کوچکتر که بودم دوستی داشتم که تمبر پستی جمع میکرد. کلکسیون جالبی داشت. هر وقت از همه چیز خسته میشد، به کنج اتاقش می خزید و سر در میان آلبومهای تمبر فرو می برد تا به یاری هر یک، سفری کند در تاریخ و جغرافیا. دور شود از روزمرگیها و خوشیها و ناخوشیها.
من آن سالها کلکسیون دکمه جمع می کردم. دوست داشتم. تمام آنها را در یک قوطی می ریختم و با تمام وجود مواظبشان بودم. بگذریم از اینکه مادرم گاه و بی گاه می آمد و یکی از دکمه ها را بر می داشت تا به زور جایگزین دکمه افتاده ای کند روی پیراهنی یا شلواری.
در دنیایی که دولتها، مدارس و رسانه ها میکوشند از همه ما مجسمه هایی بسازند، زیبا، تهی و متحدالشکل. داشتن کلکسیون، یکی از ابزارهای ارزشمند برای ایجاد تمایز است. در کنار لذت و آرامش.
برای جمع آوری کلکسیون هزینه های عجیب لازم نیست. نباید کلکسیون تمام اسکناسها را جمع کنیم یا تمام سکه های دوران هخامنشی را.
من کلکسیون خاصی دارم. کلکسیون آخرین حرف انسانهای بزرگ پیش از آنکه بمیرند. سالهاست آن را جمع میکنم. سال نخست دانشگاه بودم که ترجمه انگلیسی کتاب جرج جرداق در مورد امام علی را خواندم تا فصلی که عنوانش بود: I have succeeded
جرج جرداق نوشته بود: فصلی که درباره مرگ یک قهرمان است، باید با آخرین واژه های او همراه باشد.
از آن روز به بعد، در پی جمع کردن آخرین حرفها هستم. کلکسیون بزرگی گردآوری کرده ام و گاه می نشینم و مرورش میکنم.
بعضی ها خیلی سطحی مرده اند.
همفری بوگارت، آخرین لحظه زندگیش گفت: «هیچ وقت نباید از اسکاچ ویسکی سراغ مارتینی میرفتم!»
چارلی چاپلین از جمله کسانی بوده که کشیش بر بستر مرگش حاضر بوده. کشیش می گوید: «امیدوارم پروردگار تو را بیامرزد». او پاسخ میدهد: «چرا که نه؟ به هر حال همه چیز به خود او تعلق دارد».
ادیسون در بستر مرگ، نگاهش به باغچه خانه اش خیره بود و گفت: «آنجا زیباست». هنوز کسی نمیداند وی بهشت را میگفته یا باغچه را!
لاوینیا فیشر که به جرم قتل اعدام میشد گفت: «اگر پیغامی برای شیطان دارید به من بگویید. به زودی ملاقاتش خواهم کرد».
و عجیب ترین جمله را ویلا فرانچسکو گفته است زمانی که با شلیک گلوله ترور شد. او میدانست که دارد میمیرد. کوشید چند جمله حکیمانه بگوید. اما هیچ چیز به مغزش نرسید. گفت: «خواهش میکنم نگذارید اینقدر ساده تمام شود. بگویید من حرفهای مهم و عمیقی گفتم!».
دو پیشنهاد دارم: اول اینکه – بیایید لحظه ای فکر کنیم که آخرین دقیقه زندگی ماست. آخرین جمله مان چه خواهد بود؟
دوم اینکه بیایید شما هم از امروز یک کلکسیون گردآوری کنید. مهم نیست چه چیزی. اما اگر این کار را کردید اینجا برای من هم بنویسید.
گاهی با خودم فکر میکنم برای داشتن یک جمله زیبا در پایان عمر، باید یک عمر تلاش کرده باشیم.

101 دیدگاه
“میخاییل کلاشینکف” و “نلسون ماندلا” هردو
در حدودا یکسال به دنیا آمدند
در فاصله ی کمتر از یک ماه هر دو از دنیا رفتند
تاثیرات بزرگی بر کل کره ما گذاشتند ؛ تاثیراتی که قرار نیست به این زودی ها محو شود
برای من رفتار هم می ماند نه آخرین کلمات
اگر انسانها آخرین جملاتشان یک ماه قبل از مرگ و در آرامش به جهت رساندن پیام کل زندگی شان باشد مثل آخرین سخنرانی رندی پاشا بسیار زیباست حتی جملات احساسی بسیار ارزش مند اند.
ولی جملات حکیمانه برای من به فرق با جملات “ویلا فرانچسکو” ندارد.
——————-
احتمالا آخرین دقیقه با لبخند به خدا بگم، این دنیا رو که بدون آمادگی اومدم… اون دنیا رو هم بدون آمادگی میام… اما فقط تو باش!
من از همون اول با در خودکار هام، مشکل داشتم،
همشون بعد از چند روز گم میشدن و بنده بعد از مدتی تصمیم گرفتم همون روز اول خودم بندازمشون تو ی جعبه، قبل از اینکه گم شن،
بعد از ی مدت از هر نوع یکی نگه داشتم و الان هم “کلکسیونــر در خـودکار” هستم دیگه 🙂
حرف آخر:
خوب باشیم وخوب زندگی کنیم.
کلکسیون من !
فقط. دوست دارم بدونید کسانی هستند که نوشته های شما را با اینکه دسترسی به اینترنت ندارند می خوانند.
http://www.up.iranblog.com/images/4x10xtp5p0ui7r69rfb2.png
من از دیدن این تصویر، هم خوشحال شدم و هم خجالت کشیدم و هم احساس مسئولیت سنگین کردم جواد جان
امیدوارم هرگز اشتباهی نکنم که حسات به من، بد بشه و همیشه از این سرمایهی خوبی که تو و بقیهی اعضای این قبیلهی مجازی بهم هدیه دادهاند بهرهمند بمونم.
منم یه همچین چیزی دارم از شما ،تازه من تمام جواب کامنت هاتون به بقیه رو تو یه پوشه به اسم محمد رضا شعبان علی تو کامپیو ترم save کردم.
اشتباه نگارشی ، بازم قوانین رو زیر پا گذاشتم. منظورم جواب شما به کامنت های بقیه دوستان بود.
محمدرضا؟
نمیدونم دقت کردی یانه،اصولا بعد از هرچیزی که اینجا میگی ،میگم آره دقیقا یه همچین چیزی تو ذهنم بوده وشروع میکنم به نوشتن.میدونی چیه؟ قصد من ازاین حرف ها اثبات خودم نیست.یا اینکه بگم :منم حرفی برای گفتن دارم .نه.قضییه همون چیزیه که خودت گفتی.«اینکه ما چیز جدیدی یادنمیگیرم،بلکه آنچه که هست را یادآوری میکنیم.»
این عکس جواد ،من رو یاد کلکسیون ناقص خودم انداخت.هرچه سریع تر باید اقدام کنم.این مدت خیلی تنبلی کردم.
“و رسالت من شاید همین باشد
که این مهربانی ها را به دیگران عبور دهم
به جبران آنچه تو انجام داده ای…”
عالی بود…
آقای جواد تشکر که دیگر علاقمندان رو در خواندن و دانستن سهیم میکنید…
گاهی انقدر به زندگی فکر می کنم که از مرگ غافل میشم ، گاهی انقدر به زندگی مشغول میشم که حتی به زتدگی فکر هم نمی کنم . چقدر به تلنگر احتیاج داشتم .
مدتهاست فقط به زندگی مشغولم ، فقط مشغول !!!!!!!!
ممنون از تلنگر به موقع ات استادم.
فرصتی بدست امد ایمیل تون رو چک بفرمائید
شب خوش
فردا صبح میام خونه تون
مرسی مرسی
سلام. من خودم کلکسیون خاصی ندارم ،اما از روی عادت ویه جورایی برای یادگرفتن بیشتر، همیشه حرف های بزرگان دنیا رو جمع میکنم ومینویسم. تاحالا 4 تا دفتر پر کردم. اما بابام چون از سال 1357 استخدام ادراه پست بوده و بعد پست بانک ،از همون سال تمبر پستی جمع کرده ،یه کلکسیون بزرگ تمبر پستی و بلیط اتوبوس و بلیط های لاتاری زمان شاه هم توش بود،پول های دوران پهلوی.خیلی باحال بود کلکسیون بابام. اخرین باری که دیدمشون شاید 9 یا 10 سالم بود و امروز دوباره با بابام نگاهشون کردیم، من فقط به چشمای بابم نگاه میکردم ،واینکه چقدر میدرخشیدن. امروز بابام کلی از قدیم ها برام تعریف کرد و واقعا ترغیب شدم که منم یه کلکسیونی داشته باشم. هرچند قول داد که کلکسیونش رو به من بده. امیدوارم زیر قولش نزنه.
سلام
در طول زندگی ام همیشه تنها بوده ام ، تنهای تنها !
خوشی ها و ناخوشی هایم به تنهایی گذشته است !
دلم می خواهد موقع مرگ ، تنها باشم . دلم می خواهد که همه بگویند : تنها مُرد !
شاید از مرگم فهمیدند که یک عمر ، تنها زندگی کرده ام !
آزاده عزیز… لطفا دیگه هیچوقت این حرفو نزن… هیچوقت.
تو توی این خونه بااین همه دوست، دیگه تنها نیستی…
من دوران نوجوانی خیلی کلکسیون داشتم!
از کارتِ بازی و عکس آدامس (نزدیک 1500تا! از هر کدوم) تــــا جالبترینش (برای خودم) که قوطی و چوب کبریت بود… نزدیک به 500 قوطی کبریت با تصاویر مختلف داشتم و حدود 30-40 رنگ (گوگرد) چوب کبریت!
همشون رو هم دارم هنوز (;
الان چند سالیه که دارم سکه جمع می کنم… البته خیلی هزینه نداشته برام… یه مقداریش رو که پدر و پدربزرگم دادن بهم، بقیه ش هم یا از مسافرای از فرنگ! برگشته که می دونستن علاقه دارم، دادن بهم، یا هدیه گرفتم و چندتایی هم خریدم! D:
اینم یادم رفت بگم…. واقعا داشتن کلکسیون مفرحه…. وقتی میشینم پای سکه ها، ساعت ها – بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنم – باهاشون مشغولم!!
حرف اخر : همون تفاوتی باش که دوست داری توو دنیا ببینی…
آفرين به پريسا خانم با حرف قشنگي كه قشنگ تر از اون سراغ ندارم
خدا كنه همه اين رو بفهمن و به كار بگيرن . آرزوي محال كه محال نيست ؟ هست ؟
اين تنها مورديه كه حاضرم بگم: “فردا. فردا راجع بهش فكر ميكنم”
شعری از مارگرت بیکل با ترجمه ی احمد شاملو
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم
تا روز ها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو به سوی خود به سوی خدا
که راهیست ناشناخته پر خار ناهموار
راهی که باری در آن گام می گذارم
که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می تواند فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام
“کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم
تا روز ها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد”
زیبا بود لذت بردم مرسی
همیشه دوست داشتم یه کلکسیون داشته باشم از عکس کسانی که به معنای واقع برام معلم بودند، اونهایی که باعث شدند فکرم و آرمان هام رشد کنن…
دوست دارم لحظه مرگ بتونم بگم که پشیمون نیستم
ممنون خیلی زیبا بود!
خواهر منم كلكسيون كبريت جمع ميكرد خيلي دوستشون داشت
يادش بخير
اگه الان لحظه ی مرگم باشه یه لبخند می زنم و چشمامو می بندم قبل از اینکه چشمامو ببندن
به نظر من کلکسيون اگه ازش استفاده مفيد بشه خيلی خوبه مثل کاری که شما انجام ميدين و از اين مجموعه سخنان استفاده می کنيد ولی جمع کردن چيزهای کهنه و قديمی رو هيچوقت درک نکردم و بيشتر از اينکه ازشون لذت ببرم،احساس سنگينی و انباشتگی بهم ميده.
آخرين جمله ي زندگي من: خدايا منو ببخش كه از سالهاي عمرم بهترين استفاده رو نكردم و بخش زيادي از عمرمو هدر دادم .
منم مثل خيلي ها بچه كه بودم برچسب آدامس جمع ميكردم. الانم پاك كن خيلي دوس دارم
،يه كلكسيون كوچولو هم دارم.
ولي با اين نوشته دلم خواست يه كلكسيون بزرگ و زيبا داشته باشم.
نزدیک خوابگاه ما زمین بایری بود که پر از انواع تیغ بود. اون سالها از بی تفریحی یه کلکسیون تیغ درست کردم. به نظرم تیغ ها موجودات منحصر به فردی بودند
دوست دارم در آخرین لحظه زندگیم تنها باشم!!!
چون اگر کسی باشد، فارغ از خودخواهی ها، قطعاً آزرده می شود…
پس فقط من هستم و او و خدایی که مراقب است تا او کارش را به خوبی انجام دهد!!
فقط به او می گویم ” من آماده ام”
برادرم عادت داشت تمبر جمع کنه. سکه های جورواجور هم یکی یه نمونه اش رو جمع میکرد. یادمه یه بار اون موقع که فروشگاه قدسی وجود داشت، یه پیرمردی بساط تمبر فروشی داشت (طبقه همکف فکر کنم) کلی تمبرهای قدیمی ازش خریدیم. چند سالی هست که متاسفانه برادرم رو از دست دادیم و اون یکی برادرم همچنان ماه به ماه پول تمبرهای اداره پست رو میده.تمبر جمع میشه ولی دل گذاشتنشون تو آلبوم نیست
من هم به آخرین جمله قبل از مرگم خیلی فکر کردم. به این نتیجه رسیدم این جمله حتما نحت تاثیر وضعیت زندگیم خواهد بود. مثلا اگه الان بخوام این جمله رو بگم حتما سفارشم به برادرم هست که بگم مراقب مامان و بابا باش. واگه در آینده مادر شدم ، اون زمان حتما به همه ملت سفارش فرزندم رو میدم. کلا من همیشه نگران اطرافیانم هستم بعد از مرگم.
بچه که بودم همیشه فکر میکردم دنیا بدون من چقدر بی معنی میشه:)
سلام استاد شبتون بخیر
به ” بخشش” و “مهــــربان”یت امیـــد دارم…
آغوشت پذیرای من ست؟
ببخشید این را دقیقاً داری به کی می گی؟
بنام خداوند “بخـشنده” ی “مهربان”…
دوست من ، قطعاً وقتی بیاد ، آغوشش را برای تو باز کرده !!
البته این زحمت را به ملک الموت میده ( :
“شاگرد کوچک تو”ِ قدیم … “امید” ِ جدید!
درست میگم؟! 😉
دوست عزیز،
راستش را بخواهی آنقدر محمدرضا به همه گفت شهرزاد عزیز، سمیه جان و….
خامه فروش که بنده خدا عین خودم بود و….
به من فقط می گفت دوست عزیز ، من هم داشتم از حسودی می مردم! اینه که هویتم را فاش کردم ( :
ولی تا آخر عمر اگر قابل بدونه شاگرد کوچک کوچک کوچکش خواهم بود
محمد رضا خیلی دوستت دارم
ممنونم امید عزیز. حالا منم دیگه میدونم که با تو در «تاریکی» گفتگو نمیکنم 🙂
🙂 جااان … البته به ما هم زیاد نمیگن! نگران نباشین!! ;)) ( شوخی بود … من قراره دیگه هیچوقت دلخور نشم!) 🙂 🙂
کاش یه روزی بتونی همترازش بشی، یا حتی بیشتر از همتراز
اینطوری محمدرضا هم راضی تر خواهد بود
اون موقع میشی یه شاگرد خوب!
هیوای مهربان
میدانی ، یک چیزائی هست که ارثیه، ژنیه
محمد رضا رفتار و احساس و باورهایش خاص خودشه و خیلی منحصر بفرد
من هم معلمی را خیلی دوست دارم
از تو چه پنهان چندباری هم درس دادم
تنها شباهتم به محمد رضا ورجه وورجه کردنمه
اما مغزم به اندازه آن پر نیست)))))):
برای همین سعی می کنم یک امید خوب باشم تا یک کپی ضعیف و رنگ و رورفته از محمدرضا
کاشکی فقط یک نفر ، همانقدر که من محمدرضا را دوست دارم، دوستم داشته باشه
آنوقت شاید سرم را بالا بگیرم و بگم شاگرد محمدرضا بودم
ولی آن مثل من خیلی داره) :
دلم برا خودم سوخت…
یه شباهت دیگه تون علاقه به معلمیه
و شاید شباهات های دیگه.
هرچند خیلی نیاز نیست شباهت داشته باشی.
محمدرضا کپی هیچ کس نیست.
شاید تو هم نیاز نیست شبیه محمدرضا باشی
هرچند که تقلید و پیروی شاید در مقطعی مفید باشه.
اما در نهایت هرکس میتونی مجسمه سازی بشه که میتونه مجسمه زیبایی که درونش هست رو بتراشه و بیاره بیرون.
آیا اون مجسمه رو میبینی؟ اگر نمیبینی،شاید چشمهات هنوز به اندازه کافی تیزبین نشده اند
مغز رو میشه کم کم پر کرد.
مسیرش مشخصه. چیز پیچیده ای نیست.
با رشد و خودسازی
با کتاب خوندن
با تجربه های جدید
با کمک و بخشیدن
و…
این تو و این یک مسیرطی نشده 😉
میخوام حقیقتی را برایت بگم!
من تو زندگیم معدود کسانی بودند که همیشه دلم میخواست مثل آنها باشم. آدمهایی نافذ و قدرتمند با دلی به وسعت دریا که من کنارشان هیچ بودم ولی آنها آنقدر بزرگ فکر می کردند که همیشه در کنارشان برای یک بچه کنجکاو و پرحرف جا بود…
الان یک جورائی دنبال گم شده هام می گردم…
برای من محمد رضا فقط یک معلم نیست. نمی توانم توضیح بدهم…
ولی دارم تلاشم را می کنم
باید سخت کار کنم و زیاد کتاب بخوانم
تا این سنگ سخت، صیقل بخوره
ممنون از لطفت هیوای عزیز
محمدرضا،
مطمئن نیستم در شرایطی بمیرم که فرصتی برای بیان یک جمله ماندگار داشته باشم یا اصلاً کسی باشه که بخواهم حرفم را بهش بزنم!
این برای آن لحظه است ، ولی خوب الان میشود فکر کرد که تو آن لحظه چی می توانی بگی
ولی نه ،
نمیدانیم کی سراغمان میاد و با عقل و تجربه الان نمیشه برای آینده ای نامعلوم یک سخن پر معنا گفت!!!
بی خیالش میشوم ، اینجوری هیجان آن لحظه بیشتر می شه ( :
راستی ببخشید یه چیز دیگه رو یادم رفت بگم.
در جواب سوال : یایید لحظه ای فکر کنیم که آخرین دقیقه زندگی ماست. آخرین جمله مان چه خواهد بود؟
من فکر می کنم توی اون لحظه، حتما این جمله رو بگم :
“خدایا ازت ممنونم که بهم امکان زندگی کردن و لذت بردن از زندگی و تمام نعمت ها و موهبت های بیشمارت رو بهم دادی. ازت ممنونم … ازت ممنونم… “
خیلی بحث جالبیه محمدرضا جان، ممنون.
منم واقعا از جمله ها و نقل قول های الهام بخش و انرژی بخش بزرگان دنیا، الهام و انرژی می گیرم. هروقت احساس می کنم انگیزه ام داره برای دنبال کردن رویاهام کمرنگ میشه، میرم سراغ این نقل قول های شگفت انگیز و بلافاصله ازشون نیرو و انرژی می گیرم و دوباره بهم قدرت میدن. خیلی دوستشون دارم.
راستی من وقتی بچه بودم کلکسیون “پاک کن” داشتم! عااااشق جمع کردن پاک کن های خوشگل بودم. کلا من عاشق لوازم التحریر هستم از بچگی تا حالا …
وقتی هم نوجوان بودم تمبرهای زیبای ایرانی و خارجی زیبا رو جمع آوری می کردم. الان هم 2، 3 تا آلبوم تمبر از اون روزا دارم .
ولی نمی دونم الان اگه بخوام کلکسیون چیزی رو داشته باشم باید سراغ چی برم!! باید در موردش فکر کنم ببینم قلبم برای چه چیزی و داشتن چه مجموعه ای میتپه … 🙂
چه بامزه. منم عاشق پاك كن هستم 🙂
من کلکسیون ناخن هایی رو که بلند میکردم وبعد کوتاه میکردم
و موهای کوتاه شده خودم
ودندون های شیری خودم وداداش کوچیکم
اما تو آخرین اسباب کشی خونه امون مامانم فکر کرده بود آشغالن انداخته بود دور
با مو و ناخن به سختی می شه کنار اومد ، اما دندون رو دیگه فکر نکنم بشه .
من کوچیک که بودم، برچسب آدامس باربی جمع میکردم. بقیه هم محبت میکردن آدامسشو میخوردن، پوستشو میدادن به من! : ))
یادم رفت بگم! الانم شمع جمع میکنم. خیلی دوست دارم.
خیلی ایده جالبی بود.
سلام محمد رضا
اگر الآن آخرین لحظۀ مرگ من باشه احتمالاً بگم:”هنوز تا اونجا که میخوام برم راه زیادی مونده!”
توچی آخرین جملهات همین الآن که داری این کامنت رو میخونی چیه؟!
سلام استاد عزیزم
من نمی دونم در لحظه مرگم چی میگم. حتی برام مهم نیست. چون نمی دونم قراره چطور بمیرم. الان برام مهمه که از زندگیم لذت ببرم و تا میتونم برای هدف هام تلاش کنم و کسی رو اذیت نکنم. همینا برام کافیه. اینطوری با خیال راحت میمیرم 🙂
من دو جور کلکسیون دارم که ربطی به هم نداره
یکیش تگ هایی هست که تو همایش ها و سمینارها دارم. حالا یا شرکت کننده هستم یا برگزار کننده. چون هر کدوم تو مسیر زندگیم تاثیر گذاشته و منو با تجربه کرده و با فکر افراد دیگه ای آشنا کرده. یکی از کارت هام برای همایش هوش مذاکره تو هست که برام با ارزشه 🙂
دومین چیزی که جمع می کنم صدف ها هستن. بعضی هاشونو خریدم و بعضی هاشونو جمع کردم. صدف ها طبیعی هستن. بدون رنگ و تراش و تغییر. واسه همین دوستشون دارم.
خیلی جالب بود
ولی من نمیدونم اون موقع چی بگم به احتمال قوی سنگین تره سکوت کنم ..
ممنون از عادت زیبات…
عادت بچگی هام این بود که در آخرین دیدارم با هر شخصی مثل دوستانم که دیگر از آنها هیچ خبری ندارم، هم سفرهام، معلمینم یا شخصی که دوست داشتم ازش یه جمله یاد بگیرم…، میخواستم که یک جمله یا هرچه که دوست داره برام بنویسه. و اگر مقدور بود عکس هم ازشون میخواستم یا باهم عکس یادگاری میگرفتیم.
اما بیشترین حسی که من رو در پایان نگاه کردن به این دستنوشته ها غمگین میکنه؛ اینه که اینها همه آخرین دیدار من بود…
شاید همین ارزشمند نوشتن، از آخرین دیدار باشه؛ نمیدونم…
در دوران كودكي قوطي كبيرت هايي را كه منقش به ماشين – هليوپتر و … بود جمع مي كردم
يه مدت هم عكس فوتبال – ماشين و … كه هنوز آلبوم قديمي اش را دارم حدود25سال پبش
چند سالي است كه سخنان زيبا را
اولين باري كه گفتم سخنان زيبا را در گوشي خود سيو كنم . درست يادم است كه اين جمله بود
حماقت دوا ندارد.
من یه کلکسیون دارم که خیلی برام عزیزه
عکس های فوتبالی آدامس هایی که از 5-6 سالگی جمع کرده بودم تا نوجوونی 1000 تا بیشتره
من کیسه های نایلونی رو که روشون عکس دارن جمع میکنم.حس خوبی بهم میده
احتمالا لحظه آخر لبخند بزنم و بگم:”زندگی تو دنیا تجربه خوبی بود.”وبعدشم بگم : “با اجازه زحمت رو کم میکنم…”
دوست دارم زندگیم این جوری تموم شه
من کلکسیون دکمه دارم از دوران دبیرستان شروع به جمع کردن دکمه های قدیمی مامانم کردم و حالا هم که 20 سال گذشته باز هم جمع میکنم از این جدیدا البته…خیلی دوسشون دارم
:The Last Words and Final Moments of 38 Presidents
http://mentalfloss.com/article/51449/last-words-and-final-moments-38-presidents
قبلا سنگ و برگ درخت جمع میکردم.
الان تصمیم گرفتم یک بیت از هرشعر و ترانه ای که خوندم یا شنیدم را جمع کنم با یک توضیح کوچیک درباره شاعر یا خواننده شعر
من حدود یک ساله که هر جا می رم سنگ های ریز داشته باشه به دقت بهشون نگاه می کنم و اولین سنگی که نگاهمو به خودش جذب بکنه بر می دارم. یه تعدادیشونو تو تنگ ماهیم ریختم تا ماهیمم ازشون لذت ببره 🙂 و یه کاره دیگه ای که می کنم گل هایی که بهم هدیه دادند و سعی می کنم خشک شدشونو نگه دارم…
و محمد رضا تو چه کلکسیونی داری…می تونه بهترین کلکسیون از جنس نوشته باشه
ایده ی خیلی خوبی منم کلکسیون دارم کلکسیون امضا هر آدم جدیدی که بهش بر میخورم دفترچمو درمیارم تا برام یه خط بنویسه و امضا کنه حتی کسی که تو مترو چند دقیقه هم صحبتم میشه الان فقط 17 سالمه امیدوارم تا 77 سالگیمم ادامه پیدا کنه
یکروز تو خونه گفتم میخوام تمبر جمع کنم. بهم گفتن مراقب باش وابسته نشی چون هستن کسایی که به خاطر کامل شدن کلکسیونشون داروندارشونو میدن! بش فکر کردم منطقی بود…بیخیالش شدم
یکروز تو همین برنامه ماه عسل پرسیدن دوست دارید پاتونو جای پای کی بذارید؟یک نفر جواب متفاوت داد “دوست دارم جا پا باشم!”
یکروز تو خونه گفتم بلیط بازدید از برج میلاد انقدره بریم؟؟؟پدرم حرف “فوق العاده”ای زد! “گفت پولاتو جمع کن برج میلاد بساز”!
گاهی جمع کردن چیزهای قدیمی آدم رو قدیمی میکنه نمیگم بده یا اینکه تاریخ رو نقض کنم..اما جمع و جور کردن ایده های ناب و بی نظیرتو طول عمر یک شخص میتونه بهترین باشه از نظرم حتی اگه هیییچ وقت عملی نشن. مثل همین ایده ساختن برج میلاد شخصی! که فکر کردن بهش هم لذت داره بنظرم!
شاد باشییییییییییییییییید همگی!
من همه جایزه هامو از بچگیم تا حالا دارم جمع میکنم.ولی خاطره اون روزا برام پررنگتره تا خود اون اجسام بی جان! سال به سال سراغ کلکسیون جایزه هام نمیرم ولی یادشون همیشه باهامه.منظورم این بود که کلکسیونی از خاطرات دارم که برام خیلی عزیزن.بعد از مرگم به کسی نمیرسه و با خودم مدفون میشه.اما همچنان برام باارزشن.خیلی لذت میبرم وقتی که چشامو میبندم و غرق خاطراتم میشم.خوب،بد،تلخ،شیرین.همه آدمها چنین کلکسیونی دارن که کاملا اختصاصیه و هیچ کسی نمیتونه مثل اونو داشته باشه.
بنظرم یه کم سخته که آدم درلحظات آخرعمرجمله بیادماندنی یا حکیمانه بگه ولی آرزومیکنم همه آرامش رو از چشمام یا لبام یا حتی از سکوتم بگیرن.راستی پسرم مدادهای چوبی جمع میکنه ودخترم پاک کن «خودمم جاسوییچی”
چه ایده ی جالبی!از امروز بهش فکر می کنم که چه کلکسیونی می تونم جمع کنم.
محمد رضا الان سرکارم تو این همه شلوغی محیط کارم که البته سرم هم خیلی درد میکنه نوشته هاتو خوندم خیلی به دلم نشست یه حس صمیمیت و سادگی و البته تازگی تو این نوشته است ..من دبیرستان که بودم کلکسیون پاک کن های عطری جمع می کردم هنوزم دارمشون وقتی می رم سراغشون یاد خاطراتم می افتم ….تواین دنیای شلوغ ارامش واقعی فقط تو قبر … موقع مرگم میگم :زنده باد آرامش واقعی
شاید بگم
باور کنید بخدا قسم حقیقته که میگن اول خودت رو بشناس بعد خدا و دنیا رو می شناسی
برام دعا کنید این روزا بدجوری دنبال خودمم…
کلکسیون آخرین جمله انسانهای بزرگ خیلی حکیمانه است. کلکسیون من اینقدر عمیق نیست.
چیزی که من جمع می کنم خارهایی هست که روی درختها یا گلهای مختلف رشد میکنه.
به لحاظ شکل و فرم جالب و جذاب هستن.
درسته! به لحظه مرگت که فکر کنی همین جمله اخری که یه عمر براش زحمت می کشی به دردت میخوره! وقتی بر میگردی و پشت سرت رو میبینی هیچی مثل همین جمله ارومت نمیکنه . بدا به حال کسایی که تو اون لحظه هر چی فکر میکنن چیزی به ذهنشون نمیاد.
سارا جان برات خوشحالم ! داری بهترین روزای زندگیتو میگذرونی. امیدوارم چیزی رو پیدا کنی که حقیقت وجودت باشه.
در لحظات اخر عمر دوست دارم یه اهنگ که یه تیکه اش میگه زندگی دنیا همش فریبه رو گوش کنم الان که زنده ایم حرفمون اعتبار نداره فک میکنم اگه مینوشتید لحظات اخر عمر دوست داشتید چجوری بگذره بهتر بود اخه ما ادمای معمولی هستیم دوست دارم لحظات اخر عمر اهنگ بی هویت رو گوش کنم و اونی که دوستش دارم دستش تووی دستم باشه و با یه لبخند تموم بشه همه چی اگر جمله بخام بگم اینه لحظات اخر زندگی واقعا خودتی باقی چیزا با زمان و محیط تغییر میکنه پس خیلی از چیزا رو نباید جدی گرفت
منم کلکسیون برگ جمع می کردم. هر جا می رفتم سفر، برگ های مختلف را جمع می کردم …. هنوزم دارمشون….
چون این روزها خیلی به مرگ فکر می کنم… اما در تنهایی و سکوت… اما اگر جور دیگری بمیرم و در این فضای مرگ و سکوت نباشم… شاید بگویم به دنبال لذتی نرو که برایت غم بیافریند.
معتبرترین گواهی برای استراحت مطلق: گواهی فوت
هوممم. اتفاقا من 2 روز پیش داشتم دقیقا به سنگ قبر . جملاتش فکر می کردم!!!!!(کلکسیون را با لهجه فرانسوی بخوانید:ِ
)2 جمله هست خیلی دوستشون دارم:
-در میان هرسیب دانه هایی محدود. در دل هردانه سیبها نامحدود. چیستانیست عجیب .دانه باشیم نه سیب!
– و دقیقا همین جمله اقای حسنی دوست خوبمان!همین جمله: BE YOUR OWN HERO.
راستش دلم می خواد ساده نمیرم! یعنی به معنای زندگی دست پیدا کرده باشم. و جوهری به جا بذارم!1چیزی که وقتی دارم میمیرم به خودم بگم! هومم خوش گذشت!
جورج اورول نويسنده كتاب قلعه حيوانات گفته بود روي سنگ قبرش بنويسند ” همه با هم برابرند ، اما بعضي ها برابرترند !” البته هيچگاه به وصيتش عمل نشد .
من گفتم روي سنگ قبرم بنويسند “BE YOUR OWN HERO” ” قهرمان خودت باش ” !