در این چند روز، تراکم کارها و فشار ذهنیام در حدی است که حس کردم نمیتوانم مطالب جدی و سنگین و تحلیلی بنویسم. حرف زدن از سیستمها، سیاست، علوم اجتماعی، تاریخچه تحول دولتها و …، ذهن آزاد و حالی متفاوت میخواهد.
به همین علت فکر کردم خوب است در حد یک یا دو هفته، تا سبکتر شدن کارها، روزنوشتهها را با مطلب سادهتری بهروز نگه دارم.
سالهاست روش ثابتی برای کتابخوانی قبل از خواب دارم. معمولاً نویسندهای را انتخاب میکنم و مجموعه آثارش را کنار دستم میگذارم تا هر شب قبل خواب، ولو در حد خط از او بخوانم و سپس بخوابم.
در این چند هفته، مجموعه آثار راجر روزنبلات، کنار دستم بوده و به تدریج آن را میخواندهام و میخوانم. البته حدس زدنش برایتان سخت نیست. در روزهای اخیر دو مطلب از پاراگراف فارسی متمم به روزنبلات اختصاص داشتهاند: مرد در آب و حمامی برای شما.
چرا روزنبلات؟ علتهای متعددی برای این انتخاب داشتهام که شاید در روزهای بعد به بعضی از آنها اشاره کنم.
بعضی از جملههای روزنبلات را خط کشیده و هایلایت کردهام. بعضی دیگر را خط زدهام. در کنار تعدادی از صفحات هم یادداشت نوشتهام. گاهی هم تداعیهایی در ذهنم شکل گرفته که جداگانه ثبت کردهام.
بخشهایی از این یادداشتهای نامرتب و مشقهای مشوش را در روزهای آتی به تدریج در اینجا میآورم. بعضی از آنچه را در ادامه میآورم، میشود کامل کرد و شرح و بسط داد. اما فعلاً چون صرفاً در پی بهروز نگه داشتن روزنوشته هستم، آنها را به شکل خام و ناقص منتشر میکنم.
اول | مخاطب خوب دو مغز لازم دارد…
شاملو جایی میگوید:
«برای زیستن دو قلب لازم است:
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند.
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد.
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید…»
با الهام از سبک جملهبندی شاملو میتوان گفت: «مخاطب خوب دو مغز لازم دارد: مغزی که حس کند، مغزی که بیندیشد…»
این نکتهای نیست که همیشه در ذهنم پررنگ باشد. در گفتگوهای روزمره و خواندن حرفهای ساده، کمتر پیش میآید که به آن توجه کنم. اما کمی دورتر از قلمرو روزمرگیها، مدام پیش چشمم قرار میگیرد.
امروز پسر جوانی که روبهرویم نشسته بود، پس از این که پنهانترین زوایای داستان زندگیاش را برایم تعریف کرد، گفت: «خلاصه این که آن انرژی که تا دو سال پیش جسم و جانم را احاطه کرده بود و نمیگذاشت آسیب ببینم، ناگهان ناپدید شد.» و پرسید: «میفهمی؟»
گفتم: «کاملاً میفهمم.»
اگر من را بیشتر میشناخت، احتمالاً فکر میکرد نامناسبترین آدم برای شنیدن حرفهایش هستم و محال بود آن حرفها را بزند. برای مخاطبی پوزیتیویست، تحسینگر پوپر، خوانندهٔ مصممِ داوکینز و دنت، و کسی که ترجیح میدهد افلاطون را بیماری گرفتار دو-بینی بداند تا فیلسوف.
اما چنین قضاوتی اشتباه بود. من واقعاً حرفهایش را میفهمیدم: هم آن انرژی که بدنش را احاطه کرده بود، هم آن اتفاق عجیبی که باعث شد انرژی ناپدید شود.
حواسم بود که اگر میخواهم مخاطب خوبی برای او باشم، باید بدانم که با کدام مغز بشنوم: مغزی که حس میکند.
او در پی «نان» نبود. قرار نبود پکیج «ایجاد و تقویت انرژی» بفروشد. قرار نبود «وزیر وزارت انرژی محافظ» باشد. حتی در پی «نام» نبود. نمیخواست نظریهپرداز نظریهٔ انرژی محافظ باشد.
در پی «بیان» بود. بیان یک حس. قرار نبود کلماتش با واقعیتهای جهان متناظر باشند. او تجربهای در ذهن داشت و دوست داشت آن تجربه، با همان شدت و کیفیت، در ذهن من هم بنشیند. و این کار را به بهترین شکل انجام داد.
کارکرد حرفهای او به کارکرد ادبیات نزدیک بود و نه علم؛ چیزی از جنس انتقال پیام.
گفتگوی شیرین و دوستداشتنی امروز، میتوانست با یک اشتباه سادهٔ من خراب شود. کافی بود مغزی را که حس میکند کنار بگذارم و به سراغ مغزی بروم که میاندیشد. یا به زبانی دیگر: مغزی را فعال کنم که «تحلیل میکند.»
گاهی فکر میکنم اتفاقی که در مورد برخی از بزرگان تاریخمان هم افتاده همین بوده. ما مخاطب خوبی برایشان نبودهایم. مولوی شاید مصداق خوبی باشد. کار او از مقولهٔ ادبیات بود. اما مخاطبانش، پای او را به قلمرو فلسفه، روانشناسی، انسانشناسی و سایر حوزههای اندیشه باز کردند. او «اهل فکر» نبود. «متفکر نبود». اهل حس بود و تجربه. و تجربهاش را به خوبی در قالب کلمات میریخت و بیان میکرد. بر این باورم که دو رویکرد اشتباه به چنین افرادی وجود دارد. یکی این که حرفهایشان را با متر و معیار علم و منطق بسنجیم و نفیشان کنیم. دیگر این که آنها را متر و معیار علم و منطق در نظر بگیریم و به این شیوه، تحسین یا حتی تقدیسشان کنیم.
دوم | چگونه برای روزنبلات مخاطب بهتری باشیم؟
امیدوارم این عنوان، آن چه را مد نظر دارم به درستی بیان کند. من روزنبلات را در ردهٔ بزرگترین نویسندگان دوران قرار نمیدهم. و منظورم این نیست که با فردی چنان بزرگ و شخصیتی چنان سترگ روبهرو هستیم که باید بکوشیم مخاطب خوب او باشیم.
بالاتر گفتم که سوال «چگونه مخاطب بهتری باشم؟» را در مورد هر فردی میتوان پرسید؛ حتی، چنان که مثال زدم، در گفتگوهای روزمره.
با هر که گفتگو میکنیم، و از هر نویسندهای که چیزی میخوانیم، خوب است به این پرسش فکر کنیم که «چگونه میتوانیم مخاطب بهتری برای او باشیم؟». بدون پرسیدن این سوال، ممکن است نتوانیم به جهان طرف مقابل راه پیدا کنیم.
روزنبلات از جمله نویسندگانی است که برای درک بهتر دنیایش، باید مغز دوم را بهکار بگیریم؛ مغزی که حس میکند.
مغز تحلیلگر نمیتواند به سادگی با او کنار بیاید. همان نوشتهٔ مرد در آب را در نظر بگیرید. منطق نمیتواند با روزنبلات همقدم شود و با تکتک جملههایش تعارض پیدا میکند: طبیعت نگران مسافران نبود و آن مرد در آب مراقب بود؟ مگر آن مرد از بیرون طبیعت آمده بود؟ مگر انسان خود بخشی از طبیعت نیست؟ با خود میگوییم لابد روزنبلات جزو استثناگرایان هست. همانهایی که انسان را تافتهای جدا بافته از طبیعت و تمام عالم هستی میدانند؛ موجودی که از بیرون به درون طبیعت «پرت شده» یا «هبوط» کرده است. اما کمی جلوتر میرویم و میبینیم او جملهای از امرسون نقل میکند: «هر چیزی در طبیعت، همهٔ قدرتهای طبیعت را در خود دارد. مرد داستان ما هم چنین بود…» بالاخره چه شد آقای روزنبلات؟ انسان تو، از بیرون طبیعت به داخل طبیعت پرت شده و هبوط کرده است؟ یا بخشی از طبیعت است؟ اگر هست، پس بیتفاوت بودن طبیعت یعنی چه؟ این چه تصویر متناقض و متعارضی است که از دنیا در ذهن داری آقای روزنبلات؟ با این ذهن مغشوش و ذهنیت آشفته شبها چگونه راحت میخوابی؟
اما مغز دوم، مغزی که حس میکند، حرفهای روزنبلات را میفهمد. او آن روز حماسهای در آب دیده است. حماسهای که برای توصیف آن، پای منطق و استدلال لنگ است. پس به هر شیوه که توانسته، واژهها را به بند کشیده و حس خود را نوشته است. قرار نیست هر چیزی در ظرف منطق بگنجد.
همان مرد در آب، اگر میخواست به منطق تکیه کند، باید به شکل دیگری رفتار میکرد. باید فکر میکرد زنده ماندن چه کسی مفیدتر است و مردن چه کسی کمضررتر. درست همانطور که در کلاسهای حل مسئله، تمرین میکنند. میگویند «یک زن جوان، یک وکیل، یک پزشک، یک زندانی فراری و یک کشیش در قایقی در حال غرق شدن گرفتار شدهاند. اگر یک نفر را به آب پرت کنند، قایق غرق نمیشود. چه کسی باید پرت شود؟» ظاهراً معمولاً در این تمرین همه روی کشیش به توافق میرسند. نه فقط از سر منطق، بلکه شاید از این رو که همفکرهای کشیشها در کلاسهای حل مسئله شرکت نمیکنند.
اما مرد در آب، وارد بازی محاسبه و منطق نشد. مغز منطقی معمولاً به صاحبخانه – بدنی که آن مغز را حمل میکند و جمجمهای که در آن نشسته – وفادار است و به خوبی میتواند توجیه کند که زنده ماندن صاحبخانهٔ خودش مفیدتر از هر کس دیگری است و بار خطر را بر دوش دیگران میگذارد تا بمیرند و هزینه دهند تا او بتواند بماند و دنیا را – از بحرانهای بعدی! – نجات دهد. جالب اینجاست که در بحرانهای بعدی هم به همین بازی ادامه میدهد.
مرد در آب، همه را به قیمت جان خود نجات داد و تمام. او با مغز دوم تصمیم گرفت و روایتگر شجاعتش هم باید با مغز دوم بنویسد و خوانندهاش هم با مغز دوم بخواند.
راستی. بعد از این که مرد در آب را در متمم منتشر کردیم، در شبکههای اجتماعی کلیپی از کشور خودمان را دیدم که فردی یک کامیون آتشگرفته را از پمپ بنزین دور میکرد. انسان داستان آنها در آب بود، انسان داستان ما در آتش. این داستانها، اتفاقی و موردی نیستند. در همین دنیایی که هر روز بسیاری از ما آرام میرویم و میآییم و همه چیز را معمولی میبینیم، افراد زیادی در آب و آتش مشغول کارند. این «نقطههای خارج از نمودار» بر خلاف آنچه در آمار و احتمال یادمان دادهاند، قابل چشمپوشی نیستند. جهان بر شانهٔ آنها بنا شده و به پیش میرود. این جمله را هم باید با مغز دوم بخوانید.
سوم | ناپختگی آقای نویسنده
اگر بخواهم از میان آنچه از آثار روزنبلات خواندهام، یکی را به عنوان ضعیفترین اثر انتخاب کنم، کتاب کودکان جنگ (Children of War) را انتخاب خواهم کرد. این کتاب یکی از قدیمیترین کارهای اوست؛ یا دقیقتر بگویم: دومین کتابش.
روزنبلات کتاب را در ۴۳ سالگی (۱۹۸۳) منتشر کرده و در آن گزارشی از گفتگوهای خود با کودکان جنگزده ارائه کرده است. او با بودجهٔ نیویورکتایمز به نقاط مختلف جنگزده در دنیا رفته و در مواردی هم به اردوگاههای پناهندگان جنگی سر زده و با کودکان، دربارهٔ خاطراتشان و آنچه بر آنها گذشته حرف زده است.
تا اینجا همه چیز خوب به نظر میرسد. این که حرفهای کودکان جنکزده در قالب یک کتاب منتشر شود، از جنس مستندسازی است و باعث میشود علاوه بر تحلیلگران امروز، آیندگان هم به روایتی دستاول از آنچه در عصر ما اتفاق افتاده دسترسی داشته باشد. اما وقتی کتاب را میخوانید، موضوعی آزارتان میدهد. روزنبلات اصرار دارد لباس یکسانی را بر تن همهٔ روایتها بپوشاند. از نظر او شاید ده کودک قربانی جنگ در ظاهر ده داستان مختلف داشته باشند، اما در نهایت، حرفها و رفتارها و دغدغهها و نگرانیها و نگرشها و هیجاناتشان مشابه است. حتماً حدس میزنید چه کسی قرار است «از طرف این کودکان» به ما بگوید که آنها چه میاندیشند و چه میخواهند. بله. خود آقای روزنبلات.
روزنبلات در نخستین آثار خود، تمایل مشهودی به این همسانبینیها دارد. کتاب اولش هم، با عنوان Black Fiction (در ۱۹۷۴ یعنی ۳۴ سالگی نوشته) ویژگی مشابهی دارد. او به سراغ داستانهایی رفته که نویسندگان سیاهپوست نوشتهاند و کوشیده نشان دهد که ویژگیهای مشترکی در «همهٔ» داستانهای نویسندگان سیاهپوست وجود دارد.
این کار به خودی خود اشتباه نیست. بسیار دیدهایم و شنیدهایم که گفتهاند یکی از ویژگیهای تحلیلگران قوی، پیدا کردن شباهتها در میان تفاوتهاست. اما این جمله، به بخش دومی هم نیاز دارد و بدون آن میتواند گمراهکننده باشد: ویژگی دیگر تحلیلگران قوی، دیدن تفاوتها در عین شباهتها است. به نظر میرسد روزنبلات، در سالهای نخستین نویسندگی، این بخش دوم را چندان جدی نمیگرفته است.
اگر چشممان نتواند تفاوتها را ببیند، تصویری غیرواقعی از دنیا در ذهنمان شکل میگیرد و حکمها و قضاوتهایمان هم میتواند نادرست و گمراهکننده باشد. این ضعف در نخستین کتابهای روزنبلات به شدت مشهود است. وقتی همهٔ کتابهایی را که نویسندگان سیاهپوست نوشتهاند کنار هم قرار میدهید و میخواهید لباس یکسانی بر تن آنها کنید، ناگزیر میشوید واقعیت را تحریف کرده یا با آن به شکل گزینشی برخورد کنید. مثلاً بعضی کتابها را نبینید یا بعضی نویسندگان را کنار بگذارید. یا در مصاحبه با کودکان جنگزده، وسوسه میشوید سوالهایی بپرسید که شما را به «حکم نهاییتان» نزدیک کنند.
ماجرای نسل Z: چند شب پیش، یکی از دوستانم که به اصطلاح «نسل Z» علاقهٔ وافری دارد، داشت در توصیف اعتراضات ماههای اخیر، از تعبیر «دهه هشتادیها» استفاده میکرد و میگفت حاکمیت باید با نسل Z «گفتگو» کند (البته اگر خجالت نمیکشید، میگفت نسل Z هم که ادبیات سیاسی را نمیشناسد و نمیداند. بنابراین حاکمیت با من به نمایندگی از نسل Z گفتگو کند. طبیعتاً در گفتگو هم احتمالاً همان چیزهایی را که عمری با عنوان نسل Z تحویل مخاطبانش داده، به حاکمیت تحویل میداد و میگفت: دوستان. خوشحال باشید. «گفتگو» انجام شد).
به او گفتم که من تعبیرهایی مثل اعتراضات دهه هشتادیها، اعتراضات در فضای مجازی، اعتراض طبقهٔ متوسط، اعتراض به خاطر شکاف فرهنگی و مانند اینها را گمراهکننده میدانم و فکر میکنم این شکل از تقلیل، باعث میشود نتوانیم این پدیده را به درستی تحلیل کنیم. مسئولین هم احتمالاً به خاطر همین برچسبها، دستشان فقط به گوش یا خرطوم یا دم «فیل اعتراضات» میرسد و ماهیت و ابعاد آن را به درستی متوجه نمیشوند. در به کار بردن هر اصطلاحی جز «اعتراضات سال ۱۴۰۱» باید محتاط بود. چون تنها ویژگی مشترک قطعی میان تمام اعتراضاتی که اخیراً میبینیم این است که در سال ۱۴۰۱ اتفاق افتادهاند.
چهارم | کتاب کودکان جنگ
از بین تمام نویسندگانی که دوست دارند دربارهٔ کودکان جنگ بنویسند، کمتر کسی مانند روزنبلات این شانس را پیدا میکند که مجموعهای قدرتمند و ثروتمند مانند نیویورکتایمز، پشت سرش بایستد و تمام هزینهها و امکانات سفرش را تأمین کند.
با وجود ایرادهای فراوانی که در بخش تحلیل و جمعبندی به کتاب وارد است و بعداً دربارهشان مینویسم، بخش اصلی کتاب، یعنی گفتگوهایی که او با کودکان انجام داده، میخکوبکننده است. بعید میدانم کسی بتواند کتاب او را کامل بخواند و جایی لابهلای روایتها، به گریه نیفتد.
همهٔ ما میدانیم که سیاستمداران و اهل قدرت، چقدر آلودهاند و نیز میدانیم که ایدئولوژی، سیاستمداران را کثیفتر میکند و نه کثیف. اما باز هم وقتی حرفهای کودکانی را میخوانیم که قربانی سیاستورزان ایدئولوژیست بودهاند، به نتیجه میرسیم که مغزمان هنوز از تصور این که اهل قدرت تا چه حد ظرفیت توحش دارند، ناتوان است.
گفتگوهای روزنبلات به یک منطقهٔ خاص محدود نیست و از لبنان و فلسطین تا ایرلند و هنگکونگ را در بر میگیرد. اما تکاندهندهترین بخش کتاب برای من، جایی است که او با کودکی بازمانده از دوران حکومت خمرهای سرخ حرف میزند. طبیعتاً در این کتاب، صرفاً حرفهای کودک را میبینیم و دربارهٔ کامبوج و خمرهای سرخ، چیز زیادی نمیخوانیم. بنابراین من با تکیه بر دو منبع دیگر، چند جمله دربارهٔ کامبوج و پولپوت مینویسم. کتاب «پلپوت: آناتومی یک کابوس» را فیلیپ شورت نوشته و به فارسی هم ترجمه شده است. کتاب دیگری هم با عنوان «کتاب قرمز کوچک پلپوت» کار هنری لوکارد است و بسیار خواندنی است. این کتاب، حاوی شعارهایی است که در دوران حکومت خمرهای سرخ مطرح میشده و همانطور که از یک حکومت ایدئولوژیک انتظار میرود، چنین کتابی نسبتاً حجیم است (بیش از سیصد صفحه).
کامبوج در نیم قرن اخیر، کمتر مورد توجه ما ایرانیان بوده است. ما همسایهٔ کامبوج، یعنی تایلند را خوب میشناسیم. اما با خود این کشور کمتر آشنا هستیم. بنابراین بد نیست بخشی از نقشهٔ گوگل را ببینیم:
همانطور که در نقشه میبینید، از ایران که به سمت شرق میرویم، کامبوج پشت هند افتاده است. زیر چین و محصور بین تایلند و ویتنام. برخی کشورها این بخت را داشتهاند که در ذهن و زبان سیاستمداران ما بنشینند. برخی دیگر، مثل ویتنام، بخشی از ادبیات روشنفکران ما – در دهههای گذشته – شدهاند. حتی در شعر شاعران آرامی مثل فریدون مشیری، اشاره به یمن و ویتنام را میبینیم:
«صدای ضجهٔ خونین کودک عدنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی
که در عزای عزیزان خویش میگریند،
و چند روز دگر نیز، نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم،
و یا به کشتن فرزند خلق برخیزیم،
و یا به کوه، به جنگل، به غار بگریزیم.»
در لحظهٔ نوشتن این مطلب، کتابهایم کنار دستم نیستند. اما به خاطر ندارم اوضاع کامبوج، در حد این کشورها در ادبیات ما منعکس شده باشد. شریعتی هم که در سخنرانیها و کتابهایش (خودسازی انقلابی، مسئولیت شیعه بودن، علی بنیانگذار وحدت) روحانیت را ملامت میکرد که چرا فقط به فقه و احکام عبادت محدود شدهاید و اسلام سیاسی را تقویت نمیکنید و وارد عرصهٔ سیاست نمیشوید، از فلسطین دفاع میکرد و اسرائیل را دشمن اصلی مسلمین میشمرد، از الجزایر حرف میزد، استعمار اروپایی را نقد میکرد، اما به خاطر ندارم دربارهٔ کامبوج حرفی زده باشد (جز یک مورد. در آری چنین بود برادر، آن هم برای رعایت وزن و آهنگ کلام، کامبوج را کنار چین و ویتنام آورده).
اگر این فرض من درست باشد، شاید بتوان یکی از علتها را به چپ بودن بسیاری از روشنفکران ایرانی در دهههای گذشته ربط داد. به هر حال، جنایات آمریکاییها و اروپاییها برای چپها و کمونیستها جالبتوجهتر از جنایتهای حکومتهای استبدادی شرق است.
همین اواخر محمدعلی ابطحی در ماجرای اوکراین از سایه نقل کرد که (ایسنا): «پرسیدم چه میکنی؟ گفت دارم این دیوانهبازیهای دنیا را تماشا میکنم. صحبت رفت به سمت روسیه و جنگ اوکراین. گفتم آیا پوتین دوباره هوس امپراتوری کرده؟ میگفت آمریکا هم بیتقصیر نیست. قرار بود بعد از سقوط شوروی کاری به کشورهای جداشده نداشته باشد، همه اعضای ورشو را برد داخل ناتو. یک سال است روسیه میگوید سر اوکراین سر به سرم نذارید. گوش نمیکنند.»
بعد از این که این نقل قول منسوب به سایه، انعکاس بدی پیدا کرد، آقای میلاد عظیمی آن را تکذیب کرد (ایسنا): «از سایه پرسیدم ماجرای اظهارنظرش راجعبه جنگ اوکراین چیست. گفت کدام اظهارنظر؟ گفتم همان که آقای ابطحی نقل کرده است. گفت چه نقل کرده؟ گفتم چطور نشنیدید؟ گفت آلما (همسر ابتهاج) این روزها حالش اصلا خوب نیست و من خیلی پریشانم. تا صدای زنگ تلفن را میشنوم حالم خراب میشود و میترسم خبر بد باشد. خیلی از چیزی خبر ندارم.»
نقل قول آقای ابطحی را برایش خواندم. خیلی تعجب کرد. گفت: «این نظر من نیست. آقای ابطحی زنگ زد. حرف پیش آمد. من در میان حرفهایم به آقای ابطحی گفتم در (شبکه خبری انگلیس) یکی اینطور میگفت. لابد آقای ابطحی بد متوجه شده و نقل قول من از دیگری را به عنوان نظر من نقل کرده است. من یادم هست گفتم دارم دیوانهبازی دنیا را تماشا میکنم».
ما قاعدتاً باید بنا را بر تکذیبیه بگذاریم. اما به هر حال، نکتهای هم در گوشهٔ ذهن انسان میماند. آن هم این که سایهٔ عزیز ما – که به اندازهٔ کافی ادبیاتش را تحسین کردهام و کردهایم – در عین این که گفته خیلی از چیزی خبر ندارد، مشغول دیدن «دیوانهبازی دنیا» بوده و حتی تحلیلها را هم گوش میداده است. بگذریم از این که «دیوانهبازی دنیا» خود تعبیری خنثی است و خداوندگار واژگان، بعید است با بار معنایی این تعبیر ناآشنا باشد.
همهٔ اینها را هم که جدی نگیریم، حرفی را که سایه به شمارهٔ ۳۱ مهرنامه گفت در خاطرمان هست: «من به سلامت تئوریک سوسیالیسم باور دارم. هنوز باور دارم که هیچ راهی جز سوسیالیسم پیش پای بشر نیست. کمونیسم هم یک آرمان دور است. تا به قول معروف یک انسان طراز نوین ساخته نشود که هر کس به اندازه کارش بخواهد و بهرهمند شود، کمونیسم قابل تحقق نیست.»
و شاید اگر من جای سایه بودم، که طبیعتاً نیستم، ترجیح میدادم نقل مربوط به اوکراین را فراموش کنم و به جایش، این چیزی را که در مصاحبهام آمده تکذیب کنم. البته میدانیم که این حرف سایه، رویکرد مشترک همهٔ دلبستگان به ایدئولوژیهایی است که موفق از کار در نیامدهاند. آنها شکست خوردن ایدئولوژی خود را میپذیرند و همزمان تأکید میکنند که ایدئولوژی واقعی چیز دیگری است. سایه هم با همین منطق میگوید: این کمونیسم و سوسیالیسم که میبینید ایراد دارد. اما سوسیالیسم واقعی (تئوریک) چیز دیگری است و خیلی خوب است. شاید دور باشد، اما آخرش خوب است.
طبق معمول، به حاشیه رفتم. البته از ابتدا گفته بودم که این نوشته، پراکنده است. در اولین فرصت، دوباره حرفهایم را با ماجرای کامبوج و کتاب روزنبلات ادامه میدهم.
پنجم | کودکان جنگ – ماجرای خمرهای سرخ
میخواستم از تأثیرگذارترین بخش کتاب کوکان جنگ بگویم و گفتم چون این بخش مربوط به بازماندگان خمرهای سرخ است، برای این که همان چند پاراگراف را بفهمیم، ناگزیر باید پیشزمینهٔ ذهنی دربارهٔ کامبوج خمرهای سرخ داشته باشیم.
اول دربارهٔ کلمهٔ خمر (Khmer) توضیح بدهم. لغتنامههای امروزی خمر را معمولاً به عنوان «نام مردم کامبوج» معنا میکنند. اما خمر زمانی از حدود قرن ۹ تا ۱۵ میلادی، امپراطوری بزرگ و قابلاعتنایی در کامبوج و جنوب چین بوده. در اوج قدرتش، حتی بزرگتر از امپراطوری روم شرقی (بیزانس). اما تاریخ با تمدنهای بزرگ هم بیرحم برخورد میکند و تضمین نداده که نامهای بزرگ، بزرگ بمانند. امروز جمعیت خمرها را – که بیشتر آنها در کامبوج هستند و بقیه در ویتنام، تایلند، آمریکا، فرانسه و … پراکندهاند – با خوشبینانهترین برآورد هم کمتر از ۲۰ میلیون نفر برآورد میکنند.
زمانی که ایدئولوژی کمونیسم حدود یک سوم جمعیت کرهٔ زمین را در اختیار داشت و پرجمعیتترین «ایدهٔ رایج در جهان» بود، کمونیستها در کامبوج هم به تدریج زیاد شدند. داستان آنها از حدود ۱۹۶۰ شروع شد تا حدود ۱۹۸۰ هم ادامه داشت. حتی در سالهای بعد هم، سایهٔ اندیشههای چپ و تبعات دشوار آن سالها به طور کامل از سر آنان کنار نرفت. آنچه ما به نام خمر سرخ میشناسیم، نام رایج و شناختهشدهٔ حزب کمونیست کامبوج است. همیشه وقتی داستان کامبوج را میخوانید باید به خاطر داشته باشید که این کشور در نزدیکی یکی از قطبهای کمونیست جهان قرار دارد و نزدیکی جغرافیایی به این نوع قدرتها، همیشه میتواند وضع سیاسی و اقتصادی و سرنوشت یک را دگرگون کند.
سال کلیدی در تاریخ کامبوج، ۱۹۷۰ است. سالی که پادشاهشان «نورودوم سیهانوک Norodom Sihanok» از قدرت برکنار شد. سیهانوک آدم عجیبی بوده که داستانش میتواند سوژهٔ عجیبی برای یک فیلم باشد. جالب این که خودش هم فیلمساز بوده و فیلمنامهنویس هم بوده و گاهی در فیلمهایش بازی هم کرده است. تصور کنید فردی از یک خاندان سلطنتی در دههٔ ۴۰ میلادی با حمایت فرانسویها بر سر کار بیاید. در دههٔ پنجاه، جنبش استقلال از فرانسه را رهبری کند. بعد از مدتی بگوید خسته از سطلنت است و عنوان سلطنتی را نمیخواهد. مدتی کنار بنشیند و دورهای هم وزیر کشورش باشد و بعد از مدتی هم در جایگاه رئيس دولت به تخت قدرت برگردد و بعد هم ضمن دوستی با اردوگاه چپ – که به هر حال همسایهاش بودند – تا حد خوبی در دوقطبی آن روز جهان بیطرف بماند. البته بعدها جنگ ویتنام در همسایگی کامبوج بازی را عوض کرد و نهایتاً نظامیان علیه او کودتا کردند و او در بیرون با آنها مبارزه کرد و بعدها به قدرت بازگشت و مدتی بود و دوباره سرنگون شد و از کشور رفت و بیش از یک دهه بعد دوباره به کشور برگشت و پادشاهی را احیا کرد و در جایگاه پادشاه نشست و در ۸۹ سالگی در کشورش مرد. همینقدر عجیب و پیچیده!
کودتای ۱۹۷۰ سیهانوک را از قدرت برکنار کرد و یک جمهوری در کامبوج بنا کرد. کشورهای غربی و آمریکا از این جمهوری استقبال کردند. همزمان اتفاق دیگری در کامبوج افتاد. خمرهای سرخ که مدتها علیه تجملگرایی و بورژواها مبارزه کرده بودند و جهان را در قالب مبارزهٔ طبقاتی میدیدند قدرت بیشتری برای ابراز وجود پیدا کردند. ایدئولوژی کمونیسم، نگاهی جهانی داشت و مرزهای کشورها را چندان به رسمیت نمیشناخت. از نظر آنها همه جای جهان، طبقهٔ ضعیف و کارگر، توسط سرمایهداران و بورژواها تحت فشار بودند، و حرکت آنها کاملاً جهانی بود. برای آنها ایدئولوژی مهم بود و نه ملیت. به همین علت، کمونیستهای کامبوج خود را به کمونیستهای ویتنام (ویتکونگها) و کمونیستهای چین نزدیکتر میدیدند تا بخشی از هموطنانشان. در دوران شکلگیری جمهوری در کامبوج، خمرها از کمونیستهای ویتنام شمالی خواستند که به کشورشان حمله کنند و کمک کنند که حکومتی کمونیستی در کامبوج بر سر کار بیاید. ویتکونگها هم که مثل کامبوجیها ماجرا را فراتر از ملیت میدیدند و خود را موظف میدانستند از همهٔ چپهای جهان حمایت کنند، وارد کامبوج شدند. از ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۵ در عین اینکه ظاهراً یک دولت مستقر مرکزی در کامبوج وجود داشت، عملاً کشور درگیر جنگ داخلی بود و دولت با کمونیستها میجنگید. آمریکا هم به شدت از دولت مرکزی حمایت میکرد (مالی و نظامی) و میکوشید کمونیستها به قدرت نرسند. اما در نهایت، خمرهای سرخ به رهبری پلپوت در ۱۹۷۵ به قدرت رسیدند و طی چهار سالی که در قدرت بودند، یکی از خونینترین داستانهای قرن بیستم را رقم زدند.
زندگی شخصی پل پوت، عجیب است و به فرصت جداگانهای برای بررسی نیاز دارد. مردی که تقریباً هیچ نوع استعدادی در یادگیری نداشت و با وجودی که انواع کلاسها و مدارس را تجربه کرد، هیچوقت نتوانست دستاوردی کسب کند. آخرین تلاشش برای یادگیری هم، در سفر به فرانسه بود. آن زمان اوج نفوذ چپها در پاریس بود و پل پوت که برای یادگیری علوم مهندسی رفته بود و طبق معمول مغزش تاب پیچیدگیهای بحث را نیاورد، مطالعهٔ آثار مارکس را ترجیح داد. هر چه او در فهمیدن ضعیف بود، در حرف زدن و سازماندهی قوی عمل کرد و توانست عدهای از همفکرهای چپ را دور خود گرد آورد. دههی پنجاه بود که پلپوت، این بلای پاریسی، بر سر ملت کامبوج فرود آمد. آنها مدتی در جنگلها و روستاها زندگی میکردند. و به تدریج طی دو دهه قدرت گرفتند. نهایتاً وقتی پل پوت در سال ۱۹۷۵ به قدرت رسید، اعلام کرد که قصد دارد کشوری مطابق رویای کمونیستی بنا کند. چین هم از هیچ تلاشی برای تقویت آنها دریغ نکرد. برای چین مهم بود که در کامبوج حکومتی چپ بر سر کار بیاید و در برابر غرب قرار بگیرد. به همین علت، فقط در سال ۱۹۷۵ حدود یک میلیارد دلار وام بدون بهره و ۲۰ میلیون دلار هدیهٔ بلاعوض به خمرهای سرخ داد.
میدانیم دولتهایی که قصد دارند کشور خود را توسعه دهند، معمولاً به دو اصل باور دارند. اصل اول این است که به گذشته تکیه میکنند و ضمن نگاه انتقادی، بر دستاوردهای آن سوار میشوند. دیگر این که کشور را در مسیر رشد تدریجی قرار میدهند. به این معنا که ادعا ندارند به سرعت تحولی شگفت ایجاد میکنند. اما میکوشند مسیر بهبود تدریجی همواره برقرار باشد (منظورم ایجاد زیرساختهای توسعه است، نه سیکلهای ناگزیر رونق و رکود اقتصادی). پل پوت، هر دو قاعده را به کلی نقض کرد.
قاعدهٔ نخست، چنین شکسته شد: پل پوت، هر آنچه قبل از حکومت خمرهای سرخ بود را، ارتجاع و نابودی نامید. از نظر پل پوت و همفکرانش، همهٔ کسانی که قبل از خودشان بر کامبوج حکم میراندند، کشور را به سمت سرمایهداری، غربگرایی، تجمل و وابستگی برده بودند. به همین علت، حکومت آنها اصطلاح «سال صفر» را رواج داد. به مردم میگفتند ما همه چیز را باید از اول شروع کنیم. چون دولتهای قبلی جز خرابی چیزی به میراث نگذاشتهاند.
قاعدهٔ دوم هم شکسته شد: به جای بهبود تدریجی، ایدهٔ پل پوت این بود که مردم باید دورهای سختی بکشند و بپذیرند که ممکن است وضعشان از قبل هم بدتر شود، اما پس از مدتی، مسیر رشد آغاز خواهد شد و کامبوج به کشوری قدرتمند تبدیل خواهد شد.
ارتباط مردم کامبوج با گذشته و آینده قطع شد. گذشته انکار میشد و در مسیر رسیدن به آینده هم، درهای بزرگ وجود داشت که خیلی از مردم نمیتوانستند زنده از آن عبور کنند.
پل پوت با شهرنشینی مخالف بود. معتقد بود که زندگی واقعی در روستاست و «تولید» در کشاورزی اتفاق میافتد. او میگفت استقلال و خودکفایی با کشاورزی امکانپذیر است. به همین علت، مردم را که در دهههای قبل به تدریج شهرنشین شده بودند، به روستاها کوچ داد. همچنین اصرار داشت که همه، از کودکان تا پیران، باید کار کنند. اگر کسی نمیتوانست کار کند، مصداق این حرف پل پوت محسوب میشد که: «کسی که هیچ خروجیای ندارد، با زنده ماندنش فایدهای به دست نمیآید و با مردنش هم چیزی از دست نمیرود.» این جمله، تقریباً معنای حکم اعدام را داشت. و باعث شد طی دوران حکومت پنج سالهٔ پل پوت، بین یک سوم تا یک چهارم (برآوردها مختلف است) از مردم کامبوج اعدام شوند. هیچکس در این که کار پل پوت مصداق نسل کشی بوده، تردید ندارد؛ البته طبعاً جز خودش.
پل پوت که هیچوقت در درس موفق نشده بود، با اهل درس و مطالعه دشمنی عجیبی داشت. گفته میشود که دانستن یک زبان خارجی کافی بود تا فرد، مغضوب حکومت شود. حتی عینک داشتن هم خوشایند پل پوت نبود. عینک، نشانهٔ مطالعه محسوب میشد. از نظر او کسی که کار میکرد، نه به زبان نیاز داشت و نه عینک.
هنوز یک سال از پیروزی خمرهای سرخ نگذشته بود که نام رسمی کامبوج به «کامبوج دموکراتیک» تغییر کرد. جالب اینجاست که در این کشور دموکراتیک، جز حزب خود پل پوت هیچ حزب دیگری وجود نداشت. سیستم حکومتداری چنان پیچیده، مخوف و پنهان بود که هیچکس نمیدانست دقیقاً چه کسی در چه نهادی مسئول چه کاری است. اصطلاح رایج آن زمان، آنگکار (Angkar) بود. واژهای در زبان محلی که میتوان آن را معادل «سازمان» دانست. حتی روسای «سازمان» مشخص نبودند. فقط گفته میشد که «سازمان» این کار را انجام داده یا آن کار را انجام نداده است. یا میگفتند سازمان فلان فرمان را صادر کرده یا با فلان شخص مشکل پیدا کرده است.
خمرها فقط یک اشتباه محاسباتی جدی داشتند. آنها وقتی میدیدند بر سر مردم کامبوج مسلط هستند، دچار این توهم شدند که بر سرزمینهای اطراف هم به همان اندازه تسلط دارند. آنها که زمانی با ویتنامیها همدل و همسو بودند، پس از به قدرت رسیدن، همواره نگران بودند که ویتنام بخواهد قدرت را در کامبوج در دست بگیرد یا نفوذ خود را در این کشور افزایش دهد. پل پوت، همانطور که مردم خود را میکشت، تصمیم گرفت از ویتنامیها هم زهرچشم بگیرد و آنها را سر جای خودشان بنشاند. به همین علت، تقریباً از همان سالهای اول قدرت گرفتن، اقدامهای نظامی تحریکآمیزی را انجام داد. خمرهای سرخ، گاهوبیگاه به نیروهای ویتنامی حمله میکردند و بالاخره این تحریکها آنقدر ادامه پیدا کرد که جنگی جدی میان آنها در گرفت و نهایتاً ویتنامیها چهار سال بعد از استقرار پل پوت، به کامبوج حمله کرده و خمرهای سرخ را از قدرت برکنار کردند.
این که حکومتی در سال ۱۹۷۵ بر سر کار آمده و در ۱۹۷۹ – تقریباً همزمان با انقلاب در ایران – کنار رفته، داستانی کوتاه و ساده به نظر میرسد. اما کافی است دوباره به یاد آورید که از هر چهار نفر که قدرت گرفتن پل پوت را دیدند، چهار سال بعد در ۱۹۷۹، یک نفر کشته شده و نبود تا سقوط پل پوت را ببیند.
رفتار آمریکا با کامبوج هم، داستان تلخ دیگری است که بررسی آن مجال دیگری میطلبد. آمریکا حوالی سالهای ۱۹۷۰ حدود ۵۰۰۰۰۰۰۰۰ کیلوگرم (نیم میلیون تن) بمب بر سر کامبوج فرو ریخت. بخشی از این بمباران به بهانهٔ جنگ ویتنام بود و بخشی به خاطر سرکوب خمرهای سرخ. چون دولت کامبوج در سالهای ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۵ رویکرد مثبتی به غرب داشت و آمریکا نمیخواست قدرت به دست خمرهای سرخ بیفتد.
تلخ اینجاست که وقتی ویتنامیها خمرهای سرخ را سرنگون کردند، آمریکا و چین با نیتهای متفاوت، همسو شدند و از خمرها حمایت کردند. چین نمیخواست حکومت همسو با خودش را از دست بدهد. آمریکا هم که در جنگ ویتنام وضعیت افتضاحی پیدا کرده بود، به عنوان نوعی انتقامجویی، میل داشت از خمرها در مقابل ویتنامیها حمایت کند. به همین علت چین و آمریکا تا بیش از یک دهه بعد، همچنان صندلی کامبوج در سازمان ملل را در اختیار خمرهای سرخ قرار دادند و با وجودی که حکومتشان سرنگون شده بود، صندلیشان را در فضای بینالمللی حفظ کردند. موضع رسمی آمریکا این بود که «اشغال یک کشور، آن هم با شیوهای خشونتآمیز به سبک ویتنامیها، مطابق اصول بینالمللی نیست و ما نمیتوانیم از اشغال حمایت کنیم.»
داستان کامبوج جزئيات و حاشیههای فراوانی دارد. من روایتی مختصر و غیردقیق – بیشتر از حافظه – نوشتم. اگر به این موضوع علاقهمندید، منابع تاریخی را چک کنید تا خطای کمتری در نقل داستان به وجود بیاید.
ششم | تشویق به جوانی جمعیت. پل پوت: مردم، بچهدار شوید!
نرخ مرگ و میر در زمان پل پوت به شکل غیرقابلتصوری بالا رفته بود. بزرگترین عامل، خود پل پوت بود که مدام دستور مرگ و کشت و کشتار میداد. هر کس نمیتوانست در راستای اهداف و برنامههای او باشد، باید کشته میشد. کشته شدن دلیل عجیبی نمیخواست. همین که کسی زبان انگلیسی بلد بود، میتوانست سند مرگش باشد. اگر هم کسی در مرزعه، با سرعت و کیفیتی که پل پوت میپسندید کار نمیکرد، سرنوشت مشابه داشت. بگذریم از صدهاهزارنفری که کشته شدند چون «سازمان» میخواست و هیچکس، حتی خودشان، دقیقاً نفهمیدند که چرا کشته میشوند.
در این میان، پل پوت با چالش جمعیت روبهرو شد. نرخ زاد و ولد به شدت کاهش یافته بود. نرخ مرگ و میر هم بالا بود. عدهای هم که میتوانستند، اگر چه سخت و پرهزینه بود، مهاجرت میکردند. پل پوت بر این باور بود که اگر جمعیت بیشتر شود، بهتر میتواند برنامههایش را اجرا کند. کشاورزی توسعه خواهد یافت و کشور ثروتمندتر خواهد شد. طبیعتاً جمعیت زیادتر میتوانست نیروهای تحت فرماندهی او را هم بیشتر کند و قدرت نظامی بهتری پیدا میکرد.
با وجودی که پل پوت به افزایش چند برابری (و نه چند درصدی) جمعیت فکر میکرد و مدام از آن حرف میزد، مردم بچهدار نمیشدند و نرخ زاد و ولد کاهش یافته بود. چرا باید زنان و مردانی که هر روز مرگ پل پوت را آرزو میکردند، فرزندانی میآوردند تا زیر سایهٔ حکومت پل پوت زندگی کنند؟ این نکتهٔ ظاهراً ساده، چیزی بود که او نمیفهمید. او مسئله را برعکس میدید: چرا مردم فرزند نمیآورند تا جمعیت، جوان شود و اقتصاد رونق پیدا کند و ما به قدرت بزرگتری تبدیل شویم و ثروتمند شویم و بعد همه با هم در خوشی زندگی کنند؟
ماجرا اینجاست که زنان و مردان، حتی اگر میخواستند دستورات حاکم کامبوج را اجرا کنند، تغذیهٔ خوبی نداشتند و نرخ مرگ و میر بالا بود. بگذریم از این که پژوهشگران بر این باورند که – احتمالاً به علت اوضاع روانی و شرایط سخت آن دوران – حتی تعداد رابطهٔ ج نسی هم کمتر بوده است (مقالهٔ میراث دموگرافیکاجتماعی خمرهای سرخ نقطهٔ شروع خوبی برای مطالعه است).
البته مردم کامبوج بلافاصله بعد از رفتن پول پوت، جبران مافات کردند و به شدت نرخ زاد و ولد بالا رفت. اتفاقی که بعد از انقلاب در سال ۵۷ هم افتاد. اگر چه ما معمولاً این را به تشویق حاکمیت به فرزنددار شدن ربط میدهیم، اما احتمالاً بخشی از ماجرا را هم بتوان به «امید به آینده و خوشبینی» ربط داد؛ چه پس از سقوط خمرهای سرخ و چه پس از سقوط رژیم پهلوی.
به طور کلی میتوان گفت دیکتاتورهایی که نگران رشد جمعیت هستند، اگر میخواهند برنامهای ضربتی برای افزایش جمعیت اجرا کنند، بهترین کار این است که از قدرت کنار بروند.
هفتم | کودکان جنگ – خاطرهای کوتاه که تعریف کردنش دو سال طول کشید!
به کتاب روزنبلات برگردیم. میشد مستقیم همین بخش را بگویم. اما اگر تصوری از خمرهای سرخ و دیکتاتوری چون پل پوت نداشتید، ممکن است فکر کنید مشغول تعریف کردن یک خواب یا یک داستان سورئال هستم.
به شیوهٔ رایج – و درست – در شبکههای اجتماعی، این بخش از نوشته را داخل یک باکس پنهان میکنم تا اگر خواستید آن را ببینید. چون داستانها دلخراش هستند و میتوانند آزاردهنده باشند.
کودکان در دوران پل پوت - متن حاوی روایتهای دلخراش است
وقتی که قرار شد روزنبلات با حمایت نیویورک تایمز در بخشی از پروژهٔ خود به سراغ کودکان کامبوجی برود، اردوگاه پناهندگان خائو آی دنگ را انتخاب کرد. جایی در داخل تایلند و نزدیک به مرز کامبوج؛ برای پناه دادن به کسانی که از کامبوج گریختهاند.
در وسط اردوگاه، تعدادی دست و پای مصنوعی روی هم انباشته شده بود تا پناهندگان بتوانند از آنها استفاده کنند.
خاطراتی که آنجا شنیده میشد، باورنکردنی بودند. زنانی که خمرهای سرخ آنها را به درخت میبستند و آنقدر نیزه در تنشان فرو میکردند تا بمیرند. یا اعدام به این صورت که افراد را به درخت میبستند و زنده زنده، بخشهای داخلی بدنشان را بیرون میکشیدند.
و کسانی که به خاطر عینک زدن تیرباران شده بودند. چون عینک زدن میتوانست نشانهٔ کتاب خواندن باشد.
بسیاری از کودکان، تقریباً لال شده بودند و چیزی از گذشته نمیگفتند. یا اگر میگفتند، چندان مفهوم نبود.
گروههای داوطلبانه و تسهیلگرانی که به ساکنان کمپ کمک میکردند، از آنها میخواستند نقاشی بکشند و کمکم از تِمهای تکراری این نقاشیها میشد فهمید که چه بر سر آنها آمده است.
یکی از کودکانی که روزنبلات با آنها حرف زده، پئوف (Peov) است. پئوف تقریباً تا دو سال پس از ورود به اردوگاه حرف نزده بود. او فقط گاهی نقاشی میکرد. در نقاشیهایش کشتزاری دیده میشد که کودکان در آن میدویدند. هر یک از ما فکر میکنیم چنین صحنهای مربوط به بازی و تفریح است. اما مشخص شد که یکی از خمرهای سرخ از آن کودکان به عنوان هدف متحرک برای تمرین و یادگیری تیراندازی استفاده میکرده است.
در کنار همان نقاشی، دو دایرهٔ تودرتو بود و چند خط که در امتداد شعاعی ترسیم شده بودند. خوب پئوف هم در آن نقاشی در کنار دایرهها بود. بعداً مشخص شد که آن دو دایره، یک گیوتین پورتابل را نشان میداده است. خطها هم چهار طناب بوده که به آن تیغها وصل میشده و وقتی کودکی میخواسته فرار کند، دست او را لای گیوتین میگذاشتهاند و بقیهٔ کودکان را مجبور میکردهاند طناب را بشکند. نقشی که پئوف، کودک نقاش ما هم آن را ایفا کرده است.
از چنین وسیلهای، صرفاً یک دستگاه وجود نداشته است.
توضیح: وقتی کتاب را میخواندم، با خودم فکر میکردم که «چقدر باید این صحنهها را باور کنم؟ کتاب در سال ۱۹۸۳ چاپ شده و در آمریکا. هیچکس در وحشی بودن دیکتاتورهایی مانند پل پوت تردید ندارد. اما لحظهای گفتم که به هر حال، شاید اندکی میخواستهاند داستان را دراماتیک کنند. چنانکه کسانی مثل اروول و دیگران هم یکی از اهدافشان از تألیف داستانهایی مثل ۱۹۸۴ ترسیم تصویری ترسناک از دیکتاتوری چپ بود.»
اما چند نکته باعث شد که این تردید در ذهنم از بین برود. نخست این که اطلاعات مصاحبهها در آرشیو نیویورک تایمز موجود است. دوم این که همان زمان هم خود آمریکا را یکی از بزرگترین همراهان پل پوت میدانستند. چه در اوایل دههٔ ۷۰ که با بمباران گستردهٔ کامبوج زمینهٔ ظهور آنها را فراهم کرد و چه در دههٔ هشتاد که به اصرار و با کمک چین، صندلی سازمان ملل را – حتی وقتی سرنگون شده بودند – برای آنها نگه داشت. پس دولت آمریکا از پررنگ کردن جنایات آنها سود نمیبرده است. ضمناً همان اروول هم، واقعاً در ۱۹۸۴ حرف پرت و بیپایه نمیزد. بعدها حتی دیدیم که گاهی قدرت خیالش از تصور آنچه میتوانسته در واقعیت روی دهد، ناتوان بوده است. و علاوه بر همهٔ اینها، مصاحبهها و گفتگوهای بازماندگان خمرهای سرخ را در رسانههای دیگر خواندم و اگر چه حالم واقعاً بد شد، اما یقین پیدا کردم که آنچه روزنبلات نقل کرده، هنوز هم بدترین صحنههای حکومت این دیکتاتور عجیب نبوده است.
دیکتاتوری که آنقدر زیادهروی کرد که سال آخر زندگی، گروهی از همفکران خودش در خمرهای سرخ، او را محاکمه کردند و در حصر خانگی قرار دادند و گفتند که تندرویهای او، جنایت علیه بشریت، و بدنامکنندهٔ خمرها بوده است. اتهامی که پل پوت برای آن جواب سادهای داشت: قبول دارم که اشتباهاتی صورت گرفته، اما هر آنچه کردم برای کشورم کردم و تلاشم این بود که کشور را به مسیر رشد ببرم. من را نگاه کنید. اصلاً من میتوانم یک انسان وحشی باشم؟ وجدان من آسوده است.
هشتم | روزنبلات و نفرت
ادامه دارد…
اینکه یک دیکتاتور مثل پل پوت در توجیه اقدامات خودش بگه قبول دارم اشتباهاتی صورت گرفته، شاید عجیب نباشه.
به این فکر میکنم که شاید بخشی از افراد جامعه کامبوج که به هر دلیلی کمتر مورد ظلم قرار گرفتن، توی ذهن و بیانِشون از همین توجیه-اشتباهاتی صورت گرفته- برای کوچک نشان دادن وحشی گری و جنایت های پل پوت استفاده می کردن.
و این برای من خیلی عجیب و ترسناکه.
چقدر این جمله ترسناکه.
نمیدونم این جمله رو پل پوت گفته یا نه، اما از وقتی این جمله رو خوندم، مصداقهای زیادی تو ذهنم پیدا کردم که میتونسته زبان حالشون این جمله باشه یا خواهد بود.
آره مصطفی جان. جملهٔ ترسناکیه. و اتفاقاً تا حدی که حافظهٔ من در این لحظه یاری میکنه، دیکتاتوری رو نمیشناسم که چنین جملهای، یا جملههایی با معنای مشابه نگفته باشه.
جملههایی که در متن آوردم و تو هم نقل کردی، مربوط به مصاحبهای هست که نِیت تِیِر (Nate Thayer) در سال ۱۹۹۷، یک سال قبل از مرگ پل پوت، با اون انجام داد. ویدئو و متن مصاحبه هم موجوده و وقاحت پل پوت رو با خوندن یا دیدن مصاحبه میتونی بهتر درک کنی.
نیت تیر اون رو روی بلاگ شخصی خودش هم منتشر کرده (اینجا).
اتفاقا دیروز که یه نقل قول از یکی از این حضرات خوندم (به عنوان یک نمونه از میان صدها نمونه ترسناک دیگه) یاد همین جمله پل پوت که در نوشتهات خونده بودم افتادم.
(نقل به مضمون) :
"یه جوری نشون میدن، که انگار اینجا داره بهشون ظلم میشه"!
برای اینکه بشه بدنه به بالا وصل بشه پیوند اعضا مثال خوبیه
وقتی فاصله و عدم فهم مشترک زیاده هیچوقت پیوند جواب نمیده و همیشه پس میزنه.
قاعدتاً وظیفه حاکمیت هست این فهم رو آغاز کنه و خود رو در واقعیات تفکر و نیازها و خواسته مردم غرق کنه اما مانع همون معضل فراگیر هست: نگاه بالا به پایین.
?
با سلام خدمت اندیشمندان!
این داستانها را با گوش منطق بخوانیم حالا خواستیم احساسات را هم بعدا به آنها اضافه کنیم میگویند:یه داستان هست که به گمونم برای صادق هدایت باشه (نقل به مضمون میکنم)
که یه سگ میبینه که یه سگ دیگه گوشه پیاده رو داره چمن میخوره میپرسه تو چرا چمن میخوری؟
میگه گشنمه و غذای دیگه ای ندارم
اسمشو میپرسه ، میگه من سگ مش جعفرم
سگ اولی میگه تو که بدبخت داری چمن میخوری ، دیگه چرا میگی من سگ مش جعفرم!! سگ خودت باش لااقل!
یه حدیث هم که بنظرم غلطه میگن الحیاة هوالعقیدة و الجهاد یعنی زندگی عقیده و تلاش در راه آن عقیده است. مثلا شما باور دارید هر روز باید فلان ماده تغذیهای را بخورید حال بعد از آزمایشاتی مشخص میشود خوردن آن ماده سبب میشود شما دچار سرطان شوید آیا باز در خوردن آن ماده تلاش میکنید؟
سلام محمدرضا جان
تو شرایط فعلی که موضوعات بسیاری اطرافمون هست، کمبود دانشی که خودم دارم، اذیتم میکنه. دانشی که میتونست کمی تحلیل کنه شرایط رو.
میشه از نظر موضوعات اخلاقی مثل عدم مسئولیتپذیری شرایط رو تحلیل کرد. یا با دیدگاه تاریخی – سیاسی و بررسی انقلابها، یا جامعهشناسی و مخصوصاً این نسل جسور و هوشمند و بسیاری موضوعات دیگه.
اخبار، فراوون هست ولی آدم دلش میخواد چندتا تحلیل خوب بخونه تا کمی آرام بگیره.
خیلی دوست داشتم در این مورد بنویسی و این مطلب، کمی این نیاز رو جواب داد. ممنون. همونکه در مورد کثیفتر شدن سیاستمداران نوشتی یا شروع متن که ذهن آزاد و حالی متفاوت نیازه.
البته منظورم این نیست که انتظار داشتم یا دارم چیزی بنویسی. فقط خیلی دوست داشتم و احساس نیاز بهش میکنم.
رضا جان. دلم میخواست طولانی بنویسم، اما دیدم این اصرار من بر طولانی و مفصلنویسی، معمولاً باعث شده که اینجا دیر به دیر آپدیت بشه. اینه که فعلاً یه نکتهٔ کوچیک مینویسم تا بعد.
من فکر میکنم اگر حکمرانی در یک کشور به شکل درستی انجام بشه، باید «وسعتِ امرِ سیاسی، بسیار کوچک و حداقلی باشه.» منظورم اینه که باید موضوعات بسیار کمی رو پوشش بده. خارج از فضای سیاست، یه عده باید حوزهٔ تجارت رو تحلیل کنن، یه عده حوزهٔ صنعت رو، عدهٔ دیگهای حوزهٔ تکنولوژی و ارتباطات رو. یه عده باید تحلیلگر رسانه باشن. یه عده دربارهٔ جایگاه دین در ذهن مردم حرف بزنن. یه عده باید ویژگیهای نسل جوان رو تحلیل کنن و …
حوزههای بسیار زیادی وجود داره که از جنس «امر سیاسی / Political Issue» محسوب نمیشه. امر سیاسی بیشتر باید در حوالی این سوال شکل بگیره که «چه بکنیم تا مردم بتونن نظر خودشون رو به بهترین شکل و با کمترین هزینه بر سرنوشت خودشون اعمال کنن؟»
اما در این چیزی که من گفتم، یه پیشفرض مهم وجود داره و اون اینکه حاکمیت باید از پایین به بالا باشه. یعنی دولت باید خودش رو صرفاً مجری نظرات ملت بدونه. وقتی حاکمیت از بالا به پایین باشه، ماجرا برعکسه. یعنی هیئت حاکمه بگن که ما میدونیم چی درسته، شما حرف ما رو گوش بدین تا برسونیمتون به همونجایی که خودمون میگیم خوبه، از مسیری که خودمون میدونیم خوبه. در این جنس رابطهٔ بالا به پایین، هر حوزهای سیاسی میشه.
در ساختار بالا به پایین، نه هستههای مردمی و گروههای اجتماعی اعتبار دارن و نه نظرات بدنهٔ کارشناسی. اگر هم بدنهٔ کارشناسی وجود داره یا هستهٔ مردمی جایی هست، برای اجرا و پیادهسازی حرفها و تصمیمهاییه که اول در سطح بالا گفته و گرفته شده. در چنین شرایطی، هر چیزی معنای سیاسی پیدا میکنه. حرف زدن از شیوهٔ پرورش کودکان، معنای سیاسی پیدا میکنه. حرف زدن از نحوهٔ مدیریت اقتصاد، معنای سیاسی پیدا میکنه. پوشش – که عرفیترین عرف جهانه – معنای سیاسی پیدا میکنه و تا آخر.
از یه جایی به بعد، خود تحلیل کردن در ذات خودش، معنای سیاسی پیدا میکنه. حاصل این میشه که وقتی بحران شکل میگیره، دیگه هیچ ابزاری باقی نمونده. برای حل بحران، ایدهٔ «گفتگو» مطرح میشه و افرادی که اهل قلم یا صاحب رسانه هستن «تشویق» میشن که حتماً دربارهٔ «گفتگو» و اهمیتش صحبت کنن و این رو به عنوان مطالبهٔ جامعه مطرح کنن، اما مشکل اینجاست که دیگه موضوع غیرسیاسیای باقی نمونده که در موردش حرف زده بشه. موضوعات سیاسی هم که، بر اساس یک پیشفرض کاملاً شفاف، مربوط به سیاستمدارانه و دلیلی نداره مردم عادی دلیلی دربارهاش حرف بزنن.
سالها پیش، شیمبورسکا این رو خیلی خوب توضیح داده. در شعری به اسم بچههای این زمانه. امروز همینطوری توی وویس مسیج برای یه دوستی خوندمش. گفتم اینجا هم بذارمش. شاید مرور این شعر آشنای قدیمی، مکمل خوبی برای این حرفها باشه: شیمبورسکا – ما بچههای این زمانهایم
سلام محمد رضا عزیز
مواردی که شما اشاره کردید( تجارت،آموزش،دین،تکنولوژی و…)علاوه بر اینکه سیاسی شده اند از طرف حاکمیت امنیتی هم تلقی میشوند.متاسفانه امروز وسعت امر سیاسی امنیتی بسیار گسترده شده و تا پایین ترین لایه های حریم خصوصی افراد هم نفوذ کرده به خصوص با وقایع اخیر احتمالا در آینده تشدید هم میشود.مثل:
برخی از نامهای دختران و پسران
نام برخی از شهرها و استانها
نام برخی دانشگاهها
حتی بوق زدن در ساعتی خاص سیاسی امنیتی شده
به نظرم شاید مدتی بعد شاهد تغییرنام برخی شهرها، ممنوعیت نامگذاری برخی اسامی برای دختران و پسران تازه متولد شده وموارد مشابه دیگر باشیم.
یادم هست وقتی برای دریافت شناسنامه دخترم به ثبت احوال مراجعه کردم و میخواستم نام ملینا را برایش انتخاب کنم به من گفتند چنین نامی در لیست ما وجود ندارد و نمیتوانیم این نام را ثبت کنیم. شما اگر اصرار بر این نام دارید باید درخواستی بدهید تا شورای عالی ثبت احوال (شما بخوانید شورای صیانت از اسامی) بررسی کند..من به ناچار نام دیگری انتخاب کردم. شاید تا حالا به لیست اضافه شده باشد نمیدانم.
به نظرم سیاسی و امنیتی کردن همه امور تا این حد نشانه ای از تمامیت خواهی و انحصار طلبی و نفی پذیرش سلایق گوناگون است.
محمد رضا جان
نمی دونم چقدراین مقایسه درسته و اصلا ارتباطی با نوشته تو داره یا نه، ولی من در مورد «مغزی که فقط حس می کنه» یاد خودم می افتم، وقتی مخاطب نوشته های شریعتی بودم. تقریبا تمام دوران نوجوانی و بخش زیادی از جوانی من زیر سایه و سلطه ی نگاه و مدل ذهنی شریعتی گذشت. البته اون زمان تصورم این بود که این نوشته هاعمیق ترین اندیشه های تاریخ بشرند. چه شورو شوق و هیجانی داشتم. گاهی اوقات وسط خوندن، شیدا و بیقرار می شدم. تاب نشستن نداشتم. بلند می شدم، راه می رفتم، دوباره می نشستم، با خودم حرف می زدم. جمله های شریعتی را تکرار می کردم. چه لذت عمیق و غیرقابل توصیفی داشت خوندن «هبوط». اون زبان عجیب و غریب و حیرت انگیز. بعضی وقت ها که از نظر روحی افت می کردم، چند صفحه ای ازهبوط را که می خوندم دوباره سرخوش می شدم. این روزها اما از اون شور و شیدائی جوانی دیگه خبری نیست، اما باز هم گاهی وسوسه می شم سراغ نوشته های شریعتی میرم، اما دیگه اون زبان فاخر و رنگین برام چندان رنگ و بو و عطر و طعمی نداره. حاضر نیستم حتی برای التذاذ ادبی هم بخونمشون. چند وقت پیش «پایان غم انگیز زندگی یونگ» را به مناسبتی دوباره دست گرفتم. تقریبا هیچ جاذبه ای برام نداشت. به جای لذت بردن از یک متن ادبی، همش ایراد می گرفتم. اعصابم خرد شده بود و دست آخر گذاشتمش کنار. واقعا شریعتی چطوری از یک داستان موهوم، این همه پرت و پلا، اون هم در قالب یک گزاره ی علمیِ قطعی بیرون داده بود؟ به اسم روانکاوی و به نام یونگ، چه چیزهائی که نگفته بود. رسما مدعی شده بود که ارتباط قطعی و کاملی بین شخصیت انسان و شکل واندازه لب هاش وجود داره. یادش بخیرچقدر جلوی آینه رفتم و چقدربه لب هام خیره شدم.
مخاطب خوب دو مغز لازم دارد …
آخ كه چقدر اين جمله خوب بود و حسرت بار براي من كه يك مغز داشتم آن هم فقط يك مغز پوسيده…
يكي از پشيماني هايي كه در سالهاي اخير به سراغم اومده اينه كه چرا مواقعي كه با خانواده، دوستان و مخصوصا و مخصوصا پدر و مادرم صحبت مي كردم دنبال حرف مفيد و شنيدن چيزي كه مثلا "اضافه تر بشم" بودم.
مثلا حرفي كه به زعم من منطقي، علمي و … باشه؛ كه هر چيزي كه جز اين گفته مي شد واكنش من رو در پي داشت كه "خب كه چي؟"
در حالي كه حتي با ديدگاه مثلا فايده گرايانه مضحك من هم شايد حرفهاشون از لحاظ علمي چيزي به من اضافه نمي كرد اما به لحاظ حسي، رواني به من اضافه مي شد. حتي اگر هم اضافه نمي شد، درك حس طرف مقابل مي توانست اصل قضيه باشد.
الآن كه سنم بالاتر رفته مي فهمم كه بعضي وقتها آدم ميخواد فقط چند دقيقه با يكي حرف بزنه، يه گوش كه گوش كردن بلد باشه؛ قضاوت نكنه، نظر نده، پيشنهادي براي بهتر شدن اوضاع نده، فقط گوش بده. كاري كه خودم نكردم و چه فرصتها كه از دست رفتند.
محمدرضا جان اشك مونو درآوردي با اين جمله كه مثل پتك خورده شد تو سرم
سرت سلامت
سلام محمدرضای عزیز.
من بعد از خوندن اولین مطلب راجع به روزنبلات در متمم، کمی در موردش تحقیق کردم و خیلی مشتاقم که پستهای بعدی رو هم راجع بهش بخونم.
راستی، نوشتۀ مرد در آب منو به یاد این حکایت از روضۀ خلد اثر مجد خوافی انداخت که اتفاقاً در اون داستان هم آب هست:
آورده اند که یکی در حرب احد بود. گفت: بسیاری از صحابه شهید شدند؛ آب برداشتم و گرد تشنگان میگشتم تا که را رمقی از حیات باقی است. سه صحابه را مجروح یافتم، از تشنگی مینالیدند. چون آب را به نزدیک یکی بردم، گفت: بدان دگری ده که از من تشنهتر است. به نزد دوم بردم، به سیُم اشارت کرد، سیُم نیز به اول اشارت کرد. به نزدیک اول آمدم، از تشنگی هلاک شده بود، به نزد دوم و سیم رفتم، نیز جان داده بودند.
معاش اهل مروت بدین نَسَق بوده است
که جانِ خود به مروت نثار می کردند
به اتفاق زبهر حیات یکدیگر
هلاک خویش همه اختیار میکردند
خیلی خوبه محمدرضا جان. منتظریم…
سلام آقای شعبانعلی
امیدوارم خوب و سلامت باشید.
میخواستم وقتی مطلب قبلی تمام شد، چیزی بنویسم که نشد.
خلاصه اینکه خواستم بگم امیدوارم این روزها هرچه زودتر بگذرد و در فضای صمیمانه تر و با ذهنی بازتر بتوان در مورد مسائل جدیتر صحبت کرد.
ممنون