پیش نوشت: یه ایمیلی برای یکی از دوستانم فرستادم در پاسخ به یک سوالی. گفتم یه قسمتهاییش رو اینجا منتشر کنم. قاعدتاً به دلیل ناپیوستگی، درک معنا در اون راحت نیست. اما راستش خیلی مهم نیست. فقط خواستم اینجا بمونه و باشه.
بیشتر برای اینکه چند سال دیگه، اگر عمر و فرصتی بود، ببینم چقدر نگاهم با الان فرق میکرده.
[…]سپتامبر ۱۹۰۶ اتفاق سادهای در تاریخ علم نیست.
نه فقط به خاطر السا، وقتی که توی اتاق هتل، دید پدرش خودش رو با طنابی که از پنجره باز کرده، به سقف آویخته (و البته وادار شد شصت سال با این خاطره زندگی کنه).
نه فقط به خاطر هنریت، همسرش، که سالهای آخر، برای اینکه چشمهای ضعیف شدهآش به نابینایی نرسه (که خیلی ازش میترسید) کنارش مینشست و براش مقاله میخوند و اون، چشماش رو میبست و گوش میداد. قطعاً هنریت در سی و دو سالی که بعد از همسرش زندگی کرد، با مرور اون لحظات، احساس خوبی رو تجربه کرده.
نه فقط به خاطر ویتگنشتاین و شرودینگر که در اواخر دههی دوم زندگیشون، رویاشون نشستن سر کلاس اون بود و ناگهان خبر مرگش رو شنیدن.
به خاطر اینکه تاریخ، حداقل چند دهه عقب افتاد. به خاطر اینکه چند دهه از عمر چند میلیارد انسان روی این کرهی خاکی گم شد. مرگش رو میشه با مرگ آلن تورینگ مقایسه کرد. جهان، با مرگ تورینگ هم عقب افتاد.
حرفهای یونگینها در مورد ناخودآگاه جمعی، شاید کنار بساط سیگار و قهوهی شبانه، زیبا و هیجان انگیز باشه و عطش دردناک انسان به رازآلودگی رو – که غرق شدن در اون، شبیه تشنه تر شدن کسیه که آب شور خورده – کمی اشباع کنه، اما نمیتونه ما را قانع کنه که ناخودآگاه جمعی ما در اون لحظه، به درک معادلات و مفاهیم فیزیک آماری که بولتزمن مطرح میکرد رسیده بوده.
با تمام وجود باور دارم که اگر بولتزمن و تورینگ – با فشار مستقیم و غیرمستقیم جامعه – نمرده بودند، انسانهای امروز، در سال ۲۰۱۶ چیزهایی رو میدیدند که الان ممکنه بمیرند و نمونن تا بعد از سالهای ۲۰۳۰ ببینن.
شاید حوصله نکنی کارهای ریاضی و معادلات بولتزمن رو بخونی. شاید هم بخونی و متوجه نشی. اما به نظرم حداقل The man who trusted atoms رو بخون.
شاید، شاید، شاید، ترغیبت کنه که یه روز، برای خوندن اون معادلات ریاضی و فهمیدنش وقت بذاری […]
فقط تصور کن این شش نفر، نشسته باشن دور یه میز. حداقل در مورد کلاود شنون و بولتمزن و تورینگ، شک ندارم که به جای حرف زدن در لابراتوار یا نشستن توی یک اتاق رسمی گوشهی یه دانشگاه با استادهای خاک خورده و دانشجوهای خاک خور!، نشستن توی یه خونهی روستایی رو ترجیح میدن. در مرکز آزمایشگاه بزرگشون: طبیعت […]
توی متنهای عمومی اکثراً اطلاعات و انتروپی رو به یک معنا به کار میبرن. ایدهی پشت اونها هم شبیهه. اما یکی داره راجع به ماکرواستیت صحبت میکنه، یکی راجع به میکرواستیت.
کارهای شنون کوچیک نیست. قطعاً جهان بدون اون، خیلی عقبتر از نقطهی فعلی بود. اما عملاً به کار گرفتن یک ایده در یک زمین بازی دیگه بود. مساوی فرض کردن احتمال رویدادها، حالت خیلی خیلی خاصی از بازی بزرگ بولتزمنه
بولتزمن، انقدر مظلومه که هنوز، خیلیها انتروپی رو بی نظمی ترجمه میکنند و نه تعداد زیاد حالتهای محتمل.
این حتی در انگلیسی هم رایجه و بسیار دیدهام که برای “تفهیم موضوع” از شیوهی هیجان انگیز و پذیرفته شدهی “تغییر موضوع!” استفاده میکنند و به جای Entropy از لغت Disorder و گاهی هم (کمی هوشمندانهتر) از لغت Patternlessness استفاده میکنند.
[…]
ببین.
من معلمم. اگر هم الان دیگه نمیرم، اما قبلاً کلاس زیاد رفتم. تصویرش جلوی چشم منه.
از کلاس برات مثال بزنم راحتتره.
یکی از شاخصهای مهم ما معلما سر کلاس، نشستن بچه هاست.
فرض کن کلاس، ۶۰ تا صندلی داره. مثلاً ده تا ردیف شش تایی. فرض کن بچهها ۱۸ تا بیشتر نیستن.
فرض کن متوسط فاصلهی ردیفی بچهها با خودت رو (که معلم کلاس هستی) حساب کنی. بازی سرگرم کنندهی من در آخرین تجربههای کلاس داری.
اگه همه جلو بشینن، سه ردیف پر میشه، متوسط فاصله میشه ۲
اگه همه عقب بشینن، سه ردیف پر میشه. متوسط فاصله میشه ۹
اگه توی کلاس پخش بشن، متوسط فاصله میشه ۵٫۵
حالا فرض کن، تو سر کلاس نیومدی و من فقط بهت متوسط فاصله رو میگم.
فرض کن بچهها هم برای من و تو فرق نمیکنن. ۱۸ فقره موجود متحرک هستن که پول دادن بیان یه مدرکی بگیرن و برن.
وقتی بهت میگم متوسط نشستن شده ۲٫ تو فقط یک حالت رو میتونی تصور کنی. کلاسی که همه نشستن سه ردیف اولش. یه نفر بره عقبتر، متوسط از ۲ بزرگتر میشه.
وقتی بهت میگم متوسط شده ۹٫ باز هم تکلیف معلومه. فقط یک State داریم.
اما وقتی بهت میگم ۴ یا ۵ یا ۵٫۵، حالتهای زیادی قابل تصوره. به قول بولتزمن، تعداد حالتها رو حساب کن. لگاریتم بگیر. در یه عددی که باهاش حس خوبی داری (مثلاً ثابت بولتزمن) ضرب کن. میشه انتروپی اون وضعیت.
معمولاً اوج انتروپی جلسهی اول کلاسه. معلم، اگه “معلم” باشه، انتروپی اینطوری نمیمونه. قطعاً کم میشه.
[…]بحث شنون یه چیز دیگه است. شنون میگه من میخوام به یکی که کلاس نیومده، وضعیت الان کلاس رو گزارش بدم. انتقال این پیام، چقدر ساده یا چقدر سخته؟ چند بیت اطلاعات لازم دارم؟
فرض کن من از کلاس میام بیرون. بهت میگم راجع به محل نشستن بچهها میتونی سوال کنی. منم فقط با بله و نه جواب میدم.
دغدغه و هنر زیبا و سوال هوشمندانهی شنون اینه که در بهترین حالت، چند تا سوال لازمه تا تو کامل بتونی بفهمی کی کجا نشسته؟ (حالا میتونی فرض کنی اونها ۱۸ فقره آدم، مثل هم هستن یا با هم فرق دارن. هر جور دلت میخواد. البته طبیعتاً محتوای اطلاعاتی متفاوتی میشه).
[…] اون حرفی که من میزنم، دوستی این آدما با همه. اینکه اون دختره هر جا میشینه، اون پسره میشینه پشت سرش. این رو دیگه گربهی دم پنجره هم میدونه. چه برسه به من معلم.
هر یه دونه از این تجربهها و دانستهها، تعدادی از حالتهای محتمل رو کم میکنه. این وضعیتهای محتمل، کاملاً مستقل نیستن. احتمالشون یکی نیست که از داخل فرمول بیاری بیرون و فاکتور بگیری.
البته از اون ور هم، ممکنه تو قواعدی رو حدس بزنی که وجود نداره (مثلاً بگی این دختره با اون پسره دوسته، اما اینطوری نباشه و نشستن اونها کنار هم تصادفی باشه) و بر این اساس، محتوای اطلاعاتی اون کلاس رو کاهش بدی (حالا سوالهای کمتری لازمه برای اینکه بدونیم وضعیت نشستن، چجوریه). “معنا دادن” به رویدادها و این عبارت زیبا و هوشمندانه که “انسان در جستجوی معنا است” از همین جنسه. ما با معنا دادن به وضعیتها، محتوای اطلاعاتی یا Information Content اونها رو کاهش میدیم. همین میشه که معنا بخشیدن به دنیای اطراف – که اجتناب ناپذیره – به شکلی، محتوای اطلاعاتی جهان هستی رو برای ما کاهش میده.
هر وقت میگن: احترام به هم نوع یا خدمت به هم نوع. خندهام میگیره. اینها هنوز به جای سنجش و طبقه بندی گونهها بر اساس محتوای اطلاعاتی اونها، موجودات رو بر اساس تعداد دست و پا و محل قرار گرفتن سر و اندام تناسلی طبقه بندی میکنند. اینطوری میشه که تو و یک تروریست داعشی، میشین هم نوع. اما گربهی آروم دیوار روبروی خونه، میشه غیر هم نوع!
[…]
انتروپی، به ناظر ربط داره. برای من معلم که بچههای اون کلاس رو میشناسم، به تدریج انتروپی داره کم میشه (اگه همه چیز ثابت بمونه و پسره و دختره بیرون کلاس دعواشون نشه).
حالا فکر کن که داری از دنیایی حرف میزنی که مشاهده کننده که داره انتروپی کل سیستم رو اندازه میگیره، خودش بخشی از همون سیستمه و خودش از اون سیستم تاثیر میگیره.
سر همون کلاس هم همینطوره. معلم نمیفهمه. اما راه رفتنش، محل ایستادنش، حتی قطع و وصل کردن جملات و کلماتش، از چیدمان بچهها و محل نشستنشون تاثیر میگیره و چیدمان بچهها هم از محل ایستادن و راه رفتن معلم در هفتهی قبل تاثیر میگیره. همین میشه ماجرای معروف وابستگی به مسیر.
مردم، هر وقت یه چیزی رو نمیفهمن، میگن عمیقه! اما عمیق بودن، ربطی به شعور من و تو نداره. عمیق بودن، یعنی اینکه وضعیت امروز این سیستم، طی چه مدت زمانی و طی چند مرحله از تعامل و تکامل شکل گرفته.
وضعیت اون کلاس در جلسات آخر، یک وضعیت عمیقه. عمیق بودن با پر از اطلاعات بودن یا Information Rich بودن فرق داره. کلاس بزرگتر، اطلاعات بیشتری در خودش داره. چون سوالات بیشتری لازمه برای اینکه بتونی وضعیت رو به یکی که بیرون کلاسه بگی. اما عمیق بودن، طی فرایند شکل میگیره. اون هم به شرطی که هر مرحله از فرایند، وابستگی خودش رو به مرحلهی قبل حفظ کنه.
اینطوری بهتر میشه “سطحی بودن فرهنگ ما” رو فهمید. ما رابطه مون با گذشته قطعه. وضعیتهای قبلی رو خوب نمیشناسیم. ربطش رو به هم نمیفهمیم. از گذشتهمون درس نمیگیریم. اینه که همیشه یک وضعیت سطحی رو حفظ میکنیم و فرهنگی با پیش بینی پذیری پایین و قانون ناپذیری بالا داریم.
[…]
عاشق سنگ قبر بولتزمن (و خانواده اش) هستم. و اون فرمول بزرگ و زیباش که از فرمول E=MC2 انیشتین خیلی مهمهتره، اما برای مردم، اون قدر دوست داشتنی نیست. انیشتین و فیزیک و دنیای انیشتین، برای بولتزمن، فقط یکی از میلیاردها وضعیت قابل تصور بود. یکی از اون W ها!
اما بولتزمن، نقطهی خارج از نمودار بود. یه حالت غیرمحتمل. و دنیا و مکانیزمهای تعبیه شده در اون، اگر چه نقطههای بیرون از نمودار رو دوست داره و ایجاد میکنه، اما به شرطی که از اصل نمودار فاصلهی زیادی نگیره. هیچ وقت نقطههای خیلی خارج از نمودار رو دوست نداره. دنیا، دوست داره خیلی آروم، خیلی آرووووم، جلو بره. تا عقب افتاده ترینها هم به پیش تازها برسن.
اگه با همون مثال معلمی بگم، معلم آرزوش کلاس ساکته. همهاش داد میزنه: ساکت. ساکت. یواش.
اما اگر با اولین ساکت گفتن، همه ساکت بشن، خود معلم میترسه! هی نگاه میکنه ببینه چی شده!
معلم عادت داره که کلاس، طی فرایندی کند و طولانی، از شلوغی به سمت سکوت بره.
بولتزمن، یک اتفاق غیرمنتظره بود. مثل یک سکوت زودهنگام.
به همین دلیل، دنیا (همهی آدمهای اطراف و همکاران و دوستانش و شنوندگان سخنرانیهاش در آمریکا و کسانی که باهاش در راهروها حرف میزدن و از نفهمیدنشون شاکی میشد) اون رو به سمت مرگ برد تا دوباره، در فرایندی طولانی و تدریجی، اندیشههای اون کشف بشه. برچسب سادهای هم بر روی نقطهی پایانی زندگیش زد: خودکشی به دلیل افسردگی و اختلال دو قطبی!
[…]
سلام محمدرضاجان
چند روز پیش خلاصه نامه ات را خواندم و امروز هم دوباره خواندمش ،فکرم را خیلی درگیر کرده و این موج باعث شده که شن های ذهن ام کمی جابجا شوند و شاید بتوان بعضی چیزها را جوری دیگر هم دید . راستش را بگم به دوست ات حسودیم میشه که مقاله کامل را مطالعه کرده است.
سلام محمدرضا
اين مطلب خيلي منو درگير كرده و همه جا دنبال دلايلي براي فهم بهترش هستم. امروز به يه جمله اي از مرحوم اقاي صفايي بر خوردم كه راجب نظم بوود و شايد تو بحث اين پست بشه ازش استفاده كرد.
“عظمت کار برای آنها که نظم را فهمیده اند،دیگر وحشتی نمی آورد. این درست است که تو بی نهایت راه در پیش داری، ولی در هر لحظه بیش از یک گام برایت نیست. نظم به تو کمک می کند که بفهمی گام اول را از کجا برداری و سپس گام های بعد را. این درست است که کار های زیاد داریم، ولی گرفتاری ما در هر لحظه بیش از یک کار نیست و آن مهمترین کار است، نه تمامی آن همه کار. و همین مفهوم از نظم، تو را قادر می سازد که اهمیت ها را بشناسی و از جایی شروع کنی.” استاد علی صفایی حائری (کتاب صراط_ص۱۲)
گفتم اين مطلب رو عينا اينجا برات بذارم شايد خوشت بياد.
ممنوون
سلام محمدرضا
یکی از موهبت هایی که آشنایی با تو و متمم برای من – و احتمالا بسیاری از متممی ها- داشته اینه که از دریچه مطالب روزنوشته ها و متمم با بسیاری از متفکران آشنا شدیم. توی یک پست از اینستاگرام از نسیم طالب گفتی و گفتی که برامون ازش بیشتر می گی. توی یکی از کامنت های روزنوشته ها هم از هوش اون و خرد دنیل دنت نوشته بودی و اگر اشتباه نکنم گفته بودی که به این ویژگی هاشون غبطه می خوزی. این اشاره ها پلی شد که من دو کتاب Antifragile و Black swan رو از نسیم طالب بخونم و واقعا لذت ببرم و خیلی دوست دارم که از زبان تو و از زاویه ای که تو به اون نگاه می کنی دربارش بشنوم. می دونم که وقتت خیلی خیلی پرارزشه واسه همین انتظاری ندارم – و نباید داشته باشم- که این اتفاق زود بیفته فقط می خواستم بدونم که هنوز جز برنامه ت هست که یه روز برامون ازش بنویسی. خیلی ممنون.
ممنونم که لطف کردی و اینجا برام نوشتی بابک جان.
کلاً تو یا هر کس دیگهای از بچهها، وقتی کتابی رو میخونن و بهم میگن خیلی خوشحال میشم.
کم کم سلیقهی همدیگه دستمون میاد (طبیعتاً سلیقهی من دست شماها هست. اما من از سمت بچهها اطلاعات کمتری میگیرم).
امیدوارم بعداً فرصت کنی و Fooled by randomness رو بخونی.
البته بخشی از ایدههای این کتاب با اون دو تا کتاب هم پوشانی داره، اما بازم فکر کنم بیارزه به خوندنش.
قصد دارم به صورت جدی راجع به نسیم طالب بنویسم. فکر کنم بشه توی متمم یه جا براش در نظر گرفت. چون برای هر بحثش میشه تمرین داشت و بحث کرد و مقالات جانبی دید و …
فقط در متمم طبق آیین نامه داخلی گروه، هر وقت سه درس بسته میشن، حق داریم یه درس باز کنیم و الان درس در آستانهی بسته شدن نداریم 🙁
فکر کنم بشه اواخر فروردین
—–
ضمناً اگر یه روزی فرصت کردی و خواستی یه کتاب دیگه رو هم به پیشنهاد من بخونی، به نظرم Intuition Pumps رو از دنیل دنت بخون.
من از طریق یه سخنرانی دو ساعته که توی گوگل داشت (ویدئوش رو میشه پیدا کنی) با این مفهوم آشنا شدم و کتابش رو هم گرفتم که شاید در هفتههای بعد بخونم.
اما هنوز شروع نکردم.
محمدرضا جان. میخواستم یه خواهشی ازت بکنم.
اینکه اگر واقعاً امکان داشته و اگه مقدور باشه، هر وقت که فرصت مناسبی در اختیارت بود، سرچ موضوعی روی متن پست های روزنوشته ها و همینطور کامنتهاش بتونه به طریقی فعال بشه.
خیلی وقتها هست که نکته ای از صحبت های خوبت رو یادمه و دلم میخواد برگردم دوباره دقیق تر بخونمشون یا نیاز دارم که برام یادآوری بشه یا …اما پیدا کردنشون واقعاً سخت شده و به همین خاطر، ممکنه از دست شون بدم.
به عنوان مثال، یادمه که در پست ها و کامنتهای مختلفی، قبلاً از آقای نسیم طالب صحبت کرده بودی و نکات و موارد خوبی رو در موردش بیان کرده بودی. دلم میخواد بیشتر در موردش بدونم و حتی پستی در موردش توی وبلاگم بذارم. توی اینترنت (مخصوصا سایتهای خارجی) مطالب مختلف و زیادی در موردش وجود داره، اما دلم میخواد مبنای جستجوهام در ابتدا صحبت های خودت باشه که از طریق خودت هم بود که اولین بار، این دانشمند خوب رو شناختم. اما واقعا یادم نیست در کدوم پست ها یا کامنتها ازش حرف زده بودی و عین صحبت هات رو متاسفانه فراموش کردم. دلم میخواد بتونم دوباره برگردم و دوباره بخونمشون.
امیدوارم با این درخواست، تو و دوستان خوبم در تیمت رو به زحمت نیندازم. هروقت فرصتی بود، لطفا…
برای جستجو در روزنوشته ها (و کامنت های اون) میتونید متن زیر رو در گوگل جستجو کنید.
نسیم طالب site:shabanali.com
با این روش کلمات “نسیم طالب” در سایت shabanali.com جستجو میشه و معمولا هم نتایج خوبی برمیگردونه.
تنها محدودیتی که این روش داره اینه که “فقط” دسترسی به محتوای کاملا آزاد داره.
اتفاقا من هم اخیرا مطلبی رو میخواستم در متمم پیدا کنم (در مورد باکمینستر فولر) اما هرچی گشتم پیداش نکردم. حتی با گوگل! چون به قسمت هایی از متمم، گوگل دسترسی نداره و غیرممکنه که بتونه پیدا کنه.
من هم خیلی موافق یک جستجوی قوی در متمم و روزنوشته ها هستم.
جستجویی که الان متمم داره، به نظر میرسه که هنوز جای کار برای بهتر شدن داره.
خیلی ممنون.
مصطفی جان.
از توضیحی که دادی و راهنمایی که کردی ممنونم.
راستش من هم مثل تو، هم برای روزنوشته و هم برای متمم از همین شیوه استفاده میکنم.
کاملاً درست میگی و متمم باید جستجوی اختصاصی خودش رو داشته باشه. چون بخش زیادی از محتوا برای گوگل بسته است و روبوتهاش نمیتونن ببینن.
(امیدوارم یه روز انقدر هوشمند بشن که یه اکانت کاربر ویژه بهشون بدیم! البته باز هم برای بعضی دیگه از محتواها باید تمرین حل کنند 😉 )
سرچ داخلی متمم رو حتماً باید بهتر کنیم. الان حتی برای مطالب باز هم، قوی نیست و مشکل داره.
اما محدودیت اصلی که ما داریم یه محدودیت پیچیده است که هنوز راهکار تخصصی براش نداریم و اون هم دینامیک بودن محتواست.
ما در سمت مدیریت محتوا، Piece of content داریم و مقالات متمم از چسبوندن اتوماتیک اونها به هم ایجاد میشه (هر روز هم این قصه داره بیشتر و جدیتر میشه)
اینه که مثال باکمینستر که تو مطرح کردی، توی دیتابیس هست، اما در پست مشخصی نیست و بسته به خواننده و سابقهاش، ممکنه در چهار یا پنج مطلب مختلف، نمایش داده بشه.
به عنوان یک مثال دیگه، ما الان یک Case در مورد Mobile Commerce داریم که به عنوان Piece of Content تعریف شده. در هشت درس مختلف، اجازهی نمایش داره. به شرطی که احساس کنه برای مخاطب مناسبه.
اما اگر به من قبلاً در یک درس نمایش داده باشه،الان دیگه در درس دیگری که تو ممکنه اون مثال رو ببینی، برای من نمایش نمیده. 🙁
داریم فعلاً به این چالش فکر میکنیم.
پی نوشت: از لحن نرم و دقتی که در نگارش داری ممنونم.
ما تا حالا برای سرچ وقت نگذاشتیم و اگر میگفتی “سرچ داخلی متمم افتضاحه” باز هم درست گفته بودی.
اما ممنون که ملاحظه میکنی و میگی: جا برای بهتر شدن داره.
این بحث Piece of content چقدر جالب و در عین حال پیچیده است. تصوری که من ازش دارم اینه که در بلندمدت (که حجم و گستردگی و سازماندهیشون زیاد بشه)، متمم میتونه یه مقاله مشخص (مثلا تعریف اثر پروانه ای) رو به دهها شکل مختلف (با مثال ها و اشکال و عمقهای مختلف) تولید کنه.
یاد بحث software reuse در صنعت نرم افزار افتادم. ولی خوب نرم افزار یه ورودی داره و یه خروجی و این باعث میشه استفاده دوباره خیلی راحت و مقرون به صرفه باشه. اما در محتوا برای اینکه خواننده همچنان از خوندن لذت ببره و پیوستگی معنایی و لحنی حفظ بشه (مثل متمم)، خیلی این کار پیچیده میشه. امیدوارم که این ایده ی بزرگ و جدید رو بتونید به بهترین شکل توی متمم تکمیل و پیاده کنید.
پی نوشت: از پی نوشتتون خیلی ذوق کردم. لحن و دقت نگارشی رو مدیون خودتون هستم آقا معلم.
خیلی ممنونم از راهنمایی تون آقای هادیان عزیز.
من هم همیشه در جستجوهام از همین روش استفاده میکنم. اما با این روش، به نظر میاد متاسفانه گاهی نمیشه مستقیما به خیلی از موضوعات مورد نظر در کمترین زمان (مخصوصا در متن کامنتها) دست پیدا کرد. مثلا همین جستجوی “نسیم طالب site:shabanali.com” رو اگر مشاهده بفرمایید، بعضی نتایج جستجو درسته، اما در کل، هر پستی که کلمه ی نسیم در اون نوشته شده رو لیست میکنه. یعنی ممکنه با این روش بتونم فقط به برخی از مطالبی که مورد نظرم هست دسترسی پیدا کنم، نه به همه اش. به عنوان مثال، یکی از نتایج جستجو، پست “تبلیغ برای تبلیغ (نقد استراتژی تبلیغات بانکها …” هست، که من موضوعی در مورد نسیم طالب پیدا نکردم. فقط نام یکی از دوستانی که کامنت گذاشته بودند “نسیم” بود. یا یکی دیگر از نتایج جستجو، پست “«مذاکره» به «بهانه» دکتر محمد مصدق” بود که فقط یکی از دوستان در کامنت شون به “مجله نسیم بیداری” اشاره کرده بودند. یا نتایجی هم صرفاً بر اساس پاراگراف اخیر متمم (نسیم طالب و نقد آموزش در محیط ساختاریافته) که الان لینکش در روزنوشته ها هست، لیست میشه.
در هر صورت، ممنون از لطف و راهنمایی شما و از محمدرضای عزیز هم معذرت میخوام اگر درخواست بی جایی کردم.
خانم شهرزاد عزیز،
با شما موافقم. به خصوص اگر تعداد کلمات مورد جستجو کم باشه گوگل گاهی نتایج نامربوط برمیگردونه. اما اگه جستجو معنایی باشه و تعداد کلمات زیاد باشه یا خطا وجود داشته باشه توی کلمات، گوگل خیلی قوی عمل میکنه.
پی نوشت: خواهش میکنم. همچنین امیدوارم جسارت بنده رو ببخشید. از لحن بحث اولیه تون به نظرم رسید که احتمالا از این امکان گوگل استفاده نمیکنید و گفتم که شاید مطرح کردنش کمک کننده باشه.
نه، اختیار دارید… راستش اونقدر از گوگل قبلاً در درسهای خوب متمم صحبت کردم که دیگه نیازی ندیدم روی این بدیهی ترین روش جستجو دوباره صحبتی بکنم.
از سوی دیگر، راستش رو بخواهید توی این چندسال، اونقدر دیگه به روزنوشته ها و متمم اعتقاد پیدا کردم که دیگه هیچ چیز رو در این دو جا، به عنوان کاستی نبینم و هر موردی هم که احیاناً وجود داشته باشه رو تنها به عنوان گذاری به سمت امکانات شگفت انگیزتر بهش نگاه کنم.
از طرف دیگر، اونقدر مطالب و نوشته های محمدرضا و متمم برام باارزش و دوست داشتنی هست و تا حالا به زندگیم غنا بخشیده که به خودم اجازه نمیدم به راحتی در مورد امکاناتشون اظهار نظر کنم و د راین مورد خاص هم، به هرحال راهی برای پیدا کردن مطالب قبلی و مورد نظر یا مورد نیاز یا مورد علاقه ام در این دو جا پیدا میکنم. همونطور که تا حالا اینکار رو کردم.
چیزی هم که گفتم، تاکید کردم اگر امکانش وجود داشته باشه و در آینده در فرصتی مناسب اگر امکانش باشه که توسط دوستان خوبم روش فکر بشه… چون قبلا این امکان در روزنوشته ها وجود داشت و من خیلی ازش استفاده می کردم.
دلم میخواست حرفهای خوب محمدرضا رو در این مورد بشنوم که به هر حال شما لطف کردید…
در مورد متمم هم، من خودم تا حالا به هر مطلبی که نیاز داشتم، از طریق جستجوی متمم، بهش دست پیدا کردم و تا حالا مشکلی باهاش نداشتم. (من حداقل تا الان مشکل خاصی نداشتم)
در هر صورت، متمم و روزنوشته ها دیگه جزئی از زندگی من هستند و دلم میخواد در مورد هر مطلبی، اولین جایی که به اطلاعات مورد نیازم دست پیدا میکنم از طریق همین خونه و دانشگاهی باشه که بیشتر از هر جای دیگه در این دنیای شلوغ اینترنت، قبولشون دارم و برام دوست داشتنی هستن.
ممنون از پاسخت و کتاب هایی که معرفی کردی؛
همیشه قدردان سخاوت، دانش و ظرافت کلامت هستم.
محمدرضا جان ممنون از دوکتابی که معرفی کردی. از زمانی که تو نسیم طالب رو برامون معرفی کردی و من موفق شدم نوشته هاش رو بخونم دنیای تازه ای- یعنی بسیار بسیار تازه ای- از مفاهیمی چون عدم قطعیت و پدیده های احتمالاتی به روی من باز شد. به سبب مسیر تحصیلی ام با ترکیبیات و احتمالات و آمار آشنایی داشتم اما واقعا درک نکرده بودم که این ها تنها ابزارند و تا وقتی بینش استفاده از آن ها را پیدا نکرده باشیم و تلاش نکرده باشیم تا با آن ها دنیا را بهتر بفهمیم دانستن و ندانستنشان تفاوتی ندارد یا همان طور که در پاراگراف فارسی متمم هم از نسیم طالب خواندیم این ها از جنس آموزش در محیط ساختاریافته اند به درد حل مسائل ساده شده ی روی کاغذ می خورند، مگر آن که تلاش کنیم تا آن جا که می شود و کاربرد دارند از آن ها بهتر استفاده کنیم.
محمدرضاجان من نفهمیده بودم و البته هنوز هم حتما آن طور که باید نمی فهمم که دنیا بسیار پیچیده تر از آن است که حتی بتوانیم با استفاده از چنین ابزارهایی ادعا کنیم می توانیم آن را بفهمیم . ما با این ابزارها مدل هایمان را شاید بفهمیم ولی نمی توانیم ادعا کنیم که دنیا را درک کرده ایم و دنیا هربار شعبده جدیدی دارد که با آن ما را غافلگیر کند و قراردادن این ها در کنار صحبت های گوش نواز تو که جایی از ابهام برایمان گفتی و جایی دیگر از تلاش و کاسه ساختن به امید بارش باران قطعات پازل درک مرا تکمیل تر کرد – یا حداقل الان چنین فکر می کنم و البته خود پازل را بزرگ تر با کلی قطعه های جدید- و این همه ابزار چه فیزیکی و چه فکری می سازیم تا آن چنان که من از حرفهایت برداشت کردم این اسب سرکش ابهام و این همه ابعاد نااطمینانی را رام کنیم و البته که تا الان ناموفق بوده ایم و آن گونه که من می بینم هزینه های گزافی پرداخت می کنیم تا حس کنیم مطمئن هستیم.
محمدرضاجان هر دو کتاب برایم خوش خوان و گوارا بود. البته بارها در حین خواندنشان – مخصوصا کتاب دنت- مجبور بودم توقف کنم تا بر روی صحبت ها فکر کنم. دنیایی که دنت با ابزارهای فکری اش در مسائل طاقت فرسایی چون Consciousness و Free willمی گشاید بسیار بزرگ تر از آن است که من ادعایی درباره ی درکشان داشته باشم اما از این که باب آشنایی من را با این مسائل از دریچه ی فکر این اندیشمند باز کردی بی نهایت ممنونم.
راستی مفهوم مشابه ای در هر دو کتاب وجود داشت که دوست داشتم با خوانندگان روزنوشته ها شریک شوم . طالب در بخش دوم کتابFooled by randomness با عنوان Monkeys on Typewriters ( البته نقل به مضمون می کنم) بیان می کند که اگر کتابی مثل ایلیاد را برای من بیاورند و ادعا کنند که یک میمون آن را از اول تا آخر تایپ کرده است شگفتی من به تعداد میمون هایی که برای نوشتن ایلیاد به کار گمارده شده اند بستگی دارد اگر بدانم که این تعداد پنج بوده است و یکی از این پنج تا موفق به نوشتن ایلیاد شده است بسیار تحت تاثیر قرار می گیرم تا آن جا که شک می کنم که روح نویسنده یونانی کتاب در این میمون دوباره ظهور کرده است، اما اگر بدانم یک میلیارد به توان یک میلیارد میمون برای این نوشتن به کار گرفته شده بودند این بار بسیار کمتر شگفت زده می شوم چون بالاخره بین این همه میمون میمونی پیدا خواهد شد که به صورت تصادفی جوری بر صفحه کلید ضربه زده باشد که از درون آن ضربه زدن ها ایلیاد بیرون بیاید. طالب می خواهد به ما بفهماند که ما تنها برندگان را می بینیم تنها وارن بافت ها را به عنوان مثال، نمی بینیم که تعداد انبوهی از انسان ها وارد بازار سرمایه می شوند و یکی از آن ها وارن بافت می شود. انبوهی از دانشمندان در دپارتمان های فیزیک دنیا جان می دهند و ناشناخته از دنیا می روند و اما تعداد بسیار معدودی از آن ها نوبل می گیرند و انبوهی از انسان ها نهایتا در کافه ای نمور می خوانند و یک نفر آلبوم هایش میلیون ها می فروشد و عجیب است که ما تنها این یک نفرها را می بینیم و بیان می کند که درست است مهارت شرط مهمی در موفقیت است اما در عرصه هایی که ورودی ها بسیارند و خروجی ها اندک، علاوه بر مهارت Randomness نقش اساسی بازی می کند. در کتاب دنت هم در فصل Tools for thinking about evolution دنت داستانی از بورخس با عنوان “کتابخانه ی بابل” را نقل می کند داستان مردمی که خود را درون کتابخانه ای می بینند بی نهایت بزرگ ، داستان مفصل است و در طی آن می فهمیم این کتابخانه تمام کتابهای ممکن را ( مثلا به زبان اسپانیایی) دارد نه تنها تمام کتابهایی که از کلمات با معنا تشکیل شده اند که کتابهایی با کلمات بی معنی یا کتاب هایی که تنها از یک حرف تشکیل شده باشند. در واقع کتاب ها از ترتیب قرار گرفتن مثلا حروف زبان اسپانیایی ( یا مثلا ما فرض کنیم فارسی) و اسپیس تشکیل شده اند و بنابراین نه تنها کتاب هایی را که تا الان نوشته شده اند در این کتابخانه وجود دارد بلکه کتاب هایی که در آینده به این زبان نوشته خواهند شد هم در آن وجود دارد! دنت از این داستان استفاده های جالبی می کند که محل بحث در این جا نیست اما این جالب است که در چنین کتابخانه ای هم با انبوه ورودی ها تعدادی مشهورترین ترین کتاب های تاریخ می شوند. این مشابهت استدلال ها برایم شگفت انگیر بود. ببخش که صحبت هایم طولانی شد و بازهم ازت ممنونم.
ما برای راحتی ذهن های سطحی نگر و سطحی اندیش خودمون ، آدما رو میذاریم روی منحنی زنگوله شکل و هر که رو که از نقطه متوسط ما فاصله داشت بعنوان ” ناهنجار” ، “استثنایی” ، “دیوانه” دسته بندی میکنیم. ما دنیای ” پخت” خودمون رو آخر دنیا می دونیم و در جهل که دست و پا میزنیم هیچ، هر کس رو هم که بخواد متفاوت یا دگر گونه بیندیشه به دیار عدم رهسپار می کنیم و یا باهاش جوری تا میکنیم که کنج عزلت خودش براش مثل بهشت باشه! چقدر ما مدیون این ناهنجارهای سمت راست نموداریم و چقدر خوشبختیم که اونها مثل اکثریت ” غول” صفت فکر نمی کنند. اینها هستند که در زمان حیات خودشون جزو دسته ی ” کم داره!” طبقه بندی میشن و اونها واقعا ” کم” دارن، اونها حماقت رو کم دارن و چقدر عالیه و خدا رو شکر که کم دارن.
وقتی داستان زندگی الن تورینگ رو خوندم و بعدها فیلم the imitation game رو دیدم، با اینکه فیلم دوست داشتنیی بود برای من، اما فکر میکنم حق مطلب رو در مورد تورینگ نمی تونسته ادا کرده باشه . قصه رنجهای این آدم و عمق افکار و ایده هاش در یک فیلم دو ساعته قابل نشون دادن نیست. شاید هم اگه ما توانایی دیدن عمق افکار و اندیشه های امثال تورینگ و بولتزمن و … رو داشتیم ، انوقت تاریخ علم و بشر مسیر دیگری رو طی میکرد و اینقدر در قتلگاه علم، نعش مثله شده تلنبار نشده بود که مثل لکه ننگی بر پیشانی تاریخ بشر موندگار بشه!
پی نوشت: محمدرضا از مدلی و زاویه ای که این نوابغ رو به مامعرفی میکنی لذت میبرم.
سلام آقای شعبانعلی
من هیچ کدوم از این آدم هایی که اسم بردین به غیر از انیشتین رو نمی شناختم و البته هنوز هم نمی شناسم ولی سرچ کردم و یه چیزایی خوندم و البته عکس هاشون رو دیدم.
نمیدونم چی بگم … خیلی جالب بوده مطالعاتشون در عین حال خیلی خیلی پیچیده.
الان که داشتم راجبش مطالعه می کردم (و البته خیلی هم متوجه نمی شدم) به جمله ای بر خوردم که برای شما می نویسمش اینجا. وقتی می خواد از order و disorderحرف بزنه اینو میگه:
Fact: The ultimate source of order comes from the source, (the same source from which WE ALL derive) a” bundle of energy smaller than an atom. That has been proven by the scientific community and serves as some validation for the non-believers. (If this doesn’t serve as metaphor for a life of faith, I don’t know what does)”
میتونم خواهش کنم این مسئله رو به طور کلی و ساده تر برامون توضیح بدید.
لینک متنی خوندم: http://thewiseoneoncesaid.com/2012/06/27/s-k-log-w-the-measure-of-disorder-and-coping/
جواد زاهدی عزیز.
شما که قطعاً شکست نفسی میکنید و میدانید که چه خواندهاید و چه میخوانید.
اما با اطمینان میگویم، کسی که متن را نوشته، “نمیفهمیده” چه میگوید و حتی فکر نمیکنم به زودی هم بفهمد که “چه باید بگوید!”
این بحث، فضای گستردهتر و مجالی بیشتر و فرصتی برای مراجعه به معادلات ریاضی و مبانی آمار و احتمال نیاز دارد.
اما علی الحساب، یک نکته را اشاره کنم و آن اینکه لغت “نظم” یک مفهوم علمی نیست و صرفاً یک واژهی “ادبی” است و به سادگی نمیتوان جملهی “علمی” و “منطقی” ساخت که در آن لغت “نظم” وجود داشته باشد. مگر آنکه معنایی متفاوت از معنای رایج “نظم” را به این واژه نسبت دهیم.
اجازه بدهید فقط برای خالی نبودن این پیام، مثال و نکتهی سادهای را از مبانی احتمال، یادآوری کنم.
فرض کنید دو نفر را به اتاقی فرستادهایم و از هر یک خواستهایم ده بار سکه بیندازد و نتیجه را برای ما گزارش کند.
یکی میآید و میگوید چنین شد:
شیر – شیر – شیر – شیر – شیر – خط – خط – خط – خط – خط
دیگر میگوید چنین شد:
شیر – شیر – خط – شیر – خط – شیر – خط – خط – خط – شیر
من به شما میگویم: یکی از این نفر، تقلب کردهاند و شیر یا خط نکردهاند. آیا میتوانید حدس بزنید احتمال اینکه کدامیک تقلب کردهاند بیشتر است؟
واقعیت ریاضی، چنین است که احتمال اینکه سکه ابتدا شیر بیاید و سپس شیر بیاید و سپس شیر بیاید و شیر بیاید و شیر بیاید و سپس ۵ بار متوالی خط بیاید، معادل یک تقسیم بر دو به توان ۱۰ یعنی ۰٫۰۰۰۹۷ است.
احتمال اینکه سکه ابتدا شیر بیاید. دوباره شیر بیاید. بعد خط بیاید. بعد شیر بیاید و … (مطابق فهرست فوق) باز هم معادل ۰٫۰۰۰۹۷ است.
اما انسان عامی ناآشنا به احتمال، احساس میکند در اولی “نظمی” برقرار است و در دومی “بی نظمی”. پس فکر میکند که مورد اول، مصنوعی است و احتمال تقلب در آن بیشتر است!
در حالی که نه میتوان ثابت کرد که در نخستین مورد نظمی بوده و نه در دومین مورد بی نظمی حاکم است.
ممکن است بپرسید پس این حسی که من به اولی دارم و به دومی ندارم چیست؟
با نهایت شرمساری، بیسوادی ماست!
و البته حس “زیبایی شناسی” شما. اما فراموش نکنیم که مقولهی زیبایی، از مقولهی نظم جداست. چون نظم (بر اساس تصور عامه) فارغ از ناظر و در ذات یک سیستم است و “زیبایی” در چشم کسی است که به سوژه نگاه میکند.
همان جملهی زیبای آندره ژید در مائدههای زمینی خطاب به ناتانائیل که میگفت: ناتانائیل! بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد و نه در آنچه بدان مینگری.
شاید باید به ناتانائیل جملهی دیگری هم آموخت: ناتانائیل. چه بکوشی چه نکوشی. عظمت یا در نگاه تو هست. یا هیچ جا نیست. کوشش بیهوده نکن!
… و موضوع خیلی ناراحت کننده ی دیگه هم اینکه، شاگرد معروف بولتزمن هم، که یک فیزیکدان اتریشی به نام پاول ارنفست (Paul Ehrenfest) بود، او هم خودش رو در سال ۱۹۳۳، به ضرب گلوله ای کشت!
و آلبرت انیشتین، دوست او، دلیل این خودکشی رو ( “work overload and depression”) کار زیاد و افسردگی عنوان کرد.
(منبع: http://goo.gl/t5t8VR)
بچه ها داشتم ميگشتم كه در مورد بولتزمن بيشتر بدونم كه به اين مستند در مورد ايشون برخوردم
http://www.aparat.com/v/wzMOr/%D9%85%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF_%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C_%D9%84%D9%88%D8%AF%D9%88%DB%8C%DA%AF_%D8%A8%D9%88%D9%84%D8%AA%D8%B2%D9%85%D9%86_(Ludwig_Bolzman)
چشمتون روز بد نبينه بعدش فهميدم كه دوبله نشده!
ولي يه مقدار كه گوش دادم ديدم خيلي آروم و شمرده حرف ميزنن، احتمالا من هم بتونم تا چند ماه ديگه ترجمه ش كنم!
با خوندن این نوشته، مطمئن شدم که فقط ما به دنبال ناحیه امن نیستیم، جهان هستی هم به اندازه ما، حفظ وضعیت موجود برایش لذت بخش هست و ترجیح میده که در معرض ریسک و خطر قرار نگیره و به دنبال حفظ حالت پایدار خودش باشه و فرایند تدریجی و کند رو به تغییر یکباره ترجیح میده.
این خصوصیت مقاومت در برابر تغییر از اصل سیستم(جهان هستی) به ما (اجزای سیستم) منتقل شده و
انسانهای متمایز دنیا مانند بولترمن و تورینگ و بسیاری از بزرگان ما (معدود کسانی که بر ضد این روند کند و طولانی عصیان کرده اند) به اراده جهان هستی و تنها به دست ما (اکثریت گونه انسان) به سمت حذف شدن رفتند.
با این نگاه، موجودات جهان از جمله جمادات و گیاهان و حیوانات و ما ( اکثریت گونه انسان) که کنش و سطح ادراک محدودی داریم بیشتر به مذاق جهان هستی خوش می آییم تا انسانهای بزرگ در طول تاریخ جهان که عصیان را به جای سکون و اطاعت محض برگزیدند.
پی نوشت :
حس میکنم اون بار تکلیف و امانت الهی تنها بر دوش همین انسانهای متمایز و معدود در دنیاست.
و ما تنها به واسطه هم گونه بودن با آنها این عنوان رو یدک میکشیم.
تو کل دوران تحصیلم به نظرم قشنگترین موضوعی که وجود داشت انتروپی بود. چون جز معدود موضوعاتی بود که میتونستم تو محیط اطرافم ببینمش و حسش کنم.