ما هیچوقت به گذشته برنمیگردیم. اگر هم برگردیم، با همان سطح از دانش و شعور و نگرشی به گذشته باز خواهیم گشت که پیش از این، در آن نقطه داشتهایم.
بنابراین، یک حرف احمقانه این است که بگوییم: «اگر به گذشته برمیگشتم این کار یا آن کار را انجام میدادم». و من قصد دارم در این نوشته، این کار احمقانه را انجام دهم:
- بیشتر برای یادگیری زبان انگلیسی وقت میگذاشتم.
- باز هم برای یادگیری برنامه نویسی وقت میگذاشتم.
- پیاده روی را زودتر و بیشتر در برنامههایم جا میدادم.
- آن یکی دو سال را هم، سیگار نمیکشیدم.
- باز هم با همین فرض جلو میرفتم که «همهی پولی که به دست ما میرسد متعلق به ما نیست.»
- همچنان به حیوانات توجه میکردم و بخشی از درآمدم را به آنها اختصاص میدادم.
- گوشم را بیشتر به شنیدن موسیقی عادت میدادم.
- باز هم آشپزی نمیکردم.
- جز حیوانات بیسرپرست، حیوانی را به خانه نمیآوردم (متاسفانه یک بار یک سگ «خریدم»)
- باز هم وبلاگنویسی میکردم.
- باز هم کارشناسی را در یک رشتهی مهندسی میگذراندم.
- در دوران دانشجویی، به جای کارهای دانشجویی با گروههای دانشجویی، پروژهها و کارهایی را انتخاب میکردم که فرصت بیشتری برای همزبانی و همنشینی با اساتیدم فراهم کند.
- باز هم دکترا نمیخواندم.
- در برنامههای تلویزیون حکومتی ایران شرکت نمیکردم.
- باز هم بیشترین پولم را خرج خرید کتاب میکردم.
- زودتر و بیشتر برای کافه و کافهنشینی وقت میگذاشتم.
- باز هم صبحهای زود بیدار میشدم. اما ساعت خواب شبانهام را هرگز کم نمیکردم.
- باز هم شبکههای اجتماعی را جدی نمیگرفتم.
- در باورهای موروثیام زودتر تردید میکردم.
- تلاش نمیکردم به هر قیمتی برای هر سوالی پاسخی پیدا کنم. امروز فکر میکنم پختگی هر انسانی، به اندازهی سوالهایی است که میتواند آنها را بیپاسخ رها کند.
- باز هم چند سال کارمندی را تجربه میکردم.
- باز هم در دورهی کارمندی، قبل از همه سر کار میرفتم و بعد از همه از محل کار خارج میشدم.
- باز هم یک مرتبه، کسب و کار غیردیجیتال راهاندازی میکردم.
- با هر برگزارکنندهای، سمینار برگزار نمیکردم.
- معلمی در دنیای فیزیکی را در مقیاس محدود و به شکلی بسیار کنترلشده ادامه میدادم.
- در جایگاه مدیر، به خاطر دلسوزی کارمندی را در مجموعهی تحت مدیریتم، حفظ نمیکردم.
- باز هم تکستبوکهای دانشگاهی را با دقت، و حتی با دقت بیشتر، میخواندم.
- برای پیدا کردن دوستان خوب، وقت بیشتری میگذاشتم.
- در سفر به نقاط مختلف دنیا، خودم را کمتر در اتاق هتلم حبس میکردم.
- در استخدام کردن دیگران، سختگیرانهتر عمل میکردم.
- باز هم فایلهای رادیو مذاکره را ضبط میکردم و باز هم آن پروژه را رها میکردم.
- باز هم متمم را راه میانداختم.
- وقت بیشتری را با شاگردها و دانشجویانم میگذراندم.
- برای خواندن کتابهای مرتبط با فلسفه، وقت کمتری میگذاشتم.
- باز هم کتابهای داستانی کمی میخواندم.
- باز هم با کسانی که شغلهای اجتماعی پایینتری دارند با احترام برخورد میکردم. عصیان و طغیان را خرج کسانی میکردم که جایگاه بالاتر و جای پای محکمتری دارند.
- باز هم خودم بنزین ماشینم را میزدم و زبالهام را به بیرون خانه میبردم، اما به متصدی پمپ بنزین و سرایدار انعام میدادم.
- باز هم سعی میکردم اصول و ارزشهای نسلهای جوانتر را درک کنم و به خاطر بسپارم که غالب ارزشها، در زمان و مکان شناورند و پایگاه محکمی ندارند.
- از کتابهای شریعتی، فقط هبوط و کویر و گفتگوهای تنهایی را میخواندم تا انشایم بهتر شود و وقتم را پای اسطورهسازیها و سوسیالیستبازیهای او نمیسوزاندم.
- کتابهای سروش و بقیهی روشنفکران دینی را نمیخریدم.
- هیچ یک از کارها و حرفهای مرتبط با یونگ و شاگردان یونگ را جدی نمیگرفتم.
سلام.
چندتاشون خیلی برام جالب و سوال برانگیز بودند. مثل این “برای خواندن کتابهای مرتبط با فلسفه، وقت کمتری میگذاشتم.” کاری که من تازگیا دارم فکر میکنم باید انجامش بدم.
اینم بگم که اولین چیزی که با خوندن این مطلب به ذهنم رسید این بود که اگر کسی غیر از شما چنین مطلبی رو مینوشت، بخصوص به دلیل بعضی از نکاتی که گفتید، فکر میکردم قصد مطرح کردن خودش یا بدتر از اون تایید گرفتن از دیگران رو داره.
بعد فکر کردم اتفاقا کار جالبیه. برای اینکه فکر میکنم در هر مقطعی از زندگی ممکنه این نظرات هم تغییر کنه. ممکنه الان من فکر کنم خوشحالم که کاری رو انجام ندادم ولی دوسال دیگه به دلیل تغییراتی که در فکرم و زندگیم ایجاد شده، پشیمون باشم یا بالعکس. شاید اگر حوصله و وقت اجازه بده بشینم و بنویسم. البته که من زندگی پرباری نداشتم و فکر نمیکنم این موارد از ده یا دوازده تا بیشتر شه. ولی بازم میتونه روند تغییرات ذهن و باور آدمو بهش نشون بده.
این روزها دارم بزرگترین فقدانی که تا حالا تو زندگیم داشتم رو تجربه میکنم (به قول معروف از وقتی خودمو شناختم) و دنبال هرچیزی هستم که بهم آرامش بده. هفتههای قبلش هم به دلایلی حال خوشی نداشتم ولی مرگ، مرگ چیزیه که بازگشتی نداره. یک جورایی “غمی كه همهی غمها را بر باد داد” شد برام. غالبا تو همین روزای ناامیدی و سختیه که یاد روزنوشتهها میفتم. (متمم مختص روزهای خلوت و امیدواره.)
فاطمه جان.
دو تا نکتهی کوچیک بگم.
اول اینکه مهمترین انگیزهی من از نوشتن این لیست، همونطور که تو هم به نوعی اشاره کردی، تأکید بر این بود که ما انسانها چقدر در گذر زمان تغییر میکنیم. نکتهای که هم باید در مورد خودمون همیشه مد نظر داشته باشیم و هم در مورد کسانی که به عنوان معلم، مرجع فکری یا افراد پیشرو بهشون نگاه میکنیم. اولش فهرست رو جوری نوشته بودم که فقط شامل مواردی میشد که ازشون پشیمونم. بعد احساس کردم ممکنه پیام غلطی رو مخابره کنه. به خاطر متعادل کردنش، لابهلاش یه سری از مواردی رو هم که همچنان ثابت هستند اضافه کردم.
کاش تو هم وقت و حوصله به خرج بدی و چنین فهرستی رو برای خودت بنویسی. واقعیت اینه که برای من، نوشتن چنین فهرستی چندان کمککننده نبوده. چون به خاطر وبلاگنویسی منظم، پیگیری مواردی که تغییر کردم و مواردی که در من ثابت مونده، چندان دشوار نیست. اما اگر نوشتن منظم جزو برنامهمون نبوده باشه، به نظرم مفیده که یکی دو سال یه بار چنین فهرستی رو بنویسیم و یه گوشه برای خودمون نگه داریم.
در مورد «فقدان» واقعاً حرفی ندارم بزنم. خصوصاً اینکه من خودم در تحمل فقدان اصلاً آدم قویای نیستم و تجربهام این بوده که به سرعت و سادگی از عهدهی فقدان برنمیام. بنابراین هر حرفی در این زمینه بزنم، دور از «اصل و اصالت خودم» محسوب میشه.
فقط میتونم صمیمانه به عنوان یک دوست آرزو کنم که از عهدهی این شرایط بر بیای.
از موضوع خوشم اومد و در وبلاگم نوشتم. مطلب رو هم تقریبا عینا کپی کردم و اینجا آوردم (http://theeverything.blogfa.com/post/189):
– یک دوره ای بود که سعید در اون شرکت کرد به اسم فیلمنامه نویسی. اگر به گذشته برگردم قطعا در این دوره شرکت میکردم.
– از همون ترم اول درس و دانشگاه رو جدی میگرفتم.
– از ترم اول کارشناسی زبان برنامه نویسی یاد میگرفتم.
– یک سری کتاب با اساتیدم ترجمه کردم و هنوز که هنوزه چاپ نشدن، هیچوقت اون کتابها رو شروع نمیکردم.
– سعی میکردم که برای ارشد موقعیتی در خارج از کشور پیدا کنم.
– زبان آلمانیمو که نصفه رها کردم ادامه میدادم.
– مطالعه فلسفه رو اولویت خودم میدونستم.
– کمتر وقتم رو در شبکه های اجتماعی تلف میکردم.
– کمتر ساعتها وقتم رو برای زدن مخ دخترهای دانشگاه تلف میکردم (که البته اکثریت با شکست مواجه شدن).
– باز هم کتاب میخوندم و کتاب میخریدم.
– باز هم به درختکاران میرفتم، اما کمتر براشون وقت میذاشتم.
– شاید یکی دو سالی رو به عنوان معلم در جمعیت امام علی میگذروندم.
– سال سوم دبیرستان، دقت میکردم که قبل از رفتن به سوپرمارکت دوچرخه مو قفل کنم.
– باز هم به دیدن فیلم و سریال میپرداختم.
– زودتر از اینها وبلاگ رو راه مینداختم.
– از همون اوایل که نوشتنم خوب بود، جدی تر مینوشتم.
– زودتر با متمم آشنا میشدم.
– در کنکور کارشناسی دقت میکردم که مهم نیست اگر قرار نیست رتبه زیر هزار بشم. زیر سه هزار هم قبوله.
– زودتر یاد میگرفتم وقتی کسی میگه نه، بپذیرم.
– زودتر یاد میگرفتم خودم بگم نه.
– باز هم درس میخوندم. فقط ایکاش که میتونستم در خارج از کشور باشم.
– وقتم رو تلف خیلی از آدمهای نادرست نمیکردم.
– در گذران وقت، اطرافیانم رو بهتر انتخاب میکردم.
– دوباره در انجمن عضو و دبیر میشدم.
– سعی میکردم بیشتر به نوشتن مقاله بپردازم تا ترجمه کتاب.
در کنار تمام اینها، من هزاران کاری رو شروع کردم که خیلی زود هم کنار گذاشته شدند. مثل رادیو و تئاتر، کارهای مختلف محیط زیستی و … . اگر به عقب برمیگشتم، باز هم این کارها رو انجام میدادم چون با اینکه کوتاه بودند، باعث شدند که به شدت پیشرفت کنم.
امیرحسین.
بیشترین نقدی که من تا به امروز داشتهام به «ادامهی تحصیل» بوده و نه «تحصیل». در واقع، سوال همیشگیم اینه که توی لیسانس چه گلی به سر خودمون زدیم که بریم فوقلیسانس یا دکترا.
البته به این معنی نیست که دورهی کارشناسی به نظرم بی عیب و ایراده. اما به نظرم رشته با رشته ماجرا فرق میکنه و نمیشه همهی رشتهها رو به یک شکل قضاوت کرد.
من در مورد رشتهی خودم، مکانیک، که سالها هم در اون کار کردم، از کارکرد دانشگاه ناراضی نیستم. تکنیسینی رو در دانشگاه یاد نگرفتم، اما طراحی رو یاد گرفتم. و اتفاقاً وقتی شغلم وادارم کرد با طراحان بزرگی توی شرکتهای طرف قرارداد اروپایی جلسه داشته باشم، آموختههای دانشگاه بهم یک زبان مشترک داد و باعث شد که جلوی اونها کم نیارم.
به خاطر همین تجربه، فکر میکنم نقد به مقطع کارشناسی رو باید بر اساس رشته / دانشگاه انجام داد و نمیشه همه رو به یک اندازه رد یا تأیید کرد. ضمن اینکه از فردی به فرد دیگه ماجرا فرق میکنه.
مثلاً برای جامعهی ما که باورهای سنتی افراطی و بنیادگرایانه در اون حاکمه، برای خیلی از نوجوانان و جوانان، دوران کارشناسی میتونه فرصتی باشه برای بحث، گفتگو، یادگیری، تردید، تعامل با جنس مخالف و …
چنین فرصتهایی ممکنه در بعضی خانوادهها در بیرون محیط دانشگاه فراهم نشه. یا با اون کیفیت فراهم نشه.
بنابراین کارکردهای دورهی کارشناسی رو فراتر از پاس کردن صد و خردهای واحد میبینم و به نظرم یه سری کارکردهای اجتماعی هم داره که نمیشه از اونها غافل شد.
..::هوالرفیق::..
سلام و عرض ادب خدمت محمدرضای عزیزم،
«ما هیچ وقت به گذشته بر نمیگردیم.» خواندن این مطلب، و البته یکی از درسهای متمم با مضمون دنیای پس از کرونا مدتی فکرم را مشغول کرده بود.
در اوایل دوران دانشگاه همیشه از خودم شاکی بودم که چرا مثل دوران راهنمایی درس نمیخوانم. آن زمان چنان با برنامه و مثل ساعت! درس میخواندم که نگو و نپرس. اما در دانشگاه درس خواندن شده بود بخشی از فعالیتم (زمینِ برنامهریزیام) و هر کار میکردم نمیتوانستم سهم بیشتری را به آن اختصاص دهم. چیزهای دیگری برایم دغدغه شده بودند: حرف زدن در جمع مختلط، سخنرانی و یا لکچر دادن در آن جمع، انجام کار گروهی، مدیریت کردن جلسات، مدیریت استرس، کنترل و مدیریت بیمار همیشه عصبانی و پر درد، حرف زدن با جنس دیگر (یکی از اساتید بزرگوارم همیشه میگوید: «نگویید جنس مخالف، بگویید جنس دیگر…» و…
انگار که در ناخودآگاهم میدانستم زندگی بیشتر از «درس خواندن» هست. و من نیاز به مهارتهای دیگری هم برای «زندگی کردن» دارم. اما هنوز نتوانسته بودم این موضوع را باور کنم و بپذیرم برای همین به جای روزی ۸ تا ۱۰ ساعت درس خواندن مثل دوران قبل از دانشگاه، شده بود روزی دو تا سه ساعت و بقیهاش را صرف کارهای جانبی دیگر، از جمله همین افزایش مهارتها میکردم.
البته هنوز هم برای کسانی که این دیدگاه را میخوانند میگویم: «روزی دو تا سه ساعت برای یک دانشجوی پزشکی اصلا زمان قابل قبولی نیست.»
نمیدانم، اگر زودتر میدانستم و از همان دوران ابتدایی آرام آرام بر روی افزایش مهارتها و خواندن دیگر کتب وقت میگذاشتم؛ سهم زمانبندی اوایل دوران دانشگاه هم متفاوت میشد. اما به قول شما «ما هیچ وقت به گذشته بر نمیگردیم.»
یک بار این دغدغه را به یکی از دوستان خوبم گفتم، از همین نق و نوق!های همیشگی: «فلانی اعصابم خورده، نمیدانم چرا هر کار میکنم مثل دوران راهنمایی مطالعه نمیکنم؟!» و در جواب خیلی صحبتها رد و بدل شد و من فعلا همین جملهی طلایی را مینویسم: «شاید قرار نیست که تو مثل اون دوران درس بخوانی. 🙂 تو، امیرعلی امروز و با دغدغههای امروز هستی…»
—————————————————————————
تمام این مقدمات را گفتم تا برسم به جمله اول دیدگاه: «ما هیچ وقت به گذشته بر نمیگردیم.» و ربط آن به دنیای پس از کرونا.
یک مقاله در حیطه Arthroplasty میخواندم که عنوان خیره کنندهای داشت:
After the CoVID-19 Pandemic: Returning to Normalcy or Returning to a new normal?
خوب، فکر میکنم دیگر نیاز به توضیحات بیشتر نباشد.
شاید علت این که هنوز خیلی از ما از برنامهریزیها و بعضاٌ سیاستهای دانشگاهی و یا کشوری دوران کرونا شاکی هستیم این هست که برنامهها دارند بر اساس نرمال قبلی ریخته میشوند. به این فکر نمیکنیم که شاید دیگر قرار نیست مثل قبل برگردیم. شاید نرمال امروز چیز دیگری است…
————————————————————————————
پینوشت: احتمالا عین همین متن را زیر درس مربوطه در متمم به صورت دیدگاه اضافه خواهم کرد. با توجه به این که امکان درج لینک در اینجا وجود ندارد؛ لینک مقاله را در متمم اضافه خواهم کرد.
پینوشت ۲: تمام اینها ایدهی جدیدی بود که به زودی به تفصیل بیشتر آن را در وبلاگ شخصیام (کارکنوشتهها)، در پستی مستقل خواهم نوشت انشاالله.
پینوشت ۳: محمدرضای عزیز، چقدر خواندن این پست از روزنوشتههایت برایم جالب بود.
درود بر محمدرضای عزیز
آقا یک سوال کمی نامربوط اگر وقت کنی و پاسخ بدی ممنون میشم البته میدونم که به حوزه تخصص فعلیت و تحصیلات دانشگاهیت ارتباط نداره ولی چون چندین جا به نوع های مختلف بهش اشاره کردی من خواستم نظرت رو بدونم.برای یادگیری زبان برنامه نویسی پایتون چه منبع فارسی و چه منبع انگلیسی زبانی رو پیشنهاد میکنی؟ترجیحا هم فارسی و هم انگلیسی معرفی کنی ممنونت میشم
به نظرم نوشتن چنین فهرست هایی حداقل کارکردش تقویت مثبت ها و چاره اندیشی برای منفی هاست.
ممنون محمدرضاجان که فهرستت را با ما به اشتراک گذاشتی
من هم نشستم و این کار احمقانه? را انجام دادم.
بعدتر نشستم و فهرست دومی نشستم اگر هفتاد سالم شد و خواستم چنین فهرستی بنویسم حداقل چه چیزهایی در آن نباشد و تلاش کنم چه چیزهایی در آن باشد.
باز هم ایران می موندین ؟
پویان. جواب دقیقش رو نمیدونم.
روزهایی که پای ایدئولوژی و گذشتهگرایی و تحجر رو روی گلوم احساس میکنم و «نمیتوانم نفس بکشم» میگم باید میرفتم.
روزهایی که کمی مجال تنفس هست، میگم راضیام که موندهام.
اما در کل، چه برای رفتن چه برای موندن، کاملاً بر اساس مطلوبیت و Utility تصمیم میگرفتم، نه بر اساس مفاهیم موهومی مثل «وطن».
همونطور که همیشه گفتهام، وطن چیزی بیشتر از یه تکه زمین نیست که توسط سیمخاردارهایی که سیاستمدارها – برای حفظ منافع خودشون نصب کردهان – از زمینهای همسایه جدا میشه.
اون موقع که شرایط بهتر بود (خودمو میگم. از نظر سن و دلیل اینکه من رو راه بدن و پذیرش بدن و …) همین واژه موهن وطن، تاثیر زیادی برای نرفتن داشت. الان که هم شرایط من و هم سایر شرایط مثه اون موقع نیست، میگم که اگه – واقعا – انگیزهام برای نرفتن، «وطن» بود، کاش میرفتم و «وطن» رو سربلند میکردم! یعنی با رفتنم وطن رو سربلند میکردن 😀 البته منظور دقیقم اینه که میرفتم و با «یک ایرانی در فلان کشور فلان کار ارزشمند رو کرده» به وطن ارزش بیشتری میدادم.
ازاون روزی که این پرسش و پاسخ رو خوندم مدام یاد این مکالمه می افتم، نمی دونم بقیه هم به اندازه من هر روز خودشون رو سر دوراهی انتخاب یا فکر اینکه انتخابم درست هست یا غلط میبینن؟ با رفتن هر دوست یا عضوی از خانواده از ایران دوباره این سوال میاد تو ذهنم، که درسته که موندم؟ با اینکه کارم رو خیلی دوست دارم و از صبح تا شب از هر قسمتش لذت میبرم، اما گاهی دوباره میگم خب همین تلاش رو در جای دیگه کنی استاندارد زندگیت بالاتر نیست؟ با همین حقوق پس انداز میکنی بدون اینکه بخوای مدام فکر کنی پس اندازت باید تبدیل به چی بشه که بمونه برات و میتونی راحتتر بری دنیا رو ببینی و ….
اما از اون طرف هم میگم خب من برم همه برن که همه چی بدتر میشه شاید باید موند و این چرخه ی معیوب بد و بدتر شدن روجلوش روگرفت، یا به خودم میگم، یعنی بدون اینکه مشکلی رو حل کرده باشی میخوای فرار کنی بری؟ مگه تو علاقه ت بهتر کردن هر چیزی نیست و …
یا فکر میکنم که خب الان پدر و مادرم تنها بچه شون که نزدیکه بهشونو ایران مونده منم.
خلاصه که خیلی بده که ذهنم مدام درگیر و نگران این انتخابیه که توی گذشته کردم و انگار هر روز ، روزانه دارم مجدد تمدیدش میکنم. گفتم ببینم بقیه دوستان متممی هم همین حسها رو تجربه کردن؟ راهی , تو صیه ای برای متوقف کردن این فکرها دارید؟
در طی این سالها از اینکه به سمت فلسفه نرفتم حس پشیمانی داشتم . حس میکردم معنای زندگی رو بدون فلسفه درک نمیکنم . بعضی اوقات سعی میکردم کمی اشنا بشم ولی وقتی کتابی میخوندم حس ناآگاهی و جهالت بیشتری بهم دست میداد و وقتی میدیدم این مسیر دشوار ممکنه سالهای زیادی زمان ببره بیخیال میشدم و این چرخه همینطور ادامه داشت.
الان که درمورد فلسفه اینطور نظر دادی خیلی برام جالب بود . اون حس پشیمونی من رو کاملا کاهش داد . حتی در مورد یونگ هم که من پارسال با یه روانشناس در ارتباط بودم و سعی میکرد تحلیلی با من کار کنه نتیجه خیلی ملموسی نگرفتم و حتی درک آرکتایپها هم نتونست توی خودشناسی و حتی روابطم بهم کمک زیادی بکنه . شاید متمم و مهارتهایی که داخل باشه کاربردی ترین مهارت هایی باشه که در طول زندگی میشه براشون زمان گذاشت و جدیشون گرفت.
در واقع خیلی جامع تمام ابعاد زندگی یه فرد رو در نظر گرفته و این نقشه راه میتونه خیلی از ابهامات رو درمورد آینده ما کاهش بده .
کاش یه روز از بزرگترین دستاوردهای زندگی ت برامون یه لیست درست کنی که نتیجه تمام این تصمیماتی هست در طول زندگی گرفتی.
محمدرضای عزیز ،عرض ادب.
فکر می کنم خیلی ها هم حس باشند با من که اینجور نوشته ها رو خیلی دوست داشته باشند .شاید علتش اینه که از آب میوه و چکیده خوشم میاد ?.ولی خب اینجور مواقع شرایط بهتری وجود داره که سپر های درون ذهنی رو بندازم زمین و اجازه بدم تیر خلاص بخوره تو ملاجم( یعنی که اجازه بدم اثر بخش تر بشن برام.سریع تر به مرحله اقدام برسند و چیزایی تو این مایه ها)
تک به تک موارد برای من دلپذیر بودن وخیلی هاش مشترک ،در راسشون هم همون که درراسشون نوشتی( زبان) .ولی می خواستم توجه کنم به قسمت :”تلاش نمیکردم به هر قیمتی برای هر سوالی پاسخی پیدا کنم. امروز فکر میکنم پختگی هر انسانی، به اندازهی سوالهایی است که میتواند آنها را بیپاسخ رها کند.” یادم میاد چند سال پیش یکی راجع به ازدواج ازت پرسید و تو گفتی که نمی دونم بعد من با خودم فکر کردم که اینکه حرفی نداشته باشه که قاعدتن نیست ولی اینکه انتخابت “نگفتن” هست جالب بود برام. حالا این جمله ای که نوشتی قسمتیش مربوط به نگفتن هست؟ همون مفهوم حلم که در فرهنگ دینی می گن باید با علم همراه باشه .متوجهم که دارم قسمتی از مطلب رو می گم .ولی دوست دارم در این راستا هر جور که حال داری ومی تونی نظرت رو بدونم که این “تونستن رها کردن “بیشتر به چی اشاره داره؟ یعنی ممکنه گاهی با علم کم بقیه رو گمراه کنیم؟ خودمون رودر سطح کم راضی نگه داریم با پاسخ ها؟ بقیه رو راضی کنیم با پاسخ هامون ( پاسخ سطحی به انسان سطحی کار بیهوده ای اگه فرضش کنیم )
یه زمانی تو جاهای همختلف مدام این شعر مولوی به ذهنم می رسید که آب کم جو تشنگی آور به دست.الانم رسید .
یک هم اتاق داشتم هر چی بهش می گفتم بیا بشین تا من برنج درست کردن رو یادت بدم می گفت آقا نمی خوام یاد بگیرم ?.هرگزم فکر می کنم یاد نگرفت.اگر روزی شنیدیم محمدرضا شعبانعلی رفته باشگاه بدنسازی ثبت نام کرده پشت بندش خواهیم شنید که به آشپزی علاقه مند شده .
با سلام؛
این پست از اون پست هایی هست که نمی شه در موردش صحبت نکرد و سوال نپرسید.
در مورد فلسفه شاید بتوان فلسفه را از جنبه های مختلفی در نظر گرفت. اما تا آنجا که می دونم اکثر اشخاصی که علاقمند به فلسفه می شوند بیشتر سراغ جواب سوالات خودشان هستند.(مثل من 🙂 )
سوالاتی مثل “از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟” اما نظر شخصی من این است همان طور که فیزیک و شیمی و حتی ریاضی قدیم جوابگوی سوالات فعلی ما نیستند، فلسفه هم همین حالت را دارد.
شما ریاضی که عمر خیام و یا حتی خوارزمی با نبوغ بالا در کتاب هایشان نوشته بودند اگر الان بخوانید حتی متوجه نمی شویم چی میگن ، چون خیلی موارد آن موقع در نظر گرفته نمی شد.
یکی از موارد در مورد ریاضی، علایم هستند که بعد از رنسانس علایم ریاضی مثل Sin و Ln بسیاری دیگر زبان ریاضی شدند، یا از شیمی و فیزیک هم می توان حتی بهتر مثال آورد،
شیمی نظم و منطق کلی نداشت بعد از ظهور مندلیف و لاووزایه و قوانین ترمودینامیک و … ، زبان شیمی واضح تر شد و علمی شد. در فیزیک هم که قوانین نیوتن و بسیاری دانشمندان نظم دهی انجام داده اند که نتیجۀ آن را در زندگی روتین خودمان می بینیم.
این وسط، فلسفه چی شد؟ شاید برای فلسفه همچنین اتفاقی نیفتاد و شاید هم نمی شد که همچنین اتفاقی بیفته اما تا آنجا که مربوط به فلسفه علم می شه و شما هم در کامنت ها گفته اید ابطال پذیری و تکرار پذیری و …، خوب همین فلسفۀ علم این مرزها را مشخص کرده و نمی توان از تبیین هایی که پوپر، توماس کوهن و رودلف کارناپ در مورد “فلسفه علم” کرده است صرف نظر کنیم.
اما وقتی به فلسفه قدیم نگاه می کنیم نه مرزبندی مشخصی هست (لااقل برای من بسیار مبهم هست.)
مثلاً در تلفیقی که به زیبایی در علوم شناختی انجام گرفته و به نوعی فلسفه و آناتومی و پزشکی و مهندسی و روانشناسی دست به دست هم داده اند که جواب بسیاری از سوالات انسان را بدهند و در این ۷-۸ سال آنقدر رشد کرده اند که در بعضی مسائل که قبلاً با تردید صحبت می شد با اطمینان بالا نظر می دهند (اول می خواستم بنویسم با قطعیت اما دیدم که قطعیت برای هر چه باشد برای علم قطعیتی وجود ندارد و همین تواضع علم، خودش را برای همه مطلوب کرده است در عین حال در فلسفه قدیم وضع اصلاً خوب نیست و محمدرضا حق دارد که این جمله را بگوید
این چند جمله از زبان شخصی هست که سواد درست و حسابی نه در علم دارد و نه در فلسفه، فقط خواستم یادی از فلسفه جدید که بعضاً تحت عنوان فلسفه فیزیک، فلسفه ریاضی، فلسفه شناختی و غیره می شود یادی کرده باشم که به نوعی تلفیق شده با علم هستند و حتی شاید بتوان به سختی آنها را فلسفه نامید
با تشکر
محمد رضای عزیز
اول بگم که نمی دونی چقدر دوست دارم درباره کاری که چندماهه شب و روز درگیرشم بیام و اینجا توضیح بدم و نظرات بسیار ارزشمند تو و بقیه متممی ها رو بشنوم. اما ترس از به سرانجام نرسیدن کار مانعم میشه.
دوم اینکه اگه درست یادم باشه امسال رو سال تحول در کامنت و کامنت گذاری در متمم اعلام کردی! البته پیشنهادات مختصری هم قبلا در این زمینه برای پشتیبانی فرستاده بودم. خلاصه به شدت منتظر خبرای خوب در این زمینه هستم.
سوم اینکه که الآن نزدیک ۱۰ روزه هر روز چهار و نیم صبح بیدار می شم و یک ساعت پیاده روی می کنم و جایزه ام هم یه نون سنگک تازه و یه نون و پنیر و چایی سیر و پره. تجربه فوق العاده ایه!
چهارم اینکه نمی دونم نوشتن دو مورد زیر کنارهم تصادفی بوده یا نه؟ “۱- همهی پولی که به دست ما میرسد متعلق به ما نیست.” و “۲- همچنان به حیوانات توجه میکردم و بخشی از درآمدم را به آنها اختصاص میدادم.” من عموما از کنار آدم هایی که سنگ محیط زیست و حقوق حیوانات را به سینه می زنند بی سر و صدا عبور می کنم، چون کمتر در بینشان دیده ام به همان اندازه نگران حقوق انسان ها باشند. پس نوشتن این دو مورد در لیستت به اندازه کافی برایم جذاب بود چه برسد به اینکه هردو را کنارهم هم نوشته ای.
پنجم اینکه این جمله ات “در جایگاه مدیر، به خاطر دلسوزی کارمندی را در مجموعهی تحت مدیریتم، حفظ نمیکردم.” باعث شد سوالی را که مدتها ست ذهنم رو درگیر کرده اینجا ازت بپرسم.
مدتی است با خودم فکر می کنم شاید وظیفه یک مدیر باید این باشد تا استعداد های کارمندانش را کشف کند و آنها را به مسیری هدایت کند که در آن موفق ترند. البته می دونم که این موضوع با جمله تو در تناقض نیست اما شاید خیلی هم سو هم نباشه. این که وظیفه یک مدیر فقط حرکت در راستای اهداف شرکت باشه کمی برایم آزاردهنده هست. احساس می کنم اثر تصمیمات یک مدیر محدود به یک کارمند نیست چند پله پایین تر از آن را هم در بر می گیرد و کسانی را تحت تاثیر قرار دهد که شاید هرگز آنها را نبینیم. خوشحال خواهم شد اگه در مورد این جمله ات کمی بیشتر توضیح بدی برامون.
ششم اینکه حدود ۵-۶ سال پیش مدتی را با یکی از این یونگیست ها گذراندم. برایم جالب بود که نگران خلق روضه خان هایی جدید از میان آنها هستی. چون بعد از ۵-۶ ماه تلمذ در محضر یکی از این عزیزان وقتی که فهمیدم حرف هایشان عایدی چندانی برای من ندارد به آن شخص لقب خانم جلسه ای بچه پولدارها را دادم.
و در آخر خداوندا به حق این روزهای پر زحمت لذت آشپزی را به محمدرضا بچشان!
محمدامین جان.
نکات متعددی رو در کامنتت مطرح کردی که سر فرصت میشه دربارهی هر کدومش حرف زد.
اما در مورد کمک کردن به حیوانات (شامل آدمها، سگها، سوسکها، قورباغهها، من، تو و سایر حیوانات قابل تصور) واقعیت اینه که – مستقل از ترجیحات شخصی خودم – من هیچوقت تا حالا تعجب نکردم که چرا «یک نفر سنگ محیط زیست یا سنگ سگ یا گربه یا الاغ رو به سینه میزنه و سنگ انسان رو به سینه نمیزنه.»
چون اصرار به «جایگاه ویژهی انسان و متمایز کردن اون از سایر حیوانات» به گمان من برگرفته از نوعی «گونه پرستی» هست که یک گونه رو برتر از گونهی دیگه میدونه.
برداشتی که من در طول این سالها پیدا کردم اینه که دنیای ما یک دنیای «بدون مرکز» و «بدون محور» و «بدون جهت» هست و نمیشه موجودی رو نسبت به موجود دیگهای برتری داد.
من همیشه میگم «یه سفرهای پهنه و توی این سفره، فرصت دگرخواهی و خیر رسوندن به دیگران وجود داره.»
حالا هر کی، هر جای این سفره رو که میخواد بگیره و یه کاری انجام بده.
شاید یکی از کمک کردن به کودکان کار لذت ببره، یکی از کمک به سگهای پشمالوی پاکوتاه (حتی به سگهای پا بلند هم کمک نکنه).
شاید یکی از کمک به پیرزنها لذت ببره یکی از سیر کردن شکم پرندهها.
واقعیت اینه که هیچکس به کمک ما نیاز نداره. مرده و زندهی ما برای عالم فرقی نداره. این ما هستیم که به کمک کردن نیاز داریم تا «احساس کنیم» (این کلمه رو با دقت و وسواس انتخاب کردم) مفید هستیم و زندگیمون معنا داره.
هر زمان هر چیزی بهمون معنای بیشتری میده، خوبه سراغ همون بریم.
من یه زمان خیلی با زبالهگردها حال میکردم. بخش قابلتوجهی از پولم رو میذاشتم برای اونها.
الان حال نمیکنم (هیچ منطقی هم نداره. فقط حال نمیکنم).
فعلاً پیرزنهای بیپول رو ترجیح میدم. برام اصلاً وضع زبالهگردها مهم نیست.
شاید فردا برم سراغ پیرمردها.
هیچکس نمیتونه بهم بگه چرا پولی رو که برای این میدی برای اون کار نمیدی.
حتی شاید یه روز ترجیح بدم بودجهی کمک به «سایر حیوانات» رو افزایش بدم، بودجهی انسانها رو قطع کنم.
به نظرم، بیشتر از اینکه کی به چی کمک میکنه، خوبه که «دگرخواهی» رو تشویق کنیم و از آدمها بخوایم که سهمی برای «دیگران» قائل بشن.
من چند روز پیش دیدم یه خانواده، برای نجات دادن سه تا الاغ، چند میلیون پول دادن و اون الاغها رو از دست صاحب ظالمشون نجات دادن (اکانت اینستاگرام خرهای خوشحال)
حالا فرض کن یک «گونه پرست» بیاد بگه چرا این رو به انسان ندادی؟ جوابش اینه که: «خب. تو برو بده. یه سفرهای برای کمک به دیگران پهنه، تو هم برو یک سرش رو بگیر. چرا میای میخوای روزی یکی دیگه رو قطع کنی؟»
واقعیت اینه که هیچکس به کمک ما نیاز نداره. مرده و زندهی ما برای عالم فرقی نداره. این ما هستیم که به کمک کردن نیاز داریم تا «احساس کنیم» (این کلمه رو با دقت و وسواس انتخاب کردم) مفید هستیم و زندگیمون معنا داره.
هر زمان هر چیزی بهمون معنای بیشتری میده، خوبه سراغ همون بریم.
راستش برای بخش اول جملاتت پیش می آمد به دیگران این را بگویم و حس برتری هم برای کمک نکنم چون میدیدم وقتی عمیق میشم بیشتر بحث نیازهای من + فراتر از خود و تحقق اون با دیگری هست.
ولی مدتی بود از اینکه دیگه حمایت از اون گروه هدف بهم حس مفیدبودن، همدلی و … سابق را نمیداد این حس را داشتم که من ارزشهام را نمیشناسم و یه سرزنش درونی بود که چرا پابرجا نموندم. الان که خوندم گفتی تو معنا جای دیگه بگرد من دیدم که چقدر معنا را در یک کار میدیدم و در جستجوش بودم. در صورتی که فرصتهای بیکران برایش هست.
راستی محمدرضا اینطوری از نوشتههات برداشت کردم که روی تعاملاتت بیشتر زمان میگذاشتی.
من به شخصه ازت ممنونم. بابت زمانی که در روزنوشتهها، رادیو مذاکره و متمم گذاشتی. یه دوستی که حرفزدن و سکوتش هم کلی حس خوب بود. چه شبها که از ناراحتی، سردرگمی و میل به یادگیری انتخابم روزنوشته و متمم نبود. تو برایم یه دوست خوب بودی. اگر این بخشی از معنای زندگی تو بوده خودت میدونی که برای خیلیها تاثیرگذار بوده. خوشحالم که نوشتی اگر به عقب برمیگشتی بازهم براش زمان میگذاشتی.
بابتش قدردانم.
مهناز.
من همیشه حس میکنم ما یک سفر طولانی ذهنی رو در زندگیمون طی میکنیم. سفری که در اون، نگاهمون، اصولمون، ارزشهامون، تفسیرمون از دنیا و دغدغههامون تغییر میکنه.
طبیعیه که وقتی همهی اینها تغییر میکنه، «معناجویی» و «معنایابی» ما هم تغییر کنه.
شاید کاری که یه زمانی بهمون اوجِ معنا رو القا میکرده، در نگاهمون به یک کار پوچ تبدیل بشه و بالعکس، کاری که قبلاً پوچ میدیدیم، الان برامون معنا پیدا کنه.
برداشت من اینه که همین تغییر کردنها نشون میده که ما زندهایم و داریم دگرگون میشیم و به تعبیر دقیقتر، «دگردیسی» رو تجربه میکنیم و از موجودی به موجود دیگه تبدیل میشیم. حتی اگر در ظاهر، همون انسان باشیم با همون دست و پا و هیکل و قیافه.
در مورد روزنوشتهها و متمم هم همینه. جالبه که معناشون در طول زمان برای من فرق کرده. اما در هر مقطعی، به شکلی تونستن به من معنا بدن و تا زمانی که بتونن این نقش معناآفرینی رو حفظ کنن، با ذوق و شوق ادامهشون میدم.
در پایان، ممنونم که وقت گذاشتی و با دقت و حوصله برام نوشتی.
محمدرضای عزیز من با قسمتی از حرفات خیلی موافقم. مخصوصا اونجایی که گفتی این دیگران نیستند که نیازمند کمک ما هستند بلکه این ماییم که به کمک به دیگران نیازمندیم. اما محمدرضای عزیز این مطلبی رو که میخوام بگم رو به عنوان درس پس دادن در محضر استاد در نظر بگیر. من درک می کنم آنچه که گفتی احتمالا در پاسخ به تفکر اومانیستی یا انسان برتر بینانی است(انسان به عنوان یک گونه و فارغ از نوع رفتار و عملکرد) که تصور می کنند همه خلقت مُسَخّر شده “تا که نانی به کف آرند”. من هم مثل تو بوی تعفن خود محور بینی آزارم میدهد و دیگر خواهی رو یکی از حلقههای گمگشته بشر امروز میدونم. اما به نظرم آنچه بیان کردی با آنچه که به ما در تفکر سیستمی آموختی کمی تناقض دارد. من قبول دارم انسان به عنوان یک گونه جاندار هیچ برتریای نسبت به گونههای دیگر جاندار و غیرجاندار(البته اگر وجود داشته باشد) ندارد. اما کارکرد و وظیفه هریک از این اجزای سیستم با هم متفاوت است. چرخدنده گیربکس هیچ برتریای بر پیستون موتور ماشین ندارد اما این دلیل نمی شود که از همان روغنی که برای گیربکس استفاده می شود بتوان داخل موتور ماشین هم ریخت. به همین دلیل جسارتا با آنچه که به عنوان عدم تفاوت بردهداری و گاری بستن به حیوانات و حمل بار توسط آنان گفتی مخالفم. هر قطعهای(گونهای) مشخصات و شرایط استفاده خودش رو داره و اگر در اون چارچوب ازش استفاده کنی هیچ مشکلی نداره و اگر بگویی شرایط استفاده از میل لنگ باید مشابه چرخدنده باشد برای من غیر منطقی خواهد بود. محمدرضای عزیز به نظرم اینکه هروقت میلمان کشید به حیوانات کمک کنیم و وقتی دیگر هم بسته به حالمان سهم یکی را کم و سهم دیگری را زیاد کنیم بی توجهی به سیستم و تفکر سیستمی خواهد بود. از طرفی دیگر پارامتری تحت عنوان “احساس مفید بودن” را معیار خوبی برای اندازه گیری درستی اعمالمون نمیبینم. من نمی گم همه باید به یک هدف برای سیستم خلقت معتقد باشیم اما احساس مفید بودن زمانی معنا پیدا می کند که عمل ما تأثیری مثبت در رسیدن سیستم به هدف و مقصدی که براش متصوریم، داشته باشد. فکر می کنم که “دیگرخواهی” نمی تواند هدف سیستم ما باشد بلکه یک رابطه بین اجزای سیستم است. این دیگرخواهی حد و حدود دارد و اگر از حدودش خارج شود به سیستم آسیب خواهد زد.
پ ن: دلیل تأخیر فراوان ارسال این مطلب، درگیری های بسیار فراوان این روزهایم بود. و البته در این میان پیوستن به جمع متأهلین مزید بر علت شد.
خیلی ارادتمندیم محمدرضا جان
محمدامین جان.
مقایسهی یک «سیستم پیچیده» چند لایه که هر لایهاش داره از لایهی قبلی Emerge میشه با یک «مکانیزم تکلایه» ممکنه نتونه ما رو به مقصد درستی هدایت کنه. در واقع تو نمیتونی از دانش تفکر سیستمی (که برای تحلیل سیستمهای Complicated طراحی شده) برای تحلیل سیستم Complex استفاده کنی.
البته تصمیمگیری و تحلیل بر عهدهی خودته. اما چون گفتی «بر اساس آموزههای تفکر سیستمی که من یاد دادم» لازمه همینجا تأکید کنم که تفکر سیستمی – حداقل به شکلی که من میفهمم و تبیین کردهام و میکنم – برای تحلیل عالم و آدم کاربرد نداره و فقط برای سیستمهای تکلایه (ساده یا در همتنیده) که فاقد ویژگی Emergence هستند قابل استفاده است.
درست همونقدر که با استفاده از دانش حسابداری، نمیشه اقتصاد یک کشور رو فهمید یا تحلیل و مدیریت کرد (یکی سیستم سادهی Flat هست و دیگری Multi-level و Complex).
اما در عین حال، پیشنهادم اینه که «با هر تصویری که از جهان به ذهنت میرسه و قانعت میکنه» زندگی کن و لذتش رو هم ببر. کاری که من هم میکنم همینه.
زندگی کوتاهتر و گور نزدیکتر از اونه که بخواهیم دنبالهروِ افکار و تفکر و نگرش دیگران باشیم.
کسانی که میخوان تصویر ذهنی خودشون از جهان رو به دیگران «تحمیل» کنن، مستقل از اینکه چه اسمی روی خودشون میذارن، یا احمق هستند یا شیاد و در هر دو حالت باید از هر دو دسته دوری جست (حتی اگر احساس کردی من هم جزو اونها هستم).
محمدرضای عزیز تو به معنای واقعی کلمه یک معلمی و من از تو بسیار سپاسگزارم که در هر موقعیتی در تلاشی به دانشجویانت نکتهای آموزش بدی.
در هفتمین مورد میگی “گوشم را بیشتر به شنیدن موسیقی عادت میدادم.” منظورت چه سبک از موسیقی هستش؟
من از افراد زیادی شنیدم که شنیدن موسیقی های کلاسیک مثل باخ یا بتهون و غیره مثل کتاب خوندنه ولی وقتی سعی میکنم این سبک هارو گوش کنم اصلاً درکی ازشون ندارم. انگار یه نفر ژاپنی حرف بزنه و من بخوام درکش کنم. دوست دارم نظرت رو درباره ی موسیقی ایی که دوست داری و میپسندی بدونم.
محمدرضای عزیز متن جذابی بود برای من.سوالیکه برای من جوابش از جانب شما جالب هست اینکه دیکه سمت یونگ و شاگردانش نمی روم.چرا؟
سجاد جان.
من به امید اینکه اینجا در یک خط حرف بزنم و از توضیح فرار کنم، این مطالب رو فهرست کردم 😉
اما وقتی از یونگ و یونگینها حرف میزنیم باید ببینیم دقیقاً از چی حرف میزنیم.
آیا از یونگِ نویسندهی Red Book حرف میزنیم؟
آیا از یونگِ سایه و پرسونا حرف میزنیم؟
آیا از آرکتایپها و زئوس و پوزیدون و هرمس و … چیزهایی که شینودا بولن گفته حرف میزنیم؟
آیا از MBTI و حرفهایی که مایرز و بریگز مطرح کردن حرف میزنیم؟
قطعاً هر کدوم اینها رو میشه جداگانه به بحث گذاشت.
اما یه مجموعه ویژگی مشترک بین یونگ و یونگینها وجود داره که حتی یونگ هم با جملهی «من یونگین نیستم» نمیتونه از این ویژگی فرار کنه: «باور به چیزهای تجربهناپذیر» و «ادعاهایی فراتر از قوانین طبیعی» و غیرعلمی بودن (به معنای پوزیتیویستی و پوپریِ علم).
یعنی حرفهایی که نمیشه تجربه کرد. تجربههایی که نمیشه تکرار کرد. تئوریهایی که نمیشه اونها رو رد کرد (falsifiable نیستن).
امثال یونگ و مولوی و بقیهی روضهخوانهایی که دربارهی انسان و ویژگیهاش حرف «میبافند» مثل اسب تروا میمونن.
اگه راه رو براشون باز کنی و اجازه بدی حرف بزنن، هزاران روضهخوان دیگه از شکمشون در میاد و دنبالشون راه میفتن و میان حرف میزنن. اینه که به نظرم (با تحریف سعدی):
سر چشمه “باید” گرفتن به بیل / چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
بعد از خوندن این کامنت برای من این سوال پیش اومد که با توجه به «باور به چیزهای تجربهناپذیر» و تکرار ناپذیری، روانشناسی یا جامعه شناسی علم هستن یا نه؟ البته کمی سرچ کردم و یه چیزایی خوندم ولی نتونستم نتیجه درستی بگیرم.
آقای شعبانعلی عزیز
تک تک خطوط برای من آموزنده بود. بی اغراق می گم.
ولی کافه و کافه نشینی رو متوجه نشدم. آیا منظورتون اینه که بیشتر مردم را می دیدید؟ یا بیشتر با دوستان معاشرت می کردید؟
زودتر و بیشتر برای کافه و کافهنشینی وقت میگذاشتم
سلام
قبلی درباره مزایای کافه نشینی از شما نشنیده ام و نخوانده ام
اگر فرصت کردید لطفا توضیح بیشتری بدید
میشه گفت زیر مجموعه وقت گذاشتن بیشتر برای دانشجویان یا عمیق کردن دوستان خوب تازه آشنا شده است؟
محمدرضا عزیز؛ من از مدتی پیش به این موضوع فکر کردم که چطور میشه فردی دوست تو بشه/باشه. بنظرم دوستی با تو خیلی کار سختیه…چون ذهن و شخصیت تو در بخشیدن و ارائه اونقدر تواناست که بقیه ناخودگاه از جایگاه دوست به سمت شاگرد یا چیزی همچند این سُر میخورند. طوریکه مثلا تو دوست میخوای در نهایت شاگرد پیدا میکنی. اگه صلاح دیدی و ممکن، از مفهوم دوستی و دوستیهات هم بگو؛ مقدار پرداختن به چنین چیزی در مقایسه با حجم اشتراک تجربیاتت در ارتباط با اساتیدت خیلی کم بنظر میاد. البته اینکه گفتم هم بهرحال خروجی ذهن منه و ممکنه اشتباه باشه. راستی در مورد لطفت در پاسخ به کامنت پیشینم (ببخشید که اینجا ذکر میکنم، در کامنتگذاری صرفهجویی میکنم)، همچنان دارم فکر میکنم در مورد اینکه چطور اون حالت مشاهدهگر بودن رو با باور به معناداری میشه همزمان جمع کرد و باید زمان بدم به خودم تا بفهمم که از چه چیزی صحبت میکنی…الان یه جوریم که حس میکنم: مفهوم سرگرم شدن در ذاتش اعتقاد به بیمعنایی رو داره (که لزوما بد نیست.)؛ و همچنان ممنونم بخاطر سخاوت در باز گذاشتن دریچهای به مدل ذهنیت. دوستدار و ارادتمند تو.
سلام محمدرضا
اینکه کتابهای مرتبط با فلسفه رو کمتر میخونی، برام سئوال ایجاد کرد که آیا کمتر سمت فلسفه میری؟ یا اینکه این کتابها رو مرتبط با فلسفه نمیدونی؟ و اعتقاد داری که نویسندههاشون دارن طرز فکر خودشون رو زیر چتر فلسفه قرار میدن؟
البته فکر کنم باید تعریفی که از فلسفه دارم رو بگم: فلسفه جایی ورود پیدا میکنه که علم هنوز نتونسته باشه یک نظریه در موردش بده و وقتی علم وارد شد، فلسفه میره کنار.
یا منظورت اینه که انقدر علم حرف برای گفتن دارن که دیگه نیازی به زیادی وقت گذاشتن برای فلسفه نیست؟
کتاب داستانی نمیخونی. فسلفه هم کمتر میخونی.
این یعنی بیشتر میری سمت علم و دانشمند، نه فلسفه و فیلسوف؟
بهداد. تو انقدر دقیق نوشتی که من الان باید دقیقاً کامنت تو رو بازنویسی کنم.
به قول تو، اول باید مشخص کرد که تعریفمون از فلسفه چیه. چون در زبان عامه، هر حرفی که کمی پیچیده یا دشوار یا عمیق باشه، به فلسفه نسبت داده میشه.
من فکر میکنم در طول دوهزارسال اخیر، بخش مهمی از موضوعاتی که فلاسفه بهش میپرداختند، وارد حوزهی علم شده. از سیاست، تا طبابت و روانشناسی و …
غالب آنچه باقی میمونه، افکار و باورهای متفکران مختلفه که زیر چتر فلسفه بیان میشه.
از اونها هم که بگذریم، چیزهای کمی باقی میمونه که حداقل اولویت من نیست.
البته منظور من این نیست که هر کسی فلسفه میخونه داره کار اشتباهی میکنه.
اما برای آدمی مثل من، که تخصصم فلسفه نیست، به نظرم علم و دانش اونقدر حرف دارن که وقتی برای مطالعهی فلسفه باقی نَمونه.
خصوصاً اینکه من در فلسفه به موضوعاتی مثل شناخت و آگاهی و خودآگاهی و حیات و جبر و اختیار و امثال اینها علاقهمند بودم که بعداً دیدم اصلاً جای اشتباهی دارم دنبالش میگردم و توی زیستشناسی، پیچیدگی و تکامل، جوابهای بهتر و قابلاتکاتری در این حوزهها میشه پیدا کرد.
در واقع، امروز فکر میکنم که: «اسب بیرون خیمه است و علم داره دندونش رو میشمره و فیلسوفها داخل خیمه دارن تعداد دندونها رو حدس میزنن یا با هم بحث میکنن که اصلاً اسب دندون داره یا نه.»
سلام آقای شعبانعلی. دفاع شما از علم برام الهام بخشه و حرف های شما در سرزمینی که در ایسم و ایدئولوژی و عرفان و علوم غیر دقیق مدفون شده مثل یک لیوان آب سرد در کویرلوت میچسپه. من دیر این موضوع رو متوجه شدم دیر فهمیدم که به چه چیزی میشه تکیه کرد و به چه چیزی نمیشه تکیه کرد . ولی بازم خوشحالم که فهمیدم. ممنون از شما
یک لیست خوب برای آشنایی بیشتر با مدل ذهنی شما.
سلام، محمد رضا
امیدوارم دوره ی ضبط مجدد رادیو مذاکره فرا برسه.ممنون
که دیگاهم ارسال نمیشه و مینویسه تکراریه شما قبلا هم این نظر رو دادین.چون اولین باره دارم دیدگاه مینویسم تو کل عمرم?
محمدرضا یکی از حوزه هایی که دیدم در موردش چیزی ننوشتی رابطه عاطفی بود، چند روز پیش یادمه در این مورد کمی در یکی از کامنت ها نوشته بودی، نمی دونم دوست داری به این بخش جواب بدی یا نه، اما من دوست داشتم ازت بپرسم اگر برگردی باز هم برای رابطه عاطفی وقت میگذاری، یا این که اصلا منابع زمانی و توجهت رو به این بخش اختصاص می دی؟ و یکی هم در مورد دوستی که اشاره کردی، به نظر من فرد از سنی که میگذره ساختن رابطه های عمیق دوستانه براش کمی سخت تر از گذشته میشه، من با این که دوستان نزدیک خوبی دارم و معمولا برای دوستی زمان زیادی می گذارم، اما یک سوالی که همیشه تو ذهنم هست اینه که واقعا چه مدل دوستی هایی ارزش وقت گذاشتن داره؟ اون هم با توجه به سخت تر شدن ساختن رابطه عمیق تر در سن بیشتر و این که مسیر زندگی آدم ها این روزها به سرعت عوض میشه و با هم متفات میشه.
محمدرضا جان چقدر آموزنده بود این نوشته. کاش یک پست مستقل در مورد تمام این موارد داشتیم. راستش با شناختی که ما در طی این سالها ازت پیدا کردیم نیاز خاصی به توضیحشون نداریم و همون یک جمله کفایت میکنه.
در چند مورد کنجکاوی زیادی دارم:
مثلاً چه زبانهای برنامه نویسی رو با چه منظوری به چه روشی در چه سطحی یاد گرفتی یا دوست داشتی یاد بگیری چون این مورد یکی از علاقه های شدید خودم هست که الان چند سالیه ازش فاصله گرفتم اما چیزی بود که واقعاً ازش لذت میبردم.
یا خیلی دوست داشتم در مورد سخت گیری در استخدام که گفتی بیشتر صحبت کنی.
یا برام سواله که چرا با اینکه میزان تسلطت روی زبان بسیار زیاده بارها در سالهای گذشته گفتی که داری روی زبان کار می کنی.
کاش در مورد زندگی در چند کشور دیگه که برای مدتی در اونجاها زندگی کردی هم صحبت میکردی. یا در مورد کار در صنعت ریلی و جاهای دیگه.
خودم قصد دارم روی تک تک این موارد فکر کنم و ببینم نظر خودم در مورد هر کدوم از اینها چیه.
هیوا جان.
من هم مثل خیلی از کسانی که در دههی ۹۰ برنامهنویسی رو شروع کردن، ابتدا با BASIC و Pascal و Fortran شروع کردم. بعداً به علت علاقهای که به سختافزار و سیستمهای Interfacing پیدا کردم، به سراغ اسمبلی رفتم و کدنویسی برای CPUهای ۶۵۱۰ و Z80 رو یاد گرفتم.
در دورهای که علاقهام به هوش مصنوعی زیاد شد، به سراغ LISP و Prolog رفتم. اما بعدش که با C و ++C آشنا شدم، دیگه تقریباً تا زمانی که برنامهنویسی در زندگیم کمرنگ شد، سراغ زبان دیگهای نرفتم.
باز هم، مثل خیلی از کسانی که در اون مقطع برنامهنویسی میکردن، بیشتر برنامهها و کدهام، امروز دیگه معنا نداره.
مثلاً من کامپیوترم کارت صوتی نداشت و خودم یه کارت صوتی جمع و جور براش طراحی کردم و ساختم و دیوایس درایور هم براش نوشتم. یا مثلاً به علت علاقهام به Render کردن تصاویر سه بعدی، الگوریتمهای Ray Tracing رو پیادهسازی میکردم تا تصایر زیبای سه بعدی خلق کنم. کاری که امروز دیگه به صورت دستی انجام نمیشه و براش ماژولهای نرمافزاری و سختافزاری متعددی وجود داره.
یا کدهایی که برای پیادهسازی شبکههای عصبی یا الگوریتمهای ژنتیک مینوشتم، الان در قالب Libraryهای خیلی خوب موجوده و هر کسی میتونه ازش استفاده کنه.
اما به هر حال، به نظرم برنامهنویسی، خصوصاً برنامهنویسیِ Object Oriented به ذهنم خیلی نظم داد و کمی هم کمک کرد که این روزها دیدن کدهای php یا کوئریهای MySQL من رو نترسونه. هر چند ازشون چندان سر در نمیآرم. اما همین که نمیترسم کافیه.
در مورد استخدام و اخراج، من کلاً آدم دلرحمی هستم. یعنی Theory in Mind و Theory in Use کاملاً در من متفاوته. وقتی حرف میزنم یا به کسی مشورت میدم، هزارجور توضیح میدم که شایستگیها و توانمندیها مهمه و اگر کسی به درد کار نمیخوره، یک روز هم نباید سر کار بمونه و …
اما در عمل، دلسوزی و ترحم به سادگی بر روی تصمیمهام سایه میندازه. گاه شده کسی رو که باید سه ماهه اخراج میشده، چند سال نگه داشتم یا کسی رو که اصلاً نباید استخدام میشده، استخدام کردهام. لطمههای زیادی هم از این تصمیمها خوردهام که شاید هر کدوم بتونن یک روز به عنوان یک داستان، موضوع یکی از مطالب روزنوشته باشن.
در مورد زبان، اول اینکه من تسلطم در خوندن خوبه و در نوشتن کمه. دوم اینکه علاقهام اینه که زبان انگلیسی رو مثل فارسی یا ترجیحاً بهتر از زبان فارسی بدونم. به همین خاطر، با وجودی که مدتها در رفت و آمد به کشورهای آلمانی زبان بودم، هیچوقت ترغیب نشدم فراتر از مکالمات روزمره، آلمانی یاد بگیرم. حس کردم که میتونم همون وقت رو روی انگلیسی بذارم. در کل همیشه از اونهایی که چند زبان یاد میگیرن تعجب میکنم. فکر میکنم آدم اگر یک زبان رو در حد زبان مادری یا بهتر از زبان مادری بلد باشه، بهتر از اینه که بتونه در ۵۰ فرودگاه در دنیا، به ۵۰ زبان دربارهی چمدونش حرف بزنه و با مأمور پاس کنترل، خوش و بش کنه.
دربارهی کارهای قدیمم و سفرهای کشورهای دیگه و تجربههای صنعت ریلی، حرفها و خاطرات بسیار زیادی دارم. اما متأسفانه اکثر آدمهای مرتبط با اون خاطرات، الان در کشور مشغول به کار هستند و خیلیهاشون هم سمتهای مدیریتی دارن. به خاطر همین، ملاحظات زیادی دربارهشون وجود داره و دستم در نقل خاطرات بسته میشه. به شکل مشابه، دربارهی خیلی از شرکتهای داخل و خارج ایران، حفظ اسرار باعث میشه نتونم از خاطرات زیبا و ارزشمند و آموزندهای که باهاشون داشتم، مثال بزنم و نقل کنم.
اگر کمی سنم بالاتر بره و هنوز زنده باشم و کمکم اون تیمهای مدیریتی – که به طور متوسط یک دهه از من بزرگتر هستن – بازنشسته بشن، فرصت خوبی میشه تا کم کم خاطرات و قصههای قدیم رو تعریف کنم.
درود بر محمدرضا معلم عزیزم
به به چه فلش بک قشنگی. ممنون که اینجا نوشتیشون.
چند روز پیش یک سوال ازم پرسیده شد که از شما هم میپرسم اگر مایل نبودین جواب بدین باز هم تا آخرین نفس به دوست داشتنت ادامه خواهم داد ای معلم.
آیا اگه شخصی همهی این مواردی رو که شما انجام دادین، انجام بده میشه ازش یه محمدرضا شعبانعلی دیگه ساخت؟
خواهش میکنم این سوال رو در حد یه مکالمهی سرگرم کنندهی حضوری بدونین و لطفا کالبدشکافیش نکنین و در نهایت بابت این سوال من رو دعوا نکنین جای دعواهای قبلی درد میکنه هنوز:) اصلا این یه مقدمست که جریانی رو براتون تعریف کنم.
اول همین هفته جلسهای داشتم با یکی از آشنایان قدیمی که مدیر معروفی هستن در حوزه کاری و شهر خودشون. ایشون یه تیم تولید محتوا می خواد تشکیل بده که از من خواسته بهشون چیزهایی در باب نوشتن آموزش بدم. من هم از اونجایی که فرصت طلب هستم و عاشق حرف زدن در این باره و همچنین به تشکیل چنین تیمی برای کار خودم نیاز دارم، پیشنهادش رو پذیرفتم تا تجربهای در این مقیاس به دست بیارم.
دو جلسه از کلاسها که گذشت در جلسهی خصوصیِ چند روز پیش به مدیر گفتم که تکالیف بچه ها من رو ناامید کرده و شما همین ابتدا از اونها کار سختی خواستید که با این سن(میانگین ۲۲) و این پیشینهی ذهنی و تجربی قادر به انجامش نیستن؛ چون نوشتن دربارهی یه موضوع خاص بود.
بعدش ایشون سوالی ازم پرسید که حسابی جا خوردم. بهم گفت چطوری می تونی از این ها شیرین نوروزی بسازی؟(البته که منظورش در باب نوشتن بود)
از اونجایی که دارم مجددا فایلهای عزت نفس رو کار میکنم اصلا انتظار نداشته باشین شکسته نفسی کنم و میرم سراغ جوابی که بهش دادم. خلاصه بدون اینکه به محیط و اکتساب و وراثت و این قبیل عوامل رو بدم، یه فلش بک سریع زده، تجربیات افتضاح رو مخفی و خوباشو سوا کردم و مواردی رو گفتم. ایشون هم یادداشت می کرد.
گفتم تجربیات متنوع و جدید رو بگذارن توی کارای روزانشون؛ توی موسیقی، فیلم، مطالعه، مکانها و روابط.
موسیقی رو محدود به پاپ و بندری نکنن از داوود مقامی تا دیوید بویی از شوبرت تا علی فارکاتوره(این اسما یهویی اومد سر زبونم).
حداقل چندتا کتاب اسم و رسم دار و مرجع تو حوزهی علوم انسانی بخونن که مثلا به آقای فلانی ارجاع ندن تو متنشون و بدونن خود ایشون از کی اون حرف رو یاد گرفته.
روح پرسشگری داشته باشن.(این کلمهی ترکیبیِ روح+… رو از نیچه یاد گرفتم حس میکنم خیلی ژرفه)
ادبیات داستانی تو برنامشون باشه.
وسواس تو کار داشته باشن اما اسمشو نذارن کمالگرایی.
فیلم زیاد ببینن(کاری که من دیر شروع کردم) و فقط فیلم هالیوودی نگاه نکن.
تا میتونن فیلم و داستان تحلیل کنن.
کامنت نویسی و متممخوانی و یادداشت نویسی کنن.
پیش از نوشتن مدل مفهومی برای نوشتههاشون ترسیم کنن.
گفتگو کنن. در باب اینایی که ذکر کردم گفتگوی حضوری انجام بدن با اطرافیانشون.(کاری که من عاشقشم)
– حالا جواب ایشون: از این به بعد توی دوره همینا رو آموزش بدین. قبول؟
– جواب من: ببخشید بزرگوار میشه از اینایی که گفتم و نوشتین یه عکس بگیرم؟ 🙂
….
حالا این موضوع یه دغدغهی ذهنی برام شده. به نظرم واقعا معرفی کتاب به بچههای ۲۰ تا ۲۴ سال سخته و اینکه من بر اساس تجربهی زیستهی خودم برای اونها نسخه بپیچم کمی عجیبه و ذهنم مشغولشه.
برای همین در حال پرس و جو از دوستان کتابخون اطرافم هستم تا گلچینی از کتابها رو انتخاب کنم و تا اونجایی که زمان اجازه بده با هم بخونیم و در کلاسها گفتگو کنیم دربارش.(حالا بماند که یه دوست نویسنده و مترجم در زمینهی فلسفه دارم ازش که پرسیدم گفت اصلا فلسفه رو نگذار برن طرفش). توی ادبیات داستانی و فیلم موضوعی مشکل خاصی ندارم. اما با وجود اینکه فایل عیدی ۹۹ شما رو گوش دادم باز هم این کار رو برای این گروه سنی که میخوان دست به قلم بشن کار جداً دشواری میدونم.
خیلی زیاد نوشتم ببخشید. دلم تنگتون بود تخلیه شدم.
این روزها همه به روال عادی زندگی برگشتند جز مادران فریلنسر! که هم نیروی کمکی برای نظافت را از دست دادند هم حضور مربی کودک را… هم پارک را… هم شهربازی را… هم غذای آماده ی بیرون را… هم رفت و آمد بدون استرس با دیگران را… هم….
و اقتصاد… که بالاخره زندگی خرج دارد و پدر باید بیشتر از قبل کار کند… زیرا شرایط را فعلا نمی توان تغییر داد….
و من درس های متمم نا تمام مانده و آمدم اینجا پی خیال اگر به گذشته بر می گشتم…
اگر به گذشته بر می گشتم همان سال اول ازدواج بچه دار می شدم… همان موقع که همسرم را می دیدم شش سال صرف شناخت نمی کردم 🙂 الان بچه ها به جای ۴ سال، ۱۰ ساله بودن :))))) و من وقت داشتم درسهای نا تمامم را تمام کنم :)))
راستی، چند وقت پیش داشتم به ویس های کلاس دکتر سرگلزایی گوش میدادم یک نقل قول جالبی از یونگ داشت:
گفت یونگ در یکی از سخنرانی هاش گفته: من یونگم! ولی یونگی نیستم! شما هم یونگی نباشین
:)))))
محمدرضا شعبانعلیِ این روزها، ساخته و پرداخته گذر زمانه. آفتاب زمانه پوستشو تیرهتر کرده و روحشو پختهتر! شاید اگر خریدن حیوون خانگی نبود، ارزش حیوان بیسرپرست رو درک نمیکرد. حس زلال سرپرستی. حمایت. توجه…
شک ندارم، همه ما زیر سلطه زمان هستیم. و این زمانه که ناجوانمردانه به جلو میره و نگاهی به مسافراش نمیندازه. جز اون مسافرانی که دست روی دست نذاشتن و طور دیگهای زمان رو به بازی گرفتن. با “ناهمزمانی” در این وبلاگ. زمان رو میشکنن و به سلطه خودشون درمیارن.
اما لذت بردم از پشیمانیات از دیر شروع کردن موسیقی. رضایتت برای وبلاگنویسی. و دوری و اعلام براعت از ارزشهای قومی و قبیلهای.
از وقتی وبلاگنویسی میکنم و موسیقی رو با کتاب “درک و دریافت موسیقی” اثر راجر کیمیین از نشر چشمه مطالعه میکنم، زندگیم رنگ تازهتری گرفته.
هرچند از رضایتت درمورد نخواندن ادبیات داستانی کمی زد توی ذوقم. چون بشخصه زیباترین احساسات رو با آثار دولتآبادی بخصوص کلیدر تجربه کردم. و اینکه استاد من اینطور دیدی رو داشت و جایگاه نزدیک به بتات در ذهن من، من رو کمی دلخور کرد :)) ولی از اینا که بگذریم، در ۲۲ سالگی، قصد دارم بیشتر از آثار ادبیات داستانی مطالعه کنم. تا اینکه ظرف بیان کلماتم گستردهتر بشه و احساسات رو بهتر از هروقتی در قالب کلماتم بیان کنم. من برای ارتباط بهتر، نیازمند ادبیاتم محمدرضا.
محمدرضای عزیز؛
ازت ممنونم که از نوشتن خسته نیستی و هر روز خستگیناپذیرتر از پیش میشی.
و ممنونتر از اینکه در دل اینترنت، خانه محکمی برای ما ساختی. ماهایی که اهل یادگیری هستیم و دلمون برای متممات میتپه.
پایدار باشی و برقرار.
اراداتمندت، شاگرد این روزهای تو
سلام محمدرضا
داشتم بعد از اولین کامنت ( کامنت عادله ) دیدگاهم رو مینوشتم ، نمیدونم چی شد خواستم بیشتر از بقیه بخونم بعد برات بنویسم. همینکار هم باعث شد بعضی از چیزها رو Adjust کنم ولی ماهیت حرفام تغییری نکرد.
جنس دریغ و رضایت پُشت حرفهات ملموس بود و بصورت سایه گستری ، از همه جنبه های زندگی ( شخصی ، اجتماعی ) موردی رو نام بردی.
چندتا تأمل کوچیک روی این پست داشتم که در ادامه میگم :
– باتوجه به شناخت محدودی که از شما دارم میدونم احتمالا این لیست قبل ارسال یا اصلا بازنویسی نشده یا اگرهم ادیت شده نهایتاً چندتا مورد حذف شده باشه . اصلا شاخصه اُرجینال بودن متنهای روزنوشته همینه.
– شما به ۴۱ مورد اشاره کردی که اگر بخوام بصورت ساده به ۲ دسته تقسیمش کنم میشه گفت ماهیت همه اونها یا از جنس “انجام دادن و ندادن” هست یا “راضیم ازینکه”
– ازین ۴۱ مورد ۲۱ مورد از جنس اول هست و ۲۰ موردش بامضمون “بازهم انجامش میدادم (راضیم ازینکه)”
– به نظرم همه ما بصورت موردی و موضوعی این بازگشت به گذشته و پرسیدن از خود رو انجام دادیم.ولی چیزی که بیشتر از همه در این پست توجه من رو جلب کرد و دغدغه ذهنیم شد ، Mindset پشت اونه ، اونجایی که باید به فکر چیزهایی که راضی هستی هم باشی و مواردی رو لیست کنی که اگر برگردی عقب بازم انجامش میدی. همه چی برام عوض شد وقتی با این ذهنیت به عقب برگشتم. دوست داشتم یه تعادلی بین هر دو بخش داشته باشم . برای همین مجبور شدم بیشتر به چیزایی که بازهم انجامش میدم فکر کنم.
اینکار باعث شد احساس رضایت بیشتری داشته باشم.
– به احتمال قریب به یقین شما نشمردی که اینا مساوی باشن .لذا چیزی که مشغولم کرده اینه که اصلا این تعادل خوبه؟ اصلا این نگاه درسته؟ آیا میشه تفاوتی رو بین کسی که همش توی لیستش “ای کاش” داره و موردی نداره که راضی باشه ازش با کسی که اینطوری نبوده ، پیدا کرد؟
پی نوشت :
الان چند مدتی هست که دارم تمرین میکنم که هر پیامی رو ببینم تو چه لایه ایی میتونم دسته بندی کنم. از صحبتی که همکارم باهام میکنه. تا موارد مطرح شده در جلسات مذاکره کلیم که دارم و همچنین مطالبی که از شما میخونم.
امروزم ( بعد همه حرفهای بالا که زدم ) سعی کردم با عینک پیام هم به این پست نگاه کنم . اینکه اگر این پست رو یک پیام از محمدرضا ببینم ، داره تو چه لایه ایی صحبت میکنه ؟ رویداد ، احساس یا هویت؟
من اگر به گذشته بر می گشتم:
بازهم به بهانه ی کنکور کلاس زبان را کنار می گذاشتم.
خودخوانی زبان را زودتر شروع می کردم.
زودتر کتاب های مرتبط با تصمیمگیری را میخواندم.
قبل از MBA چند سالی در یک شرکت بزرگ کار میکردم.
شومی منابع را بیشتر جدی میگرفتم.
بازهم کیفیت را به کمیت در دوستی ترجیح میدادم.
بازهم هرچند وقت یکبار تنهایی سفر میکردم.
بین گفتن و نگفتن حرف های نفرین شده سهم بیشتری را به گفتن اختصاص میدادم.
محمد رضا جان، این متن برای من بسیار آموزنده بود. اینکه تجربیات شخصی را که در مسائل زیادی به طور غیرمستقیم راهنمای من بوده مطالعه کنم، برایم شگفتی داشت.
دیدگاه شما در مورد شریعتی و روشنفکران دینی را که خواندم، در ذهنم باعث ایجاد قضاوتی در مورد نگرش شما نسبت به دین شد(البته فارغ از خوب و بد دانستن).
و بعد با خواندن جمله ای که در مورد مکتب یونگ نوشتید حس کردم کلا با مسائل ماوراء طبیعه و الهی ارتباط برقرار نمیکنید.
بنده خودم به شدت درگیر مطالعات یونگ شدم. آنقدر غرق شدم و غرق شدم که در شناخت خودم و حل مشکلات شخصی ام به بن بست رسیدم. تا اینکه هفته ی پیش با یک روانشناس یونگی که مشاوره داشتم، وقتی از طریق ادبیات یونگ مشکلم را بیان کردم، گفت:«خواهشاً بیاید با این زبان با هم حرف نزنیم.» دیگر تصویر ذهنی ام از این مکتب شکست. حس کردم تمام این مدت سرکار بوده ام.اما خب تفکر یونگی، در ذهن و باورهایم ریشه کرده و فعلا نمیتوانم از آن رهایی یابم.
اما به هر حال، یونگ هم یک دانشمند بود و من برای رد نظریاتش، باید به سطح علمی او و هم رده هایش برسم.
احسان جان.
در مورد شریعتی، قبلاً مطالبی نوشتهام که اگر نخوندی بد نیست اونها رو بخونی. چون باعث میشه نگاه من نسبت به شریعتی بهتر مشخص بشه:
#دکتر شریعتی
در مورد یونگ، نمیتونم واژهی «دانشمند» رو به کار ببرم. چون من علم و دانش رو به «روش علمی» میشناسم. یعنی «تجربه پذیری. تکرارپذیری. قابل نقض بودن». غیر از این، به گمان من، مرز میان «یافتن» و «بافتن» خیلی باریک میشه.
حرفهای یونگ و فروید، قابل تجربه، قابل تکرار و قابل نقض نیست. بنابراین شاید اونها رو بشه «پیامبران روانشناسی» نامید. اما اطلاق عنوان «دانشمندان روانشناسی» به نظرم کمی اجحاف در حق دانشمندانه.
بله شاید استفاده از کلمه ی دانشمند با این تعریفی که از علم داریم، درست نبود. و این که روانشناسی هم یک علم هست و نیاز به روش علمی داره، کاملا باهاتون موافقم. اما فکر میکنم جواب سوال “من کیستم؟” یکی از بن بست های علم و عقل بشری باشه. و حتی گفتن این که “راه رسیدن به این پاسخ رو فقط یونگ میدونه” اشتباهه. هرکسی به طریقی به دنبال این پاسخ میره، اما فکر نکنم کسی بتونه با علم و روش علمی به معنای وجود خودش برسه.
عالی بود، بخصوص در مورد یونگ و شریعتی. دقیقاً آدم های خود-عمیق-پندار به این دو شخصیت علاقمند می شوند. برای دانشمند دو واژه scholar و scientist وجود دارد؛ می توان واژه scholar را برای یونگ بکار برد، اما واژه scientist خیر.
ضمناً شاید فلسفه برای شما بعنوان فردی که علاقه به تسلط بر حوزه های دانش دارید جذاب نباشد؛ چون انتهای فلسفه افزایش ظن و تردید می باشد.
سلام آقای شعبانعلی
خیلی دوست داشتم بدونم علت این که دیگه کتابهای سروش و بقیه روشنفکران دینی رو نمی خوندید،چیه؟
البته من خواننده کتابهای ایشون نبودم،ولی کتابهای مهندس بازرگان و همچنین مباحث هدی صابر و این تیپ افراد تو یه برهه ای کمک زیادی به من کرد ( البته اینان خودشان را روشنفکر دینی نمی دونستن).
علت این سوالم اینه احتمالاً کسی سراغ این مباحث و افراد میره که برای دینداری در دنیای امروز دچار چالش شده باشه،حالا اگر شما سراغ این مباحث نروید،برای مواجهه با این چالش چه مسیری را انتخاب می کنید؟
البته میدانم هم ممکن است فرض من غلط باشه( اینکه علت ورود به این مباحث مشکلات دینداری در دنیای امروز است) و هم اینکه پاسخ به این سوال یک امر شخصی است.
در هر صورت ببخشید اگر در مکان نا مربوطی این سوال رو پرسیدم.
مصطفی جان. چالش «دینداری در دنیای امروز» رو کامل متوجه میشم و واقعاً هم پاسخی براش ندارم.
اما الان که مرور میکنم، میبینم چیزی که امثال سروش و شریعتی و دیگران، با آرایش (اضافه کردن) و پیرایش (کاستن) «دین» دارن نشون میدن، به سختی به «دین» به عنوان چیزی که ما میشناسیم و از متولیان رسمی دین یاد گرفتهایم، نزدیکه. من ترجیح میدم اون چیزی که سروش به عنوان فربهتر از ایدئولوژی و تجربهای نبوی و با اِعمال انواع قبض و بسطها در اختیار مخاطبش قرار میده، یا مثلاً شریعتی به عنوان اسلام ابوذری مطرح میکنه، سروشیزم و شریعتیزم اسم بذارم.
در یک گفتگوی حضوری میشد در اینباره بیشتر حرف زد، اما قطعاً در وبلاگ و فضای آنلاین، نمیشه چنین بحثی رو گسترش داد.
خیلی ممنون
امیدوارم یه روز این افتخار رو داشته باشم که حضوری شما رو ببینم و مطمئنم اون روز چیزهای خیلی بیشتری از جواب این سوال نصیبم میشه.
محمدرضا هم لذت بردم و هم یاد گرفتم.
چی یاد گرفتم؟
ما معمولا وقتی میگیم «اگر به گذشته برمی گشتم…» فهرستی از حسرتها درست می کنیم و کمتر به این فکر می کنیم که چه کارهایی بوده که اگر به گذشته برمی گشتیم باز هم اونها رو انجام می دادیم.
شاید یه شاخص خوب برای اندازه گیری «زندگی با کیفیت» این باشه که هر چند وقت یک بار فهرستی از اقدامات کوچک و بزرگ روزمره مون در زمان حال رو بنویسیم و بعد از خودمون بپرسیم اگر قرار باشه که پنج یا هفت یا ده سال دیگه بخوام لیست «اگر به گذشته بر میگشتم…» رو بنویسم، کدوم یکی از این اقدامات کوچک یا بزرگ حتما در آن جایی خواهند داشت؟
فکر میکنم انجام این کار به افزایش عزت نفس ما هم کمک کنه.
سلام
محمدرضاجان نمیدونم چرا حس کردم که همه ۵۶۶ کلمه اول مقدمه سطر آخر بود:))
من هم چنین حسی داشتم اما فکر میکنم به خاطر حساسیت برانگیزی آن جمله بود که به چنین نتیجه ای رسیدیم 🙂
احسان، مجتبی
اتفاقاً به صورت کاملاً تصادفی موارد رو فهرست کردم. فکر کنم هر کدوم آخر میفتاد چنین حسی رو القا میکرد.
منم سعی کردم یه لیست از «اگر به گذشته برمیگشتم این کار یا آن کار را انجام میدادم» تهیه کنم، جز دو سه مورد، که از انجام دادنش پشیمون بودم، بقیه اش کارهایی بود که از انجام ندادنش یا دیر شروع کردنش، پشیمون بودم و آرزو کردم ایکاش می شد با شناختی که الان از خودم دارم به گذشته برمی گشتم.
من خیلی مفهموم این جمله رو نفهمیدم: «همهی پولی که به دست ما میرسد متعلق به ما نیست.»
من همیشه یه قرار با خودم دارم که میگم بخشی از پولی که به دست ما میرسه، متعلق به اطرافیان ماست و دیگران در اون سهم دارن.
از پدر و مادر (اگر نیاز مالی دارن) تا دوست و همسایه (اگر نیازمند هستن) تا رفتگر محل و پیک موتوری که زحمت میکشه بستههامون رو میاره و حتی تا سایر جانداران اطرافمون مثل سگها و گربهها و پرندهها و هر موجودی که در اطراف ما زندگی میکنه (یا شاید بشه گفت: ما در اطراف اونها زندگی میکنیم).
این قاعدهایه که سالهاست برای خودم تعریف کردهام و جالبه که با وجود تغییر بسیاری از اصول و دیدگاهها و باورها، هنوز تغییر نکرده و بهش وفادارم و نسبت به اون، حس خوبی دارم.
در کل، به آدمهای که یکسوم یا یکچهارم یا یکپنجم یا یکدهم یا هر بخشی از درآمدشون رو متعلق به خودشون نمیدونن و سریع از سبد درآمدشون خارج میکنن، علاقهی خاصی دارم.
من همین الان فهمیدم جزء ادمهای مورد علاقه شمام؛)؛)
گفتن این لیست برای خود ادم بی فایده ست، اما شنیدنش برای دیگرانی که میتونن از تجارب اون نفر(اگه قبولش داشته باشن) ایده بگیرن یا حداقل توی فکرهاشون بعنوان یه گزینه ی پخته در نظر بگیرن، خیلی خوبه. برای من هم خوندن لیستتون همینقدر خوب بود. توی بعضی زمینه ها هم گاهی فکر میکنم راهی که دارم میرم کمی شبیه به راهیه که شما قبلا رفتید. مثل الان که روزها قبل از همه سرکارهستم و بعد از همه هم برمیگردم.
یه درددل هم بگم اونم این که، این روزها مدام به خودم میگم تحت تاثیر حرفهای بقیه نباش و دقیقا مثل اون قورباغه کر باش که تا بالای کوه رفت. از بس که از بعضی پرسنل و حتی مدیرهای ارشدمون میشنوم که: شوهرت طلاقت نده (جمله با خنده و شوخی ) چقدر سرکاری به زندگیت میرسی؟ و ….
حرفهای بیرون اومده از قضاوتهای جنسیتی و کپک زده و رو اعصاب. به این نتیجه هم رسیدم که هر جوری هم بهشون بفهمونی که در زندگیت هزار و یک کار دیگه هم داری میکنی و راضی هستی و داری لذت می بری ،باز میان و حرف خودشون رو میزنن. بنابراین باید ادم روحیه قوی داشته باشه که به هیچ عنوان قضاوت و نظر دیگران براش مهم نباشه. که من در این مورد گاهی اوقات ضعیف میشم متاسفانه و گاهی اوقات خیلی قوی.
“باز هم متمم را راه میانداختم.” :
یکی از جملههای این لیست بود که برام خیلی خوشایند و دوستداشتنی بود.
***
“باز هم از جهات مختلفی، برای دوستانم و شاگردانم الهامبخش بودم.” :
من توی ذهن خودم، این مورد رو هم به موارد لیستت اضافه کردم.
***
با خوندن این مطلب داشتم به خودم فکر میکردم.
دیدم دو تا از مهمترین چیزهایی که من دلم میخواد توی یکچنین لیستی برای خودم بنویسم اینه که:
– زودتر و بیشتر و عمیقتر به علاقهمندیهای شخصیام و چیزهایی که خوشحالم کنه میپرداختم.
– زودتر و جدیتر به راه انداختن کار شخصی و موردعلاقهی خودم که با اشتیاق دنبالش کنم، فکر میکردم.
خیلی جالب بود . من هنوز به این قطعیت نرسیدم، شاید ۱۰ سال دیگه چنین لیستی بنویسم. ممنون به خاطر خودافشایی شما.
سلام!
خیلی لطف کردین این رو نوشتین. در من احساسات عمیقی رو زنده کرد که دوست داشتم کمی در موردشون بنویسم.
من زمانی فکر میکردم که میتوانم با خوندن کارهای یونگ و مفاهیم پیچیدهی روانشناسی اون زندگی بهتری برای خودم بسازم. سایه، آرکتایپ، پوزیدون، رویا، خواب بیداری، ناخودآگاه و … کم کم فهمیدم که مشکلات من خیلی سادهترن. یه سری مشکلات پایهای دارم که اگر همونا رو که راهحل خیلی سادهای دارن انجام بدهم کلی جلو میافتم. مثلا فهمیدم که راهحل ترس از چیزی داشتن این بوده که شیرجه بزنم داخلش و انجامش بدهم. برای یاد گرفتن شنا، ریاضی، انجام کارهای سخت هم جواب میداد. ولی انگار یونگ یه بستری بهم داده بود که هی توش خودم رو بپیچونم و غلت بزنم ولی اون کار تلخ و سخت اون شیرجه زدن وسط کار بزرگو انجام ندهم. در نهایت فهمیدم با خواندن یونگ دارم خودم را معطل میکنم. من راهحل رو میدونستم و فقط باید اجراش میکردم و یونگ شده بود برام ابزاری برای گذراندن وقت و فرار از حل مسالهی واقعی. دوست داشتم بگم که به نظرم برای اکثر اطرافیانم یونگ و فلسفه و روانشناسی همین شده. اونا میدونن باید چیکار کنن اما ترجیح میدن داستانای پیچیده بسازن و ازش لذت ببرن ولی مسالهای حل نشه.
الان میبینم که یه بخشیش بخاطر این بوده که انگار گفتن این حرف که روانشناسی و فلسفهی سنگین خوندن شاید نشونهای از تنبلی و ترس آدم در اجرای واقعی اندیشهها در دنیای واقعی باشه برام خیلی سنگین بود چون فکر میکردم حتما این دو تا چیزای خوبی هستن و خب مشکل من چیه که برای من مفید نیستند؟ خیلی طول کشید تا کنار بیام و بپذیرم که نه لازم نیست برای همه مفید باشه و حتی شاید اصلا اونقدرا هم مفید نباشه.
سلام
این متن برام دلنشین بود.
(از سر بیکاری احتمالا) گاهی با خودم فکر میکنم وقتی هر آدم مسیر زندگی رو طی میکنه، در هر موقعیتی چه کارهایی هستن فکر میکنه بهتر بود بیشتر یا کمتر انجامشون میداد. سراغ چه کارهایی نمیرفت و چه کاری رو حتما امتحان میکرد.
البته به دلایل مختلفی این سوالها رو از آدمها نمیپرسم. ولی وقتی میبینم کسی پاسخ این سوالها رو داده، احساس میکنم در یک جعبهی مرموز که کلیدش رو نداشتم باز شده و میتونم چیزی رو ببینم که همیشه کنجکاو بودم.