امروز خبر بستری شدن دکتر مهدی گلشنی را در رسانهها دیدم (+) و مجموعهای از تصویرها، شنیدهها و خاطرات دوران دانشجویی برایم زنده شد.
آن نام بزرگ
سال هفتادوشش که من وارد دانشگاه شدم، اسم دکتر گلشنی را زیاد میشنیدیم. در دانشکده فیزیک، ذرات بنیادی درس میداد. از سالبالاییها و دانشجویان دانشکدههای دیگر میشنیدیم که یکی از اسمهای بزرگ دانشگاه ماست. میگفتند «در فیزیک به اسم خودش نظریه دارد.» آن روز، برخلاف امروز، مبهم بودن چنین جملهای را نمیفهمیدیم. فقط میدانستیم که اسم بزرگی دارد. و علم و معنویت و دنیا و آخرت را به یک اندازه میفهمد و در قالب چارچوبهای ریاضی و فیزیک کنار هم قرار میدهد.
تجربهٔ دنیا برای ما در آن سالها، خصوصاً سال نخست، محدود به دستگاههای VAX با سیستم عامل VMS بود و مانتیورهای منوکروم قدیمی. آن هم در اینترنتی که هنوز تقریباً خالی بود و فهرستی طولانی از کلمات و عبارات وجود داشت که جستجوی آنها در اینترنت به «هیچ» منتهی میشد. نه تصوری از گستردگی قلمرو علم فیزیک داشتیم و نه ابزار و امکاناتی که بتوانیم دربارهٔ جایگاه و اعتبار نظریهها و انسانها تحقیق کنیم.
آن ادعای کوچک
سر کلاس فیزیک یک، مهمترین افتخار استاد ما در جلسهٔ اول این بود که بهجای رویهٔ غالب، مرجع درسی ما فیزیک هالیدی نخواهد بود و کتاب هریس بنسون درس میدهد. توضیحاتی هم داد که چرا چنین تصمیمی گرفته است.
استاد ما، هریس بنسون را با لهجهٔ آمریکایی تلفظ میکرد و آن سالها – که مثل این سالها گوشمان به تلفظهای آمریکایی عادت نکرده بود – شیوهٔ تلفظ کردنش برایمان عجیب بود. یادم هست که بعد از کلاس، بچهها وقتی میخواستند به کتاب درسی اشاره کنند، هریس بنسون رو با لهجهٔ استاد تلفظ میکردند و همه لبخند میزدیم.
دو سه بار هم در جلسات بعد، حرف هریس بنسون شد و استاد با غرور دوباره دربارهٔ علت انتخاب این منبع و کنار گذاشتن هالیدی توضیح داد.
ما میشنیدیم که چندصد متر آنسوتر، استادی مشغول رازگشایی از عالم هستی است و در این سو استادی را میدیدیم که ظاهراً بزرگترین خوشحالیاش این است که کتاب بهتری برای آموزش ما انتخاب کرده است.
کلاس دکتر گلشنی و کلاس فیزیک ما همزمان بود و من به نتیجه رسیدم که حیف است آن کلاس برقرار باشد و من در این کلاس نشسته باشم.
چند جلسه از کلاس فیزیک خودم غایب شدم و به کلاس دکتر گلشنی رفتم. فیزیک ذرات بنیادی چیزی نبود که دانشجوی سال اول بفهمد. اما مهم نبود. حس ما – در آن سالهای سادگی کودکانه – شبیه حس زیارت بود. فکر میکردیم همین که در چنین هوایی تنفس کنیم و پای صحبت چنین استادی بنشینیم، فرصتی ارزشمند است.
بدون اینکه درس را متوجه شوم، از ته کلاس – جایی که مجبور نشوم سنگینی نگاه بچههای سالبالایی دانشکده فیزیک را تحمل کنم – به چهرهٔ استاد خیره میشدم و خوشحال بودم که رودرروی استادی نشستهام که جهان را چنین میفهمد و ماده و معنا را از زیر معادلاتش بیرون میآورد. دیدن او کافی بود. انتظار نداشتم در آن سالها چیز بیشتری بفهمم.
سالهای بعد
حدود دو دهه بعد، کمکم شناخت بیشتری از مباحث مرتبط پیدا کرده بودم و گاهوبیگاه که فرصتی پیش میآمد و نوشتهای از دکتر گلشنی میخواندم یا به مصاحبهای از او گوش میدادم، شگفتزده میشدم که چگونه در این دوالیزم غرق شده و متوجه نمیشود؟ بعدها با معدود افراد نامدار دیگری هم – چه در ایران و چه در سطح جهان – آشنا شدم که جهانبینی مشابهی داشتند (هرچند تعدادشان بسیار کمتر از ادعاهای گلشنی بود). و کمکم یاد گرفتم که صرف درک فیزیک یا ریاضی، شاید نشاندهندهٔ هوش فیزیکی یا هوش ریاضی باشد، اما لزوماً به این معنا نیست که چنین افرادی برای درک پیچیدگیهای دنیا هم ذهنی قوی دارند یا بهسادگی میتوانند زنجیر تعصب را از پای اندیشهٔ خود باز کنند.
بهتدریج فیزیکدانهای بسیاری را شناختم (پیش از گلشنی، همنسل گلشنی و نسل بعد از گلشنی) که برخلاف گزارشهای دستچینشده و مخدوش او از دنیای فیزیک، همرأی او نبودند. علاوه بر این، به این نتیجه رسیدم که احتمالاً همسو بودن آراء گلشنی با جهانبینی دولتی، در دیده شدن و شنیده شدن نام او موثر بوده است.
باز شدن فضای رسانهای (نسبت به گذشته و نه نسبت به استاندارد جهان)، دسترسی سادهتر به اخبار و منابع دستاول علمی جهان و شکلگیری فضایی بینالمللی از صداها و آراء و تحلیلها، بهتدریج باعث شد نام مهدی گلشنی کمتر شنیده شود و امروز او را معمولاً نه بهخاطر علم و جایگاه علمی، که با سمتهای حاکمیتیاش میشناسند و اگر هم جایی به او اشاره میشود، در مرور خاطرات، رویدادها و تنشهایی است که بهواسطهٔ منصبهای سیاسی-دولتی او بهوجود آمدهاند (مثل جدلهای مهدی گلشنی و عبدالکریم سروش).
دکتر مهدی گلشنی، فارغ از آراء و نظریات سستش، فردی محترم، آرام، متین و موقر است. اما اینها باعث نمیشود من بهخاطر چند جلسه از «کلاسهای فیزیک یک» که به «هیچ» باختم، حسرت نخورم.
امروز آن استاد فیزیک یک خودمان را، که تمام دغدغهاش در جستجوی منبعی تازه – هر چند اندکی بهتر – برای ما خلاصه میشد، بیشازپیش تحسین میکنم.
"شگفتزده میشدم که چگونه در این دوالیزم غرق شده و متوجه نمیشود؟"
سلام آقای شعبانعلی
با فرض اینکه افراد به خاطر منفعتهای دیگهای افکارشون رو انتخاب نکنن، واقعا چه طور باید شاخصی(هایی) داشت که فهمید آیا در مسائلی که مستقیم یا غیر مستقیم به ریاضی یا آزمایش نمیرسن اون فکر درسته یا غلط.
البته مثلا قبلا گفتین که یه شاخص میتونه درستی اون فرضیه در بازه طولانی تر زمان یا گروه بزرگتری از موجودات باشه که خب باز این متاشاخصها رو هم به نظر همه قبول ندارن.و در ادامه میشه گفت که لازم نیست همه بفهمن درست(؟) چیه و اصلا باید در یک رقابت تکاملی ایدهها و به مرور یا جمعی به اون نزدیک شد که خب باز یه سری افکار کلا رقابت یا اصلاح رو قبول ندارن و راحت هم تکثیر میشن و در نهایت هم وضعیت در واقعیت که برآیند همه این ها است چندان مطلوب به نظر نمیرسه.
معلم عزیز سلام
با توجه به اینکه میدونستم در این صفحه بیشتر از متمم نظرات رو می خونین همیشه ازاینکه اینجا جمله ای بگم ترس داشتم تا مبادا به خطا و نپخته حرف زدن خودم رو متهم کنم اما در پایان این گفتار یه جمله گفته بودین که مصداق دقیق این روزهای من شده و خواستم « با علم به اشتباه بودن » اولین پیام خودم رو با مضمون درد و دل اینجا بنویسم.
** اما اینها باعث نمیشود من بهخاطر چند جلسه از «کلاسهای فیزیک یک» که به «هیچ» باختم، حسرت نخورم.**
حسرت خوردن — تبدیل شده به بزرگترین مشکل زندگی خودم و اینکه میدونم دارم اشتباه جلو میرم و پیش رو خودم در انتخاب های زندگی گزینه درست و غلط رو نمی بینم «فقط بین دوتا گزینه غلط» مجبورم یکی رو انتخاب کنم اما وقتی اطمینان پیدا میکنم اشتباه بوده که چند سال یا مدت زمان نسبتا طولانی ازش بگذره و این پروسه انتخاب اشتباه بین دو کلاس یا دو دیدگاه یا دو هدف و کلا دو موضوع به روتین های زندگیم تبدیل شده .
بعد از این متن شما متوجه شدم هم دکتر گلشنی بین دو اشتباه گرفتار بوده و هم شما بین دو کلاس طرف اشتباه رو رفتین هر چند در صورتی که گزینه دیگه هم انتخاب کنیم باز به نحوی اشتباه محسوب میشد.
سلام امین جان.
من اول کمی در مورد اون کلمهٔ «حسرت» در نوشتهٔ خودم بگم. همونطور که مطمئنم خودت هم توجه داری، من اونجا حسرت رو به معنای لغوی کلمه بهکار نبردم. یعنی واقعاً نگاهم این نیست که حسرت اون انتخاب رو بخورم. اونجا بیشتر معنای مقایسهای داره. حتی وقتی نوشته رو منتشر کردم، خواستم جملهٔ آخر رو عوض کنم و بگم «روزی که گلشنی نباشد، جامعهٔ علمی هیچ چیزی را از دست نخواهد داد. اما قطعاً وعاظ، یکی از همکاران دانشگاهی خود را از دست خواهند داد.» بعداً دیگه حال نداشتم متن رو دست بزنم و اون «حسرت» اونجا موند.
دومین توضیحم اینکه واقعاً نمیشه گفت گلشنی هم حتماً اشتباه کرده (بهقضاوت من، قطعاً اشتباه کرده. وارد حوزهای شده که مغزش نمیکشیده. و در اون حوزه حرف زده. پرحرفی هم کرده). گلشنی هم مثل من، تو و هر آدم دیگهای، سعی کرده جهان اطراف خودش رو بهتر بفهمه. و قاعدتاً الان به برداشتی که خودش از جهان داره حس خوبی داره. حس تلخی که من در مورد اینجور افراد دارم اینه که اینها وقتی کنار حاکمیت میشینن، سمت میگیرن، دفتر میگیرن، دور میز با اهل قدرت و سیاست میشینن، اعتمادبهنفس هیئت حاکمه رو افزایش میدن. دامی که در سطحی سادهتر، محمدعلی بهمنی هم گرفتارش شد. امثال گلشنی با حضورشون در کنار ایدئولوگهای نظام سیاسی فعلی، این حس رو به اونها دادن که اونها میفهمن دارن چی میگن. فکر کن یه آدم سادهٔ کمسوادی توی شورای عالی انقلاب فرهنگی، میشینه در دل خودش میگه: «حالا فرض کنیم من نمیفهمم. گلشنی که فیزیک برکلی خونده. اون لابد میفهمه.» و یه لحظه به ذهنش نمیرسه که بابا. اونم مثل تو تعطیله. هر دوتون با هم نمیفهمین. اینجور آدمها با این اعتمادبهنفسی که به یه عدهٔ دیگه دادن، باعث شدن هزینههایی برای مردم ایجاد شه که طبعاً هرگز جبران نمیشه.
از این دو تا نکته که بگذریم، برسیم به حرف تو در مورد انتخاب بین دو گزینهٔ غلط.
امین. من فکر میکنم جملههای تو رو میشه جور دیگهای گفت. در واقع، باید جور دیگهای گفت. چون مسئله اختلاف سلیقهٔ من و تو نیست. اونجور که تو گفتی واقعاً اشتباهه.
هیچوقت در هیچ انتخابی انسان بین دو یا چند گزینهٔ غلط قرار نمیگیره. هیچوقت.
ما ممکنه بین چند گزینهٔ «نامطلوب» قرار بگیریم. اما بین گزینههای غلط محاصره نمیشیم.
در تصمیمگیری اتفاقی که میافته اینه که دو یا چند گزینه جلوی روی من و تو هست. یا همه مطلوب. یا بعضی مطلوب و بعضی نامطلوب. یا همه نامطلوب.
یه گزینهٔ اضافه هم هست: فعلاً تصمیم نمیگیرم (که این گزینه هم عمر ابدی نداره. یه جایی میرسه که باید تصمیم بگیری).
پس در یه تصمیمگیری دو گزینهای میشه انتخاب بین این سه تا: (گزینهٔ یک، گزینهٔ دو، فعلاً انتخاب نمیکنم).
من و تو و بقیهٔ آدمها، بارها در چنین موقعیتی قرار میگیریم. همیشه در بین این سه تا، یه گزینه هست که بهتره. و اون گزینهٔ درسته (هرچند ممکنه نامطلوب باشه).
اگر قضاوت ارزشی در مورد گزینهها داشته باشیم، چند تا اتفاق بد میفته. یکیش رو توی دعواهای انتخاباتی میبینیم. در هر انتخابات، ما چند گزینه داریم: «کاندیدای ناشایستهٔ اول، کاندیدای ناشایستهٔ دوم، کاندیدای ناشایستهٔ سوم و …، فعلاً در این انتخابات رأی نمیدهم»
اینکه بگیم انتخاب بین بد و بدتره، یا انتخاب بین غلط و غلطه، میشه همین رفتارهای تند و ناپخته و عصبی در سیاست. اما اگر بگیم در انتخابات، فرضاً ۴ نامزد داریم و نتیجتاً ۵ گزینه برای تصمیمگیری (گزینهٔ ۵: این انتخابات رأی نمیدم). تصویر واقعیتری از تصمیمگیری داریم.
میفهمم که جذابه که آدم توی زندگی با تصمیمهای «دوستداشتنی» مواجه باشه. یعنی تصمیمهایی که یک یا چند گزینهٔ مطلوب در اونها وجود داره. اما ذات تصمیمگیری این نیست و چنین انتظاری آدم رو ناراحت، حسرتزده، یا سرخورده میکنه.
ممکنه در نگاه اول، بگی اینها شبیه بازی با کلماته. اما نیست. همونطور که در مثال انتخابات، تفاوت در همین نگاه، میتونه آدمهای متین رو به آدمهای اگرسیو و تهاجمی تبدیل کنه.
بهنظرم بهترین استعاره برای درک تصمیمگیری در زندگی، حضور سر میز پوکره. پوکربازهای حرفهای، بیتفاوت بازی میکنن. کاملاً بیتفاوت. و جوری بازی میکنن که گاهی شک میکنی این ورق که دستشه، مال خودشه؟ یا یکی دیگه این رو فرستاده گفته برو با دست من بازی کن! اونا تند تند، پشت سر هم، با تصمیمهای مختلف مواجه میشن. تصمیم میگیرن و ازش رد میشن. گاهی با تصمیمها وضعشون بدتر میشه. اما در تصمیم بعدی، دیگه به تصمیم قبلی فکر نمیکنن. فقط دوباره تصمیم میگیرن.
جاهایی هم که کاملاً بین دو گزینه بمونن، از روشهایی مثل تاس ریختن استفاده میکنن. کاملاً رندم (مثلاً با خودشون قرار میذارن که وقتی نمیدونستم کار الف رو انجام بدم یا کار ب، نگاه به ثانیهشمار ساعتم میکنم. اگر در نیمهٔ راست صفحه بود، کار الف رو انجام میدم. اگر در نیمهٔ چپ بود، کار ب رو انجام میدم). این به معنای اون نیست که نتیجه براشون مهم نیست. اونها زندگیشون روی میزه. اما یاد گرفتهان که فقط در هر لحظه به یه تصمیم نگاه کنن. و همیشه دنبال گزینهٔ درست باشن. هرچند گزینهٔ درست، نامطلوبه.
میفهمم که گفتنش از انجام دادنش خیلی راحتتره. اما واقعاً شدنیه. ما وقتی از یه دوراهی زندگی رد میشیم، باید بپذیریم که رد شدیم. هر نوع دلبستگی احساسی یا برچسبگذاری احساسی روی انتخابی که الان دیگه زمانش گذشته، فقط ما رو در ادامهٔ مسیر سست میکنه.
خیلی بیربط، پراکنده و طولانی شد. اما تو هم قبول کن که چون خیلی کلی گفتی، من باید همینطوری یه چیزایی میگفتم. :))
این خاطرات هم بخشی از سرنوشت و سرگذشت ما در این زمانه بود، باشد تا آیندگان بدانند که چه کلاه هایی بر سر ما دوختند و گذاشتند و چه عمرهایی از ایران هدر رفت و سوخت، نه بر پایه ی، آگاهی یا ناآگاهی بلکه بر بنیان تَوَهُم .
ما هم مانند حافظ از این پرده رهایی یافتیم، شکر ایزد:
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن / شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
سلام محمدرضا.
درباره دکتر گلشنی حرف خاصی ندارم. من ویکیپدیای ایشون رو باز کردم و دیدم طرفدار «علم اسلامی» هستند. اینجا بود که دو تا پا قرض گرفتم و فرار کردم.
پیام دادم که بگم بخش «وبلاگهای دوستان من» وبلاگت بعد از قضایای قطعی اینترنت، دیگه نیست. احتمالاً ملاحظه خاصی مدنظرت بوده که من خبر ندارم. با این حال گفتم اگر تصمیمت این هست که دیگه نباشه، لطفاً فایل فید بچهها رو در اختیارمون بگذار که بشه اضافه کرد و سر زد (من متأسفانه ذخیره نکردم و از وبلاگت نگاه میکردم).
پینوشت: دیشب دیدم دکتر غلامرضا حداد مجدداً ویدئو یوتیوب آپلود کردند و نشستم دیدم. انقدر آدم دقیقی هستن و صحبتها جذاب بود که نتونستم از پای ویدئو بلند شم. این حساسیت روی کلمات رو من کمتر جایی دیدم. فکر کنم فقط یه ربع داشت راجع به تفاوت کلمات حق (Right) و حقیقت (Truth) و درک اشتباه ما از جهان به خاطر درکنکردن تفاوت این دو تا صحبت میکرد. خلاصه زیبا بود.
سلام امیر جان.
۱) برای آشنایی دکتر گلشنی اگر مصاحبههاشون رو ببینی بهتره (مثلاً این). اگر البته حالا واقعاً اونقدر هم کل بحث مهم نیست. من چون توی دوران کمسنوسالیم خیلی ذهنم درگیر اسم دکتر گلشنی بود، برام مهم بود که یه بار یه جا در مورد دکتر گلشنی بنویسم. خصوصاً که ما آدمها معمولاً یه رسمی داریم اگر کسی از دنیا بره، دیگه سعی میکنیم خیلی آروم برخورد کنیم. دیدم بیمار هستن، گفتم نکنه فرصت رو از دست بدم (واقعاً هم مسئلهام شخص دکتر گلشنی نیست. چون قاعدتاً نه ایشون من رو میشناسه، نه من سر و کارم به ایشون افتاده. ناراحتی من بیشتر از ساختاری هست که منابع ملی رو در اختیار این افراد قرار داد؛ از بودجه، تا قدرت تصمیمگیری و سیاستگذاری).
۲) قربونت برم من. ملاحظهٔ خاص چیه؟ فقط گیج بودن منه. (خیلی مبهم توی ذهنمه. ممکنه اشتباه بگم:) زمان جنگ، حس میکنم سایت بالا نمیومد و من یه لحظه فکر کردم شاید این لینک به سرور خارجی توی پلاگین RSS Reader باشه. روحیهام جوری نبود که بشینم کد پلاگین رو ببینم. برداشتمش. فکر کنم باز هم سایت بالا نیومد. و بعدش هم بیخیال شدم. الان گذاشتمش اون کنار.
کلاً این چند ماه اخیر، خیلی خیلی خیلی خیلی تراکم کارهام زیاد بوده. الان چند روزه بهتر شده. حتی پیامهای کاری مهم و پیامهای دوستانه رو هم از دست دادم و فقط پراکنده تونستم جواب بدم. اگر بعدش یادم رفت بذارمش سر جاش فقط ناشی از گیجی و حواسپرتی منه.
۳) اتفاقاً دیدم انتخاب یه ویدئو گذاشته از آقای حداد. فکر کردم بخشی از همون مصاحبهٔ قبلیه (که اونجا هم میگفت احتمال کمه). چون معمولاً انتخاب تا مدتها تکهتکه از کلیپهای قدیمی خرج میکنه. خوب شد گفتی. حتماً نگاه میکنم.
۴) من توی دقت کلامی از حرف زدن ریچارد نیکسون هم خیلی لذت میبرم. کلاً تصمیمهای سیاسیش، نحوهٔ تحلیل و حرف زدن و فکر کردنش رو دوست دارم. توی ذهنم، یه چیزی بالاتر از سیاستمدارهای متعارفه. یه کسی که میشه بهش گفت متفکر سیاسی (مثلاً اوباما، بهنظر من، سطح تراز یک سیاستمدار متعارف و حرفهایه. اصول رفتار سیاسی رو بلده. اما سخته بگی متفکر سیاسی). یه موقع اگر بیکار شدی، این تکهٔ کوتاه رو ازش ببین و اگر پسندیدی، مصاحبههای طولانیتر رو ببین. کلاً توی حرفهاش لحظات Insightful زیادی داره. باید بگیم بصیرتآفرین؟ 😉
سلام محمدرضا جان.
درباره کلاس واستاد فیزیک گفتی، من هم یاد یک خاطره از استاد فیزیک یکام افتادم.
استاد ما، بیشتر زمان کلاس رو صرف مسائل حاشیهای که هیچ ربطی به فیزیک نداشت میکرد و هیچ وقت درس رو کامل نمیکرد (چون مسلط نبود). ما برای نمره نهایی نیاز به نمره کلاسی و نمره آزمون نهایی داشتیم.
استاد برای نمره کلاسی گفت ازتون آزمون کلاسی میگیرم! ما (من) اعتراض کردیم که وقتی درس ندادین چیو میخواین آزمون بگیرین؟ گفت نگران نباشین.
خلاصه موقع آزمون کلاسی شد و به همه گفت میتونین کتاب رو باز کنین و از روی کتاب جواب بدین!
من هم اعتراض کردم و به نشونه اعتراض از کلاس رفتم بیرون. اون موقع از حدود ۳۰ نفر دانشجو فقط من معترض شدم و به نشانه اعتراض کلاس رو ترک کردم. بقیه موندن و نمرشون رو گرفتن.
نمره کلاسی من شد صفر و آزمون نهایی رو هم افتادم.
آدم بعضی وقتها میمونه کار درست و غلط چیه!
سلام مهران.
میفهمم چی میگی. وقتی داشتم حرفهات رو میخوندم، خاطرات جالبی برام تداعی شد که مدتها بود توی ذهنم گم شده بود و دیگه یادم نبود. داشتم فکر میکردم که شاید استادتون هم مسلط نبوده و هم شوق تدریس نداشته (حالا من که نمیشناسمش. از روی چیزی که تعریف کردی حدس میزنم).
من دو سه تا تجربهٔ جالب از استادهایی دارم که روی موضوع مسلط نبودن، اما واقعاً شوق تدریس داشتن. و جالبه که همون شوق، یه جاهایی واقعاً کمک کرد که به موضوع علاقهمند بشم یا خودم موضوع رو دنبال کنم.
و خلاصه بعد از خوندن حرفهای تو، تو ذهنم این سوال رو (که خیلی هم مستقیم به حرف تو ربط نداره) مطرح کردم که:
با پذیرفتن اینکه رویاییه که معلمهای آدم هم به موضوع مسلط باشن و هم شوق آموزش اون موضوع رو داشته باشن،
اگر این وضعیت اتفاق نیفته، و مجبور باشم بین دو تا معلم که «یکیشون به موضوع مسلطه اما از سر بیعلاقگی و بیمیلی اومده سر کلاس» و معلم دیگهای که «تسلط کمی به موضوع داره اما شوق زیادی برای آموزشش داره» یکی رو انتخاب کنم، گزینهٔ دوم رو بهراحتی نمیتونم بذارم کنار.
یه خاطرهٔ عجیب هم در این باره از دوران دبیرستان دارم که اگر یه روزی وقت شد، توی روزنوشته مینویسم.
سلام محمدرضا جان
دیدی که آدمها از خودشون دارند و اینکه چطور خودشون رو توصیف میکنند خیلی جالبه و میتونه اطلاعات زیادی به ما بده. دکتر گلشنی در زمان ابلاغ حکم بازنشستگی و در اعتراض به این موضوع، در مورد خودشون اینطور گفتند:
"طبق مستنداتی که در مورد دانشگاهیان ایران در چند کتاب چاپ آمریکا آمده، بنده جزو سرشناس ترین آنها بوده ام و در میان تمامی اساتید دانشگاه شریف، بالا ترین تعداد ارجاعات را در کتب چاپ شده در غرب داشتهام. و در میان دانشگاهیان فعلی ایران بیشترین تاثیر گذاری علمی- فرهنگی را در جهان اسلام واجد بوده ام."
متن کامل خبر:
اسلامستیزان غربگرا در دانشگاه شریف قدرت پیدا کردهاند/ برای چندمین بار رئیس دانشگاه را به مناظره دعوت میکنم
سلام پیمان جان.
بازنشسته شدن دکتر گلشنی رو میدونستم و شنیده بودم که کمی حاشیه داشته. اما پیگیر نشده بودم و این خبر رو هم ندیده بودم. تو که لینکش رو گذاشتی رفتم و خوندمش.
جالبه که دکتر گلشنی خودش در چند مصاحبه تأکید کرده که توجه به citation و مقالات منتشر شده یه معیار غربیه و نباید کشور ما وارد اون بازی بشه. اما خودشون که گیر میکنن، آویزون همون معیارها میشن. بهقول دکتر محمد بقایی (ماکان)، متفکر شرقی زمانی میتونه مدعی هویت مستقل از فرهنگ غرب بشه که ته دلش حس نکنه اعتبار و تأییدش رو باید از اون فرهنگ بگیره (عین جملهشون نیست. اما یه چیزی شبیه این رو میگن).
البته که الان به دکتر گلشنی بگی، میگه میخواستم نشون بدم که با معیارهای غربگراها هم من آدم مهمی هستم.
من آقای گلشنی رو یه آدم اصیل و آتنتیک میدونم. یعنی حرفهایی که میزنه، نظریههایی که میده، تحلیلهاش و دغدغههاش، ناشی از این نیست که آدمِ حکومتیه. بلکه واقعاً مغزش همینقدر ساده است و فهمش از علم و جهان همینقدر ناقص و آلوده به باورهای کهنه است. اما مسئله اینه که ساختار سیاسی هم بهخوبی تونست سوار گلشنی بشه و گلشنی بار نظام سیاسی رو به هر جایی که میخواستند برد. جدا از سالها مواضع سنتی این فرد، همراهیش با جلیلی برای ریاستجمهوری هم چیزی نیست که بهسادگی فراموش کنیم (در دورهای که خود نظام هم دیگه جلیلی رو گردن نمیگرفت).
دو تا مورد ریز هم بگم.
اول اینکه من هم مثل تو به این حرفی که گفتی عمیقاً باور دارم. توصیف انسانها از خودشون میتونه اطلاعات زیادی در موردشون به ما بده.
و دوم اینکه من یه حرفی رو از دو تا از استادانم تا حالا شنیدهام و خیلی به دلم نشسته؛ از دکتر مشایخی و دکتر آراستی. اون حرف هم اینه که آدمهایی که از دانشگاهها فارغالتحصیل میشن، باید تلاش کنن به جای اینکه اسم دانشگاه براشون اعتبار بشه و مستقیم یا تلویحی به دانشگاهشون اشاره کنن یا ازش منتفع بشن، جوری تلاش و رشد کنن که دانشگاه از اسمشون منتفع بشه. یعنی دانشگاه بگه ما همونجایی هستیم که فلانی اینجا درس خونده.
من احساس میکنم نام برکلی برای دکتر گلشنی، عامدانه یا سهوی، ابزار اعتبارآفرینی شد. اگر هم در بیرون کشور بهش اشارهای میشه، بیشتر به خاطر فعالیتهای پژوهشی و تبلیغی دینی هست تا جایگاهش در فیزیک. و راستش بهعنوان یک ترجیح شخصی، راضیترم سبک حرفهای گلشنی رو از شیخ حسین انصاریان یا قرائتی بشنوم که حداقل با حالوهوا و ژست و چهره و حرفهشون سازگارتره.
این نوشته درباره آقای گلشنی، من رو یاد درس لودویگ فون برتالانفی انداخت.
و دقیقا این متن متمم :
«برتالانفی معاصر هیتلر و حکومت نازیها بود و گاهی برای این که موقعیت شغلیاش را حفظ کرده یا جایگاه بهتری را کسب کند، با آنها همصدا میشد. او زمانی که فهمید تعهد به آرمانهای نازیها میتواند احتمال ارتقاء دانشگاهیاش را افزایش دهد، به عضویت حزب نازی درآمد. حتی بر خلاف باورهایی که پیش از دوران نازیها مطرح کرده بود، در سال ۱۹۴۱ مقالهای منتشر کرد و کوشید ایدئولوژی نازی را به کمک نظریههای خود توجیه کند. اطرافیانش میدانستند که باور قلبی او چنین نیست و صرفاً میخواهد جایگاه شغلیاش را محکمتر کند. اما جامعه هرگز این ضعف را بر او نبخشید.»
چه تعداد آدم –شبیه برتالانفی-وجود داره یا داشته که جامعه اونها رو هرگز نخواهد بخشید؟
نامهای بزرگ، گاهی وقتها خطاهایی آنقدر بزرگ انجام میدن که بزرگی نامشون در تاریخ فراموش میشه و همیشه این سوال برام مطرحه، چه عواملی باعث چنین تصمیم گیری هایی میشه؟
محمدرضا جان سلام
نمی دونم از بین اون نامداران بزرگ علمی که اشاره کردی، محمد عبدالسلام پاکستانی هم تو ذهنت بوده یا نه؟ اما من خیلی به این آدم فکر میکنم و به نظرم عبدالسلام، یه جور بدیلِ همین دکتر گلشنی خودمون محسوب میشه (البته با مقیاس خیلی متفاوت) و با این حساب خیلی هم بیربط نیست که کتابخانۀ دانشکدۀ فیزیک دانشگاه شریف _ احتمالا با ابتکار یکی از همین بزرگانِ گرفتار دوالیزم – به نام عبدالسلام نامگذاری شده.
سلام احمد جان.
نه. من اون توی ذهنم نبود. اینجور وقتها بیشتر یاد راجر پنروز (Roger Penrose) میفتم. اما جملهای که از گلشنی توی یه مصاحبه یادمه این بود که میگفت: «همهٔ فیزیکدانهای بزرگ از اول قرن بیستم تا الان معتقد هستند که روح وجود داره و بدون متافیزیک نمیشه همهچیز رو توضیح داد.» بعد خواست کمی دقیقتر و متقاعدکنندهتر حرف بزنه، گفت «البته، پائولی اینطوری نبود. اما اونم یه مدت با یونگ زندگی کرد، باورهاش عوض شد به همین نتیجه رسید.»
اگر کمپرسور جمهوری اسلامی اینطور گلشنی رو باد نکرده بود، قطعاً صدای کوتاهتری داشت؛ اون هم در کشوری که فیزیکدان بزرگ و صاحبنظر کم نداره. اما خب، چه میشود کرد که …