پیش نویس: این مطلب، سر و ته مشخصی ندارد و صرفاً اینجا نوشتم تا شاید روزی روزگاری، فرصت بهتری دست دهد و در موردش بیشتر فکر و مطالعه کنم.
اصل نوشته:
امروز در حال تماشای عکسهای پیتر اُر (Peter Orr) از طبیعت بودم.
تصویر سمت چپ، در میان کارهای پیتر اُر بود.
این عکس از حیوانی به نام لمور (Lemur) است که در ماداگاسکار زندگی میکند و البته مثل بسیاری از گونههای دیگر حیوانات، ما انسانها جا را برای آنها بر روی این خاک (که پیش از ما و بیش از ما بر روی آن زندگی کردهاند) تنگ کردهایم و گفته میشود که در خطر جدی انقراض هستند. لمورها، بر خلاف ظاهرشان، ربطی به میمونها و حیوانات هم خانوادهای آنها ندارند و گونهی کاملاً متفاوتی محسوب میشوند (منبع).
اما به هر حال، موضوع و مسئلهی ذهنی من، چیز دیگری است.
عکس این لمور، دوست داشتنی است. عکس را برای بعضی از دوستانم هم ارسال کردم و دیدم که برای آنها هم هیجان انگیز است. لااقل هیجان انگیزتر از عکس کلاغی که در سمت راست تصویر بالا میبینید.
میشود حدس زد که بخشی از جذابیت این عکس، به این خاطر است که نحوهی نشستن و شکل بدن این لمور (به قول دوستان، #زبان بدن لمور!) برای ما، تداعیگر همان شکل نشستن خودمان است. احساس میکنیم که این لمور، الان در حال فکر کردن است. شاید دارد به این فکر میکند که از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده و در آخر به کجا میرود؟ یا شاید در دل با خود میخواند: بر لب چوب نشین و گذر عمر ببین!
کلاغ سمت راست تصویر – و میلیونها گونهی دیگری که ما بر روی این خاک، همسایهی آنها هستیم – میتوانند به همین اندازه شگفت انگیز باشند، اما به اندازهی لمور و سایر حیواناتی که گاه، زبان بدن و رفتارهای مشابه ما را از خود نشان میدهند، مورد توجه قرار نمیگیرند.
این، سادهترین مثال از پدیدهی بسیار پیچیدهای است که به نام انتروپومورفیسم یا انسان انگاری شناخته میشود. اینکه به موجودات دیگری که انسان نیستند، تشخص انسانی بدهیم و آنها را بر اساس رفتارها و معیارها و ویژگیهایی که در انسانها میشناسیم بسنجیم.
برای ما انسانها، نشستن، دست بر روی پا گذاشتن و خیره شدن به نقطهای دور، نشانهای از فکر کردن عمیق است. به همین دلیل، در مقایسهی لمور با کلاغ یا گربه یا هر حیوان دیگری، احساس میکنیم لمور در تصویر فوق، هوشمندتر است. یا به درجهی بالاتری از آگاهی در مقایسه با سایر حیوانات رسیده.
به سادگی نمیتوانیم بپذیریم که آن کلاغ هم، میتواند بهتر از آن لمور یا خیلی از موجودات دیگر روی این کرهی خاکی (و حتی ما) بفهمد و بیندیشد و فکر کند.
خلاصهی حرفم این است که: به نظر میرسد ما نسبت به بخش بزرگی از شگفتیهای جهان هستی، بی تفاوت شدهایم یا آنقدر که باید شگفت زده نمیشویم. این صحنهی بزرگ نمایش پیچیدگی و در هم تنیدگی (که در زبان عامهی مردم، زنده بودن نامیده میشود) نتوانسته آنقدر که باید، ما را هیجان زده کند. نشانش را هم میتوان از بی تفاوتی ما نسبت به دنیای اطراف متوجه شد. در عبور آرام ما از کنار درختها و سگها و گربهها و کلاغها و مورچهها و آبها و سنگها.
در مرکز عالم هستی نشستهایم و هر موجودی را، به اندازهای که به خود شبیهتر میبینیم، دوستتر میداریم و به اندازهای که بهتر درکش میکنیم، هوشمندتر میدانیم و هر موجودی که با قواعد دیگری زندگی کرد و به شکل دیگری رفتار کرد، در نقطهای دورتر قرار میگیرد. چنین میشود که حیوانات را به خود نزدیکتر میبینیم و گیاهان را دورتر و چیزهایی را که در نگاه ما ساکن و ثابت هستند، جمادات!
در میان حیوانات هم، جانواران درشت بیشتر از پرندگان ریز و پرندگان بیشتر از خزندگان و خزندگان بیشتر از حشرات، مورد توجه ما قرار میگیرند.
حتی برای اندیشیدن در مورد هوشمندی و مقایسه هوش حیوانات با یکدیگر هم، سهم نئوکورتکس آنها را از سربرال کورتکس و کل مغز اندازه گیری میکنیم و معتقدیم که سهم بیشتر نئوکورتکس (که به نوعی پیچیدگی مغز را نشان میدهد) میتواند معنای هوشمندی هم بدهد و به این شیوه، در صدر مینشینیم و حلقههایی از موجودات را بر اساس دوری و نزدیکی به خویش، میسازیم.
نمیدانم که آیا همیشه پیچیدهتر بودن را میتوان به معنای هوشمندتر بودن در نظر گرفت؟ آیا هر نوع پیچیدگی، شکلی از هوشمندانگی را نشان میدهد؟ دروغ گویی، شکل پیچیدهتری از رفتار است و صداقت شکلی سادهتر و اساساً توانایی دروغگویی، در جانورانی با مغزهای پیچیدهتر وجود دارد. آیا توانایی دروغ گویی و یا رفتارهای مبتنی بر دروغ، نمایشی از هوشمندی بیشتر در رفتار هستند؟
حتی ما انسانها، قدرت کلام و حرف زدن را به عنوان نشانهای از هوشمندی و برتری خود میدانیم و به قول آن دوستان قدیمی، انسان، حیوان ناطق است. اما آیا همین که ما قابلیتی اضافی داریم که دیگران ندارند، میتواند نشاندهندهی توسعه یافتگی بیشتر ما باشد؟
کلمات و زبان، به عنوان ابزاری برای ارتباط، شکل گرفتهاند و نمیتوانیم مطمئن باشیم که هزاران سال بعد (اگر هنوز انسان بر روی زمین باشد) از قدرت تکلم برخوردار است.
چنانکه در همین مدت بسیار کوتاه توسعه تکنولوژی، دیدهایم که عملاً ماهیچههای صورت، برای نشان دادن احساسات، به اندازهی سابق مورد نیاز نیستند و خشم و خوشحالی و ناراحتی و ناامیدی و اشک و لبخند نیز، توسط نوک انگشتان ما و از طریق اسمایلیها، به دوستانمان منتقل میشود و همانطور که مطالعات اولیه نشان میدهد، افزایش Screen Time در مقابل Face Time (سهم نگاه به صفحه نمایش در مقابل سهم نگاه به چهرهی دیگران) موجب کاهش توانایی ما در ارسال و دریافت دقیق و صحیح پیامها با استفاده از #علائم چهره میشود (فصل ششم کتاب کریگ رابرتز به زیبایی به این دغدغه پرداخته و مطالعات مربوط به آن را گزارش کرده است).
قاعدتاً میتوان حدس زد که تکنولوژی با توسعهی انسان در مسیر تبدیل کردن ما به یک سن تور، بعد از اینکه Embed کردن چیپها و تراشههای الکترونیکی را در بدن به صورت فراگیر انجام دهد (کاری که امروز دیگر در حد داستان علمی تخیلی نیست و تنها سوال کلیدی، راهکار اجرای ارزان قیمت و اقتصادی آن است) نیاز ما به کلمات کمتر خواهد شد. همچنانکه امروز، کبوتر نامه بر، بخشی از تاریخ است، ممکن است استفاده از کلمات و حرف زدن هم، طی زمان کوتاهی (مثلاً چند ده هزار سال) به بخشی از تاریخ طبیعی انسان تبدیل شود.
زمانی در مورد باهوش ترین حیوانات جهان صحبت کرده بودیم و دیدیم که بعضی دانشمندان، معیار اصلی هوش را توانایی انتقال آموختهها از طریقی غیر از “پیامهای ژنتیکی و تکرار تجربه” به نسل بعد یا هم نسلها میدانند. حتی با چنین تعریفی، به نظر میرسد که باید کمی از آنتروپومورفیسم فاصله بگیریم و بپذیریم که نزدیک بودن رفتار و شکل بیرونی موجودات به ما، نمیتواند معیاری برای برتری آنها در هوش و هوشمندی باشد.
ضمن اینکه همین تعریف هم، خود میتواند محل اشکال باشد. آیا خرس آبی را نمیتوان هوشمندتر از بسیاری موجودات دیگر دانست؟ ما برای حفظ جان خود در برابر طبیعت، ابزارهای پیچیده ساختهایم و بخش قابل توجهی از عمر خود را برای خریدن یک سرپناه میگذرانیم و حتی مجموعههایی درست کردهایم (مثل بانکها) که به ما کمک کنند که سریع تر به ما سرپناه بدهند و باقی عمر ما را در قالب قسط، برای سرپناهی که در گذشته به ما دادهاند، بگیرند. آیا اینکه خرس آبی یا موجود دیگری، روش سادهتری برای حفظ خود دارد، نمیتواند نشانهای از هوشمندی بیشتر باشد؟
در کل، گاهی به فکرم میرسد که شاید مفهومی به نام هوش، نه الان و نه هیچ وقت، به سادگی قابل تعریف نیست و حتی شاید کلمهی اشتباهی باشد. خیلی از اشتباهات شناختی مغز ما، از اینجا ناشی میشود که کلمهای را خلق میکنیم و بعد، مدام میکوشیم که معنای آن را به روز کنیم. در حالی که ذات آن کلمه، معنا و جایگاه خود را از دست داده است.
کسانی مثل گاردنر هم که پیروزمندانه از هوش چندگانه گفتند، بیش از آنکه تعریف و معنای هوش را مشخص کرده باشند، تلاش کردند مفهوم هوش را از توانایی محاسبات سریع ریاضی فراتر ببرند و فکر میکنم هنوز هم، بتوان هوش را بسیار بزرگتر و چندجانبهتر از هوش چندگانه تعریف کرد و البته، وقتی میخواهیم به تدریج، چتر یک مفهوم را آنقدر بزرگ کنیم که همه چیز را در بر بگیرد، از آن مفهوم، معنازدایی میکنیم. همین است که فکر میکنم سرنوشت مفهوم هوش، این است که آن را رها کنیم و دهها و صدها مفهوم دیگر را (که الزاماً با هم جمع پذیر هم نیستند) جایگزین این کلمهی نامفهوم سنتی و قدیمی کنیم.
نمیدانم.
فقط میدانم که ما انسانها، دراین دنیای بزرگ خداوند، چنان به غرور سر در گریبان خود بردهایم که کمتر دنیای اطراف را میبینیم. همچنانکه نارسیس، به آب مینگریست و به جای زیبایی آب، خودش را میدید و لذت میبرد، ما هم به طبیعت نگاه میکنیم و به جای شگفت زدگی از این نمایش بزرگ هیجان و شور و زندگی، به جستجوی انعکاس تصویر خود در آن میپردازیم.
شاید روزی، جانداران دیگر این کرهی خاکی، از موجودی تعریف کنند که بر روی این خاک، آمد و زاد و زیست، اما چنان به شگفتی در خود خیره شده بود که بزرگی جهان آفرینش را نفهمید و به ناشکری این نافهمی، در مسیر انقراض قرار گرفت و نابود شد.
[…] (+) […]
یعنی میشه نسل انسان منقرض بشه!
اگه بشه چی میشه،
البته اگه کلا زمین رو نابود نکنه!
انسان ها هنوز هم از نظر زیست شناختی حیوان اند! شاید از این نظر باشد که زبان بدن ما شباهت بی نظری با نخستی ها دارد .
پی نوشت:جدا از این حرفها زمانی که مطالعات Eibl Eibesfeldt و Paul Ekman رو روی علائم مادرزادی و ژنتیکی زبان بدن روی آدم ها رو برسی می کنه واقعا نمی تونه بی توجه باشه.
http://evolution.anthro.univie.ac.at/institutes/urbanethology/staff/eibl-eibesfeldt.html
http://www.paulekman.com/
محمد رضا جان در تسلی بخشی های فلسفه خواندم
درست همانطور که در امر لباس نشانه ی کوته فکری است که به وسیله ی مد شخصی یا غیر غادی در پی جلب توجه دیگران باشیم در گفتار نیز همین گونه است تلاش برای یافتن عبارات جدید وکلمات مهجور ناشی از نوعی جاه طلبی معلم مآبانه دوران بزرگسالی است…ولی ساده نویسی شهامت می خواهد زیرا این خطر را در بر دارد که کسانی که قاطعانه عقیده دارند نثر فهم ناپذیر نشانه ی هوشمندی است آن نویسنده را فردی کم هوش بشمرند و مورد بی اعتنایی قرار دهند.
دانش و پیچیدگی انسان در برابر سایر موجودات واقعا هیچ. مثلا اینکه اکثر حیوانات قادر به پیش بینی حوادث هستند مثل زلزله. و اینکه پشه چطور گروه خونی را از راه دور تشخیص می دهد. و یا قدرت بویایی مورچه با سگ برابر. اینکه اصلا دماغ داره که بو کنه؟ واقعا عجیب. ولی هیچ موجودی قادر به مهار آتش نیست. و جایی خوندم انسان از عظمت و شکوه و پیچیدگی عوالم و دیگر موجودات در شگفت و خداوند از شکوه انسان. چرا که وقتی انسان رو آفرید به خودش آفرین گفت. البته انسان نه منی تنها هنرم تبدیل غذا به مدفوع.
سلام دوباره……. هنوز دیدگاهم دیشبم در حال بررسی است ….
دیروز صبح حدودا همین حدودها صدای بی وقفه کلاغ ها توجهم و جلب کرد و و چند دقیقه ای کنار پنجره ایستادم و به این فکرکردم که چه اتفاقی افتاده … امروز ساعت حدودا ” نه” بازهم منتظربودم، فکر کردم دیروز اشتباهی توجهم جلب و این رفتار همیشگی شان است…. ولی امروز آرام تر از دیروز بودند…یه دفعه احساس کردم زمین تکون خورد تا همین الان هم به سایتی سر نزدم ببینم واقعا پس لرزه ای اتفاق افتاده یا من اشتباه کردم … ولی با خوندن این مطلب و اتفاق دیروز همش به این فکر میکنم واقعاا تعریف هوش چیه؟ وقتی ما انسان ها سال هاست به دنبال کشف و اختراع چنین پیش بینی کننده هایی هستیم با وجودی که شاید اگر نگاه عمیق تری به طبیعت داشته باشیم جواب خیلی از سوالاتمون رو بگیریم…. شاید موضوعات پردازش تکاملی و ازاین قبیل نیز به دنبال همین نگاهاست… و لی حتی در آن ها هم اصرار داریم هوشمندی خودمان را غالب بدانیم و جوری سیستمی که طراحی می کنیم و حتی تحقیقاتمان را ارائه دهیم که ما بزرگ و هوشمندانه جلوه کنیم نه آن پدیده و آن شگفتی…
سلام
روزی که این به روزنوشته ها سر زدم و عنوان مطلب را دیدم احساس کردم دانشم در حدی نیست که بخوام چنین مطلبی رو بخونم … ولی وقتی امشب داشتم پاسخ معلم بی نظیرمون رو نوشته “برای چه و برای که می نویسم “در پاسخ به نوشته “وحید” می خوندم کنجکاو شدم که بیام مطلب رو بخونم …. و ببینم چقدر با این کلمه (آنتروپومورفیسم) غریبم…
توصیف بی نظیری بود و من را به یاد نوشته ی کتاب “بالهایت را کجا جا گذاشته ای “از عرفان نظرآهاری افتادم ….
کلاغی لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدای ناهموار و ناموزونش ، خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گُلی میشکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.
صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.
کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم . کلاغ از کائنات گِله داشت.
کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود و با خودش گفت:«کاش خداوند این لکه زشت را از هستی می زدود.» پس بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند.
خدا گفت:« عزیز من! صدایت تَرَنُمی است که هر گوشی شنوای او نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند. سیاه کوچکم! بخوان . فرشته ها منتظرند.»
ولی کلاغ هیچ نگفت.
خدا گفت:« تو سیاهی. سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند. و زیبایی ات را بنویس. اگر تو نباشی. آبی آسمان من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن.»
و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت:«بخوان برای من بخوان، این منم که دوستت دارم. سیاهی ات را و خواندنت را.»
و کلاغ خواند. این بار عاشقانه ترین آوازش را.
خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.
قشنگ کوچک(داستانی از عرفان نظرآهاری) سوسک
گفت: كسی دوستم ندارد. میدانی چقدر سخت است، این كه كسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود كه جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن…! خدا اما هیچ نگفت.گفت: به پاهایم نگاه كن! ببین چقدر چندشآور است. چشمها را آزار میدهم. دنیا را كثیف می كنم.آدمهایت از من میترسند. مرا میكُشند برای این كه زشتم. زشتی جرم من است.
خدا هیچ نگفت.ادامه داد : این دنیا فقط مال قشنگهاست. مال گلها و پروانهها. مال قاصدکها. مال من نیست.خدا گفت: چرا، مال تو هم هست.خدا گفت: دوست داشتنِ یک گُل، دوست داشتنِ یک پروانه یا قاصدک كار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن «تو» كاری دشوار است.دوست داشتن، كاری است آموختنی؛ و همه، رنج آموختن را نمیبرند.ببخش، كسی را كه تو را دوست ندارد، زیرا كه هنوز مؤمن نیست، زیرا كه هنوز دوست داشتن را نیاموخته، او ابتدای راه است.مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد. زیرا همه از من است. و من زیبایم. من زیباییام، چشمهای مؤمن جز زیبایی نمیبیند. زشتی در چشمهاست. در این دایره، هر چه كه هست، نیكوست.آن كه بین آفریدههای من خط كشید، شیطان بود. شیطان مسئول فاصلههاست.حالا، قشنگ كوچكم! نزدیكتر بیا و غمگین مباش.قشنگ كوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید كه نازیباست.
سلام
داشتم متن رو میخوندم وقتی دیدم بجای “جوی” نوشتین “چوب” کلی از این بازی با کلمات لذت بردم. خیلی خوب بود.
متن دوست داشتنی محمدرضا برای من تداعی کننده مقدمه کتاب “باغ وحش انسانی” از دزموند موریس، جانورشناس، انسان شناس و رفتارشناس معاصر بود. بقدری این مقدمه رو دوس دارم که ازش عکس گرفتم و هرازگاهی برای بعضی از دوستان میفرستم. دلم نمیاد خلاصش کنم کامل مینویسمش چون احساس میکنم ارزش خوندن و نوشتنش رو داره.
بنظرم غمگین ترین قسمت کتاب، پاراگراف آخر این مقدمه هستش، اونجایی که بشر با اسیر کردن حیوانات، موجب بروز رفتارهای زشت انسانی، در اونها میشه.
مقدمه کتاب، صفحه ۱۲:
“وقتی فشار زندگی جدید شدت می گیرد، شهرنشین درمانده، غالبا از دنیای شلوغ خود بعنوان جنگل واقعی یاد می کند. این راهی خوشایند برای توصیف نحوه زندگی در میان اجتماع متراکم شهری است. اما در عین حال توصیفی ست بسیار غیر دقیق و این را هرکس که جنگل های حقیقی را مطالعه کرده باشد تایید می کند.
در شرایط عادی، جانوران وحشی بنا به عادت های طبیعی، خودشان را مثله نمی کنند، استمناء نمی کنند، به اولاد خود حمله نمی برند، دچار زخم معده نمی شوند، به بت پرستی جنسی نمی گرایند، از چاقی در رنج نیستند، جفت های همجنس باز تشکیل نمی دهند و دست به قتل نمی زنند. نیاز به گفتن نیست که در میان انسان های شهرنشین همه این اتفاق ها می افتد. پس آیا مبین اختلافی بنیادی میان نوع انسان و دیگر جانوران است؟ در نگاه اول چنین به نظر میرسد.
اما این نتیجهگیری گمراه کننده است. جانوران دیگر نیز در پاره ای اوضاع و احوال، مثلا وقتی در شرایط غیر طبیعی اسارت گرفتار شده باشند چنین رفتارهایی دارند. حیوان باغ وحش در قفس خود، همه آن رفتارهای غیر عادی را که ما در همنوعانمان شناخته ایم از خود بروز می دهد. پس روشن است که شهر نه جنگل واقعی بلکه باغ وحش انسانی است.”
شب گذشته وقتی مجری برنامه تلویزیونی چرخ شبکه ۴ از آقای محمد درویش عزیز(فعال محیط زیست و مهمان برنامه) پرسید :
“آقای درویش واقع بین باش وقتی باغی در تجریش به یک یا چند نفر به ارث می رسه و آنها نیازمند و مستاجرهستند،آنها به نابودی درختان فکر نمی کنند و فقط به فکر تبدیل آن باغ به برج هستتند . چه باید کرد؟”
جواب مختصر و ظریف و دلچسب آقای درویش من رو به یاد این پست انداخت . ایشان گفتند :
اگر به یک خانواده فقیر که بچه ای دارند بگویند ثروت کلانی به شما می دهیم اگر بچه خود را بکشید کسی این کار رو نمی کنه، به یک معنی آن خانواده ثروتمند است .
همچنین بنابه توصیه محمدرضای نازنین و آقای نخجوانی در فایل صوتی مهارتهای ارتباطی اولین قدم برای افزایش مهارت ارتباطی دوست داشتن همه موجودات در زندگی است .
به خاطر علاقه زیاد خودم به محیط زیست دوست داشتم در این خونه پرمحبت به همراه دوستانم به بهانه این کامنت تبادل تجربه کنیم .
سلام.
برام جالبه كه ما تقريبا جوراي مشابهي فكر ميكنيم ( اين البته نظر منه و ممكنه خيلي اشتباه باشه، چون شما خيلي بيشتر از من مطالعه دارين). گاهي وقتا فكر ميكنم كه هوش بشر داره بتدريج اون رو به سمت حل شدن در طبيعت پيش ميبره، منظورم رو شايد با مثال بهتر برسونم: مثال روشنايي رو در نظر بگيريم. روشنايي بشر اولش از آتش چوب بود، بعد از روغن، بعدش از گاز، بعدش شد لامپ رشته اي، بعدش كم مصرفها و الان هم لامپهاي سرد ال اي دي، و در اين مسير داريم بيشتر به روشنايي شبتابها نزديك ميشيم. در مورد موتورها هم همين، بتدريج كاراييشون بالا ميره و تعداد قطعات متحركشؤن كم ميشه، انگار كم كم پي ميبريم كه بهترين موتورها رو طبيعت داره. اصلا بياين فكر كنيم كه طبيعت كلا يك سيستم هوش، حالا فرضا هوش مصنوعي، هست و موتورهاي با كارايي بالا توليد ميكنه. شايد باز هم خوب منظورم رو نرسوندم. بر اساس نظري كه گفتم، سنگ ممكنه يه سيستم ضبط صوت و تصوير باشه، كه هنوز مكانيسمش رو ما پيدا نكرديم. ما الان از كوارتز و سيليكون داريم تو سيستمهاي خودمون استفاده ميكنيم، ولي آيا اونها ممكنه تو يه سيستم با كارايي بالاتر كه ما هنوز نميشناسيم مشغول كار باشند؟
سلام و درود
وقتی این این موضوع رو عنوان کردی و مطالعه کردم،ذهنم درگیر ساختار ذهنی خودم شد، که بارها و بارها در طول روز و به طور عادی این اتفاق یعنی آنتروپومورفیسم برام می افتد و این مفهوم رو درک کردم که از مسیر زندگیم لذت نمیبرم!
بی سر و ته گفتم!
پاینده باشی
من اینجا جدید هستم. میبخشید اگر کامنت بیربط هست. کتاب های موریس مترلینگ خوندم در مورد پیچیدگی زندگی موریانه ها, زنبورهای عسل و…
نوع برتری از زندگی اجتماعی رو تعریف میکنه که میتونه نشوندهنده برتری/تکامل هوش اونها باشه. نظر شما چیه
سلام به معلم گرامی و همه دوستان
زمانی که داشتم متن رو میخوندم به این فکر کردم که ما اکثرا وقتی میخواهیم موجودات زندهای رو در سایر نقاط جهان تصور و تصویر کنیم (همون هوشمندان فرازمینی فرضی) اونها رو شبیه به انسانها تصور میکنیم در حالی که ممکنه واقعا اینطور نباشه. این هم نوعی انسان انگاری خیالیه برای موجوداتیه که هنوز کشفشون نکردیم و نمیدونیم که واقعا وجود دارند یا نه.
بعدش هم یاد فیلم آواتار افتادم. در اون فیلم انسانها در زمان آینده به قمری در منظومهای فراخورشیدی و دور از زمین سفر کردهاند و میخوان اون قمر رو مستعمره خودشون کنند و از منابع معدنی ارزشمندش استفاده کنند.
در اون قمر موجوداتی فرازمینی زندگی میکنند که از لحاظ ظاهری شبیه به انسانها هستند، از نظر تکنولوژی خیلی عقبتر از اونها ولی از نظر سازگاری و ارتباط با طبیعت اطراف خودشون بسیار جلوتر از انسانها. اونها از طریق رشتههای انتهای موی خودشون میتونن به موجودات زنده قمر خودشون مثل جانوران و پرندگان و درختان متصل بشن و با اونها ارتباط برقرار کنند. اونها طبیعت رو کاملا حس و درک میکنند. یک هوش جمعی در کل موجودات زنده سیاره جاریه که از دوران کهن باقی مونده و در رگ و ریشه درختان جریان داره، چیزی شبیه به یک شبکه عصبی طبیعی که مغز و حافظهی طبیعته. نوع متفاوتی از هوش که داره پیامهای ژنتیکی رو به شیوهی خودش نسل به نسل منتقل میکنه.
این نوشته من رو به یاد اون دنیای خیالی انداخت و اینکه بر خلاف اون موجودات، چقدر اکثرمون با طبیعت غریبهایم…
سلام
متن بسیار خوبی بود. من فکر می کنم مهترین وظیفه ما تو این دنیا اینکه خودمونو کشف کنیم و به ظهور برسونیم. اگه ما این تعریف رو نسبت به زندگی داشته باشیم دیگه اینقدر لازم نیست یه معیاری مثل هوش رو در نظر بگیریم و آدم ها رو با اون رتبه بندی کنیم……..
شاید یه دلیلی که همش دنبال کشف چیزی شبیه خودمون تو طبیعت هستیم جهت تلاش برای کشف خودمونه…
راستش من هم هنوز نمی دونم از کجا اومدم و اومدنم به خاطر چیه؟
متن بالا هم شاید یه جور برای قانع کردن خودمه… چیزی که فعلا قبولش دارم
سلام
هما خانم، کامنت شما من رو یاد یه دیالوگ تو فیلم “ساکن طبقه وسط” انداخت که برام خیلی به یاد موندنیه. جایی که شخصیت اصلی فیلم از یه باغبان که جهان دیده است، می پرسه که “تکلیف آدم تو این دنیا چیه؟” و جواب می شنوه که “تکلیف اینه که بفهمی دلت به چی گواهی میده”
دلم می خواست یه جوابی هم میداد که چه طور میشه فهمید دل به چی گواهی میده؟ و چه طور بفهمم درست گواهی داده؟
شیوا خانم دیالوگ جالبی بود. فکر می کنم یکی از مهمترین سوالات زندگیه. ولی تو شک نباید باشیم که چی درسته و چی غلط ، به خاطر اینکه شک خیلی بدتر از انتخاب غلطه. اگه انتخاب غلط هم باشه اینکه بفمیم غلطه خیلی مهمه.
سلام آقای شعبانعلی
واقعیت من این مطلب رو اشتباهاً از بعد از عکسها خوندم، توی ذهنم یه مقدار “بی سر وته”اومد.ولی بعد که رفتم بالا وپیش نویس رو خوندم توجیه شدم.
درست میگی علی جان.
همون طور که اشاره کردی و من هم در ابتدای متن، نوشتم، این مطلب “بی سر و ته” محسوب میشه.
قبلاً هم در مورد حرفهای بی سر و ته و اینکه چی میشه که این حرفها، بی سر و ته میشن، نوشتهام.
راستش، تا مدتها (یعنی تقریباً ده سال گذشته) تلاش من این بود که حرفهای بی سر و ته ننویسم و دقت کنم که هر چه مینویسم “سَری” و “تَهی” داشته باشه.
اما اخیراً دارم نگاهم رو تغییر میدم.
صادقانه بگم، احساس میکنم دنبال “سر و ته” بودن، حاصل نوعی “عقب ماندگی ذهنی و فرهنگی” است.
اگر دقت کنی در تمام قرنهای اخیر که دانشمندان، در پی درک بهتر “وضعیت موجود” بودند، فرهنگهای دیگر (و معمولاً دارای تم شرقی) در جستجوی “سر” دنیا و “ته” دنیا بودند و وقتی انسان از درک “سر” و “ته” عاجز است، اما بر جستجوی آن اصرار دارد، در دام جهل و خرافه میافتد.
خلاصه اینکه تصمیم گرفتم به هر کسی که حرفهایش “سری” و “تهی” دارد، به دیدهی تردید نگاه کنم و در زندگی، کمی هم نگاه “بی سر و ته” را تجربه کنم.
و در زندگی، کمی هم نگاه “بی سر و ته” را تجربه کنم.
محمد رضا اینم خودش تردیده … در زندگی “کمی” هم ….
قصه شرط بندی در پاسخ گرفتن از آقای شعبانعلی در ۵۰ کلمه
آقای شعبانعلی سلام
من چند سالیه که مطالب شما رو میخونم وگوش میدم وفکر میکنم به جز چهار پنج مورد تشکر،جزو مخاطبین خاموش شما هستم. قبول دارین که معمولاً هر کسی در مسیر زندگیش ممکنه از آدمهای متفاوتی الگو بگیره ، منم این مسیرو نمی دونم چه جوری،درست یا غلط، با صمد بهرنگی دربچه گی شروع کردم ودر مقاطع مختلف با شریعتی ،هدایت ،مشیری ها (بهرام وفریدون)،شاملو وغیره ادامه دادم(مستحضرین که این غیره ها خیلی مهمن وشاید بشه گفت حدفاصل بین تفکر این آدمها هستن). با اینکه الگوی های قبلی هنوز برام بسیار عزیزند ولی چند سالیه که اوقات فراغت اندکم،با مطالب شما پر میشه .در جستجو در وب بدنبال مطلب در خصوص مدیریت جلسات ومذاکره، اتفاقی با نوشته های شما درگیر شدم وحالا چند سالیه که بصورت مداوم منتظر هر روز نوشته ها تون هستم اونقدر با آدمهای متفاوت درباره شما صحبت کردم که نمی دونم با کی بوده وبه چه بهانه ای بحث رو به سمت شما وتفکراتتون کشوندم.
در جمع خواهر زاده هام که سنشون از من که ۳۷ سالمه ،دو،سه سال کمترن ورابطه نزدیکی با هم داریم (واوناهم تا حدودی مطالب شما رو می خونن) دوباره صحبت از شما شد. یکیشون یه مطلبی از شما از تلگرام خوند که من گفتم این مطلب ایدولوژیک نباید مال ایشون باشه ،واقعیت ،خوندن مطالب تون وبرگشتن به عقب وخوندن خیلی از نوشته های قبلیتون، گوش دادن مدام فایلهای رادیو مذاکره ،اتیکت ،برنامه ایرانشهر وغیره، باعث شده یک شناخت کم تقریبی تو ذهنم از شما شکل بگیره .خلاصه جستجو کردند ودیدند که مطلب مال شما نیس وبه اسم چند نفر دیگه هم توی وب میچرخه.
سر اینکه اتفاقی بوده ویا اینکه از قبل این موضوع رو می دونستی، بحث به اینجا کشید که در کمتر از ۵۰ کلمه مطلبی بنویسی که آقای شعبانعلی بهت جواب بده .
با اینکه تا حدودی زیادی مطمئن بودم که می دونم که چی وچطور بنویسم که از شما پاسخ داشته باشم وحتی بدون اغراق می دونستم که پاسخ شما توی این مطلب وبا این حال وهوا،جدا از توضیحات دیگه به احتمال زیاد یک همچین جمله ای رو توش داره “دنبال “سر و ته” بودن، حاصل نوعی “عقب ماندگی ذهنی و فرهنگی” است.”
ولی واقعا عذر خواهم. من به دو دلیل می دونم که نباید اصلاً همچین کاری رو میکردم .
یکی اینکه می دونم که وقت شما خیلی محدود ومهمه وبهتره واقعاً صرف پاسخ به سوالاتی بشه که دوستان بهش نیاز دارند.
و دوم اینکه خود من شیفته مطالبی مثل دلنوشته ها ، چرکنوشته ها ، نامه به رها وهمین حرفه های بی سروته هستم.
این مطلب رو نوشتم که ابتدا عذر خواهی کرده باشم و بدونید چقدر تاثیر گذارید ومهمتر این که در زمان طبقه بندی و بررسی وآنالیز پاسخ های مخاطبینتون،این شیطنت من رو ، بعنوان یک داده پرت از جامعه آماریتون حذف کنید.
سلام
ممنون بابت دیدگاه خوبی که منتشر کردید.
.
جناب شعبانعلی یه سوال داشتم. هر چی فکر کردم جایی مناسب تر از اینجا پیدا نکردم بپرسم. خواستم ایمیل بزنم، ولی گفتم اگر همین جا بپرسم و شما پاسخ بدید شاید به درد بقیه دوستان هم بخوره. (البته اگر شما دوست داشته باشید پاسخ بدید.)
میخواستم بدونم شما چطوری کتاب زبان اصلی می خرید؟ چون خیلی از کتابفروشی هایی که من رفتم تا کتاب زبان اصلی بخرم، در واقع PDF کتاب رو به روش های رایج!(دانلود از اینترنت) به دست آوردن و ناشر اون رو چاپ می کنه و میفروشن. خب با این روش پول کتاب میره تو جیب ناشر! نه تو جیب نویسنده اصلی و صاحب محتوا. که گرچه ما پول کتاب رو پرداخت می کنیم، اما همچنان در حق نویسنده اجحاف میشه. مگر اینکه ناشر ادعا کنه از نویسنده اجازه گرفته. و شاید هم این ادعا، فقط یک وانمود باشد!
خواستم ببینم شما کتاب هاتون رو چگونه و از کجا می خرید؟
ممنون.
محمدرضا جان.
در ایران سایتهای زیادی وجود دارند که سفارش میگیرن و از کشورهای دیگه وارد میکنند. اما معمولاً دلار رو یک و نیم تا دو برابر قیمت بازار حساب میکنند.
اگر به طور خاص، کتابی لازم باشه، شاید بیرزه، اما همینطوری و برای مطالعه، به نظرم کمی گرونه.
در مورد من، چون مصرف کتابم بالاست (فکر میکنم سالی بیش از ۳۰-۴۰ میلیون تومن کتاب میخرم و میخونم) عملاً اقتصادیتره که بذارم نیازهام جمع شه. یک روز صبح برم مسافرت بیرون ایران. کتاب بخرم و شب برگردم (صرفه جویی اقتصادیش بیشتر از اینه که اینجا سفارش بدم).
البته خوشبختانه، به نظر میرسه که با بهبود ارتباط ما با جهان خارج، به زودی بشه کتابها رو در همین جا تحویل گرفت و به سادگی، مثل همهی دنیا، کتاب رو به آدرس خودمون سفارش بدیم.
ضمناً اگر کسی رو داری که میتونه پول ریالی ازت بگیره و برات پرداخت ارزی انجام بده (که سایتهای متعددی هم این کار رو رسمی و غیررسمی انجام میدن) به نظرم Amazon Kindle خیلی گزینهی خوبیه. پول کمی میگیره پلنهای متعدد دسترسی به فایلها و تحویل نسخههای الکترونیکی و تخفیفهای خوب هم داره. البته اگر مثل من اصرار نداشته باشی که حتماً از روی کاغذ کتاب بخونی.
به اکانت Scribd هم میتونی فکر کنی. نه این قسمتش که مردم فایل مجانی میذارن. به اون قسمتی که به بخش بزرگی از کتابهای دنیا با سالی ۳۰-۴۰ دلار دسترسی میده (قیمتش الان یادم نیست. یک سال پیش گرفتم اکانتش رو)
دقیقا یک بار خواستم کتابی رو از آمازون با واسطه بخرم، دیدم چند برابر قیمت کتاب رو باید پرداخت کنم. والا مرداد یه خبر خوندم که از مهر ماه قراره امکان خرید کتاب از آمازون برقرار بشه (بی واسطه). اما الان بهمن هستیم، ارتباط هم برقراره. امیدوارم این واسطه ها هر چه زودتر حذف بشه.
Amazon Kindle خوبه ولی من هم مثل شما عادت دارم کتاب رو از روی کاغذ بخونم.
خیلی ممنون از پاسختون.
!!!!! (فکر میکنم سالی بیش از ۳۰-۴۰ میلیون تومن کتاب میخرم و میخونم) خداوکیلی راس میگی آقای شعبانعلی
رضا جان.
شأن خداوند بالاتر از اینکه که هر جا درک و فهم ما نقصی داشت، خداوند رو به “وکالت” بخوانیم.
پروردگار، یک ابزار ارزشمند مفید به ما هدیه داده به نام مغز که در داخل جمجمهمون نصب شده و البته چون کمتر ازش استفاده میکنیم گاهی وجودش رو فراموش میکنیم.
دوست گلم.
اگر بخوای ده سال وبلاگ نویسی کنی و هر روز حرف تازه بزنی و در دورانی که مردم دیگر حوصلهی خواندن ندارند، پرمخاطبترین وبلاگ اوریجیتال فارسی زبان جهان رو (به شهادت ابزارهایی مانند الکسا) بدون حتی یک مطلب غیرتولیدی و ترجمهای، داشته باشی و هنوز هم مردم نوشتههات رو بخونن و برات وقت بگذارند و انقدر برات ارزش قائل باشن که لطف کنند و برات کامنت بگذارند (بگذریم از فضای کسب و کار خودت و اینکه مجبور باشی به بزرگان صنعت و اقتصاد کمک کنی) چارهای نداری جز اینکه شبانه روز زندگیت رو به مطالعه بگذرونی.
حالا “مغز وکیلی”، میتونی فکر کنی به زندگی من و سهم مطالعه در اون. 😉
“مغز وکیلی” ممنون از پاسختون بهر حال برام غیر قابل باور بود و خواستم مطمین بشم . ممنون از دوستانی که اینهمه منفی بارانمون کردن وممنون از خودم که ی مثبتی به خودم دادم که زیاد تابلو نباشه .
خیلی اوقات این منفی و مثبت ها اعمال سلیقه هستند نه قضاوت در مورد خوب یا بد بودن کامنت یا مطلب. رضا جان نگران این منفی ها نباش. اما بهشون بی توجه هم نباش! گاهی اطلاعات خوبی درشون نهفته است
محمد رضا جان
به نظرم واژه ی مصرف یا فعل مصرف کردن در مواردی بکار می ره که تمام شدن در کار باشه و از حجم و مقدار اولیه کم بشه.
فکر می کنم در مورد کتاب کلمه ی مناسبی نباشه.
دوست عزیز یک جایی هست به نام “دفتر سال” که یه نماینده هم در شهر لندن دارند. من سالهاست که از طریق این شرکت کتابهای انگلیسی زبان درخواستی خودم سفارش میدم و بین ۳ تا ۴ هفته هم در دفترشون واقع در خیابان آفریقا دریافت کردم. در بدترین حالت که ناشر کتاب مورد تقاضای شما با این شرکت مراورده ای نداشته باشه و اونا مجبور بشن از سایت های غیر آمازون و امثال آن کتاب شما رو بخرن فرمول زیر حاکمِ:
قیمت مندرج در آمازون بریتانیا+۶ پوند انگلیس+ ۱۷ درصد
اگر دانلود pirated هم بخواهی وبسایت روسی library genesis از گوگل پیدا کن چون مرتب تغییر آدرس میده و نسخه الکترونیکی خیلی از کتاب هارو اونجا رایگان میش دانلود کرد. موفق باشی.
با در نظر گرفتن تعریف هوش “توانایی انتقال آموختهها از طریقی غیر از “پیامهای ژنتیکی و تکرار تجربه” به نسل بعد یا هم نسلها” که این تعریف زیر مجموعه ی بودن و بقا داشتن قرار میگیره اما موضوع وقتی جالب میشه که امروزه مهمترین خطر برای بقای انسان خود انسان در نظر گرفنه میشه !
اگه اشتباه نکنم ، توی فایل صوتی درس مدل ذهنی متمم هم در مورد سگهای رباتی صحبت شده بود که ، چند تا حرکت مشخص انجام می دادند ولی صاحبان اونها ، این حرکات را با معنی میدونستند و تصور می کردند حرکات سگهای ربوت (که بصورت یه سری حرکات دیفالت ، از قیل تنظیم شده بودند) پاسخ به رفتارهایی هست که اونها با سگهاشون دارن انجام میدن !
اونجا بحث شده بود که اگه ما بتونیم به دنیای اطرافمون معنی بدیم سوار دنیا هستیم و اگه نتونیم بهش معنا بدیم دنیا سوار ماست .
دیگر کامنت نمی گذارم…
امروز به متمم رفتم و در پس یکی از درسها از خودم ازمون گرفتم… همانطور که در مدرسه از خودم ازمون می گرفتم فکر این پروژه ی خبیثانه خیلی وقت بود ذر ذهنم جا گرفت بود …قبلا از متن درس سوالاتی را روی کاغذ نوشته بودم
امروز شرمنده ی خودم شدم , به اکثر سوالات غلط جواب داده بودم ,نمره ام خیلی بد شده بود ,(هرچند شاید ملاک درستی برای ارزیابی خودم نبود ) من در متمم چه می کردم در اینجا چه می کنم؟ احتمالا به شغل شریف کامنت گذاشتن مشغول بوده ام و در مستی اینکه خیلی می فهمم درسها را یکی پس دیگر می گذراندم. من دیگر سکوت می کنم …
شرمنده شده ام ,شرمنده کسانی که وقت می گذارند و متمم را گسترش می دهند,هر چند هنوز این مسئله در متمم مطرح نیست که پس از مطرح شدن یک بحث چه قدر آن فرد آن بحث را خوب فهمیده؟ ,چه نمره ای می تواند به خودش بدهد ؟ ایا نیاز دارد دوباره بحث را بشیند بخواند یا نه؟ مهارت کافی را به دست اورده یا نه؟
ولی به هر حال دیدم خیلی عقب هستم … باید بشینم دوباره بخوانم , و مطالب را که یاد می گیرم به کار ببندم
خیلی عالی بود این پست محمدرضا
۱٫ نمیدونم کتاب انسان و حیوان رو خوندید نوشته صادق هدایت یا نه ولی به زباییی بحث های برتری حیوان نسبت به انسان رو بیان میکنه یه جایی از کتاب میگه : ای درندگان وحشی جنگلها که مطابق قوانین طبیعت زیست میکنید شما را آفرینتان میگویم که به جز دندانها و چنگالهایتان چیزی برای دفاع از خود ندارید و مطیع یک تمدن ساختگی و پست نیستید . در یه جای دیگه از کتاب میگه:حیوانات بر اساس قوانین طبیعت و صرفا برای بقای نسل و در فصلی معین جفتگیری میکنند ولی شما ….
۲٫در مورد پیچیدگی که صحبت کردید یاد برنامه ؛ چرخ ؛ افتادم که شبکه چهار نشون میده ساعت ۱۹ دوشنبه ها یک برنامه با حضور دکتر شاهین روحانی داره که درمورد سیستمهای پیچیده ست و اینکه مثلا حرکت دسته جمعی ماهیان چطوری و بر چه اساسی است ؟ چطور هزاران ماهی در اقیانوس به یک نظم باور نکردنی و یک الگوی پیچیده میرسند یا پرندگان چطور ؟ شاید اگر این تعداد موجود انسان بودند ماهها باید آموزش میدیدن که البته ویدیوهای جالبی هم از این حرکات پخش کردند. خودم خیلی به سیستمهای پیچیده علاقه مند شدم و به نظرم جالب بود .
فواد جان.
مدتهاست دارم فکر میکنم که در مورد سیستمهای پیچیده بنویسم. قبلاً هم این رو نوشتهام.
خوشحالم که چنین برنامهای هست و داری پیگیریش میکنی و امیدوارم صدا و سیما، بیشتر در این زمینه محصول تولید کنه.
اگر بخوام همهی کلماتی که در مغزم انباشه شده رو دور بریزم و فقط چهار تاش رو نگه دارم،
Complexity و Emergence و Path Dependency و Memeplex رو حفظ میکنم. بقیه رو دیگران، به خوبی به خاطرم خواهند آورد.
امیدوارم روزی، فرصتی بشه که بتونم در مورد این چهار کلمه، بیشتر و بهتر بنویسم (در حال حاضر، تقریباً تنها رویای محقق نشدهی من در زندگیه).
اما اگر اون روز نرسه، برای ثبت در روزنوشتهها و مراجعهی آیندگان، اینجا مینویسم که چند کتاب خوب در این زمینه هست:
ّFrom complexity to life, on the emergence of life and meaning
The Emergence of Complexity
The Emergence of everything, how the world became complex
Emergence – contemporary readings in philosophy and science
The Meme Machine
من عادت دارم کتابهایی رو که میخوام خوب بفهمم، از روی اونها رونویسی میکنم.
کاغذ میذارم جلوم. کلمه به کلمه از اول تا آخر کتاب رو مینویسم.
چون ذهنم خیلی قوی نیست و هوشمندی و توانایی تحلیلم ضعیفه، با چنین کاری، بهتر میتونم مطلب رو بفهمم و باعث میشه مطلب بهتر در ذهن و روحم نفوذ کنه.
پنج تا کتاب فوق جزو یازده یا دوازده کتابی هستند که تا به حال، به صورت کامل، رونویسی کردهام.
ممنونم محمدرضا . مشتاقانه منتظر میمانم که در مورد سیستمهای پیچیده بنویسید قبلا فکر نمیکردم که مغز و اقتصاد هم سیستمهای پیچیده هستند ولی تو اون برنامه بهش اشاره شد فکر میکردم سیستمهای پیچیده چیزهای ماوراالطبیعه هست!
یکی از این کتابها رو تو لیست گودریدزم استفاده میکنم و میخونم حتما.ممنون برای جوابتون
خدای من!تبالاترین درجه کنیک کند کردن یادگیری !
راستی چرا مینویسید ذهنم قوی نیست و ضعیفه!من اینطوری حس بدی نسبت یه خودم پیدا میکنم!شما ضعیف باشید که دیگه من..!
سلام
پنج تا کتاب فوق جزو یازده یا دوازده کتابی هستند که تا به حال، به صورت کامل، رونویسی کردهاید!؟
اینم همون روش انتخاب راه سخت تره برای فهمیدن وبه خاطر سپاری استاد؟
سلام محمدرضا جان.
در جستجوها و مطالعاتی که توی این دو روز داشتم، به موضوع جالبی رسیدم که فکر کردم میتونه هم با «پیچیدگی» مورد بحث در اینجا، در ارتباط باشه و هم با موضوع «ابهام» در بحث های پیشین و هم با بحث «گری کلین و تصمیم گیری شهودی» (در متمم) و گفتم شاید بد نباشه اینجا در موردش حرف بزنم:
کلین در همین کتاب The power of intition، شهود رو به این شکل بیان میکنه “شهود، راهی است که ما تجربه هایمان را به عمل ترجمه می کنیم.”
او میاد و از مفهوم “عقلانیت محدود” (bounded rationality) که توسط هربرت سیمون (برنده ی جایزه نوبل و محقق تصمیم گیری و حل مساله) معرفی شده بود؛ استفاده می کنه و نشون میده که آدمها می تونن از روندی اکتشافی (حساب تخمینی یا سرانگشتی) ( Rules of Thumb) استفاده کنن تا پاسخ های رضایتبخش رو جایگزین قوانین سختگیرانه ی منطقی و عقلانی بکنن و به جواب optimal یا بهینه در موقعیت های پیچیده دست پیدا کنن.
این به این خاطره که واقعا غیرممکنه که با جمع آوری و تجزیه تحلیل تمام حقایقی که در پیرامونمون هست، بتونیم هر تصمیم مهمی رو اتخاذ کنیم. حقایق بسیاری وجود دارند و همچنین ترکیبی از این حقایق، که همواره ما رو احاطه کرده اند.
هر چه تصمیمی پیچیده تر باشه، بغرنجی و پیچیدگی (complications) سریع تر به اون اضافه میشه.
– پیچیدگی (Complexity)، عدم قطعیت (uncertainty) و ابهام (ambiguity)، جنبه های اساسی یک محیط استراتژیک هستن که وقتی با هم ترکیب میشن تا حد زیادی، مشکل تشدید پیدا میکنه.
و حالا گری کلین میگه “چیزی که ما رو قادر میسازه تا تصمیم خوبی بگیریم، شهود هستش و اون هم جز در قالب الگوهای بسیاری که در طی سالها تمرین و تجربه به دست اومده، امکان پذیر نیست.”
یک سوال بسیار مهم . میشه ام اون ۷-۶ کتاب دیگر رو هم معرفی کنید؟
البته اگر دوست دارین.
خیلی به این موضوع فکر میکنم.اینکه ما واقعا هوشمند تریم؟اصلا هوشمندی یعنی چه؟ ما که اینقدر ادعای برتری داریم روز به روز مشکلات خودمون رو داریم بیشتر میکنیم. و خیلی از انرژی و زمان ما داره توی حل همین مشکلات خود ساخته تلف میشه. سیزده به در گذشته به یکی از کوه ها رفته بودیم.اونجا چشمه ای بود که کمی اب داشت و از دره ای میگذشت و محل زندگی حشرات و قورباغه ها بود. نظم و آرامش اونجا مثال زدنی بود و مشخص بود مدیر اونجا اگه نگیم ارزیاب درسای متمم بود لااقل عضو ویژه بود 😉 .هر کسی به کاری مشغول بود که استعداد و تواناییش رو داشت! و وظیفه خودش رو بدون کم و کاست انجام میداد.همه جا رو خوب گشتم ولی باور کنید دادگاه رو ندیدم، همینطور بانک مسکن همینطور شهرداری ! رو سنگ و صخره ها رو هم دیدم ولی کسی واسه مجلسم ثبت نام نکرده بود که اعلامیه بزنه! آخه هرکسی هر کاری میتونست برای کمک به هم انجام میداد، حتی بعضیاشون جونشون رو میدادن تا اون یکی از گشنگی نمیره! فکر میکنم قورباغه ها فیلسوفای اونجا بودن،چون کل روز رو مینشستن و تفکر میکردن! حداقل چون زبان بدنش مثل ما بود اینجور حس کردم! دو ساعتی که اونجا نشسته بودم خیلی تحقیر آمیز بهم نگاه میکرد.لابد با خودش میگفت عجب بدبختایین این آدما!.اون روز خیلی به اینکه کدوم از ما زندگی بهتری داریم فکر کردم.منی که اینهمه ابزار ساختم از بیان تا ابزار جنگ یا این قورباغه که ساکت نشسته و ابزارش جهش و زبون ده سانتیه ! این بحث باعث شد اون روز دوباره از ذهنم بگذره.راستی استاد در بالا به جای “جوی”،”چوب” نوشتین.ممنونم
سلام یونس جان.
آره. چوب نوشتم. چون بر سر “چوب” نشسته بود نه بر سر “جوی”.
ضمن اینکه احتمالاً از نگاه اون لمور، سر چوب نشستن خیلی حکیمانه تره و وقتی میبینه ما سر “جوی” نشستیم لابد فکر میکنه کار دیگهای داریم 😉
محمدرضا از ته دل خندیدم به این جمله:
“شاید دارد به این فکر میکند که از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده “
پیشرفت تکنولوژی سریع و تاریخ ان خیلی کوچک هست که در مقابل تاریخ تکامل انسان به لحظه ی چشم به هم زدن می ماند ، و اینجاست که انسان و ژنوم ان فرصت تطبیق پیدا نمی کند، و ما روز به روز سردرگم تر می شویم.و کلمات و احساسات در مواجه با آن گنگ می شوند.
و یادمان رفته ما اول حیوان هستیم بعد انسان متفکر .
و این سوال برای من هست که آیا پیشرفت تکنولوژیک در نهایت حد و مرز و محدودیت ندارد؟؟
سلام استاد بزرگوار،
این طرز نشستن لمور، منو یاد حالتی میاندازه ، وقتی از خستگی فیزیکی زیاد ،تو همون محل کار ادم میشینه یا وقتی به قله کوه که میرسی از خستگی ، میشینی و شهر کوچیک روبرو رو تماشا میکنی و ذهن یکم متوهم متعجب میشه.
منم هم دوست دارم مثل شما همونجور که از عکس لمور استفاده می کنید که همون سر حرفه به هوش و جهان بینی و ایدولوژی ختمش می کنید ،از عبارت بی سرو ته که اول این پست نوشتید استفاده کنم وچون کامت ها بازهست ، یکم کم حرفه های خیلی بی سرو ته تر بزنم چون جمع کردنش برام سخته ،تو ذهنم هم سرو ته نداره چه برسه به اینکه بیاد تو زبان یا بدتر از اون تو نوشتار . قبلش یه خاطر بگم.یادمه استادی اومد سرکلاسمون، نام فامیل ایشون ،کشفدار بود ،اومد و گفت : کشفدار هستم . یکی از بچه ها اشاره به کفشش کرد و گفت استاد ما هم کفش داریم. استاد گفت نه من یکم بیشتر کفش دارم.بی سرو ته بودن بیشتر حرف من از بیشتر درک نکردن اونها میاد.
با دوستی صحبت میکردم و از انسان و نهایت این زندگیمون صحبت میکردیم ،همون مفاهیمی که لمور داره فکر میکنه تو عکس، میگفت انسان های روحانی میشن جزی از طبیعت و مخلوقاتش ،مثل این برگ ،خودش میشه برگ . این مفاهیم اجتماع ،جامعه و فرهنگ،شهر… اینها رو خودمون ساختیم ،هر مفهومی و قراردادی که به دنیا اضافه میکنیم ،اون رو پیچیده تر و زندگی را سخت تر میکنه ،ما رو از اون حقیقت هستی و روح انسانی دور میکنه،میگفتم میشه مگه طوری دیگه هم زندگی کنیم ما ،بریم تو کوه و بیابون تنها ،مگه مکان داره تو این شهر این شرایط زندگی ،اینجوری شد،میگفت کسانی رو دیدم که هستن و میشن مثل این برگ، مثل این درخت ،جزیی از طبیعت ،لذت کامل وصل میشن به دنیا. میگفتم پس وظیفه ما چی میشه ،پس چرا به بقیه راه را نشون نمیدن،چطوری زندگی میکنن ؟تو هم داری تو این راه میری و من خیلی نگرانم. میگفت فیلم اتاق ۸ رو دیدی ؟ ناظر بر خود میشی از بالا تو هر لحظه …
از کلمه و معانی گفتید و از دروغ، راست میگید تو زندگی کسانی رو که دروغ میگن و اون را خوب حفظ می کنن آدمهای باهوشی هستند ،همیشه فکر میکردم که اینها که صداقت ندارن،نمی تونن عمیقا از زندگی لذت ببرن ،ولی به احتمال خیلی زیاد اشتباه می کردم. اونها با همون دروغ گفتن ،از زندگی کردن لذت می برن، مفهوم زندگی براشون همونه .
این مفهوم کلمات برای هر کسی یه جوریه ،دوستی داشتم با هم کار میکردیم ،از انسان بودن و همنوعی صحبت می کرد و درکش از کمک کردن به یکدیگر ، وقتی یکی دیگه از دوستانی که از ما جدا شده بود ، کاری را با قیمت پایین تر ازما ، با کارفرما می خواست قرار داد ببنده ،با تهدید می خواست کار رو از اون به هر قیمتی شده بگیره و می گفت که کار حق ماست .از حقمون می گفت ،حق از نظر ایشون معنی و مفهوم دیگه ای داشت ،باور به معنی حق یه جور دیگه ای تو ذهنش بود.
چند وقتیه که معانی خیلی کلمات دیگه در نگاه من یکی نیستند و طیفی از معانی و مفهوم دارن و هرشخصی تو هر طیف فکری مفهومی و برداشت و معانی خودش را داره .لزوما کسی که از خوبی میگه همون معنی خوب بودن ما نیست ،یکسان نیست یا تو برخی شرایط یکسانه. رییسی دارم که سیاست مدار و با ایجاد ترس و سیاست مدیریت میکنه و احترام میخره و پول درمیاره، توضیح میداد که پنل های الکتریکی باید ارت خوبی داشته باشن. این کره زمین خیلی سخاوتمنده ،هر چی داریم ما، از این کره خاکی داریم. وقتی بار الکتریکی زیاد باشه در پنل ، اون را به زمین منتقل میکنه و وقتی بار الکتریکی کمه ،از زمین میگیره ،خنثی میشه . هرکی میره یه گوشه ای از این دنیا ، عمرش را صرف میکنه ،مطالعه میکنه یاد میگیره از قوانین این دنیا ،مدرک دکترا جمع میکنه . چه عظمتی داره این دنیای سخاوتمند و ما یه نکته یاد می گیریم کلی مغرور میشیم و به همکارمون نمی گیم ،تضادی از درک و فاهمیم رو میشه دید تو رفتار و گفتار و درک ایشون.
این کلمات هستن که یه کشوری را به سقوط می رسون و عمر مردمانش را میسوزونه با یه معنی مفهوم خاص و بازهمان کلمات می تواند مردمانش را امید ببخشند و نوعی دیگر از زندگی را و نوعی دیگر از مفاهیم را نوید دهند.همین کلامات که در ذهن آدم ها، مفاهیمی را میکارد که داعش الان را بوجود آورند، علی رغم همه پشت پرده ها و بالادست ها و ناظران بر آدمها ، جاییکه کلمه انسان و حق و حقیقت ،مفهوم دیگری را در ذهن پدید برای اونها پدید اورده.نمی دونم کجای حرف هاست ولی بهتره که این سطر ته این کامنت و حرف ها باشه.
محمدرضا سلام
آيا وقتي اسم استقلال و پرسپوليس مي آد و اين اسم ها براي شنودگاني كه شناختي از اين تيم ها دارند به ترتيب مرد پولدار وابسته و جوون زحمت كش پايين شهر رو تداعي مي كنند اين پديده هم انتروپومورفیسم یا انسان انگاری محسوب ميشود؟
سلام علی جان.
اگه بخواهیم به تعریف عام این لغت نگاه کنیم (به روایت ویکی پدیا):
Anthropomorphism is the attribution of human traits, emotions, and intentions to non-human entities and is considered to be an innate tendency of human psychology
قاعدتاً هر نوع نسبت انسانی دادن به موجود غیرانسانی، مصداقی از انسان انگاری محسوب میشه.
اما با توجه به توسعهی حوزههای دیگر دانش، مثلاً حوزهی برندسازی، امروز قضاوتهایی که ما در مورد برندها داریم رو بیشتر زیر عنوان هویت برند یا تصویر ذهنی مخاطب از برند، طبقه بندی میکنند.
شما در مورد استقلال و پرسپولیس مثال زدید. شبیه مثال شما رو میشه در خیلی زمینههای دیگه مطرح کرد. مثلاً در مورد سازمان تامین اجتماعی (یک پیرمرد بیسواد فرسودهی خستهای که گوش سنگینی داره و بیشتر انسان رو به یاد مرگ میندازه تا امید و زندگی).
به نظر میاد جدا کردن مفاهیمی مانند تصویر ذهنی و هویت برند از آنتروپومورفیسم و بررسی جداگانهی اونها، مناسبتر و دقیقتر باشه.
چند مثال دیگه از انسانانگاری به ذهنم میرسه که میتونه این واژه رو شفافتر کنه:
* ماشینم رو شستم، طفلکی چقدر خوشحال شد. اصلاً یه جور دیگه راه میره.
* ماشین خودش راه خونهی شما رو بلده. من هم حواسم نباشه درست میاد.
* مثال شعر پیکان قراضه که یغما گلرویی سروده و رضا یزدانی خونده
* گفتگوی موسی با خدا در داستان موسی و شبان
با توجه به این نوشته احتمالا تحسین و اقبال ما انسانها نسبت به کاسکو و مرغ مینا (که می تونن در صورت آموزش صدای انسان رو تقلید کنن) ناشی از انسان نگاری ما انسان هاست. همچنین احتمالا گونه ای از میمون ها که باهوش ترین حیوانات قلمداد میشن با آزمایش هایی که مملو از قضاوت های انسان نگارانه! هست سنجیده شدند. خودم در یک مستند چند نمونه آزمایش هوش سنجی برای میمون ها و طوطی ها دیدم که شبیه آزمایش های هوش که در مهد کودک ها از بچه ها می گیرن بود. مثلا تشخیص شکل احجام و تفاوت های اونها و … در کل انسان ها خودشون رو عقل کل حساب میکنند!
پی نوشت: در یکی از مستند هایی که دیدم یه ماهی خیلی کوچیک نشون میداد که از بعضی حشرات خارج از آب تغذیه میکرد و روش شکارش هم این بود که مقداری آب در دهانش می کرد و به گونه ای این مقدار آب رو به بیرون پرتاب می کرد که طی حرکت پرتابه ای روی شاخه ی درخت دقیقا روی کمر حشره ی مورد نظر فرود می اومد و اون حشره دقیقا عمودی به زیر شاخه که برکه آب بود پرت میشد و ماهی در همون لحظه به اون محل میومد و شکارش می کرد. گوینده می گفت با توجه به این دقت بالا این ماهی از قوانین شکست نور (تخمین دقیق محل شکار از زیر آب) آگاهی کامل داره! در همون مستند میگویی رو نشون داد که با کمک شلیک حبابی با سرعت بالا شکارش رو می کشت. این حباب در اثر باز و بسته شدن بسیار با سرعت دو فک میگو در دهانش ایجاد و شلیک میشد و دمای تخمینی هوای داخل حباب معادل دمای سطح خورشید بود!
با مطالعه طبیعت قطعا جایی برای تکبر انسان باقی نمی مونه. متاسفانه دقیق یادم نیست اسم مستند رو ولی عید نوروز از تلویزیون ایران پخش شد. ببخشید بدون ذکر دقیق منبع کامنت گذاشتم برای خودم خیلی هیجان انگیز بود(:
سلام معلم جان
نوشتتون منو یاد یک متن ادبی انداخت که مضمونش این بود:ما انسانها موجودات عجیبی هستیم برای خانه پنجره میسازیم تا بهانه ای باشد رو به آفتاب ،رو به درخت، رو به آسمان و بعد آن را با ضخیم ترین پرده ها اسیر میکنیم…
اگر از علت های اصلی نصب پرده مثل حفظ حریم خانه بگذریم ،موضوعی که اون نوشته رو در ذهن من به بحث شما متصل میکنه اینه که:
ما بعد از نصب پرده برای پنجره به طور کلی منظره ی بینظیر طبیعی پشت پنجره را فراموش میکنیم وتمام حواسمون پرت تمیز نگه داشتن پرده ،ست کردنش با سایر وسیله ها ، جدیدترین مدل دوخت و احتمالا خرید پرده ی جدید در آستانه ی سال نو میشه !
بعد هم در مهمانی سال نو احتمالا درباره ی سلیقه ی خوبمون در انتخاب پرده ،آدرس فروشگاه پارچه فروش و… بحپ میکنیم و هیچ کس حواسش نیست که دلیل این بازدید در اصل بهار پشت پنجره است و اینگونه است که ذهن ما ازمفهوم شگفت تغییر فصل ،بهار و طبیعت جا میماند و تماما صرف پرده ی نصب شده میشود…
به نظرم خیلی از جاها ، ما به جای پرده برداشتن از راز هستی ترجیح دادیم یک پرده ی خود ساخته و ساده تر روی اون نصب کنیم و تمام انرژی مون رو صرف تعریف ، تکمیل وبحث کردن درباره ی اون موضوع جایگزین کنیم و کاملا هم فراموش کنیم که حقیقت میتواند چیز دیگری باشد و این شاید مصداق خوبی باشد برای بعضی واژه سازی های ما و اکتفا کردن به معنای محدود و خودساخته ای که به یک مفهوم بزرگ میدیم و بعد وقتمون رو صرف تکمیل و پیچیده تر کردن این معانی خود ساخته میکنیم.غافل از اینکه تنها پرده ی تازه تری بر روی آن مفهوم پهن کرده ام.
پیش بینی روزی که به کلمات نیاز نداشته باشیم خیلی جذابه. احتمالا خیلی خیلی زیاد به تکامل بشر کمک میکنند. فکر میکنم روزی برسه که گونه ی انسان بتونه کل گیتی و هستی رو به چالش بکشه و خودش رو گسترش بده. روزی برسه که در کل کیهان کلونی هایی که انسان ها در اون وجود دارند داشته باشیم و زمین به عنوان یک خاطره و نستالژی دور برای انسان ها به نظر برسه.
فکر میکنم همون طور که خونه سازی ارزون شد و ما کم کم تو کل کره زمین در حال مسکن ساختنیم روزی میرسه که کلونی سازی برامون خیلی ارزون میشه و به سمت سیاره های و کهکشان های دیگه میریم.
اون زمان ممکنه خیلی اتفاقات دیگه هم افتاده باشه. جلوگیری از مرگ و … قطعا حذف کلمات و تغییر نحوه ی ارتباط یکی از بخش های کاملا قابل پیشبینی اینده است. فقط تنها نکته ای که باید مد نظر بگیریم خیلی زیاد اینه که وقتی از چنین تغییراتی حرف میزنیم، منطقیه که بازه های زمانی هزار ساله در نظر بگیریم اما نکته مهم تر اینه که حواسمون به سینگولاریتی و هوش مصنوعی هم باشه که اگر بهش دست پیدا کنیم همه این اتفاقات که شبیه فیلم های تخیلی هست، ممکنه تو یه بازه ی زمانی خیلی خیلی کوتاه اتفاق بیفته، اونقدر کوتاه که ممکنه عمر بعضی هامون قد بده به دیدن این اتفاقات.
از تو رسته ست، ار نکوی است ار بد است // ناخوش و خوش هم ضمیرت از خود است.
ای بسا کس رفته ترکستان و چین // او ندیده هیچ، الا مکر و کین.
ای بسا کس رفته تا شام و عراق // او ندیده جز مگر کبر و نفاق.
پیش چشمت داشتی شیشۀ کبود // زان سبب عالم کبودت می نمود
سلام
خیلی خوب بود
ممنون
چند روز پیش خواستم که مطلبی را در مورد هوش در متمم مطرح کنید و الان پاسخ خودم را گرفتم. کلمه ی هوش در ذهن من هم جایگاهش را از دست داده و فک کنم مجموعه ای از تعاریف را باید جایگزینش کنم.
الان یه ایده به ذهنم رسید: شاید جالب باشه در متمم مطالبی در مورد “روند مرگ کلمات “منتشر بشه.