نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: حسن کشاورز فضل
پیش نوشت اول: حسن کشاورز عزیز، در زیر مطلب مارک بنیوف و وزارتخانه آینده، نکتهای را نوشته بود که احساس کردم شاید بد نباشد آن را بهانهای برای درد و دل کنم.
حرفهای حسن را اینجا تکرار میکنم:
نمی دانم لغات آینده پژوهشی چقدر می تواند به موضوع بالا مرتبط باشد،(ارتباط مفهومی ) ولی می دانم که این دانش در کشورمان هنوز فقر توجه، زیادی دارد ،یعنی یا آنقدر پیچیده توضیح داده می شود که برای خودم من هنوز جذابیت آکادمیک پیدا نکرده و یا برای پیدا کردن منابع و مصداق ها باید کلی جستجو کنی و بعد هم بنشینی فکر کنی که این حرکت می تواند مصداقی از این موضوع باشد یا خیر ،ولی اگر در سطح خرد و شخصی بخواهم به این موضوع نگاه کنم ،هریک از ما باید در سر فصل ذهنی و برنامه ریزی خودمان برای مواجه شدن با قوی سیاه های حتما وزارت آینده را تشکیل دهیم . یک خواهش داشتم در صورت که فرصتی ایجاد شد این موضوع را به صورت مصداقی بیشتر برایمان توضیح دهید،خودم من با این روش بهتر می توانیم در مسیر این وزارت در زندگی شخصی و کلان جامعه قرار گیریم و مدار هایم را به این سمت بچر خانیم .
حرفهای من:
حسن جان. آنچه اینجا میگویم و مینویسم، بر خلاف آنچه خیلی جاها میگویم و بر آن اصرار دارم، بر مطالعات علمی یا تحقیقات رسمی استوار نیست.
صرفاً گزارشِ یک مشاهده است. روایتی است که یک مشاهدهگر، از آنچه دیده است و خود ادراک کرده است ارائه میکند.
مشاهده، یک لایه از مشاعره بالاتر است. چون فقط احساس نیست. بلکه بر دریافتهای بیرونی استوار است. اما چند پلهی بزرگ از حرف علمی پایینتر است. چون علم، هرگز مشاهدهی یک نفر و یا یک بار تجربه کردن را به عنوان مبنای علمی قبول ندارد. تاکید تجربه پذیری و تکرارپذیری ادعاها و مشاهدهها، پایهی همهی آن چیزی است که امروز به نام علم میشناسیم و زندگی ما را ساخته است.
شاید میشد این مشاهدات را خطاب به برخی دوستان دیگرم هم نوشت. خصوصاً عزیزانی که زیر بحث وزارتخانه آینده حرفهای بسیار خوب و نکات دقیق و آموزندهای نوشته بودند.
اما خواستم این را بهانهای کرده باشم که برای تو، چیزی بنویسم و البته، نوع نگاه تو در نوشتهی خلاقیت در وبلاگ دوستان متممی، به من القا کرد که شاید یکی از مناسبترین مخاطبان برای این درد و دلها (یا مشاهدات) تو باشی.
قبلاً در کتاب پیچیدگی، به مفهوم ناهمزمانی یا Anachronism اشاره کردهام. البته آنجا بیشتر ناهمزمانی کلمات را مطرح کردم. به این معنا که کلمهای را برای مقطعی از زمان مورد استفاده قرار میدهیم که در آن مقطع، آن کلمه مورد استفاده قرار نمیگرفته است.
دکتر شریعتی برای نمایشنامهی ابوذر خود، عنوان ابوذر، خداپرست سوسیالیست را انتخاب کرده است. این نمونهای از ناهمزمانی است. به این معنا که واژهی سوسیالیسم در مورد فردی به کار رفته که بیش از ده قرن قبل از ظهور مکتب سوسیالیسم میزیسته است.
آنجا هم اشاره کردم که ناهمزمانی در کلمات میتواند هدایتکننده یا گمراهکننده باشد و در این زمینه، تنها بسته به بستر بحث میتوان نظر داد و قضاوت کرد.
اما آنچه الان میخواهم صحبت کنم ناهمزمانی علمی و ابزاری است. اینکه یک نفر یا یک گروه یا یک جامعه، به سراغ علم یا ابزارهایی بروند که برای زمان آنها نیست.
قبلاً هم گفتهام و باز هم میگویم که خیلی از ما انسانها، معاصرِ عصرِ خویش نیستیم. یعنی اگر الان همهی ما در مقطع یکسانی از تاریخ در حال زیستن هستیم، از لحاظ توسعهی تاریخی و اجتماعی و فرهنگی و علمی، الزاماً مقطع تاریخی یکسانی را تجربه نمیکنیم.
اشتباه نکن. قصد ندارم بگویم موبایل به جامعهی ما آمد و فرهنگش نیامده بود. قصد ندارم بگویم هواپیما آمد و فرهنگش نیامده بود. قصد ندارم بگویم خودرو آمد و فرهنگش نیامده بود. البته دریافت من این است که هر سه گزارهای که گفتم (و دهها مثال دیگری که ما همه در ذهن داریم) صادق و قابل دفاع هستند. اما حرف الان من این نیست.
الان میخواهم از علومی بگویم که آمد، ولی ما به علت ناهمزمانی، چندان بهرهای از آنها نبردیم یا مضرات آنها از منافعشان بیشتر بود.
چند هفته پیش که در متمم درسی در مورد هنری گانت تحت عنوان مدیران هم مقصر هستند منتشر شد، حرفهای بچهها را در آنجا خواندم و دیدم چند نفر دیگر هم کمابیش مشابه من فکر میکنند.
این حرف گانت را در نظر بگیر: «اگر مدیری تجهیزاتی میخرد که فراتر از ظرفیت امروز و فردای کارخانه هستند و به هیچ شکل قابل بهره برداری نیستند، هزینهی آن تجهیزات را باید به عنوان هزینهی نادرست مدیریتی لحاظ کرد و نباید از کارگر بخواهیم که با کار کردن بیشتر، این اشتباه مدیر را جبران کند».
این حرف، امروز هم میتواند مصداق داشته باشد. در تک تک کارخانههای ما، در تک تک سازمانهای ما، در بسیاری از صنایع ما، در بخش بازرگانی ما و در هر جا که فکر کنی، میتوان برایش مصداق پیدا کرد.
حالا ما مینشینیم و کتاب آمریکایی میخوانیم که در آن، وقتی میخواهند به یکدیگر فحش بدهند میگویند: فلانی! دوران تیلوریسم تمام شده. چرا نمیفهمی؟
بعد هم میرویم در کلاس ساختار سازمانی یا نظریه های مدیریت مینشینیم و دفت میخوانیم یا گرت مورگان میخوانیم و برایمان مراحل تکامل مدیریت را تعریف میکنند و چنان از مدیریت علمی تا مدیریت پست مدرن میگویند و میشمارند که انگار از عروس دریایی شروع کردهاند و به سایبورگ رسیدهاند.
دغدغههای ما، چالشهای ما، نیازهای ما، در موارد بسیاری – و البته قطعاً نه همهی موارد – از تیلور و تیلوریسم فراتر نرفته. اگر هم از مدیریت انسانی حرف میزنیم، بیشتر هنری گانت (در همان مکتب مدیریت علمی) به دردمان میخورد تا مثلاً التون مایو.
این ناهمزمانی ذهن ما را آلوده میکند. با مغز دیگران زندگی میکنیم و میکوشیم دغدغههای خودمان را حل کنیم.
نمیخواهم از این حرفها و نقهای اتوبوسی بزنم. اما قبول کن که هر بار یک خودروی داخلیِ نسبتاً جوان و کم سال، جلوی من گاز میدهد و به اندازهی لانچ شاتلهای شرکت Space X دود میکند، لحظهای با خودم فکر میکنم آیا همهی حوزههایی که ما امروز برای توسعهی صنعتی انتخاب کردهایم، مناسب ما هستند؟
همهی این مقدمات را گفتم که به آینده پژوهی (Futures Study) برسم.
این که چرا آینده پژوهی، از موضوعی بسیار جذاب و ارزشمند و حیاتی، به یک موضوع خستهکننده و خوابآور آکادمیک تبدیل میشود، قاعدتاً یک ریشه ندارد. اما یکی از ریشهها را – از نگاه خودم – میخواهم در اینجا مطرح کنم.
ما در برخی حوزههای علمی (اگر نگویم بسیاری از حوزههای علمی) دچار آناکرونیزم هستیم. به این معنا که این علمها متعلق به زمان ما، فرهنگ امروز ما، نیازهای امروز ما و اگر دقیقتر بگویم فهمِ امروزِ ما و دریافتِ امروزِ ما از جهان نیستند.
به نظرت، آیا چمن شناسی در میان ساکنان بیابان (حتی اگر به شیوهای علمی و درست هم تدریس شود) ارج و قربی خواهد داشت؟ یا اگر داشته باشد، چیزی فراتر از کارشناسان چمن شناسی ایجاد خواهد کرد؟ شاید هم کارشناس های ارشد چمن شناس و شاید هم دکترهای چمن شناس. شاید هم چند کنفرانس در مورد گونههای چمن.
چنانکه بیابان شناسی هم در میان بخشی از مردم اروپا – که گاه در تمام عمر خود، یک کویر واقعی را ندیدهاند – بیشتر از جنس محفوظات خواهد بود.
آینده پژوهی زمانی میتواند در یک فرهنگ رشد کند و به عنوان علم، بر جایگاه اقتدار بنشیند و به چارچوب و راهنمایی برای عمل تبدیل شود که آینده در آن فرهنگ، ارجمند و ارزشمند باشد.
برخی فرهنگها گذشته گرا هستند. از فکر کردن به گذشته، از زندگی در گذشته، از تکیه به گذشته، لذت میبرند.
ما در شعرمان هم میگوییم: تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.
اصلاً کهن بودن و کهنه بودن برایمان ارزش است. اصطلاح «ریشه دار بودن» هم از همینجا در آمده. فرهنگ که هویج نیست که ریشه دار بودن برایش یک ارزش باشد. برای فرهنگ، زنده بودن و زاینده بودن، بالیدن و بالنده بودن ارزش است.
کمی به فیلمها و سریالهای ما نگاه کن. ما تا کنون چقدر سریال در مورد تاریخ ساختهایم؟
آیا من مخالف سریال تاریخی هستم؟ قطعاً نه. خواندن تاریخ و آموختن از تاریخ و به تصویر کشیدن تاریخ، یکی از فاخرترین جنبههای هنر بوده و هست. تو خودت خوب میدانی که من چگونه شبها را به خواندن آثار کهن از بوعلی و بوریحان تا افلاطون و ارسطو اختصاص دادهام.
اما حرفم این است که چه شد که حتی یک سریال یا فیلم ایرانی در مورد آینده نداریم؟ سریال یا فیلمی که هزار سال بعد را به تصویر بکشد؟ هزار سال زیاد است. صد سال بعد را به تصویر بکشد.
اینها بحث جلوههای ویژه نیست. نمیتوانیم بگوییم که ما کریستوفر نولان هم که داشته باشیم، سرمایه و بودجه نداریم که Interstellar بسازیم. من حرفم این است که چقدر پیش آمده به تئاتر بروی و ببینی که موضوع نمایشنامه، دو نفر هستند که هزار سال بعد از امروز، در یک اتاق نشستهاند؟
آیا از اینها نمیشود موضوع درآورد؟ آیا ذهن نمایبشنامه نویسان ما منجمد شده است؟ یا ذهن ما منجمد شده که چنین چیزهایی را نمیتوانیم دوست بداریم؟
وقتی فرهنگ گذشته گرا شد، گذشته ارزشمند میشود. حتی بدون اینکه آن را بشناسیم.
هیچ کس از اینکه صفت کهن به عنوان یک صفت مثبت به کار میبرد، تعجب نمیکند. در هر فرهنگی اینکه چه صفتهایی بار معنایی مثبت و چه صفتهایی بار معنایی منفی دارند، بخش مهمی از نگرش مردم مقیم در آن فرهنگ را آشکار و منعکس میکند (مقایسه کن با چلوکبابیها که چند وقت یکبار پارچهای روی در میزنند که: با مدیریت جدید افتتاح شد. تجربه جایی در ناخودآگاه ما این باور یا خاطره را نشانده که مدیریت قبلی و مدیریت قدیمی همیشه بد است. مدیریت جدید یعنی همه چیز بهتر شده).
یکی از واژههایی که من بسیار دوست دارم، بومی سازی است.
بومی سازی را معمولاً به عنوان واژهای مثبت و به عنوان ترجمهی Localization به کار میبرند.
اما فراموش میکنیم که خودِ مفهومِ بومی سازی، مفهومی متعلق به فرهنگ دیگر است. آن فرهنگی که این مفهوم را زایید، در کنارش مفهوم Domestication را هم داشته است. بومی سازی در کنار اهلی سازی معنا پیدا میکند. من اگر میخواهم چیزی را بومی کنم، ابتدا آن را اهلی کنم. رام خود کنم. سوار آن شوم. بر آن مسلط شوم.
اگر در جامعهای که هنوز اسب وسیلهی نقلیه است و مردم راندن را به جز در معنای راندن اسب تصور نمیکنند، خودرو بیاوری، آن خودرو را هم به درخت خواهند بست (تصور مصداقهایش در اطرافمان دشوار نیست). در چنین جامعهای، بومی سازی خودرو به معنای بستن آن به درخت خواهد بود.
قبل از بومی سازی، باید به بوم سازی فکر کنیم. آیا اساساً برای این دانش، این نگرش، این ابزار، این فرهنگ بومی وجود دارد که بومی سازی معنا پیدا کند؟ به زبان ساده و عوامانه (اما دقیق) آیا برای نشستن هواپیمای این علم و این نگرش و این ابزار، در بومِ ما، بامی هست؟
این دو سه روز، کمی در مورد مطالب و تحلیلهایی که با نسیم طالب مرتبط است و در فضای فارسی وجود دارد، جستجو کردم.
به نتیجهی جالبی رسیدم.
بعد از انتشار Black Swan (قوی سیاه)، میبینیم که در آمریکا، Nate Silver کتاب Signal and the Noise را مینویسد.
میبینیم که Tetlock کتاب Superforecasting را مینویسد.
David Orrell کتاب Truth or Beauty را مینویسد. یا اینکه Bruce Bueno کتاب The predictioneer’s game را مینویسد و البته دهها کتاب دیگر از این جنس.
همهی آنها با وجودی که تصریحاً یا تلویحاً مفهوم قوی سیاه را پذیرفتهاند و مورد اشاره قرار دادهاند، میگویند پیام نگرش قوی سیاه (خواه آن را به این نام بنامند و خواه، نام دیگری بر روی آن قرار دهند) این است که باید برای شناخت آینده، بیشتر تلاش کنیم. باید خطاهای خود را در پیش بینی آینده کاهش دهیم.
یا میگویند: ما در تخمین میزان خطای خود یا قابلیت اطمینان پیش بینیهای خود ضعف داریم.
همینجاست که علمی مثل پیچیدگی، با وجودی که سالها از ریشه گرفتن آن میگذرد، بیش از هر زمان دیگری مجال جولان پیدا میکند. پیچیدگی، انکار آینده نیست. بلکه تاکیدی بر اهمیت فهم آینده است. اگر چنین نبود که ارزش نداشت برای آن چنین وقتی بگذاریم.
اما جالب است که به علت فرهنگ گذشتهگرای ما، پیام نسیم طالب در فرهنگ ما بومی میشود. ما میخوانیم و نتیجه میگیریم که: چه جالب. پس آینده قابل پیشبینی نیست. چه خوب که ما برای پیشبینی آینده یا برای برنامه ریزی وقتی تلف نکردیم. اصلاً ما که در مسیر آینده نشستهایم. بالاخره اگر از اینجا رد شود ما را هم با خودش میبرد.
خیام و حافظ، اگر امروز بودند از گذشته هم اپیکوریستیتر میشدند. قوی سیاه را هم به عنوان ترکیبی شاعرانه – عالمانه به اشعار خود اضافه میکردند و بر لب جوی مینشستند تا شاید علاوه بر گذر عمر، قوی سیاهی هم پدیدار شود.
شبیه همین ماجرا در تفکر سیستمی است. در فرهنگهای توسعه یافتهتر، وقتی از تفکر سیستمی حرف میزنند، چالشی که در ذهن مخاطب به وجود میآید این است که: خوب. حالا من با شناخت بهتر سیستم، چگونه میتوانم آن را بهتر کنم؟
اما من در طول سالهایی که تفکر سیستمی درس دادم، بارها و بارها این سوال را شنیدم که: آهان. چقدر جالب. پس اینکه ما هر کاری میکنیم درست نمیشود، مربوط به سیستمی بودن مشکل است.
مثال از این جنس زیاد میشود مطرح کرد و ای کاش، کسانی پیدا شوند که در مطالعات و تحقیقات دانشگاهی خود، به بومی سازی اندیشهها و علوم فکر کنند و با مطالعهای جدی نشان دهند که بومی سازی ما در کجاها به علت ویژگیهای فرهنگی و مدل ذهنی، به عقیم شدن علوم منجر شده است و در کجاها مولد بوده است.
همهی حرفم را میخواهم در این جمله خلاصه کنم که:
قبل از بومی سازی، باید به بوم سازی فکر کرد. وگرنه حاصلخیزترین علوم هم در خاک خشک بومِ فقیر، عقیم میشوند.
من اگر میخواستم آینده پژوهی کار کنم و چند سال عمرم را صرف آن کنم، این سوال را میپرسیدم که چرا، برای ما آینده از گذشته مقدستر نیست؟
فکر نمیکنم ماجرا فقط به نامطلوب بودن وضعیت حال باز گردد. این را هم باید میوهی یک نگرش در نظر گرفت.
همان نگرشی که وقتی میشنود تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم، خندهاش نمیگیرد. یا لااقل برایش هیچ سوالی ایجاد نمیشود.
نمیگویم کهن بودن بد است. اما میگویم کهن بودن یا تازه بودن، به خودی خود، اعتباری ایجاد نمیکنند. چنانکه یک نفر بگوید یک لیوان آبِ شُل و روان برایت آوردم. حرفش نادرست نیست. اما بیمعنی است. چون شل بودن و روان بودن، برای آب در لیوان مهم نیست. خنک بودن است که معیار است.
[…] بومسازی و بومیسازی در ادبیات پیشرفت و توسعه همواره با یک واژهی مشخص برخورد میکنیم: بومیسازی.علم را بومیسازی کنیم، صنعت را بومی کنیم، دانشگاه را بومی کنیم.این مفهوم تا حد زیادی ناقص است. […]
[…] نوشت دو: قبلاً در مورد بوم سازی و بومی سازی زیاد نوشتهام. گفتهام که ما موبایل و تلویزیون و […]
حدود یک هفته است که به علت مشغله مطالب روز نوشته رو نخونده بودم. مدت ها هم میشه که فرصت نکردم کامنتی بذارم تقریبا از قبل عید. اما مطالب رو همیشه می خوندم. چند دقیقه پیش اولین مطلبی رو که خوندم “مارک بنیوف و وزارتخانه آینده”، بود و برای اینکه به باقی مطالب هم برسم، قبل از خوندن مطالب دوستان، کامنتی رو زیر گذاشتم که ظاهرا دغدغه دوستان دیگه هم به نوعی بوده. و اینجا به صورت بسیار مفصل هم محمد رضا در موردش نوشته. راستش فکر می کنم شاید یکی از علت هایی که اکثرمون به آینده فکر نمی کنیم یا اصولی در موردش تحقیق نمی کنیم یا برای استفاده صحیح تر از علم و دانش و تکنولوژی اون رو بومی سازی نمی کنیم، برگرده به اینکه اینکار، صرف انرژی بیشتری رو موجب میشه. مجبورمون می کنه تلاش کنیم، انرژی صرف کنیم با اینکه می دونم ناگزیر از مواجه شدن با ناشناخته ها هستیم، اونو عقب می اندازیم. مثل خیلی از ماها که در گذشتمون زندگی می کنیم، حتی حاضریم همه غم و غصه های چند سال پیشمون رو بیل بزنیم و بازم غصه بخوریم اما برای بهبود شرایطمون تلاشی نکنیم. اینجوری میشه که به قول شما به جای تلاش برای درک درست صد سال آینده، اون رو چیزی شبیه فیلم ۱۵۰۰ می بینیم.
به نظرم قبل از اظهار نظر در این خصوص باید – Futures Study را در ویکی پدیا بخوانم و ببینم دقیقا منظور چه چیزی است و فرق آینده نگری و آینده پژوهی چیست و کارهایی که برای آینده میکنیم ربطی به این موضوع دارد یا نه. بعضی وقتها فکر کردن زیاد و خارج از موضوع باعث به وجود آمدن مشکلاتی میشود که قبلا نبوده اند.
یکی از خوبیهایی روزنوشته اینه که می تونی داخل کامنت، غر بزنی و حرفی که گوش شنوایی براش پیدا نکردی رو بزنی. قاعدتا غر زدن هم یک برداشت شخصی از تجربه های نه چندان بزرگ و تخصصیه.
به نظرم ما هنوز نمی تونیم به آینده فکر کنیم. به آینده فکر کردن، مناسب زمان ما نیست. منظورم برنامه ریزی نکردن برای رشد و پیشرفت نیست. مثلا ما ۱۰ یا ۲۰ سال قبل نمی تونستیم در مورد “تسلا” فکر کنیم و وجودش رو پیش بینی کنیم. فقط می بایست از اینکه به وجود میاد، لذت ببرم و هورا بکشیم و نباید با صنعت خودروسازی فعلی خودمون، فکر کنیم که بعد از تسلا چی میاد و برای تولیدش برنامه ریزی کنیم.
ساده تر اگه بگم، ما به صورت شخصی برای خودمون برنامه ریزی میکنیم. برنامه ریزی برای روز و هفته و ماه و سال. اما اکثرا اجرا نمیشن. خودمون هم دنبال دلیلش میگردیم که چرا با اینکه برنامه ریزی می کنیم، اما به زودی در اجراش به مشکل میخوریم و کنارش میذاریم. در فایل مدیریت توجه، به صورت آماری گفته بودی که فرهنگ هایی که پلی کرونیک هستن، برنامه هاشون کمتر اجرا میشه و بیشتر به برنامه ریزی علاقه دارن تا اجرای برنامه.
اگر یکی دیگه از دلایل رو بخوام بگم، به نظرم ما در برنامه ریزی، کاری که یک تمساح بالغ و بزرگ می تونه انجام بده رو برای یک بچه تمساح (همونایی که شبیه مارمولکن!) می نویسیم. توانایی خودمون و مسیری که تا حالا اومدیم رو در نظر نمی گیریم. قاعدتا یک تمساح بالغ، توانایی هایی متفاوت داره نسبت به بچه اش. برای همین، برنامه ای که طبق ویژگی های یک تمساح بالغ نوشته شده، بچه تمساح رو سرخورده میکنه و اجرای برنامه متوقف میشه. ما فقط باید سعی کنیم که در هر سال، ۱۰ درصد بهتر بشیم (البته نمی دونم چجوری میشه درصد گرفت. اما امیدوارم منظورم رو رسونده باشم).
به نظرم یکی از کارهایی که ما به جای آینده پژوهی می تونیم انجام بدیم، اینه که فعلا تفکر آینده پژوهی رو گسترش بدیم. انسان های مسئولیت پذیر درست کنیم. اخلاق کاری و حرفه ای رو گسترش بدیم. به جای آموزش روش ها یا علاوه بر آموزش روش ها، انسانهایی تربیت کنیم که لااقل مدل ذهنی و درکی از روشها داشته باشن. ما در کلاسهامون اپل رو میذاریم رو پاورپوینت و حلوا حلواش می کنیم و روشهایی که به کار برده رو با طلا می نویسیم و جملات استیو جابز رو برای همدیگه میفرستیم. اما واقعا می تونیم شبیه استیوجابز باشیم؟ آیا می تونیم روشهایی که اون به کار برده رو، حتی تقلید کنیم، وقتی که هیچ درکی از مدل فکر کردن استیوجابز نداریم؟ مثل این می مونه که داشبورد هواپیما رو بخوای برای کسی که گواهینامه عادی داری، توضیح بدی. اون داشبورد، خلبان میخواد. به نظرم در کلاس های مدیریت به جای تمرکز بر روی مارکهای تجاری، باید تمرکز کنن روی مغزها و اشخاص پشت اون مارک.
به نظرم ما تنها کاری که می تونیم بکنیم اینه که کمی از الانه خودمون بهتر بشیم و در جاهایی هم مصرف کننده باقی بمونیم و به فکر تولید ملی و خودکفایی نباشیم تا نسل ما شاید ۲۰۰ سال آینده اگر وجود داشت، در مورد آینده پژوهی برنامه بریزه.
نمیدونم حواستون بوده یا نه، اما فیلم “تهران ۱۵۰۰” شاید جزو فیلمایی باشه که راجع به آینده هم هست. نمیدونم با چیزایی مثل اینتراستلار قابل مقایسه هست یا نه.
***
عذر میخوام،شاید بازم دارم خیلی بی ربط حرف میزنم:
چیزی که من خودم میفهمم، اینه که اگه به فکر آینده ای نباشی، احتمالا دیگرانی، آینده ای که شاید برای شما هم مطلوب نباشه رو، برای شما بسازن.
اما خوب “احساس” میکنم که شعرهایی مثل “جای مردان سیاست …” سهراب، در تقابل با این تفکره.(شاید اگه سهراب ادامه میداد جای مردان اقتصاد و علم و … هم یه علفی میکاشت:) ) (چون فک کردم شما یه بار از این شعر به خوبی یاد کردین، میگمش)
شاید این خصیصه ایه که تو ماها هست و آیا نمیشه به جای اینکه حذفش کنیم، ازش استفاده کنیم تا بقیه ای نتونن آینده ما رو بسازن؟ شاید مثل همون جریانی که میگن بیل گیتس از تنبلا استفاده میکرده.
مرتضی جان.
راستش در هنگام نوشتن این مطلب، یاد تهران ۱۵۰۰ نبودم و این البته خیلی حیف شد.
چون اگر یادم بود، قاعدتاً مصداق دیگری بود که میشد در بی توجهی به آینده و درک نکردن مفهوم آینده توسط ما به کار گرفت.
البته اینکه کارگردان سیا ساکتی، در مورد تهران ۱۵۰۰ انیمیشن بلند میسازه خودش ماجرا رو نشون میده.
ضمن اینکه خود آقای عظیمی هم در چند مصاحبه تاکید کرده که هدفش از فیلم، چیزی جز این نبوده که مخاطب را در مدت حضور در سینما بخنداند. طراحی کار به شکلی است که حتی نمیشده به صورت صوری ادعا کنند که خواستهاند مخاطب برای لحظاتی به آیندهی تهران یا ایران یا جهان فکر کند. جالب است که حتی در خنداندن هم تاکید کردهاند که من هدفم خنداندن مخاطب عام است (حتما باید عام و عوام باشی تا خندهات بگیرد). خلاصه اینکه باباکرم خواندن روباتها یا اینکه دوباره بهرام رادان این بار با ماشین پرنده دنبال هدیه تهرانی برود، به نظرم حتی «یک تلاش ناموفق برای فکر کردن به آینده» نیست.
چون اساساً تلاشی برای فکر کردن به آینده نشده که موفق یا ناموفق باشد.
اگر هم کسانی از این فیلم تعریف مثبت کردهاند، به خاطر اولین انیمیشن بلند ایرانی از این جنس است. نه به خاطر نگرش یا فیلمنامه.
من چون تخصص فنی ندارم در این زمینه طبیعتاً نظری ندارم.
————-
در مورد اینکه اگر به فکر آینده نباشی، دیگران ممکنه برات آینده بسازن، به نظرم میتونه خیلی جاها مصداق داشته باشه. اما به نظرم در افق طولانی، فکر آینده نبودن، به این منجر میشه که حتی دیگران هم به آیندهات فکر نکنن و تو عملاً زیر دست و پای دیگرانی که به سوی آینده در حرکت هستند له میشی و منقرض میشی.
به نظرم حتی یکی از علتهای فکر نکردن به آینده اینه که ما خودمون تلویحاً انقراض خودمون رو در آینده پذیرفتهایم (یک پیرمرد هشتاد یا نود ساله، اگر در مورد رویاهای ۳۰ سال بعدش حرف بزند، به او میخندند. ما به جایی رسیدهایم که خودمان حتی در خلوت خودمان هم جرات نداریم به چند قرن بعد خودمان فکر کنیم).
—-
در مورد سهراب، همچنان با او هم عقیده هستم. چون کسانی که منتظر هستند سیاستمداران کاری برایشان بکنند، همچنان با «علوفه» تفاوتی ندارند. سیاستمداران میوهی جامعه هستند نه ریشهی جامعه و من هم معتقدم که اگر جامعه ماییم، میوه هم همان چیزی میشود که اگر به جایش درخت بکارند، کمک بهتری به طبیعت است.
نمیتوان به سادگی سهراب را از این منظر نقد کرد.
اما جالب اینجاست که روبروی سهراب هم کسی مانند شاملو قرار میگیرد که منتقد سهراب است، اما باز هم چالش آینده ندارد. قابل درک هم هست. او نگران انسانی است که وقتی دو دست از زمین برداشت، آن دو دست را برای ابزارسازی هزینه نکرده و آن را به کار دیگری صرف کرده است. به عبارتی، شاملو در قالب روایتهای متعدد میکوشد گلایهی خود را از روندی که در مسیر تکاملی انسان (به طور خاص انسان در این نقطه از تاریخ و جغرافیا) شکل گرفته است بیان کند.
————-
در مورد نقل قول آخر، این جمله توسط بیل گیتس یا هیچ کس دیگری مشابه او گفته نشده. بلکه نقل قولی از گیلبرتها در کتاب Cheaper by the dozen است که آنجا هم در فضایی کاملاً متفاوت به کار گرفته شده (گیلبرت در آنجا به صورت کاملاً غیرجدی میگوید که برای پیدا کردن کوتاهترین فرایند کار کردن در کارخانه، ببینیم تنبلها چه میکنند. بقیه را مجبور کنیم از همان مسیر بروند).
اولاً عنوان کتاب (یک جین بچه ارزونتره) خود نشان میدهد که طعم طنز در نوشته موجود است. ثانیاً این مسئله در کار فکری مطرح نشده. در کار فیزیکی در حد راه رفتن و حرکت دستها مطرح شده.
البته میدانم که در سالهای اخیر، خیلی از منابع در داخل و خارج ایران این حرف را به بیل گیتس نسبت دادهاند. اما اولاً هیچ وقت نخواهی توانست متن یا سخنرانی یا مصاحبه یا کتابی که بیل گیتس در آن این جمله را گفته پیدا کنی. ثانیاً تلاشهای خود بیل گیتس در این سن و سال و جابجایی او از این قاره به آن قاره، هم نشان میدهد نگاهش فرق دارد و هم دغدغهی آینده در تمام زندگیاش معلوم است. یادت نرود که یکی از کتابهای جوانی او The road ahead است.
از اینها بگذریم. فکر میکنم در مورد برخی صفات باید قضاوت ارزشی داشت. فرض کن فرزندی داری که «بد دهن» است و «دائماً فحش میدهد». بگویی، حالا که این صفت هست، بیاییم از آن استفاده کنیم.
فرزندم را میبرم پای چوبهی دار تا هر کس را اعدام میکردند، چند فحش هم به او بدهد.
به نظرم باید به تربیت فرزند فکر کرد.
تمام حرف من این است که باید از گذشته تقدس زدایی شود. آنچه شایستهی احترام و تعظیم است، «آینده» است.
حتی اگر شایستهی احترام نیست، آنچه شایستهی اندیشیدن است، آینده است نه گذشته. گذشته، تمام شده است. این را باید به فرهنگهای پیر سالخوردهای که با خاطره سازی و خاطره بازی عمر میگذرانند، تفهیم کرد.
——————-
پی نوشت: در مورد نقل قولهایی که به کار میبریم، خوب است تحقیق بیشتری بکنیم. خصوصاً اگر جملهای که میگوییم، به خودی خود اعتبار منطقی ندارد و اعتبارش را مشخصاً از گویندهاش گرفته است، بسیار مهمتر است که مطمئن شویم واقعاً آن گوینده این حرف را زده است و این جملات به او منسوب نشده.
ممنون از پاسختون.
راجع به تهران ۱۵۰۰، با اون جمله دوم میخواستم بگم که شاید این فیلم اصلا قابل مقایسه و مربوط به این بحث نباشه. فقط گفتم شاید به عنوان یه نمونه(هر چند شاید سخیف) بشه ذکرکرد.
***
راجع به اون حرف از بیل گیتس هم احساس میکردم این حرف جزو حرفای تو تاکسی و اینا باشه اما چون فقط منظور اون حرف واسم مهم بود(چون اون جمله، واسم جمله ای بود که حداقل میشد روش فکر کرد)، توضیح ندادم که شاید این حرف مربوط به بیل گیتس هست یا نه. ضمن عرض شرمندگی، از این به بعد سعی میکنم حداقل اینجا رفرنس واسم مهم باشه.
سلام!
محمدرضا یادم هست وقتی «تهران ۱۵۰۰» اکران شده بود، بهرام عظیمی رو به برنامهی سینمایی «هفت» دعوت کرده بودند. چند نکته کوتاه و یک نقل از بهرام عظیمی عرض می کنم:
من فکر می کنم قصه تهران ۱۵۰۰ طبق ضوابط و قواعد مرسوم و پذیرفته شده فیلمنامه نویسی، می تونست خیلی پر کشش تر از چیزی باشه که نمایش داده شد. بهرام عظیمی بیش از اون که به فکر پرداخت قصه باشه، سعی کرده بود با ارائه تصاویر به نسبت فانتزی، مخاطب عام رو شگفت زده کنه و راضی نگه داره. شاید یکی از دلایل استفاده از چهره های مطرح در دنیای بیرونی مثل مهران مدیری، هدیه تهرانی و … هم، کمک به تحقق همین هدف بوده باشد.
نکته دیگه این است که به رغم اینکه فیلم داره سال ۱۵۰۰ رو نمایش می ده، زمانی که روباتها در زندگی ما جایی مقبول و پذیرفته شده پیدا کرده اند، ما همچنان دغدغه گذشته گرایی داریم. به یاد بیارید که خط اصلی قصه، پیدا کردن ویدئویی از اجرای تئاتر یکی از اجداد مهران مدیری بود!
و از اینها گذشته اگر اشتباه نکنم بهرام عظیمی در همان برنامه هفت، با قاطعیت و صراحت گفت: ما می خواستیم نشون بدیم که با وجود گذشت سالیان دراز، ما ایرانی ها همچنان همون خصلت های قدیمی خودمون را حفظ کرده ایم (!)
محمدرضا یک لحظه به این فکر کن که یکی از صحنه های خنده دار این فیلم جایی بود که هدیه تهرانی و بهرام رادان می خواستند دست هم دیگرو لمس کنند که پای گشت ارشاد باز می شد (!)
به نظر من، ما اصلا درکی از ضرورت آینده و تصویر و تصوری ازش نداریم که بخواهیم برای محقق شدنش برنامه ریزی کنیم یا دست به تلاش بزنیم!
البته باید تصحیح کنم قصه سکانس گشت ارشاد، بین هدیه تهرانی و حسام نواب صفوی روایت می شد.
http://www.aparat.com/v/gLUFp
سلام محمد رضای عزیز
ضمن تشکر ویژه به خاطر زمانی که برای اختصاص این مطلب و پاسخ ارزنده تان صرف نمودید و می دانم که این روزها بسیار مشغولیت های بیشتر ی از جنس حرف های بی ارزش من دارید و مسلما این موجب امتنان و خوشحالی من و امثال من است ،که می توانیم با مصداق ها و بیان خوب شما ،لقمه گیر کرده در گلو یم را فرو ببریم ،که حداقل خفه نشوم ،اما برای جذب و هضمش امیدوارم دستگاه گوارش ذهنی ام یاری کند .
نمی خواستم فعلا پاسخی بنویسم ، اگرچه هیجان نوشتن دارم ،اما تمرین صبر چیز خوبی است بخصوص در مورد نوشته های شما ،زیرا این حرف و صحبت ها را باید مثل شراب کهنه نگه داشت و در طول مسیر جرعه جرعه سر کشید تا هوشیاری و سرمستی را به خوبی تجربه نمود ، انشالله در هفته های آتی بتوانم در وبلاگم برای این پاسخ ارزشمند تان ، بیشتر فکر کنم و بیشتر بنویسم .
برخی جملاتی که باید روی آن بیشتر زمان بگذارم و مصداق های را پیدا کنم (برای تمرین این دیدگاه )و پیشنهاد می کنم دوستان متممی دیگر وبلاگ نویس هم ،در این خصوص مطالبی را می تواند جداگانه در وبلاگ ارزنده شان عرضه نماید . ( هم رونق وبلاگ و هم توسعه اندیشه ای که باید برای آن وقت گذاشت و هم تمرینی برای تقویت عضلات ذهن )کمترین دینی که می توانیم به محمد رضا ادا کنیم .
۱- ناهم زمانی علمی و ابزاری .(تشخیص مدل ذهنی برای شناخت ابزار ها و علوم مورد استفاده در زندگی و بستر جامعه ).
۲-خیلی از انسان ها در معاصر عصر خویش نیستند .(اینکه دانش می تواند نگاه تو را منحرف نماید ،پارادوکس افزایش دانش و اطلاعات در عصر شهوت دانش )
۳-با مغز دیگران فکر کردن و حل نمودن دغدغه های امروز خود (تجربه بسیاری از مدیران MBA خوانده و تخصص زدگی در کف کارگاه ها و کارنجات و مستاصل شدن هر دو سر طیف در حل مساله )
۴-چرا برخی از فرهنگ ها گذشته نگر هستند و جذابیت گذشته برایشان ارزشمند تر از آینده است ( تحلیل اکو سیستم این نگرش “مجموعه ای از سیستم ها که با همدیگر زیست می کنند ” برای درک این موضوع ).
۵-توجه به صفات مثبت منفی در جامعه به عنوان بخشی از هویت و نگرش (به عنوان یک چراغ راهنما در صورتی که بخواهیم کمی سیستمی موضوع را کالبد شکافی کنیم ).
۶-بوم سازی و بومی سازی و اهلی سازی در تمام حوزه های دانش و نگرش و مطالعات در سطح کلان و سطح خرد جهت پبدا نمودن بستر ی در جهت فهم و پرورش آینده پروژهی .
۷-لزوم تشکیل وزات بوم سازی برای رسیدن به یک ابزار اهلی سازی دانش . (به دنبال مصداق های در حوزه های کاری و زندگی و جامعه ) چرایی و چگونگی آن .
محمدرضا سوالی که بعضی از اوقات فکر من رو مشغول میکنه اینه که از کجا می توانیم بفهمیم که در حال حاضر بوم مناسب برای بومی سازی یک دانش، نگرش یا ابزار وجود دارد و در نتیجه، بومی سازی آن دانش مفید خواهد بود؟ بعنوان مثال، وقتی پیتر سنگه از خلق سازمان یادگیرنده و اصول آن صحبت می کند، آیا تلاش پیاده سازی این اصول برای تیم، شرکت یا سازمان ما مفید خواهد بود؟ یا اینکه مفیدتر است ابتدا برای پیاده سازی اصول مدیریتی که در گذشته مطرح شده اند تلاش کنیم (و ناگزیر هستیم مسیری که دیگران پیموده اند، ما نیز را بپیماییم)؟
چیزی که در وهله ی اول به ذهن من می رسد اینست که ما ابتدا باید محیط، فرهنگ و بوم خودمان را به خوبی بشناسیم. سپس باید بدانیم که ابزارها و علوم جدید در چه محیط هایی مفید بوده اند و چه پیشفرض هایی برای درست بودن آن ها وجود دارد. سپس در صورتیکه علوم و ابزارهای جدید مناسب بوم ما بنظر برسند، آن ها را بکار می گیریم و همچنان مفید واقع شدن آن ها را می سنجیم. حصول نتایج نامطلوب در این مرحله می تواند به دلایل متعددی باشد؛ بعنوان مثال:
+ ابزارها و علوم جدید مناسب محیط و بوم ما نیستند و برای بکارگیری آن ها، ابتدا باید بوم سازی یا فرهنگ سازی های لازم را انجام دهیم.
+ ما نتوانسته ایم به درستی ابزارهای جدید را بفهمیم و به کار بگیریم. لذا باید تلاش بیشتری برای شناخت این ابزارهای انجام دهیم.
یک تشکر ویژه از استاد عزیز
(اعتراف می کنم -البته تا جایی که بخاطر دارم- این مطلب رو نسبت به مطالب دیگر بطور کامل و خیلی آسان و بهتر فهمیدم و درک کردم. بخاطر مثال های ملموس و زیبایی که بکار برده بودید).
واقعا مثال معجزه می کند.
خیلی علاقمند هستم مهارت استفاده از مثال در بیان مفاهیم را در بیانم تقویت کنم، لطفا در فرصتی که حاصل شد راهنمایی بفرمائید.
محمدرضا نوشته ات عالی بود. ممنونم، خیلی لذت بردم. چند وقت پیش به حرف های کسی گوش میدادم که داشت راجع به این صحبت می کرد که چه طور آداب ، رسوم و رفتار در یک جامعه شکل می گیره. این فرد دلیل اصلی رو جغرافیای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و … می دونست. مثلا عنوان کرد افرادی که در جایی زندگی می کنن که اقتصاد اون ها کشاورزیه افراد دست و دلبازی میشن، چون طبیعت به اون ها می بخشه، اون ها هم یاد می گیرن بخشنده باشن (البته این رو هم بگم که اون فرد گفت جغرافیای سیاسی ، اجتماعی، فرهنگی و… بر روی هم تاثیر دارن و باید برآیند اون ها رو تحلیل کرد. من مثال رو خیلی ساده کردم). ممنون میشم اگر زمان داشتی راجع به شکل گیری رفتارها وطرز فکرها در جامعه هم صحبت کنی.
پی نوشت : یه پیشنهاد دارم محمدرضا. آیا امکان داره تو متمم بخشی رو اختصاص بدی که کتابی رو معرفی کنید و یه فرصت برای خوندن کتاب بدید، بعد از تموم شدن فرصت، کسانی که کتاب رو خوندن بیان درباره کتاب صحبت کنن و کتاب رو تحلیل کنن؟ این طوری فکر کنم لذت کتاب خوندن بیشتر میشه 🙂