دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

تکیه‌گاه‌های ما | کسانی که بودنشان ذهن‌مان را مطمئن و آرام می‌کند

پیش‌نوشت یک: مطلبی است که مدت‌هاست گوشهٔ ذهنم مانده و دوست داشته‌ام درباره‌اش بنویسم. اما تا امروز فرصتی پیش نیامده است. این بود که تصمیم گرفتم کمال‌طلبی را کنار بگذارم و فعلاً – ولو در حد چند عنوان – نوشتنش را شروع کنم. شاید همین مکتوب شدن، انگیزه‌ای شود تا آن را ادامه دهم و تکمیل کنم.

پیش‌نوشت دو (موقت): یکی از نوشته‌های مهمی که تکمیل کردن باقی مانده (مهم از نظر خودم)، توهم هوش مصنوعی است. به‌ویژه این که نگاهم به این بحث با روش و رویکرد تکنیکال فاصله دارد و برایم مهم است که آن را دقیق‌تر شرح دهم. اما وقتی تیتر چند نوشتهٔ آخر روزنوشته را دیدم، فکر کردم بهتر است چیزی این وسط‌ها اضافه کنم تا همهٔ نوشته‌های آخر روزنوشته خشک و جدی نباشند.

***

روحیهٔ اَبَرانتقادی این روزهای ما

یکی از روندهایی که در چند دههٔ اخیر شکل گرفته و به گمانم همه آن را کم‌و‌بیش مشاهده و تجربه کرده‌ایم، روحیهٔ ابرانتقادی است.

در گذشته‌های دور، مثلاً چند قرن یا چند هزاره قبل، انسان‌ها بسیار بیشتر از امروز «تابع» بودند. آن‌ها هر چیزی را می‌پذیرفتند. انسان‌ها آن‌قدر در پذیرش ادعاها راحت بودند که حاکمان از ادعای خدایی هم ابا نداشتند. نمی‌گویم همهٔ انسان‌ها در دوران کهن، همین‌قدر ساده بودند و همه‌چیز را می‌پذیرفتند. یا همه فکر می‌کردند حاکمان‌شان خدا هستند. اما به هر حال، سطحی از پذیرش در جامعه وجود داشته است. وگرنه چنین ادعاهایی در نطفه خفه می‌شد.

کافی است کمی عجایب‌نامه‌های قدیمی را بخوانید؛ مثلاً‌ عجایب‌المخلوقات و غرائب‌الموجودات نوشتهٔ القزوینی (این ال اول قزوینی هم خودش قصه‌ای است). عجایب‌نامه‌ها معمولاً گزارش‌ها و حکایاتی بودند که افراد اهل مطالعه، فرهنگ‌شناس، سفر کرده و دنیادیده گرد هم می‌آوردند و بقیهٔ مردم هم با ذوق و شوق می‌خواندند و نقل می‌کردند.

وقتی عجایب‌نامه‌ها را می‌خوانید، از خودتان می‌پرسید واقعاً بشر چگونه این‌قدر ساده این‌ها را می‌پذیرفته است؟ حتی اگر فرض کنیم همهٔ آن‌ها واقعی‌اند، مگر به صِرف این‌ که در کتابی آمده‌اند و فرد معتبری آن‌ها را شنیده یا دیده، می‌شود چنین حرف‌هایی را باور کرد؟

عجایب‌نامه‌ها تا دوران معاصر – با لحنی نرم‌تر و ادعاهایی ساده‌تر – ادامه پیدا کرد. یادم هست مادربزرگم چند کتاب مذهبی در خانه داشت که یکی از آن‌ها «داستان‌های شگفت» (نوشتهٔ آقای دستغیب) بود. هر وقت خانه‌شان می‌رفتیم، چون حوصلهٔ نشستن طولانی کنار جمع نداشتم، برای چندمین بار، داستان‌های شگفت را می‌خواندم. چیز زیادی یادم نیست. جز یکی از داستان‌ها که نسبت به بقیه باورپذیرتر بود. راجع به این که در اثر اتفاقی – که جزئياتش یادم نیست – از آسمان باران ماهی باریده بود و همه مردم ماهی‌دار شده بودند. یادم هست که هر وقت از ژانر «داستان‌های شگفت» خسته می‌شدم، به آلترناتیو در دسترس یعنی داستان راستان (نوشتهٔ آقای مطهری) که پشت به پشت آن در کتابخانه نشسته بود پناه می‌بردم تا کمی مغزم خنک شود.

هنوز هم در وب و شبکه‌های اجتماعی لیست‌ها و داستان‌هایی تحت عنوان‌های «نکات باورنکردنی» و «حقایقی که قطعاً نمی‌دانید» و «Mind-blowing facts about» وجود دارد. اما نه رونق گذشته را دارند و نه مخاطب به سادگی قبل آن‌ها را می‌پذیرد.

اگر طیفی را در نظر بگیریم که یک سمت آن نگاه «بسیار تابع / پذیرنده / غیرنقاد / hypocritical» و سمت دیگر آن نگاه «بسیار نقاد / شکاک / hypercritical» قرار داشته باشد،‌ انسان امروز به تدریج از سمت پذیرنده به سمت فوق‌نقاد حرکت کرده است:

طیفی که در یک سمت آن نوشته شده بسیار نقاد و در سمت دیگر نوشته شده بسیار پذیرفته

خلاصه این که انسان از هزاران سال قبل تا همین چند دهه قبل، وقتی کسی را می‌پسندید و به او تکیه می‌کرد، حتی دربارهٔ این که با کدام پا وارد دستشویی شود از او نظر می‌خواست، اما امروز به جایی رسیده که وقتی یک آدم کاملاً معمولی و غیرمتخصص در کف خیابان، می‌خواهد دربارهٔ یک فیلسوف، فیزیکدان، جامعه‌شناس صحبت کند می‌گوید: «البته حرف‌های اشتباه هم زیاد زده و همهٔ حرف‌های او مورد تأیید من نیست اما …»

اوج این نگاه فوق‌نقاد را در جایی می‌بینید که حتی گاهی نمی‌دانند چه چیزی مورد تأییدشان نیست.

همین چند وقت پیش آشنایی در اینستاگرام جمله‌ای از هایک نقل کرده بود و زیرش نوشته بود: «حالا کاری به بقیهٔ حرف‌هایش ندارم، اما فلان حرفش واقعاً درست است.»

من که بعید می‌دانستم اهل خواندن هایک باشد، پیامی دادم و بعد از کمی  شوخی پرسیدم: «برایم جذاب است که با کدامیک از حرف‌هایش کاری نداری؟» گفت کلاً گفتم. پرسیدم: یعنی چی؟ پاسخ داد: گاهی یک جمله‌هایی می‌پسندم و می‌نویسم، بقیه کامنت می‌گذارند و به خاطر حرف دیگری که جای دیگری گفته، به من اعتراض می‌کنند. من هم این را می‌نویسم که دهان آن‌ها را ببندم.

چرا چنین روندی شکل گرفته؟

من در این‌جا چند مورد را که به ذهنم می‌رسد، تیتروار می‌نویسم. طبعاً این فهرست می‌تواند جامع‌تر باشد. دربارهٔ هر یک از این‌ها هم می‌شود بیشتر نوشت و حرف زد:

فرهنگ فردگرا: انسان در روند تکاملی خود به سمت فردگرایی حرکت کرده است. از آن گله‌های حیوانی به تدریج به قبیله و قوه و عشیره رسید و هر چه متمدن‌تر شد از زندگی گله‌ای فاصله گرفت. نهادهای اجتماعی هم به این فردگرایی کمک کردند. وقتی آموزش را از مدرسه می‌گیری، وقتی آینده‌ات را بیمه تأمین می‌کند، وقتی غذا را فردی تهیه می‌کنی (و نه با شکار جمعی و با همکاری ساکنان غار مجاور) و وقتی درآمدت را از یک شرکت کسب می‌کنی (و نه از فروش محصولات کشاورزی و دامداری به همسایه) و وقتی برای قضاوت سراغ قوهٔ قضاییه می‌روی و نه ریش‌سفید محل و وقتی سوالت را از گوگل می‌پرسی و نه آن پیرمرد یا پیرزن. اتصال به جمع و تکیه بر نسل قبل دیگر چندان معنا و کارکردی ندارد.

در کشورهایی که نهادها بهتر کار می‌کنند، فردگرایی هم قوی‌تر شده. اما جالب این‌جاست که در کشورهایی مثل ما هم که نهادها ضعیفند، فرد ترجیح می‌دهد از زیر یوغ جمع بیرون بیاید. ولو این‌که حمایت چندانی نداشته باشد. اگر می‌بینید پیرمردهای نسل قبل این‌قدر به تکاپو افتاده‌اند که سبک زندگی و پوشش مورد پسندشان را به نسل جدید تحمیل کنند، علت همین زندگی فردگرایانه است و نسلی که از زندگی قبیله‌ای فاصله گرفته و دیگر ریش سفید را که قبلاً «آن‌چه را جوان در آینه نمی‌دید، در خشت خام می‌دید» دقیقاً «آینهٔ تمام‌نمای خامی و عقب‌ماندگی» می‌بیند. در فرهنگ جمع‌گرا، انسان‌ها هم‌چون گله‌ای گوسفندها هستند که دنبال چوپان می‌گردند. اما فرهنگ فردگرا، چوپان‌پذیر نیست. در فرهنگ فردگرا، آن گوسفندها به ببر و پلنگ و گربه و پاندا تبدیل می‌شوند.

نظر و سلیقهٔ شخصی: یکی از نتایج طبیعی فرهنگ فردگرا، خودمختاری است و بخشی از خودمختاری،‌ اختیار در قضاوت است. این روزها اکثر ما وقتی عبارت «در حد یک نظر شخصی …» را به اول یا آخر حرف‌هایمان اضافه می‌کنیم،‌ خود را محق می‌دانیم که هر چه خواستیم بگوییم. چند دقیقه پیش از نوشتن این مطلب، دیدم که کسی در اینستاگرام زیر مصاحبه‌ای از فرانسیس فورد کاپولا نوشته بود: «من که می‌گویم آشغال ساخته. الکی مشهور شده. البته این سلیقهٔ‌ من است.» این نوع حرف زدن، پدیده‌ای قدیمی نیست و در قرون اخیر رایج شده است.

تواضع بیشتر علم: علم که تا چند قرن قبل، تسلیم کلیسا بود، ابتدا با غرور زیاد روبه‌روی کلیسا ایستاد. اما به سرعت فهمید که علت سقوط کلیسا، جزم‌اندیشی آن بوده است. کلیسا می‌خواست در جهانی که هر ساعت تغییر می‌کند، هزاران سال بدون تغییر باقی بماند. این بود که دیواری دورش کشیده شد و در جایی مثل واتیکان، محصور ماند. این روزها توریست‌های رم، واتیکان را در فهرست موزه‌ها و اماکن تاریخی می‌بینند و نه به عنوان قلب تپندهٔ اندیشهٔ جهان.

علم که از نیوتن تا انقلاب صنعتی و قرن نوزهم، مغرور بود و فکر می‌کرد جهان را کامل فهمیده، ضد روش مذهب جلو رفت. ایستاد و گفت: «من آمده‌ام که غلط بودنم ثابت شود. هر کس مرا رد کند با افتخار، تاج و تختم را به او تقدیم می‌کنم.» اوج این تواضع علمی را در آن جملهٔ معروف توماس کوهن می‌بینید که می‌گوید (نقل به مضمون): «علم با پارادیم‌های جدید، به حقیقت نزدیک نمی‌شود. بلکه آن‌چه که قاطعانه می‌شود گفت این است که از پارادیم فعلی دور می‌شود.» 

این تواضع علمی خودش را در تردیدی که در زبان دانشمندان است، نشان می‌دهد. در پس گرفتن نظریه‌ها، در صحبت‌های دانشمندان علیه یکدیگر. در متن پایانی تک‌تک مقاله‌های پژوهشی، در آن‌جا که از «محدودیت‌های خود» حرف می‌زنند.

کسانی که کار تخصصی علمی انجام نداده‌اند، معمولاً این «عدم قطعیت» را با «شک» اشتباه می‌گیرند و برای مردمی که هزاران سال «ایمان» را واژه‌ای مقدس دانسته‌اند، «شک» معنای خوبی ندارد. چرا باید دانشمندان و صاحب‌نظران را جدی گرفت؟ وقتی خودشان هم خودشان را قبول ندارند؟

علم متواضع، راه را برای این که «فرد» جسورتر شود و خود را صاحب «رأی» بداند بازتر کرده است.

اینترنت: دوستی می‌گفت اینترنت هم مثل پ.و.ر.ن است. در جمع همه آن را تحقیر می‌کنند، اما در خلوت به سراغش می‌روند. تا در جمع می‌نشینید، همه می‌گویند: البته ویکی‌پدیا که غلط زیاد دارد. سوشال مدیا که پر از اراجیف است. سایت‌ها هم اکثراً معتبر نیستند. این روزها مطالعه کم شده. مطالعه به کانال‌های تلگرامی محدود می‌شود.

اما در خلوت که می‌روند، دقیقاً خودشان هم همین کار را می‌کنند. سواد خود را از سوشال مدیا می‌گیرند. در تلگرام می‌چرخند. تلگرام می‌خوانند و اغلب، منبع حرف‌ها و گفته‌ها را بررسی نمی‌کنند.

همین دسترسی سریع به اطلاعات، باعث می‌شود که هر کس معتقد باشد خودش می‌تواند دانش دیگران و تخصص دیگران را راستی‌آزمایی کند. در این باره می‌شود کتاب‌ها نوشت. که چگونه دسترسی به انبوهی اطلاعات غیردقیق و آلوده به داده‌های غلط، به ما اعتماد به‌ نفس می‌دهد تا حرف تحصصی یک فرد صاحب‌نظر را اعتبارسنجی کنیم. اما فعلاً هر چه هست این است که دسترسی به اینترنت، راه نقد را راحت‌تر کرده است.

قبلاً منتقدان و کسانی که توان نقد داشته باشند کم بودند. علاوه بر این، افراد کمی به منتقدان دسترسی داشتند. اما امروز، در عین این که ممکن است فردی از روخوانی کتاب یک نوبلیست فیزیک یا اقتصاد عاجز باشد، می‌تواند «نقد کتاب …» را جستجو کند و اگر کمی حرف‌ها را به هم بچسباند، به نظر خودش قضاوتی دربارهٔ آن شخص پیدا می‌کند.

خوب دقت کنید: زمانی بود که ما اگر سوار خودرو بنز یا بی‌ام‌دبلیو نشده بودیم، نظری در مورد کیفیت سواری‌اش نداشتیم. زمانی بود که اگر ما آمریکا نرفته بودیم، نظری در مورد جامعه آمریکا نداشتیم. زمانی بود که ما اگر نسبیت نمی‌فهمیدیم، نقدی بر نسبیت نداشتیم. اما زمان عوض شده. ما امروز می‌توانیم در مسیر پیادهٔ بین مسجد و میخانه، از کاهش کیفیت تولید خودروهای آلمانی بگوییم و دربارهٔ بی‌دقتی‌های اینشتین در نسبیت حرف بزنیم و افزایش فساد در فلان ایالت آمریکا را تحلیل کنیم. بی‌ آن‌که هیچ درک و تصوری از این سه موضوع داشته باشیم.

 

ادامه دارد…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


32 نظر بر روی پست “تکیه‌گاه‌های ما | کسانی که بودنشان ذهن‌مان را مطمئن و آرام می‌کند

  • سجاد رحیمی مدیسه گفت:

    سلام و عرض احترام. من امروز متوجه شدم وقتی سایت شما را در فیدخوان فیدلی وارد می کنم، متاسفانه در فیدخوان شناسایی نمی شود و آخرین مطالب ماه های پیش را نشان می دهد آقای شعبانعلی. الان باخبر شدن از به روز رسانی سایت شما برای من بسیار دشوار شده عملن با این مشغله هایی که داریم.

     

    مطلب من روبه یاد تاب آوری انداخت. اینکه اساسن چقدر به شبکه های ارتباطی و اجتماعی خودش باید وابسته باشه و چقدر باید بترسه از این وابستگی.

    یک نکته ای که بهش به تجربه در زندگی رسیدم این هست که یکی از مهم ترین رویکردهای آرامش بخش برای انسان، به تجربه من این هست که از هیچ انسانی انتظاری نداشته باشه و تمام تمرکزش روی تلاش و برنامه ریزی خودش و توکلش بر خدا باشد.

    چون بسیاری جاها شاید ما با مسائلی برخورد کنیم که ممکنه حتی از عزیزترین کسان خودمان هم انتظار نداشته باشیم.

    یا در محیط های کاری که مساله بسیار همه گیری هست؛ افرادی که روی تخصص و مسائل اصلی تکیه نمی‌کنند و بر رابطه سازی(یا رابطه بازی) به جای ضابطه و فرآیند  وکار تمرکز می کنند که متأسفانه شاید همین یک موضوع به تنهایی باعث آسیب های بسیاری به کشورمان شده است.

  • فاطمه گفت:

    رضا، من داشتم کامنت مینوشتم که امیدوارم نوشتن ادامه ی این مطلب هنوز توی اولویت هات باشه، رفرش کردم و دیدم یه قسمت‌هایی بهش اضافه شده، خیلی خوشحال شدم (تقریبا هر روز به این صفحه سر میزدم). این پاراگراف پایین رو هم در ادامه ی کامنتم نوشته بودم (صرفا میخواستم یه کامنت کوتاه نذاشته باشم).

     

    من بعد از دیدن تیتر این مطلب و خوندن مطلب و کامنتی که زیرش گذاشته بودی، به آدم های امن زندگیم فکر کردم، به هر کدومشون که در دسترس بودن پیام دادم یا اگه میشد باهاشون تلفنی حرف زدم. دلم میخواست بهشون بگم که شما آدم های امن زندگی من هستید. هر موقع نیاز داشتم خیلی راحت از افکار و احساساتم باهاشون حرف زدم بدون اینکه نگران قضاوت شدن باشم. توی ارتباط باهاشون نگران این نیستم که ممکنه از سمت اونا آسیب ببینم. بعضی وقتا به این فکر میکنم که اگه بیشتر آدمای دور و اطرافمون امن بودن، چقدر میشد پتانسیل ذهن رو صرف حل مسائل مهم کرد.

  • میعاد گفت:

    سلام محمدرضا جان،
    تولدت مبارک. امیدوارم همیشه لبت خندان و مسیرت سبز باشه و سایه ات بالا سر بچه ها 🙂

    امسال خیلی دوست داشتم حضوری ببینمتون، چون احتمالا دیگه شانس حضوری دیدنتون، حداقل برای من، کمتر شد.

    به هرحال فصل جدیدی رو شروع کردیم؛ به قول حمید خیلی سال گذشته و حالا که علی رغم سال ها تلاش برای ساختن به حد توان و تلاشم، آینده م رو جای دیگه جستجو می کنم، نمی دونم خوشحال باشم یا نه.

    کتاب ریچارد داوکینز رو اینجا گرفتم و با The magic of Reality شروع کردم. بقول خودتون بنظر کتاب خوبی برای شروع میاد. برای شروع کتاب روانی هست  و لذت می برم. مخصوصا بعد از اینکه مجبور شدم با کتابخونه کوچیکم خداحفظی کنم و امکان همراه بردن ۳۴ سال زندگی رو با خودم نداشتم، این داره می چسبه، حتی با وجود اینکه قرضیه.

    دوست داشتم آخر هفته رویداد داوکینز رو هم برم، ولی خب هم یکم دوره و هم ما تازه واردی. حداقل یک کتابش رو برای شما امضا می گرفتیم و میاوردیم؛ این همه حول نوشته هاش، نوشتید :))

    حقیقت خیلی وقت بود دوست داشتم بیام بنویسم؛ ما از حالمون گفتیم، شمام از حالتون بگید.
    اینجا متاسفانه یا خوشبختانه، رنگ آسمون فرق داره.
    راستی، اگر تو حوزه marketing analytics کتاب یا منبع خوبی سراغ داشتید و فرصت بود، ممنون می شم صحبت کنید. دارم تلاش می کنم اینجا تو همین زمینه مسیر شغلی ادامه بدم. البته فعلا هر چی بار بخوره است :))

    • میعاد جان. سلام. ممنونم از محبتت.

      به محض این که کامنتت رو خوندم، یه نگاه به آی‌پی ثبت کامنتت انداختم ببینم اینور اقیانوس اطلسه یا اونور. که دیدم ۷۵ هست و قبل از چک کردن فهمیدم اونوره.

      امیدوارم مهاجرتت و مرحلهٔ جدیدی که در زندگیت شروع کردی، همراه با اتفاق‌های خوب و امیدبخش باشه. طبیعتاً به علت مهاجرت، دایرهٔ اطرافیانی که باهاشون در تماسی و می‌بینی‌شون محدودتر می‌شه و با توجه به این که این دایره،‌ نقش مهمی در شکل‌گیری ادامهٔ مسیر زندگیت پیدا می‌کنه، عمیقاً آرزو می‌کنم دایره‌ای از دوست‌های خوب، حامی، عمیق و علاقه‌مند به رشد و با مدل ذهنی مبتنی بر فراوانی (abundance) در اطرافت قرار بگیره.

      در مورد دیدار، واقعاً دنیا پیش‌بینی‌ناپذیرتر از اونه که آدم بتونه پیش‌بینی کنه چه اتفاق‌هایی میفته. اما چون می‌گی «احتمال»، ناگزیر باید تأیید کنم. خیلی علاقه دارم به زودی، یه دیدار کوچولوی آنلاین با بچه‌های خودمون بذارم. شاید مثل قدیم توی همین روزنوشته بگم و یه تعدادمون با هم هماهنگ کنیم. امیدوارم فرصت کنی و باشی.

      در مورد داوکینز و امضای کتاب، همین که چنین چیزی به ذهنت رسیده، واقعاً برای من ارزشمنده و از خوندنش لذت بردم. در عین حال،‌ این رو هم دلم می‌خواد اضافه کنم که ما آدم‌ها، همه‌مون، خودمون به تدریج خودمون به «امضای» کسانی که دوست‌شون داریم، تحسین‌شون می‌کنیم و پیگیر افکارشون هستیم،‌ تبدیل می‌شیم. امضایی که در لحن حرف زدن‌مون،‌ شیوهٔ نگارش‌مون و نوع نگاه‌مون به دنیا منعکس می‌شه.

      از این منظر، من کمتر پیش اومده که حسرتِ‌ نداشتنِ امضای فیزیکی کسانی رو بخورم که شب و روزم به زندگی در جهان ذهنی اون‌ها گذشته. اتفاق خوبیه که این کامنت رو دارم زیر این نوشته می‌ذارم، که اتفاقاً‌ خودش قراره شرح و بسط همین موضوع باشه.

      اگر با ادبیات خود داوکینز بخوام بگم، این همون چیزیه که اون بهش میگه میم (تکثیر ایده‌ها و المان‌های فکری – فرهنگی بدون واسطهٔ ژن). این رو قبلاً هم گفته‌ام و دوست دارم این‌جا هم تکرار کنم که با گسترش ابزارهای ارتباطی دیجیتال و رسانه‌های اجتماعی، تکثیر میم‌ها بسیار سریع‌تر از قبله و دیگه محدودیت‌های جغرافیاییش رو از دست داده. من ممکنه مثل کسی فکر کنم که چند هزار کیلومتر اونورتره و شاگرد من ممکنه بدون این که حتی یه بار من رو دیده باشه، بهتر از همسایه یا همکار من، ممکنه بتونه شبیه من فکر کنه یا هر لحظه اراده کرد، جهان رو از دریچهٔ چشم من ببینه. به خاطر همین ما با پدیده‌ای مواجهیم که من همیشه با اصطلاح توارث افقی توصیفش کرده‌ام: ما دیگه فکرهامون رو از والدین و نسل قبل ارث نمی‌بریم. از هم‌نسل‌هامون ارث می‌بریم. اون هم میراثی به انتخاب خودمون. یعنی ارث‌برنده تصمیم می‌گیره از کی ارث ببره. نه این که ارث‌دهنده وصیت کنه (یا قانون بگه) به چه کسی چه ارثی بده.
      این که حامیان تفکر سنتی در همه‌جای جهان دنبال ازیاد نسل هستند، در واقع تلاش‌ مذبوحانه‌ایه برای تکثیر عمودی در دنیایی که تکثیر افقی با نرخ تصاعدی داره انجام میشه. و یا به زبان ساده‌تر‌: دل بستن به شب و رختخواب،‌ وقتی باید به روز و اندیشه دل بسپرن.

      در مورد کتاب داوکینز، خوشحالم که داری می‌خونیش. اگر از من می‌پرسی، بیشتر از این که به محتوا توجه داشته باشی (که قطعاً جذابه) به روش بیان و رویکردش به بحث نگاه کن. ویژگی کسانی مثل ریچارد داوکینز، کارل سیگن، شان کرول، ریچارد فاینمن و نسیم طالب، به رغم تفاوت‌هایی که در سطح تخصص، حوزهٔ تخصصی و رویکرد دارند، اینه که همه‌شون communicator‌های خیلی خوبی هستند. و من حس می‌کنم هر چی جلوتر می‌ریم، «تواناییِ فهم مفاهیم abstract و انتزاعی» در کنار «توانایی بیان بسیار ساده و Engaging» مفاهیم، مهم‌ترین مزیت رقابتی انسان در برابر ماشین محسوب می‌شه. کسانی که از این مزیت بی‌بهره باشن، احتمالاً مثل کارگران قرن هجدهم، کنار گذاشته می‌شن یا به گوشه‌ای رانده می‌شن.

      در مورد مارکتینگ انالیتیکس، اتفاقاً‌ به یه علت دیگه‌ای برای کار دیگه‌ای یکی دو هفته پیش نشستم حدود ده تا کتاب این حوزه رو کنار هم گذاشتم و خیلی دقیق مقایسه کردم و یه جدول هم تهیه کردم. توی ذهنم بود که بعداً کمی کامل‌تر بکنمش همون رو توی متمم هم بذارم. الان که گفتی، مصمم‌تر شدم زودتر انجامش بدم. احتمالاً چیز عجیبی توش برای تو نباشه، اما خودم این مقایسه رو دوستش داشتم.

  • محمدرضا ضامنی گفت:

    سلام و عرض ادب خدمت استاد گرامی.

    احساس کردم در کامنت قبلی در رابطه با تبریک تولد کم کاری کردم.

    تولدتون مبارک.

    البته عملکرد شما به شکلی که هر روز یک محمدرضا شعبانعلی در وجود ما متولد میشه.

    از اینکه کنار شما هر روز عطش  یادگیری دارم،از احساسم لذت می‌برم.از شما خیلی ممنونم .

  • رسول فتح پور گفت:

    محمد رضا جان

    به بهونه تولدت تمام قد سپاسگزار و قدردانت هستم و بهترين هاي ممكن رو براي دوست و معلم هميشگي ام خواستارم . كاش بشه دسته جمعي دوباره همديگر رو ببينيم . دورهمي يا هر اسمي هم خواستين روي اون گذاشته بشه . راستي چون گزارش شاگردانت برات مهمه ، حدود دوساله كه به همراه دوستان در قالب تشكل حافظان جنگل هاي هيركاني در استانهاي شمالي فعاليتهاي خيلي خوبي داشتيم .

    ارادتمند

  • مژگان گفت:

    سلام محمدرضای عزیز .

    زادروزت  مبارک .

    حال دلت عالی و  لبخند رو ی چهره ت ماندگار ، چرا که دیدنش انرژی محضه .

    چند مدت هست بخاطر مشغله ی کاری و ذهنی که پیدا کردم کمتر به مامن ارامش همیشگیم سرزدم و فعالیتم در متمم کمرنگ شده امیدوارم این قصور شاگرد تنبل رو ببخشی .

    الهی که همیشه شاد باشی و سلامت  .

  • ياسين گفت:

    سلام محمدرضا جان، معلم عزيزم

    تولدت مبارك .

    دمت گرم و سرت خوش باد.

  • نوید شهبازی گفت:

    سلام آقا معلم عزیز

    تولدتون مبارک.

    آرزویی برای شما به ذهنم نمیرسه. چون می‌دونم هرسال اندوخته دانش‌تون پربارتر میشه، انقدر بر خودشناسی و روانشناسی مسلط هستید که میدونید چطور حال خودتون رو خوب کنید، دوستان خوب زیاد دارید و آیین دوستی هم خوب بلدید و انقدر تجربه و دانش و مهارت دارید که جیب‌تون در کسری از ثانیه پر از پول میشه. در نتیجه واقعاً نمیدونم برای شما چه آرزویی میشه کرد. 

    هنوز تعریف‌تون از تکیه‌گاه رو نگفتید. ولی با تعریفی که در عنوان گذاشتید «تکیه‌گاه‌های ما | کسانی که بودنشان ذهن‌مان را مطمئن و آرام می‌کند» دقیقاً خود شما برای من و خیلی‌های دیگه تکیه‌گاه هستید. بودن‌تون، نوشته‌هاتون، صداتون، عکس‌هاتون مایه آرامش هستن. (اینجا نزدیک بود بنویسم محمدرضای عزیز، ولی به خاطر اختلاف سنی زیاد با شما اصلاً تو دهنم نمیچرخه به اسم کوچک صداتون کنم. با شاگردهایی که از خودم زیادی بزرگتر هستن هم این مشکل رو دارم. که گاهی با Mr و Ms و Mrs به همراه اسم کوچکشون قضیه رو جمع میکنم.)

    می‌دونم که به قول خودتون چون زیاد حق انتخابی در تولد نداشتید علاقه زیادی بهش ندارید. و اتفاقا به یک سوال برخوردم که تا حالا جوابش رو ندیدم جایی داده باشید. تاریخ یا زمان خاصی هست که براتون مهم و دوست‌داشتنی باشه؟ تاریخی که حتی اگه جشن نمی‌گیریدش، با هربار به یاد آوردنش یا در سالگردش خوشحال میشید.

  • حمید طهماسبی گفت:

    بیش از ۱۰ سال از اولین بار که صدای شما رو شنیدم، میگذره
    چقدر زود میگذره

    تولد برای من بهانه ای هست برای پیام دادن و بیاد بودن

    محمدرضای عزیزتولدت مبارک

    • سلام حمید جان. آره خیلی زود می‌گذره. خیلی زود.

      راستی. چند وقت پیش رفتم مرکز خرید سانا. در واقع با ماشین داشتم رد میشدم. گفتم پیاده شم یه کم راه برم. کار خاصی نداشتم. یاد روزی افتادم که با هم نشستیم اون بالا توی تراس. گپ زدیم. چقدر همه‌چیز زود می‌‌گذره.

      این بار نمی‌دونم چرا سانا رو به اندازهٔ قبل دوست نداشتم. شاید هم رفتن برندهای خارجی و جدا شدن بیشترمون از اقتصاد جهانی ناراحتم می‌کنه. یه جورایی خیلی از فروشگاه‌ها ژست بیرونی زیاد داشتن و از درون تهی. مثل خود مسئولان‌مون.

  • آرام گفت:

    سلام محمدرضا جان 

    تولدت مبارک…

    الهی که همیشه سالم و شاد باشی.

     

     

     

    • سلام آرام جان. ممنونم ازت.

      من هم متقابلاً همین آرزو رو برای تو دارم؛ شادی و سلامتی.
      دیدن اسم تو، همیشه من رو برای لحظاتی به سال‌های نسبتاً دور می‌بره. دوران کلاس‌های مذاکره: حرف‌ها، درس‌ها، شوخی‌ها، بازی‌ها، گپ‌ زدن‌ها در استراحت وسط کلاس،

      چنین تجربه‌هایی زیاد برای من اتفاق نمیفته.

      یه بار چند سال پیش از محل یکی از کلاس‌هام رد شدم. چند لحظه وایسادم و نگاهش کردم. هیچ حس خاصی نداشتم. هیچی. به نظرم، شکاف‌هایی که در زمان به وجود میاد، از شکاف‌هایی که در مکان‌ شکل می‌گیرن عمیق‌ترن. حتی خیال هم نمی‌تونه راحت ازشون عبور کنه.

      • آرام گفت:

        سلام ممنونم محمدرضا جان.

        خیلی خوشحالم که همین حس رو داری به اون زمان.

        برای من واقعا بهترین دوران بود، هنوز هم ترکیب عجیبی از حس های خوب، زیبا و البته سازنده، منحصر بفرد و نابی هست که تمومی نداره. با اینکه اصلا آدم خاطره بازی نیستم اما اون دوره کاملا زنده و حاضره توی ذهنم.

         

  • محسن شیروانی گفت:

    محمد رضای عزیز.

    خواستم پیشاپیش و یک روز زودتر، تولدتون رو تبریک بگم.

    آرزوی سلامتی دارم براتون.

    تمام قد، قدردان و سپاسگزار شما هستم؛ به خاطر کلی چیز که از شما آموخته ام. چه مستقیم و چه ضمنی.

     

    پی نوشت: خیلی دوست دارم یک گوی جادویی بود که بهم نشون می داد وقتی من ۴۵ ساله شدم، دنیا چه شکلیه؟ چه جوری دنیا رو میفهمم ؟ متمم چه وضعیتی داره؟ چند تا کتاب از محمدرضا شعبانعلی چاپ شده؟ ویراست چندمه کتاب پیچیدگی اومده بیرون 🙂

  • حمیدرضا گفت:

    چند ماه پیش من و دوستم خون اهدا کردیم. من که برای نخستین بار این کار رو میکردم، حس رضایت درونی عمیقی داشتم. حالا این روزها گاهی پیامک میاد که نیاز فوری به گروه خونی شما وجود داره. اما من در این زمینه نگاه فوق نقاد پیدا کردم. تیتر خبرها رو می‌خونم و با خودم میگم آیا خون من در رگ‌های یک نیازمند جاری خواهد شد؟ این که هم‌وطن باشه یا نه مهم نیست، اما نگرانم خون من در رگ‌های [این و آن] تزریق بشه.

     

    یک موضوع جانبی با توجه به این که در سایر کامنت‌ها مطرح شد: من نوشته‌های مرتبط با انتخابات رو خونده‌ام. قلباً دوست دارم بدونم جناب شعبانعلی عزیز و سایر مخاطبین از تصمیم خود در این زمینه همچنان دفاع می‌کنن؟ با توجه به این که این روزها رییس‌جمهور منتخب در نيويورک در حال معرفی این سیستم به عنوان یک سیستم پویا و باز به جهانیان است، و آیا این شیوه منجر به باز شدن سیستم و نهایتاً بهبود آن خواهد شد؟

     

    • سلام حمیدرضا جان.

      به نظرم هیچ‌وقت لازم نیست کسی از تصمیم‌هاش دفاع کنه. تصمیم در لحظه گرفته می‌شه بر اساس اطلاعات همون لحظه. پس همیشه در همون لحظه درسته.

      همیشه ممکنه بعداً اطلاعات دیگه‌ای به دست بیاد که آدم دچار این توهم بشه که «بهتر بود در اون زمان تصمیم دیگه‌ای گرفته می‌شد». این عبارت کاملاً غلطه و صرفاً یک بازی زبانیه.

      چون اگر اون لحظه تصمیم دیگه‌ای گرفته می‌شد،‌ جهان به شکل دیگه‌ای Evolve می‌شد و هزاران چیز دیگه هم تغییر می‌کرد. مثلاً فرض کن مردم از بین گزینه‌هایی که احمد جنتی در سال ۱۴۰۰ برای ریاست‌جمهوری انتخاب کرد، به کسی غیر از آقای رئيسی رأی می‌دادن. هیچ‌وقت نمی‌شد به سناریوی سقوط آقای رئيسی فکر کرد. بنابراین ما امروز در پاییز ۱۴۰۳ به اشتباه داشتیم دو سناریوی «جهان با ریاست‌جمهوری رئيسی» و «جهان با ریاست‌جمهوری X» فکر می‌کردیم و این‌ها رو با هم مقایسه می‌کردیم.

      این یه خطای شناختی بسیار بده که ما میلیاردها پارامتر در عالم رو فیکس می‌کنیم. فقط توش رئيس‌جمهور (یا هر انتخاب دیگه) رو عوض می‌کنیم و بعد مقایسه می‌کنیم.
      شاید اگر جلیلی رئیس‌جمهور می‌شد همین الان قطارش ته دره بود. شاید عکس پزشکیان دو سال دیگه به عنوان شهید خدمت یا هر تیتر دیگه روی اون دیواری باشه که دور میدون ولیعصره و شرکت موج روش نقاشی می‌کشه.

      هر بار که در نقطه‌ای از جهان یه دوراهی یا چند راهی به وجود میاد و یه راه انتخاب می‌شه، تمام جهان فرصت تصور و تجربهٔ‌ «مسیر عالم هستی» در جهان‌های آلترناتیو رو از دست میده.

      بنابراین هیچ‌وقت – تأکید می‌کنم هیچ‌وقت – از کسی نپرس از تصمیمی که گرفته دفاع می‌کنه یا نه. چون خود سوال غلطه.

      من، مثل هر انسان دیگه‌ای، همهٔ تصمیم‌هایی که در همهٔ لحظات زندگی گرفته‌ام رو قبول دارم. چرا؟ چون حتماً‌ در اون لحظه گزینه‌های X1 و X2 و … و Xn رو دیده‌ام و گزینهٔ Xi که بر اساس داده‌های اون لحظه بهتر بوده رو انتخاب کرده‌ام. اگر می‌دونستم Xj بهتره و Xi رو انتخاب می‌کردم،‌ اون‌وقت می‌شد در موردش بحث کنیم.

      من همون روز که به پزشکیان رای دادم، می‌خواستم دستشویی برم. یکی در ۵۰۰ متری بود. یکی در ۱۰۰۰ متری. اونی رو که در ۵۰۰ متری بود انتخاب کردم.
      همون روز می‌خواستم پاوربانک بخرم. یه جا ده میلیون می‌دادن و یه جا نه میلیون و پونصد. و من ۹۵۰۰ رو انتخاب کردم.
      یه صندوق هم بود که میشد رای داد به جلیلی و یا پزشکیان. به پزشکیان رای دادم.

      از هر سه تصمیم به یک اندازه دفاع می‌کنم. امروز. فردا. تا دم مرگ. چون به گمان خودم، با در نظر گرفتن اطلاعاتی که اون لحظه در اختیار داشتم، بهترین توالت، بهترین پاوربانک و بهترین گزینهٔ انتخاباتی (بین پزشکیان / جلیلی / رای ندادن) رو در اون لحظه انتخاب کرده‌ام.

      ‌حالا ممکنه ما جداگانه صحبت کنیم که پزشکیان فلان‌جا کار درستی کرد یا نه. اما نباید این رو به اشتباه،‌ زیر عنوان «بررسی مجدد تصمیم انتخاباتی‌مون» طبقه‌بندی کنیم. این جور موضوعات، می‌تونه سرگرمی جذابی برای وقت‌گذرانی علاقه‌مندان به نظام سیاسی مستقر باشه. من به شخصه مورد تصمیم‌ها و رفتارهای پزشکیان و هیچ‌یک از مسئولان کشور نظری ندارم و نظری نمی‌دم. چون معتقدم ساختار فعلی، حداقل در بیست سال گذشته، ظرفیت شناختی خودش رو تقریباً کامل از دست داده. دیگه نه تصمیم‌های درستش قابل‌تحسینه نه تصمیم‌های غلطش قابل‌نقده. ما فقط داریم سعی می‌کنیم مثل مورچه‌هایی در میان علف‌ها، جون خودمون رو در مرتعی که یه فیل بزرگ گرسنهٔ خشمگین با چشم بسته داره بی‌هدف دست‌و‌پا می‌زنه و تقلا می‌کنه حفظ کنیم.

      • ضامنی گفت:

        سلام.روزتون بخیر.تولدتون مبارک.

        (خارج از موضوع) تولد شما مصادف با تولد دخترمه و فکر نمی‌کنم هرگز فراموش کنم.یعنی اگر بخوام هم همسرم نمی‌زاره.پس لطفا این به یاد ماندن اجباری  رو از من بپذیرید.

        در رابطه با سوالی که حمیدرضا عزیز داشت،من هم سوالی دارم.یعنی پاسختون همه علامت سوال‌هامو پاک نکرده.یا ضعف من باعث شد  نتونم حلش کنم.

        اینکه هیچوقت لازم نیست از تصمیمات دفاع کنیم رو درک نکردم.

        اینکه شما یراساس اطلاعاتی که داشتید دوره‌هایی رو رای ندید و براساس آنچه که داشتید این دوره رای دادید.تا اینجارو فهمیدم!

        ولی فهمیدن هیچوقت  کمی سخته.دست کم در باره تصمیمات خودم.تصمیمی که برای من نتیجه مطبوع نداشته و با کنکاش و جستجو بفهمم همه اطلاعات دستم نبوده و بر اساس اطلاعات موجود تصمیم درست اما بی نتیجه گرفتم،چرا نباید با کمی احساس پشیمانی و مسئولیت روند تصمیم‌گیری رو تغییر بدم؟

        من تصمیماتی گرفتم که ذی‌نفع و ذی‌ضرر متفق‌القول معتقد بودند کاملا درسته.نتیجه هم مقطعی فوق‌العاده و نهایی درحد فاجعه بود.اگر به عقب برنگردم چطور می‌تونم از تکرار چنین تصمیماتی جلوگیری کنم؟

        نباید جایی که لازمه از دفاع کردن دست بردارم؟ 

         اگر می‌دونستم Xj بهتره و Xi رو انتخاب می‌کردم،‌ اون‌وقت می‌شد در موردش بحث کنیم.

        البته منظور من انتخابات نیست.چون خود شما به خوبی توضیح دادید که اطلاعات سیاسی که در دسترس ماست هرگز برای تصمیم‌گیری کافی نیست.

        ولی در مسائل شخصی و اقتصادی یا اجتماعی ،من گاهی با وجود اینکه میدونمxj بهتره،xi رو انتخاب می‌کنم.چون در اون لحظه یک تصمیم قابل دفاع،تصمیم منطقی به نظر میاد.با گذشت زمان اگر به غیر منطقی بودنش پی نبردم حتما باید ازش دفاع کنم.ولی اگر پی بردم نباید پشیمان باشم و اصلاحش کنم؟

        برای پی بردن نباید تصمیمم رو سرسختانه نقد کنم؟

        امیدوارم پرحرفی منو ببخشید.از زمان آشنایی با شما و آموزش‌هاتون و تعامل با دوستان متممی ، احساس خوبِ شاگرد بودن رو دوباره تجربه می‌کنم و از شما بی‌نهایت سپاس‌گذارم.

        • سلام و مخلص.

          (اصل موضوع) پس تولد دخترتون رو تبریک می‌گم و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشه و شما هم از دیدن رشد و بالندگیش لذت ببرید.

          (حاشیهٔ موضوع)

          در مورد نکته‌ای که حمیدرضا گفت و جوابی که من دادم، چند تا نکته این‌جا اضافه می‌کنم شاید شفاف‌تر بشه. به هر حال، پیشاپیش می‌گم که ابهامی اگر در جواب قبلی یا جواب تکمیلی من هست، قطعاً از سمت منه. چون این بحث چیزی نیست که با یکی دو تا کامنت، اون هم کامنت‌های شتابزدهٔ من جمع بشه.

          ۱) خیلی وقت‌ها خود کلمه‌ای که به کار می‌بریم، ما رو گمراه می‌کنه. یعنی فرموله کردن درستِ صورت سوال – همون‌طور که همیشه می‌گن – بخش مهمی از پاسخه. وقتی ما در مورد تصمیم یک نفر می‌پرسیم که «آیا هنوز دفاع می‌کنه؟» عملاً یه فرض پنهان در پشت این صورت‌بندی هست که ممکنه خودمون هم توجه نداشته باشیم. دفاع همیشه روبه‌روی حمله است. اساساً دفاع یک کار دو جانبه است. شما هیچ‌وقت در خلوت خودت و در جهان ذهنی خودت، نه می‌تونی به کسی حمله کنی، نه مجبوری از خودت دفاع کنی. این ادبیات،‌ خود به خود ما رو به سمت رویکرد سیاسی در تحلیل تصمیم‌ها می‌بره. در رویکرد سیاسی، کسی دنبال تصمیم درست نیست. بلکه دنبال توجیه تصمیم قبلیه. وکیل مدافع رو ببین. تا حالا دیدی یه وکیل در دادگاه بعد از شنیدن حرف‌های قاضی و وکیل طرف مقابل بگه: آخ. آخ. چقدر نکته‌ی جالبی. اصلاً دقت نکرده بودم. خاک بر سر موکل من. اصلاً خود منم الان مدعی هستم. باید پدر موکلم رو در بیاریم! قطعاً این‌طور نیست. در دفاع چیزی که اصالت داره، حقیقت نیست.

          ۲) در ماجرای انتخابات و بقیهٔ‌ بازی‌های سیاسی کشور ما، استفاده از کلمهٔ دفاع خطرناک‌تر هم هست. چون اصلاً زمین بازی دست ملت نیست. فکر کن شما مسائلی داری که برای حلش، یه مغزی لازمه که بتونه معادلات دیفرانسیل، دینامیک تحول سیستم‌ها، سیستم‌های پیچیدهٔ اجتماعی و اقتصادی و … رو بفهمن. بعد در قدم اول، هر کسی سواد این کار رو داره می‌ذاری کنار (طراحی سیستم این‌جوری شده). بعد هم چهار پنج نفر میاری که همه‌شون یکی دو کلاس دبستان درس خوندن. یکی‌شون قرآنش بهتره. یکیشون ورزشش. یکی‌شون ادبیات خوب بلده و ویژگی مشترک‌شون اینه که صلاحیت حل مسئله‌ای که باید حل کنن رو ندارن.
          حالا شرایط جوریه که نهایتاً ما محاسباتی می‌کنیم و در این بازی پیچیده، بین گزینه‌های «رای به دبستانی اول، رای به دبستانی دوم،‌ …، رای ندادن» هر بار یکی رو انتخاب می‌کنیم (که در این‌جا هم به نظرم به خاطر پیچیدگی،‌ هیچ‌کس به شکل مطلق نمی‌تونه ادعا کنه بهترین گزینه رو می‌دونه. منم قبلاً‌ این رو نوشتم). اگر بعد از مدتی ازمون بخوان «از تصمیم خودمون دفاع کنیم» عملاً گرفتار بازی پیچیده‌ای میشیم. یعنی باید در مورد حقانیت چیزی حرف بزنیم که از اساس باطله.

          ۲) حالا فرض کن کلمهٔ دفاع رو برداری و بخوای سوال رو بازنویسی کنی. در اغلب موارد، اصلاً سوالت حل میشه. یعنی سوالی باقی نمی‌مونه که بپرسی. اما به فرض که سوال سر جاش بمونه. اون سوال چیه؟

          یکی از گزینه‌ها اینه:
          * آیا اگر امروز با اطلاعات و دانش امروز در نقطهٔ دیروز قرار بگیری، اون تصمیم رو می‌گیری؟

          خب. حرف من اینه که این سوال کلاً‌ غلطه. با همون توضیحاتی که دادم. هیچ‌وقت ما با اطلاعات و دانش امروز در نقطهٔ دیروز قرار نمی‌گیریم.
          اتفاقاً این‌جا فرصت خوبیه که من تفاوت بین سناریو و فانتزی رو یادآوری کنم. سناریو همیشه رو به آینده است. یعنی شما همیشه، همیشه، همیشه، همیشه، همیشه، در مورد اتفاق‌هایی که «در آینده» ممکنه بیفته فکر می‌کنی و بر اساسش تصمیم‌گیری، تحلیل، بودجه‌بندی، برنامه‌ریزی و … انجام می‌دی.
          اما فانتزی، جهت‌گیری زمانی نداره. می‌تونه مربوط به گذشته، حال یا آینده باشه و هر موضوعی هم می‌تونه داشته باشه.
          ما وقتی می‌گیم: «اگر دوباره در فلان موقعیت قرار بگیری، و اطلاعات امروز رو داشته باشی، چه تصمیمی می‌گیری؟» برخلاف تصورمون که فکر می‌کنیم یه حرف از جنس سناریو می‌زنیم، صرفاً داریم از فانتزی‌هامون حرف می‌زنیم. واقعیت اینه که من هم از فانتزی بدم نمیاد. اما ترجیح می‌دم موجوداتی زیباتر و فریبنده‌تر از پزشکیان و جلیلی توی فانتزی‌هام باشن 😉

          حالا به این‌جا می‌رسیم:

          * اگر با اطلاعات همون روز در همون نقطه قرار بگیریم، قطعاً همون تصمیم رو می‌گیریم (بدیهیه که درسته)
          * اگر با اطلاعات امروز در نقطهٔ‌ دیروز قرار بگیریم، آيا تصمیم قبلی رو می‌گیریم؟ (بدیهیه که خود سوال غلطه)

          آیا واقعاً به هیچ شکل نمی‌شه اون سوال اولیه رو صورت‌بندی کرد که هم درست باشه و هم از توش اطلاعات مفیدی در بیاد؟

          این رو در اولین فرصت در قالب یک کامنت مستقل می‌نویسم.

          • معصومه دارینی گفت:

            محمد رضا عزیزمان ماه تولدتون مبارک )

            اگر میخواستم سوال را به شکل دیگری مطرح کنم شاید میپرسیدم اگر دو نفر در موقعیت یکسانی بودن(هیچگونه مصلحت اندیشی و نفع را درنظر نداشتن) و اطلاعات یکسانی را دریک مقطع زمانی مشخص داشته باشند ،آیا به ناچار به یک تصمیم می رسند؟

            در نامه ای به رها توصیه کرده بودی تو مسیری که می رود حداقل پاهایش روی بنچ مارک های مطمنی بگذارد (نقل به مضمون)  و حالا که از تکیه گاه های که آرام و مطمن  میکنند ذهنمان را میخواهی بنویسی خیلی خوشحالم  یک احساس نیاز شدید به پیدا کردن و شناخت و همراهی این تکیه گاه ها دارم 

            اولین کامنت در روزنوشته ها با ذوقی زیادی همراه است نمیدانستم برای احترام فعل جمع و ضمیر شما به کار ببرم( حس قلبی پر از احترام ما را نسبت به خودت کاملا مطمنی )پس خودمانی تر نوشتم 

             

        • خب. من قسمت دوم کامنتم رو با کمی فاصله بنویسم.

          من یه قسمت از کامنت شما رو این‌جا کپی می‌کنم و می‌ذارم که راحت‌تر بتونیم درباره‌اش حرف بزنیم:

          «تصمیمی که برای من نتیجه مطبوع نداشته و با کنکاش و جستجو بفهمم همه اطلاعات دستم نبوده و بر اساس اطلاعات موجود تصمیم درست اما بی نتیجه گرفتم،چرا نباید با کمی احساس پشیمانی و مسئولیت روند تصمیم‌گیری رو تغییر بدم؟ من تصمیماتی گرفتم که ذی‌نفع و ذی‌ضرر متفق‌القول معتقد بودند کاملا درسته.نتیجه هم مقطعی فوق‌العاده و نهایی درحد فاجعه بود.اگر به عقب برنگردم چطور می‌تونم از تکرار چنین تصمیماتی جلوگیری کنم؟ نباید جایی که لازمه از دفاع کردن دست بردارم؟»

          گفتم که یکی از کلمات ابهام‌آفرین در این جمله، خود «دفاع» هست.
          اما کلمهٔ دیگه‌ای هم در این جمله‌های ما هست که ابهام ایجاد می‌کنه. اونم خود «تصمیم» هست. ما یه «فرایند تصمیم‌گیری» داریم یه «انتخاب نهایی».
          ما وقتی می‌گیم «از تصمیم اون روز خودم دفاع می‌کنم» اول باید مشخص کنیم که داریم از فرایند دفاع می‌کنیم یا از نتیجه. به عبارت دیگه از «روش تصمیم‌گیری» یا از «حاصل تصمیم‌گیری»؟

          در این‌جا چند تا نکته هست.

          اول این که همیشه در فضای تصمیم‌گیری ما، یه سری داده‌هایی وجود داره که ما در اختیار نداریم. بهترین مثالش بازی پوکر هست. فرض کنید ورق‌ها رو پخش کردن. شما روی دست خودت نگاه می‌کنی. به سابقهٔ بازی آدم‌های دور میز هم نگاه می‌کنی. نهایتاً یه حرکتی انجام می‌دی.
          اگر یه بازیکن حرفه‌ای باشی، در این جا «فرایند تصمیم‌گیری» رو درست طی کردی. اما آيا نتیجه به نفع شماست؟ لزوماً نه. چون تازه بعدش می‌فهمی که چه ورق‌هایی دست بقیه بوده.
          اما اگر درست بازی کردی و اون دست رو باختی، باز هم باید از تصمیم خودت (فرایند تصمیم‌گیری)‌ دفاع کنی. باز هم باید از شیوهٔ بازی کردنت راضی باشی. حتی اگر از نتیجهٔ اون دست بازی ناراضی هستی.

          پیچیدگی دنیا اینه که بازی کامل مثل پوکر نیست. بلکه وسطش مثل تخته‌نرد هم میشه. یعنی جدا از اینکه یه سری داده هست که نمی‌دونی، بعد که تصمیم می‌گیری، یه چیزهایی هم تازه بعدش در دنیا اتفاق میفته. و نهایتاً ترکیب این‌ها باعث می‌شه که نتیجه مطبوع و مطلوبت باشه یا نه.

          تخته‌نرد هم قواعد خودش رو داره. شاید نشه یه حرکت رو بگیم «بهترین حرکت.» اما حداقل حرکت‌های کاملاً‌ غلط مشخص هستند. چند حرکت نسبتاً خوب هم مشخص هستند. اگر کسی حرکت خوب انجام بده و نهایتاً‌ ببازه، نباید حسش به خودش بد باشه. اگر هم حرکت‌های احمقانه انجام داد و نهایتاً‌ برد، نباید به روش تصمیم‌گیری و بازی خودش مغرور بشه.

          حالا برسیم سراغ حرف شما.
          شما می‌گید من تصمیمی گرفته‌ام که ذی‌نفع و ذی‌ضرر گفته‌ان خوبه. یعنی – جوری که من می‌فهمم – قواعد بازی پوکر خودتون رو بلد بودید و رعایت کردید. کسی که پشت دست شما نشسته، نگفته این کار تو غلطه. وقتی همهٔ بازیگرها (حتی ذی‌ضرر) گفته‌ان که بازی شما درسته، احتمالاً سبک تخته‌نردی خودتون رو هم درست رفتید. یعنی اون لحظه، وقتی همه با شهود خودشون، نتایج تاس ریختن رو تصور می‌کردن، باز هم به نظرشون همه‌چی درست بوده.

          حالا بعداً به عللی این تصمیم به یه فاجعه منتهی شده. یا داده‌ای بوده که اون زمان هیچ‌کدوم شما دور میز نداشتید. یا بعداً اتفاقی افتاده که هیچ‌کدوم از شما پیش‌بینی نمی‌کردید.
          من می‌گم شما چی رو می‌خوای اصلاح کنی؟‌ همه چی رو درست رفتی. باید همون روش رو ادامه بدی.

          باز هم از استعارهٔ پوکر استفاده می‌کنم. پای حرف پوکربازها که می‌شینی همه‌شون یه جمله ثابت دارن: می‌گن «بازی پوکر یه عمر طول می‌کشه.» منظورشون چیه؟ یعنی اینکه هیچ‌وقت نباید به خاطر این که یک استراتژی خوب، یک بار یا چند بار نتیجه بد داده، عوضش کنی. مهم اینه که این استراتژی در بلندمدت،‌ وقتی بارها و بارها و بارها اجرا میشه، روی هم مثبت و سازنده است. آدم‌های غیرحرفه‌ای هستن که مدام استراتژی خودشون رو عوض می‌کنن.
          ‌‌
          حالا ممکنه شما بگی من اصلاً رفتم بررسی کردم،‌ فهمیدم فرایند تصمیم‌گیری من اشتباه بوده. این‌جا دو تا نکته هست.
          ‌‌اول این که واقعاً خیلی وقت‌ها اون چیزی که ما می‌گیم فرایند اشتباه، صرفاً یه بیان احساسی از نارضایتی‌مون هست. نه یه حرف علمی و درست. یکی می‌گفت «امروز که نگاه می‌کنم، می‌گم چقدر بی‌شعور بودم که با فلانی رفیق شدم.» این فقط یه بیان احساسیه. شکل مودبانه‌ای از این که «فلانی خیلی بی‌شعوره.» وگرنه بالاخره اون زمانی که رفیق شده، نمی‌خواسته بی‌شعوری کنه. همهٔ داده‌های اون زمانش رو کنار هم گذاشته، و این دوستی رو مفید و موثر و آینده‌دار دیده.

          حالا اصلاً به فرض که شما بازنگری می‌کنید و واقعاً متوجه می‌شید که فرایند تصمیم‌گیری نادرست بوده. یعنی مستقل از نتیجه، اصلاً مسیر رو غلط رفتید. خیلی خوبه که مسیر رو اصلاح کنید. اما یادتون نره که شما از بین «فرایندهای مختلف تصمیم‌گیری» قطعاً در اون زمان، فرایندی رو که بهتر می‌دونستید انتخاب کردید. محاله در اون لحظه فکر می‌کردید «استخاره بهتره» و رفته باشید سراغ «تحلیل منطقی». و همین‌طور محاله اون زمان فکر کرده باشید تحلیل منطقی لازمه، اما استخاره کردید.

          اگر استخاره کردید، حتماً اون لحظه فکر می‌کردید بهترین روشه. اگر تحلیل منطقی کردید،‌ فکر کردید بهترین روشه.

          همهٔ ما در هر لحظه با روشی که فکر می‌کنیم «بهترین روش تصمیم‌گیری» هست، تصمیم می‌گیریم و گزینه‌ای رو که فکر می‌کنیم «بهترین گزینه موجود» هست انتخاب می‌کنیم.

          به خاطر همین ما اصلاً کلمهٔ «پشیمانی در تصمیم‌گیری» نداریم. چیزی که داریم اینه که بعد از تصمیم،‌ متوجه می‌شیم نتیجه مطلوب نیست. و همین‌طور متوجه می‌شیم که نتیجهٔ نامطلوب، نه ربطی به ورقِ دست دیگران داشته و نه ربطی به تاسی که ریخته شده. بلکه ما در تکنیک‌های بازی ماهر نبودیم.

          خب. ضمن پذیرش این که اون زمان بهترین تصمیم «ممکن» رو گرفتیم، الان سعی می‌کنیم روش تصمیم‌گیری رو اصلاح کنیم تا «بهترین تصمیم ممکن در دفعهٔ‌ بعد» از «بهترین تصمیم ممکن در دفعهٔ‌ قبل» بهتر باشه.

          ممکنه بگید این‌ها خیلی شبیه بازی با کلمات شد. اما نه. این نگاه من دو خاصیت مهم داره.

          اول این که در دام دفاع از چیزهایی که «نباید ازشون دفاع کنید» نمی‌افتید. هیچ‌یک از طرفداران نظام حق نداره بیاد به من بگه آیا از کاندیدای اون روزت دفاع می‌کنی یا نه؟ (یواشکی زیر این سوال، تایید از من گرفته که اصل انتخابات درست بوده). هیچ‌یک از مخالفان نظام هم نباید بگه که «حالا فهمیدی اشتباه می‌کردی؟» چون این حرف، هیچ کمکی به بهتر کردن تصمیم‌های آتی نمی‌کنه. فقط داره یه اتفاقی رو که در گذشته افتاده،‌ به جای «مسئله تصمیم‌گیری» در قالب یک «مناظره» بازآفرینی می‌کنه. پس دنبال تعیین برنده و بازنده است و نه دنبال روش بهتر حل مسئله.

          دومین مزیت این نگاه اینه که «اعتماد به نفس تصمیم‌گیری» در من از بین نمیره. ما انسان‌ها فقط به مهارت تصمیم‌گیری نیاز نداریم. به اعتماد به نفس تصمیم‌گیری هم نیاز داریم.

          شما یه زمان تصمیمی گرفتی که بعداً به فاجعه منتهی شده؟‌ شده باشه.
          مهم اینه که شما بلد بودی تصمیمی بگیری که دوست و دشمن،‌ ذی‌ضرر و ذی‌نفع همه گفتن تصمیم درستیه. این خیلی ارزشمنده. خیلی زیاد.
          کسی که بلده جوری تصمیم بگیره که آدم‌های مختلف از منظرهای متفاوت، اون تصمیم رو می‌پسندن، معلومه یه خِرَد تصمیم‌گیری داشته و داره. این خیلی ارزش داره. اگر همیشه این‌طوری تصمیم بگیره، در بلندمدت قطعاً دستاوردهای ارزشمندی داره.

          چرا باید این حس خوب رو به خاطر نتیجهٔ بد در خودتون خراب کنید؟
          سرمایهٔ شما، نتیجهٔ خوب یا بد یه تصمیم نیست. سرمایهٔ‌ شما جرئت تصمیم‌گیری در آینده است. در جاهایی که دیگران جرئت ندارن. یا شاید دور و برتون نیستن که بهتون روحیه بدن. چیزی که شما رو اون لحظه جلو می‌بره،‌ اعتماد به نفسه و اینکه آدم‌های متعدد و متنوعی «روش تصمیم‌گیری شما» رو قبول داشته‌ان. این سرمایه، چیزی نیست که به سادگی آدم از دستش بده.

          به همین علت می‌گم:‌ ما در عین این که نتایج بعضی از تصمیم‌هامون رو دوست نداریم،‌ و در عین این که به تدریج، ضعف‌های فرایند تصمیم‌گیری‌مون رو اصلاح می‌کنیم، باید همیشه به تصمیم‌های گذشته‌مون احترام بذاریم و اجازه ندیم کسی ما رو در نقطه‌ای قرار بده که مجبور بشیم انتخاب‌های گذشتهٔ خودمون رو زیر سوال ببریم. هیچ‌کس به نیت بهبود شما از شما نمی‌‌خواد که از تصمیم قبلی خودت دفاع کنی. اگر کسی این رو گفت، آگاهانه یا ناآگاهانه در پی اثبات خودشه (یا به شما یا به خودش). و هیچ منطقی اجازه نمی‌ده شما هزینهٔ روانی اثبات شدن دیگران رو از جیب خودت پرداخت کنی.

  • محمدجواد عجم گفت:

    ارادت

    من حدس میزنم(که البته اصراری بر درست بودنش ندارم) جامعه‌ی ما از یک جایی به بعد به این نتیجه رسید که به هر حال در باغچه‌ی پُر گُل هر فردی چند‌تا کِرم هم پیدا میشه و ما باید حتما این کِرم‌هارو نشون بدیم و مردم رو آگاه کنیم که افراد رو بهتر بشناسن.

    این شد که ما در هر باغچه‌ای دنبال کِرم گشتیم و آبروهای زیادی رو از افراد مختلفی ریختیم، اگر دنبال این نبودیم هیچوقت کسی مثل امیر فردین اینقدر محبوب نمیشد.

    خُب، این رفتار رو اینطور توجیه کردیم که نباید از هیچکس بت ساخته بشه لذا ابراهیم‌وار باید بت‌هارو شکست(از بت‌ها تجربه خوبی نداریم:)

    این رفتار در جاهایی به نفع ما شد، اونجایی که دست خیلی از سیاستمداران ظاهر‌الصلاح رو شد، اما در خیلی جاها هم شک به دل ما انداخت و باعث شد که به هیچکس اعتماد نکنیم.

    من فکر میکنم هر شخصی بنیان و مدل‌ذهنیش رو از کسانی که قبول داره تا حدی سعی میکنه وام بگیره، و وقتی در جستجوی عیب و انتقاد هستیم، اساسا درهای اعتمادمون بسته میشه و در نتیجه بیشتر از اینکه از بزرگان یاد بگیریم، عیب‌هاشون رو استوری میکنیم.

    اینجاست ‌که ما میبینیم، حواشی ازدواج فلان خواننده با فلان بازیگر از آخرین آلبوم اون خواننده بیشتر وایرال میشه.

    ما در شرایطی هستیم که ای کاش نبودیم.

     

    پ.ن: این اولین نظری(بخونین مزخرفی) هست که اینجا مینویسم چون تازه امتیازم از ۱۵۰ رد شده، لذا لطفا تا میتونین نقد کنین.

     

    • ببین.

      من اول یه مثال نوشتم. بعد دیدم مثال گمراه‌کننده‌ایه. یعنی ترکیب کردن حماقت گروهی از آدم‌های مذهبی سنتی و حماقت آدم‌های ضدعلم رو نمیشه هر دو رو در کتگوری hyper-critical بودن قرار داد. در واقع این‌ها دو نوع حماقت مختلفه که با هم قاطیش کنیم، تحلیلش سخت میشه.
      الان سرم شلوغه. مثالم رو پاک کردم. تا بعد تفکیکش کنم جدا جدا بنویسمش.

      فقط حرفی که می‌خوام در پاسخ به کامنتت بنویسم اینه که این صرفاً مسئلهٔ ایران نیست. شاید در ایران حاد باشه. اما این نوع نگاه انتقادی افراطی یه ترند ملموس جهانیه.

      • محمدجواد عجم گفت:

        چند سوال برام پیش اومد وقتی مطلب قبلی رو دیدم پاک کردین و اینو نوشتین:

        سوال اول: مگه مذهبیه مدرن هم داریم؟ یا مثلا مذهبی بی‌خطر یا ‌کم‌خطر؟

        سوال دوم: در مورد آدم‌های ضد علم من فکر میکنم منظور شما ایدئولوژیست‌هایی هستند که سعی دارند حماقت‌های خودشون رو با مفاهیم علمی توجیه کنند یا بهتر بگم یک چرخ ۳ گوش بسازند(این حرف رو با توجه به صحبت‌های دکتر نیلی که در روزنوشته بود گفتم). منظورتون رو درست فهمیدم آیا؟

        سوال ۳: چه باید کرد؟ منظورم اینه که در این شرایط و وضعیت، چگونه بنیان‌های فکری خودمون رو بر پایه بزرگان علم و خرد بگذاریم؟ وقتی خیلی از اونها به دلایل مختلف کنار گذاشته شدند.

         

        سوال ۴(شخصی): با توجه به اینکه عمر دست ما نیست و همچنین آرزو هم بر هیچ کسی عیب نیست، چقدر دیگه باید صبر کنیم و چند بار دیگه باید مصاحبه سال ۳ سال پیش رو ببینیم تا شما در یک مصاحبه یا گفتگو جدید شرکت کنین؟

        • محمدجواد.

          ۱) اگر از من بپرسی. به نظرم مذهبی مدرن هم داریم. لامذهب سنتی هم داریم. بخش چشمگیری از آدم‌های مذهبی، مذهب براشون یه جهان‌بینی شخصیه. همون‌جور که یکی مدیتیشن می‌کنه، یکی دیگه اعتکاف می‌کنه. حتی مذهبی‌های زیادی داریم که مذهب براشون بیشتر چیزی شبیه معنویته. یعنی ما مذهب به جهانی که می‌بینن و تجربه می‌کنن معنا می‌دن. بی‌معنایی، بار بسیار سنگینی برای مغز انسانه. بخش بزرگی از انسان‌ها مغزشون تحمل این فشار سنگین رو نداره. در مقابل، نمونهٔ لامذهب‌های سنتی هم کسانی هستن که فقط یاد گرفته‌ان به جای سلام بگن درود و به جای مرداد بگن امرداد،‌ اما در نهایت، مدل ذهنی‌شون با طالبان و داعش و بقیهٔ گروه‌های مذهبی افراطی در منطقه فرقی نداره. ما چون در کشورمون، مذهب از امر شخصی به امر سیاسی اجتماعی تبدیل شده و بدتر از اون، به معیاری برای تعیین شایستگی تبدیل شده، عملاً به وضعیتی گرفتار شدیم که می‌بینیم.

          ۲) به نظرم چون این کلمه‌های علم و ضدعلم و نگاه ایدئولوژیک، بسته به کانتکست نیاز به تعریف داره، الان هر چی اضافه بکنم بحث رو مبهم‌تر می‌کنه. اصل متن نوشته رو کامل‌تر کنم بهتره.

          ۳)‌ اتفاقاً اصل هدفم از این نوشته، توضیح دادن همون چه باید کرد هست. اگر وقت بشه بنویسم. انقدر که این چند روز از زمین و زمان هر مسئلهٔ پیش‌بینی‌نشده‌ای که می‌شده بر سرم باریده.

          ۴) واقعاً حرف خاصی ندارم بزنم. اتفاقاً خیلی وقت‌ها دوستان و عزیزانی که بهم محبت دارن، می‌گن بیا بشینیم حرف بزنیم. من همیشه می‌گم من حرف‌هایی که داشته‌ام رو زده‌ام. چیز خاصی نیست که بخوام بشینم بگم. حرف‌هایی هم که هنوز نگفته‌ام، دقت کلامی می‌خواد. از عهدهٔ گفتگوی شفاهی بر نمیاد. باید بنویسم که بتونم کلمات رو با دقت بیشتری انتخاب کنم.

          یه نکتهٔ نامربوط به مورد چهار هم این که این روزها مدام دنبال فرصتی هستم که توی یه فایل صوتی از حسابداری ذهنی حرف بزنم. مثلاً سی چهل دقیقه. سفرهام زیاد بوده و نشده. یه جا مستقر بشم. جزو اولویت‌هام هست. امیدوارم توی این یکی دو هفته بشه.

          • مائده حوایی گفت:

            محمدرضای عزیز، این اولین کامنتی هست که برای شما در وب‌سایتتون می‌گذارم و بسیار خوشحالم که بالاخره من هم لایق شدم و کد دریافت کردم.
            پاسخ شما پاسخ بسیار درخوری بود. در مورد اون بندی که گفتین مذهب برای بعضی‌ها یک جهان‌بینی شخصی هست، کاملا باهاتون موافقم و می‌خواستم تجربه‌م رو بگم. من هم وقتی سال های قبل نسبت به مذهب موجود دچار تردید شدم و اون عقاید کهنه و سنتی خودم رو خواستم کنار بگذارم، انگار بخش معنوی خودم را هم فراموش کردم. سالها به این وضع دچار بودم و با اینکه تردیدی نداشتم برای اون کنارگذاشتن، همه‌ش احساس می‌کردم چیزی کمه. تا اینکه استاد معنوی عزیزی سر راهم پیدا شد و مرا با بعد معنوی خودم آشتی داد و اونجا بود که فهمیدم این بخش از وجود من ارتباطی به مذهب موجود نداره. یک بخش معنوی هست که هر انسانی لازم داره بهش بپردازه و براش کاری بکنه. همون معنا و مفهوم زندگی. حالا به قول شما یکی با مدیتیشن بهش می‌پردازه و دیگری با نماز خوندن و … اما کاملا شخصی هست و هیچ دخالتی در زندگی دیگران و در قوانین کلی جامعه و … نمی‌کنه. از اون ببعد حال خوب و آرامشی که تجربه می‌کنم وصف‌ناپذیره. من پر شدم از عشق نسبت به جهان هستی و گله مندی‌های روزمره من از بین رفت. قدردان و شکرگزار این زندگی شدم و بیشتر در لحظه زندگی کردم. من حتی معتقدم اگر اغلب انسان‌ها به بعد معنوی خودشون بپردازند و از عالم معنا چیزی برای خودشون بردارن، جهان ما خودبخود به‌سمت صلح خواهد رفت. چون صلح بیرون از درون آغاز میشه.

            • سلام مائده جان.

              کاملاً حرفت رو می‌فهمم. و در ادامهٔ حرفت، منم چند جمله بگم و اضافه کنم:

              اول این که به نظرم قاطی شدن سه تا اصطلاح می‌تونه خیلی دردسرساز باشه. خصوصاً توی کشور ما که دین حکومتی (=خدای دارای ردیف بودجه در اسناد دولتی) هست، این ابهام‌ها بیشتره.
              این سه تا اصطلاح «اعتقاد دینی»، «معنویت» و «معنا» هستن.

              اعتقاد دینی – که البته تنوعش بسیار زیاده – نهایتاً حرفش اینه که جواب بسیاری از سوال‌ها در عالم مشخصه و یه کسانی هم هستن که این رو می‌دونن و مسیر راه رفتن «ذهب – مذهب» رو هم به آدم می‌گن. گام به گام و نفس به نفس (مثلاً در ایران می‌گن نسل سوم موبایل حرامه و تماس تصویری حرامه و اگر انجام بدی فعل حرام انجام دادی و در افغانستان می‌گن نشان دادن موجودات زنده در تلویزیون حرامه و اگر چند ثانیه صدای آواز زن توی تلویزیون ما پخش بشه نصف تیم مدیریتی سازمان – که برای هیچ‌یک از اشتباهات بزرگ‌شون عذرخواهی نمی‌کنن – صف می‌کشن عذرخواهی می‌کنن). خلاصه این که یه سری دین و اعتقاد دینی داریم که معتقده همه‌چیز مشخصه و در عین چالش‌هایی که به همراه داره، به علت معنویتی که همراه خودش عرضه می‌کنه، نقش و جایگاه خودش رو حفظ کرده.

              آدم‌های بسیاری به این خاطر در ابتدا جذب دین می‌شن که می‌خوان نیاز به معنویت و تفسیر معنوی جهان رو ارضاء کنن. اما عدهٔ چشمگیری بعد از مدتی می‌بینن نمی‌تونن با این دستگاه فکری کنار بیان (خصوصاً خدای دولتی). براشون سخت می‌شه که یه روز با دوش گرفتن بجنگن و از خزینه دفاع کنن، یه روز با اینترنت نسل سوم دعوا داشته باشن، یک روز با نظریه‌های جدید علمی، یه روز با تصویر ساز در تلویزیون و یه روز درگیر دفاع از لباس و سبک پوشش روزمره‌شون بشن. بالاخره آدم‌هایی که از اول سراغ این دستگاه فکری اومده‌ان، می‌خواستن به تصور خودشون به چیزی «فراتر از زندگی مادی» دست پیدا کنن و نه چیزی «فروتر از زندگی مادی.» (بخشی از این مشکل هم اینه که نگاه فقهی به دین خودش رو به عنوان تمام دین معرفی می‌کنه و با رویکردی تمامیت‌خواهانه، سعی می‌کنه تمام قلمروهایی رو که حتی بهش ربط نداره فتح کنه و طبیعتاً در ادارهٔ این سرزمین گسترده‌ ناتوانه).

              اینه که به دنبال راه‌حلی می‌گردن که اون «معنویت» رو براشون داشته باشه. بدون اینکه زیر بال و پر یک ساختار پیچیده بروکراتیک دینی و این حجم از زنجیر‌های فکری و فیزیکی قرار بگیرن. در کشور ما این تجربه، قدمتی طولانی داره. از حافظ و مولوی تا کسانی مثل تو، به نظرم در این دستهٔ دوم قرار می‌گیرن: معتقد به معنویت و اهمیتش، و در عین حال منتقد به کاسبان معنویت. همینه که این رویکرد در ادبیات ما مدام با اصطلاحاتی مثل شیخ و زاهد و واعظ و … نقد شده‌ و واعظ شهر همیشه به عنوان یه آدم فاسد تعطیل دورو و دست‌‌و‌پاگیر مسخره شده:

              گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نرود
              تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود


              عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
              پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت


              و معمولاً در نهایت اهل ادب ما لب لعل و کمر باریک معشوق و سرخی جام می به اون‌ها ترجیح داده‌ان.
              خلاصه این که این شاخهٔ‌ فکری که نمادهاش رو در اهل ادب و عرفان و حتی بخشی از اهل دین می‌بینیم، نهایتاً وجه معنویت رو برای خودشون پررنگ‌تر می‌کنن و وجوه دیگه رو کمرنگ‌تر. ‌معنویت به این شکل، معمولاً در برابر مادیت قرار می‌گیره. یعنی این باور که جهان رو نمی‌شه به هر آن‌چه دیده یا تجربه می‌شه یا علم می‌فهمه (یا می‌تونه بعداً بفهمه) محدود کرد. قدیم می‌گفتن ماتریالیسم. الان طبیعت‌گرایی و Naturalism رو می‌گن که خیلی اصطلاح دقیق‌تریه. معنویت در این شکل رو میشه معادل spiritualism دونست.

              اصطلاح سومی هم هست که با وجودی که با معنویت هم‌خانواده است، پیام متفاوتی رو در دل خودش داره: معنا (meaning). معنا یه تفاوت ظریفی داره با spritualism. اونم اینه که وقتی از معنا می‌گیم، این معنا می‌تونه در ذهن ناظر شکل بگیره. حالا ممکنه در دنیای بیرون وجود داشته باشه یا نداشته باشه. مثلاً تو می‌گی: من معنی این کار محمدرضا رو نفهمیدم.

              یه جورایی می‌گی: ممکنه این کارش معنا داشته باشه. اما در ذهن خودش. و هر چه هست، در ذهن من معنا نداره. حالا اگر با من حرف بزنه، ممکنه معناش رو بفهمم.

              می‌بینی؟‌ معنا در عالم بیرون نیست. در ذهن منه. در ذهن توئه. و من و تو در موردش با هم حرف می‌زنیم. و ممکنه از طریق حرف زدن از ذهن من به ذهن تو منتقل بشه.
              معنا، رابطه‌ایه که ما بین دانسته‌ها و مشاهدات‌مون برقرار می‌کنیم. بر اساس شناخت و درک و فهم خودمون.

              در معنویت، خیلی وقت‌ها آدم‌ها از راهنمای استادهای معنوی استفاده می‌کنن. چون بخشی از معنا رو در عالم می‌بینن و بخشی رو در خودشون. و می‌خوان کمک بگیرن برای کشف معنای عالم و معنای خودشون و رابطهٔ خودشون با عالم.

              اما در اون بحث meaning و معنا، عملاً آدم تنهای تنهای تنها می‌شه. حرف همه رو می‌شنوه. معنایی رو که دیگران در ذهن دارن، می‌خونه و می‌شنوه و بررسی می‌کنه. اما در نهایت معنا رو در ذهن خودش می‌سازه. و می‌دونه که این یک «معنای کاملاً شخصی» هست.

              نمیشه آدم راحت بگه کدوم این نگاه‌ها برای چه کسی خوبه. آدم‌ها در مراحل مختلف زندگی‌شون، بسته به شرایط، نیازها، دغدغه‌ها و دانسته‌هاشون، ممکنه یکی رو به دیگری ترجیح بدن. اما خیلی مهمه که بدونیم خیلی از آدم‌هایی که از «معنویت» – به معنای رایج – دور هستند، زندگی‌شون بی «معنا» نمیشه. فقط میخ معنا رو در قلب عالم فرو نمی‌کنن. بلکه در وجود خودشون پیدا می‌کنن. و البته همیشه و همواره باید تصویر و تصوری از «رابطهٔ خودشون با عالم» داشته باشن. چون بدون این دیگه هیچ معیار و زیربنایی برای فکر کردن و ارزش‌گذاری و تحلیل کردن باقی نمی‌مونه.

              در مورد این که آیا جهان می‌تونه به سمت صلح بره یا نه (با هر رویکرد و روش و منطقی)، نظر خاصی ندارم. تا حالا فرصت نشده به چنین چیزی فکر کنم. اما حس می‌کنم نابرابری و نزاع، موتور محرک عالم هست؛ چه با ما چه بی ما. ممکنه شکلش عوض بشه و متمدنانه‌تر بشه، اما اصلش احتمالاً به این سادگی از بین نره. یعنی اگر از بین بره، دیگه میشه گفت جهان به پایان رسیده. اگر چه آدم می‌تونه در دایرهٔ نزدیکان خودش و محیطِ نزدیک خودش، جهان کوچک‌تری بسازه که صلح و آرامش در اون باشه. مستقل از این که در کل عالم چه اتفاقی داره میفته.

  • پوریا بهروان گفت:

    می دونم که بعد از این مقدمه بیشتر سراغ عنوان و تیتر خواهی رفت، من هم دریافتم از این دو این هست که در غیاب یا کمبود تکیه گاه ها و کسانی که می توانند ذهن مان را آرام و مطمئن کنند دچار یک بی اعتمادی جمعی شدیم که نمی تونیم هیچ چیز را باور کنیم و خب فکر می کنم همین باعث شده به همه چیز نقد و شک بیشتری داشته باشیم و اگر انسان امروز از سمت پذیرنده به سمت فوق نقاد در حال حرکت هست مردم ایران با سرعت بیشتری به سمت و سوی نگاه شکاک حرکت کرده اند و خب وقتی هیچ چیز را نشه باور کرد فکر می کنم وضعیت بسیار وحشتناکی شکر می گیره که انگار نمی دونیم کجا هستیم و کجا می خوایم بریم.

    به عنوان مثال ما تو ایران وقتی جواب آزمایش تشخیص پزشکی را از آزمایشگاه تحویل می گیریم نمی دونیم آیا دستگاه هاش کالیبره بودن یا نه؟ آیا نفری که کارها را چه فنی و چه اداری انجام داده اشتباه انسانی داشته یا نه؟

    یا وقتی مثلا کتونی آدیداس می خریم نمی دونیم این اصل هست یا نه؟

    حتی وقتی سیب زمینی می خریم یا سند امضا می کنیم یا در دادگاهیم نمی دونیم چقدر مثلا قاضی یا بقیه از قانون آگاه هستند یا قرار هست طبق قانون عمل کنند.

     

    • سلام پوریا جان.
      منم کاملاً باهات موافقم.
      اگر آدم بخواد این حرف رو در قالب یک مقاله یا تحلیل رسمی مطرح کنه،‌ قاعدتاً نیازمند مطالعه و پژوهش دقیق هست. اما برداشت من هم همینه که تو گفتی. وقتی توی این سال‌ها نگاه می‌کنم به آدم‌هایی که دیده‌ام و کشورهایی که رفته‌ام و دوستانی که از ملل مختلف داشته‌ام، این نوع از بی‌اعتمادی رو که در بین ما رایجه، کمتر در جای دیگه‌ای به خاطر میارم.

      گذشته‌های دور رو که نمی‌دونیم. اما حداقل در این چهل‌و‌چند سال به نظرم این کاهش سطح اعتماد کاملاً ملموسه.

      باز هم به عنوان یک برداشت شخصی و بدون پشتوانهٔ پژوهشی، من بخش قابل‌توجهی از این وضعیت رو به نظام سیاسی ربط می‌دم. برای نظام سیاسی ما «تخصص» معنا نداره و تعهد در اولویته (به نظرم اصطلاح «دو بال تعهد و تخصص» هم یه حرف احمقانه است. فردی که در جایگاهی قرار می‌گیره، فقط به تخصص نیاز داره و نه هیچ چیز دیگه. اما طبیعتاً «اخلاق حرفه‌ای» هم بخشی از تخصصه. و لازم نیست جداگانه بهش تیتر بدیم و اسمش رو بذاریم تعهد. هر انتظاری فراتر از اخلاق حرفه‌ای،‌ دیگه اسمش تخصص نیست و معناش وفاداری به قدرت و ایدئولوژی خاصه).
      ‌‌‌
      اگر این فرض‌ها رو بپذیریم، میشه حدس زد که چرا سطح اعتماد در جامعهٔ ما پایینه. من چرا باید فرض کنم رئيس دانشگاه‌های برتر کشور من، برترین دانشمندهای کشور من هستند؟‌ چرا باید بپذیرم پزشکی که قراره من رو درمان کنه، واقعاً فردی متخصص هست و به خاطر باورهاش یا انتساب به گروه‌های فکری و ایدوئولوژیک، در دانشگاه «تزریق» نشده؟ چرا باید باور کنم ماشینی که معاینهٔ فنی گرفته و در خیابون راه میره، واقعاً سالمه؟ چرا باید باور کنم شرکت و استارتاپ بزرگی که گردش مالی چند هزار میلیاردی داره و در حوزه‌های خاصی کار می‌کنه که من و تو امکان ورود به اون‌ها رو نداریم، یک شرکت شایسته است؟ چرا باید باور کنیم پولی که امروز یه نفر برای بیمه میده، قراره واقعاً یه جایی پس‌انداز بشه و باهاش ثروت بیشتری ایجاد بشه که در آینده به خودش برگرده؟

      بچه‌هایی که در کودکی پدر و مادر رو از دست میدن و در نزدیکان هم کسی نیست که حمایت عاطفی و جنبه‌های دیگهٔ حمایت اجتماعی رو براشون فراهم کنه، یه حسی پیدا می‌کنن که باید خودشون خیلی مواظب باشن. کسی اطراف‌شون نیست که مراقب‌شون باشه. حتی گربه‌های DSH همین هستن. بچه‌های من، کوکی و بلوط، بعد شش هفت سال توی خونه بودن، هنوز با یه صدا از جا می‌پرن. چون یه زمانی توی کوچه بوده‌ان (و نسل قبل‌شون هم توی کوچه بوده) و فضای امن نداشتن. حالا گربهٔ پرشینِ ولو توی خونه رو ببین. فحشش هم می‌دی. داد هم سرش می‌زنی، تکون نمی‌خوره. چون نسل اندر نسل کسانی مواظبش بوده‌ان.

      من فکر می‌کنم ما یه ملت یتیم شدیم. گربه‌های دی‌اس‌اچ خیابونی. خبر رو در سایت‌های خبری می‌خونیم، نمی‌دونیم این خبره یا دستور خبری. تلویزیون رو روشن می‌کنیم – که با پول ما اداره می‌شه – نمی‌دونیم می‌خواد به ما خدمت کنه یا خیانت. یه «دکتر» یا «مهندس» یا «کارشناس مسائل فلان سوراخ در دنیا» رو میارن برامون حرف بزنه، نمی‌دونیم آدمِ کجاست و از کجا پول می‌گیره و کی بهش دستور داده بیاد و باید انتظار کجا رو تأمین کنه.‌ علاوه بر این، با سیاست‌گذاری کسانی داریم در جهان مدرن امروزی جلو می‌ریم، که حتی جهان سنتی مورد ادعای خودشون رو هم به درستی درک نمی‌کنن. و این هم ترس‌مون رو زیادتر می‌کنه. من یازده سال قبل این ترس رو – که هنوز هم تمام وجودم رو گرفته – در قالب یه مطلبی به اسم حسنک کجایی نوشتم. نگارشم از امروزم هم ضعیف‌تر بود. اما به هر حال، امروز که نگاه می‌کنم، می‌بینم یه ترس کرونیک و مزمن، بیش از یک دهه است با من همراهه.

      خلاصه این که طبیعیه که آلرت‌تر / Alert می‌شیم. حساس‌تر هستیم. سعی می‌کنیم هر چیزی رو خودمون ارزیابی کنیم.
      حالا این که این آلرت‌تر بودن، واقعاً نتیجهٔ بهتری داره یا نه، بحث جداگانه‌ایه. این رو داخل نوشته‌ام می‌خوام بنویسم. این که ما لزوماً نگاه ابرنقاد / hypercritical داریم، لزوماً باعث نمی‌شه قضاوت‌هامون درست‌تر باشه. اما قطعاً باعث می‌شه سطح هوشیاری بالاتری داشته باشیم.

      پی‌نوشت نامربوط: زمان انتخابات، من نوشتم که به پزشکیان رأی می‌دم. منطق و توضیحم رو هم نوشتم. دیدم یکی یه جا نوشته بود: بالاخره شعبانعلی هم دستش زیر ساطور این‌هاست. بهش گفته‌ان بنویس. نوشته.
      من ناراحت نشدم. و اتفاقاً چند وقت بعد که پیام داد و عذرخواهی هم کرد، بهش گفتم که برای کسی که من رو از دور در حد اسم می‌شناسه، کاملاً طبیعیه. این مشکل جامعه است که ما به همه‌چیز بی‌اعتمادیم. نباید چنین برخوردهایی رو به عنوان یک رفتار فردی تفسیر کرد و دلگیر شد.

      • آرام گفت:

        چقدر درسته و چقدر خسته ایم 

        بی اندازه فشار به روان مون تحمیل میشه. یه جا نیست چشم ببندیم بگیم بذار خودش پیش بره. بیش از حد مستهلک میشیم. واویلا که ویژگی شخصیتی اورتینکر و وسواسی و بی اعتماد و …هم داشته باشیم. چه تصاعدی می‌شه.

         

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser