پیش نوشت صفر – به سختی میتوانید در میان نوشتههای من، ۲۴۰۰ کلمه متن مشوش و در هم ریخته مثل این بخوانید. اگر علاقمند به مطالعهی یک متن درست و حسابی و سامان یافته و ساختارمند هستید، مطالعه ی این متن هرگز توصیه نمیشود. این را گفتم که شرمندهی وقت ارزشمندتان نشوم.
پیش نوشت ۱- چند وقت پیش، مطلبی نوشتم دربارهی یکی از شهیدانمان و در جایی از متن، این عبارت را به کار بردم: کسانی که تمام زندگی خود را برای آرامش دیگران باختند.
یکی از دوستان خوبم (رُزا) نوشت: واقعاً آنها باختند؟
سوال کوتاهی است. اما اگر صورت آن را درست فهمیده باشم، شاید در نگاه دوستم، “باختن” برای آن جمله، فعلی دوستداشتنی نبوده است.
پیش نوشت ۲- بعد از پایان صحبت در یکی از رسانهها، یکی از دوستانی که در آنجا مسئولیتی داشتند آمدند و به من گفتند: محمدرضا. لطفاً ترجیحاً از لغت “باخت” و ترکیبات آن استفاده نکن. تداعی قمار را میکند. به جای مالباخته، میتوانی از واژهی مال از دست داده، استفاده کنی.
من هم – که البته محدودیتهای دوست خوبم را میدانستم و میفهمیدم که از سر دلسوزی میگوید – به شوخی گفتم: فکر میکنم در زمان حافظ هم، امثال شما بودید که باعث شدید به جای دلباخته، بیشتر از واژهی دلشده استفاده کند (دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد!).
خندیدیم و خداحافظی کردیم و هر یک به خانهی خود رفتیم.
پیش نوشت ۳: سال گذشته هم، یکی از دوستانم، ایمیلی طولانی به من زده بود و ماحصل آن چهار هزار و نهصد کلمهای که نوشته بودند این بود که وقتی این همه کلمه در زبان غنی فارسی وجود دارد، چرا چگالی کلمهی باخت، در فایلهای رادیو مذاکرهی تو بیشتر از سهم این کلمه در زبان متعارف فارسی است؟ (دقیقاً با همین پیچیدگی توضیح داده بودند!).
من هم اگر چه درس فیزیک و مکانیک خواندهام، اما تا روزها مشغول فکر کردن به چگالی کلمات بودم و اینکه منظور از چگالی چیست؟ آیا منظور این است که از لحاظ آماری، فراوانی این کلمه در گفتار من زیاد است؟ (که ظاهراً منظور ایشان همین بوده) یا اینکه این کلمه به نسبت ابعاد و حجم خود، فشار زیادی روی قلب و مغز ایشان آورده (که برداشت من بیشتر به این دیدگاه نزدیک است!).
پیش نوشت ۴: شاید در میان این همه دردسر و بدبختی و گرفتاری و دغدغه و مشکلات و خوشیها و ناخوشیها، فقط یک دیوانه برای دفاع از یک کلمه مطلب بنویسد. اما به هر حال، من این دیوانگی را میپذیرم و از طرف کلمهی “باخت”، دفاعیهای تنظیم میکنم و خدمت شما ارائه میکنم.
دلیل این کار را به صورت دقیق و شفاف نمیدانم. شاید تعبیر دوستم آقای پویا تعبیر خوبی باشد که (البته با بار مثبت) میگوید: محمدرضا مصلوب کلمات است.
شاید هم دلیلش این باشد که همچنانکه همیشه گفتهام و هنوز میگویم: کلمات را بزرگترین ساختهی دست بشر میدانم و کلام را مقدس میدانم و با آنها زندگی میکنم.
شاید هم اینکه احساس میکنم فقر کلمات، فقر احساس را هم ایجاد میکند و فقر تجربه را هم میآفریند و فقر فرهنگ را هم موجب میشود و فقر اقتصادی را هم تکمیل میکند.
شاید همهی این علاقههاست که از میان همهی درسهای متمم، درس پرورش تسلط کلامی را دوستتر دارم و با حرفهای تک تک دوستانم در آنجا زندگی میکنم.
به هر حال، دلیلش مهم نیست. میخواهم در دفاع از این کلمه بنویسم و شاید در آینده حوصلهای یا رغبتی یا نیازی باشد که برای کلمات دیگری هم، دفاعیه تنظیم کنم!
همهی این پیش نوشتها را برای آن نوشتم که در آینده، به تکرار آنها نیازی نباشد.
دفاعیه من از لغت باخت:
واژهها هم مثل انسانها هستند و جامعهای بزرگ را میسازند. متولد میشوند. زندگی میکنند. ممزوج میشوند و تولید مثل میکنند. رشد میکنند. بالغ میشوند و میمیرند.
هزاران سال است که آنها، مانند کارگرانی بی ادعا، بار سنگین مفاهیم و تجربیات و احساس ما را از جایی به جایی دیگر بردهاند و هرگز از سنگینی این بار، ناله نکردهاند.
و جالب اینکه که آنها هم درست مانند ما، اگر چه همه از گِل یکسانی سرشته شدهاند، اما سرنوشت متفاوتی دارند.
آنها در کنار هم، جملهها را ساختهاند و صفحهها را نوشتهاند و کتابها را خلق کردهاند. گاهی هم به نگهبانی از افکار و ایدههای ما پرداختهاند و امانتدارانه، دستاوردهای ذهن ما را در دل خود پنهان کردهاند و از عصری به عصری و از نسلی به نسلی دیگر منتقل کردهاند. تا در این جهانِ بستهی در خود گرهخوردهی درهم تنیده ای که از خود تغذیه میکند و از خود میزاید و با خود میزیَد و در خود میمیرد، چیزی اضافه کنند که قبلاً نبوده است یا دستاوردی را حفظ کنند که بی حمایت آنها، برای همیشه به سیاهیِ نابودی و عدم سپرده میشد.
میگویند یکی از معیارهای توسعه یافتگی در میان موجوداتی که تولید مثل میکنند (عمداً نمیگویم موجودات زنده. چون تقسیم بندی به زنده و مرده، در نگاه من، بیشتر حاصل محدودیت درک ماست) این است که تا چه حد میتوانند آموختههای خود را به نسل بعد منتقل کنند تا نسل بعدشان، بینیاز از تکرار تجربهی آنها، بتواند گامی بلندتر به پیش نهد و جهان را به نقطهی جدیدتری برساند.
قطعاً در میان انسانها و حیوانات و گیاهان (و موجودات مبتنی بر ساختار سلولی) بخشی از این کار بر عهدهی ژنهاست. ژنها بخش بزرگی از میراث گذشتهی ما را با خود دارند و به زبان اتمها و مولکولها، هر جا که لازم باشد، خاطرات گذشته را برای ما و برای یکدیگر مرور میکنند و ما را از آزمودن آنچه قبلاً آزموده شده، بینیاز میکنند.
اما انسان، از جمله موجوداتی است که به قدرتی بزرگتر هم مجهز شده است و آن هم قدرت کلمات است. کلمات، جملهها، کتابها و داستانها، آموختههای نسلهای قبل را به نسل بعد منتقل میکنند تا هر نسلی بتواند حتی اگر شده یک گام، فراتر از نسل قبل را بپیماید و تجربه کند.
و چنین میشود که جامعهای که در آن به کلمات و نوشتهها و کتابها و گفتهها، بیتوجهی میشود، بیش از آنکه به جامعهای انسانی شبیه باشد، به جامعهای از گونههای بدوی (شاید در حد خزندگان و ماهیها) تبدیل میشود که جز با آمیزش و زاییدن، نمیتواند داشتههای خود را حفظ کند و نخستین ماموریت اعضایش، از در هم آمیختن و انتقال ژنها به نسل بعد، فراتر نمیرود.
البته همیشه و در هر جامعهای، کسانی هم پیدا میشوند که کلام و نوشتار و افکار گذشتگان و معاصران را، فراتر از مرزهای خاک و آب و سایر مرزهای انسانساخته، میخوانند و میشنوند و میبلعند و میکوشند که نه بر شانهی جامعهی خویش، که بر شانهی دنیا بایستند و هستی را، از مرتفعترین نقطهی در دسترس تماشا کنند.
اگر چه تجربه نشان داده که آنها هم، اگر برای امثال من که در دامنه و کوهپایهها و درههای دنیا، مشغول چریدن و چرخیدن هستیم، از دیدهها و شنیدههای خود بگویند، جز مجنونی پریشانحال یا دیوانهای در خود فرورفته، به چشم نخواهند آمد که سنت روزگار، گویی چنین است که آنکس که عالم را بیشتر فهمیده و با آن آشناتر شده، با عالمیان بیگانهتر مینماید. شاید در فرهنگ ما یکی از بهترین مثالهای شناخته شده در این زمینه، مولوی باشد.
هر کلمهای که از دامنهی واژگان ما حذف میشود یا کاربری آن – بی آنکه واژهای بهتر جایگزینش شود – تغییر میکند، بخشی از دستاوردهای ما را از دستمان میگیرد و ما را وادار میکند تا چه به صورت فردی و چه به صورت اجتماعی، دوباره زندگی را و دنیا را بیازماییم و بیاموزیم و تجربه بیاندوزیم و آن را در قالب واژهای جدید، ثبت و ضبط کنیم.
باخت هم چنین واژهای است. واژهای مظلوم. چیزی شبیه سیاهی یا نفرت یا خشم. همچنانکه سیاهی، هرگز ارج و قرب سفیدی را نیافت و نفرت، هرگز به بالای سفرهی کلمات و کنار دست عشق، راه پیدا نکرد و خشم، هرگز لباس زیبایی را که بر تن آرامش است، بر پیکر خود ندید، باخت هم، واژهی مطرود شد.
زیباییهای آن دیده نشد. استعدادهایش را نفهمیدند. به باخت، جایگاه مناسبی ندادند و پای حرفهایش ننشستند.
چنین شد که برندگان در جمع، زیر نور چراغها و غرق در صدای تشویقها و مغرور به نگاههای تحسین آمیز، در هر زمان و هر مکانی، از خود گفتند و بازندگان در تنهایی و سکوت، به مرور سرگذشت خویش نشستند.
باختن در گذشتهی ما، هرگز لغتی منفی نبوده است. لغتی دوست داشتنی بوده است و زیبا.مولوی زمانی که میگفت:
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
واژهی باخت را با عظمت و تحسین به کار میبرد. جامی هم آنجا که در داستان آفرینش، از باختن میگوید، آن را با بارمعنایی منفی به کار نمیبرد (و تقریباً کاملاً خنثی و بیتفاوت از آن استفاده میکند):
نوای دلبری با خویش میساخت
قمار عاشقی با خویش میباخت
ولی زانجا که حکم خوبرویی است
ز پرده خوبرو در تنگ خویی است
نکورو تاب مستوری ندارد
چو در بندی سر از روزن برآرد…
شاید نزدیکترین کاربرد لغت باختن به معنایی که امروز هم مورد استفاده و قابل استفاده است، شعر عطار باشد. آنجا که میگوید:
چهرهای دیدند جانبازان که جان درباختند
بهرهای گویی ز عمر جاودان برداشتند
ما هنوز هم واژهی جانباز را به درستی و زیبایی به کار میبریم. کسی که جان خود را باخته است و برای از دست دادن جسم و جان خویش، آمادگی داشته است.
به نظر نمیرسد که باختن، به خودی خود، چیز بدی باشد. چه مالباخته باشی و چه جانباخته و چه دلباخته و چه عمرباخته و چه دوستباخته و چه میزباخته و چه مقامباخته و چه آزادیباخته، به خودی خود نمیتوان گفت به موقعیت نامطلوبتری (نسبت به قبل) رسیده اند.
چون قبلاً این بحث را تحت عنوان سکههای تقلبی در نامه به رها نوشتم، آن را تکرار نمیکنم. فقط به صورت خلاصه تکرار میکنم که – لااقل در باور من – هیچ بُردی در این جهان، بدون باخت حاصل نمیشود و هیچ به دست آوردنی، جز به قیمت از دست دادن، روی نمیدهد.
فقط چون گاهی نمیفهمیم که چه به دست آوردهایم و گاه نمیفهمیم که چه از دست دادهایم و گاه اول از دست میدهیم و بعداً به دست میآوریم و گاه اول به دست میآوریم و بعداً از دست میدهیم، این مسئله را فراموش میکنیم. بگذریم از اینکه گاهی از دست میدهیم و فراموش میکنیم که باید چیزی هم به دست بیاوریم! درست مانند کسی که در فروشگاهی پولی را میدهد و فراموش میکند کالایی را که مد نظرش بوده بردارد، یا اعتباری را در جایی کسب میکند و به این فکر نمیکند که آن را در جایی هزینه کند.
به همین دلیل است که همیشه از علامه جعفری نقل میکنم که در درسهایشان میگفتند: باید هر رویداد ناخوشایند، میوهی خوشایندی داشته باشد.
به عبارتی، اگر من جایی میبازم، باید ببینم که به جای آن چه چیزی به دست آوردهام یا چه چیزی میتوانم به دست بیاورم که البته این مهارت، ساده نیست. اکثر ما میبازیم بی آنکه چیز خاصی به دست بیاوریم. درست مانند کسی که در خیابان راه میرود و بی آنکه بفهمد، سکههایش از جیبش میریزند.
همهی اینها را گفتم که بگویم به نظرم، ما همیشه در حال باختن هستیم و همیشه در حال از دست دادن هستیم و اساساً انسان، با باختن است که به جلو میرود. حداقل چیزی که در هر ثانیه میبازیم، یک ثانیه از عمرمان است. البته این حداقل است و باختهها، معمولاً بیشتر و بزرگتر هستند.
هنوز میخواهم از جملهی خودم دفاع کنم که شهیدان، جان خود را “میبازند”. همچنانکه قماربازها، مال خویش را “میبازند”. تنها تفاوت در این است که با آن چه میبازیم، چه به دست میآوریم و چه معاملهای انجام میدهیم.
کم ندیدهام مدیران عاملی را که درک درست و دقیق از مسائل مالی ندارند. آنها به کار خود مشغولند و منتظر میمانند تا واحد حسابداری و مالی به آنها بگوید که چه اتفاقی افتاده. ما هر کدام، مدیر عامل زندگی خود هستیم و احساس میکنم که اکثرمان، حوصله یا وقت یا دقت این محاسبات را نداریم. این است که فعالیت خود را انجام میدهیم و منتظر میمانیم ببینیم چه اتفاقی افتاده است! یکی مردم را حسابدار خود میداند و از رفتار و عکسالعمل آنها میفهمد که در این باختن و بردن، سود برده یا ضرر. دیگری هم منتظر است تا پس از مرگ، حساب کنند و برایند ماجرا را برایش بگویند.
نمیدانم و خیلی هم نمیفهمم. اما شاید همین است که تلاش کردهاند به ما بیاموزند که: حاسبو انفسکم قبل ان تحاسبو.
برای من همیشه، باختن چنین معنایی داشته و به خاطر همین، این لغت را عاشقانه دوست دارم. وقتی که بُرد، پیروزمندانه و مغرور؛ در جمع حرف میزند، من پای صحبت باخت مینشینم تا حرفها و خاطرات او را بشنوم.
خودم هم از میان دوستانم، آنها را دوست دارم که به جای بُردهای من، همدلانه باختهایم را میبینند و با حرفها و گفتهها و نصیحتهایشان، میکوشند معاملههای بهتری در مسیر زندگی داشته باشم. پیکر اصلی شخصیت ما را باختهای ما میسازد و بُردها، لباسی هستند که بر تن آن کردهایم و این دو را جز در کنار هم و با هم نمیتوان درک کرد و فهمید.
شاید گاهی هم که از نقدها و نظرها در زندگی شخصی خودم ناراحت میشوم، دلیلش این است که کسی که از دور تو را میبیند و در کنار تو و نزدیک تو نیست، بعید است بتواند بُردن و باختن تو را همزمان و کنار هم ببیند. بسته به موقعیت خود و انگیزههای درونی خود، یکی را پررنگتر و یکی را کمرنگتر میبیند.
چنین میشود که وقتی تو را نقد میکنند یا توصیههایی را برای تو مطرح میکنند، عموماً بُرد تو را با باختههای خود میسنجند یا باخت تو را با بُردههای خود یا بُرد تو را با بُرد خود بی آنکه باختهی تو را با باختهی خود سنجیده باشند و یا باخت تو را با باخت خود بی آنکه بتوانند به مقایسهی بُرد تو با بُرد خود بپردازند.
شاید این همه قصه که من برای خودم پشت این کلمه ساختهام، باعث شده که وقتی میشنوم در خبرها میگویند:
ده نفر در یک مهمانی به علت نوشیدن غذای مسموم جان باختند.
به نظرم این جمله کمی ناقص است یا حتی خطای مفهومی دارد. باختن به علت چیزی روی نمیدهد. به انگیزهی چیزی و در مقابل چیزی، روی میدهد. من اگر بخواهم آن رویداد را روایت کنم خواهم گفت:
ده نفر به علت نوشیدن غذای مسموم، جان خود را در مقابل لذت حضور در یک مهمانی باختند.
یا اینکه:
پنجاه نفر، به علت سیل شدید و ریزش کوه، جان خود را به انگیزهی حضور در تعطیلات تابستانی در فلان شهر، باختند.
این بود انشای من دربارهی باخت و در پایان، آرزو میکنم هر روز و هر لحظه، به درستی و برای چیزهای ارزشمند، ببازید.
پی نوشت: واقعاً ممنونم و شرمندهام که این حرفهای بی سر و ته من را خواندید. باید اینها را در جواب کامنت رُزا مینوشتم. اما احساس کردم کمی طولانی است و ممکن است خواندن متنی چنین مشوش و طولانی، برای کسی که به انگیزهی خواندن حرفهای سایر دوستان آمده است، آزاردهنده باشد.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
دارم فکر میکنم آیا لزوما تغییر مثبتی در شما ایجاد شده که این نوشته و نوشته ی قبلتان را دچار چنین “رویکرد” خوبی کرده؟
من البته از گذشته ی روزنوشته ها آمدم و هنوز جدیدتر ها را نخواندم
ولی در دو مطلبی که اشاره کردم از شما دو واشکافی متفاوت دیدم
همدلی یک کشف از ترند ها و روند هایی مخفی در بطن جامعه بود که از شناختنش متعجب شدم
دومی که همین باختن اخیر هست به قدری ساده است که شاید نتوانم بگویم چقدر مهم نیز بوده و هست
و باختن اصولا بسیار خاص است باختن از نفی آمده و نفی مفهومیست که ما اغلب از آن می گریزیم .همین می شود که تفکر نقاد و منتقدانه در ما شکل نمیگیرد یا به طرز افراطی تنها به نفی کردن و نقد کردن بدون مشاهده و درک آنچه هست می پردازیم .این می شود که نمیفهمیم چرا :لا اله الا الله مثلا از اصول یک دین است و چرا هنگام مرگ میخواهند آن را بخوانیم؟ و چار مثلا نمیگویم الله هو الرحمن الرحیم. چرا در الله اکبر از صفت برتری بخشی استفاده میکنیم که در هر لحظه میخواهد مفهوم قبلی ما از بزرگ را نفی کند و به آن برتری ببخشد و بگوید نه منظورم بزرگتر از این حرفاست. همین می شود ذات حرکت و پویش. و جالب است که ما اغلب حواسمان در تغییر به متولد شدن فرد جدید است و نفی آنچه بودیم را نمیبینیم.به همین دلیل بسیاری اوقات که میخواهیم تغییر کنیم عملا تغییری رخ نمی دهد چون آنقدر به افرینش فکر میکنیم که یادمان نمی اید بهای این افرینش تجربه ی مرگ آن چیزی است که هستیم که قطعا دردناک خواهد بود. و به نظر من اینها رابطه ی عمیقی باباختن دارد..ممنون از اینکه تجربه ی این دفاع رو منتشر کردید
ی
اولین بار بود که یکی از متن های روزنوشته هارو کامل خوندم..از خوندنش راضیم هرچند که گاهی برمیگشتم عقب بفهمم.جالب بود درکمو از واژه باختن عوض کرد.ولی من عاشق این جمله شدم: (جهانِ بستهی در خود گرهخوردهی درهم تنیده ای که از خود تغذیه میکند) قشنگ سرش گیج زدم ولی دوسش دارم:)
این روزها شدیدا درگیر باخت های متوالی در زندگیم هستم. خواندن این متن انرژی فوق العاده ای بهم داد.
ممنون
من لیلای ۲۰ ساله هستم
در سن بیست سالگیم منتظر باخت هایی هستم که تمام زندگی ام پر از شنیدن این باخت ها از بزرگترا هست..
از باخت میترسم..باختن رو عامل بی عقلی میدونم..میدونم که اشتباه هم میدونم..
قبل از هر باختی با احتمال بالای ۶۰% وقوع ،به تمام تبعات اون باخت فکر کردم..ازش ترسیدم..واسش شب گریه کردم..که وقتی پیش اومد بتونم اقرار کنم که من پیش بینیش کردم..
باخت برای نسل من عامل پیش رفت بعدی نیست..باخت برای هم سنای من خیلی عادی شده..نسل من باخت هارو به اعتماد حل کردنش توسط همون پایگاه مقاوم پدر و مادر خیلی ساده و بی ارزش میبینن..
و چقدر باخت توی زندگی دردناک هست..
حتی اگه پیش بینیش کردم..
درك باخت نياز به معرفت داره، با خوندن متن ناخوداگاه ياد اين ابيات افتادم
کــه فتـوت دادن بی علّت است عشق بازی خارج از هر ملّت است
ز آنکه ملّت فضل ببیند یا خلاص پـــــاکــبــــازاننــد قـربــانـان خـاص
نــــــه خدا را امتـحانی مـی کنند نــــه در ســود وزیــانی مـی زنـنــد
من هم باخته ام.. اما خوشحالم.
ممنونم که به باخت هایم معنا و هویت میدهی معلم عزیز. امیدوارم بتوانم روزی با اشک شوق از باخته ها و دست آورهایم بگویم برایت.
دوست دارم بدونید که تا چند دقیقه قبل از مطالعه این روزنوشته، با دوستی گفتگویی داشتم در مورد اینکه چه چیزهایی رو در زندگی باختم و در مقابلش چه به دست آوردم، در دلِ باخت هام دنبال زایشی گشتم و یافتم. اگر نگاهی به پشت سر میندازم و درد و رنج هام رو بازبینی می کنم، فقط و فقط به این خاطرِ که هر قسمت از رشد من مدیون همین رنج ها و باخت هاست، نه پیروزی هایی که با لحظه ای تشویق و غرور به پایان میرسند.
با تمام وجود جنسِ روزنوشته رو حس کردم
گاهی تنها می تونم “…” کامنت بذارم، وقتی درک می کنم، حس می کنم…
اما اینکه چطور بیان کنم ذهنم رو درگیر می کنه.
این بار هم از همین ” گاهی ها” بود. ولی جرات کردم و خواستم که بنویسم.
گام هایت هر لحظه استوارتر
ای رهاترین
درود و صد درود
توی کتاب پدر پولدار و پدر بی پول هم خواندم که نوشته بود:((…اینها همه یک بازی است گاهی میبرید و گاهی یاد میگیرید.ما در مدرسه یاد میگیریم که اشتباه چیز بدی است و هرکسی که اشتباه کرد باید تنبیه شود.با این همه وقتی به شیوه ی امورش طبیعی انسان ها نگاه میکنیم متوجه میشویم که ما با اشتباهاتمان است که چیز یاد میگیرم و تجربه کسب میکنیم ادم ها به این دلیل بی پول هستند که از ضرر کردن میترسند… .))
حتی در اقتصاد هم ترس از باختن است که مانع پیشرفت میشود و دیگران نمی دانند که پس از شکست تجربه و پس از تجربه یادگیری و پس از یادگیری برد است.چون بعضی وقت ها بعضی از این مراحل را طی نمیکنیم به برد ان باختن نمیرسیم.
درود به شرفت
در مجموعه صوتی نقطه شروع شما گفتید به جای واژه ی شکست کلمه باخت را به کار ببریم تا یادمان بیندازد که این یک بازی است.
با خواندن این دفاعیه ، به راستی که ارزش کلمه باختن برای من شفاف تر از قبل و دایره استفاده از آن بسیط تر شد .
( وقتی میشنوم در خبرها میگویند ) که در قسمت پایانی آوردید محشر بود…
سپاس محمد رضا عزیز
به باختن نگاه زیبا و روشنگرانه ای داشته ای من به نظر خودم این را به خاطر دوستی خاص تو با کلمات می دانم من هم در مورد کلمات خیلی حرف دارم اما واقعا نوشتن آن برایم سخت است…مثل تو نوشتن واقعا هنر می خواهد.
جسارتا من هم کمی با رزا موافقم…دلایلم را می آورم هر چند باز سخت است در مخالفت با تو بنویسم و تو را نقد کنم چون می دانم کار اصولی نیست و خیلی پیش زمینه می خواهد که من ندارم اما به خاطر دوستی هایمان این جسارت را به خرج می دهم…و قبل از آن عذرخواهی…
من فکر می کنم اینکه چطور کلمات را به کار ببریم مهم است گاهی آن باری که کلمات در جمله به دوش می کشند بیشتر از باری است که به تنهایی … و انگار در هر جمله لباسی نو بر تن می کنند بسته به اینکه از دهان چه کسی خارج می شوند…
مولوی باختن را آورده است و اگر باختن مفهوم منفی هم دارد در کنار کلمات دیگر تبدیل به یک مفهوم مثبت شده است و تبدیل به یک شروع دوباره تلاشی دیگر…مفهوم کامل ایثار… و مطمئنم منظور تو از باختن نیز همین است…اما این را من شاید بتوانم بگویم و منظور تو را بفهمم که سه چهار سال نوشته هایت را خوانده ام و گرایش و افکار و سلائقت را می دانم اما حتی برای من هم این نوشته بالا لازم بود تا مطمئن شوم درست فهمیده ام…اما اگر این جمله در جایی دیگر منتشر شود و کسی که تو را نمی شناسد دوست تو نیست و این نوشته بالا را هم نخواند تعبیر دیگری خواهد داشت هر چند همیشه بیشتر نوشته هایت آنطور که خودت می گویی برای کسانی است که تو را می شناسند تا سوء تعبیری برای کسانی که تو را نمی شناسند رخ ندهد و این تذکر را بارها و بارها می دهی و حق هم داری…اما موضوعی مثل شهادت تا حدی موضوعی عمومی است و آنهایی که از دور نوشته هایت را می بینند از دور همه این چیزهایی که هستی را نمی بینند و آنوقت کمی موضوع سخت می شود. حتی گاهی برای آنهایی که تو را می شناسند نیز سخت است… این ذهنیات من بود شاید کمی هذیان گونه هم باشد ببخشید…امیدوارم منظورم را رسانده باشم.
سلام
محمدرضاجان چند وقت پیش یه چند خطی در رابطه با موضوعی نوشتم که دوست داشتم بخونیش،اینجا برات میذارمش.البته خیلی ساختاریافته نیست.
استثمار واژها…………………………………………
از قانون پایستگی آموختم که انرژی هیچ گاه از بین نمیرود،بلکه تنها از حالتی به حالت دیگر تغییر شکل میدهد.بنظرم این قانون در رابطه با بسیاری از موضوعات صدق میکند.یکی از این مصادیق که من در ذهن دارم،استثمار و بهره کشی است.اغلب ما با شنیدن این واژه به یاد معادنی می افتیم که گروهی از انسانها در شرایط سخت و با کمترین حقوق و مزایا به کار مشغولند.یا به یاد اهرام ثلاثه و دیوار چینی می افتیم که ذره ذره ی وجودشان را عمر انسانها شکل داده.پس از گذشت سالها،شاید تعدادی از آنها که آن روزها استثمار شده اند امروز راضی تر باشند بخاطر خلق عجایبی که حاصل بهره کشی از آنها بوده.حداقل تاریخ مالک اصلی تمام آن همه عزمت و نمادهای تمدن را کسی جز آنها نمیداند.
اما امروزه استثمار به سادگی امکان پذیر نخواهد بود و یا شاید بهتر باشد که بگویم اصلا امکان پذیر نیست.امروز استثمار با چهره هایی زیباتر و دلرباتر و زیرکی بیشتر اتفاق می افتد.
دیگر مستقیما نمیشود انسانی را به استثمار گرفت،برای اینکار نیاز به واسطه هایی است.در واقع واسطه ها استثمار می شوند و ابزاری هستند برای استثمار انسانها،افسوس که این بار تمدنی در کار نیست و عجایبی به عجایب جهان افزوده نمیگردد.
بر این اعتقادم که اینروزها دوره دوره ی استثمار واژه هاست.هستند افرادی که بسته به شرایط و داشته ها و نداشته هایشان،واژه ای را به استثمار گرفته اند و برای خود نانی و آبی و احترامی و اعتباری دست و پا کرده اند. حتی شاید تاریخ و آیندگان هم از یاد آوردن و بازگو کردنش شرم داشته باشند.گاهی می اندیشم که ای کاش واژه ها را تاریخ مصرفی بود برای پایان یا پایی برای گریز.گاهی هم احمقانه تر به این فکر می کنم که چه میشد برای برخی واژه های حساس و خطرناک و در عین حال با قداصت،مبلغی را چیزی شبیه هزینه گمرک تعیین کنند برای هر بار استفاده.
واژه ای که این روزها مورد استثمار خرد و کلان است،کارآفرینی است. این واژه موضوع خوبی شده برای تهیه کنندگان برنامه های رادیویی و تلویزیونی،ژست برازنده ای برای کارشناسان،بهانه ی موجهی برای گرفتن وامهای کم بهره تر،دغدغه ی عظیمی برای پر کردن سالنهای همایش و درد تازه ای برای جامعه ی ما…
نمونه های دیگر بسیاراند،عشق،صداقت،دوستی،رشد و توسعه و تعالی و شکوفایی،موفقیت…
اما هیچ یک از اینها به اندازه ی کارآفرینی این روزها کمر به برانگیختن تنفر من نبسته اند.کارآفرینی بجای اینکه یک صفت برای افراد پیشرو و فعال در کسب و کار باشد،خود عنوان شغلی شده.تا جایی که گاهی در پاسخ این سوال که فلانی چکاره است یا برنامه ات برای آینده چیست؟پاسخ می شنوی که کارآفرین است یا می خواهم در حوزه ی کارآفرینی فعالیت داشته باشم.
چرا از هر چیزی برای ما قرو فرش می ماند و امروز از کارآفرینی نام و دک و پوزش برای برخی ها،نمیدانم حالا که این درد و دلها را مینویسم جوامعی که در کارآفرینی الگو و نمونه ی ما قرار گرفته اند به دنبال چه و به فکر کدام آینده ای هستند که ما سالها بعد قرار است واژه ها و اصطلاحاتش را،نقل و نبات محافل و مجالس و کلاسها و همایش ها و سمینارهایمان کنیم.کارآفرینی برای برخی از ما شبیه مد،و توسعه ی آن برای گروهی بیشتر ماهیت یک پادزهر مقطعی را دارد.بارها شنیده ام که سخنرانان در سمینارها برای چندصد نفر و گاه در برنامه های صدا و سیما برای چندین میلیون نفر می گویند که همه ی شما باید کارآفرین شوید.لحظه ای تامل حماقت شخص گوینده را آشکار میکند.ای کاش بجای این همه بوق و کرنا دستی بود برای حمایت از تعداد معدودی کارآفرین که در سطح جهان مایه ی سرافرازی و سربلندیمان شوند.
گرچه این کعبه آمال اینروزها شبیه به کشتی بزرگ و مجللی شده که همگان،راه نجات را در آن می بینند،اما باید فراموش نکنیم که به بیراهه رفتن حتی با بزرگترین کشتی ها سرنوشتی چون تایتانیک را به دنبال خواهد داشت.