‌ها وارد آمریکا بشن.
      بعد از سخنرانی، حرف‌های حاشیه‌ای جالب بود. از جمله اینکه حتی اسرائیلی‌ها هم شاکی شده بودن و می‌گفتن: ترامپ نمی‌دونه تو خود اسرائیلی‌ها،‌ از هر ۵ نفر یه نفر مسلمونه!
      خلاصه. منظورم اینه که با وجودی که حرف‌هاش در حوزه‌ی سیاست و اقتصاد کلان، عموماً سطحی و نسنجیده است، اما در حوزه‌ی کسب و کار برای من که ساده و جذاب و کاربردی به نظر می‌رسه.

      شاد باشی و سال خوبی در انتظارت باشه.

      • آرام گفت:

        سلام به محمدرضای عزیز و بزرگوار که بودنش از نعمت گذشته.
        نمیشه شرح داد که جوابتون چه اندازه برام شادی آفرین و ارزشمنده.
        اونم به چند دلیل عمیق و معنادار. در شرایطی که اصلا حال خوبی نداشتم و هیچ چیز هم نتونسته آرامش رو به من برگردونه امروز دیدن این ‍پاسخ روز من رو ساخت و توان و امیدم رو زنده کرد. من هم شاید بیش از شما کاری به تعارفات معمول ندارم و میرم سر اصل ماجرا.
        بارها سوالم این بوده که آیا کاری که من انجام دادم واقعا ارزش داشته یا نه. منظورم ارزش حرفه ای و کارشناسانه هست. خودم حس میکردم کارم روان و خوب و دوست داشتنیه اما از دید کارشناسان و متخصصان آگاه نبودم. قبلا ازتون پرسیده بودم و گفته بودین خیلی کار خوبیه اما راستش از اون روزها هرچه گذشت اعتمادم به کارم کم شد. چون برخورد ناملایم بازار نشر رو دیدم که چطور کار دوست داشتنی من رو دوست نداشت و میخواست به هیچ از من بگیره. البته نهایتا به لطف دوستانی کتاب از من خریداری شد و درحال توزیع در کشور هست. با اینکه واقعا در برنامه داشته ام که دوره ای تخصصی برای ترجمه شرکت کنم و یک بخش همیشگی در زندگی رو به ترجمه و بعدها نوشتن اختصاص بدم اما پراکندگیهایی که مدیریت توجه رو از ما میگیرند تاخیری در این مساله انداختند هرچند نه طولانی.
        خیلی خیلی خوشحالم که اینقدر مورد رضایت بوده و باید بگم فقط یک بار ترجمه و دوبار روخوانی و تصحیح رو خودم با سواد کم انجام دادم و ویراستاری در کار نبوده. لیلی خواهر عزیزم حمایت کرد تا بتونم کتاب رو به زیر چاپ ببرم. خب متاسفانه نمیدونم چطور کار رو پی بگیرم که این اندازه تطویل و اتلاف و معطلی نداشته باشم. چون برای دیده شدن در این وادی نیاز به حمایت زیادی هست که از طریق ناشران بزرگتر شاید بشه به اون دست یافت وگرنه چاپ به هزینه خود با این دسترسی اندک من به بازار نشر و منتظر خریدار ماندن قدری دشواره. تلاشهایی قبلا انجام شد که احساس کردم وضع بازار نشر اونقدر بده که نمیشه خیلی امیدوارانه و مستقل کار کرد.
        مصاحبه اخیر ترامپ رو ندیدم اما حال و هواش رو حس میکنم. بله من هم از سبک مدیریتی او نکات جالبی دریافتم و راستش خوشم میومد که زیاد به کیفیت اصرار داره و کنترل و استاندارد بالا در کار داره و بزرگ کار میکنه و گاهی با نوعی بدجنسی خوب کار رو به پیش میبره. خیلی موافقم که لازمه بازتر از اینها و بدون روتوش درباره فراز و فرودهای کارآفرینی (بخصوص مدیریت روی زمین بیش از فضای دیجیتال) با مخاطب حرف زد. این فرهنگ جاری در جامعه ماست که سانسور بخشهای بد خودمون رو خیلی ماهرانه انجام میدیم و با تصور حل شدنُ اما مسایل کار و زندگی همچنان لاینحل و برهم انباشته مونده و به زودی تبدیل به مصایب میشن.
        بازهم ازتون ممنونم و سال و سالهای خیلی خوبی براتون آرزومندم.
        و به دعای خیرتون نیازمند…

  • سجاد سلیمانی گفت:

    معلم عزیز و بزرگوار من
    لحظه آشنایی با تو هم برای من عیـدی بزرگ و سالی نـو بود، همان چیزی که «نقطه عطف» می نامند!
    نوروز و اعیاد دیگر قومی-دینی-ملّی اگر برای تکرار و پاسـداشت هستند و در نهایت آموزش و انتقال به نسل بعد، اما «تصمیم ِ حاصل ِ از آموختن» عیـدی است که هـر دم و هر لحظه از سال و هر جایی رخ می دهد و شـروع ِ پس از آن، دنیایی جـدید است
    می دانم که میدانی، اما دوست دارم بگویم که جنس ِ تکــرار ِ عیـدی که با آموختن و انتخاب میگیریم، «ساختن» است. ساختن عیـدی دیگر و جشنی نو و مـــرزی جدید، تکرارش در تعدد و زایایی است، نه در پاسداشت!
    .
    از تو بینهایت ممنونم که ســهم ِ بسیار بالایی در تعـداد انتخاب ها و عیـدهای من داری
    از تو بینهایت ممنونم که جنس ِ اعـیاد من، جنس ِ رشـد است و تکامل
    از تو بی نهایت ممنونم که قـدرت تحمل و مواجه با «دیده ی شک و تردید و شاید تحقیر مـردم» را میدهی
    از تو بینهایت ممنونم که آموزگار «حول حالنا» بوده ای
    از تو بینهایت ممنونم که هستی و خستگی ناپـذیر به من و ما می آموزی
    دلت شاد.

  • محسن رضايي گفت:

    يادم مياد بعضي كارهارو كه مي كردم خب مي اومدم وبراي بقيه تعريف مي كردم عموما خوششون مي اومد وبه به،چه چه مي كردن .تنها دونفر بودن كه مي گفتن:چه حركت زشتي به فلان دليل! ومن هميشه ازين نظرات استقبال مي كردم و…مي خوام بگم حامي اين روحي ات هستم كه بخاطر نگاه ملت! همراه نمي شي بلكه كنار هستي وازون كنار متناسب با فرديتت به مسائل نگاه مي كني.اگه حتي خودمم اينجوري نبودم باز تحسينت مي كردم بخاطر اين صفتت(البته بايد بگم احتمالا!) اميدوارم روزهاي بعدي بتونم بيشتر بهت نزديك بشم به خودم وبه چيزهاي خوب.هروقت از سردردهات و…مي گي مكث مي كنم وحالم حتي ذره اي هم شده بد ميشه ،الان هم اشك تو چشام جاري شد.سلامتيت رو از خداوند بزرگ خواهانم.

    • محسن.
      کلاً یه چیزهایی هست که یه آدمهایی رو زیاد تو ذهن آدم موندگار می‌کنه. یا زیاد اونها رو برای آدم تداعی می‌کنه.
      در مورد تو، با وجود همه‌ی حرف‌هایی که توی این سالها گفتی و گفتیم، یه مورد ساده هست که باعث میشه خیلی زیاد یادت بیفتم: پیتزا.
      شاید به خاطر اشاره‌های خودت. از سابقه‌ی داشتن پیتزا فروشی تا استعدادت در تشخیص و ترکیب رنگ‌ها روی پیتزا!
      نمی‌دونم. شاید ترجیح می‌دادی که تداعی فلسفی‌تری از تو داشته باشم! اما چون نسبتاً زیاد پیتزا می‌خورم یا پیتزا می‌بینم، تقریباً محاله چند روز بگذره و یاد تو نیفتم.
      (و البته وقت‌هایی که “برمی‌گردم” یه چیزی می‌گم!)

      در مورد همراه نشدن با آدمها، به نظرم یکی از درست‌ترین تعبیرهاییه که در مورد من (لااقل به نظر خودم) تا حد زیادی مصداق داره.

      کلن هر چی می‌گذره مردم گریزتر هم میشم.
      چند روز پیش یک زن و شوهر ولگرد (از نوع سگ) دیدم. احساس کردم گرسنه و بی حال هستن. رفتم براشون غذا گرفتم و اومدم نشستم پیششون.
      نمی‌دونم چرا مردم از سگ ولگرد خوششون نمیاد. یا می‌ترسن هار باشه. به نظرم خطر اینکه با آدمها بشینی و بعداً بفهمی هار بودن یا اینکه بی دلیل گازت بگیرن، خیلی بیشتره.
      خلاصه. نشستم و غذا بهشون دادم و کلی باهاشون حرف زدم و چقدر هم توجه می‌کردن! اصلاً‌ باور نمی‌کنی. در گونه‌ی انسان، چند ساله این قدرت توجه رو ندیدم. که بتونه یک ساعت بهت نگاه کنه و گوش بده.
      تحقیقات میگن متوسط Attention Span برای ماها بین ۸ تا ۱۲ دقیقه است.
      خلاصه. غذاشون رو خوردن و دیدم رفتن پشت دیوار. بچه‌هاشون رو قایم کرده بودن. اونها هم اومدن. یه تشکری کردن و بعد از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم.

      به نظرم با وجودی که فردگرایی منطقاً ویژگی انسان‌هاست و حیوانات جمعی‌گرایی (و به قول علما Mob Mentality)‌ رو باید بیشتر دوست داشته باشن، به نظرم توسعه‌ی رسانه و تکنولوژی و قدرت دولت‌ها و تولید “ملت‌ها”، باعث شده که الان فردگرایی واقعی رو در سایر حیوانات بهتر بشه دید.
      یعنی من اونقدر تنوع رو که در رفتار گربه‌های محل سراغ دارم، در الگوهای رفتاری مردم در اینستاگرام سراغ ندارم!

      بگذریم. زیاد حاشیه رفتم. اما خوب. الان توی متمم که نمی‌شه حاشیه رفت. توی روزنوشته هم که انقدر همه بعد از امتیاز گرفتن و کد گرفتن، باکلاس شدن و باکلاس می‌نویسن که فکر کنم این مطلب جزو معدود مطلب‌هاییه که میشه راحت و بی چارچوب نوشت.

      محسن.
      امروز صبح، وقتی مثل خیلی از روزها، ساعت ۴ صبح نشسته بودم دم پنجره و بیرون رو نگاه می‌کردم و به برنامه‌ی روزانه‌ام فکر می‌کردم. با خودم احساس کردم که از زندگیم تا امروز راضیم.
      شاید هیچوقت نتونستم زندگی متعارف داشته باشم یا معمولاً توی این سالها تحویل سال رو تنها بوده‌ام و برای اینکه حوصله‌ام سر نره، توی خیابون قدم زده‌ام و چرخیده‌ام و با معیارهای خیلی از آدمها، نباید از زندگی یا دستاوردهام (حداقل به نسبت تلاش‌هام) راضی باشم.
      اما احساس می‌کنم که چقدر حس و حال خوب رو تجربه کردم. چقدر سوال‌های مهمی داشتم که پاسخ‌هاش رو کم کم فهمیدم. چقدر سوال‌هایی داشتم که فکر می‌کردم پاسخش مهمه یا خیلی‌ها رو دیدم که باور دارن پاسخ اون سوال‌ها مهمه. اما یادگرفتم بهشون فکر نکنم.
      در کل احساس خیلی خوبی داشتم. احساس اینکه چیز خاصی نمی‌خوام. هر چی میخواستم داشتم یا ندارم و نمی‌خوام. احساس اینکه از روند سالهای قبل راضی‌ام. از خوبی‌هاش و سختی‌هاش.
      حتی از چند روز اخیر که به خاطر یه سری مسائل تکنیکی، با همکارام چند شبانه روز نخوابیدیم و باز هم حالمون خوب بود. هر چند جسممون گاهی همراهمون نبود.

      نمی‌دونم. شاید آرزوی احمقانه یا دعای ساده لوحانه یا نادرستی باشه.
      اما آرزو می‌کنم اون حس خوبی رو که داشتم تو هم تجربه کنی.
      می‌دونم که شاید تو یا هر کس دیگری، حس‌های بهتری رو تجربه کرده باشید.
      اما این عادت احمقانه‌ی ما آدمهاست که وقتی خودمون با یه چیزی حال می‌کنیم، برای بقیه هم آرزو می‌کنیم. مثلاً می‌گیم الهی پیر شی. الهی ازدواج کنی و سر و سامان بگیری. الهی بری دانشگاه و همه‌ی آرزوهای دیگری که فقط نفهمی باعث میشه فکر کنیم برای دیگران هم می‌تونه آرزوی مناسبی باشه!

      من هم خواستم یه بار به همین سبک احمقانه برات دعا کنم 😉

      • فواد انصاری گفت:

        توی روزنوشته هم که انقدر همه بعد از امتیاز گرفتن و کد گرفتن، باکلاس شدن و باکلاس می‌نویسن که فکر کنم این مطلب جزو معدود مطلب‌هاییه که میشه راحت و بی چارچوب نوشت.
        ها ها ها ها ها کلی به این مطلب خندیدم محمدرضا ….تقصیر خودته که به ما کد دادی و ما فکر میکنیم واقعا باید اینطوری صحبت کنیم 🙂 :)‌

      • محسن رضایی گفت:

        خب.بهرحال خودمو رسوندم به کامپیوتری!
        محمدرضا یک دوستی داشتم این بنده خدا با هر دختری در هر جایی آشنا می شد سریع می رفت تو فاز ازدواج! و همیشه هم حرف مشترکش این بود : من آدم جدی ای هستم! یک روز از سرهم صحبتی بهش گفتم بابا تو که اهل طنز هستی خب یه کم رد شروع روابطت شوخی کن،چیزی بگو و…بر گشت گفت (با حالت جدی! واندکی تهاجمی) : تا دیگه روزای بعد ولم نکنه و هی ازم جوک بخواد!! خلاصه خندیدیم.حالا می خوام بگم نسبت پیتزا به سنم یک به سی و دوه.(کمتر از یه سال درگیر پیتزا بودیم.و وااقعادرگیر بودم و الان که گذشته هر چی فکر می کنم به چه علت و از چه روی! اون همه تلاش کردم خودم تعجب می کنم.اون همه تنوع در پخت، رنگارنگی و… در قالب تلاشی بیست ساعته یا بیشتر!)
        ولی الان که فکر می کنم همین که باعث شده در ذهن تو بمونه راضی ام ازون شب نخوابی ها.باور بفرما!
        .
        .
        یه حسی از بچگی باهام بود محمدرضا ،بهم بر می خورد حیوونی ازم فرار می کرد.نمی دونم اینو قبلا هم گفتم یا نه.ولی بعدا هم که خونده بودم عرفابه جان جهان متصل هستند و جان جهان پر از مهر و لطفه ،دیگه بدتر بهم بر می خورد که ازم بترسند. حالا بماند به جای اینکه ضمیر خودم رو پرورش بدم، موجودات خدارو می ترسوندم که ازم نترسند!(با نزدیک شدن بهشون) چند روز پیش نزدیک مغازه دیدم یه کودک(بروزن زن و مردی که گفتی!) از نوع سگش نشسته نزدیک مغازمون یه لحظه ذوق کردم و دیدم ترسید دستمو کشیدم وصدایی درآوردم دیدم با ولع تمام اومد و بهش شیر دادمو…پدرم هم کشی که گردنش رو زخم کرده بود باز کرد از گردنش.خب چه قرد خوبه که نیاز نیست بهت بگم : چه حس خوبی ازین کارا بهم دست میده! همون که می دونی 🙂
        تو یه واحد توجه می دی اونا حداقل دو واحد.حداقل.تازه ممکنه در توجه ما ناخالصی هم باشه(که دیگران بهمون توجه کنند به خاطر توجه به این موجود) ولی ظاهرا اونا توجه می کنن توجیها!(بقول اعراب که برای تاکید می گویند) یعنی توجه می کنن بخاطر توجه.اصل جنسه.
        راجع به فردگرایی و…بگم که مثلا این bleck ما گوشت خام خوب نمی خوره ولی sonia مون خووب! بلکمون شدید نوازش می خواد سونی اما وحشیه و…ولی تو اینستا وقتی درخواست کمک به حیوونا میشه “همه” به جای کمک، لایک می کنند!

        واقعیتش محمدرضا من یه مشکلی دارم.این حسی که تو بخاطر واقعیت خوبت،زندگی پربارت داری من هم دارم.باید بگم متاسفانه چون خیلی زمانم رو از دست دادم و کاری به اون صورت نکردم ولی از لحاظ چیزی نخواستن مشکل دارم.خودم هم نمی دونم پوستم کلفته؟ ادای عارفارو درمیارم؟ بی برنامه ام؟ زیادی تو حالم ووو…به هر حال ممنونم از حسن توجهت و لطفی که همیشه داری.قدرتو می دونم هر چند بصورت عملی نیست این قدر دونستنت ،ولی فعلا از نظر احساسی وبیانی درنظرش بگیر، تاپیش بریم ببینم می تونم کاری بکنم یا نه.
        رضایت وحس خوبت ممتد.

      • محسن رضایی گفت:

        خب.بهرحال خودمو رسوندم به کامپیوتری!
        محمدرضا یک دوستی داشتم این بنده خدا با هر دختری در هر جایی آشنا می شد سریع می رفت تو فاز ازدواج! و همیشه هم حرف مشترکش این بود : من آدم جدی ای هستم! یک روز از سرهم صحبتی بهش گفتم بابا تو که اهل طنز هستی خب یه کم رد شروع روابطت شوخی کن،چیزی بگو و…بر گشت گفت (با حالت جدی! واندکی تهاجمی) : تا دیگه روزای بعد ولم نکنه و هی ازم جوک بخواد!! خلاصه خندیدیم.حالا می خوام بگم نسبت پیتزا به سنم یک به سی و دوه.(کمتر از یه سال درگیر پیتزا بودیم.و وااقعادرگیر بودم و الان که گذشته هر چی فکر می کنم به چه علت و از چه روی! اون همه تلاش کردم خودم تعجب می کنم.اون همه تنوع در پخت، رنگارنگی و… در قالب تلاشی بیست ساعته یا بیشتر!)
        ولی الان که فکر می کنم همین که باعث شده در ذهن تو بمونه راضی ام ازون شب نخوابی ها.باور بفرما!
        .
        .
        یه حسی از بچگی باهام بود محمدرضا ،بهم بر می خورد حیوونی ازم فرار می کرد.نمی دونم اینو قبلا هم گفتم یا نه.ولی بعدا هم که خونده بودم عرفابه جان جهان متصل هستند و جان جهان پر از مهر و لطفه ،دیگه بدتر بهم بر می خورد که ازم بترسند. حالا بماند به جای اینکه ضمیر خودم رو پرورش بدم، موجودات خدارو می ترسوندم که ازم نترسند!(با نزدیک شدن بهشون) چند روز پیش نزدیک مغازه دیدم یه کودک(بروزن زن و مردی که گفتی!) از نوع سگش نشسته نزدیک مغازمون یه لحظه ذوق کردم و دیدم ترسید دستمو کشیدم وصدایی درآوردم دیدم با ولع تمام اومد و بهش شیر دادمو…پدرم هم کشی که گردنش رو زخم کرده بود باز کرد از گردنش.خب چه قرد خوبه که نیاز نیست بهت بگم : چه حس خوبی ازین کارا بهم دست میده! همون که می دونی 🙂
        تو یه واحد توجه می دی اونا حداقل دو واحد.حداقل.تازه ممکنه در توجه ما ناخالصی هم باشه(که دیگران بهمون توجه کنند به خاطر توجه به این موجود) ولی ظاهرا اونا توجه می کنن توجیها!(بقول اعراب که برای تاکید می گویند) یعنی توجه می کنن بخاطر توجه.اصل جنسه.
        راجع به فردگرایی و…بگم که مثلا این bleck ما گوشت خام خوب نمی خوره ولی sonia مون خووب! بلکمون شدید نوازش می خواد سونی اما وحشیه و…ولی تو اینستا وقتی درخواست کمک به حیوونا میشه “همه” به جای کمک، لایک می کنند!

        واقعیتش محمدرضا من یه مشکلی دارم.این حسی که تو بخاطر نتیجه واقعیت خوبت،زندگی پربارت داری من هم دارم!کلا خیلی سرخوشم!باید بگم متاسفانه چون خیلی زمانم رو از دست دادم و کاری به اون صورت نکردم ولی از لحاظ چیزی نخواستن مشکل دارم.خودم هم نمی دونم پوستم کلفته؟ ادای عارفارو درمیارم؟ بی برنامه ام؟ زیادی تو حالم ووو…به هر حال ممنونم از حسن توجهت و لطفی که همیشه داری.قدرتو می دونم هر چند بصورت عملی نیست این قدر دونستنت ،ولی فعلا از نظر احساسی وبیانی درنظرش بگیر، تاپیش بریم ببینم می تونم کاری بکنم یا نه.
        رضایت وحس خوبت ممتد.
        پی نوشت : بلک و سونیا دوتا گربه حیاطمونن.

  • MaReza گفت:

    سلام محمدرضا
    سال خوبی رو برای تو، عزیزانت و متممی ها آرزو می کنم.
    چندین بار دیده ام که بچه های متمم – و من کوچک ترین متممی – رو دوستان خودت خطاب کردی. این مسئولیت ما رو سنگین تر می کنه؛ که سخت تر کار کنیم تا لایق دوستی با تو باشیم. (البته ما سعی کردیم تغییر رو – هر چند جزئی – دو ماه مونده به عید شروع کنیم و انشاا.. ادامه بدیم.)
    میدونم میدونی که خیییلی عزیزی. ممنون که هستی 🙂

    • سلام مَرضا.
      ممنون از آرزوی خوبت که البته یه جوری دعا کردی که در دو طرف از سه طرف، شامل خودت هم میشه. اما خوب اشکال نداره!
      به بهانه‌های مختلف با همدیگه حرف زدیم و الان خیلی حرف خاص نگفته‌ای ندارم که بخوام بزنم.
      جز اینکه سبک تمرین حل کردنت رو توی متمم دوست دارم. حداقل به عنوان ناظر بیرونی احساس می کنم چقدر وقت می‌گذاری تا تمرینت رو بنویسی یا نظری بدی و مشارکتی داشته باشی.
      خصوصاً در ترکیب عکس و متن، جزو نمونه‌های خوب محسوب می‌شی. عموماً عکس‌هایی که حاصل مشق‌ها و کارهای خودته و معمولاً هم به اینکه بهتر پیامت رو به ماها که خواننده‌ات هستیم برسونه.

      راستی از همدان چه خبر؟ پنج سال میشه نیومدم همدان. البته دوستان همدانی خیلی زیاد دارم.
      نمی‌دونم کارهای یاکوپ چطور پیش میره. معمولاً سعی می‌کنم حدس بزنم.
      تنها چیزی که می‌تونم پیش بینی کنم اینه که احتمالاً طی سالهای بعد، به سمت این میره که چه جوری حوزه‌ی کارش رو عمیق‌تر و محدودتر کنه.
      نمی‌دونم. مثلاً‌ شاید به کسب و کارهای دیجیتال (که مشاور جوان بودن در اون، نه تنها نقطه ضعف نیست. بلکه می‌تونه نقطه قوت هم محسوب شه).

      ما اوائل توی متمم همه اش فکر می‌کردیم چیکار کنیم که آدمهای بیشتری بیان متممی بشن. فکر می‌کنم ویژگی همه‌ی پروژه‌ها در سالهای اول همینه.
      الان هفته‌ای یه بار جلسه می‌ذاریم که چیکار کنیم آدمهای سطحی‌تر یا آدمهایی که کمتر با استراتژی آموزشی متمم هم خوانی دارند نمونن! و مستقیم و غیرمستقیم تلاش می‌کنیم که تو یه جمع کوچیک و محدودتر اما جدی‌تر و عمیق‌تر کار کنیم.

      ببخش. خیلی نامربوط شد. اما به هر حال خواستم بگم که بدونی به یاکوپ فکر می کنم. زیاد. و البته به تو 😉

      • MaReza گفت:

        سلام دوباره
        ممنونم از لطفت. خوشحالم که از تمرین ها راضی بودی.
        همدان هم بد نیست. سلام میرسونه! (راستی با افتتاح آزاد راه همدان – ساوه رفت و آمد به تهران نسبت به ۵ سال پیش خیلی راحت تر شده. خدا رو چه دیدی. شاید با بچه های متمم – در قالب اردو – اومدید “غار علی صدر”؛ نزدیک ما!)
        حال یاکوپ خیلی خوب نیست. راستش اصلا خوب نیست. تقریبا دیگه فعالیتی نداره. فکر می کنم این وضعیت تا حد زیادی به خاطر بی تجربگی من در سرپرستی گروه بوده. میدونی. من فکر می کردم اینکه یک کاری انجام بشه خوبه و لزومی نداره هدف افرادی که کار رو انجام میدن یکسان باشه؛ ” مهم اینه که کار خوب پیش میره ..” . این بود که اوایل خیلی خوب بود. کارهای خوبی کردیم. کم کم داشتیم – حداقل برای چند نفر – شناخته شده تر می شدیم. حتی چند تا کار نسبتا خوب هم بهمون پیشنهاد شد.. اما کم کم اوضاع عوض شد. متفاوت بودن اهداف کار دستمون داد. مثل وقتی که یک کشتی بخواد همزمان به چند جهت مختلف حرکت کنه… باید دوباره شروع کنم و اشتباهات قبلی رو نداشته باشم.
        درباره محدود تر و تخصصی تر شدن درست میگی. لاقل الان دیگه میتونم بفهمم “بازاریابی، برندسازی، تحقیق و توسعه کسب و کار” (شعار ما!) صرفا سالادی از کلمات قلمبه سلمبه است! (قبلا خودم رو اینطوری راضی کرده بودم که در شهرستان باید جنرالیست بود تا زنده موند!)
        درباره ی پیشنهادت (مشاور کسب و کار دیجیتال) هم فکر میکنم. به نظر پیشنهاد قابل تاملی هست. مخصوصا که دیگران معمولا سن من رو کم تر از سن واقعی ام حدس میزنن! البته باید زمینه کاری اش رو تو اینجا بررسی کنم.
        خیلی خواستم خلاصه بنویسم ولی فکر کنم طولانی شد. ببخشید.

      • امیر جواهری گفت:

        سلام محمدرضا
        قسمت آخر کامنت شما منو ترسوند، چون وقتی خودمو با اکثر دوستان متممی مقایسه میکنم(با اینکه میدونم اشتباهه)، اختلاف زیادی میبینم(یکی از دلایل ترسم از کامنت گذاری در متمم هم همین اختلاف زیادی که میبینم) و وقتی هم خودمو با قبل از متممی شدن مقایسه میکنم بازم اختلاف زیادی میبینم طوری که زندگیمو به قبل و بعد از متممی شدن تقسیم کردم.
        در کل میخواستم خواهش کنم در این محدود کردن جمع متممی ها، پیشرفت هر کس را هم در نظر بگیرید یا حداقل در مورد من با اغماض برخورد کنید.

        • امیر جان.
          نمی‌دونم اینجا جای مناسبی هست که توضیح بنویسم یا نه.
          اما فکر کنم باشه چون میشه بدون چارچوب‌ترو غیررسمی‌تر نوشت.
          منظور من از استراتژی‌های آموزشی متمم، فقط تمرین حل کردن یا شیوه‌ی تمرین حل کردن یا کیفیت تمرین حل کردن نیست. ضمن اینکه همین الان هم متمم، توی تمام مکانیزم‌های ارزیابی، هر کس رو با خودش می‌سنجه و اساساً آموزشی که این شیوه رو رعایت نکنه (مثل نظام آموزشی رسمی در اکثر نقاط جهان) اثربخشی خودش رو از دست میده.
          این مطلبی که می‌گم خیلی مربوط به پشت صحنه‌ی متمم هست و معمولاً ترجیحم این بوده که خیلی در فضای عمومی راجع بهش حرف نزنم. اما زیر کامنت یک مطلب پرت در روزنوشته‌ها، خیلی محل مراجعه‌ی غریبه‌ها نیست.

          ببین. ما در اواخر سال ۹۴ با همکاران و دوستانم و مجموعه‌ای که همفکری و هدایت و تصمیم‌گیری کلان متمم رو بر عهده دارند، نشستیم و فکر کردیم که آینده‌ی متمم چی هست.
          آیا متمم می‌خواهد یا قرار است یک مجموعه‌ی بزرگ باشد؟ به یک کسب و کار بزرگ و ثروت آفرین تبدیل شود؟
          یا قرار است همیشه کوچک یا متوسط باقی بماند؟

          ما به نتیجه رسیدیم که تلاش یا هدف گذاری برای بزرگ شدن بی‌رویه‌ی متمم، اگر چه کاملاً امکان‌پذیر است، اما خواسته‌ی ما نیست.

          کم نیستند مجموعه‌هایی که کار آموزشی می‌کنند، اما عمده‌ی تلاش آنها بیشتر بر “ایجاد حس خوب” متمرکز است.
          همین که کسی “فکر کند” دارد چیزهایی یاد می‌گیرد یا خودش یا دنیا را بهتر می‌فهمد.
          این کار واقعاً سودآفرین است و مخاطب زیاد هم دارد.
          می‌شود مثل همکاران، یک ساعت در مورد قانون راز حرف بزنیم و هفتاد هزار تومان بفروشیم و مردم هم زود و زیاد بخرند و ما هم پولدار شویم و بعد هم راز پولدار شدنمان را برای بقیه بگوییم.
          یا بگوییم بیایید خودتان را در یک کارگاه نیم روزه به خودتان بشناسانیم و چند صد هزار تومان هم به ما بدهید.
          یا شعار بدهیم که خودتان و کسب و کارتان را متحول می‌کنیم و …
          نه من اهل این کارها بوده‌ام و هستم و نه همه‌ی کسانی که در این سالها کنارم ایستاده‌اند و با همه‌ی تلاش و توان و تعصبی که دارند، از ما و از بودن و ماندن ما حمایت کرده‌اند.
          به جای “راز فروشی” یا “فروختن حس خوب”، چهار ساعت راجع به مدیریت توجه حرف می‌زنیم و بعد هم برای همه کاربران ویژه هدیه می‌فرستیم و منتظر می‌مانیم که شاید دیگرانی هم باشند و بیایند و آن را بخرند! تازه در داخل آن هم، وعده نمی‌دهیم که قرار است هستی و کائنات و علم و دانش روز بیاید و کسی را یک شبه نجات بدهد!

          در کل می‌خواهم بگویم که متمم، “توت فرنگی” آموزشی نیست که زیبا و جذاب باشد و هر کسی بخواهد آن را زیر دندانش فشار دهد.
          در بهتری حالت، “گوجه فرنگی” آموزشی است که اگر همه هم مفید بودنش را تایید کنند، باز هم به سادگی در ظرف میوه قرارش نمی‌دهند و حتی اگر خودشان بخورند، به سادگی به دوست‌شان تعارف نمی‌کنند!

          ارزش های آموزشی و استراتژی آموزشی ما، همان چیزی است که تو و خیلی‌ دوستان دیگر، به خوبی شناخته‌اند و می‌دانند.
          همین که یک نفر، متعهد باشد که برای بهتر شدن خودش تلاش کند. حتی نه فقط در متمم. در زندگی روزمره.
          همین که کسی اگر احساس کرد آخر امسالش مانند اول سال است، بغض کند.
          همین که وقتی درسی را خواند، تا چند روز به مصداق‌هایش در محیط کار و زندگی‌اش فکر کند.
          مصداق‌ها را بیابد و از دیدن و فهمیدنشان لذت ببرد. مثال‌های نقض را بیابد و به ریشه‌ی این تناقض‌ها فکر کند. بکوشد معنای رویدادهای اطراف خود را بهتر درک کند و هر وقت چیزی را دید یا فهمید که احساس کرد دیگرانی هستند که یا آن را ندیده اند یا نفهمیده اند (که عموماً احتمال ندیدن بیشتر است. چون تجربه‌های هر یک از ما با دیگری فرق دارد) بیاید و آنها را برای دیگران شرح دهد.
          متمم را به جای خواندن از روی موبایل و در رختخواب، لحظاتی پشت کامپیوتر بخواند و با تمرکز هم بخواند و دقت کند و یادداشت هم بردارد.
          در یادگیری شتاب نداشته باشد و عمق یادگیری برایش مهم‌تر باشد.
          برای رشد و پیشرفت و بهتر کردن کیفیت زندگی خودش و جامعه‌اش، دنبال “راه ساده‌ی میان‌بر” نباشد و …

          تا به حال هم، به شیوه‌ای کار کرده‌ایم که کسانی که چنین نیستند، یا از اول همراه متمم نمی‌شوند و یا اینکه به سرعت دلزده می‌شوند و می‌روند.

          اما نباید هزینه‌ی این تصمیم را فراموش کنیم.
          این نوع هدف گذاری، هرگز به Scale و مقیاس بزرگ دست پیدا نمی‌کند.
          چون چنین افرادی با چنین نگرشی و چنین سطحی از تلاش در جامعه‌ی ما و حتی در تمام دنیا، کمیاب هستند.
          به عبارتی،‌ همین که توانسته‌ایم تا همین جا جلو برویم و جمع کوچکی با چنین علایق و استانداردی را کنار هم جمع کنیم، در حد خودمان و هدفمان به “مقیاس نسبتاً بالایی” دست یافته‌ایم.
          با هم که ناآشنا نیستیم. من تقریباً به تمام رسانه‌های بزرگ کشور دسترسی دارم و همه‌ی دوستان، همیشه لطف دارند و می‌گویند هر زمان می‌خواهی بگو تا در مورد متمم بنویسیم و اطلاع رسانی کنیم.
          من همیشه به آنها می‌گویم که جمع متممی‌ها را با فشار بیرونی نمی‌توان زیاد کرد. اگر هم این کار را بکنیم، احتمالاً افرادی می‌آیند که کیفیت خودشان و فکر کردنشان و حرف زدنشان و نحوه‌ی تحلیل کردنشان و انگیزه‌هایشان، با آن چیزی که ما امروز می‌بینیم متفاوت است.

          خیلی حرف زدم. اما دلم می‌خواست دو نکته را بگویم:
          اول اینکه مجموعه‌ی ارزش‌ها و الگوهای آموزشی مد نظر ما در متمم، چیست. اگر چه می‌دانم که تو و هر کسی که اینجاست آنها را می‌داند و درک کرده است و این الگو را دوست دارد.
          دوم اینکه بگویم من هرگز طمع بزرگ شدن سرطانی متمم را ندارم. عقده‌ی اینکه در کناره‌ی شهرها یا بالای سایت‌ها، بیلبوردها و بنر‌های متمم را هم ببینم ندارم.
          متمم همیشه در ابعاد کوچک و متوسط باقی می‌ماند و ترجیح می‌دهد از لحاظ مالی هم در نقطه سر به سر یا کمی بالاتر باشد، اما مسیر آموزش را آرام‌تر و محکم‌تر برود.
          همین که طی سه چهار سال، چند صد نفر باشند که بتوانند زندگی بهتری را تجربه کنند یا اینکه منشاء تحول مثبت در کسب و کارهایشان باشند و برای خودشان و چند نفر دیگر ارزش اقتصادی و موقعیت شغلی ایجاد کنند، به نظرم آرامش‌بخش و رضایت‌بخش خواهد بود.
          همین که تو احساس می‌کنی کیفیت زندگی‌ات در مسیر بهبود است، هم من و همکارانم را خوشحال خواهد کرد و هم خودت را و هم تاییدی بر اینکه تو هم، جزو آن اقلیتی هستی که گوجه فرنگی را به توت فرنگی ترجیح داده‌اند و می‌دهند!

          • سیمین ابراهیمی گفت:

            سلام
            دوست ندارم تعریف و تمجید کنم. اما بهتر است نظرم را بگویم.
            محمدرضای گرامی ممنوم.
            راز ماندگاری و بقا و رشد متعادل یک مجموعه به اندیشه های اینچنینی است.
            “آهستگی و پیوستگی” در عین تفکر عمیق و والا بر اساس ذهنیتی فراتر از مجموعۀ بزرگی از اجتماع.
            اینکه نخواهید از اندیشه های دیگران برای خود کوهی از ثروت بیافرینید چرا که در حیطۀ آموزشی موارد متعددی را خود من شخصا درک و حس کردم و همین طور فضاهای آموزشی شان را یکی دو دوره شرکت کرده ام و بعد از مدتی خودم دریافته ام که با مطالعه عمیق تر چند کتاب مرتبط می توانم مسائلم را حل کنم و نخواهم که هزینه ای مازاد بر آنچه به من از لحاظ آگاهی و دانش افزوده خواهد شد بر خود اعمال کنم.
            این به من ثابت شده که گاهی شرکت در کلاس هایی که هزینه مادی کمتری برایم داشته اند در عین اینکه روی اصل و اصول اینچنینی پایبند و معتقد بوده اند – برعکس گمان خیلی از افراد که به ظاهرِ چیزی دل می بندند- ثمرات و نتایج بهتری از کارگاهها و کلاس هایی داشته است که هزینه های نجومی از مخاطبینشون می گیرند.
            گاهی فکر می کنم بودنِ من در مقاطعی از زندگی ام در کنار اشخاص و افراد و مجموعه هایی به واقع برای رشد و تعالی من تعیین و مقدر شده است.
            خدارو شاکرم که در این دوره از زندگی ام عضو روزنوشته ها و متمم هستم.

          • امیر جواهری گفت:

            ممنون از پاسخی که دادی و خوشحالم کردی.
            اگر دستاورد تمام سالهایی که به عنوان شاگرد با شما همراه هستم و تمام چیزهایی که از شما یاد گرفتم، فقط آشنایی با دن اریلی به واسطه شما و بعد خواندن یکی از کتابهایش بنام نابخردی های پیش بینی پذیر(که اخیرا خواندم)،باشد همین یک مورد از بین همه آنها ارزش یک عمر سپاسگذاری از شما را دارد.
            (این مورد را هم چون احتمال میدادم به عنوان معلمم خوشحالتون میکنه نوشتم)

  • فواد انصاری گفت:

    سلام محمد رضا امیدوارم همه ی ما سال جدید رو با انرژی بیشتر شروع کنیم و عاشقانه زندگی کنیم و مسیر شخصی و مرز جدیدمان را بسازیم دوست داشتم این جمله رو هم از موراکامی نقل کنم .

    ” وقتی چیزی مرا رنج میداد، در مورد آن با هیچ کس حرفی نمی‌زدم. خودم در موردش فکر می‌کردم، به نتیجه می‌رسیدم و به تنهایی عمل می‌کردم. نه اینکه واقعاً احساس تنهایی بکنم، بلکه فکر می‌کردم که انسان‌ها، در آخر باید خودشان، خودشان را نجات دهند” موراکامی

    • سلام فواد جان.
      من هم مثل تو امیدوارم که در سال جدید انرژی بیشتر و لحظه‌های عاشقانه‌تری رو تجربه کنیم.
      بابت جمله‌ای که از موراکامی نقل کردی ممنونم.
      برای من تداعی کننده‌ی همون حرف فروغه که باور داشت نام نجات دهنده را از آیینه باید پرسید.
      حیف که اکثر آنها که باید این پیام را به دیگران برسانند، یا “آیینه شکن” هستند و یا “آیینه فروش”.
      از تاسف‌های زندگیم اینه که هنوز هیچ کتابی رو ازش کامل نخوندم. هر وقت توی کتابفروشی‌ها دیدم که کتابی ازش در ردیف کتابهای پرفروش هست، خریدم. اما هنوز توی کتابخونه کنار میز منه و دیدنشون آزارم می‌ده! (وقتی کتابها رو می‌خونم به سایر کتابخونه‌های خونه منتقل می‌کنم و تصویری که معمولاً از خونه‌ی خودم و کتابخونه‌های اطراف میزم می‌گذارم، کتابهای باقیمانده است).
      البته به هر حال باید بپذیرم که تو در کتاب خوندن، لااقل در حوزه‌ی ادبیات، حرفه‌ای تر از منی.
      از هدف ادبیات ماکسیم گورکی بگیر تا شور زندگی ون گوک.
      چند تا کامنت توی پستهای اخیر داشتی که دوست دارم راجع بهشون حرف بزنم باهات و بنویسم. اما اگه اینجا اشاره کنم بحث قربانی میشه. می‌ذارم برمی‌گردم سر همون کامنت‌ها و بعداً در موردش بیشتر می‌نویسم.
      همیشه توضیحت رو در مورد علاقه به فروش محصولات پیچیده با جزییات زیاد، نقل می‌کنم و مثال می‌زنم.
      فکر می‌کنم همه‌ی آدمها به نوعی درگیر فروش محصولات پیچیده با جزییات زیاد هستند. حداقل وقتی خودشون رو عرضه می‌کنند دقیقاً در این وضعیت هستند!
      امیدوارم سال آینده برای کارین هم سال خوبی باشه. به فرزاد صلواتی هم سلام برسون. نحوه‌ی نگارشش رو دوست دارم. ساده و روان می‌نویسه.

      پی نوشت: یکی از حسرت‌هام اینه که آخرین سمینار من رو نشد بیای. اما مطمئنم به جاش یه روز من میام سنندج.
      یا اینکه همدیگر رو تو یه کلاس جمع و جورتر پنجاه یا صد نفری از متممی‌ها می‌بینیم. شک ندارم.

      • فواد انصاری گفت:

        ممنونم محمد رضا از لطفی که به من و شرکت و همکارم داری .
        واقعیتش علاقه ام به ادبیات خیلی زیاده و زیاد هم مطالعه میکنم. کتاب همیشه برایم مثل دارویی بوده که زخمهام رو باهاش مداوا کنم و تنها چیزیه که ازش خسته نمیشوم.
        خودم هم خیلی حسرت اون سمینار آخر رو میخورم ولی باور کنید واقعا چاره ای نداشتم و نمیتونستم بیام . ما یک باغ داریم اطراف شهر سنندج با درختهای گردو و زردآلو و چشمه ی خیلی قشنگ و یک کلبه کوچک اگه اینجا بیای احتمالا خوشت میاد. برای کلاس یا سمینار بعدی هم اگه برنامه ای باشه حتما میام و باعث افتخاره که شما و متممی ها رو از نزدیک ببینم.
        در مورد اون کامنتها هم مخصوصا میدونم کدوم کامنت منظور شماست و میدونم چرا جواب ندادید و منتظرم که در این مورد بنویسید شاید تصویری که من دارم شفاف تر شود.
        امیدوارم سال بعد خانواده متمم بزرگ تر شود هم از لحاظ کمی و هم از لحاظ کیفی . زنده باشی

        • معصومه شیخ مرادی گفت:

          ما رو هم به کردستان و این باغ دعوت کنید (شوخی) البته من امسال حتما برنامه سنندج و صعود به قله چهل چشمه رو دارم صفا و صمیمیتی که در سنندج دیده ام و روح عجیب زندگی که در این شهر و مردمانش جاری است قابل وصف نیست. همیشه دوست داشته ام چندسالی هم در این شهر زندگی کنم.

          • فواد انصاری گفت:

            چرا که نه خانم شیخ مرادی . قدم همه متممی ها روی چشم .
            خیلی از جاهای کردستان شبیه شمال است ولی بدون رطوبت به قول مهران مدیری هی همگی تصمیم نگیرید برید شمال 🙂
            یه بار هم تصمیم بگیرید واسه عید برید غرب .

  • جواد زاهدی گفت:

    سلام محمدرضا
    آرزو میکنم که سال خیلی خیلی خوبی پیش روت باشه و خدا روشاکرم که در این چندماه پایانی سال ۹۴ خیلی که عضوی از این خانه مجازی بودم خیلی کمکم کردی که یاد بگیرم این لحظات رو چه جوری برای خودم بسازم و کاری هم به شک و تردید دیگران نداشته باشم…
    برات بهترین هارو آرزو میکنم

    • سلام جواد جان.
      ممنونم از لطفت و آرزوی خوبت.
      برای تو هم سلامت و سعادت آرزو می‌کنم.

      اولین بار که اینجا کامنت گذاشتی رو خیلی خوب یادمه.
      بعد از اون مقطعی بود که تصمیم گرفتم حضور در شبکه های اجتماعی رو کمرنگ کنم و دیگه مطلب در اینستاگرام منتشر نکنم.
      خوشحالم که بعد از اون اینجا دوستان زیادی مثل تو پیدا کردم. دوستی‌های کمتر، ساده‌تر اما جدی‌تر و عمیق‌تر.
      لااقل همدیگر رو می‌شناسیم و از همدیگه سابقه‌ی ذهنی داریم و این باعث می‌شه که با کمترین خطای ممکن (والبته نه بدون خطا) حرفهای همدیگر رو بفهمیم.
      و مگر نه اینکه یکی از مهم‌ترین نیاز ما آدمها اینه که بتونیم با کسی حرف بزنیم که احساس کنیم حرفمون رو با کمترین خطا می‌فهمه؟
      یه بار یادمه از امام علی نقل کرده بودی که همنشین خوب بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از همنشین بد است.
      فکر می‌کنم دنیای امروز و تکنولوژی‌های ارتباطی،‌ شرایطی رو پیش آوردند که این چالش، بیشتر از گذشته پیش روی ماست.
      با این تفاوت که تنهایی و “تنها ماندن” وضعیتی است که “ایجاد آن” و “تحمل آن” هر روز و هر لحظه دشوارتر میشه و فکر می‌کنم ما ناگزیریم که بین “همنشین بد” و “همنشین خوب” انتخاب کنیم.
      خوشحالم که دوری از اون فضا و نزدیکی به این فضا، لااقل برای من فرصت چنین هم نشین‌هایی رو فراهم کرده.
      بازم برات لحظات خوب آرزو می‌کنم.

      • جواد زاهدي گفت:

        خيلي ممنون كه به تك تك ماها توجه ميكني و جوابمون رو با حوصله ميدي
        اينكه خووب يادته كه از كجا اومديم و چي گفتيم يا حتي چه مدلي فكر ميكنيم… خدا به حافظه و دركت بركت بده ان شاء الله
        اينها همش دليليه كه اينجا خونه مجازيم نباشه و واقعي باشه، چون جريان داره اونم جريانات واقعي نه دلبستگي هاي مسخره و زودگذر مجازي
        يه بار به اقاي جواد ظريف ايميل زدم و ازش تشكر كردم، خيلي زود جواب داد (نميدونم خودش بود يا كسي رو گذاشته تا جواب بده) براشون ٢تا آيه نوشتم كه دوست دارم براي شما هم بنويسمشون:
        ١. ان الله يدافع عن الذين آمنوا
        ٢. هو الذي انزل سكينة في قلوب المومنين ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم و لله جنود السماوات و الارض
        اين ٢ ايه خيلي به من روحيه ميدن تو هر شرايطي. احتمال زياد شما هم دوستشون خواهي داشت.
        در اخر هم اينكه طبق سنت ما ايراني ها، عيد هرجا ميريم دوست داريم عيدي بگيريم.
        پس لطفن با ماها عيدي بديد و البته كه عيدي لزومي نداره پول باشه حتمن.
        بازم خيلي خيلي ممنون.

        • ایمان میرزائی گفت:

          سلام جواد
          نمیدونم فایل های مدیریت توجه رو گوش دادی یانه ولی فکر کنم اون عیدی امسال متمم به ما بود
          یه فرصت هم دادن که دانلودشون کنیم

          • جواد زاهدی گفت:

            دوست عزیز سلام
            آره اون ها با دقت دارم گوش میدم ولی خب اون عیدی به متممی ها بود. خیلی از متممی ها هستند که اینجا سر نمی زنند و خیلی ها هستند که اینجا میان و متممی نیستند. در ضمن حالا اگر بتونیم یه عیدی دیگر هم از آقای شعبانعلی بگیریم خیلی خووبه و حس خوبی داره ولو اینکه این هدیه یه روز نوشته باشه به این مناسبت یا هر چیز دیگه.
            به نظرم شما ها هم عیدی بخاین. 🙂

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser