دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

تمرین نوشتن | چند سال پیش در چنین روزی…

بعضی از دستاوردهای نوشتن، در طولانی‌مدت خودشون رو نشون می‌دن. بعضی از تمرین‌های نوشتن هم، فقط وقتی برای مدت طولانی بنویسید و نوشته‌هاتون رو نگه دارید معنا پیدا می‌‌کنن.

من توی نوشتن یه بازی دارم که شاید به نظرتون مسخره بیاد، اما خیلی دوستش دارم و وقت‌هایی که ذهنم زیادی شلوغه، یا می‌خوام از روتین‌های کاری فرار کنم می‌رم سراغش.

روش بازی من این‌جوریه: میرم نگاه می‌‌کنم ببینم چند سال قبل در چنین روزی یا حوالی امروز، چه چیزی نوشته‌ام. طبیعتاً اول روزنوشته و متمم رو چک می‌کنم و اگر چیزی به چشمم نیاد، میرم سراغ اینستاگرام، فیس‌بوک و گاهی هم یادداشت‌های کاغذیم.

بعد از خودم می‌پرسم: اگر امروز بخوام همون نوشته رو دوباره بنویسم، یا بخوام کمی بهترش کنم، چکار می‌کنم؟

بذارید یه نمونهٔ واقعی نشون‌تون بدم (خودم نزدیک صد مورد از این‌ها رو آرشیو کرده‌ام. اما این چون جدیدتره احتمالاً مثال بهتریه).

امروز توی روزنوشته و متمم چرخیدم ببینم دوازده دی ماه ۱۳۹۵ چه خبر بوده؟ (سال‌های قبل و بعدش رو هم چرخیدم. چیز خاصی به چشمم نخورد). دیدم ۱۲ دی ماه ۹۵ توی متمم چند تا جمله گذاشته‌ام از داگلاس کوپلند. متن حدود نهم یا دهم دی‌ماه منتشر شده بود و یه بار هم در دوازدهم ادیت خورده بود (مثل خیلی از مطالب متمم که با فاصلهٔ‌ یکی دو روز ادیت می‌شن).

یعنی متن خیلی خام هم نبود. یه‌ کوچولو دست خورده بود همون روزها و به نظر خودم بهتر شده بود. گفتم بازی خودم رو انجام بدم و با چیزهایی که امروز می‌دونم و سبک نوشتن امروزم، یه بار دیگه اون متن رو ادیت کنم. این کار رو کردم و وقتی دیدم متن خیلی عوض شده، آوردمش توی تایملاین. این‌جا: نوبت شکستن ما

قاعدهٔ این بازی اینه که یه اسکرین‌شات از متن قبلی نگه می‌دارم. هیچ استفاده‌ای هم برای کسی نداره. فقط برای خودم (غیر از این بار که تصمیم گرفتم به شما هم نشونش بدم): نوبت شکستن ما (دی ماه ۹۵).

ربط به درس هدف‌گذاری

یه نکته‌ای هم این‌جا هست که به‌شدت به درس هدف گذاری که توی متمم داریم ربط پیدا می‌کنه. بعداً باید اون‌جا در قالب یه درس کامل گفته بشه. اما الان که این بازی رو نوشتم، حیفه بهش به‌شکل گذرا اشاره نکنم.

توی نظریه هدف گذاری (که لاک و لیثام مطرح می‌کنن) یکی از کلیدی‌ترین کلمات، فیدبکه. یعنی اگر آدم توی مسیری که میره، فیدبک نگیره، واقعاً‌ انرژی و انگیزه رو از دست میده.

معمولاً تا می‌گن فیدبک، آدم یاد دیگران میفته: فیدبک دوست،‌ فیدبک همکار، فیدبک رئيس و …

نه این‌که این‌ها بد باشه. اما قرار نیست فیدبک همیشه از بیرون باشه. فیدبک فقط قراره به من و شما بگه که الان از نقطهٔ قبلی به اندازهٔ کافی دور شده‌ایم یا نه؟ یا اینکه به نقطهٔ مطلوب نزدیک‌تر شده‌ایم یا نه؟

خیلی وقت‌ها ما می‌تونیم خودمون این فیدبک رو از خودمون بگیریم. من همین که کار امروز خودم رو با گذشتهٔ‌ خودم مقایسه می‌کنم، یه‌جور فیدبک دریافت می‌کنم:

اگر ببینم نمی‌تونم حرف یه سال پیش خودم، سه سال پیش خودم، ده سال پیش خودم رو بهتر کنم، می‌فهمم که هیچ غلطی نکرده‌ام توی این سال‌ها. اگر همه هم ازم تعریف کنن، هیچ ارزشی نداره.

اگر هم ببینم واقعاً بهتر از قبل شده‌ام، بلدم حرف قبلی خودم رو بهتر یا کامل‌تر کنم یا ایرادهایی توش پیدا کنم، خوشحال می‌شم. اگر همه ازم ایراد بگیرن، برام هیچ ارزشی نداره.

وقتی دیگران از ما تعریف می‌کنن، یعنی مترها، معیارها،‌ بنچمارک‌ها و الگوهایی که در ذهن‌شون دارن، از امروز ما پایین‌تره. پس این تعریف کردن‌شون، به من و شما چیزی اضافه نمی‌کنه. فقط یه چیزایی در مورد خودشون افشا می‌کنه.

وقتی هم از ما ایراد می‌گیرن، از چند حال خارج نیست: یا سطح ایدئالی که در ذهن‌شون برای من و شما در نظر دارن، بالاتر از وضع فعلی‌مونه (خب. به ما چه؟). یا منشاء ایراد گرفتن‌شون می‌تونه چیزی غیر از کار من و شما باشه. مثلاً با خودمون حال نمی‌کنن. یا حسادت می‌کنن. یا دیگران در مورد ما حرف اشتباهی بهشون گفته‌ان. یا واقعاً حال‌شون رو به هم می‌زنیم. یا با دیدن ما حس‌شون به خودشون بد می‌شه. که این‌ها هم هیچ‌کدوم ربطی به ما نداره.

با این توضیح، فیدبکی که خودمون از خودمون می‌گیریم، مطمئن‌ترین فیدبکه.

فقط برای افزایش اثربخشی این نوع بازخورد، می‌تونیم خودمون گه‌گاه از آدم‌هایی که خودمون قبول‌شون داریم و از ما جلو‌تر هستن، بپرسیم که: به نظرتون این مسیری که من تا این‌جا اومده‌ام (با این نمونه کار قدیمی و این نمونه کار جدید)، در ادامه به جایی که تو توش هستی می‌رسه؟

یه چیزی هم من توی این سال‌ها کشف کرده‌ام. تجربهٔ شخصیه. ممکنه برای همه‌، همیشه و در همه‌جا درست نباشه:

اون آدم‌هایی که نظرشون واقعاً می‌تونه برای شما ارزشمند باشه، تا ازشون خواهش و تمنا نکنید و بهشون التماس نکنید و مدت‌ها منتظر نمونید و اعتمادشون رو جلب نکنید، بهتون فیدبک نمی‌دن. و اونایی که خودشون داوطلبانه بهتون نظر می‌دن، نظرشون ارزش شنیدن نداره.

نمی‌گم همیشه همینه. قطعاً استثنا هم داره. اما فرصت زندگی محدودتر از اینه که آدم قاعده‌ها رو به خاطر استثناها نادیده بگیره 😉

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


23 نظر بر روی پست “تمرین نوشتن | چند سال پیش در چنین روزی…

  • جلیل شجاع‌زاده گفت:

    برای من که ۳۴۳۵ روزه در متمم هستم و یک روز قبل از آن برای اولین باریکی از مطالب روزنوشته‌‌ها رو خوندم و از اون طریق وارد متمم شدم این تغییر درسبک نوشتنت محسوسه. خیلی وقتها در حین خوندن نوشته‌هات پیش خودم فکر می‌کنم محمدرضا چطور این مطالب رو به این زیبایی و با زنجیره استدلالی منسجم نوشته و بعد به خودم جواب می‌دم کسی که این همه کتاب خونده و نوشته باید بتواند به این زیبایی بنویسه. البته نوشته‌های قدیمیت هم هنوز برای من جذابه و خیلی وقت‌ها می‌شینم اونها رو می‌خونم. محمدرضا کانال تلگرامی با متمم هایلایت خیلی عالیه خیلی از ماها که مثل محمد(وحید طاری) خوشبخت نیستیم که باهات بریم کافه حداقل ر‌وزی چند بار توی کانال حرفهات رو می‌خونیم امیدوارم بی‌خیالش نشی.

  • نفیسه گفت:

    سلام ،

    من آدم اجراییم و راستش مطالعاتم به اون اندازه‌ای که باید، عمیق نیست. بیشتر مهارت‌هامو تو دل کار و با توجه به شغلم رشد میدم. خواستم یه تشکر ویژه بکنم از کانال تلگرامت. شبا برام یه جور جمع‌بندی اطلاعات روزه، مثل ورق زدن یه روزنامه که آدم رو به فکر می‌بره.

    یه چیزی هم بگم… راستش وقتی کسی ازم تعریف می‌کنه، یه لیست بلندبالا از آدم‌ها تو ذهنم میاد که انگار سعی کردن منو تو چارچوب ذهنی خودشون جا بدن. این تعریف‌ها به جای اینکه خوشحالم کنه، بیشتر باعث ناراحتیم میشه. البته چون آدم نتیجه‌گرایی هستم، هدف برام از هر تعریفی مهم‌تره.

    خلاصه اینکه روزنوشته‌ها، متمم و کانال تلگرامت، این مدت برای من جای خیلی از کتاب‌های عمومی رو پر کرده. حتی حس می‌کنم یه مدل فکری جدید بهم داده.

    دمت گرم و سرت سلامت !

  • شهرزاد گفت:

    سلام محمدرضا جان. امیدوارم خوب باشی.

    میخواستم چیزی رو بنویسم برات، که قبلش، کامنتت رو اینجا در مورد موضوع لینک دادن بیش از حد به نوشته‌ها و کامنتهای گذشته‌ات دربعضی کامنت‌ها، ‌خوندم و خیلی برام جالب بود. چون من بارها با خودم فکر کرده بودم که آیا محمدرضا واقعا اذیت نمیشه از این بابت؟ 

    از اون که بگذریم، موضوع اصلی که دوست داشتم بگم اینکه:

    محمدرضا، نمیدونم تو تا حالا «کتابخانه محمد بن راشد» (توی دبی) رفتی؟

    من مدتیه که دارم میرم و واقعا از بودن در اونجا برای چند ساعت لذت میبرم.

     به نظرم به نوعی بهش میشه گفت بهشت!

    فضای بسیار شیک، مدرن، تمیز، خوشبو، آروم، با میز و صندلی‌های بسیار راحت، و مهم‌‌تر از اونها وای فای اینترنت پرسرعت رایگان برای هر چند ساعت که بشینی و بخوای با لپتاپت کار کنی و به طور کامل روی کارهات تمرکز داشته باشی. (هر روز از ساعت ۹ صبح تا ۹ شب باز هست – به استثنای جمعه‌ها که از ساعت ۲ بعدازظهر باز میشه، و یکشنبه‌ها که تعطیله)

    و باز مهمتر از همه‌ی اونها اینکه تقریبا به هر کتابی که دلت بخواد در هر زمینه‌ای و هر موضوعی به زبان انگلیسی دسترسی داری و میتونی حتی بدون داشتن حق عضویت برداری و تا وقتی که توی کتابخونه هستی مطالعه‌اش کنی.

    توی کتابخونه یادت کردم.

    • سلام شهرزاد.

      آره کتابخونهٔ ‌بن‌راشد رو رفته‌ام. اما راستش کتابخونه‌ها خیلی فضای ایدئال من نیستن. چون یه مقدار آکواریومی حساب میشه به نظرم. من فضاهایی که جریان زندگی رو توش بیشتر می‌بینم، برام جذاب‌تره. به خاطر همین، هر شهری هر جای دنیا هم می‌رم، معمولاً کافه‌هاش رو زیاد سر می‌زنم و اون‌ها رو بهتر می‌شناسم.

      توی کافه‌ها هم دنبال جاهایی میرم که خلوت مطلق نباشه،‌ اما صدا هم زیاد نباشه. یه تعداد آدم کم باشن و یه عده هم در حال تردد. به خاطر همین کافه‌های داخل مراکز خرید رو – اگر کمی گوشه باشن و خیلی شلوغ نشن – به کافه‌های مستقل که تردد کمتری دارن ترجیح می‌دم.

      با محمد (وحیدطاری) قرار گذاشتیم کافه. محمد پیشنهادش وی‌کافه بود. من تصورم فضای خلوت وی‌کافه داخل سام‌هاوس پاسداران بود. اما این یکی شعبه خیلی شلوغ بود. از اون سبک‌هایی که جوون‌ترها می‌پسندن و من دیگه براش پیر شده‌ام. قبل از محمد رسیدم. سریع زنگ زدم که محمددددددد. این‌جا چرا همه مثل کنسرو توی هم هستن! (البته می‌دونم این سبک برای خیلی‌ها مطلوبه). خلاصه با هم رفتیم یه جای دیگه.

      ‌معمولاً دوبی هم که سر می‌زنم، غیر از اینترنت‌سیتی و جاهای دیگه‌ای که کار یا جلسه باشه، توی هتل می‌مونم و در تردد بین هتل و کینه‌کونیا توی دوبی‌مال و چند تا کافه توی همون داون‌تاون. به خاطر همین، گزینه‌های اقامتم رو هم بین یه تعداد مشخص از هتل‌های همون منطقه انتخاب می‌کنم که رفت‌‌و‌آمدم به دوبی‌مال سریع‌تر باشه و مجبور نشم ماشین ببرم یا اگر بردم زیاد توی ترافیک نمونم. یعنی عملاً گزینه‌های هتلیم محدود میشه به فرمونت، ابراج‌الامارات، سوفیتل، تاج، کونراد، شانگری‌لا و روضه‌المروج (رودا) که الان سوئيسوتل اون‌جا رو خریده و اسمش رو عوض کرده.

      • محمد وحیدطاری گفت:

        سلام به محمدرضا و شهرزاد عزیز

        شهرزاد جان ممنونم بابت تجربه‌ای که از کتابخونۀ محمد بن راشد نوشتی. برای ما که ایرانیم، یه همچین امکانات و تجربه‌های فضایی فعلاً در حد یک رویا باقی مونده و درحال‌حاضر کافه‌ها دارن جای خالی فضاهای باکیفیت برای مطالعه و معاشرت رو پر می‌کنن و خب همیشه تعارض‌هایی بین فعالیت‌ها هم به وجود میاد؛ مثلاً اینکه سخت میشه یه کافه‌ای رو پیدا کنی که بشه با تمرکز توش نشست و کار کرد، چون معمولاً کافه‌ها فضایی برای معاشرت‌ها و شکل‌گیری روابط اجتماعی هستن. کتابخونه‌هامون هم اون‌قدر قوانین سفت و سخت دارن که آدم احساس می‌کنه اونجا فقط باید بره روی پایان‌نامش کار کنه،‌نه اینکه بخواد جزوی از جریان زندگی روزمره‌ت بشه.

        محمدرضا تجربۀ جالبی بود برام اون روز که رفتیم کافه. واکنشت از شلوغی وی‌کافه خیلی بامزه بود برام. من این رو در نظر نگرفته بودم که سبک کافه‌ای که من میرم ممکنه برای تو جالب نباشه. من اون‌قدر عادت کردم به این سبک کافه‌ها که برام عادی شده و تمرکزم انتخابی شده و خیلی جدی می‌شینم لابه‌لای آدم‌ها و سر و صداها و کارهام رو پیش می‌برم. اما خب این روزا من هم مثل تو ترجیح میدم کافه‌ای برم که خلوت‌تر باشه و بیشتر جایی برای کار کردن باشه تا معاشرت و اینا.

        راستی محمدرضا من تازه متوجه شدم که کانال «با متمم | هایلایت | محمدرضا شعبانعلی» رو راه انداختی. بی‌اندازه خوشحال و هیجان‌زدم بابت این اتفاق و خواستم اینجا ازت تشکر کنم. دارم می‌خونم و کیف می‌کنم.

        • شهرزاد گفت:

          سلام محمد جان.

          ممنون از کامنتت. خوشحال شدم. آره واقعا درست میگی. من کاملا باهات موافقم.

          ناراحت کننده است. من توی کشور خودم و شهر خودم نتونستم به عنوان یک شهروند از چنین امکاناتی استفاده کنم. یعنی پیدا نکردم اصلا.

          میدونی، حالا بدون در نظر گرفتن بقیه موارد و امکانات و سطح کیفیت زندگی که اینجا وجود داره – به نظر من اگه فقط یه چیز باشه که اماراتی‌ها بخوان بهش افتخار کنن همین کتابخونه محمد بن راشد هست. من دنبال یه کتابخونه معمولی بودم که برم بشینم کارهام رو در تمرکز انجام بدم و فکر میکردم اگه اینترنت هم داشته باشه چقدر خوب میشه، که اینجا رو پیدا کردم و اینجا مافوق تصورم بود.

          ۷ طبقه هست (نمای کتابخونه شبیه یه کتاب هست که صفحاتش باز شده) هر طبقه برای یه منظوره و این طبقه ششم هست که میشه رفت نشست. حتی خیلی وقتها توریست‌ها رو میبینم که میان فقط برای دیدنش.

          (اتفاقا میخوام بزودی توی وبلاگم در موردش بیشتر بنویسم و چند تا عکس هم ازش بذارم)

          بخصوص برای من که الان خیلی سخته که بخوام بیشتر از احتیاجات ضروریم خرج کنم و هیچ کتابی هم همراهم نیاوردم و فعلا هم نمیتونم بخرم، اینجا یه بهشته. هم میشینم از فضای دوست داشتنیش و اینترنت رایگانش هر چند ساعت که دلم خواست استفاده میکنم و هم هر موقع که خسته شدم و هوس کتاب خوندن کردم میتونم بدون هیچ محدودیتی یه کتاب انتخاب کنم، بردارم و بخونم.

          (الان دارم کتاب Positive Thinking از Gill Hasson رو میخونم. کتاب خیلی خوبیه. کتابی که  توی این روزها واقعا بهش نیاز دارم☺️ و نکاتش واقعا الهام‌بخش و کمک‌کننده هست)

        • محمد.
          من خودمم کافه‌های شلوغ رفته‌ام و میرم. مثلاً کافه طهرون، یا یکی دو تا کافهٔ دیگه توی ضلع جنوبی خیابون انقلاب. اما معمولاً وقت‌هایی این‌جور کافه‌ها میرم که یه گروه باشیم. خودمون هم بخوایم شلوغ کنیم. یا ترجیح بدیم صدا به صدا نرسه 😉

          اخیراً کافه‌های نیمه‌شلوغ نیمه‌خلوت هم زیاد میرم. حیف که یه گزینهٔ خوب، این کافه تاریخ دهباشی بود که از سر ۱۴۰۱ و مهسا امینی که بهش گیر دادم، دیگه نمی‌رم. آخه یکی بهش بگه این همه درگیری با ایدئولوژی و برای ایدئولوژی می‌ارزید؟‌ (بیشتر از این زورم میاد که فکر می‌کنن دوپهلو می‌تونن بنویسن. یه جوری که اگر توی تنش‌ها حکومت پیروز شد، یا آمریکا کشور رو گرفت، یا طالبان اومد، یا اصلاح‌طلب یا اصول‌گرا، بتونن توییت‌هاشون رو ببرن بگن ما اصلاً از اول با شما بودیم).

          حالا خلاصه. کافه تاریخ از دستم رفت متأسفانه. بُناک هم گاهی میرم. فقط حس‌‌و‌حالش بستگی به این داره که اون روز چه کسی سرویس بده‌. چند تا از بچه‌هاشون عالی هستن. اما یک‌شون هست خیلی عجیبه. همهٔ میزها خالیه. بعد وقتی می‌گی من می‌تونم بشینم، یه‌جوری سرگردون این‌ور اونور رو نگاه می‌کنه که انگار به زور می‌خواد برات جا باز کنه. بعد یهو انگار بعد از چند ساعت تلاش از زیر معادلهٔ دیراک یه جواب درآورده باشه، چشمش برق می‌زنه و میگه: بفرمایید اون‌جا.

          ‌حالا خلاصه این‌که کافه شلوغ هم میرم. اما اون‌جور که تو گفتی که میری و گاهی اگر ببینی شلوغه هدفون می‌ذاری کار می‌کنی، من سختم میشه. ‌

          مثلاً سکندکاپ داخل گالریا خیلی نزدیکه به سلیقهٔ من. یا همون‌ کافهٔ امیر شکلات که با هم رفتیم (اگر خلوت باشه). کافه‌های قدیمی مرکز شهر واقعاً ناز و قشنگ هستن. فقط حیف که ساختمون بعضی‌هاشون انقدر قدیمیه که آدم احساس می‌کنه باد تند بیاد میریزه. شایدم من حساسم نمی‌دونم.

          من یه زمانی ویونا هم زیاد می‌رفتم. اما بدشانسی من اکثر شعبه‌هاش که می‌شناختم و می‌رفتم جمع شده. یه‌دونه هم تازگی پیدا کرده‌ام که زیادی خلوته (حتی بیش از انتظار و علاقهٔ من). یه‌جوری با آقاهه چشم‌تو‌چشم میشیم که وقتی داره لیوان می‌شوره، حس می‌کنم خوب نیست سر من توی لپ‌تاپ باشه. هی وسوسه میشم بهش بگم: جان من برو کنار. بذار دو تا لیوان هم من بشورم :))

          پی‌نوشت در مورد کانال: ببین حس خودم بهش خوبه. ما یه گروهی داریم با دوستامون به اسم «پنج بعلاوه یک منهای یک منهای یک بعلاوه یک».
          این‌طوری درست شده که اول پنج عضو داشته بعد یکی از اعضا دوستش رو آورده بعد اعضا اعتراض کردن دوسته رفته بعد یکی از اعضا قهر کرده رفته بعد اون عضو آشتی کرده برگشته.
          خیلی وقت‌ها یه چیزی به ذهنم می‌رسید توی اون گروه پنج بعلاوه یک منهای یک منهای یک بعلاوه یک می‌گفتم. اما خودم هم احساس کردم دارم زیادی مخ‌شون رو می‌خورم. اینه که الان تقسیم می‌کنم بین این‌ور و اونور 😉
          شبیه این مسئله رو با گروه دیگه‌ای از بچه‌ها هم – که با هم گوگل میت داشتیم – داشتم. الان خوشبختانه این‌طوری حل شده.
          به نظرم تا عید نگهش می‌دارم. برای بعدش تصمیمی ندارم. حداقل الان تصورم اینه که احتمال بستنش خیلی بیشتر از باز نگهداشتنش هست. نمی‌دونم.

      • شهرزاد گفت:

        محمدرضا،

        Techarc توی Alserkal Avenue اینطوری هست.

        هم کافه هست، هم خیلی هم شلوغ نیست، و عالیه برای نشستن.

        من اولها بیشتر وقتها میرفتم اونجا.

        اونجا هم خیلی محیط دوست‌داشتنی داره و با باریستاها و کارکنانش هم (که بیشتر اهل آفریقا هستن) یه جورایی دوست شدم و وقتی میرم خوش‌ و بش میکنیم.

        ولی فقط چون کافه هست بالاخره هر روز باید یه چیزی سفارش بدی. (قیمتهاش هم خیلی پایین نیست)

        این خیلی خوبه اتفاقا، ولی نه فعلا برای شرایط فعلی من، که دارم سعی میکنم تا جایی که بشه صرفه‌جویی کنم و پولمو save کنم.

        من یه مدت که میرفتم هر روز یه چیزی سفارش میدادم، بعد دیدم ای وای کیف پولم داره تند تند خالی میشه 🙂 برای همین حالا تقریبا مرتب میرم کتابخونه محمدبن راشد و فقط یکشنبه‌ها میرم Techarc که باز هست (اگه برنامه دیگه‌ای نداشته باشم)

        کلا «السرکال» یه محیط خاص، هنری و باحالیه، و هر وقت میرم یه حس خاصی داره برام.

        اگه تا حالا نرفتی، یه بار امتحانش کن.

  • ساجده ممتازیان گفت:

    من امروز داشتم یکی از سخنرانی های دکتر حبیب الله قاسم زاده رو گوش می دادم با عنوان برنایی، توانایی و دانایی: بحثی درباره ی نقش استعاره در شناخت و فرهنگ . ایشون در بخش پایانی سخنرانی گفتند : بسیاری از رفتارهای ما informational هستند نه  knowledge- oriented و اینکه اطلاعات اگه به دانش تبدیل نشه سرگردان خواهند شد و در بهترین حالت تبدیل به یک سری الگوهای ثابت تکراری (خودآیند) میشن و تا زمانی که ما نتونیم اطلاعات رو به دانش تبدیل کنیم یک فرهنگ خودآیند خواهیم داشت، هرچند پویایی های فرهنگ به هر حال این تغییر به سمت دانش رو رقم میزنه ولی ما هم باید کمک کنیم به این فرایند.

    بعد که اینجا پست تو رو خوندم با عنوان تمرین نوشتن، به نظرم رسید از این تقسیم بندی میشه به عنوان معیاری برای بهبود نوشتن هم استفاده کرد به این شکل که من قراره از سطح اطلاعاتی به سطح دانش برسم و بعد سطوح بالاتر (البته ارتقا از سطح اطلاعاتی به سطح دانش هم خودش به اندازه کافی تمایز ایجاد میکنه و تا همین سطح رسیدن هم خوبه و سطوح بالاتر واقعاً می تونه درخشان باشه )

    ربط دادن این دو از کجا به ذهنم رسید ؟ از اینجا که یادم افتاد به بعضی نوشته ها که سال هاست توی سطح اطلاعات دارن درجا میزنن و همیشه فریاد سرگردان بودن شون به گوش میرسه . چرا این ها مسیر دانش رو نمی تونند پیدا کنند؟

    (میدونم این سوال پاسخ دقیقی نداره چون باید اشاره کنیم از چه نوع نوشته ای داریم صحبت می کنیم )

    و از طرف دیگه در مورد کسی مثل من که زیاد از احوالات درونی خودش می نویسه (با توجه به اینکه ما در مسیر رشد روانی خودمون در خیلی موقعیت ها پسرفت یا عقب گرد هم داریم) آیا میتونه با این معیار خودش رو ارزیابی کنه که ببین از سطح اطلاعات به سطح دانش راجع به خودت رسیدی یا نه ؟ نکنه فقط داری دور خودت می چرخی و توی یه سری اطلاعات راجع به خودت گیر افتادی و توهم زدی که داری رو به جلو حرکت میکنی ؟ مثل آدمی که سال هاست میدونه کمال گراست اما تا الان هیچ کاری برای کمال گرایی خودش نکرده.

    با توجه به اینکه هر درک و تجربه ی جدیدی که ما از خودمون به دست میاریم از فیلتر تجارب گذشته رد میشه و بعد ادراک می شه و یه سری چرخه ها در روان ما مدام تکرار و بازتولید میشه ما از کجا بفهمیم واقعاً در مسیر

    رشد هستیم ؟

    در کل میخوام بگم شاید واقعاً آسون نیست که آدم رشد خودش رو خودش به تنهایی ارزیابی کنه مگر اینکه معیارهاش خیلی عینی و مشخص باشه مثل همین که میگی خودم به خودم فیدبک میدم. طبیعتا یه سری معیار داری برای مقایسه گذشته با زمان حال . پس بهتره بیایم رشد خودمون رو هم به شاخص های قابل اندازه گیری تبدیل کنیم تا سنجش آسون بشه.

    اگه فرصت و حوصله شو داشتی نظرت رو در مورد ارزیابی بهبود نوشتن با این معیار ( مخصوصا وقتی قراره در مورداحوالات خودمون بنویسیم ) بنویس.

    ممنون

    • سلام ساجده. می‌فهمم چی می‌گی.
      این بحث، واقعاً موضوع مهمیه و خوبه که بیشتر درباره‌اش حرف بزنیم. چقدر خوب شد که تو هم از این زاویه مطرحش کردی.
      به نظرم اگر در حد کامنت این‌جا در موردش حرف بزنیم، به اندازهٔ کافی بهش توجه نمی‌شه. ضمن این‌که فرصت گفتگوی بیشتر هم از بین می‌ره. اینه که می‌ذارمش در روزهای آینده در قالب یه پست در موردش بنویسم که بعدش هم باز فرصت باشه من و تو و بچه‌ها در موردش صحبت کنیم.

  • محمدجواد عجم گفت:

    ارادت فراوان

    من برای بار n ام متن تکیه‌گاه‌ها رو خوندم و چون اونجا کامنت‌ها به سقف رسیده، اینجا مجددا یادآوری میکنم که اون بحث ناتموم مونده محمدرضای عزیزم.

     

    اما چندتا نکته میخواستم بگم در مورد اون متن و درنهایت هم چندتا سوال دردناک دارم:

    ۱- من چند وقتی هست که به هیچ عنوان کامنت‌هایی که داخل متمم میذاری رو لایک نمیکنم.

    ۲- کاملا مراقبم که به هیچ وجه به نوشته‌هات در چنل تازه تاسیس بامتمم در تلگرام، react ندم.

    ۳- اینقدر هر روز از صحبتات پیش همه نقل میکنم و همواره هم اذعان میکنم که من صرفا یک راویه کم دقت هستم و اصل حرف از محمدرضا شعبانعلی هست، که امیدوارم فقط در حد حرف نباشه و مدل ذهنیم هم کمی به مدل ذهنیت نزدیک شده باشه 🙁

     

    دلیل هر ۳ این موضوعات اینه که بعد از اینکه فایل صوتی هنر شاگردی کردن رو گوش دادم، به نظرم رسید که با تایید کردن حرف‌های تو(شما)، عملا خودم رو مسخره میکنم و لذا تصمیم گرفتم فقط بخونم و سعی کنم بفهمم، بدون هیچ حرف و حرکت اضافه‌ای.

    شاید بتونم بگم، تکیه‌گاه ذهنی من در حال حاضر فقط و فقط شخص خودت هستی و لذا این سوالات رو دارم، که واقعا از پرسیدنش خجالت میکشم اما ذهنم آروم نمیشد اگر نمیپرسیدم،

    پیشاپیش منو ببخش

     

    برای موقع نبودنت ما باید چیکار کنیم؟ به فرض اینکه ما باشیم و تو(شما)نباشی.

    تکلیف متمم بعد از تو(شما) چی میشه؟ و این میراث ماندگار چجوری ادامه پیدا میکنه؟

    و آخرین سوال

    روز نوشته رو کی ادامه میده؟

     

    بابت این سوالها از همه‌ی متممی‌ها عذر میخوام

  • سعید علی‌بخشی گفت:

    سلام محمدرضای عزیز

    اتفاقا منم این‌کار رو با تمرین‌هایی که تو متمم ثبت کردم، انجام میدم.

    یعنی میریم نظرات و جواب تمرین‌هام رو که قبلا نوشتم می‌خونم، بعضی وقت‌ها اینقدر از ضعیف بودن استدلالم تعجب می‌کنم که باورم نمیشه من این مطالب رو نوشتم و میگم ایکاش میشد ویرایشش کرد، آخه این چیه نوشتی سعید!

    پیش اومده که مجدد تمرین رو حل کردم تا اون مطالب قبلی رو بشوره ببره 🙂

    راستی بابت کانال تلگرامی هایلایت هم ازت ممنونم، میدونم چقدر سختته بخوای خیلی کوتاه بنویسی، ولی بعنوان فردی که به متون طولانی و مفصل‌ت عادت داره، می‌خواستم بگم در همین تعداد کلمات نسبتا کم هم محتوا و پیامت رو می‌رسونی.

    بازم ممنون که هستی و می‌نویسی.

  • الهام طهماسبی گفت:

    منم چند روز پیش تو فیس بوک بصورت کاملا اتفاقی چتی که با یکی از  دوستام  سال ۹۳ رو داشتم خوندم، وای یه حالی شدم دیگه داشت از خودم بدم می اومد بابا اینا چیه آخه نوشتی، تازه اون موقع فکر میکردم که قشنگ کنترل احساس و رفتارم دستمه و کاملا با منطق و متانت دارم حرف میزنم.  تازه بعد ۱۰ سال فهمیدم که حرفای من نه تنها بوی منطق نمی دادن بلکه کاملا تو دیگ احساسات می جوشیدند.

     

    • سلام الهام جان.
      کاملاً می‌فهمم چی می‌گی. فکر کنم همهٔ‌ ما چنین حسی داریم. چون طبیعتاً در طول زمان تغییر می‌‌کنیم.

      خود من هم همینم. بالاخره ما چون فکر می‌کنیم، تجربه می‌کنیم، یاد می‌کنیم، طبیعتاً گذشتهٔ خودمون رو خام‌تر از امروزمون می‌بینیم.
      من این تجربه رو اخیراً بارها در مورد کامنت‌هایی که علی کریمی ازم نقل می‌کنه دارم. توی متمم دوست دارم ببینم هر کسی توی کامنت‌ها به درس‌های دیگهٔ متمم یا به کامنت‌های دیگهٔ خودش ارجاع می‌ده (چون درس‌ها مدام آپدیت می‌شن)، اما بارها شده می‌بینم علی کریمی به کامنت‌هایی از من ارجاع می‌ده که واقعاً خودم قبول‌شون ندارم و عملاً ناامنی مرده‌ای رو پیدا می‌کنم که قبرش رو حفاری کرده‌ان (البته من که به روح اعتقاد ندارم 😉 ).

      باورت نمیشه. این حس بد انقدر زیاده که با وجودی که خوندن حرف‌های خود علی رو دوست دارم، اخیراً وقتی اسمش رو می‌بینم،‌ از ترس این‌که یکی از حرف‌های قدیمی من لای حرف‌هاش نباشه، چشمم رو با دستم میگیرم، صفحه رو به اندازهٔ‌ یکی دو کامنت رد می‌کنم. وقتی مطمئن شدم دیگه اسم خودم رو نخواهم دید، دستم رو باز می‌کنم.

      قبل از این، آخرین بار که چنین چیزی رو تجربه کردم، توی دوران لیسانس بود. یه سایت به اسم shownomercy بود عکس آدم‌ها رو بعد از خودکشی نشون میداد (برای این‌که آدم‌ها بترسن و میل‌شون به خودکشی کم بشه). یادمه اون موقع هم وقتی تصادفاً به سایت رسیدم، همین کار رو کردم. چشمم رو بسته بودم و به زحمت دنبال علامت X می‌گشتم پنجره رو ببندم. آخرش هم پیدا نشد و مانیتور رو خاموش کردم فرار کردم :))

      • علی کریمی گفت:

        سلام محمدرضا جان
        وقتتون بخیر

        من طبق برداشتی که از لطف دوستان متممی به دیدگاه های خودم دارم، حس می کنم ارجاعات به روزنوشته احتمالا فرصتی برای یادگیری کریستالی فراهم می کند و دوستان راضی هستند. واقعا اطلاع نداشتم این ارجاعت من، موجب مردم آزاری شده است:)

        حالا سوالی که دارم و اگر صلاح می دانستید ممنون می شوم پاسخ بدهید، 
        اگراین ارجاعات به روزنوشته واقعا موجب آزاری شده‌ است یا به مطالب نادرستی ارجاع می دهم من همین الان آمادگی دارم هیچ ارجاعی به روزنوشته نداشته باشم و فصلی جدید در نوشتن دیدگاه در متمم را آغاز کنم؟

        مجددا از لطف شما به همگی ما خیلی ممنون هستم

        • علی جان.
          کاملاً درست می‌گی که Cross-link کردن و ارجاع مطالب به همدیگه، می‌تونه به یادگیری کریستالی کمک کنه. اما به قول معروف، به شرطها و شروطها. چند تا از این موارد رو که به ذهنم می‌رسه در ادامه می‌گم. حالا باز اگر چیزی یادم رفته، تو یا بچه‌ها یادآوری کنید درباره‌اش حرف بزنیم:

          * بهترین و ایدئال‌ترین روش Cross-ref و ارجاع مطالب به هم، اینه که به درس‌ها و مطالب خود متمم لینک داده بشه. چون هم مطالب متمم با سرعت بیشتر به‌روزرسانی می‌شن و هم اگر یه مطلبی خیلی قدیمی باشه، حذف می‌شه. بنابراین احتمال این‌که یه مطلب غلط یا نادرست روی متمم باشه کمتره. ضمن این که ارجاع به درس‌های دیگهٔ‌ متمم، این فرصت رو هم پیش میاره که کامنت‌های بقیهٔ بچه‌ها هم خونده بشه. من همیشه گفته‌ام و باور قلبی‌ام هم همینه که خیلی از حرف‌هایی که در کامنت‌ها هست، از حرف‌هایی که در متن درس هست ارزشمندتره. متن درس،‌ فقط قراره یه trigger باشه که بچه‌ها رو تحریک و ترغیب کنه فکر کنن و حرف بزنن.

          * ارجاع به روزنوشته‌ها هم خوبه. خصوصاً در مواردی که در متمم اون مطلب یا شبیهش نیست. اما در این‌جا چند تا نکته وجود داره. یکی این‌که ما باید زمان نوشته‌ها رو هم در نظر بگیریم. بارها گفته‌ام که من خیلی از مطالب قدیمی خودم رو دوست ندارم و بعضاً قبول ندارم. طبیعی هم هست. همه همین هستیم؛ بعضی کمتر و بعضی بیشتر. تشخیص این‌که کدوم مطالب قدیمی خودم رو قبول ندارم، سخت نیست. جدا از این، حتی به فرض آدم می‌خواد ارجاع بده، می‌تونه تأکید کنه این یه مطلب خیلی قدیمی مال سال‌ها قبله. من در مقدمهٔ کتاب از کتاب، در مورد کتاب‌های قبلی خودم از جمله کتاب مذاکره‌ام که همین الان هم توی دانشگاه‌ها دارن درس می‌دن یا معرفی می‌کنن، می‌گم «ارتکابات جوانی». تواضع هم نیست. انقدر قبولش ندارم که حتی توی متمم معرفی بکنمش. حالا فکر کن یه پست وبلاگی که مال همون دوره است، چرا باید قبولش داشته باشم یا مدام بهش ارجاع داده بشه؟

          * جدا از این، من خودم توی متمم مدام مثل بقیهٔ بچه‌ها تمرین حل می‌کنم. نظر می‌نویسم. امتیاز می‌دم. دقیقاً مثل همه. تو اگر ۱۰ تا ارجاع به نوشته‌های من می‌دی، انتظار میره حداقل ۱۰ یا ۲۰ یا ۵۰ تا ارجاع هم به نوشته‌های بقیهٔ بچه‌هایی که مثل من توی متمم فعال هستن بدی. متمم یه کامیونیتی هست. نباید یه نفر این‌قدر توش پررنگ باشه. حتی اگر اون یه نفر، محمدرضاست.

          * در کنار این‌ها، روزنوشته فضای خصوصی‌تریه. همهٔ مخاطب‌های متمم به روزنوشته سر نمی‌زنن و اصلاً هم ایرادی نداره که سر نزنن. چون سبک روزنوشته و متمم یکسان نیست. روزنوشته سبک جستاری داره. متمم این‌طور نیست. من وقتی در روزنوشته می‌نویسم، این نکته که این‌جا خصوصی‌تره در ذهنم هست.

          * از اون بیشتر، کامنت‌های روزنوشته که خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی شخصی‌تر هستن. من بارها در کامنت‌ها گفته‌ام که این رو چون توی کامنت هست دارم می‌گم. یا گفته‌ام که منتظر بودم یکی کامنت بذاره که ریپلای بزنم. خب. طبیعتاً اگر می‌خواستم عمومی‌تر خونده بشه، خودم پست می‌ذاشتم. پرتکرارترین کلمه‌ای که در کامنت‌های من می‌بینی اینه: «به بهانهٔ». این تکیه‌کلام من نیست. تکرار بسیار زیادش به همین علته که تأکید کنم یه حرفی بوده باید توی کامنت می‌گفتم و منتظر بوده‌ام یکی کامنت بذاره که بهانه بشه من توی کامنت بگم.

          ممکنه بگی فرقی نداره همهٔ این‌ها پابلیکه. اما این‌طور نیست. من در طول این بیست‌و‌چند سالی که می‌نویسم و ری‌اکشن‌های مردم رو دیده‌ام، به خوبی تجربه کرده‌ام که حرفی که در کامنت می‌زنی با پست وبلاگ با پست اینستاگرامی با توییت در توییتر با مطلب متمم با فایل صوتی در متمم با کامنت زیر مطلب متمم فرق داره. به همین علت و بر این اساس، مدیوم مناسب برای حرف رو انتخاب می‌کنم. وقتی مدیوم عوض میشه، می‌تونه حرف رو از معنای خودش خالی کنه.

          در این بین، مهم‌ترین نکته، همون نکتهٔ «زمان» هست. من مطالب قدیمی روزنوشته رو پاک نمی‌کنم که احمق بودن قدیم خودم رو ببینم و غرورم در امروز کم بشه و یادم باشه حرفی که امروز با اطمینان زیاد می‌نویسم،‌ احتمالاً چند سال بعد قراره احمقانه به چشمم بیاد. اما این‌که مدام جلوی چشمم بیاد که «تو انقدر احمق بودی» برام سخته. و ارجاعی که به نوشته‌های قدیمی من می‌شه، برای من بیشتر چنین معنایی داره تا احترام، یا توجه، یا تحسین تا یادگیری کریستالی.

          طبیعتاً این شامل همهٔ نوشته‌های قدیمیم نیست. بعضی‌هاشون رو هنوز دوست دارم. حتی بعضی از نوشته‌های پونزده شونزده سال پیشم رو می‌خونم و لذت می‌برم. اما تعدادشون زیاد نیست. حالا یه وقتی می‌شه تو می‌گی من مطمئنم اون نوشته رو هنوز هم محمدرضا می‌پسنده؛ این میشه یه استدلال.
          خیلی وقت‌ها هم بچه‌ها کاری که کرده‌ان اینه که زیر یه مطلب قدیمی می‌پرسن که محمدرضا تو فلان سال این رو نوشتی. الان هنوز قبول داری؟ منم یه توضیحاتی زیرش می‌گم یا اضافه می‌کنم.

          به هر حال مطالب قدیمی روزنوشته، معمولاً ادیت نمیشن. و قرار هم نیست بشن. این روی ماهیت نوشته‌های این‌جا تأثیر می‌ذاره.

          • علی کریمی گفت:

            محمدرضا جان

            اول از همه تشکر می‌کنم بابت صرف زمان ارزشمندتان که سوالم را پاسخ دادید، باز هم مثل همیشه فرصتی برای فکر کردن و یادگرفتن ما فراهم کردید.

            شخصا باید بارها به این پاسخ صحیح شما برگردم و فکر کنم و از دل آن برای خودم نکته یاد بگیرم. واقعا به طرز ناراحت کننده‌ای جای ارجاع به کامنت های سایر بچه های متمم در دیدگاه‌های من خالی است.

            از نگاه سیستم دو بهتر است که ارجاع به روزنوشته را متوقف کنم و به متمم و دیدگاه‌های بچه‌ها لینک بزنم.هم طبق دلایلی که شما گفتید و هم این موضوع باعث می‌شود که بیشتر کاوش کنم، بیشتر فکر کنم، مطالب جدیدی را مطالعه کنم.

            از نگاه سیستم یک هم فکر می‌کنم، عدم ارجاع به روزنوشته برای من بهتر است. اگر ذهنم یک طبیعت باشد، الان فصل جدیدی شروع می شود و دما تغییر می کند و پوشش گیاهی هم تغییر می کند و…

            می‌خواستم به ((بهانه این دیدگاه)) از شما، متمم و متممی‌ها قلبا تشکر کنم. من در کودکی و نوجوانی در شرایط وحشتناکی ((زنده)) بودم ولی امروز در ۳۲ سالگی، در شرایط بسیار خوبی ((زندگی)) می‌کنم. چند میلیون کیلومتر نوری راه آمده‌ام، بخش بسیار بزرگی از این مسیر را مدیون شما، متمم و متممی‌ها هستم. کلمات نمی‌توانند اوج تشکر من را بیان کنند.

            تا اینجا دیدگاهم تمام شده است.

            در ادامه در حد چند پاراگراف به تشریح شرایط وحشتاک شروع مسیر زندگی‌ام و شرایط خوب الانم می پردازم تا منظورم از چند میلیون کیلومتر نوری مسیر طی شده تشریح بشود. 

             دوستان، لطفا اگر کسی روحیه حساسی دارد ادامه متن را نخواند، چیزی را از دست نمی‌دهد.

            برادر بزرگتر من بیماری روانی داشت، نتیجه آن یک شرایط وحشتناک در کودکی و نوجوانی شد. مثلا الان جزو بدترین شکنجه‌ها برای بزرگسالان، زندان انفرادی است. من این را در کودکی سال‌ها تجربه کردم، با این آپشن ویژه که در تاریکی و بدون نور زندان انفرادی بودم و حق استفاده از سرویس بهداشتی را نداشتم. 

            الان الگوریتم‌ اینستاگرام به نمایش محتوای خودکشی حتی برای بزرگسالان حساس است من در دوره ابتدایی چندبار از نزدیک دیدم که برادرم در جلو چشم من، اقدام به خودکشی کرد. 

            مثلا الان می‌گویند به کودک در جلو جمع احترام بگذارید، من یادم هست بارها پیش می‌آمد برادرم در جلو جمع، دست و گردنم را می گرفت و روی زمین می کشید و به عنوان کیسه بوکس گوشتی استفاده می کرد.

            یادم نمی آید روزی باشد که فحش و کتک نخورده باشم. به شب نخواستم به زندان انفرادی بروم و در را قفل کردم. اینقدر فریاد کشید و با لگد به در زد که در را شکست و …

             یا مثلا مدرسه می‌رفتم، وقتی مشق را نشان معلم می‌دادم می‌دیدم شبانه مشق‌هایم را از دفترم جدا کرده است!

            ولی الان اینقدر از زندگی و ساعات بیداری‌ام راضی هستم که زورم میاد بخوابم، مثل کودکی که در پارک تفریح می‌‌کند و دوست ندارد از پارک خارج بشود. در اطرافیانم کسی را اینقدر راضی ازساعات بیداری سراغ ندارم.

            اگر خواب عمیق و راحت خوابیدن را شاخصی از سلامت جسم و روان بدانیم، از این جهت هم وضعم بسیار خوب است. در اطرافیانم چه در ایران چه حتی در خارج از کشور، کمتر کسی را دیده‌ام مثل من خیلی کم غر بزند و زیاد بخندد و…

            طبق معیارهای متعارف جامعه هم شاخص‌های خوبی را دارم. هر روز ساعت زیادی را کار می‌کنم، هر روز ورزش و پیاده‌روی، هر روز مطالعه، حذف کامل قند، دوری کامل از دخانیات و الکل، هر روز گوش دادن به اعجاز موسیقی و… قشنگ شاخص‌های یک زندگی بلاگری ایده‌آل را دارم حتی مراقب‌های پوستی:)))

          • محمدرضا ضامنی گفت:

            استاد عزیز و بزرگوارم سلام.

            نکته‌ای ذهن منو مشغول کرده و چون ابتدای کامنت نوشتید اگر چیزی یادم رفت بچه‌ها یادآوری کنند تا در آن مورد صحبت کنیم اینجا می‌نویسم.

            شما معلمید و قطعا من شاگرد.شما پیشرو  و  من پیرو.

            همین مراحل رو یقینا شما طی کردید.مجذوب نوشتۀ‌ بزرگان شدید،پیگیری کردید،جاهایی نظریه را گسترش دادید و در مواردی هم رد کردید.

            فرق ما با شما دقیقا همین‌جاست.شما مجموعه‌ای از مقالات تحلیل‌ها و نوشته‌های با ارزشتان را در اختیارمان گذاشتید و در ضمن ما برای پرسش و گرفتن پاسخ به شما دسترسی داریم.چیزی که شما احتمالا از آن محروم بودید.یعنی ارجاعاتی که شما داشتید یا صاحب‌نظر زنده نبود یا اگر بود امکان پاسخگویی نبود.قطعا برای آنها هم باید احتمال تغییر عقیده را در نظر بگیریم.شما به واسطه دانش گسترده‌تان،هر مطلب و مقاله‌ای را که از نظرتان نقص داشت را با اصلاح آن یا بومی‌سازی با فرهنگ‌مان،برایمان توضیح دادید.

            من فکر می‌کنم وجود دوستانی مثل آقای علی کریمی به ما کمک می‌کنه تا با مسیر تفکر یک متفکر بزرگ بیشتر و بهتر آشنا بشیم.ارجاعات دوستان به نوشته‌های شما که هر کدام‌شان یک ابزار تفکر و یادگیری برای ماست رو بنده یک امتیاز ویژه برای خودم در نظر می‌‌گیرم.یک مسیر یادگیری برای محکم‌تر شدن آموخته‌هام.

            مطمئنا حق تغیر عقیده برای همۀ بزرگان و متفکران محفوظه،ولی از اقبال بلند و خوب ماست که شما خودتان پاسخگوی این تغییرات هستید.اگر غیر از این بود نگاه و تصور ما از شما هم مثل علی شریعتی و دیگر متفکران معاصر و گذشته تبدیل به یک نگاه افسانه‌ای و منوط به برداشت شخصی می‌شد.

            حافظ یک معتقدِ به اسلام بود.

            حافظ هیچ اعتقادی به اسلام نداشت.

            مولانا یک خداباور حقیقی بود.

            مولانا به وجودی غیر از خدا باور داشت.

            خیام باده گستر و میخوار بود.

            باده و می در اشعار خیام معانی عرفانی و الهی داشتند.

            از این دست برداشت‌ها در رابطه با همۀ بزرگان دیده می‌شود.چه خوب که من و دوستان به واسطه تسلط دوستانی مانند آقای کریمی،فرصت گفتگو با شما را به دست می‌آوریم.

            تصور می‌کنم جوی که چند وقت اخیر ایجاد شده ،باعث شده که دوستان هیچ ارجاعی به روزنوشته‌ها نداشته باشند.عملا قابل تشخیص نیست که منظور شما از نوشته‌های قدیمی از چه تاریخی به قبل است.

            تعجب خانم شهرزاد منو بیشتر متعجب کرد.ایشون در مطالب زیادی به گفته‌ها و نوشته‌های شما ارجاع دادند.نه برای تایید دیدگاه‌شون،مطمئنا برای ملزم کردن خواننده به جست‌وجوی بیشتر.در واقع با داشتن چنین گنجینه‌ای هیچ حدی رو نمیشه متصور شد که بگیم بیش از حد یا کمتر از حد از مطالب روزنوشته‌ها بهره بردیم و به دیگران هم پیشنهاد دادیم.

            از یادگیری کنار دوستان به سبب مطالب گرانبهای شما به خودم می‌بالم.

            از شما بی نهایت ممنونم.

              

            • شهرزاد گفت:

              محمدرضا ضامنی عزیز. ممنون از مهربونیت. درک میکنم حست رو. 

              دوست من، اگه من هم یه زمانی این کار رو کردم، خب اشتباه کردم. (اگرچه فکر نکنم من دیگه تا این حد و اینقدر بی‌وقفه لینک داده باشم. 😉 )

              ازت خواهش میکنم که نوشته من با عنوان Too much رو توی وبلاگم بخونی (یا اگه قبلا خوندی، اینبار با دقت بیشتری بخونی) تا متوجه بشی که این «حرفم» که از یه «احساس» نشات گرفته بود، چه «مدل ذهنی» ای پشتشه.

               

              • علی کریمی گفت:

                با سلام و وقت بخیر خانم شهرزاد گرامی

                اینکه چه نظری به دیدگاه‌های من دارید، یک موضوع کاملا شخصی خودتان است و طبیعتا من هم دخالتی در آن ندارم و هیچ بی احترامی یا نظری نسبت به آن نخواهم داشت.

                ولی چون دیدگاهتان به طور عمومی منتشر می‌شود و به طور مستقیم یا غیر مستقیم هم شامل من می‌شود. طبیعتا من این حق را دارم که نظر شخصی خودم را درباره دیدگاه‌های خودم در چند پاراگراف بنویسم و اصطلاحا از خودم دفاع کنم.

                محمدرضا عزیز به عنوان معلم به من چند نکته صحیح را درباره دیدگاه‌های من یادآور شدند. من هم به آن دلایل وسایر دلایلی که نوشته‌ام. لینک دادن به روزنوشته‌ها را به طور کامل قطع کردم.

                ولی این عبارت در دیدگاه شما ((تا این حد و اینقدر بی‌وقفه لینک داده باشم:)  ))  و اینکه (احتمالا) دیدگاه‌های من خنده‌دار حساب بشود. شخصا به هیج وجه قبول ندارم. یعنی در دیدگاه‌های قبلی خودم بهتر بود به متمم و دوستان متممی بیشتر لینک می‌دادم ولی ذات لینک دادن من کاملا درست بوده است.

                ما متممی هستیم، پس دو شاخص برای خنده‌دار بودن یا آموزنده بودن دیدگاه‌های خودم مطرح می‌کنم.

                ۱) شاخص امتیازات آموزنده: دیدگاه‌های من در متمم پابلیک است، اگر کسی امتیازات آموزنده دیدگاه‌های من را ببیند و حتی اگر بدبین و بی انصاف باشد، قطعا آن ها را در دسته دیدگاه‌های خنده دار و بی وقفه لینک و… قرار نخواهد داد.

                ۲) بازخورد مستقیم دوستان متممی: تا الان تعداد بسیار زیادی ریپلای از دوستان متممی داشتم که قابل مشاهده در متمم است. این دوستان نسبت به من لطف و محبت داشتند که فلان لینکی که دادی، چقدر برای ما آموزنده بود و ما را کمک کرد. 

                یا بارها در ریپلای‌هایی که داشتم، دوستان لطف داشتند و می‌گفتند وقتی درسی را می‌خوانیم، در بخش دیدگاه‌ها اول از همه به دنبال دیدگاه من هستند. یا لطف مجدد دوستان در اهدای هدایای ارزشمند دوره‌ای متمم به من به سبب همین دیدگاه‌هایی که داشتم.

                در این دو ماه اخیرکه گروه متممی‌ها تشکیل شده است. تعداد بسیار بالایی بازخورد از دوستان نسبت به دیدگاه‌ه نویسی خودم دریافت کردم. این دوستان نسبت به  دیدگاه‌هایم نظر لطف داشتند.

                ** جمع بندی کنم، من جدیدا باز هم در متمم چند دیدگاه پر از لینک  نوشتتم(البته به روزنوشته‌ها لینک ندادم) و بارخوردهای خیلی خوبی (امتیاز آموزنده و بازخورد مستقیم پیامی) هم در همین چند مدت دریافت کردم. قطعا تا وقتی که دوستان متممی، دیدگاه‌های پر از لینک من را بپسندند (با امتیازات آموزنده یا بازخورد مستقیم پیامی) با انگیزه بیشتری این کار را ادامه خواهم داد.

                اگر روزی برسد که بازخوردهای خوبی هم در این رابطه نگیرم،  تا زمانی که این سبک نوشتن را ((برای خودم مفید تر و آموزنده‌تر)) بدانم، ادامه خواهم داد. من هم مانند هر متممی دیگری، موردی که صرفا رعایت خواهم کرد، مقررات متمم و بازخوردهای سرپرست محترم متمم به خودم است.

                پی نوشت ۱: واقعا قصد نداشتم در این مورد حتی یک کلمه بنویسم ولی چون دیدگاه شما عمومی است و مستقیم یا غیر مستقیم شامل دیدگاه‌های من می شد، طبیعتا باید نظرم را می‌نوشتم.

                پی نوشت۲: من در رابطه با یادگیری زبان، دو مورد  را از وبلاگ شما آموخته بودم که الان فرصتی دست داد و از آن جهت سپاسگزار هستم.

                روز و روزگار خوش

                • شهرزاد گفت:

                  (پیش نوشت: از محمدرضا بابت یک کامنت اضافی عذر میخوام، و از دوستان هم مصرانه خواهش میکنم که به این کامنت جواب ندن یا در موردش کامنت جدیدی نذارن تا اینجا بیشتر از این، با این موضوع شلوغ نشه. من هم واقعا تمایلی به نوشتن کامنت جدیدی در اینخصوص نداشتم، ولی خواستم سوء تفاهم همینجا برطرف بشه)
                  —————————–

                  من متاسفم که باعث ناراحتی شدم.

                  ولی من نخندیدم.

                  مسخره هم نکردم.

                  وقتی اون جمله رو در جواب دوستمون نوشتم که متاسفانه از من نام برده بود اصلا به شخص شما هم فکر نمیکردم.

                  اون علامت ایموجی «چشمک» هم عکس‌العمل طبیعی چهره (زبان بدن) بود که وقتی  داری با کسی صحبت میکنی و میخوای مثلا بهش بگی: "آره من هم فلان کار رو میکردم ولی نه دیگه اونقدرها هم "، ازش استفاده میکنی. 

                  بعضی وقتها ما تحت شرایط خاصی، دچار Cognitive Distortion میشیم و از یه موضوع برای خودمون و در مقابل چشم دیگران «فاجعه سازی» میکنیم و این میتونه ما رو خیلی اذیت بکنه و دیگران رو هم به اشتباه بندازه. من هم تجربه‌اش رو داشتم، همه‌ی ما تجربه‌اش رو داشتیم. 

                  سخته میدونم، ولی بهتره با بعضی واقعیت‌ها و نظرات دیگران با نگاه و برداشت و یادگیری مثبت‌تری مواجه بشیم.

                • سلام علی جان.
                  فقط خواستم تاکید کنم که تو حرف و منطق رو دقیق فهمیدی.
                  من هم دیده‌ام که بچه‌ها به کامنت‌های تو توجه می‌کنن و براشون مفیده.
                  و صرفاً در مورد لینک دادن به کامنتهای روزنوشته اون توضیح رو دادم. حتی نگفتم روزنوشته هم کلا لینک ندیم. گفتم با دقت و ملاحظات بیشتر باشه.
                  و در کنار این‌ها، کامنت‌های تو، وقتی نظرات، تجربیات و تحلیل‌های خودت رو هم مطرح می‌کنی، مثل خیلی از بچه‌های متمم، مفید و جذاب و آموزنده است.

  • محسن شیروانی گفت:

    محمدرضا جان.

    وققتون بخیر.

    امیدوارم عالی باشید.

     

    در مورد هدف‌گذاری گفتید.

    فقط خواستم بابت عیدی امسالتون به ما (دورۀ هدف‌گذاری)، یک بار دیگه تشکر و قدردانی کنم.

    تا اینجای زندگی ام، بهترین عیدی عمرم بوده واقعاً.

    خودِ دوره هم  فوق العاده است.

     

    به جرئت می تونم بگم از اول امسال تا الان، زندگی روزانۀ من با این دوره و درس های هدف گذاری عجین بوده.

    چه مکتوب کردن کل دوره و چه آشنایی بیشتر با دانشمندان و پژوهشگران این حوزه که شما معرفی کرده اید.

    یکی از قسمت های جذاب و به گمانم کلیدی برای من در این دوره، نظریۀ خود تعیین گری بوده.

    چقدر موضوعات مهم و گسترده ای رو پوشش میده.

    مثلاٌ همین امروز، سرچ کردم و هندبوک دانشگاه آکسفود درمورد نظریۀ خودتعیین گری رو پیدا کردم.

    (The Oxford Handbook of Self-Determination Theory)

    عناوین فصول ۲۴ و ۲۶ و ۲۹ کتاب رو خیلی دوست دارم. اون جاهایی که نویسندگان در مورد رابطۀ نظریۀ خود تعیین گری و فرزندپروری و همچنین نظریۀ خودتعیین گری در مدارس نوشته اند.

     

    خلاصۀ حرفام، اول تشکر و قدردانی از شما بود و دوم (مهمتر) این که، به گمانم دوره و مطالبی که شما ارائه میدین،

    اثرات خیلی خیلی گسترده ای داره.

    من فکر می کنم بعد از تکمیل سری درس های هدف‌گذاری، رفته رفته دانشگاه های کشورمون برن به سمت تدریس هدف‌گذاری به عنوان درسی رسمی.

    روان شناس ها برن به سمت کاربردهای نظریۀ خودتعیین گری در روان درمانی.

    معلمان و مدیران دلسوز برن به سمت این که چه جوری فضای مدارس رو بهبود بدن با استفاده از نظریۀ خودتعیین گری.

    توجه سازمان ها و کسب و کارها به این مقوله جلب بشه.

    کسانی که در زمینۀ فرزندپروری کار می کنن و همین طور والدین، نقش این مقوله رو جدی بگیرن.

    و حالا زمینۀ گسترده ای که نظریۀ کاربرد داره.

     

    به گمانم اگر شما نبودید، بعید می دونم در سال های آینده اصلاً کسی در کشورمون پیدا می شد که این دانش رو بشناسونه به مردم کشورمون.

    و واقعاً خوش به حال ما متممی ها که از اول این مسیر، ما رو همراه کردید.

     

     

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser