هفت نفر.
خوب که فکر میکنم فقط هفت نفر بودهاند.
شاید هم با کمی اغماض، هشت نفر.
فقط هشت نویسنده بودهاند که همهی آنچه را نوشته و منتشر کردهاند، خواندهام.
البته معیارم صرفاً نشر رسمی است؛ وگرنه بر این باور هستم که بسیاری از نویسندگان آنچه را در میان نوشتههایشان از همه دوستتر دارند، هرگز منتشر نمیکنند.
چون همیشه خطر برداشت اشتباه وجود دارد و برای آنها که نوشتن را دوست دارند، بدفهمیده شدن نوشته حتی از بدفهمیده شدن نویسنده، بدتر و دردناکتر است.
داشتم میگفتم که فقط هفت نفر؛ یا شاید هشت نفر بودهاند که تمام نوشتههای رسمی منتشر شدهی آنها را خواندهام.
نتیجهگیریام هم صرفاً بر همین جامعهی آماری کوچک، بسیار کوچک، استوار است.
به این نتیجه رسیدهام که هر نویسندهای، حرفی دارد. حرفی که شاید بتوان آن را حرف آخر نامید.
آخر؛ نه چون آخرین حرفی است که بیان میکند و مینویسد، بلکه از آن جهت که در آخرین نقطهی ذهنش پنهان شده است. جایی که پس از آن، هیچ جای دورتری وجود ندارد.
حرف آخر، الزاماً حرفی نیست که بیشتر از همه تکرار شده است؛ چه آنکه حرف آخر عموماً چنان عزیز و دوستداشتنی است که در هر زمان و مکانی خرج نمیشود.
بعضی نویسندگان، حرف آخرشان را در آخرین حرف آخرین اثر خود مینویسند.
برخی دیگر، در نخستین واژههای اولین اثر.
عدهای آن را در میانهی نوشتههای خود پنهان میکنند. درست مانند مانند گنجی که باید منتظر کاشف خود بماند تا کشف شود.
برخی دیگر، آن را در زیر ریزترین نوشتهی پنهانترین بخش نوشتههای خویش، پنهان میکنند.
گروهی هم آن را با درشتترین حروف، بر روی مهمترین اثر خود مینویسند.
باز هم نه از آن رو که زود کشف شود؛ بلکه از آن رو که چیزی که دم دست است، عموماً دیرتر از همهی آنچه خواسته و ناخواسته پنهان شده، یافته میشود.
نویسندگانی را هم میشناسم که حرف آخر خود را هرگز نگفتهاند.
نه اینکه آن را با خود به گور برده باشند؛ بلکه از آن جهت که میخواهند حرف آخرشان، وقتی همهی حرفهایشان از ابتدا تا انتها خوانده شد، در ذهن مخاطب “ظاهر” شود.
درست مثل رمز بازیهای قدیمی که حتی اگر یک تکه از صدها تکهی آن را نمییافتیم، با آن کس که هیچ چیزی پیدا نکرده است، تفاوت نداشتیم.
پی نوشت: علاوه بر آن هفت – یا هشت نفر – شواهد دیگری هم بود که باور من را به آنچه گفتم و نتیجهای که گرفتم تقویت کرد.
جان بروکمن در یکی از خلاقانهترین ایدههای خود، در سال ۲۰۰۶ جمعی از بزرگترین دانشمندان و متفکران جهان را انتخاب کرد و از آنها پرسید: چه چیزی است که باور دارید اما نمیتوانید اثبات کنید؟
سوال، سوالِ عجیبی است. فکر میکنم این سوال بیش از هر سوال دیگر کمک میکند تا در جغرافیای ذهن، به آن حرف آخر نزدیک شویم.
پاسخها را خواندم. تعدادی از آن متفکران را به کمک برخی از کتابهایشان میشناختم.
این حرفها را که کنار آن حرفها گذاشتم و خاطرات قدیمی خودم از نویسندگان دیگر را مرور کردم، مصمم شدم که این نتیجه گیری را بنویسم.
این دستهبندی را باور دارم. حتی اگر نتوانم اثباتش کنم.
کاری از ولیوکوویچ
[…] شعبانعلی در این نوشته آدمها را به سه دسته فرامایه، میان مایه و فرومایه تقسیم […]
امروز که این پست را خواندم برایم بحث رابطه کیفیت نویسنده و مخاطب تامل برانگیز بود و کمی هم شاید بشود گفت ترسناک، چون آدم در این فضا مجبور می شود جایگاه خودش را نیز پیدا کند اگر نویسنده است چه نویسنده ای است و اگر مخاطب است چه مخاطبی است امروز بنا به دلایلی پست برای بهداد: شهرت در میان اقلیت(http://mrshabanali.com/%D8%B4%D9%87%D8%B1%D8%AA-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%82%D9%84%DB%8C%D8%AA/) را نیز خواندم. دیدم در بحث های نهایی آن مطلب چه ارتباط خوبی با این مطلب وجود دارد و تصمیمی که من می خواهم این روزها بگیرم و گرفتنش برایم کمی سخت است.
ممنون
جایی که پس از آن، هیچ جای دورتری وجود ندارد…
یعنی میشه گفت اون نویسنده بعد از مدتها نوشتن و نوشتن تو این دنیایِ آمیخته با تغییر و ابهام به قطعیت رسیده؟
یعنی میشه گفت اون نویسنده به کلامِ آخرِ خودش نگاهی متعصبانه داشته که از اون جا به هیچ جای دورتری نرفته یا نرسیده؟
یعنی میشه گفتِ ذهنِ نامحدودِ اون نویسنده به محدودیت رسیده؟
یعنی میشه گفت اون نویسنده در طولِ زندگیش اون کلام آخر رو با تمام وجود زیسته، که حالا تصمیم گرفته بارِ مسولیتِ گفتنش رو به عهده بگیره؟
یعنی میشه گفت این تصویر یعنی اینکه هر نویسنده دستخطِ مختص به خودش رو داره؟
یاد اصطلاح جان کلام افتادم.
هر متفکری شاید یه جان کلام داره. مغز و محتوای چیزی که فهمیده.
آیا میتونه بیان کنه؟ بعیده کسی باشه که خیلی واضح و رک حرفش رو زده باشه و مخاطب بدون نیاز به رمزگشایی یا دقت و تفحص کافی بتونه اون رو دریابه.
اینجا بحث مخاطب بودن یا نبودن هم مطرحه. اونهایی که میخونن یا میشنون آیا مخاطب اون آدم و تفکر او یا مخاطب اون مبحث هستند یا نه.
یادم اومد در دوره ای بدلایلی زیاد یاد آدمهای بزرگ تاریخ میکردم که حرفشون شنیده نمیشد یا بدتر از اون فهمیده نمیشد و بابت این رنج اونها عمیقا اشک میریختم. وقتی حرف ساده ی روزمره رو به بعضی ها نتونی بگی یا درک نشی چه درد بزرگیه. و اونوقته که میشه تاحدی لمس کرد کع آدمهای بزرگ که درک وسیعتر و عمیقتری از جهان دارند با دیدن نافهمی های آدمهای عادی چقدر سختی تحمل میکنند. فقط یک عشق و باور بزرگ میتونه انگیزه تحمل اونها باشه.
این سوال جالب که: “اون چیه که باور دارین اما نمیتونین بیان کنین” خیلی جای فکر کردن داره.
منتها درباره خودم که یک فرد عادی هستم نمیتونم بهش فکر کنم چون باور یک متفکر پشتوانه داره.
اما در زندگی آدم عادی هم چیزهایی پیدا میشه که انگار خودشون رو بارها لابلای جریات زندگی بهت نشون میدن اما نمیتونی بگی چی ان و چطورن.
تصوراتی که اومدن گوشه ذهنت زندگی میکنند چون باهاشون بارها برخورد کردی.
سلام.
راستش نمی دانم با این نوشته ات چه کار کنم.
مرتب بخش بخش آن را مرور می کنم. می دانم منظورت چیست و اصلا دلیلی نمی بینم که دنبال پرسیدن یا پیداکردن نام آن افراد باشم.
بیشتر دارم خودم را و کسانی را که از اهل خلق کردن هستند – و خودم را یواشکی قاطی آنها می شمارم – مرور می کنم تا ببینم چند کلام آخر بوده که دریافت شان کرده ام و چندتای دیگر که کلام آخر بودن شان را نفهمیده ام؟
سیستم ارزش گذاری من برای کارهای خودم طوری است که بسیار پیش آمده مطالبی را نوشته ام که دوست داشته ام بنویسم ولی بعداً به گمان این که الان نمی خواهم محتوای آن دیده شود، دلیت کرده ام یا پاره کرده ام و انداخته ام برود. حتی ذخیره هم نمی کنم. تقریباً هم هیچگاه پیش نیامده که دوباره برگردم و بنویسم شان.
از طرف دیگر این وسواس یک خاصیت خوبی هم داشته؛ مطالبی هستند – الان هم هست- که در پیاده روی های روزانه ام بارها و بارها تکرارشان کرده ام و خط و ربط نوشتاری شان را ترسیم کرده ام ولی پای نوشتن که نشسته ام ، دست نگه داشته ام. از خودم می پرسم: زمانش رسیده یا نه؟
من نویسنده و اثرگذار و الیت نیستم ولی نوشتن برایم مقدس است. فرقی ندارد که از بازاریابی بنویسم یا از بازار مکاره ی سیاست یا از بازار رفتارهای اجتماعی. این وسواس را دوست دارم.
راستی به این نتیجه رسیدم که کلامی که بتواند آخرین کلام باشد، خودش را در آن جایگاه آخرین قرار خواهد داد.
سایه تان مستدام.
عجیبه، چقدر این روزها یاد دکتر می افتم
حرف هایی برای نگفتن، حرف هایی که تا مخاطب خویش را نیابند هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
محمدرضا،
اولش وسوسه شدم که ازت بخوام اسمشون رو بگی. اما دیدم خودت عصارهی آنها هستی و ما هم در حد توان، از دانشت استفاده می کنیم و امیدوام حرف آخرت رو متوجه شده باشیم یا متوجه بشیم. البته اگه اسم آنها و کتاباشونم بدونم، بعید می دونم که فرصت و مغز و درک کافی برای دنبال کردنشون داشته باشم. اما دوست دارم که حدسی در مورد این ۷ یا ۸ نفر بزنم. نه اینکه اسمشون رو بگم. حدس می زنم که این افراد، احتمالا نویسنده های آنچنان شناخته شده ای نیستند. تیراژ کتابهاشون نسبت به میانگین تیراژها، کمتره و کتابهاشون هیچوقت در لیست پرفروش ترین کتاب های سال و ماه و هفته نبوده.
حدسهات کاملاً درسته بهداد.
تو خودت بارها در چروند جملههایی مشابه این مفهوم داشتی که منطقی است اگر فراوانی حامیان یک فرد یا نگرش، باعث بشه ما با دقتی مضاعف درستی اون فرد یا نگرش رو بررسی کنیم.
به هر حال، اگر علاقمند باشیم پیروِ کسانی باشیم که از متوسط مردم دنیا فراتر رفتهاند، طبیعیه که مخاطبان اونها هم از مخاطبان کسانی که متوسطها رو مخاطب قرار دادهاند کمتر باشه.
دنیل لویتین (Daniel Levitin) رو قبلاً در فایل صوتی مدیریت توجه معرفی کردم.
الان یکی دو ساله داره سعی میکنه آگاهی عمومی از آمار و احتمال رو بالا ببره. چون معتقده گسترش شبکههای اجتماعی و پخش ویروسی اخبار غیرمعتبر، باعث شده که افراد عادی بیشتر از گذشته نیازمند آمار باشند.
اینها رو گفتم که یه نگاه جالب رو ازش نقل کنم.
حتماً یادت هست که توی آمار دو سیگمای وسط جامعه (در توزیع نرمال) حدود ۶۸ درصد جمعیت رو تشکیل میدن. در واقع اگر بخوای وسطها رو (که میشه اسمشون رو میانمایگان گذاشت) حذف کنی میمونه ۳۲ درصد. این ۳۲ درصد هم نیمی در پایین طیف قرار میگیرن (فرومایگان) و ۱۶ درصد هم میمونه اون بالا که به قول اهل بازاریابی میشن High end of the market. شاید بشه بهشون فرامایگان هم گفت.
به عنوان یک قاعدهی سرانگشتی، اگر بخواهیم یه جامعه رو هدف قرار بدیم و حداقل دو سیگما از وسط فاصله بگیریم (که به نظرم حاشیهی امنی محسوب میشه) سهم ما از اون جامعه بیشتر از ۱۵ – ۱۶ درصد نمیشه.
یعنی اگر در یک کشور یک میلیون نفر خودرو سوار میشن و تو تارگت بیش از ۱۵۰ هزارتا داشته باشی، خیلی دشواره که خودت رو یک برند لوکس بدونی. حتی اگر پراید بفروشی و بتونی با زد و بند، با قیمت بنتلی به بازار عرضه کنی. گرون هستی اما لوکس نیستی.
در مورد کتابها هم همینطور. اگر فرض کنیم جامعهی انسانهای رمان خوان در زبان فارسی یا انگلیسی X نفر هست، نویسندهای که بیشتر از ۱۵ یا ۲۰ درصد بازار رو جذب کرده، نمیتونه فکر کنه که سراغ طبقهی الیت رفته. وقتی سراغ طبقهی متوسط میری و در جذب اونها موفق میشی، نصف ماجرا اینه که تو اونها رو انتخاب کردهای و نصف دیگه اینکه اونها هم تو رو انتخاب کردهاند (و این قسمت غم انگیز ماجراست).
در کل میخوام بگم کم تیراژ بودن و پرفروش نبودن یک نویسنده، میتونه ما رو امیدوار کنه که از میانمایگان به دور هستیم.
اما باید مراقب باشیم که با چنین استدلالی در دام فرومایگان نیفتیم.
پی نوشت یک: انتخاب دو سیگما کاملاً سلیقهای هست. ممکنه یکی بخواد سه سیگما از میانمایگان فاصله بگیره.
پی نوشت دو: فکر میکنم توزیع نرمال بیشتر مربوط به پدیدههایی است که در دام قواعد مکانیکی گرفتار هستند. توزیع شعور بعیده نرمال باشه و احتمالاً Fat Tail هست.