پیش نوشت: این مطلب را در 13 آبان 92 نوشتم. اما چون برای بحث این روزهای خودم (با متمم تا نوروز) لازمش داشتم، آن را اینجا میآورم تا با خواندن دوبارهاش، مطرح کردن گام بعدی راحتتر باشد.
معلم کلاس اول، سوال تکراری همهی سالهای گذشته را دوباره پرسید: «وقتی بزرگ شدید، می خواهید چه کاره شوید؟»
بچهها هم پاسخهای تکراری سالهای گذشته را تکرار کردند: «دکتر. دکتر. مهندس. دکتر. مهندس. مهندس. فضانورد. دکتر. مهندس».
همه میخواستند وقتی بزرگ شدند به «جامعه» خدمت کنند.
هنوز نخستین حروف الفبا را نیاموخته بودند. هنوز دنیا را ندیده بودند. هنوز کشور را نمیشناختند. اما پدرها و مادرها و رسانهها کار خود را خوب انجام داده بودند.
یادشان داده بودند که اینجا سرزمین دکترها و مهندسهاست. یادشان داده بودند که اینجا «مدرک» خود یک «شغل» است. یادشان داده بودند که وقتی بزرگ شدی و خواستگاری رفتی، اگر بگویی مهندسی، کسی نمیگوید شغلت چیست.
یادشان داده بودند که فضا، فضای ناامنی است.
یادشان داده بودند که این جماعتی که در اطرافتان زندگی میکنند، دوست دارند شما «دکتر و مهندس» شوید. و تو اگر می خواهی رسوای جماعت نباشی، همرنگ جماعت باش.
حتی یادشان داده بودند که در خلوت خود، به خانه و ماشین و ثروتی که دکترها و مهندسها دارند فکر کنند و در کلاس خود، از «خدمت به جامعه» بگویند.
پدرها و مادرها، تنها نکتهای را که برای نگونبختی فرزندانشان لازم بود، خوب آموزش داده بودند. خیلی خوب. یادشان دادند که برای انتخاب آرزوهایت، به آرزوهای اطرافیانت فکر کن و نه به میزان رضایتی که پس از تحقق آرزوهایت تجربه میکنی.
بچهها، آرزوهایشان را گفتند. یا بهتر بگویم: آرزوهای پدرها و مادرهایشان را تکرار کردند.
بچهها، به همکلاسی خود که قرار بود فضانورد شود، خندیدند. در حالی که او تنها کسی بود که آرزوی خودش را گفت.
هجده سال گذشت.
برگهای را پیش رویشان قرار دادند با هزار خانهی سفید و یک قلم که با آن میتوانستند سرنوشتشان را خط خطی کند. با دقت و تمرکز. هیچ خانهای نباید نیمه سیاه میشد. یا سیاه سیاه یا سفید سفید.
در اینجا، باید منتظر میماندند تا دانشگاهها، آنها را انتخاب کنند و به آنها بیاموزند که باید چه چیزی را دوست داشته باشند.
یکی که در دلش همیشه دوست داشت باستان شناس شود، مهندس شد.
یکی که در دلش دوست داشت مهندس شود، حسابدار شد.
آنکس که میخواست حسابدار شود، پزشک شد.
تنها کسی که راه خودش را رفت، آن فضانورد دوران دبستان بود که رویایش را خودش انتخاب کرده بود. او بزرگتر شد و دنیا را بهتر شناخت و تصمیم گرفت به جای فضانورد شدن، نویسنده شود.
او بعدها آموخت: در جامعهای که مردم، تو را مانند خودشان میخواهند، مانند خودت بودن حتی از فضانورد شدن سختتر است.

115 دیدگاه
یادش بخیر ، سالها قبل تلویزیون سریال مجیدو پخش می کرد ، طرف دوست داشت مرده شور بشه !
سلام
همه ما به نوعي درگير اين آرزوي آموخته شده يا به نوعي اهلي شدن در جامعه هستيم(به اين معني كه افكار آزاد و كلام ياغي مونو زير پا ميذاريم تا اقبال عمومي جامعه رو بدست بياريم) و برخي مثل من تا ارشد هم پيش رفتند!!! اما من هيچ وقت به پدر و مادر يا جامعه ايراد نمي گيرم كه چرا متفاوت نبودند و نگرشي جديد نداشتند! و ميخوام يك نكته رو در مقابل حرف هاي شما بزنم كه شايدم چندان مورد قبول نباشه اما بايد قبول كنيم نسل پدران ما نسل بي سوادي بود…منظورم از سواد علوم تجربي و آكادميك بود كه نيروهاي كاري جامعه بودند من يادمه خيلي بچه كه بودم تو محلمون فقط يه آمپول زن بومي بود و يه دكتر هندي !!! و مهندسين شركت نفت هرچند انگشت شمار اما قابل احترام بودند و داراي جايگاه مالي و اجتماعي بالا!! لذا يه نسل (جوونياي والدين ما) به توفيق اونها نگاه كردند و دلشون خواست كه بچه هاشون همون شكلي بشن!!! و ما از اونجا كه حس زد خارجي داريم از كار كردن زير دست مديران و مهندسان آمريكايي و اروپايي آزرده ميشديم به اين سمت و سو رفتيم….. و قول ميدم اگر امروز دكتر و مهندس مثل اون ايام جايگاه شغلي و مالي داشت اينقدرها هم بهش حمله نميشد! اما لازمه يه خاطره ي جديد براتون بگم از نسل بعد اين مرز و بوم، چرا كه جامعه ي امروزي داره آرزوهاي بچه هاي نسل بعد رو ميسازه و از اونجا كه من با بچه هاي دبيرستاني هم سر كار داشتم مغزم آتيش ميگيره …..چند ماه پيش يكي از شاگرداي سال 86 رياضي پيش دانشگاهيمو ديدم ، شيطون و با هوش و شرور با يه ذوق و شوقي اومد جلو ….گفت سلام آقا…منو شناختي ؟ طبق معمول اسمش يادم نبود اما جزئياتي گفتم كه از اسم دقيقتر بود و خوشحال شد كه يادم مونده منم با ذوق و شوق گفتم دانشگاه ميري ؟ چيكار ميكني ؟ ……چون از عقايد من خبر داشت سرشو انداخت پايين و با يه خنده ي با حجبي گفت آقا من دانشگاه نرفتم گفتم عيب نداره برو خدمت و كار كن گفت نه آقا …. با من و من گفت: من رفتم حوزه آيندش بهتره !!!!!!!!!!!!
شمحمدرضا اميدورام اين كامنت منو بخوني و نظرتو بگي چون آرزوي آموخته شده ي نسل بعد عجيب و غريب تره !!!
اين كامنت از سوز دلم براومده و اميدوارم بهش بپردازي!!!
گمونم نظرم حساسيت برانگيز بود 🙂
نوید جان.
اولا اون دوستمون که رفته حوزه یک مقدار دیر اقدام کرده. اساساُ به تعبیر زیبای ویل دورانت هر تفکری در این ناحیهی جغرافیایی به طور متوسط ۳۰ تا ۵۰ سال دوام داره. ایشون کمی دیر به قافله رسیدند.
مثل سرمایهگذارانی که پس از گران شدن سهم و تقریبا در زمانی که قیمت ثابت شده یا رو به افول هست اقدام به خرید میکنند.
اما در کل، این حرف رو قبول دارم که نسل اندر نسل، ما آرزوهای نسل بعدی رو میسازیم. اما هر چه جامعه به سمت فردگرایی بره قاعدتا این تاثیر نسل قبلی کمتر میشه
سرنوشت کاری من رو هم کنکور تعیین کرد و پدر و مادرم اصراری برای اینکه چه کاره بشم نداشتند ( البته هر از گهی مادرم میگفت دبیری بهترین شغل واسه خانوماست ، و من هم گوشم بدهکار نبود و الان پشیمانم!!!) علوم پایه در یکی از بهترین دانشگاههای ایران خوندم و الان چند ساله کارمندم ! کارم بد نیست اما ازاینکه هر روز 8 ساعت سر کار باشم آزرده خاطرم !!!
الان که از دخترم میپرسم بزرگ شدی دوست داری چه کار کنی ، میگه من دلم نمی خواد کار کنم می خوام نقاشی بکشم ! خوشبختانه شرایط زندگی های سخت امروز ما باعث شده بچه هامون بهتر فکر کنند و از همین حالا راهشون رو انتخاب کنند!
استاد عزیز اگه براتون امکان داره مطلبی در خصوص زندگی زنهای امروز ایران که بین سنت و مدرنیته ، کار بیرون و خانه و نگهداری از فرزندان درگیرن ، بنویسین تا مث همیشه از نگاه عالمانه تون به مسائل درس بگیریم. موفق باشید
سلام. مثل همیشه نوشته هاتون زیبا و تکان دهنده است و حرفی برای گفتن باقی نمی مونه.
او بعدها آموخت: در جامعهای که مردم، تو را مانند خودشان میخواهند، مانند خودت بودن حتی از فضانورد شدن سختتر است.
واقعا سخته…..
محمدرضای عزیز شما و این قبیله ی مجازیتون دله آدمو قرص میکنه واسه خودش بودن……
من همیشه دلم می خواست خواننده شوم اینکه استعدادش رو دارم یا نه یک بحث دیگه س. ولی با گفتن این ارزو فقط به بی دینی متهم میشوم شرکت در کلاسهای موسیقی نیز اون حس خواستن من رو ارضا نکرده.از اینکه تا اخر عمرم شاید به ارزوم نرسم غصه م میگیره.
راستی استاد مسیری وجود نداره که ادم هم دینش رو حفظ کنه و هم به ارزوهاش برسه؟مگه قراره چقدر زندگی کنیم که اینقدر سخت گرفتیم؟
پذیرفتن هر چارچوبی، به معنای اینه که پذیرفتهایم در همان چارچوب فکر کنیم، زندگی کنیم و آرزو کنیم.
دین چنان چارچوب عمیقی است که من خودم هم به عنوان یک دیندار جرات ندارم در جامعهی دینداران از آن حرف بزنم!
زمانی در انتقاد به کمونیست هایی که از کمونیسم دفاع میکردند میگفتند:
این چه آزادی است که شما از آن دم میزنید اما وقتی میخواهید در دفاع از کمونیسم هم بنویسید باید در دنیای غرب این کار را انجام دهید؟!
گاهی همین حس در مورد دینداری به من دست میده. میخوام در دفاع از دینی که عاشقش هستم بنویسم اما احساس میکنم امنیت جانی نخواهم داشت جز اینکه در میان کافران زندگی کنم و از دین اسلام بنویسم.
محمدرضای عزیز این کامنت دقیقا حرف دل من بود که سالهاست داره اذیتم میکنه…
ای کاش میشد بیشتر راجبش صحبت کنی محمدرضا شاید حرفات افرادی مثه منو آروم کنه..
من برای طی کردن مسیر زندگیم ، تابحال سرعت گیر و چاله چوله های زیادی رو رد کردم اما واقعا نمیدونم که آیا جاده دین و آرزوهام هم مسیرن یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
سلام محمدرضا
با اینکه میدونم با توجه به دلیلی که گفتی نمی توانی در این مورد بنویسی و شاید اصلا دوست نداشته باشی بنویسی ، ولی خواستم حداقل تلاشمو در این مورد بکنم .
یکم برام سخته درک کنم چطور انسانی مثل تو با دین کنار اومده ،چه تعریفی برای خودش از دین کرده و چطور این چارچوبو پذیرفته (آنهم دینی که من و احتمالا تعداد زیادی از افراد میشناسند)
با سلام
نمی دونم اشکال از بافت سنتی جامعه ماست که می خواد همه چیز رو به ما تحمیل کنه یا خودمون.ایراد از منه یا جامعه فرد ستیز که می خواد از لباس من از نوع حرف زدنم از لهجه شهرستانیم از سبک ساده زندگیم تا تفکراتم دینم نحوه نگاهم به زندگیم رو کنترل بکنه.اینقدر که همه رو می خواد تبدیل به یک تهرونیه پولدار و مذهبی شیعه و امام حسینی و رانت خور مدرک دکتری و فامیل این و فامیل اون بکنه.بعد میگن چرا همه میان تهرون.بابا من که اینجوری نیستم ،چی هستم؟شهروند درجه 2؟حتما ایراد از منه.پس من هم تو خودم گم میشم.افسردگی میگیرم و تو خیال خودم از همه بالاتر میرم این سرنوشت کسی هست که از مبارزه برای آرمانش می ترسه.من از جنگیدن برای باورهایی که حتی شک دارم مال خودم بوده یا بزور بهم تلقین شده خسته ام…
من از بچگی عاشق پزشکی بودم.
دوست داشتم جراح بشم. فقط به عشق یک چیز.اونم این بود که برم تو اتاق عمل و بیام بیرون و
طرف بگه : آقای دکتر چی شد؟
منم بگم : پووووف، متاسفم!
از اینجا به بعدش رو میتونید به همراه آهنگ های فریبرز لاچینی تصور کنید. ( مثلاً آهنگ برگ آشفته)
اما بعدش وجدانم قبول نکرد، این بود که بی خیال پزشکی شدم.
بعدش تصمیم گرفتم برم وارد حوزه مالی بشم که برم شهرداری کار کنم و زیر میزی بگیرم و یک ساله بار خودمو ببندم و برم همونجایی که دلبر خونه داره.
بعدش فهمیدم الان مردم گرگ شدن، زیر میزی نمیدن.
در نتیجه تصمیم گرفتم برم تو کار مطالعات استاندارد تا به عنوان بازرس برم سراغ پروژه ها، اون موقع میتونم الکی بهشون گیر بدم و اونا هم چون دستشون زیر منگنه منه، مجبورن زیر میزی بدن، اگر ندادن، پلمپ میکنم و اینبار 2 برابر عرف بازار زیر درخواست میکنم شیرینی بچه ها رو بدن.
ولی بعدش نشستم حسابی فکر کردم دیدم این خرده کاری ها افت کلاس داره. باید کاری کنم کارستون.
پیش خودم گفتم خودم که سهله، جد و آبام مگه نون نمیخوان؟ بسه سختی کشیدن، مگه اونا آرزو ندارن؟ بالاخره ان مع العسرا الیسرا.
پس از روزها فکر کردن راه حل را یافتم. راه حل قضیه در جنس مردمه. فعلاً دارم کارهای تحقیقاتی روی پوست مردم انجام میدم ببینم جنسشون از چیه.
آخه به قول شاعر بزرگ ایرانی، جناب مرتضی :
گر خسته ای از نان جو، گر تو خواهی نان گندم/ فروتن باش و افتاده، مردی باش از جنس مردم
سلام.واقعیتش نمیخواستم پیام بگذارم ولی متنه جالبی بود یه لحظه یادبچگی اوفتادم قبل 10سالگی دوست داشتم دکتر بشم ولی جالبب اینجا بود که به درخواست معلمم و علاقه خودم همیشه همکلاسیامو جمع میکردم وبراشون کلاس رفع اشکال میگذاشتم بعد 10سالگی بنابه شرایط جدیدم نمیخواستم پزشکی قبول شم ولی قبول شدم(یعنی رتبه آوردم) ولی جالب اینجابود که همیشه تا دیپلم هم شغل قبل 10سالگی رو ادامه دادم تالیسانس هم همین تا فوق هم همین الان هم همین آینده هم همین…………………عاشقانه میپرستم کلاسمو و دانشجوها و دانش آموزامو
درود محمد رضا
خیلی از نگاه های سنگین آدما و حرف های کلیشه ای و نیش دار آدما رنجیدم اون وقتی که تصمیم گرفتم برم دنبال آرزو هام خیلی چیز ها را از دست دادم خیلی ها به من برچسب دمدمی مزاج زدند خیلی ها گفتند که این کار ها نشونه اینه که بچه ای و… این ها همش به خاطر این بوود که من کار و مدرک دانشگاهیم رها کردم و تو سن 26 سالگی یعنی 1 سال گذشته تا برم دنبال رشته ای که همیشه بهش علاقه داشتم ولی من هم درگیر همین گفته هات شده بوودم و نتیجه ای جز به لجن کشیده شدن عزت نفسم ندیدم .
آره خوشحالم که آشنایی با تو از یکی دو سال پیش کمک کرد که این تصمیم بزرگ را بگیرم
من اون رشته مهندسی متالورژی را رها کردم و رفتم سراغ روانشناسی که علاقه همیشگی بود واسم
من به خاطر این تصمیم خیلی چیز ها را از دست دادم اما به جاش آرامش و عزت نفسم را بدست آووردم …
الان که دارم این متن را می نویسم گریه ام گرفت به خاطر تمام روز های که نذاشتند راهی را که دوست دارم برم به خاطر تمام تحقیر هایی که شدم به خاطر سرکوفت هایی که این فرهنگ های غلط تو سرم زد
مررسی محمد رضا خوشحالم که دوست خوبی البته اگه قابل بدوونی مثل تو دارم
این ها را هم چون می دوونم از شنیدش خوشحال میشی می گم
توی این یک سال تونستم موفق بشم واسه گرفتن مجوز برای برگزاری کارگاه های مهارت های زندگی
چن هفته پیش هم اولین سخنرانیم را داشتم در مورد رفتار جراتمنانه
و الان هم دارم خودم و آماده می کنم واسه ارشد روانشناسی
من می تووووووووووووووووووووووونم 🙂
محمدرضای عزیز بنظرمن حرف ها و دیدگاههای تو واقعا قابلیت اینو داره که بشه روزی یه کتابش کرد… کتابی برای شناختن حقیقت ها و واقعیت ها.. و یادگرفتن مهارت افتراق بین این دو .
کتابی از امروز ، و برای امروز و برای فردا…
امروز صبح سر کلاس بودم و استاد داشت شدیداً غر میزد که چرا درس نخوندین و اینا! داشتم تو فیسبوک بالا پایین میکردم که این پست رو دیدم و خوندم!
توی اون سرما و بارون دماوند، خیس عرق شدم و از کلاس اومدم بیرون! از صبح داشتم به انگیزه های نداشتم فکر میکردم که یهو شاهد از غیب به ما نازل شد با خوندن این پست! پرت شدم 10 سال پیش به روزایی که مرگ روحمو حس کردم و 10 سال بهش فکر نکردم! 10 سال فقط خندیدم و فقط هی از خودم پرسیدم چرا من مثل آدمای دیگه هدف ندارم؟!! چرا هیچ خواسته ای ندارم که رسیدن بهش خوشحالم کنه و حس هیجانش آدرنالین خونمو ببره بالا!؟!!؟
امروز یاد دختر 16 ساله ای افتادم که چون به زور فرستادنش ریاضی بخونه و بهش گفتن انسانی به درد نمیخوره، تصمیم گرفت دیگه قید تنها انگیزه بزرگ شدنشو بزنه و فقط بزرگ شه و روزا بگذرن! یاد دختر بچه ای افتادم که گریه میکرد و از خیانت به خودش عذاب میکشید اما عزیزترینهای زندگیشم نفهمیدن چرا آه میکشه! 10 سال گذشت اما حتی خودشم تا امروز نفهمید که آرزوشو که گور کرده همه چیزو باهاش داده! 10 سال رویای وکیل شدن رو توی تختخوابم هر شب بازی کردم، بازم نفهمیدم چه بلایی به سرم اومده! اما امروز فهمیدم که 10 ساله که من طاهره نبودم و داشتم نقشی که ازم خواسته شده بود رو بازی میکردم!
دوستای مهربونم، محمدرضای عزیز
من آرزومو و هدفمو به خاطر مهندس شدن از دست دادم، نه مهندس شدم و نه چیز دیگه ای! شدم یه آدم روزمره با یه زندگی بی هدف! حالم اصلاً خوب نیست! میخوام همه چیزو از نو شروع کنم، میخوام هدف داشته باشم، نمیدونم چیکار کنم! شاید یه روز بیشتر حرف زدم… حالم خوب نیست…
سلام
ترجيح مي دم اين سوال رو محمدرضا جواب بده ولي فقط خواستم بهت بگم:
من 41 سالمه و هنوز تو اين پستها با شما جوانتر ها مي پرم. تو 41 سالگي هنوز تصميمات جديد مي گيرم و اقدامات تازه انجام مي دم. 11 سال پس از پايان كارشناسي در كنكور ارشد شركت كردم. باداشتن كار كارمندي و زندگي و همسر و فرزند. سه ترمه ارشد گرفتم . از اون به بعد با يه عالمه دشواري، كارها و فعاليت هاي تازه شروع كرده ام. من با ليسانس حسابداري كارمند بانك شدم. ولي براي ارشد به انتخاب خودم مديريت اجرايي خوندم و براي قبولي در آن خيلي زحمت كشيدم. حالا پس از دوبار كه در دكترا قبول نشده ام باز هم مي خوام جدي تر شركت كنم.
الان هنوز كارمندم . اما تدريس دانشگاهي هم دارم… مقاله هم كار مي كنم.. با انجمن هاي علمي همكاري دارم… و … راستش در محل كار هم آزار زيادي را تحمل كرده ام ولي آدم ها رو با خودم همراه كردم.
خيلي به گذشته فكر نمي كم چون براي آينده يه عالمه برنامه دارم كه ترجيح مي دم وقت و انرزي ام صرف اون ها بشه.
نمي خواستم اينهمه توضيح بدم ولي فكر كردم بدون جزئيات حرف زدن فقط حكم شعارهاي تكراري رو داره.
من مهمترين اقدامم اين بود كه « خواستم». حالا به شما پيشنهاد مي كنم: «لطفاً بخواه.. در تو بود هرچه تمنا كني.»
موفق باشي
اره…منم قبول دارم…من یه دختر15 ساله هستم کهتو بی هدفی گم شده…نمیدونم چی میخوام…ازقطعی شدن هدفم واهمه دارم که نکنه نتونم وگندبزنم به همه چیز.یادم دادن که رشته های بزشکی ومهندسی وداروسازی یعنی اثبات خودت که ایول داری وهمه روت حساب بازمیکنن
چی بگم…یه دختری مثل من که تیزهوشان میخونه …واعتمادبنفس نداره وبی هدفه باید چیکارکنه…واقعاراسته…من تنوع طلبی دارم که توهیچ رشته ای ندیدم…گفتن استعدادت خوبه ورفتم تجربی.برای اینکه کلا تجربیای کشورخیلی زیادن هی گفتن وگفتن تانظربچه های عوض شه وبرن ریاضی وتجربی.هی گفتن مثلابرین تجربی …چی میشه؟یابشت کنکورین یامثلا حالا یه چیزی رفتین وتمام…بزشکی هم که قبول شین یعنی همش افتخارخونواده ومدرسه واخرش هی درس خوندن وسگ دوزدن خودت تودانشگاه…یه روزخودمو وکیل دیدم یه روزدکتریایه روزنقاش یایه روزنویسنده ولی انگارخودم مانع خودمم واسمشوگذاشتم تقدیر…
این سوال کلیشه ای را از بچگی تا زمان دانشگاه بارها شنیدم. نه از خانواده .
مدرسه ،معلم ها ، همکلاسیا و جامعه که ارزشها را تعیین می کردند.من در خانواده ای بزرگ شدم که چیزی بهم دیکته نشد. هیچکس نگفت چی بشی بهتره.دنیای دورو برم بهم خط میداد . علائق من از دانپزشکی تا معماری تغییر کرد. خنده داره چه دنیاهای متفاوتی.اولی برای موقعیت و اعتبار اجتماعی و دومی …. واقعاً علاقه ام بود.ولی کاملاً اتفاقی حسابداری خواندم!!! ( چون زود به پول می رسید) خوب این هم برای جامعه ارزشمند بود و فقط برای دل خودم و جبران مافات با مدیریت ادامه دادم. ..
کاشکی لازم نبود آن کاری را بکنی که بتونی از قبلش پول دربیاری . کاشکی میشد خودت باشی . آنوقت شاید یک روزی میدیدی که یک نقاش، یک خوشنویس یا شاید هم یک داستان نویس تو گوشه و کنار این شهر زندگی می کرد که غم نان نداشت وبا عشق کار می کرد….
من مهندس شدم. رشته ام رو دوست داشتم و با علاقه خوندم. با موفقيت هم اين دوره تموم شد. اما الان براي كار آرزوهاي زيادي در سر دارم كه محقق نميشه. هميشه دوست داشتم مدير يه شركت خصوصي كوچيك باشم كه توش پروژه هاي بزرگ انجام ميديم. اما مدرس شدم. مدرس موسسات آموزش عالي غير انتفاعي. از شغلم بيزارم. از شغلي كه توش پويايي نباشه و فقط داريم چيزايي كه بلديم رو به بقيه ياد ميديم. احساس پوچي بهم دست ميده. چيزي رو خلق يا توليد نميكنم!!!!
مریم جان تولید علم رو فراموش نکن، این هم یه کار تولیدیه، نوشتن مقاله، کتاب و …باعث میشه این حس عدم پویایی و پوچی رو نداشته باشی …
من دلم میخاست بازیگر شوم الان هم خیلی مجری گری را دوست دارم.
سلام استاد
عالی بود متنتون زبان حال منو میگه همیشه دوست داشتم پزشک بشم ولی حسابداری قبول شدم اشتباه زندگیم بود ولی توش همه توانمو گذاشتم که وقتی دارم از بیت المال استفاده می کنم حداقل تباهش نکنم و…….
امیدوارم بتونم برگردم و دوباره کنکور بدم مطمئنم اولین باری که خوب شدن حال یک انسان رو ببینم به تمام آرامشی که از زندگیم می خواستم رسیدم
من كه وضعم خيلي خراب بود مي خواستم دكتر مهندس بشم يعني هم دكتر شم هم مهندس 🙂 كلا در اين زمينه حرف زياده حالا از ارزو هم كه بگذريم بعضي ها توانايي ها و استعداد هايي دارند كه مي تواند از انها يك ادم تاپ در رشته اي خاص بسازد اما وقتي متوجه مي شوند كه خيلي دير شده و دكتر يا مهندس شده اند واقعا جاي استعداد يابي توي نظام اموزشي ما خاليه .
استاد من هم کاملاً با شما موافقم و همین کار را هم کردم.سال سوم دانشگاه تهران بودم که فهمیدم دارم عمر هدر میدم و نیمه کاره درس رو رها کردم و دنبال راه خودم رفتم. خیلی سخت بود . اما، استاد میترسم بعدها پشیمون شم . میترسم بعدها بچم بهم بگه چرا همه باباها دکتراند اما تو دیپلمی؟ چه کار کنم ؟ برم یک مدرک الکی بگیرم؟
محمدرضای عزیز سلام
من در همایش مذاکره مشهد شرکت کردم . لازم دونستم هم به خاطر اون روز و هم به خاطر تمام در سهایی که از ت طی این مدت دو سه ماه یاد گرفتم تشکر کنم . باور کن از روزی که برنامه عزت نفس تو رو گوش دادم زندگیم تغییر مثبت واقعی کرده . تو رو بهترین دوست خودم میدونم گرچه شاید در اون حد نباشم / بهترین لحظه ها رو برات ارزومندم . امیدوارم باز هم از نزدیک ببینمت / سپاس
حسین جان.
ممنونم از لطفت. از دیدن خوبی های کوچک من و ندیدن بدیها و ضعفهای جدی که دارم. خوشحالم. خیلی خوشحالم که مشهد اومدم پیش شما
چه بی خبر میای مشهد آقا محمدرضا،درسته این روزا سرم شلوغ شده کمتر میتونم اینجا و متمم باشم، توان مدیریت زمان ام به حجم کاران نمی خوره، اما بدونم مشهد هستین حتما می بینمت.
وقتی معلمم این سوال را برای انشا به ما داد شب خیلی فکر کردم که چه می خوام چون نمی دونستم؟ مهندس یعنی چی راننده یعنی کی؟ فقط دو تا رو نصف کاره بلد بودم یکی دکتر بود و اون یکی پلیس دکتر انتخاب کردم و از روی درس ابن سینا کپی برداشتم یه صفحه ای نوشتم. فرداش همه انشا شونو خوندن به جز من ، معلم انشا رو گرفت خودش خوند نمرشو داد و من اینطوری این موضوع کلیشه ای برای یه عمر راحت شدم.
اقای شعبان علی ، قول میدم این اخرین سوالم باشه و دیگه کمتر با دغدغه ها وحرف ها وسوالات بچگانه ی خودم شما رو اذیت کنم. شما هم قول بدین جواب منو بدین. اقای شعبان علی عزیز، اگر کسی نتونه توی این طرح متمم شرکت کنه ، بنا به دلایلی ……. ایا میتونه فقط با گوش دادن به برنامه های چهارشنبه شما از طریق رادیو اقتصاد به مهارت های فردی مد نظر شما رسید؟
به قول استاد شریعتی ” ستایش گر معلمی هستم که چگونه اندیشیدن را به من بیاموزد، نه چگونگی اندیشه ها را”
به نظرم خیلی از ماها الان سرگردانیم چون کسی به ما چگونه اندیشیدن رو یاد نداد نه پدر ومادر، نه معلمان مدرسه و نه جامعه…..
در ضمن بی ثباتی وضعیت اقتصادی هم گاهی اوقات باعث میشه اون فضانورد هم از اینکه دنبال آرزوش رفته، پشیمون بشه…
بی ثباتی اقتصادی و به دنبالش بی برنامه گی و از طرفی طی کردن مسیری که الان میفهمیم بهش علاقه نداریم، آینده رو برای ماها تبدیل به یه مرداب کرده که هر لحظه توی ذهنمون داره ما رو می بلعه….
دوران دبیرستان استاد منطق ارزوها روپرسید گفتم دوس دارم از میلههای برج ایفل بالابرم باچتر بپرم بگذریم ک کلاس منفجرشد
یکی از اساتید مراجعه کننده ای داشته ک 12 سالش بوده ارزو داشته مثل ویکتوریا بشه یعنی بارداربشه و سقط کنه
محمدرضا جون با اینکه از دستت خیلی ناراحتم ولی این پستت خیلی خیلی قشنگ بود
دوستی داشتم ک ارزو داشت پزشک بشه ازش پرسیدم ک اگر جنگ بشه ب عنوان پزشک حاضری بری کمک کنی تا جوونای مردم نمیرن از شدت جرائت
گفت اره ب شرطی چنصد کیلومتر از نبرد دور باشم
پزشک ذهنی من همه زندگیش رو در خطر میگذرونه تو ذهن ما ترسیم شده پزشک شخصیه عبوس کم حرف گاهی کچل بهترین ماشین و خونه
من ک سال دوم روانشناسی هستم دربدر دنبال بیمارستان روانی هستم ک برم خطر کنم
محمد رضا جان من هم موقعی که دبستان بودم فکر فضانورد شدن داشتم..کتاب میخوندم کلاسهای نجوم میرفتم . اما انقدر همه ، همه جا منو مسخره کردند( به همه میگفتم میخوام فضانورد شم!) ، انقدر گفتن مهران الا بچه ای نمیفهمی..که متاسفانه بیخیال شدم..یعد از اون راجع بهش نه کتابی خوندم نه جایی رفتم ..هیچی..فضا نورد شدن واسه من شد یه خیالِ محال.
رفتم هنرستان ساخت تولید-مکانیک- خوندم . الان ترم آخرِ کارشناسی هستم و با بی علاقگی دارم درس میخونم .
محمدرضا جان ازتون سوال دارم ، من ترم پیش مرخصی گرفته بودم و این مصادف شد با آشناییِ بیشتر من با شما ؛ کتابایی که میگفتی رو میخوندم ، سمینار های شما رو اومدم ، کلاسای دکتر شیری رو رفتم ، الان که میرم سر کلاس ، الکتریسیته و مقاومت و طراحی اجزا میخونم برای من انگار یه دنیای بیگانست… چیکار کنم ؟
نمیدونم بگم خوشبختانه یا بدبختانه ، من تو دانشگاه علمی کاربردی تدریس هم میکنم ..
استاد عزیزم باید بگم که متاسفانه این موضوع رو من و خیلی از دوستان با تمام وجود تجربه کردیم. از گروه دوستانم که همه دکتر و مهندسند بیش از 50 درصدشان تغییر رشته دادهاند تازه آنان خوشبختان گروهند هستند!
منم یکی از آن مهندسان عاشق هنر هستم! حالا که خیلی چیزها گذشته تازه جامعه و خانواده استعداد و علاقهام را در هنر میبینند اما صد حیف!
ای وای از آن هزار خانهی سفید و مداد مشکی که سرنوشت مرا رقم زد اما بالاخره یه روز خودم سرنوشت خودم رو در دست میگیرم هرچند سخت!
باور کنید که دلم میخواهد های های گریه کنم از این درد که نسل من کشید.
نگرانترم که نسل بعد ما هم بهدلیل آرزوهای خفتهی ما هنرمند و ورزشکار و … شود!
سلام
آقای شعبانعلی یه سوال بی ربط
شما روی دوستانتون تعصب دارین؟
نه. اما شما رو دوستانتون قضاوت شدید دارید. مثلا یک بار که جواب شما رو کمی دیر دادم به دنبال دلیل گشتید و به این نتیجه رسیدید. در حالی که من جواب دادن و ندادنم کاملا تابع سرشلوغی خودمه. گاه گاهی روزها میشه که فرصت نگاه کردن به حرفها و پیامک ها رو ندارم و گاهی هر دقیقه پیام چک میکنم.
واقعا این طور نیست(حداقل نه به این شدت)،شما خودتون هم همین الان قضاوت کردید،ولی واقعا دنبال دلیل گشتم چون واقعا یه همزمانی اتفاق افتاد که این طور فکر کردم،ازین که این خصوصیت بدم رو بیشتر بهم نشون دادین ممنونم،سعی میکنم بیشتر دقت کنم.
سلام استاد من منتظرجواب ایمیل شماهستم
سلام
من ارزوم این بود که دانشمند بشم، از بچگی عاشق دانشمندا بودم زندگیشون رو میخوندم کتاب های علمی مطالعه میکردم و تو رویای خودم دارو کشف میکردم. من از پنج شش سالگی تو خواب می دیدم که دارو کشف کردم
ولی الان فوق مدیریت دارم! و کارمند یه شرکتم. واقعا افسرده و سرخورده شدم! دارم تلاش میکنم بازم کنکور بدم داروساز بشم و تا بتونم رویای بچگیم رو دنبال کنم
من هم از وقتی یادگرفتم باید بخواهم در اینده چه کاره شوم خواستم که دانشمند شوم!عاشق شیمی و کوانتم و نسبیت و کیهان و اتم و ملکول بودم و ریاضی برایم منطقی شیرین داشت!رویایم و شغل اینده ام دانشمند شدن بود!یادم میاد که روزی بایکی از معلمهام درباره رشته تحصیلی صحبت میکردیم و میگفتم شیمی میخواهم بعدها عشق فیزیک هم پیدا کردم!حتی یادم میاد معتقد بودم حتی اگه در کنکور هیچی(الان برق میخونم!) قبول نشم دانشمند خواهم شد!معتقد بودم کتابخانه ها برای دانشمندشدنم شرط لازم اند!گذشت…
الان برق میخونم!زیباست در جایگاه خودش اما من وقت زیبایی شناسی ندارم!دارم پاس میکنم!سختگیریهای فراوان و معدل و نمره و …!نه این رویای من نبود!
رها جان من هم میخواستم دانشمند شوم حتی تا مدتها از مهندس خطاب شدن میگریختم میگفتم من مهندس نیستم قراره دانشمند بشم!
این روزها اما شدید رویایم را دارم میفروشم!ارزان در حد واحدهای درسی که باید پاس شوند!با هزینه ای گزاف!
محمد رضا این عکس مرا میترساند این عکس و این نوشته و من!
خب حالا که ما با آرزوی بقیه بزرگ شدیم و کار به جایی رسیده که من حتی نمیدونم به چی علاقه دارم!!خب حالا ما باید چیکار کنیم؟؟ راه حلی هستی برای ماها که دنباله روی آرزوهای دیگران بودیم؟؟
یه روز توی مهمونی، یکی از فامیلا برگشت از بچه کوچولوهای جمع پرسید: میخواید چی کاره شید؟ دکتر، مهندس،دکتر، کارگر. این آخری رو پسر دایی ام(7 سالشه) گفت. همه زدن زیر خنده گفتن اینا که میخوان دکترشن اگه خوب جون بکنن میشن کارگر، حالا تو که میخوای بشی کارگر خدابه خیر بگذرونه. از این واقعه ی خنده دار به ظاهر، و گریه دار باطنی این چندتا مورد دستم اومد:
1. این بزرگترها مگه کارندارن که چسبیدن به بچه ها میگن چیکاره میخواید بشین؟؟؟
2. این بچه هایی که میگن میخوایم دکتر بشیم واقعا میدونن که چه راه طولانی رو باید برن؟ اصلا یکی ازشون پرسیده ببینه این بچه از خون میترسه یانه؟؟؟ (موضوع توانایی انجام کاری رو داشتن)
3. چرا همه ما میخواییم با متر خودمون برای رفتار و اعمال، شان(منزلت) اون رو تعیین کنیم؟؟؟ اصلا یکی از این آدما که میخندید واقعا معنی شان اجتماعی رو میدونست یا نه مثل بقیه ی ماجراها همینطوری قضاوت میکرد؟؟؟؟
4. چرا هنوز اکثر آدما، آدم بودن رو توی پولدار بودن میبینن و عاطفه داشتن و اخلاق میره ته لیست آدم بودن؟؟؟
5. آیا وقت اون نشده که یکمی، نه زیادا، فقط یکمی نوع نگرشمون به دنیا، آدما،زیبایی، محبت کردن و… رو تغییر بدیم؟؟ حتی شده برای چند روز، چندساعت؟
این مورد آخری رو برای این نوشتم که این چندروز اخیر که داشتم وبتونو میخوندم بعضی از کامنتای دوستان، دلمو شکست. شکست دلم،به خاطر اینکه فکر میکردم همونطور که به مدل لباس و فکر کردن به سبک خارجییا برامون مهمه، و داریم روز به روز توش پیشرفت(بعضی جاهاش دیگه پسرفته، میزنه تو ذوق آدم) میکنیم، یکمی از سخت کوشی اونهارو هم داریم. ولی میشینیم یه عمر فکرمیکنیم که میخوایم دکتر شیم(هدف گذاری)، نمیگم هدف دکترشدن غلطه، توی این مرحله میمونیم بعد یه عمر که تلاش لازمو نکردیم میگیم هدفمون غلطه در حالی که ماجرا تنبلی و تن پروری ما بوده که خرابش کرده.
6. یه چیزی که احتمال میدم یادتون رفته بگین اینکه پدر ومادر میخوان دکتر، مهندس شیم(توی سطح متوسط جامعه بیشتره) به خاطر اینه که فکرمیکنن با کسب شغلهای پردرآمد، آینده ی پرپول، آینده ی راحتی رو هم تضمین میکنه. ولی کلمه راحت بودن، کلمه ای نسبی است که باتوجه به ویژگی افراد باید تعریف بشه.
7. من تمام کارهایی رو که دوست داشتم بکنم و داشته باشم تا الان کردم به همین خاطر از خدا ممنونم همینطور خونواده ام که داس اجبار رو روی گردنم نذاشتن که برو این کاره شو یا اون کاره شو.(البته بگم بعضی وقتا تاوانشو دادما فکر نکنین آسونم بوده. ولی در کل خداروشکر)
من عاشق المپیاد کامپیوتر هستم و دارم براش می خونم .الآن خود مدیر میگه ما به دانش آموزان سال سوم پیشنهاد نمی کنیم راه المپیاد رو انتخاب کنند(یعنی ما مدرسه تیزهوشان هستیم) و صراحتا میگه رباتیک خوب هست اما به درد کنکور کسی نمی خوره(راست هم میگه خب) .همه خوششون اومده از جواب دادن به سوالات تستی و نکته ای و با سطح علمی زیر صفر و بعد هم سپردن انتخاب رشته به دست یک عدد (همون رتبه .مثلا 1 میره برق شریف اکثرا و …).
از بچه های مدرسه می پرسم چند ساعت در ماه !!!مطالعه غیر درسی دارن ،اکثرا جوابی که می شنوم “صفر ” هست.
می پرسم ورزش می کنید باز هم “صفر”.
من که دارم تلاش می کنم و سعی می کنم درس های مدرسه رو هم قوی ببرم جلو.شعبانعلی جان نمی دونم آخرش چی میشه ،ولی امید زیادی دارم که اتفاق شیرینی باشه.
روزی که من از آینده م گفتم همه خندیدن جز بابام که خیلی عصبانی شد. بعدِ این همه سال هنوز هم به خاطر اون حرفم سربه سرم میذارن و میخندن.
کلاس اول بودم، وسط هال نشسته بودم داشتم مشقامو با علاقه مینوشتم، داداشم ازم پرسید میخوای چه کاره شی؟ منم گفتم پنجم ابتدایی رو که خوندم میخوام ترک تحصیل کنم!!!
ایکاش عملیش میکردم : )))
خیلی جالب بود و من هنوز نمی دانم به جای مهندس شدن واقعا دلم می خواست چه کاره شوم؟
رویای من هیچ وقت جلو نیومد از بس گفتند با این نمره ها و این هوش یا دکتر و یا مهندس.
اصلا حتی خودمم هم هیچ وقت به غیر از این فکر نکردم و یا ذهنم اینقدر بسته بود که جور دیگه ای فکر نمی کردم. حالا بعد این همه درس و مدرک و ارشد و کار تازه می فهمم یه چیزی کمه!!رضایتی نیست !شادی و لذت کار هر روزه….
من رویامو گم کردم و حالا از کجا پیداشون کنم؟؟؟
حتی اگه زمانی چیزی به ذهنم خطور می کنه اونقدر سست و خنده داره که سریع فراموش میشه؟؟؟
منم قربانی ای تفکر و تربیت غلطم
منم همیشه می خواستم فضانورد شم 🙂 الان انقدر تو آرزوهای دیگران گم شدم که آرزوهای خودم یادم رفته…
خیلی جالب بود و من هنوز نمی دانم به جای مهندس شدن واقعا دلم می خواست ه کاره شوم؟
رویای من هیچ وقت جلو نی.مد از بس گفتند با این نمره ها و این هوش یا دکتر و یا مهندس.
اصلا حتی خودمم هم هیچ وقت به غیر از این فکر نکردم و یا ذهنم اینقدر بسته بود که جور دیگه ای فکر نمی کردم. حالا بعد این همه درس و مدرک و ارشد و کار تازه می فهمم یه چیزی کمه!!رضایتی نیست !شادی و لذت کار هر روزه….
من رویامو گم کردم و حالا از کجا پیداشون کنم؟؟؟
حتی اگه زمانی چیزی به ذهنم خطور می کنه اونقدر سست و خنده داره که سریع فراموش میشه؟؟؟
منم قربانی ای تفکر و تربیت غلطم
درسته همه می خندن.
وقتی همه گفتن مهندس شو، گفتم می خوام کیهانشناس بشم و همه یا خندیدن یا ناراحت شدن
حالا هم که همه میگن کیهان شناس شو، می گم می خوام کار آزاد کنم باز همه می خندن یا ناراحت می شن
خیلی وقته تصمیم گرفتم به خنده ها و اظهار نظر دیگران اهمیت ندم (البته مشورت می گیرم و نظر نزدیکانم برام مهمه)
سلام استاد محمد رضای عزیز منم یکی از همون بچه ها بودم که با ذهنیت خدمت به جامعه،جامعه به خدمتش رسید
اول دبستان که بودم در جواب این سوال با زبان شیرین کودکانه به سرعت میگفتم دکتر جراح قلب،و هنوز در تعجبم که این عنوان پر طمطراق از کجا در ذهنم نشسته بود،من هنر خوندم،چیزی که بهش علاقه داشتم،گرافیک،به امیدی که بتونم زمانی درآمدی از طریق رشتم داشته باشم،وارد بازار کار شدم،در واقع بازار بیگاری و برده داری به شیوه مدرن،جایی که حق بیمه جوکی خنده دار محسوب میشد،اگر سرمایه ای داشتی میتونستی برای خودت کار کنی،اگر نه باید در ازای ساعت طولانی کار بدون بیمه و با حقوق بسیار پایین رضایت می دادی،جالب اینجاست که انقدر فارغ التحصیل زیاده که اگر نه بهشون بگی 20 نفر دیگه حاضرن با رضایت کامل به این وضعیت اسف بار کاری ادامه بدن،ولی من دووم نیاوردم،این وضعیت جاهای خصوصیش بود جالبه که دولتی ها از جمله شهرداری و صدا و سیما دست شرکت های خصوصی رو هم از پشت بستن.ببخشید خیلی حرف زدم،دلم خیلی پر بود
سلام
واقعا …
خیلی جالب بود ولی باید بعضی وقتا به جامعت نگاه کنی و مجبور میشی انتخاب کنی شاید اگه بخوای به کار کردن اصلا فکر نکنی و دقیقا همون کاری رو انجام بدی که دوست داری بعدا زندگی برات خیلی سخت میشه اینجوری اخرش تو میمونی که عاشق ی رشته هستی و جامعه ات به اون رشته احتیاج نداره به هر حال در نهایت بازار کاره که زندگی ادمو جهت میده نه علاقه(حداقل برای کسایی که وضع مالی معمولی دارن همه نمیتونن دنبال علاقشون برن)
محمد رضا جان
الان يه تفاوتي كرده با چند سال قبل كه بعضي از بچه ها ميگن ميخوان فوتباليست بشوند!!!
سيستم آموزشي ايران نياز به اصلاحات اساسي دارد، خيلي خيلي قبل تر از اينكه دانشگاه ها توسعه پيدا كنند مبناي رشد بر اساس پرورش استعدادها بود و به صورت عملي استعدادها سمت و سو پيدا ميكرد.
اكنون پر كردن فضاي فكري جوانان با پاس كردن واحدهايي كه نه علاقه اي به آنها دارند و نه فضاي كاري كشور به آن توجه ميكند تاسف بار است.
ديروز اون فايل راديو اقتصاد كه چند روز پيش زحمت كشيده بوديد را گوش دادم در لابلاي اون خانم مجري ميپرسه كه يكي از شنوندگان پرسيده آيا در پايان مدركي صادر ميشه؟!!! تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل
ولی استاد این فضا نورده هم که راه خودش رو نرفته بلکه تغییر مسیر داده و نویسنده شده عین حسابدار و مهندس و…که همشون به دلایلی تغییر مسیر دادن.
ستایش جان
فضانورده راهیو که دوست داشته رفته یعنی نویسندگی. چون شناختش کامل نبوده، اولش میخواسته فضانورد بشه. اما بقیه علاقشون رو ول کردن و یه راه دیگه رفتن. معلوممه سرعتی خوندی و دقت نکردیا!
خیلی جمله اخرت رو دوست داشتم. این روزا ذهنم درگیر همین مسئله ست
سلام آقای حس خوب
من که تودانشگاهم دارم می بینم که چطور فوج فوج جوانان این مملکت حیران و سرگردانند و سعی می کنند عمدا بلاتکلیفی خود را فراموش کنند…
بیا بریم خوابگاه، در تک تک اتاقارو بزنیم ببینیم چند درصد از دانشجویان(به ویژه تحصیلات تکمیلی) می دونند که تا ده یا پنج یا یک سال دیگه کجان و چیکار می کنن
واقعیتش اینه که من سالهاست که به این نتیجه رسیدم که اینجا هیچ کس برای هیچ کس یا هیچ چیز دیگه ای هیچ برنامه بلند مدتی نداره، حتی والدین برای بچه هاشون یا دولت برای سرمایه هاش.
“واقعیتش اینه که” تکیه کلام من هم شده!
سلام
منم از وقتی تفاوت واقعیت و حقیقت را فهمیده ام تکیه کلامی پیدا کرده ام “واقعیت اینه که …” واین را به دوستانم گفته ام که واقعیت با حقیقت فرق دارد.و فکرمیکنم چقدر جای حقیقت خالیست
سلام محمدرضا…..
استاد عزیز. فکر نمیکنم هیچ کدوم از خوانندگان وبازدید کنندگان شما ، به اندازه ی من این دل نوشته شما رو درک نکنه. من از چهارم ابتدایی شعر گفتم و اما همون دوران هم مورد تمسخر خواهر وبدر های خودم قرار گرفتم. و زمانی که ارزوم نویسنده شدن بود بهم این فکر رو تحمیل کردن چون تو زرنگی ودرست عالیه باید پزشک بشی. من تا اول راهنماییم که کانون پروش فکری کودکان رفتم و وهمه در شگفت بودن که من چطور توی سن 11 سالگی این نوشته ها وشعر ها رو مینویسم. واما بازم به دلیل دور بودن کانون از خونه مون خانوادم اجازه ندادن برم. وانشا های دوران راهنماییم دست به دست ومدرسه به مدرسه میچرخیدن ومن بودم ویه حس خوشحالی وغرور فخر ظاهری. زمانی که توی سال 89 مسابقات فرهنگی و هنری کشور اول شدم ، وهم زمان توی یه مسابقه علمی هم مقام اورده بودم اما خانواده واطرافیانم ،حتی معلم هام هم کمترین توجه ای به لوح زیبای مسابقات شعرم نکردن. منم یه شاعری که 2 ساله دست به قلم نبردم.ومنم وکلی تضاد وترس از به زبون اوردن علایقم واینکه داد بزنم ملت من نمیخوام پزشک بشم. آه اقای شعبان علی………
امروز وفردا وتمام روزها بی التفات می ایند ومیروند وعمر ما سر میرسد ، چقدر راز نهفته در میانه ی این همه شرط غریب،
چقدر قصد نگفته در میانه ی این همه شرط غریب وچقدر راه نرفته وباید رفت ودستانی خالتر از همیشه ناچار به لمس ارزوهای از باد رفته……………
بله استاد، امروز مردم از دیوارها سرک میکشن و به دنبال خوشبختی به هر سوراخی دست میکنند بی انکه به فکر کسی باشن. در چنین شرایطی که هیچ کس به فکر کس دیگه ای نیست وحتی پدر ومادر هم در حکم تنها یک گذرگاه هستن ،دیروز وارزوهای اون مفهوم عبوسی دارن ویک کویر سوزانن. ودلایل زیستن مه الود شده ،مشکوک شده وچشم نمتونه افق ها رو ببینه وپا نمیتونه ازادانه بدود ودست میلرزه وادم از سایه ی خودش هم میترسه . مهندس من اگه بخوام جوری زندگی کنم که خودم میخوام وجوری فکر کنم که خودم میخوام ،به خدا هیچ اسیبی به هیچ کس نمیرسونم ، به بجنگم برای افکارم هرچند از نظر خیلیا افکار من و راه من، یه راه ناشناخته ست واخرش معلوم نیست واما من حسم نسبت بهش بد نیست ، میخوام تا اخر این هفته کلی راجع به اهدافم فکر کنم و خودمو انالیز کنم وقدم در راه رسیدن به اهدافم بذارم و کاملا کر شم بر روی حرف های اطافیانم ، وبهشون بگم که اگه میخوان منو، باید منو با تمامی تناقض هام بخوان. به نظرتون دارم درست میرم؟؟؟ به خدا این پرسش های من استفهام انکاری نیستن ، نیاز به پاسخ شما استاد عزیزم رو دارن.
سارای عزیزم قطعا سوال تو از اقای شعبانعلی هست اما من به عنوان خواهر، دوست و یا مخاطبی که نقطه اشتراکی مارو به اینجا کشونده و در تک تک کامنتها و حرفها به دنبال فرصتی برای یادگیری هستم ،چند کلمه برای تو عزیز مینویسم…
تا زمانی که به دنبال تایید کسی و یا ناراحت از تمسخر کسی باشی، بدون شک، خوشبختیِ خودت رو هم تو دستان اونا جستجو میکنی….و لذت ِآرامش رو تجربه نمیکنی…. انتظاراتت رو نسبت به آدمها به صفر برسون و به دنبال چیزی باش که “رضایتِ خاطر “برای تو میاره نه حکم “تایید”….
دوست عزیزم تمییز دادن بین” پیشنهاد” و “نصیحت “خیلی سخته.من هیچوقت برای هیچکس حکمی صادر نمیکنم و به خودم اجازه نصیحت نمیدم.حرفهای منو پیشنهادی دوستانه بخون . از زبان کسی بخون که با خوندن دردو دل تو حس همدلی پیدا نکرده اما ناراحتم ازین که تو با این همه توانمندی در بیان از خودت و توانایی در به صف کشی کلمات چرا منتظر تایید دیگرانی…!؟!؟چرا از اونا “طلب کنی “که تورو بپذیرند؟!!تو کافیه با عملت سارایی رو خلق کنی که راهی غیر از پذیرش برای آدمها نباشه…!
من هم تجربهءدیگه ای تو زندگی داشتم و هنوز هم دارم، اینکه در بعضی مواقع زندگی، برای اثبات حرفهای خودم (درباره موضوعی نه برای خودم) انرژی بیهوده صرف کردم و هنوزم گاهی بیهوده و بیدلیل اینکارو میکنم…(البته نه به معنی تایید برای خودم به معنی اینکه شاید لحظه ای اون شخص در برابر موضوعی که من احساس کردم کمی بیقضاوت، درمورد اون مسئله ای که من به دنبال اثباتش بودم فکر کنه…و شاید با شنیدن نظرش، نگاهش و باور اون من هم بتونم چیزی تازه یاد بگیرم ..)
سارای نازنین!خیلی از ادمها مجال بودن در کانون و مکانهای مشابه رو نداشتند و ندارند اما نویسنده های قابلی هستند…اما تو شانس حضور حتی برای مقطعی کوتاه و تجربه چنین جایی رو داشتی!؟!
خیلی از شاعرها غیر از دورو اطراف خودشون و بودن در یک شهر کوچیک و رفت و امد با ادمهای محدود ،تجربه دیگه ای از زندگی و جهان نداشتند… اما حسشون و کلامشون باعث میشه برای حتی دقیقه ای به احترامشون سکوت کنی…
و حتی آدمهایی که هیچ کس رو نداشتند که تایید یا تمسخر بشن …و در بیتفاوتیِ کاملِ دنیا، روزگار گذروندن که این حتی از تمسخر کردن شخصی دیگه به مراتب سخت تره…
اگه برگ آسی رو روزگار ،مثل توانایی در نوشتن ،شعر ،سخنوری ،زیبایی،قدرت بهت داد ، شک نکن و پذیراش باش و اونقدر برگه هارو از تردید و ناباوری بُر نزن که جوکر نصیبت بشه…!سهم تو همون برگِ آسیِ که بار اول تو دستانت، تو ذهنت ،تو قلمت ،تو افکارت گذاشته شده .پس تو از این موقعیت استفاده کن و با اون برگ ،بازی قشنگی رو برای خودت رقم بزن… و برنده زندگی باش….البته برای من پيروزي چيزي فراتر از برنده شدنِ ممكنه تو موضوعی برنده نشيم اما داخل رينگ رفتن موجي از انديشه های پيروزمندانه ايجاد مي كنه كه لذتش كم از برنده شدن نيست و من فکر میکنم در دراز مدت اين قبيل حس ها ماندگارتر از هيجان هاي ديگه هستن.
سلام بیتا جون . عزیزم خیلی خیلی ازت ممنونم. حرفات خیلی به دلم نشست. ومن باز ازت تشکر میکنم عزیزم ،از اینکه بی تفاوت نیستی و حست وحرفت رو میزنی. این یه قدرتیه که من یکی توش ضعیفم من شاید خوب بنویسم اما خوب نمیتونم حس واقعیمو به زبون بیارم وهمیشه متهم شدم به چیزهایی که نیستم ودر موردم قضاوت بد شده. حتی پدر ومادرم هم گاهی به طرز وحشتناکی ارزوهامو سرکوبم کردن ، خیلی از دوستام که از خودم بزرگترن میگن تو سن وسالت کمه از نو شروع کن اما گاهی وقتا ادم دیگه راهی برای برگشت وجبران براش نمیمونه. نمیتونم در قالب این کامنت حرف دلم و احساساتم رو بگم خیلیاش رازن که با خودم به گور میبرم. من الان شاید ده ها دفتر پر شده از روز نوشت های ادبی دارم اما همه رو بعد از یه مدتی میسوزونم. وخاکسترشو نگه میدارم یه جورایی این کار بهم حس خوبی میده. به هر حال از اشنایی باهات خوشحالم. وممنونم از اقای شعبان علی عزیز هرجند خودش سرش شلوغه ونمیتونه جواب کامنت های منو بده اما باعث شد من دوست خوبی مثل تو رو پیدا کنم . باز اگه اینجا کامنتی گذاشتم خوشحال میشم اگه راهنماییم کنی به عنوان یه خواهر مهربون ، عزیزم.
سارای عزیز منم خوشحالم از آشنایی با تو دوست گل.من ایمیلم رو اینجا برات میزارم اگه دوست داشتی بیشتر میتونیم صحبت کنیم …فکر میکنم راه های بهتری هم وجود داره تا تو حس بهتری پیدا کنی 🙂 تا اینکه دلنوشته های ارزشمندت رو بسوزونی….دلنوشته هارو میشه یه جای امن نگه داشت تا یه زمانی برگردی و دوباره بخونی و ببینی که از کجاها رد شدی ،چطور قد کشیدی،چطور فکر میکردی و چه چیزهایی رو تجربه کردی , و در موقع خوندن و مرور اون حرفها و تجربه ها کدوم نقطه ایستادی،چقدر دور شدی به خودِ واقعیت ،به آرمانهات و یا چقدر نزدیک….تجربه های زندگی اونقدر باارزشن که باید تو صندوق نگه داشت،رو قلبو ذهن حک کرد، نه سوزوند…yazdani.bita@yahoo.com
سلام
مانند خود بودن یعنی بدور از تمجید و تحسین دیگران ،راه خود را رفتن و چه سخت است این راه برای انسانی که خود از راهش مطمئن نیست.
خیلی جالب دقیقا مختصر و مفید گفتین.
سلام همواره شاد و سلامت باشید ممنونم که نقطه سر خط آمدید واز نو بازنگری رو به ما آموزش میدهی
میخواهم پاکنی بدست بگیرم و دیکته ام رو اصلاح کنم.
مهندس نمی دونم چرا به طرز عجیبی حس می کنم که این متن رو در مورد خودتون نوشتید!!!
اما ممنون که یادآوری کردید که “خودمون بودن از اونچه که آرزو داریم باشیم هم مهم تره…”
کاش امروز یک پوستر توی خیابون با این مضمون بذارن تا دانش آموزای امروز مثل “من، دانش آموز دیروز”نشه و آرزوهاشو درست بچینه… در راستای خودش نه در راستایی که بقیه هستن!!!
کاش فقط پدرها و مادرها بودن حتی وقتی با آرزویت زندگی میکنی و وقتی میفهمی که فضا، آنقدرها هم که فکر میکردی جذاب نیست، همهی آدمها فکر خودشان هستند و تو وقت نداری به همهی آدمها فکر کنی وقت نداری به همهی آدمها خدمت کنی.
من یک طراح گرافیکم آرزویم این هست که نقشهایم را به چشمهای آدمها تقدیم کنم. نقشهای ماندگار. آرزویم این بود که حالشان بادیدن یک نقش خوب، خوب شود. اما … آدمها خیلی سنگ دلتر از آن شدند که نقش مرا بفهمند، آدمها اسکناسها رنگی را بیشتر از هر چیزی دوست دارند حتی بیشتر از خودشان.
شعیب عزیز. وقتی داشتم این متن رو مینوشتم خیلی خیلی زیاد یاد تو بودم و همهی سختیهایی که برای امروز اینجا بودن کشیده ای…
سلام خدمت معلم گرامی آقای شعبانعلی و آقای شعیب گرامی
من در جایگاهی نیستم که بخوام نظر یا پیشنهادی به شما بزرگوار بدم و فقط درد و دلم و میگم… امیدوارم مفید باشه
بعضی وقتا اگر آدم تنها بشه یا از تنها، تنهاتر تازه خودشو و آرزوهاشو بهتر پیدا کرده و درک میکنه… شاید اگر تنهایی ها رو از مسیرمون برداریم دیگه این ارزش و قدری که آرزوهامون داره رو، برامون نداشته باشه. حداقلش اینه که خودم قدر نقش آفرینی های خودمو میدونم…
من زمانی مدیرعاملی داشتم که همسرش استاد طراح و نقاشی از جمله کوبیسم بود… تابلو های هنری او در نمایشگاه خارج از کشور حداقل هفت هزار دلار به بالا خریداری میشد… اما در کشور ما استقبال زیادی نداشت…
شاید نتونسته بود تا اون زمان در ایران نقش های ماندگاری با قلمش در ذهن های ما خلق کنه… اما هنرمندی حتی در کلام شون هم نمایان بود و در چند کلمه تمام هنر وری کلام شان را در ذهن ها نقش میزدند… و من که از نقاشی کوبیسم اطلاعاتی و علاقه ای نداشتم اما ایشان را با عنوان استاد نقاشی کوبیسم به خاطر دارم…
شاید امروز قلم هنرور شما را خوب نشناسیم؛ اما اندیشه هنری شما در ذهن ها همیشه قلم شما را نقش خواهد زد…
این سخن از معلم مان آقای شعبانعلی به خاطرم آمد “مردمی که بی بهانه به هم لبخند خواهند زد، به هر غریبه ای سلام خواهند گفت…؛
و ای مردم روزهای خوب سرزمین من جاودانگی شما را سزاست…”
“آدمها خیلی سنگ دلتر از آن شدند که نقش مرا بفهمند، آدمها اسکناسها رنگی را بیشتر از هر چیزی دوست دارند حتی بیشتر از خودشان.”
جمله تامل برانگیزیست با دو روی سکه!
به عنوان ارائه دهنده هنر، ازش برداشت میشه که چرا آدما اینقدر پول دوست شدن (حتی بیشتر از خودشون) که حاضر نمیشن برای خوشحال کردن خودشون و بدست آوردن یک اثر هنری زیبا پول بدن!
و به عنوان دریافت کننده هنر، ازش برداشت میشه که چرا آدما اینقدر پول دوست شدن (حتی بیشتر از خودشون) که حاضر نیستن برای خوشحال کردن دیگران و دادن یک اثر هنری زیبا پول کمتری بگیرن (نمیگم اصلا نگیرن!)
…
اما من چیز دیگه از همون خط اخری برداشت کردم :
اینکه ادم ها اونقدر سنگ دل شدن که مفهوم یک نقش و ارزش اون رو درک نمکنند تا دلشون بیاد بهای واقعی اون بپردازند
وقتی معنای نقشی رو نفهمی خب جذبت هم نمیکنه
یه جور تناقض اینجا هست وقتی به کسی میگن هنرمند که یه وجه تمایز با بقیه داشته باشه اگه درک اون مثل عوام باشه که دیگه بهش نمیگن هنرمند پس نباید از همه مردم انتظار داشت که یک سطح از درک و فهم رو داشته باشن و همه تو همه جوانب رشد ندارند شاید اونی که درک پایین تری از هنر داشته درک بالاتری از ریاضی داشته باشه پس این رو نمیشه رو حساب سنگ دل بودن ادما گذاشت .. این فقط یه تفاوت ساده است
به نظر این حقیر که اصلا هم صاحب نظر نیست
دو راه هست یا بازار فروش عام که نتیجه اش میشه طراح هایی سطحی تر و عوام پسندتر
یا بازار فروش خاص که نتیجه اش ممکنه بشه یک طرح خاص و عمیق و خواص پسند و بعضا حتی ممکنه حالا حالا کسی نفهمش و پی به ارزشش نبره
خوشحال باشید که دنبال کار دلتون رفتید دیگه باقیش “هر کسی از ظن خود شد یار من” خوشبحاله اونایی که حالشون با دیدن یه نقش خوب، خوب می شه. باقیش سعادت شماست که به خواستتون رسیدین.