دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

آرزوهای آموخته شده

پیش نوشت: این مطلب را در ۱۳ آبان ۹۲ نوشتم. اما چون برای بحث این روزهای خودم (با متمم تا نوروز) لازمش داشتم، آن را اینجا می‌آورم تا با خواندن دوباره‌اش، مطرح کردن گام بعدی راحت‌تر باشد.

معلم کلاس اول، سوال تکراری همه‌ی سالهای گذشته را دوباره پرسید: «وقتی بزرگ شدید، می خواهید چه کاره شوید؟»

بچه‌ها هم پاسخ‌های تکراری سالهای گذشته را تکرار کردند: «دکتر. دکتر. مهندس. دکتر. مهندس. مهندس. فضانورد. دکتر. مهندس».

همه می‌خواستند وقتی بزرگ شدند به «جامعه» خدمت کنند.

هنوز نخستین حروف الفبا را نیاموخته بودند. هنوز دنیا را ندیده بودند. هنوز کشور را نمی‌شناختند. اما پدرها و مادرها و رسانه‌ها کار خود را خوب انجام داده بودند.

یادشان داده بودند که اینجا سرزمین دکترها و مهندس‌هاست. یادشان داده بودند که اینجا «مدرک» خود یک «شغل» است. یادشان داده بودند که وقتی بزرگ شدی و خواستگاری رفتی، اگر بگویی مهندسی، کسی نمیگوید شغلت چیست.

یادشان داده بودند که فضا، فضای ناامنی است.

یادشان داده بودند که این جماعتی که در اطرافتان زندگی می‌کنند، دوست دارند شما «دکتر و مهندس» شوید. و تو اگر می خواهی رسوای جماعت نباشی، همرنگ جماعت باش.

حتی یادشان داده بودند که در خلوت خود، به خانه و ماشین و ثروتی که دکترها و مهندسها دارند فکر کنند و در کلاس خود، از «خدمت به جامعه» بگویند.

پدرها و مادرها، تنها نکته‌ای را که برای نگونبختی فرزندانشان لازم بود، خوب آموزش داده بودند. خیلی خوب. یادشان دادند که برای انتخاب آرزوهایت، به آرزوهای اطرافیانت فکر کن و نه به میزان رضایتی که پس از تحقق آرزوهایت تجربه می‌کنی.

بچه‌ها، آرزوهایشان را گفتند. یا بهتر بگویم: آرزوهای پدرها و مادرهایشان را تکرار کردند.

بچه‌ها، به همکلاسی خود که قرار بود فضانورد شود، خندیدند. در حالی که او تنها کسی بود که آرزوی خودش را گفت.

هجده سال گذشت.

برگه‌ای را پیش رویشان قرار دادند با هزار خانه‌ی سفید و یک قلم که با آن می‌توانستند سرنوشتشان را خط‌‌ خطی کند. با دقت و تمرکز. هیچ خانه‌ای نباید نیمه سیاه می‌شد. یا سیاه سیاه یا سفید سفید.

در اینجا، باید منتظر می‌ماندند تا دانشگاه‌ها، آنها را انتخاب کنند و به آنها بیاموزند که باید چه چیزی را دوست داشته باشند.

یکی که در دلش همیشه دوست داشت باستان ‌شناس شود، مهندس شد.

یکی که در دلش دوست داشت مهندس شود، حسابدار شد.

آنکس که می‌خواست حسابدار شود، پزشک شد.

تنها کسی که راه خودش را رفت، آن فضانورد دوران دبستان بود که رویایش را خودش انتخاب کرده بود. او بزرگتر شد و دنیا را بهتر شناخت و تصمیم گرفت به جای فضانورد شدن، نویسنده شود.

او بعدها آموخت: در جامعه‌ای که مردم، تو را مانند خودشان می‌خواهند، مانند خودت بودن حتی از فضانورد شدن سخت‌تر است.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


115 نظر بر روی پست “آرزوهای آموخته شده

  • سارا نعمتی گفت:

    اقای شعبان علی ، قول میدم این اخرین سوالم باشه و دیگه کمتر با دغدغه ها وحرف ها وسوالات بچگانه ی خودم شما رو اذیت کنم. شما هم قول بدین جواب منو بدین. اقای شعبان علی عزیز، اگر کسی نتونه توی این طرح متمم شرکت کنه ، بنا به دلایلی ……. ایا میتونه فقط با گوش دادن به برنامه های چهارشنبه شما از طریق رادیو اقتصاد به مهارت های فردی مد نظر شما رسید؟

  • الهه گفت:

    به قول استاد شریعتی ” ستایش گر معلمی هستم که چگونه اندیشیدن را به من بیاموزد، نه چگونگی اندیشه ها را”
    به نظرم خیلی از ماها الان سرگردانیم چون کسی به ما چگونه اندیشیدن رو یاد نداد نه پدر ومادر، نه معلمان مدرسه و نه جامعه…..
    در ضمن بی ثباتی وضعیت اقتصادی هم گاهی اوقات باعث میشه اون فضانورد هم از اینکه دنبال آرزوش رفته، پشیمون بشه…

    بی ثباتی اقتصادی و به دنبالش بی برنامه گی و از طرفی طی کردن مسیری که الان میفهمیم بهش علاقه نداریم، آینده رو برای ماها تبدیل به یه مرداب کرده که هر لحظه توی ذهنمون داره ما رو می بلعه….

  • طنین گفت:

    دوران دبیرستان استاد منطق ارزوها روپرسید گفتم دوس دارم از میلههای برج ایفل بالابرم باچتر بپرم بگذریم ک کلاس منفجرشد
    یکی از اساتید مراجعه کننده ای داشته ک ۱۲ سالش بوده ارزو داشته مثل ویکتوریا بشه یعنی بارداربشه و سقط کنه

  • علیرضا گفت:

    محمدرضا جون با اینکه از دستت خیلی ناراحتم ولی این پستت خیلی خیلی قشنگ بود

  • طنین گفت:

    دوستی داشتم ک ارزو داشت پزشک بشه ازش پرسیدم ک اگر جنگ بشه ب عنوان پزشک حاضری بری کمک کنی تا جوونای مردم نمیرن از شدت جرائت
    گفت اره ب شرطی چنصد کیلومتر از نبرد دور باشم
    پزشک ذهنی من همه زندگیش رو در خطر میگذرونه تو ذهن ما ترسیم شده پزشک شخصیه عبوس کم حرف گاهی کچل بهترین ماشین و خونه
    من ک سال دوم روانشناسی هستم دربدر دنبال بیمارستان روانی هستم ک برم خطر کنم

  • مهران. گفت:

    محمد رضا جان من هم موقعی که دبستان بودم فکر فضانورد شدن داشتم..کتاب میخوندم کلاسهای نجوم میرفتم . اما انقدر همه ، همه جا منو مسخره کردند( به همه میگفتم میخوام فضانورد شم!) ، انقدر گفتن مهران الا بچه ای نمیفهمی..که متاسفانه بیخیال شدم..یعد از اون راجع بهش نه کتابی خوندم نه جایی رفتم ..هیچی..فضا نورد شدن واسه من شد یه خیالِ محال.
    رفتم هنرستان ساخت تولید-مکانیک- خوندم . الان ترم آخرِ کارشناسی هستم و با بی علاقگی دارم درس میخونم .
    محمدرضا جان ازتون سوال دارم ، من ترم پیش مرخصی گرفته بودم و این مصادف شد با آشناییِ بیشتر من با شما ؛ کتابایی که میگفتی رو میخوندم ، سمینار های شما رو اومدم ، کلاسای دکتر شیری رو رفتم ، الان که میرم سر کلاس ، الکتریسیته و مقاومت و طراحی اجزا میخونم برای من انگار یه دنیای بیگانست… چیکار کنم ؟
    نمیدونم بگم خوشبختانه یا بدبختانه ، من تو دانشگاه علمی کاربردی تدریس هم میکنم ..

  • شیما گفت:

    استاد عزیزم باید بگم که متاسفانه این موضوع رو من و خیلی از دوستان با تمام وجود تجربه‌ کردیم. از گروه دوستانم که همه دکتر و مهندسند بیش‌ از ۵۰ درصدشان تغییر رشته داده‌اند تازه آنان خوشبختان گروهند هستند!
    منم یکی از آن مهندسان عاشق هنر هستم! حالا که خیلی چیزها گذشته تازه جامعه و خانواده استعداد و علاقه‌ام را در هنر می‌بینند اما صد حیف!
    ای وای از آن هزار خانه‌ی سفید و مداد مشکی که سرنوشت مرا رقم زد اما بالاخره یه روز خودم سرنوشت خودم رو در دست میگیرم هرچند سخت!
    باور کنید که دلم می‌خواهد های های گریه کنم از این درد که نسل من کشید.
    نگران‌ترم که نسل بعد ما هم به‌دلیل آرزوهای خفته‌ی ما هنرمند و ورزشکار و … شود!

  • سپید گفت:

    سلام
    آقای شعبانعلی یه سوال بی ربط
    شما روی دوستانتون تعصب دارین؟

    • نه. اما شما رو دوستانتون قضاوت شدید دارید. مثلا یک بار که جواب شما رو کمی دیر دادم به دنبال دلیل گشتید و به این نتیجه رسیدید. در حالی که من جواب دادن و ندادنم کاملا تابع سرشلوغی خودمه. گاه گاهی روزها میشه که فرصت نگاه کردن به حرفها و پیامک ها رو ندارم و گاهی هر دقیقه پیام چک میکنم.

      • سپید گفت:

        واقعا این طور نیست(حداقل نه به این شدت)،شما خودتون هم همین الان قضاوت کردید،ولی واقعا دنبال دلیل گشتم چون واقعا یه همزمانی اتفاق افتاد که این طور فکر کردم،ازین که این خصوصیت بدم رو بیشتر بهم نشون دادین ممنونم،سعی میکنم بیشتر دقت کنم.

      • مهربان گفت:

        سلام استاد من منتظرجواب ایمیل شماهستم

  • رها گفت:

    سلام

    من ارزوم این بود که دانشمند بشم، از بچگی عاشق دانشمندا بودم زندگیشون رو میخوندم کتاب های علمی مطالعه میکردم و تو رویای خودم دارو کشف میکردم. من از پنج شش سالگی تو خواب می دیدم که دارو کشف کردم
    ولی الان فوق مدیریت دارم! و کارمند یه شرکتم. واقعا افسرده و سرخورده شدم! دارم تلاش میکنم بازم کنکور بدم داروساز بشم و تا بتونم رویای بچگیم رو دنبال کنم

    • فایزه گفت:

      من هم از وقتی یادگرفتم باید بخواهم در اینده چه کاره شوم خواستم که دانشمند شوم!عاشق شیمی و کوانتم و نسبیت و کیهان و اتم و ملکول بودم و ریاضی برایم منطقی شیرین داشت!رویایم و شغل اینده ام دانشمند شدن بود!یادم میاد که روزی بایکی از معلمهام درباره رشته تحصیلی صحبت میکردیم و میگفتم شیمی میخواهم بعدها عشق فیزیک هم پیدا کردم!حتی یادم میاد معتقد بودم حتی اگه در کنکور هیچی(الان برق میخونم!) قبول نشم دانشمند خواهم شد!معتقد بودم کتابخانه ها برای دانشمندشدنم شرط لازم اند!گذشت…
      الان برق میخونم!زیباست در جایگاه خودش اما من وقت زیبایی شناسی ندارم!دارم پاس میکنم!سختگیریهای فراوان و معدل و نمره و …!نه این رویای من نبود!
      رها جان من هم میخواستم دانشمند شوم حتی تا مدتها از مهندس خطاب شدن میگریختم میگفتم من مهندس نیستم قراره دانشمند بشم!
      این روزها اما شدید رویایم را دارم میفروشم!ارزان در حد واحدهای درسی که باید پاس شوند!با هزینه ای گزاف!
      محمد رضا این عکس مرا میترساند این عکس و این نوشته و من!

  • داود گفت:

    خب حالا که ما با آرزوی بقیه بزرگ شدیم و کار به جایی رسیده که من حتی نمیدونم به چی علاقه دارم!!خب حالا ما باید چیکار کنیم؟؟ راه حلی هستی برای ماها که دنباله روی آرزوهای دیگران بودیم؟؟

  • ستایش گفت:

    یه روز توی مهمونی، یکی از فامیلا برگشت از بچه کوچولوهای جمع پرسید: میخواید چی کاره شید؟ دکتر، مهندس،دکتر، کارگر. این آخری رو پسر دایی ام(۷ سالشه) گفت. همه زدن زیر خنده گفتن اینا که میخوان دکترشن اگه خوب جون بکنن میشن کارگر، حالا تو که میخوای بشی کارگر خدابه خیر بگذرونه. از این واقعه ی خنده دار به ظاهر، و گریه دار باطنی این چندتا مورد دستم اومد:
    ۱٫ این بزرگترها مگه کارندارن که چسبیدن به بچه ها میگن چیکاره میخواید بشین؟؟؟
    ۲٫ این بچه هایی که میگن میخوایم دکتر بشیم واقعا میدونن که چه راه طولانی رو باید برن؟ اصلا یکی ازشون پرسیده ببینه این بچه از خون میترسه یانه؟؟؟ (موضوع توانایی انجام کاری رو داشتن)
    ۳٫ چرا همه ما میخواییم با متر خودمون برای رفتار و اعمال، شان(منزلت) اون رو تعیین کنیم؟؟؟ اصلا یکی از این آدما که میخندید واقعا معنی شان اجتماعی رو میدونست یا نه مثل بقیه ی ماجراها همینطوری قضاوت میکرد؟؟؟؟
    ۴٫ چرا هنوز اکثر آدما، آدم بودن رو توی پولدار بودن میبینن و عاطفه داشتن و اخلاق میره ته لیست آدم بودن؟؟؟
    ۵٫ آیا وقت اون نشده که یکمی، نه زیادا، فقط یکمی نوع نگرشمون به دنیا، آدما،زیبایی، محبت کردن و… رو تغییر بدیم؟؟ حتی شده برای چند روز، چندساعت؟

    این مورد آخری رو برای این نوشتم که این چندروز اخیر که داشتم وبتونو میخوندم بعضی از کامنتای دوستان، دلمو شکست. شکست دلم،به خاطر اینکه فکر میکردم همونطور که به مدل لباس و فکر کردن به سبک خارجییا برامون مهمه، و داریم روز به روز توش پیشرفت(بعضی جاهاش دیگه پسرفته، میزنه تو ذوق آدم) میکنیم، یکمی از سخت کوشی اونهارو هم داریم. ولی میشینیم یه عمر فکرمیکنیم که میخوایم دکتر شیم(هدف گذاری)، نمیگم هدف دکترشدن غلطه، توی این مرحله میمونیم بعد یه عمر که تلاش لازمو نکردیم میگیم هدفمون غلطه در حالی که ماجرا تنبلی و تن پروری ما بوده که خرابش کرده.
    ۶٫ یه چیزی که احتمال میدم یادتون رفته بگین اینکه پدر ومادر میخوان دکتر، مهندس شیم(توی سطح متوسط جامعه بیشتره) به خاطر اینه که فکرمیکنن با کسب شغلهای پردرآمد، آینده ی پرپول، آینده ی راحتی رو هم تضمین میکنه. ولی کلمه راحت بودن، کلمه ای نسبی است که باتوجه به ویژگی افراد باید تعریف بشه.
    ۷٫ من تمام کارهایی رو که دوست داشتم بکنم و داشته باشم تا الان کردم به همین خاطر از خدا ممنونم همینطور خونواده ام که داس اجبار رو روی گردنم نذاشتن که برو این کاره شو یا اون کاره شو.(البته بگم بعضی وقتا تاوانشو دادما فکر نکنین آسونم بوده. ولی در کل خداروشکر)

  • milad گفت:

    من عاشق المپیاد کامپیوتر هستم و دارم براش می خونم .الآن خود مدیر میگه ما به دانش آموزان سال سوم پیشنهاد نمی کنیم راه المپیاد رو انتخاب کنند(یعنی ما مدرسه تیزهوشان هستیم) و صراحتا میگه رباتیک خوب هست اما به درد کنکور کسی نمی خوره(راست هم میگه خب) .همه خوششون اومده از جواب دادن به سوالات تستی و نکته ای و با سطح علمی زیر صفر و بعد هم سپردن انتخاب رشته به دست یک عدد (همون رتبه .مثلا ۱ میره برق شریف اکثرا و …).
    از بچه های مدرسه می پرسم چند ساعت در ماه !!!مطالعه غیر درسی دارن ،اکثرا جوابی که می شنوم “صفر ” هست.
    می پرسم ورزش می کنید باز هم “صفر”.

    من که دارم تلاش می کنم و سعی می کنم درس های مدرسه رو هم قوی ببرم جلو.شعبانعلی جان نمی دونم آخرش چی میشه ،ولی امید زیادی دارم که اتفاق شیرینی باشه.

  • فائزه گفت:

    روزی که من از آینده م گفتم همه خندیدن جز بابام که خیلی عصبانی شد. بعدِ این همه سال هنوز هم به خاطر اون حرفم سربه سرم میذارن و میخندن.
    کلاس اول بودم، وسط هال نشسته بودم داشتم مشقامو با علاقه مینوشتم، داداشم ازم پرسید میخوای چه کاره شی؟ منم گفتم پنجم ابتدایی رو که خوندم میخوام ترک تحصیل کنم!!!
    ایکاش عملیش میکردم : )))

  • مریمی گفت:

    خیلی جالب بود و من هنوز نمی دانم به جای مهندس شدن واقعا دلم می خواست چه کاره شوم؟
    رویای من هیچ وقت جلو نیومد از بس گفتند با این نمره ها و این هوش یا دکتر و یا مهندس.
    اصلا حتی خودمم هم هیچ وقت به غیر از این فکر نکردم و یا ذهنم اینقدر بسته بود که جور دیگه ای فکر نمی کردم. حالا بعد این همه درس و مدرک و ارشد و کار تازه می فهمم یه چیزی کمه!!رضایتی نیست !شادی و لذت کار هر روزه….
    من رویامو گم کردم و حالا از کجا پیداشون کنم؟؟؟
    حتی اگه زمانی چیزی به ذهنم خطور می کنه اونقدر سست و خنده داره که سریع فراموش میشه؟؟؟
    منم قربانی ای تفکر و تربیت غلطم

  • سارا م گفت:

    منم همیشه می خواستم فضانورد شم 🙂 الان انقدر تو آرزوهای دیگران گم شدم که آرزوهای خودم یادم رفته…

  • مریمی گفت:

    خیلی جالب بود و من هنوز نمی دانم به جای مهندس شدن واقعا دلم می خواست ه کاره شوم؟
    رویای من هیچ وقت جلو نی.مد از بس گفتند با این نمره ها و این هوش یا دکتر و یا مهندس.
    اصلا حتی خودمم هم هیچ وقت به غیر از این فکر نکردم و یا ذهنم اینقدر بسته بود که جور دیگه ای فکر نمی کردم. حالا بعد این همه درس و مدرک و ارشد و کار تازه می فهمم یه چیزی کمه!!رضایتی نیست !شادی و لذت کار هر روزه….
    من رویامو گم کردم و حالا از کجا پیداشون کنم؟؟؟
    حتی اگه زمانی چیزی به ذهنم خطور می کنه اونقدر سست و خنده داره که سریع فراموش میشه؟؟؟
    منم قربانی ای تفکر و تربیت غلطم

  • فاطمه گفت:

    درسته همه می خندن.
    وقتی همه گفتن مهندس شو، گفتم می خوام کیهانشناس بشم و همه یا خندیدن یا ناراحت شدن
    حالا هم که همه میگن کیهان شناس شو، می گم می خوام کار آزاد کنم باز همه می خندن یا ناراحت می شن
    خیلی وقته تصمیم گرفتم به خنده ها و اظهار نظر دیگران اهمیت ندم (البته مشورت می گیرم و نظر نزدیکانم برام مهمه)

  • سپید گفت:

    سلام استاد محمد رضای عزیز منم یکی از همون بچه ها بودم که با ذهنیت خدمت به جامعه،جامعه به خدمتش رسید
    اول دبستان که بودم در جواب این سوال با زبان شیرین کودکانه به سرعت میگفتم دکتر جراح قلب،و هنوز در تعجبم که این عنوان پر طمطراق از کجا در ذهنم نشسته بود،من هنر خوندم،چیزی که بهش علاقه داشتم،گرافیک،به امیدی که بتونم زمانی درآمدی از طریق رشتم داشته باشم،وارد بازار کار شدم،در واقع بازار بیگاری و برده داری به شیوه مدرن،جایی که حق بیمه جوکی خنده دار محسوب میشد،اگر سرمایه ای داشتی میتونستی برای خودت کار کنی،اگر نه باید در ازای ساعت طولانی کار بدون بیمه و با حقوق بسیار پایین رضایت می دادی،جالب اینجاست که انقدر فارغ التحصیل زیاده که اگر نه بهشون بگی ۲۰ نفر دیگه حاضرن با رضایت کامل به این وضعیت اسف بار کاری ادامه بدن،ولی من دووم نیاوردم،این وضعیت جاهای خصوصیش بود جالبه که دولتی ها از جمله شهرداری و صدا و سیما دست شرکت های خصوصی رو هم از پشت بستن.ببخشید خیلی حرف زدم،دلم خیلی پر بود

  • مهرنوش گفت:

    سلام
    واقعا …

  • hedieh گفت:

    خیلی جالب بود ولی باید بعضی وقتا به جامعت نگاه کنی و مجبور میشی انتخاب کنی شاید اگه بخوای به کار کردن اصلا فکر نکنی و دقیقا همون کاری رو انجام بدی که دوست داری بعدا زندگی برات خیلی سخت میشه اینجوری اخرش تو میمونی که عاشق ی رشته هستی و جامعه ات به اون رشته احتیاج نداره به هر حال در نهایت بازار کاره که زندگی ادمو جهت میده نه علاقه(حداقل برای کسایی که وضع مالی معمولی دارن همه نمیتونن دنبال علاقشون برن)

  • محمود گفت:

    محمد رضا جان
    الان يه تفاوتي كرده با چند سال قبل كه بعضي از بچه ها ميگن ميخوان فوتباليست بشوند!!!
    سيستم آموزشي ايران نياز به اصلاحات اساسي دارد، خيلي خيلي قبل تر از اينكه دانشگاه ها توسعه پيدا كنند مبناي رشد بر اساس پرورش استعدادها بود و به صورت عملي استعدادها سمت و سو پيدا ميكرد.
    اكنون پر كردن فضاي فكري جوانان با پاس كردن واحدهايي كه نه علاقه اي به آنها دارند و نه فضاي كاري كشور به آن توجه ميكند تاسف بار است.
    ديروز اون فايل راديو اقتصاد كه چند روز پيش زحمت كشيده بوديد را گوش دادم در لابلاي اون خانم مجري ميپرسه كه يكي از شنوندگان پرسيده آيا در پايان مدركي صادر ميشه؟!!! تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل

  • setayesh گفت:

    ولی استاد این فضا نورده هم که راه خودش رو نرفته بلکه تغییر مسیر داده و نویسنده شده عین حسابدار و مهندس و…که همشون به دلایلی تغییر مسیر دادن.

    • فرهاد گفت:

      ستایش جان
      فضانورده راهیو که دوست داشته رفته یعنی نویسندگی. چون شناختش کامل نبوده، اولش میخواسته فضانورد بشه. اما بقیه علاقشون رو ول کردن و یه راه دیگه رفتن. معلوممه سرعتی خوندی و دقت نکردیا!

  • شیما گفت:

    خیلی جمله اخرت رو دوست داشتم. این روزا ذهنم درگیر همین مسئله ست

  • حسین گفت:

    سلام آقای حس خوب
    من که تودانشگاهم دارم می بینم که چطور فوج فوج جوانان این مملکت حیران و سرگردانند و سعی می کنند عمدا بلاتکلیفی خود را فراموش کنند…
    بیا بریم خوابگاه، در تک تک اتاقارو بزنیم ببینیم چند درصد از دانشجویان(به ویژه تحصیلات تکمیلی) می دونند که تا ده یا پنج یا یک سال دیگه کجان و چیکار می کنن
    واقعیتش اینه که من سالهاست که به این نتیجه رسیدم که اینجا هیچ کس برای هیچ کس یا هیچ چیز دیگه ای هیچ برنامه بلند مدتی نداره، حتی والدین برای بچه هاشون یا دولت برای سرمایه هاش.
    “واقعیتش اینه که” تکیه کلام من هم شده!

    • فایزه گفت:

      سلام
      منم از وقتی تفاوت واقعیت و حقیقت را فهمیده ام تکیه کلامی پیدا کرده ام “واقعیت اینه که …” واین را به دوستانم گفته ام که واقعیت با حقیقت فرق دارد.و فکرمیکنم چقدر جای حقیقت خالیست

  • پرویز گفت:

    سلام محمدرضا…..

  • سارا نعمتی گفت:

    استاد عزیز. فکر نمیکنم هیچ کدوم از خوانندگان وبازدید کنندگان شما ، به اندازه ی من این دل نوشته شما رو درک نکنه. من از چهارم ابتدایی شعر گفتم و اما همون دوران هم مورد تمسخر خواهر وبدر های خودم قرار گرفتم. و زمانی که ارزوم نویسنده شدن بود بهم این فکر رو تحمیل کردن چون تو زرنگی ودرست عالیه باید پزشک بشی. من تا اول راهنماییم که کانون پروش فکری کودکان رفتم و وهمه در شگفت بودن که من چطور توی سن ۱۱ سالگی این نوشته ها وشعر ها رو مینویسم. واما بازم به دلیل دور بودن کانون از خونه مون خانوادم اجازه ندادن برم. وانشا های دوران راهنماییم دست به دست ومدرسه به مدرسه میچرخیدن ومن بودم ویه حس خوشحالی وغرور فخر ظاهری. زمانی که توی سال ۸۹ مسابقات فرهنگی و هنری کشور اول شدم ، وهم زمان توی یه مسابقه علمی هم مقام اورده بودم اما خانواده واطرافیانم ،حتی معلم هام هم کمترین توجه ای به لوح زیبای مسابقات شعرم نکردن. منم یه شاعری که ۲ ساله دست به قلم نبردم.ومنم وکلی تضاد وترس از به زبون اوردن علایقم واینکه داد بزنم ملت من نمیخوام پزشک بشم. آه اقای شعبان علی………
    امروز وفردا وتمام روزها بی التفات می ایند ومیروند وعمر ما سر میرسد ، چقدر راز نهفته در میانه ی این همه شرط غریب،
    چقدر قصد نگفته در میانه ی این همه شرط غریب وچقدر راه نرفته وباید رفت ودستانی خالتر از همیشه ناچار به لمس ارزوهای از باد رفته……………
    بله استاد، امروز مردم از دیوارها سرک میکشن و به دنبال خوشبختی به هر سوراخی دست میکنند بی انکه به فکر کسی باشن. در چنین شرایطی که هیچ کس به فکر کس دیگه ای نیست وحتی پدر ومادر هم در حکم تنها یک گذرگاه هستن ،دیروز وارزوهای اون مفهوم عبوسی دارن ویک کویر سوزانن. ودلایل زیستن مه الود شده ،مشکوک شده وچشم نمتونه افق ها رو ببینه وپا نمیتونه ازادانه بدود ودست میلرزه وادم از سایه ی خودش هم میترسه . مهندس من اگه بخوام جوری زندگی کنم که خودم میخوام وجوری فکر کنم که خودم میخوام ،به خدا هیچ اسیبی به هیچ کس نمیرسونم ، به بجنگم برای افکارم هرچند از نظر خیلیا افکار من و راه من، یه راه ناشناخته ست واخرش معلوم نیست واما من حسم نسبت بهش بد نیست ، میخوام تا اخر این هفته کلی راجع به اهدافم فکر کنم و خودمو انالیز کنم وقدم در راه رسیدن به اهدافم بذارم و کاملا کر شم بر روی حرف های اطافیانم ، وبهشون بگم که اگه میخوان منو، باید منو با تمامی تناقض هام بخوان. به نظرتون دارم درست میرم؟؟؟ به خدا این پرسش های من استفهام انکاری نیستن ، نیاز به پاسخ شما استاد عزیزم رو دارن.

    • بیتا گفت:

      سارای عزیزم قطعا سوال تو از اقای شعبانعلی هست اما من به عنوان خواهر، دوست و یا مخاطبی که نقطه اشتراکی مارو به اینجا کشونده و در تک تک کامنتها و حرفها به دنبال فرصتی برای یادگیری هستم ،چند کلمه برای تو عزیز مینویسم…
      تا زمانی که به دنبال تایید کسی و یا ناراحت از تمسخر کسی باشی، بدون شک، خوشبختیِ خودت رو هم تو دستان اونا جستجو میکنی….و لذت ِآرامش رو تجربه نمیکنی…. انتظاراتت رو نسبت به آدمها به صفر برسون و به دنبال چیزی باش که “رضایتِ خاطر “برای تو میاره نه حکم “تایید”….
      دوست عزیزم تمییز دادن بین” پیشنهاد” و “نصیحت “خیلی سخته.من هیچوقت برای هیچکس حکمی صادر نمیکنم و به خودم اجازه نصیحت نمیدم.حرفهای منو پیشنهادی دوستانه بخون . از زبان کسی بخون که با خوندن دردو دل تو حس همدلی پیدا نکرده اما ناراحتم ازین که تو با این همه توانمندی در بیان از خودت و توانایی در به صف کشی کلمات چرا منتظر تایید دیگرانی…!؟!؟چرا از اونا “طلب کنی “که تورو بپذیرند؟!!تو کافیه با عملت سارایی رو خلق کنی که راهی غیر از پذیرش برای آدمها نباشه…!

      من هم تجربهءدیگه ای تو زندگی داشتم و هنوز هم دارم، اینکه در بعضی مواقع زندگی، برای اثبات حرفهای خودم (درباره موضوعی نه برای خودم) انرژی بیهوده صرف کردم و هنوزم گاهی بیهوده و بیدلیل اینکارو میکنم…(البته نه به معنی تایید برای خودم به معنی اینکه شاید لحظه ای اون شخص در برابر موضوعی که من احساس کردم کمی بیقضاوت، درمورد اون مسئله ای که من به دنبال اثباتش بودم فکر کنه…و شاید با شنیدن نظرش، نگاهش و باور اون من هم بتونم چیزی تازه یاد بگیرم ..)
      سارای نازنین!خیلی از ادمها مجال بودن در کانون و مکانهای مشابه رو نداشتند و ندارند اما نویسنده های قابلی هستند…اما تو شانس حضور حتی برای مقطعی کوتاه و تجربه چنین جایی رو داشتی!؟!
      خیلی از شاعرها غیر از دورو اطراف خودشون و بودن در یک شهر کوچیک و رفت و امد با ادمهای محدود ،تجربه دیگه ای از زندگی و جهان نداشتند… اما حسشون و کلامشون باعث میشه برای حتی دقیقه ای به احترامشون سکوت کنی…
      و حتی آدمهایی که هیچ کس رو نداشتند که تایید یا تمسخر بشن …و در بیتفاوتیِ کاملِ دنیا، روزگار گذروندن که این حتی از تمسخر کردن شخصی دیگه به مراتب سخت تره…
      اگه برگ آسی رو روزگار ،مثل توانایی در نوشتن ،شعر ،سخنوری ،زیبایی،قدرت بهت داد ، شک نکن و پذیراش باش و اونقدر برگه هارو از تردید و ناباوری بُر نزن که جوکر نصیبت بشه…!سهم تو همون برگِ آسیِ که بار اول تو دستانت، تو ذهنت ،تو قلمت ،تو افکارت گذاشته شده .پس تو از این موقعیت استفاده کن و با اون برگ ،بازی قشنگی رو برای خودت رقم بزن… و برنده زندگی باش….البته برای من پيروزي چيزي فراتر از برنده شدنِ ممكنه تو موضوعی برنده نشيم اما داخل رينگ رفتن موجي از انديشه های پيروزمندانه ايجاد مي كنه كه لذتش كم از برنده شدن نيست و من فکر میکنم در دراز مدت اين قبيل حس ها ماندگارتر از هيجان هاي ديگه هستن.

      • سارا نعمتی گفت:

        سلام بیتا جون . عزیزم خیلی خیلی ازت ممنونم. حرفات خیلی به دلم نشست. ومن باز ازت تشکر میکنم عزیزم ،از اینکه بی تفاوت نیستی و حست وحرفت رو میزنی. این یه قدرتیه که من یکی توش ضعیفم من شاید خوب بنویسم اما خوب نمیتونم حس واقعیمو به زبون بیارم وهمیشه متهم شدم به چیزهایی که نیستم ودر موردم قضاوت بد شده. حتی پدر ومادرم هم گاهی به طرز وحشتناکی ارزوهامو سرکوبم کردن ، خیلی از دوستام که از خودم بزرگترن میگن تو سن وسالت کمه از نو شروع کن اما گاهی وقتا ادم دیگه راهی برای برگشت وجبران براش نمیمونه. نمیتونم در قالب این کامنت حرف دلم و احساساتم رو بگم خیلیاش رازن که با خودم به گور میبرم. من الان شاید ده ها دفتر پر شده از روز نوشت های ادبی دارم اما همه رو بعد از یه مدتی میسوزونم. وخاکسترشو نگه میدارم یه جورایی این کار بهم حس خوبی میده. به هر حال از اشنایی باهات خوشحالم. وممنونم از اقای شعبان علی عزیز هرجند خودش سرش شلوغه ونمیتونه جواب کامنت های منو بده اما باعث شد من دوست خوبی مثل تو رو پیدا کنم . باز اگه اینجا کامنتی گذاشتم خوشحال میشم اگه راهنماییم کنی به عنوان یه خواهر مهربون ، عزیزم.

        • بیتا گفت:

          سارای عزیز منم خوشحالم از آشنایی با تو دوست گل.من ایمیلم رو اینجا برات میزارم اگه دوست داشتی بیشتر میتونیم صحبت کنیم …فکر میکنم راه های بهتری هم وجود داره تا تو حس بهتری پیدا کنی 🙂 تا اینکه دلنوشته های ارزشمندت رو بسوزونی….دلنوشته هارو میشه یه جای امن نگه داشت تا یه زمانی برگردی و دوباره بخونی و ببینی که از کجاها رد شدی ،چطور قد کشیدی،چطور فکر میکردی و چه چیزهایی رو تجربه کردی , و در موقع خوندن و مرور اون حرفها و تجربه ها کدوم نقطه ایستادی،چقدر دور شدی به خودِ واقعیت ،به آرمانهات و یا چقدر نزدیک….تجربه های زندگی اونقدر باارزشن که باید تو صندوق نگه داشت،رو قلبو ذهن حک کرد، نه سوزوند…yazdani.bita@yahoo.com

  • آوا گفت:

    سلام
    مانند خود بودن یعنی بدور از تمجید و تحسین دیگران ،راه خود را رفتن و چه سخت است این راه برای انسانی که خود از راهش مطمئن نیست.

  • نادی گفت:

    سلام همواره شاد و سلامت باشید ممنونم که نقطه سر خط آمدید واز نو بازنگری رو به ما آموزش میدهی

    میخواهم پاکنی بدست بگیرم و دیکته ام رو اصلاح کنم.

  • گیتی گفت:

    مهندس نمی دونم چرا به طرز عجیبی حس می کنم که این متن رو در مورد خودتون نوشتید!!!

    اما ممنون که یادآوری کردید که “خودمون بودن از اونچه که آرزو داریم باشیم هم مهم تره…”

    کاش امروز یک پوستر توی خیابون با این مضمون بذارن تا دانش آموزای امروز مثل “من، دانش آموز دیروز”نشه و آرزوهاشو درست بچینه… در راستای خودش نه در راستایی که بقیه هستن!!!

  • شعیب گفت:

    کاش فقط پدر‌ها و مادر‌ها بودن حتی وقتی با آرزویت زندگی می‌کنی و وقتی می‌فهمی که فضا، آنقدر‌ها هم که فکر می‌کردی جذاب نیست، همه‌ی آدم‌ها فکر خودشان هستند و تو وقت نداری به همه‌ی آدم‌ها فکر کنی وقت نداری‌ به همه‌ی آدم‌ها خدمت کنی.
    من یک طراح گرافیکم آرزویم این هست که نقش‌هایم را به چشم‌های آدم‌ها تقدیم کنم. نقش‌های ماندگار. آرزویم این بود که حالشان بادیدن یک نقش خوب، خوب شود. اما … آدم‌ها خیلی سنگ دل‌تر از آن شدند که نقش مرا بفهمند، آدم‌ها اسکناس‌ها رنگی را بیشتر از هر چیزی دوست دارند حتی بیشتر از خودشان.

    • شعیب عزیز. وقتی داشتم این متن رو مینوشتم خیلی خیلی زیاد یاد تو بودم و همه‌ی سختی‌هایی که برای امروز اینجا بودن کشیده ای…

      • عظیمه گفت:

        سلام خدمت معلم گرامی آقای شعبانعلی و آقای شعیب گرامی

        من در جایگاهی نیستم که بخوام نظر یا پیشنهادی به شما بزرگوار بدم و فقط درد و دلم و میگم… امیدوارم مفید باشه

        بعضی وقتا اگر آدم تنها بشه یا از تنها، تنهاتر تازه خودشو و آرزوهاشو بهتر پیدا کرده و درک میکنه… شاید اگر تنهایی ها رو از مسیرمون برداریم دیگه این ارزش و قدری که آرزوهامون داره رو، برامون نداشته باشه. حداقلش اینه که خودم قدر نقش آفرینی های خودمو میدونم…

        من زمانی مدیرعاملی داشتم که همسرش استاد طراح و نقاشی از جمله کوبیسم بود… تابلو های هنری او در نمایشگاه خارج از کشور حداقل هفت هزار دلار به بالا خریداری میشد… اما در کشور ما استقبال زیادی نداشت…
        شاید نتونسته بود تا اون زمان در ایران نقش های ماندگاری با قلمش در ذهن های ما خلق کنه… اما هنرمندی حتی در کلام شون هم نمایان بود و در چند کلمه تمام هنر وری کلام شان را در ذهن ها نقش میزدند… و من که از نقاشی کوبیسم اطلاعاتی و علاقه ای نداشتم اما ایشان را با عنوان استاد نقاشی کوبیسم به خاطر دارم…

        شاید امروز قلم هنرور شما را خوب نشناسیم؛ اما اندیشه هنری شما در ذهن ها همیشه قلم شما را نقش خواهد زد…

        این سخن از معلم مان آقای شعبانعلی به خاطرم آمد “مردمی که بی بهانه به هم لبخند خواهند زد، به هر غریبه ای سلام خواهند گفت…؛
        و ای مردم روزهای خوب سرزمین من جاودانگی شما را سزاست…”

    • رها معتمد گفت:

      “آدم‌ها خیلی سنگ دل‌تر از آن شدند که نقش مرا بفهمند، آدم‌ها اسکناس‌ها رنگی را بیشتر از هر چیزی دوست دارند حتی بیشتر از خودشان.”
      جمله تامل برانگیزیست با دو روی سکه!
      به عنوان ارائه دهنده هنر، ازش برداشت میشه که چرا آدما اینقدر پول دوست شدن (حتی بیشتر از خودشون) که حاضر نمیشن برای خوشحال کردن خودشون و بدست آوردن یک اثر هنری زیبا پول بدن!
      و به عنوان دریافت کننده هنر، ازش برداشت میشه که چرا آدما اینقدر پول دوست شدن (حتی بیشتر از خودشون) که حاضر نیستن برای خوشحال کردن دیگران و دادن یک اثر هنری زیبا پول کمتری بگیرن (نمیگم اصلا نگیرن!)

      • سارا.. گفت:

        اما من چیز دیگه از همون خط اخری برداشت کردم :
        اینکه ادم ها اونقدر سنگ دل شدن که مفهوم یک نقش و ارزش اون رو درک نمکنند تا دلشون بیاد بهای واقعی اون بپردازند

        وقتی معنای نقشی رو نفهمی خب جذبت هم نمیکنه
        یه جور تناقض اینجا هست وقتی به کسی میگن هنرمند که یه وجه تمایز با بقیه داشته باشه اگه درک اون مثل عوام باشه که دیگه بهش نمیگن هنرمند پس نباید از همه مردم انتظار داشت که یک سطح از درک و فهم رو داشته باشن و همه تو همه جوانب رشد ندارند شاید اونی که درک پایین تری از هنر داشته درک بالاتری از ریاضی داشته باشه پس این رو نمیشه رو حساب سنگ دل بودن ادما گذاشت .. این فقط یه تفاوت ساده است
        به نظر این حقیر که اصلا هم صاحب نظر نیست
        دو راه هست یا بازار فروش عام که نتیجه اش میشه طراح هایی سطحی تر و عوام پسندتر
        یا بازار فروش خاص که نتیجه اش ممکنه بشه یک طرح خاص و عمیق و خواص پسند و بعضا حتی ممکنه حالا حالا کسی نفهمش و پی به ارزشش نبره

    • سمی گفت:

      خوشحال باشید که دنبال کار دلتون رفتید دیگه باقیش “هر کسی از ظن خود شد یار من” خوشبحاله اونایی که حالشون با دیدن یه نقش خوب، خوب می شه. باقیش سعادت شماست که به خواستتون رسیدین.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser