چند شب پیش، یکی دو ساعت وقت خالی لابهلای کارهایم پیدا شد و به پیشنهادِ یکی از سرویسهای پخش آنلاین فیلم، نشستم و فیلم فراری کارِ علیرضا داوودنژاد را دیدم.
حتماً برای شما هم پیش آمده که هنگام مشاهدهی فیلم، تئاتر یا هر اثر هنری دیگری، وارد دنیای ذهنی خودتان بشوید و موازی با اثر هنری، به گشت و گذار در خاطرات و خطورات ذهن خود بپردازید.
برای من هم چنین شرایطی پیش آمد و در دنیای خودم فرو رفتم.
بنابراین آنچه در ادامه میبینید نه ارتباط چندانی به روایت فیلم فراری دارد و نه نقد فیلم محسوب میشود؛ بلکه صرفاً تداعیهایی است که در هنگام مشاهدهی این فیلم در ذهن یک بیننده شکل گرفته است.
در عین نامربوط بودن نوشتهی من، شاید اگر قصد داشته باشید فیلم را ببینید، بهتر باشد این نوشته را بعداً بخوانید (به قول فیلمبازها، ممکن است فیلم کمی اسپویل بشود).
دو نقش اصلی داستان، بر عهدهی ترلان پروانه (در نقش گلنار) و محسن تنابنده است.
پروانه را معمولاً بیشتر به خاطر حاشیههایش در شبکه های اجتماعی میشناسیم و تنابنده را با توانایی شگفتانگیزش در اتصال مازنداران به جنگ نیابتی که میان بشار اسد و مخالفانش شکل گرفته است.
به عنوان یک تماشاگر آماتور فیلم که صرفاً هنگام آپدیت شدن ویندوز یا گم شدن آداپتور لپتاپ، فیلم میبینم، هیچ توضیح خاصی در مورد خود فیلم و ویژگیهایش ندارم. اگر چه به سلیقهی من، بازی ترلان پروانه و تنابنده، هر دو دوستداشتنی بود و برخی سکانسها و تعدادی از دیالوگهای فیلم هم به نظرم واقعاً خوب و به یادماندنی بودند. اغلب شخصیتپردازیها هم با دقت و ظرافت انجام شده بود. اگر چه شاید فیلمنامه، خصوصاً در یک سوم آخر آن، از استاندارد مخاطبانی که توقع بالایی دارند، کمی فاصله داشته باشد.
داستان دانستههای نامتناسب
مهمترین چیزی که با دیدن گلنار در ذهن من شکل گرفت، دانستههای نامتناسب بود.
مهمترین داشتهی گلنار، گوشی موبایلش بود و برای اثبات هر ادعایی یا مرور هر موضوعی، سر در آن فرو میبرد و عکس یا فیلمی را نمایش میداد (به قول آقا نادر رانندهی آژانس: این موبایلش یه دنیاس).
از عکس ادوکلن و ماشین گرفته تا فیلم درگیریهای داخل مترو.
خودش توانایی پرداخت هزینهی تاکسی را نداشت، اما مشخصات تمام خودروهای لوکس چهار لیتری و پنج لیتری را حفظ بود.
نقاطی چند صد کیلومتر و چند هزار کیلومتر دورتر از خانهاش را میشناخت، اما ظاهراً از فومن شیمی که نزدیکشان بود، چیزی بیش از سر درِ آن را ندیده بود و نمیدانست.
زندگی در شهر کوچک باعث شده بود حس کند که در تهران هم، اگر او سجاد را میشناسد، همه باید سجادِ او را بشناسند.
در عین حال، زیرکیهایی را هم میدانست و بلد بود که مشخصاً فراتر از سنش بود (آن هم احتمالاً به واسطهی همان موبایل و اینستاگرام و ابزارهای مشابه).
بازی سورپرایز کردن برای تولد را بهخوبی میشناخت (همان کاری که این روزها در حد تهوع رواج یافته است و دیگر برای سورپرایز کردن یکنفر کافی است او را سورپرایز نکنید).
میفهمید آقازاده بودن یعنی چه و حتی میدانست چنان پولهای بادآوردهای در کشور وجود دارد که میتواند در نمایشگاه ماشین، بگوید ماشین را برای سورپرایز تولد پدرش میخواهد.
داستانِ دانستههای نامتناسب، داستانِ گلنازِ قصهی فراری نیست. داستان همهی ماست.
ما که چهرهی ریال را ماه به ماه میبینیم، اما قیمت دلار سلیمانیه را ساعت به ساعت میشنویم.
ما که ظاهراً عوضِ همهچیز، امنیت داریم؛ اما چند وقت یکبار Pray for Paris و Pray for Florida را در شبکههای اجتماعی، هشتگ میزنیم.
ما که زمان درس خواندن در دانشگاه، دغدغهی بازار کار را داریم و پس از استخدام هر روز در روزنامهها و سایتها، باید غصهی مافیای کنکور را بخوریم.
ما که همزمان در یک شبکهی تلویزیونی، باید با پیامک حدس بزنیم که کدام تیم در کدام نقطه از جهان با تفاضل چند گل از کدام تیم میبرد تا بنز جایزه بگیریم و همزمان باید در کانال دیگری، پیامک بزنیم تا چند هزار تومان برای شهر یا روستایی که آب یا هوا ندارد، ارسال شود.
ما که برآورد درستی از راهاندازی هزینهی یک وبسایت برای کارمان یا اجاره کردن خانهای در کوچهی خودمان نداریم، اما میدانیم که برای اجاره کردن صرافی، ۲ میلیارد تومان لازم است و اگر در حد دو تُن سکه بخری، ممکن است عدهای به تو مشکوک شوند و بهتر است حرص نزنی از چندصد کیلو فراتر نروی.
سفر، سرگردانی و کشف؛ حاصل دانستههای نامتناسب
داستان فراری، پایان خوشی ندارد. اما پایانهای متفاوت هم برایش دور از تصور نیست (کافی بود دست رسانهی ملی بیفتد و انتهایش برسد به حجابکامل و توبه و ازدواج).
در کل، از قضاوتهای عرفی و اخلاقی دربارهی داستان فیلم که بگذریم، ماجرای فیلم سوالی را در ذهنم زنده کرد که به گمانم، ارزش دارد به آن فکر کنیم و بیندیشیم.
آیا دانستههای نامتناسب بد هستند؟ آیا باید آنها را یکسره نهی و نفی کرد؟
آیا دانستههای نامتناسب، ما را به دلکندن از آنجا که هستیم و رهسپار شدن به جاهای دیگری که میتوانیم باشیم، نمیکشاند؟
آیا دانستههای نامتناسب، نمیتواند سقف آرزوها و انتظارات ما را بالا ببرد و انگیزهای برای تلاش و تغییر شود؟ یا فقط میتواند ناامیدی و بیانگیزگی و دلسردی را به همراه داشته باشد؟
آیا سفر – به معنای لغوی و استعاری آن – معمولاً حاصلِ همین میلِ به خارج شدن از محیطِ شناخته شدهی اطراف نیست؟
آیا درست است کسی را که در شهر یا روستایی کوچک زندگی میکند، از دیدن سبک زندگی در شهرهای بزرگ نهی کنیم و بگوییم که نارضایتیات زیاد میشود یا بهبیراهه کشیده میشوی؟
آیا میتوانیم به مردم یک کشور بگوییم که زندگی مردم کشور دیگر را نبینید و پیگیری نکنید؛ چون بر دردتان میافزاید و شما را به خراب کردن و از دست دادن همین اندکی که دارید، ترغیب میکند؟
همهی آنها که مهاجرت کردهاند و در سرزمینی دیگر، زندگیِ بهتر از مبداء را تجربه میکنند، حاصل همین دانستههای نامتناسبند؛ همچنانکه همهی هموطنانشان که مهاجرت کردهاند و در همان سرزمینها، در وضعیتی ضعیفتر و نامطلوبتر از مبداء، روزگار میگذرانند.
از میان مردم عادی، آشنایی با داستان زندگی فاسدان و متخلفان است که برخی را به اصلاح و برخی را به تقلید، ترغیب میکند.
اما سه چیز را میدانم.
یکی اینکه بسیاری از اتفاقها و دستاوردهای بزرگ، حاصل همین سفرها و سرگردانیها و افتادن در میانهی قلمرویی جدید است؛
و دیگر اینکه نگونبختیهای بزرگ هم گاه، در همین دل کندن از وضع موجود و ناتوانی در رسیدن به مقصدِ موعود شکل میگیرند.
سومین چیزی که میدانم این است که الگوی ذهنی بسیاری از ما انسانها، کسانی را که ناگهان از جایی کنده و در جایی دیگر رها میشوند، بهسادگی نمیپذیرد.
حتی اکولوژیستها، وقتی هیزم را از جنگلی برمیداری و به جنگلی دیگر میبری، تو را نهی میکنند که گونههایی را که باید در سرزمین خود میماندند و جای دیگری را نمیدیدند، به جای غریبه آوردی و این میتواند باعث فساد خودشان و اکوسیستم جدید شود. همان چیزی که به اسم Invasive Species (گونههای مهاجم) از آن نام برده میشود.
پینوشت: شاید یکی از بهترین تصویرهای فیلم فراری، آخرین صحنهای بود که روی کولهپشتی گلنار بهپایان میرسید و بسته میشد. یادآوری اینکه هر چه میخواهی در موردش بگویی، سن او، جوان بودن و جستجوگری ویژهی آن دوره از زندگی را فراموش نکن.
محمدرضا جان
فیلم (( بایسیکلران)) رو اگر وقت داشتی و موضوعش رو خوندی شاید خوشت بیاد و دوست داشتی ببینی. حقیقتش اینه که فیلنامه نویس برای طرح موضوع فقر و دشواری زندگی ندارها یک ایده ابتکاری ساخته و در ثانی کلی حرف رو به کنایه در متن گنجنده. فیلم جدیدی نیست. ولی ارزش حدود دو ساعت وقت خوب گذراندن رو داره.با این همه فیلم تاریخ سینمای ایران تا همین الان باید گفت اینجور فیلم ها جزو معدود ها هستند. فیلم هایی از کارگردانهای درست یرانی.( هر چند با اپوزیسیون شدن کارگردان این فیلم خیلی ها علیهش ادعاهایی رو مطرح کردن که چون نمی دونم صحت داره یا نه لزومی نداره بنویسم.) ( خیلی دوست دارم که یک نفر تا دهه هشتاد یک لیستی از فیلم های خوب ایرانی تهیه کن و در کنار فیلم های کشورهای دیگه که می بینیم گاهی اوقات یک زمانی رو که می خوایم صرف فیلم کنیم از فیلم های خوب ایرانی هم چیزهایی ببینیم)
برای من مدل ذهنی محمدرضا مثل همیشه الهام بخش است ، البته خودم هم فیلم را دیدم و تا حدودی به همین موضوعات فکر می کردم به نظرم اصل توجه به داستان زندگی انسانها و قصه آنها یکی از روشهای تکثیر مهربانیست چرا که بدون توجه به این داستانها قضاوتهای ما راجع به انسانها سطحی تر و غیر منصفانه تر می شود و به جای ترحم و شفقت بر گلنارها،آنها را سود جو و مستحق بد بختی بدانیم، ولی وقتی به داستان او توجه می کنیم، یادمان می آید زمانی او هم دخترکی بوده با یک دنیا بازی و آرزو در ذهنش که فکر میکرده همیشه با پدر و مادرش می ماند و تا آخر دنیا تاوانی سنگینی برای اشتباهاتش نمیدهد…
محمد رضا چند وقت پیش فیلم فراری رو با چند تا فیلم دیگه خریده بودم ولی هنوز ندیده بودم تا امروز.
کلاً داستان فیلم دیدن ما هم اینطوریه که یه تعداد فیلم میگیریم و میگذاریم داخل کِشو (داخل پرانتز بگم که رابطه م با سرویس های پخش آنلاین خوب نیست چون وقتی یه فیلم رو می بینی کافیه شیطون بره تو جلدت اونوقت با یه کلیک میتونی بری سراغ بعدی، ولی وقتی مجبور باشی بعد از یه فیلم دوباره پاشی و بری سراغ کشو و پاکت فیلم رو باز کنی ودی وی دی قبلی رو دربیاری بگذاری سرِ جاش و بعدی رو بگذاری داخل دستگاه و دوباره برگردی سرِجات 🙂 دیگه شیطون کاری از دستش بر نمیاد -پایان توضیح پرانتزی). بعد هر وقت که من حوصله ی هیچ کاری رو نداشته باشم و یا فهیمه حوصله ی هیچ کاری رو نداشته باشه میشینیم یه فیلم نگاه می کنیم (بازم پرانتز! : ” و یا” رو از اون جهت گفتم که اگر فقط من حوصله نداشته باشم یا فقط فهیمه حوصله نداشته باشه بازم دو نفری میشینیم میبینیم چون طبق محاسباتمون اگه فقط یکیمون ببینه تقریباً دو برابر زمان کل فیلم بعداً مُخِ اون یکی رو به کار میگیره-یک برابر با تعریف فیلم و یک برابر با تفسیر فیلم- گاهی هم دعوا میکنیم سرِ تفسیر ها. خلاصه داستانی داریم:)
امروز نه خودم حوصله نداشتم و نه فهیمه، این بود که خودم نشستم و فیلم رو دیدم و بعدش دوباره که توضیحات تو رو خوندم دیدم بهترین نگاهی که میتونستم به این فیلم داشته باشم “همین بحث دانسته های نا متناسب” بود.
بعد داشتم به این فکر می کردم(تحت تاثیر سوال های تو) که دانسته های نامتناسب الزاماً بد نیستند ولی قبل از این سوال به نظرم باید جواب سوالِ دیگه ای رو تا جایی که امکانش برامون هست شفاف کنیم و اون اینکه اساساً به چه چیزی میگیم “دانسته”؟ اگر از داستان همین فیلم بخوام استفاده کنم، آیا یک شناخت سرسری از یک سبک زندگی اونم از طریق جایی مثل اینستاگرام که به نظرم در بهترین حالت فقط نیمی از سبک های زندگی کاربرانش در اون وجود داره رو میتونم اسمش رو بگذارم دانسته؟ فکر می کنم در مصادیق دیگه ی مفهوم دانسته های نامتناسب هم این سوال ،سوال مهمیه. حدس میزنم حداقلش اینه که کمی از وجه منفی این دانسته های نامتناسب کم میشه.(قبول دارم که گاهی برای شفاف کردن پاسخ این سوال باید تجربه ی دست اول داشت ولی بعید میدونم همه موارد الزاماً به چنین تجربه ای نیاز داشته باشن)
معلمِ قشنگم دوسِت دارم.
سلام . صحبت فیلم کردید . اخیرا سریالی رو دیدم به نام west world . داستان اصلیش در مورد خلق هوش مصنوعی و در نهایت تعامل و تقابل اون با خالقش یعنی هوش انسانی هستش . میدونم به مقوله هوش مصنوعی علاقه زیادی دارید . اکیدا توصیه میکنم این سریال رو .
دیالوگهای زیبا و فلسفی و قابل تامل زیادی درش هست که جای دیدن و شنیدن داره .
به عنوان یه مثال گفتگوی یک انسان متخصص هوش مصنوعی و خالق ربات با ربات انسان گونه که یک دختر زیبا است و تست تورینگ رو پاس کرده :
انسان خالق : من از تو میترسم .
ربات با عشوه دخترانه و مهربان : چرا ؟! چرا باید ازم بترسی؟
انسان خالق : نه از الان تو . از چیزی که ممکنه بشی . از انتخابهات و تصمیمهای تو !
علیرضا. باور میکنی این هفته برای سومین بار هست که بحث Westworld پیش اومده برای من؟
اولین دفعه، یه مقاله راجع بهش دیدم. دفعهی دوم یکی از دوستانم داشت دربارهی رابطهی کتاب انسان خداگونهی هراری و Westworld میگفت و الانم تو بهش اشاره کردی.
پارسال سر کلاس مذاکرهی دانشگاه، چند تا از بچهها بهم توصیه کردن ببینم و یکیشون برام چند اپیسود ازش رو رایت کرد و آورد و دو تاش رو دیدم اما اون موقع نتونستم ادامه بدم. حالا هم این امتیاز ۸.۹ لعنتی که توی IMDb هست، مدام من رو وسوسه میکنه و تکرار شدنش از طرف دوستان هم، به این وسوسه اضافه میکنه.
اگر بتونم کامل ببینمش اینجا بهت گزارش میدم. اما فعلاً چند تا خودافشایی انجام بدم به بهانهی حرف تو (توی پست نمیشد گفت اما توی کامنت میشه. چون معمولاً خودیترها میخوننش).
راستش تا امروز هیچ سریالی رو نتونستم کامل ببینم. یهجورایی بیحوصلگی عجیبی دارم برای سریالها به خاطر طولانی بودنشون.
برای کلاس مذاکرهام، قدیمها تعدادی از اپیسودهای سریال Lie to Me رو رایت میکردم میدادم بچهها ببینن. خودم هم همون اپیسودها رو دیده بودم بهعلاوهی دو سه تا بیشتر. اما هرگز نتونستم خودم رو قانع کنم بشینم همهاش رو ببینم.
Lost رو هم خیلی از دوستان نزدیکم دیوونهاش بودن، اما فقط یه اپیسود دیدم و نتونستم ادامه بدم.
Sopranos رو هم در حد چند اپیسود دیدم و هنوز عاشق تیتراژش هستم. اما ادامه ندادم.
راستش یه حسِ کاملاً شخصی و غیرتخصصی بهم میگه که وقتی کار هنری اینقدر طولانی میشه، سهم Entertainment و سرگرمی توش خیلی بالا میره.
البته یه علتش هم میتونه به حال و هوای این یکی دو سال اخیر من برگرده. چند وقت پیش چشمم خورد به یکی از این متنهای نامه به رها. هی با خودم فکر کردم که آخه من چطور یه همچین چیزهایی رو نوشتم؟ خوب این همه حرفهای خوب میشد زد. چرا اینها؟ چرا اینجوری؟ چرا با این فرمت و در این قالب؟
حتی با خودم گفتم: من انقدر بدشانس هستم که بمیرم، سر قبرم این متممیها میان یه تیکه از همین نامه به رها رو میخونن. کاش یه چیز دیگهای از نوشتههام رو انتخاب کنن بخونن (و البته همینجا تأکید میکنم که موعظهگر و مرثیهخوان اصلاً نباشه. ماها که زندگیمون پر از موعظه و مرثیه بوده، سر جنازه یه کم ملت رو راحت بذاریم هر جور دلشون میخواد فکر کنن و زندگیکنن).
بگذریم.
خلاصه این بیحوصلگیِ کلی نسبت به قالبِ سریال یه ماجراست؛ بحثِ Science Fiction یه ماجرای دیگه.
البته میدونم بزرگان ما خیلیهاشون حس خوبی به بحثهای علمی تخیلی داشتن. کارل سیگن یه بار یه جا میگفت: علم و ماجراهای علمی-تخیلی به هم گره خوردن و مدام یکیشون، دست اون یکی رو میگیره و کمی جلو میبره (سیگن مثل دو پای یک پیکر واحد بهشون نگاه میکرد).
اما راستش من احساس خوبی به داستانها و کارهای هنری علمی-تخیلی ندارم. میگم وقتی هنوز خود Kurzweil زنده است؛ وقتی Edward Wilson هنوز بین ماست؛ وقتی Dawkins و Dennett هنوز دارن صحبت میکنن و مینویسن. وقتی George Johnson و Terrence Deacon دارن خیلی صمیمی و راحت، توی سمینارها و سخنرانیهاشون که فیلم خیلیهاش هم هست، برامون از جهان اطراف با نگاه علمی تعریف میکنن، وقتی نوشتههای Marvin Minsky و خیلی از مصاحبههاش رو میشه خوند و دید، چرا باید سراغ Science Fiction بریم؟
یه جایی توی دلم – تا حالا اعتراف نکرده بودم – اینها رو به پُ ر.ن تشبیه میکنم.
همون نسبتی که تک جملههای قصار نسبت به کل کتاب نویسندهها داره
همون نسبتی که خود پُ ر. ن. با دنیای واقعی داره
یا نسبت فست فود به غذای واقعی داخل سفره
وقتی اصلِ ماجرا اینقدر شگفتیبرانگیز هست، چرا باید یه نفر هنرمند بیاد با تخیلات شخصی خودش قاطی کنه و به شکل قصه و به دور از چارچوب علمی، برای ما به تصویر بکشدش؟ خوب اون بنده خدا اگر خودش اینقدر به این ماجرا مسلط بود که به قول معروف، گریبان دریده بود و سر به بیابان زده بود. نمیومد Season بعد از Season باهاش قصه بسازه.
البته این حس رو یه کوچولو هم نسبت به Interstellar داشتم (اون رو کامل دیدم. چون فیلم بود سریال نبود). یعنی فقط ماجرا سریال نیست. توی فیلمها هم همین حس رو پیدا میکنم.
یادمه یه زمانی فیلم Her خیلی فراگیر شده بود. هر جا حرف هوش مصنوعی بود، سریع همه یاد Her میفتادن.
برام جالبه که Her براشون جذابه. اما مثلاً اینکه گوگل، سوال ما رو به جای چند Keyword در کنار هم، در قالب یه جمله میفهمه و سعی میکنه تحلیل کنه، افراد کمتری رو هیجان زده میکنه.
از دستیارهای صوتی هم چه روی اندروید و چه iOS، کمتر استفاده میکنیم.
یا مثلاً وقتی موبایل و لپتاپمون اثر انگشت مون رو تشخیص میدن (که یکی از زیباترین کاربردهای روزمرهی Pattern Recognition هست) انقدر هیجانزده نمیشیم.
میفهمم که ژانر علمی-تخیلی نقش مهمی در علاقهمند کردن مردم به دستاوردهای بالقوه و بالفعل علم داشته، اما به نظرم هنوز فرصتهای ارزشمند استفادهنشدهی فراوانی برای هیجانزده کردن مردم با خود علم وجود داره.
اینکه هوش مصنوعی بخش مهمی از زندگی امروز ما رو در اختیار گرفته (با همهی ضعف و قوتهاش)؛ اما چندان به چشم نمیاد و یه عده هنرمند باید بیان یه چیزهای دیگهای رو از آینده، با چاشنی خیالپردازی شخصیشون تصویر کنن تا کمی هیجانزده بشیم، برام سخته.
البته بگم. اینها حس این ماهها و سالهای منه. نمیدونم در آینده چقدر تغییر میکنه (تنها قسمت مطمئن که تغییر نمیکنه همون ماجرای موعظهگر و مرثیهسراست). 😉
سلام
راستش برای منم خیلی جذابه که ببینم یه روز این سریال رو دیدی و در موردش نوشتی.
برداشت متفاوت آدمها بعد از دیدن این سریال یا مشابه به این، همیشه برام جالب بوده. مثلا کامنتهای آدمهای نسبتاً فیلم بین، توی سایت zoomg در مورد اپیزودهای این سریال، گاهی به جای اینکه در مورد موضوع کلی تری مثل خلق و جبر و … باشه در مورد حدس زدن ادامه ی داستان بود.
نگاه تو در مورد اکثر موضوعات – حداقل برای من- نگاه متفاوتی بوده. اگر یه روز این سریال رو دیدی حتما خوندن برداشتت میتونه جالب باشه.
سلام
الان که شرح دردسرهای سریال دیدنتو شنیدم،دیدم که خیلی باتجربه خودم مطابقت داره.منم در دیدن سریال دچار مشکل میشم،چون همیشه جایی وسط کار دلسرد میشم و حوصله م سر میره. چیزی که حتی باعث شد Game of Thrones رو تا اپیزود ۸ از فصل ۵ بیشتر نبینم.
این تجربه در مورد سریال Westworld هم پیش اومد؛اما این یکی،چون دو فصل بیشتر ازش منتشر نشده بود مقاومت در برابر بی حوصلگیِ نابهنگامِ میانه هایِ فیلم کار ساده تری بود و نتیجتا مقاومتم نتیجه داد و دیدمش.
اما بعد از یکی دوهفته که به تجربه م از دیدن اون سریال نگاه کردم،متوجه شدم که درامد چندانی از این خرج زمان نداشتم. حتی سوالاتی که حین دیدن فیلم و بعدش ذهنم رو درگیر کرده بودن(و به نظر از جنس سوالات فلسفی بودن) محو شدن و اصولا فقیرتر شدم(بخشی از سوالات واقعی خودم که قبل از شروع فیلم در ذهنم داشتم+زمان را در ازای دیدن فیلم+سرگرمی دادم و جوابهای چندان درخوری هم بدست نیاوردم.).
و کتاب انسان خداگونه که در این کامنت هم که بهش اشاره کردی هم تا حد کمتری چنین تاثیری داشت؛
محمدرضا من از اینکه کتاب را خوندم لذت بردم واقعا هم نکات جالبی رو مطرح کرده بود که ذهن رو درگیر میکرد ولی در پایان ۳مین ماه که از خوندش میگذره الان حسم اینه که در بهترین حالت کتاب یه سری کلیدواژه برای بررسی بیشتر بهم داده که ارزشمنده(و البته شاید،چند داستان جالب برای سرگرم کردن دوستان در بحثها)
اما یه سوال که در واقع برای پرسشش این همه مقدمه نوشتم اینه که از نظر شما، ایا ممکنه کتاب یا فیلمی باعث ایجاد نوع اگاهی غیرعمیق در پی اون،توهم اگاهی بشه و ما را از کنجکاوی واقعی و پیگیری برای پاسخ بهش دور کنه و از این طریق تاثیر منفی داشته باشه یا خیر؟
محمدرضا به نظرم هر وقت حدود ۲۰الی ۲۳ ساعت وقت اضافه داشتی!سریال رو نگاه کن.حس من اینه که این سریال میتونه تا ابد و یک روز ادامه پیدا کنه.امااز اونجایی که احتمالا سازنده های این مدل سریال ها هم محدودیتی درباره تعداد فصلهای تولید شده خواهندداشت ،بازهم به نظرم صبرکن تا کل سریال تموم بشه. .اون موقع هم بایدحدود ۶۰الی ۶۵ ساعت وقت اضافه داشته باشی، پس خود به خودماجرا حل میشه.
راستش من هم نسبت به فیلمها و سریالهای علمی-تخیلی و حتی کتابهای علمی-تخیلی چنین حسی دارم. به نظرم میاد آدم قبلش باید لااقل از بخش علمی یه موضوعی باخبر و مطلع باشه تا موقع دیدن یا خوندن اونها بتونه تشخیص بده که کجاها نویسنده از مرزهای علم فراتر رفته و وارد تخیل شده. وگرنه ممکنه کلِ چیزی که داره میبینه یا میخونه رو کاملاً علمی تصور کنه.
بعد از معرفی کتاب درک یک پایان در متمم، تصمیم گرفتم که این کتاب رو بخونم. روند داستانش به شکلی بود که نتونستم توی خوندنش وقفهای ایجاد کنم و توی دو نوبت کتاب رو تموم کردم. نمیگم از خوندنش لذت نبردم. برخی از جملاتش واقعاً شاهکار بود. اما وقتی به کلیت ماجرا نگاه کردم دیدم که این شکل از فراموشی و داستانسازی دلایل کاملاً علمی داره و قبلاً بخشی از اینا رو توی کتاب «مغز: داستان شما» دیوید ایگلمن خونده بودم.
بعدش احساس کردم که شاید بهتر بود به جای خوندن کتابهای رُمان، وقتم رو بذارم کتابهای علمی بیشتری بخونم. ولی یاد یکی از کامنتهای شما در متمم افتادم. نقل به مضمون به این شکل که وقتی ما دلیل علمی زیبایی غروب خورشید رو میدونیم، این دانستن نباید مانع از لذت بردن ما از تماشای غروب خورشید بشه.
هرچند که این روزها ترجیحم خوندن هرچه بیشتر کتابهای علمی هست و تبدیل به اولویت اولم شده ولی به هر حال لابهلای خستگیها، خوندن این جور کتابها رو خالی از فایده نمیدونم.
پینوشت: اینکه گفتید اینقدر بدشانس هستید (که بعد از ۱۲۰ سال، زبونم لال، براتون یه اتفاقی بیفته)، متممیها فقط یه تیکه از نامه به رها رو تکرار کنن، به نظرم درست نیست.
من تا به حال از شما جملات بسیاری شنیدم و یاد گرفتم که برام بسیار تأثیرگذار بوده. به شکلی که اون جمله تبدیل به یه نطفه شده و سوالها و فکرهای بسیاری از دِل اون بیرون اومده. یکی از اون جملات، جملهای هست که توی کتاب مقدمهای بر سیستمهای پیچیده خوندم:
«دنیا، اگر از چشم انسان به آن نگاه نکنیم، مجموعهی بسته و پیوستهی درهمتنیدهایست
که هر روز بیشتر از پیش، خود را میشناسد و میبیند و میفهمد و شاید هم زمانی، همهی
آن چه را که دیده و فهمیده به فراموشی بسپارد.»
من عاشق این جمله و تکتک کلماتش هستم. من این جمله رو شاید بیش از ۱۰۰۰ بار خوندم. تا به حال دو مورد اساسی (البته به نظر خودم) از این جمله فهمیدم که در اولین فرصت که به یه انسجام خوبی برسه، حتماً میام و براتون مینویسم تا اگه اشتباه میکنم راهنماییم کنید.
پارسال در جلسه اولیه با صاحب کسب و کاری که قرار بود براشون پروژه طراحی وب سایت انجام بدیم، بعداز کلی چانه زنی گفت ببینید من اخیراً ۱۰۰ میلیون هزینه دکوراسیون دادم و نمیتونم با هزینه اعلامی شما (حدود ۴ میلیون تومان) کار کنم.به من تخفیف بدین یا مجانی بزنین برای من و من آدم معتبری هستم هر جا بگین برای من کار کردین ازتون استقبال میکنن.کاری به خودشیفتگی متوهمانه ش ندارم اما واقعا صاحب کسب و کاری که اول بسم الله هزینه های میلیاردی کرده بود برای وب سایت خودش چنین دیدگاهی داشت و از اون بدتر با وجود همه توضیحات ما، اصلا متوجه نبود وب سایت رو برای چی میخواست.این مدل مدیر رو در جلساتی که به عنوان کارشناس فروش شرکت طراحی سایت رفتم خیلی دیدم.
سلام.
گاهی، دانسته های نامتناسب فقط هیجان زده مان می کند و تحریک مان می کند برای طلب چیزی که می دانیم نداریم و گمان می کنیم دیگری دارد.
آن هموطنانی که مهاجرت کردهاند و در همان سرزمینها، در وضعیتی ضعیفتر و نامطلوبتر از مبداء، روزگار میگذرانند، تهییج شده ی دانسته های نامتناسب خویشند.
در همین سرزمین که عده ای در به در به دنبال پوشک می گردند، کم سن تر از گلنار هم داریم که دارد دنبال راهی می گردد برای قانع کردن بزرگترهایش که برایش گوشی آیفون فلان مدل را – که من نمی شناسم – بخرند.
ما ابزار دیدن بی حد و حصر داریم؛ سرزمین رویایی مان در چند هزار کیلومتر آن طرف تر، گوشی رویایی مان در دست خواننده ای چندهزار کیلومتر آن طرف تر، دانشگاه رویایی مان در کیلومترها آن طرف تر، معشوق و ویلا و همه ی رویاهای دور دست مان را، در یک گوشی چندصد هزار تومانی می بینیم، فارغ از این که آیا موقع دیدنش گرسنگی امان مان را بریده یا نه.
اما چه می شود کرد؟
بالاخره، آخرین صحنهی [فیلم ما هم] روی کولهپشتی گلنار بهپایان میرسد و بسته میشود. یادآوری اینکه هر چه میخواهیم در موردش بگوییم، [اما باید] سن او، جوان بودن و جستجوگری ویژهی آن دوره از زندگی را فراموش نکنیم.
ارادتمندم.
نوشتم و پاک کردم. فقط پی نوشت رو نگه میدارم.
پی نوشت: بعضی از نوشته هات هستند که جواب یکسری سوالاتم رو میده. دوسشون دارم. اما بعضی از نوشته هات هستند که سولاتم رو بیشتر میکنه، این پستت از اون جنس بود. اینهارو بیشتر دوست دارم.
سعید.
میدونی؛ گاهی اوقات این یه سبکِ نوشتن هست که آدم، سعی میکنه نتیجهگیری نکنه و بحث رو باز بذاره تا خواننده بر اساس الگوی ذهنی خودش و تجربیاتش، جواب مناسب رو پیدا کنه.
اما این توضیح شامل این نوشته نمیشه.
چون واقعاً خودم هم مثل تو، سوالهای متعددی در ذهنم در این زمینه هست که نمیتونم راحت به جواب نهاییش برسم و گاهی هم میگم شاید جوابشون مورد به مورد کاملاً متفاوت باشه (به قول معروف Context-specific).
اما به هر حال خواستم بگم در حسِ سوالهای بیشتر (حتی بدون جوابهای مشخص و قطعی) کاملاً باهات اشتراک دارم.
محمدرضا. فیلم رو ندیدم اما با خوندن نوشتهی خوب تو و سوالاتی که مطرح کردی، من هم به فکر فرو رفتم و برای من هم موارد و خاطرات زیادی از زندگیم تداعی شد.
و به این فکر میکردم که وقتی هر کدوم از ما زندگی خودمون رو مرور میکنیم ممکنه دانستههای نامتناسب زیادی رو به یاد بیاریم که گاهی ما رو به کشف تجربهها و سرزمینهای جدیدی – گاه در بیرون و گاه در درونمون – دعوت کرده بودن؛ و یا گاه برعکس، دنیامون رو از اون چه که بود، کوچکتر کرده بودن.
گاهی حس میکنیم داریم زیر بارِ دانستههای نامتناسبِ خواسته یا ناخواسته ای، کمر خم میکنیم؛
و گاهی هم حس میکنیم دارن بهمون کمک میکنن که کمرمون رو صاف کنیم و مصمم تر از قبل راه بیفتیم و دنبال راه های جدید و تازه ای برای داشتنِ رضایت درونیِ بیشتری از زندگیمون بگردیم.
راه های جدیدی که شاید برای خیلیهای دیگه، هنوز مهجور و ناشناختهاند.
باز به این فکر میکنم (و البته امیدوارم) که شاید هر چی بیشتر جلو میریم و با حجم دانستههای نامتناسب بیشتری روبرو میشیم، بتونیم هر بار کمی بهتر از قبل، تشخیص بدیم که با کدومها میتونیم به قلمرویی جدید برسیم و دستاوردهای جدیدی رقم بزنیم و در نتیجه با رویِ باز پذیراشون باشیم؛
یا باید از کدومها که به نظر میرسه نتیجهای جز نگونبختی ندارند، دوری کنیم و ازشون گریزان باشیم؛
و در نهایت – به خصوص اگر در این راه، رضایت شخصی و درونی رو تجربه میکنیم – چگونه قادر باشیم کسانی رو که نتونستن یا نمیتونن با رها شدنمون در راههای جدیدی که انتخاب کردیم کنار بیان، نادیده بگیریم.
سلام محمدرضای عزیز،
امیدوارم حالت خوب باشه. ممنونم از اینکه حاصل یکی دو ساعت وقت خالیت با ما سهیم شدی. راستش چند وقتیه به “وضع موجود” و “وضع مطلوب” فکر می کنم. اینکه واقعا وضع موجود چیه، چجوری میشه اون تخمین زد و برآورد درستی ازش بدست آورد و اینکه آیا واقعا کسی هست بتونه حتی از وضع موجود خودش تخمین درستی بدست بیاره یا نه. به این فکر می کردم که هر انسانی جنبه های مختلفی داره و این موضوع، بدست آوردن تخمین درستی از وضع موجود سخت تر می کنه. وضع موجود در کدام زمینه و در چه حوزه ای؟ تو این مدت، یه سخنرانی هم از آقای ملکیان به دستم رسید که در مورد “من” صحبت می کردند. اینکه ما ۶ نوع من داریم. نوع اول اون واقعیت وجود ما که هیچ کس جز ذات اقدس اله ازش خبر نداره. (تو پرانتز اینکه شاید ذات اقدس اله کلمه ای دینی باشه و لطفا هر کلمه ای که فکر می کنی مناسبه جایگذاری کن). حتی خود فرد هم نمی دونه واقعیت وجودش چیه و از این من اول خبر نداره. نوع دوم، اون من که شخص خودش در مورد خودش فکر می کنه و نوع سوم اونی که بقیه فکر می کنند و نوع چهارم اونی که من فکر می کنم بقیه فکر میکنند و بقیه هم ترکیبات مختلفی از این ها. البته چکیده سخنرانی این بود که باید به من نوع دوم کار داشته باشیم و بقیه رو وارد محاسبات و تصمیمات نکنیم. به این فکر می کردم که وقتی تعیین وضع موجود و واقعیت هستی ما انقدر دشوار و پیچیده است، چجوری می تونیم واقعا وضع مطلوب خودمون تخمین بزنیم. اون هم وضع مطلوب بهینه سراسری (global) و نه محلی (local). هر تصمیمی که می گیریم باعث میشه از وضع موجود خارج بشیم و وارد وضع دیگه ای بشیم. وقتی وجود انسان بصورت همه جانبه نگاه می کنیم این قضیه واقعا کار پیچیده می کنه. سنجش اینکه چقدر به وضع مطلوب نزدیک شدیم و این ها هم به کنار.
راستش زمان هایی که ذهنم وارد این همه پیچیدگی میشه سریع مفاهیمی که تو گفته های بزرگان هست به دادم میرسه. از مفاهیمی مثل توکل بگیر تا نیت و این ها. یا این شعر که ” تدبیر کند بنده و تقدیر نداند…تدبیر به تقدیر خداوند نماند… بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند…حیله بکند لیک خدایی نتواند”. این چیزها انگار بهم یادآوری می کنند که ببین محمدرضا تو اون قدر اطلاعات نداری که بخوای همه چیز تحت کنترل در بیاری. در حوزه اختیار و نفوذ خودت، با اطلاعات در دسترسی که داری بهترین تصمیم با ذهن اندک و ناچیز خودت بگیر و بقیه اش: “بسپار”.
به قول محمدرضای عزیز، پی نوشت: یکی از دوستان بزرگوارم متنی برام فرستاده بود در تعریف یار*. داخل متن به وضع موجود و مطلوب هم اشاره شده بود. گفتم شاید بی ارتباط نباشه و در اینجا میفرستم.
پرسيد “يار” كيست ؟
پاسخ آمد :
همان ((( آينه وش ))) !
آنكه نقش تو، بنمايد،
بي كم و كاست !
سيماي جان تو را
ظرفيت روح تو را
صورت هويت تو را
سيرت هوئيت تو را
أبعاد شخصيت تو را
وضع “موجود” تو را
وضع “مطلوب” تو را
((( واقعيت ))) تو را
((( حقيقت ))) تو را
((( نهايت ))) تو را،
به تو، بنمايد !
طريق تصحيح، تعديل،
تكامل،تعالي و تسكين
تو را “صريح و شفاف”،
به تو، بنمايد !
وافيانه و
حكيمانه !
تو را به تو،
((( بنمايد ))) !
همان چه و همان كه،
غالبا” يافت مي نشود.