مدتی پیش دیدم حسین آقایی عزیز خاطرهای را از کلاس مذاکره من – که چند سال پیش برای دانشجویان مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه شریف برگزار کردم – در لینکدین نقل کرده است.
خود خاطره – حداقل برای من که حاشیههایش را به خاطر دارم – جالب بود و گفتم آن را اینجا نقل کنم. توضیحاتی هم لازم دارد که باید بعداً به متن اضافه کنم (لینک پست حسین در لینکدین). متن را بدون تغییر میآورم و چند عبارت تشکرآمیز را، برای این که به کلیت متن لطمه نخورد، حذف نمیکنم:
۷ سال پیش از محمدرضا شعبانعلی درسی یاد گرفتم که الان میخوام ازش تشکر کنم.
اون درس اینه که “هر کس باید مسئلهی خودش رو حل کنه. اگر قراره من مسئلهی شما رو حل کنم و شما مسئلهی من رو خب هر کدوم جای هم بودیم. هرکسی باید اول به مشکل خودش فکر کنه و مسئلهاش رو در قالب مشکل خودش بیان کنه”
حالا این ینی چی؟ در ادامه میگم براتون
سال ۹۵ یا ۹۶ تو مقطع ارشد درس مذاکره رو با محمدرضا داشتیم, آخرای ترم بود و موقع تحویل پروژه و مثل همیشه بحث این بود که ددلاین پروژه تمدید بشه یا از حجم پروژه کم بشه. توی گروه درس یکی از بچهها حساب کتاب کرد که با توجه به تعداد افراد و تعداد کلمهها استاد اندازه ۳۰ تا کتاب باید پروژه بخونه و فیدبک بده پس مثلا تعداد کلمههای پروژه باید کمتر شه تا استاد بتونه اینکارو انجام بده
جوابی که محمدرضا یه این استدلال داد درسی بود که ازش یاد گرفتم.
محمدرضا گفت وقتی مسئله رو در قالب «مشکل استاد» Reframe میکنید (استاد وقت نمیکنه این همه پروژه رو بخونه) استاد یه جوری مسئله رو حل میکنه که کل بازی از دست شما خارج میشه (پول میدم به یه سری افراد که پروژه های شما رو تصحیح کنن)
اما وقتی مسئله رو در قالب «مشکل دانشجو» Reframe میکنید (پروژه فراتر از توان ما دانشجوهاس) استاد راه حل میده و اینطوری شما دارین مشکل خودتون رو حل میکنین نه مشکل استاد رو
راستش به نظرم این موضوع نه فقط در مذاکره بلکه در زندگی و کار هم صادقه و اگه ما مسائل رو در قالب مشکل خودمون مطرح کنیم خیلی از مشکلات راحت تر حل میشه
محمدرضا نمیدونم این متن رو میبینی یا نه ولی نخواستم فقط توی دلم ازت تشکر کنم
بقیه بچههای اون کلاس رو نمیدونم ولی من ازت یاد گرفتم که “همیشه مشکل رو در قالب مشکل خودم میگم”
فعلاً چند نکته را صرفاً در حد اشاره مینویسم تا بعداً بحثهای مربوط به آنها را در چارچوب یکی از مباحث بینایی اجتماعی، سیستمهای پیچیده، مذاکره و یا مهارت حل مسئله در روزنوشتهها یا متمم بنویسم و منتشر کنم.
نکته ۱: همانطور که در متن به فضا و کانتکست بحث اشاره شده، پیام اصلی این بحث، توجه به «نحوهٔ تعریف مسئله» در ارتباطات و مذاکره است. ما در دوستیها، پروژههای مشترک، روابط سازمانی، مذاکرهها و … گاهی گرفتار برخی از خطاهای زیر میشویم:
- وظیفهٔ من حل مسئله طرف مقابل است. وظیفهٔ او هم حل مسئله من است.
- من مطمئنم که مسئله (اولویتها، ارزشها، خواستهها و ترجیحات) طرف مقابلم را میدانم.
- شاید نتوانم مسئله طرف مقابل را دقیق حدس بزنم. اما خطای حدس من آنقدر زیاد نیست که لازم باشد از خودش بپرسم.
- شاید طرف مقابل مسئلهاش را بداند. اما قطعاً دانش و تجربه من آنقدر زیاد است که بهتر است علاوه بر مسئله خودم، مسئله او را هم خود من برایش حل کنم.
- مسئلهاش را نمیدانم. پس علیالحساب با یک حدس، ولو حدس خیلی باز (wild guess) شروع میکنم ببینم چه میشود.
- …
معمولاً کسانی که گرفتار این خطا میشوند، مسئلهها را به شکلی حل میکنند که خودشان و طرف مقابل میبازند. یا لااقل مسئله به بهترین شکل و کمترین هزینه حل نمیشود (حتی شاید به بدترین شکل و با بیشترین هزینه حل شود). مطلبی هم که پیش از این با عنوان «حساب کردن روی برتری در هوش، هوشمندانه نیست» منتشر کردم، گاهی مصداقی از همین ماجراست.
نکتهٔ ۲: به همان اندازه که بحث بالا در کانتکست خودش معنا دارد، ممکن است در فضاهای دیگر گمراهکننده باشد. مثلاً همهٔ ما میدانیم که در بسیاری از مسائل سیستمی، اگر همه فقط به منافع خودشان نگاه کنند، ممکن است راهحل بهینه به دست نیاید. اساساً بحث رگولاتوری در کشورهایی که دولت دارند (نه کشور ما که بدون دولت و با حکومت اداره میشود) در پاسخ به همین نیاز شکل گرفته است.
بنابراین نباید همیشه و همهجا به شکل مطلق به این گزاره (هر کس مسئله خودش را حل کند) تکیه کنیم.
نکته ۳: بخشی از موضوعاتی که در تفکر سیستمی مطرح میشوند، با این هدف هستند که دریچهٔ ذهن ما را به روی افق زمانی و افق موضوعی و افق تأثیر مسئلهها بازتر کنند. وقتی افق ذهنیمان بازتر شود، بسیاری از راهحلهای خودخواهانه هم خیرخواهانه خواهند شد. دوستی که چندان با اقتصاد باز و سرمایهداری خوب نیست به من میگفت: این دولتهای غربی هم فاسدند. آنها در قالب مالیات از مردم میدزدند. فقط مواظبند مردم آنقدر پول داشته باشند که نسل اندر نسل، بتوانند مالیات بدهند و دولت بتواند آنها را بدوشد. من هم پاسخ دادم: خب. چه اشکال دارد؟ اصلاً کاش دولتها ملت را گاو فرض کنند و جوری برنامهریزی کنند که بتوانند چند قرن ملتهایشان را بدوشند. خطر وقتی است که گاوهایی به فکر دوشیدن در بلندمدت نباشند و آنقدر حریصانه یا اشتباه ملت را بدوشند که حتی برای خودشان هم از سینهٔ خشک جامعه، پولی برای مالیات در نیاید.
نکتهٔ ۴: این بحث و این نوع بحثها در نظریههای اجتماعی (تحلیل سازمان، نظریه سیستمی، سیستمهای پیچیده انسانی و …) معمولاً زیر عنوان «Problem Ownership» یا «مالکیت مسئله» تعریف میشوند. با پیگیری این اصطلاح میتوانید مقالهها و کتابهای فراوانی را پیدا کنید و بخوانید. حتی بسیاری از مشکلات سیاسی کشورها را هم میتوان زیر همین عنوان جستجو و تحلیل کرد. سیاستمدارانی که در تشخیص مالکیت مسئله اشتباه کرده یا قلمرو مسائل خود را بزرگتر از آنچه هست تلقی کنند، به اشتباه درگیر حل مسائل دیگران خواهند شد. اساساً مفهوم «کشور» و «منافع ملی» در دوران مدرن بر همین پایه شکل گرفته که هر کس به حل مسائل خودش بپردازد. ایدئولوژیها معمولاً به سرعت در این دام میافتند. چون در این توهم هستند که برای همهٔ مسائل همهکس در همهجا پاسخ دارند. روزی که مانیفست کمونیسم منتشر شد، حتی پیش از آنکه نیمی از جهان در فلاکت فرو رود، میشد حدس زد که چه آیندهٔ سیاهی در انتظار است: «کارگران جهان، متحد شوید.» این جمله را یک بار دیگر بخوانید. در این جمله، مرز وجود ندارد.
نکتهٔ ۵: بزرگترین اختلافنظر در میان مکاتب اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و … این است که در کدام موضوعات باید اجازه دهیم هر کس مسئله خودش را حل کند و در کدام موضوعات باید با «دخالت متمرکز» برای حل مسئله تلاش کنیم.
تفکر کاملاً چپ (که در ایران معمولاً با به کار بردن واژهٔ عدالت شناخته میشود) معتقد است که تقریباً در همه چیز باید دخالت متمرکز انجام شود.
تفکر کاملاً راست میگوید اگر در هر موضوع و مسئلهای هر کس به فکر حل مسئلهٔ خودش باشد، همهچیز درست میشود (به تعبیر دقیقتر: سیستم به بهینهٔ پارتو میرسد).
البته در عمل ما کمتر کسی را پیدا میکنیم که چپ مطلق یا راست مطلق باشند. اما یکی از تفاوتهای مهم در میان انسانها، سیاستگذاران و تحلیلگران در این است که کجای این طیف قرار میگیرند.
نکتهٔ ۶: قاعدتاً پس از این همه سال، میدانید که من در بسیاری از حوزهها در سمت راست قرار میگیرم؛ اما نه راست رادیکال. یعنی معتقدم که در اغلب موارد اگر اشخاص (افراد و سازمانها و …) بهترین منفعت خود را پیگیری کنند (به شکل هوشمندانه و در افق گسترده) سیستم به نقطه بهینه میرسد. و رگولاتوری را – چنان که گفتهام – در حد شرّ ضروری (و نه بیشتر) قبول میکنم.
محمدرضا جان سلام
١۵ – ١٠ سال پیش که خیلی جدی سلسه بحث های شرح مثنویِ دکتر سروش را دنبال می کردم یادمه یک بار ایشون یهخاطره ای از دکتر سید جعفر شهیدی تعریف کردن که جالب بود.
ظاهراً دکتر شهیدی در دانشگاه بغداد سخنرانی داشتن و چند بار در طول سخنرانی از ایران هم مثال هایی می زنن ومثلاً می گن: تو مملکت ما هم این طوریه
بعد از جلسه – به قول دکتر سروش – عرب ها گریبان دکتر شهیدی را می گیرن که چرا شما می گفتی: «مملکت ما»
مگه شما جمهوری نیستید؟
طبیعتاً برای عرب ها مملکت، مُلک یا سرزمینی محسوب میشه که توسط یه مَلِک اداره می شه. همون چیزی که همین الآن درعربستان هم هست: (ٱلْمَمْلَکَة ٱلْعَرَبِیَّة ٱلسُّعُوْدِیَّة) و تو کشور خودمون هم این شیوه حکمرانی سابقه درازی داره و با فرمان مشروطیت گویا قرار بوده خاتمه پیدا کنه.
حالا این که ما واقعاً مملکت هستیم یا جمهوری (که به نظرم هیچ کدام و بلکه چیز دیگری هستیم) موضوع بحث من نیست،بلکه مسئلۀ من خودِ واژۀ مملکته که متأسفانه همچنان در زبان عمومی رایجه. حتماً شما هم صحبت های روشنفکرائی راشنیدید که رؤیای جامعۀ سکولار را در سر دارند اما در نوشته ها و صحبت هاشون مدام تکرار می کنند که مثلاً چراممکلتِ ما این جور نیست؟ یا مملکتی باید اون جور باشه.
از اونجا که می دونیم زبان ابزارِ اندیشیدنه، برای من همیشه عجیب بوده که اینا چطوری با این زبان معیوب فکر می کنند؟
می دونم که این کامنت ربطی به موضوع نوشتۀ شما نداشت، اما نکتۀ دومی که مطرح کردید، یعنی مقایسۀ حکومت ما باسایر دولت ها دلیل این تداعی ها شد.
ضمنا چون لپ تاپم ایراد پیدا کرده نتونستم نیم فاصله ها را رعایت کنم.
ارادتمند
سلام محمدرضا،
دیروز در یه وبینار کوچینگ شرکت کرده بودم و ارائه کننده سوال جالبی پرسید؟
چه کسی میتونه برای حل مسائلمون بیشتر از همه به ما کمک کنه؟
غیر قابل پیشبینی نیست که به چه نتیجهای میخواست برسه از این مقدمه، ولی از مسیر جالبی به اون نتیجه رسید:
پنجره جو – هری رو توضیح داد و گفت از اونجایی که چیزهایی در رابطه با ما وجود داره که ما خودمون نمیدونیم ولی دیگران میبینند اگر کوچی پیدا کنیم که بهش اعتماد داشته باشیم و پیشش خودافشایی کنیم تا اون چیزهایی که نمیبینه رو هم ببینه اون بهتر از خود ما میتونه بهمون کمک کنه برای حل مسائلمون.
ولی من هنوز کمی مقاومت دارم برای پذیرشش مقاومتم هم از این جنس هست که مگه چند درصد از مشکلات ما از جنس مشکلاتی هستند که ما خودمون نمیدونیم و یا دیگران نمیبینند؟
بعد مگه چند درصد از مسائلی که خودمون نمیدونیم و دیگران هم نمیبینند نسبت به مسائلی که خودمون میدونیم و دیگران هم میبینند اولویت بیشتری داره که قرار باشه مشاور حتی از خودمونم گزینه بهتری باشه برای حل مسائل و مشکلاتمون؟
از خود ارائه کننده هم پرسیدم واقعیتش، ولی هم بیان من کمی مشکل داشت هم برداشت اون خیلی دقیق نبود، سوال دیگهای رو جواب داد و گفت بله کوچ اگر با مسئلهای مواجه بشه که خارج از محدوده توانمندی اون باشه ارجاع میده به کوچ مناسب و مثال زد خود من مراجعی داشتم راهنمایی کردم بره پیش روانپزشک (اونم نه روانشناس).
بعد همین توضیحش این فرض منو که اوکی اونایی که میرن سمت مشاور و منتور دیگه از پس مسائلی که میدونند و دیگران میبینند و یا نمیبینند گذشتند و رسیدن به چیزهایی که خودشون نمی دونند و دیگران میبینند و یا حتی نمیبینند.
چون این آدمی که رفته بود پیش کوچ ظاهرا خیلی کیس نرمالی نبود اصلا!
بعد مگه همینکه مسائلی که میدونیم و بقیه میبینند و بعدش مسائلی که میدونیم و بقیه نمیبینند رو حل کنیم خود به خود مسائل جدیدی که تا امروز نمیدونستیم و یا نمیدیدن به حوزه شناختمون اضافه نمیشه؟
سوال مشخصم اینه آیا مسئلهای که خودمون نمیدونیم داریم و دیگران هم نمیبینند اصلا مسئله ما محسوب میشه؟
اگه میشه، چطور میتونیم بین مسئلهای که نمیدونیم داریم و کسی هم نمیبینه داریم و مسئلهای که اصلا وجود نداره در واقعا و ساختگی اون رابطه است تمایز قائل بشیم؟
سلام مانی جان.
بعداً جواب این کامنتت رو میدم. اما خواستم بگم که کامنت قبلیت رو پاک کردم چون ترجیح میدم به مرگ طبیعی از دنیا بری.
کلاً من همیشه به دوستام پیشنهاد میکنم یه قاعدهٔ کلی رو در شرایط امروزیمون رعایت کنن:
وقتی با گاو در عتیقهفروشی هستیم، اگر کاری کنیم که گاو لگد بزنه، گاو اصلی ما هستیم 😉
تو فیلم فروشنده بعد از خوندن داستان ساعدی یه دانشآموز میپرسه: آقا، آدم چهجوری گاو میشه؟
معلم (شهاب حسینی) جواب میده: به مرور.
هنوز جای امیدواری هست، چون مورد من خیلی شامل مرور زمان نشد به لطف تو?
ممنون که تذکر دادی.
جیزی که پذیرفتن این نکته رو برای خیلی ها سخت میکنه اینه که حل کردن مسئله دیگران معمولا ظاهر زیبا و جذابی داره و حس دلسوز بودن، همدلی کردن، به فکر دیگران بودن و خیرخواه بودن به آدمها میده اما در عمل نتیجه این میشه که نه مسئله خودت رو حل میکنی و نه مسئله دیگران رو و حتی مسئله رو به مشکل و مشکل رو به بحران تبدیل میکنند و وقتی بحران ایجاد شد اتفاقا احساس میکننند مسئولیشون بیشتر شده و در راه اشتباه خود مصممتر میشن!