از شما چه پنهان که مدتیه نوشتن در روزنوشته برام سختتر شده. این رو قاعدتاً از فاصلهی زمانی بین نوشتهها هم میتونید حدس بزنید.
علتهای متعددی دست به دست هم دادهان تا چنین شرایطی پیش بیاد.
اول از همه، تراکم کاریه که واقعاً فرصت کمی برای نوشتن در روزنوشته باقی میذاره. اما این تنها علت نیست.
طی سالهای اخیر، روندهایی طی شده که به شکل سیستماتیک، فضا رو برای روزنوشته تنگ و تنگتر کرده.
اول از همه اینه که ترجیح میدم خیلی از مطالبی که «سر و ته» دارن و محتوایی دارن که به نظرم ارزشمنده، در متمم منتشر بشه. اونجا هم چارچوب شفافتر و محکمتری داره و هم اینکه مطالب این فرصت رو دارن که بارها و بارها ویرایش و بهروز بشن (مطمئنم هر نوشتهای، دوست داره پیوسته به روز بشه و به حال خودش رها نشه).
دوم اینکه خیلی از مطالب اینجا از جنس دلنوشته بوده که واقعاً این روزها با نوشتن «دلنوشته» میونهای ندارم. پیش از این هم گفتهام که خیلی از دلنوشتههام رو دیگه نمیپسندم. نمادش هم «نامه به رها» است که واقعاً الان هیچ ارتباطی باهاش برقرار نمیکنم.
قدیم یه سری مطالب هم داشتم که از جنس موضعگیری در برابر رویدادها و خبرها بود که واقعاً الان خیلی این خبرها رو بیمزه و بیارزش میدونم و کلاً چرخهی خبری یا News Cycle به سادگی من رو گرفتار خودش نمیکنه.
ضمناً در مقیاس کلان (مثلاً چند هزارسال) کل ملک و ملوک و مملکت (= سیمخاردارها و مدعیان و متولیان اونها) به چی میارزه که آدم بخواد «کلمه» رو که دستاورد چند صدهزار سال تکامله، به پای چنین موضوعاتی بریزه.
توی مطالبم یه سری نق هم داشتم که الان دیگه نق زدن هم برام راحت نیست. هم به خاطر اینکه نقهام کمتر شده و هم از این جهت که احساس میکنم فضای نق، توییتر و اینستاگرامه و نه وبلاگ شخصی.
خلاصه «روزنوشتهها» که قاعدتاً باید به «روزمرگیها» بگذره، الان بیش از هر زمان دیگهای از «روزمرگی» دور شده و مطالبی که توش نوشته میشه غالباً فارغ از زمان انتشار هستن (به زبان ساده، حسم بهش شبیه «تک ماکارون» شده وقتی به جای «ماکارونی» داره «روغن کنجد» عرضه میکنه).
میمونه بعضی گفتگوهای دوستانه و جواب کامنت بچهها که گاهی در قالب کامنت و گاهی در قالب مطلب مستقل مینویسم و طبیعتاً چون دقت و انرژی و حوصله میخواد، نمیشه همیشه به سمتش رفت.
با این توضیحات، به نظر میرسه نگاه من به روزنوشته باید عوض بشه و ایدههای متفاوتی برای بهروز کردنش داشته باشم که فعلاً فرصت نکردهام بهش فکر کنم.
همهی اینها رو گفتم که بهانهای باشه برای اینکه یه عکس از خودم بذارم و «خالی بودن عریضه» رو به این شکل، پنهان کنم.
سلام محمدرضای عزیز
امیدوارم که حالت خیلی خوب و خوش باشه.
اکنون که این متن را مینویسم یک ماهی هست که از دفاع پایان نامم که با موضوع “شناسایی ابعاد آمادگی برای تغییر در سطح فردی برای مدیران ارشد در یک تغییر استراتژیک ” میگذره. در این یک سال و نیم اخیر که مشغول انجام این پایان نامه با کمک آقای دکتر علوی و دکتر آراستی بودم و از طرفی سعی میکردم مطالعات جانبی خودم رو پیرامون موضوعات رفتار سازمانی و منابع انسانی پیش بگیرم، لذت زیادی را بردم.
میتونم بگم که در این یکسال و نیم اخیر شرایط خیلی سختی رو از نظر مالی، خانوادگی و ابعاد زندگی شخصی تجربه کردم اما به خاطر یادگیریهایی که از این شرایط داشتم اکنون خیلی راضی هستم و به نوعی بهم کمک کرد تا بتونم تغییرات جدیای را در شخصیت خودم اعمال کنم.
اکنون قصد دارم تا ادامه تحصیل بدم برای گرایش رفتار سازمانی و خب بیشتر در زمینه یادگیری سازمانی و رهبری تغییر از جنبه رفتاری قصد دارم تا تخصص پیدا کنم ولی خب ممکنه علایقم تا حدی در ادامه مسیر تغییر کنه.
از تحقیق و مطالعه واقعا لذت میبرم و از طرفی تجربه زندگی در یک کشور دیگه باعث تصمیم من به مهاجرت برای ادامه تحصیل شده و امیدوارم بتونم این کار رو انجام بدم.
دوست دارم روی جنبههای دیگهای زندگی هم به طور جدی کار کنم تا بتونم اثربخشی بهتری برای خودم ایجاد کنم، از جنبه فیزیکی که مدتی هست رژیم غذایی و ورزش رو شروع کردم و به نوعی باهاش زندگی میکنم و براش انگیزه درونی دارم تا اینکه قصد دارم تلاش کنم تا مطالعاتی که بهم کمک میکنه تا T یا V مورد علاقم رو شکل بده رو انجام بدم. به طور مثال قصد دارم به طور جدیتری مطالعه روانشناسی رو پیگیری کنم و خب در متمم هم به صورت فعالی حضور پیدا خواهم کرد تا بتونم از متمم و متممیها یادبگیرم.
دوست دارم در ادامه حرفه مشاوره مدیریت و معلمی رو پیش بگیرم. حقیقتا خودم رو خیلی خوش شانس میدونم که در زندگیم تونستم با ۳ نفر آشنا بشم، علینقی مشایخی، بابک علوی و محمدرضا شعبانعلی و به نوعی شاگردشون باشم. برای من این ۳ نفر الگوهای زندگیم هستند و از صمیم قلب دوسشون دارم و الان هم به نوعی دوست دارم این متن رو برای تو بنویسم تا به نوعی مسیری که طی کردم رو باهات به اشتراک بگذارم.
حدود ۵ ماهی هم هست که در شرکت پوشه مشغول به کار هستم. اول در نقش کارشناس فرهنگ و یادگیری و الان در نقش کارشناس ارتباط با مشتری و فروش. به نظرم تجربه خوبی هست که میتونه بعدا در مسیری که میخوام دنبال کنم.
امیدوارم بتونم در مسیرم انتخاب های خوبی رو انجام بدم و با انرژی، سختکوشی، پشتکار، انگیزه و تفکر این مسیر رو ادامه بدم.
در این مدت همیشه مطالب روزنوشته و برخی از کتابهات رو میخوندم و دنبال میکردم و چقدر خوب که این ارتباط وجود داره. به نوعی درسته که نزدیک به سه سال هست که ندیدمت ولی ارتباط نزدیکی بین خودم باهات حس میکنم.
خوشحالم از اینکه میتونم معلمی مثل تو داشته باشم.
همین، حرف دیگهای ندارم. میخواستم شرح حال بدم.
از صمیم قلب بهترینها رو آرزو میکنم برات
محمدحسن.
خیلی خوشحال شدم که برام از مسیری که طی کرده و از راهی که در پیش رو داری نوشتی.
خوشحالتر شدم که سختیهای زندگی شخصی، انرژی و انگیزه رو ازت نگرفته و با جدیت داری راهت رو ادامه میدی.
احساس میکنم که حوزهی رهبری تغییر و یادگیری سازمانی، یک انتخاب بسیار هوشمندانه و مناسب برای تو محسوب میشه و میتونی در این مسیر، رشد فردی رو تجربه کنی و به فرد تأثیرگذاری تبدیل بشی.
نمیدونم ادامهی تحصیلت در کشور دیگه، نهایتاً به مقیم شدن در نقطهی دیگهای از جهان منتهی میشه یا در نهایت در ایران مستقر میشی. قاعدتاً ابهامها و نادانستهها در چنین مسیری، بسیار زیاده و گام به گام که جلو میری، «سُفرهی گزینهها» پیش چشمت پهن میشه و تازه بهتر میتونی تشخیص بدی که چه راههایی هست و هزینه و منفعت هر کدوم از اون راهها و گزینهها چیه.
اما یقین دارم که توی این مسیر، تصمیمهای درستی میگیری و انتخابهای خوبی رو انجام میدی. من تو رو در ذهن خودم با صفتِ «پختگی» تصور میکنم و میشناسم.
خوشحال شدم که به دکتر مشایخی و دکتر علوی اشاره کردی و البته قد و قوارهی من در حدی نبود و نیست که در ادامهی اسم این دو عزیز قرار بگیرم.
شاید برات جالب باشه بگم که چند هفته پیش، دیگه واقعاً احساس کردم انرژیم کمه و حسم به خیلی چیزها بده و رویدادهای محیط، حالم رو «بیش از پیش» نسبت به خیلی چیزها خراب کرده. توی لیست تماس موبایلم گشتم ببینم به کی میتونم پیغام بدم.
به اسم دکتر علوی رسیدم. جسارت این رو نداشتم که به تلفن دکتر پیام بدم. این بود که ایمیل زدم و بهشون گفتم که من لیست دوستانم رو بالا و پایین کردم و دنبال کسی میگردم که باهاش صحبت کنم و به شما رسیدم. اگر وقت بدید میخوام یک ساعت بیام ببینمتون.
ایشون هم مثل همیشه که بهم لطف دارن، قراری رو گذاشتند و یک ساعت در دانشکده با هم حرف زدیم.
بیشتر بحثمون به موضوع رهبری و تأثیرگذاری گذشت و کمی هم دربارهی اصالت صحبت کردیم. ویرایش اول کتابشون رو خونده بودم. اما ویرایش دوم رو با دستنوشتهی خودشون هدیه گرفتم و با افتخار، توی کتابخونه نگهش میدارم (من پیش استادهام هیچوقت دربارهی متمم حرف نمیزنم. چون در مقابل زحمات اونها انقدر کوچیک میبینمش که بیاحترامی و بیادبی میدونم بهش اشاره کنم. اما به لطف و اشارهی دکتر، در اون باره هم حرف زدیم).
نمیتونم برات بگم واقعاً چقدر حالم خوب شد و انرژی گرفتم.
منم اینها رو به سبک گزارش، برای تو نوشتم و نه با هدف خاصی. اما در عین حال، خواستم بگم که هم شانس خوبی بوده که مدتی با دکتر علوی از نزدیک کار کردی. هم اتفاق خوبیه که به سمت موضوعی مثل رهبری تغییر میری. مطمئنم قبل از هر کس دیگری، خودت از مطالعه و یادگیری در این زمینه بهره میبری و ثمراتش رو تجربه میکنی.
ضمناً امیدوارم تا قبل از رفتنت. فرصت بشه همدیگرو ببینیم.
حقیقتا باعث افتخارمه که من رو با صفت “پختگی” توصیف کردی و سعی خواهم کرد در این مسیر به همین گونه عمل کنم. هنوز در ابتدای راهم هستم و چیزی بلد نیستم واقعا، اما به نظرم این خوش شانسی بسیار بزرگی برای من بوده که تو همین ابتدای مسیر انسانهای بزرگی رو دیدم. کار کردن با دکتر علوی برای من همینطور که گفتی فرصت بسیار ارزشمندی بود و این که شاید در این یک سال اخیر ایشون رو هر هفته میدیدم، خیلی ارزشمند بود. گاهی با خودم فکر میکردم که من قدر این فرصتها رو نمیدانم و گاهی که در این جلسات بدون مطالعه کافی حضور پیدا میکردم از خودم شرمنده میشدم و حس میکردم من با این کارم نه تنها در حق خودم و دکتر به قولی ظلم میکنم بلکه در حق جامعه اطرافم هم این کار رو میکنم، چون اون وقت میتونست صرف کارهای دیگهای بشه که ارزشآفرینی بیشتری داشته باشه. حس میکنم آدمهایی مثل شما اینقدر وقتشون با اهمیت هست که اگر بخوام من ساعتی از این وقت رو داشته باشم باید از قبل براش آماده باشم و بتونم استفاده مفیدی رو بکنم. این رو گفتم که بگم جمله آخری که گفتی امیدوارم قبل از رفتنت بشه همدیگه رو ببینیم، برای من خیلی با ارزش هست و اگر همچین فرصتی داشته باشم براش لحظه شماری میکنم تا بتونم ببینمت و خیلی ممنون میشم اگر بتونم ببینمت، چون میدونم دیداری خواهد بود که در زندگی من تغییری رو ایجاد میکنه.
یادم میاد اولینبارهایی که میخواستم با دکتر صحبت کنم برای اینکه بتونم باهاشون پایان نامه داشته باشم یکی از موردهایی که خودم رو باهاش معرفی کردم این بود که من توی متمم مطالعه منظم دارم، البته این برای حدود دو سال پیش بود که واقعا مطالعه منظم هر روزه داشتم. میخواستم بگم که برای من بازم خوش شانسی بزرگی بود که با متمم آشنا شدم و متمم و متممی ها تاثیر زیادی رو روی مدل ذهنی من گذاشتند.
امیدوارم که فرصت ادامه تحصیل با توجه به موانع زیادی که از گرفتن پذیرش تا گرفتن ویزا وجود داره برام فراهم بشه، اگر هم فراهم نشه سعی میکنم با انرژی بیشتری این مسیر رو از طریق راههای دیگه ادامه بدم و یادبگیرم و رشد کنم. در مسیر پیش روم همونطوری که گفتی «سُفرهی گزینهها» پیش روم پهن خواهد شد و امیدوارم که بتونم انتخابهای درستی داشته باشم. امیدوارم در این مسیر بتونم برای خودم و دیگران آدم بهتری باشم.
از وقتی که پاسخت رو دیدم تا امروز که دارم جواب میدم واقعا حال بهتری دارم و انرژی زیادی گرفتم. خیلی ممنونم بابت همه چیزهایی که به من یاد دادی و یادمه که قبل و بعد از آشنایی با تو چقدر نحوه رشدم و مدل ذهنی من تغییر پیدا کرده و میکنه.
استاد حالا که ایران هستین کاش بشه شما رو دید حتا اگه کوتاه هم باشه.
من یه بار در فرودگاه مشهد شما رو دیدم و یه عکس هم موفق شدم باهاتون بندازم. اما همین که رسیدیم هتل خانمم گفت عکست رو ببینم، گوشیو بهش دادم و نمیدونم اون زمان اندروید چند بود که عکس رو میکشیدی بالا پاک میشد و این بنده خدا هم به تصور اینکه داره میره عکس بعدی زد عکس رو پاک کرد.
برگشتم تهران گوشی رو پایتخت دادم بازیابی اطلاعات کنن.
القصه ک عکسه برنگشت و غم چند سالش باهام موند.
حرف خاصی هم ندارم سوالی هم ندارم چیزی هم نمیخوام یاد بگیرم چون همه حرفها تو متمم و سایت هست با بالاترین کیفیت. فقط هدف گرفتن یه عکس دیگهس که داشته باشم و عشق کنم و حالم خوب بشه.
سلام
روزنوشتهها، اینستاگرام نیست. اما کاری که تو در روزنوشتهها کردی، در بین هیچکدام از افرادی که با عنوان “لایف استایل” در اینستاگرام فعالیت میکنن، ندیدم. لایف استایل، این نیست که من صبح که بیدار میشم، چی میخورم و ظهر کجا میرم و خونه زندگیم چه شکلیه و مارک ساعت و لباسم چیه و …/ کلا لایف استایل رو به ما بد نشون دادن. صرفا یه مشت عکس خوشگل و جذاب به خوردمون دادن.
اما اینجا تو برای ما، از لایف استایلت گفتی. از قواعد زندگی و کاریت گفتی. از ارزشها گفتی و چیزهایی که بهشون پایبندی. از تجربههای خوب و بدت در اینباره گفتی.
من تمایل زیادی دارم که بیان لایف استایلت رو در روزنوشتهها ادامه بدی. بیشتر و ریزتر از قبل.
هیچ محتوایی که به عنوان سبک زندگی به ما دادن، به اندازهای که اینجا در روزنوشتهها از لایف استایلت خوندیم و یاد گرفتیم، نه واقعی بوده و نه اثر بخش.
خب یخورده دنیای اطرافم ساکت شده. دوست داشتم با کسانی که برام عزیزن صحبت کنم. خب خیلی هاشون رفتن هر چند من راهش را پیدا کردم و باهاشون حرف زدم. به اونایی هم که مونده بودن تماس گرفتم. تو این فکر بودم که دیگه کیا برام عزیزن که یهو متوجه شدم تو این ۳ روز حداقل روزی ۲،۳ بار به سایت شما سر زدم. با خودم میگفتم خب حالا که شیر اینترنت را بستن شاید سرتون خلوت تر شده باشه و قلم به دست بگیرید هر چند میدونم اینجا نوشتن براتون سخت تر شده. شما یکی از عزیزترین کسایی هستید که ندیدمش. راستش را بخواین سهم زیادی از نگاه امروزم به دنیا را به شما مدیونم. نمیدونم شاید اگه نوشته های شما نبود همون نگاه خام ۷ سال پیشم را داشتم و فقط یه مهندس بودم که درساش را با نمره های خوب پاس میکرده. این روزها چیز بیشتری از زندگیم میخوام. خب دیگه دانشگاه فارغ شدم و در تلاشم زندگیم را به شکلی تغییر که دوست دارم. من هم مدیریت را دوست دارم، هم اعداد را، هم قصه گویی. واسه همین شروع کردم به مطالعه کتابایی که تو پست BA گذاشتین. فعلا از کتاب آمار شروع کردم و دارم لذت تمام را می برم. وقتی میخونمش دوست دارم بقیه کتابایی که تا الان خوندین را هم بخونم(الان پیشتر تو حوزه AI و سیستمای پیچیده:) )، (کتاب “simply complexity” را همون پارسال که معرفی کردید خوندم. کاشکی بشه کتابای بیشتری را تو این حوزه معرفی کنید مثل شیوه ای که واسه BA معرفی کردید اینکه با چی شروع کنیم و چجوری ادامه بدیم. من خودم این روزا دارم کتاب “network science” باراباشی را میخونم، نسخه اینترنتیش را، از این مدل کتابا که نسخه تحت وب داره خیلی لذت می برم.).
دیگه اینکه یه کتابم دیگه هم خوندم به اسم “storytelling with data”. این را واسه قسمت داستان گویی با داده خوندم و حجم عظیمی که در این حوزه کار می کنن و کتاب نوشتن، برام شگفت انگیز بود. تو سرچ کوچیکی که کردم سایت فارسی را نیافتم که متمرکز را این موضوع مطلب نوشته باشه. دوست دارم شروع کنم در این باره نوشتن ولی بنظرم هنوز زوده.
میدونم طولانی شد. اگر این شرایط حاکم نبود خیلی احتمالش پایین بود تا مدت ها اینجا بنویسم و سر شما را ببرم( می بینین که دست به منبرم خیلی خوبه:) ).
نمیدونم نوشتم را چجوری تموم کنم. مثل کسیم که بعد از سال ها دوستش را دیده و داره از سرگذشتش میگه. پس بزارید اینجوری تموم کنم. خوشحالم که در اینجا و در این زمان شما را ملاقات کردم.
خدانگهدار
غزل جان.
خوشحالم کردی که اینجا گزارشت رو نوشتی و خوشحالترم میکنی اگر باز هم، در هر فرصتی که تونستی اینجا بنویسی و بین نوشتههات، اینقدر فاصله نیفته.
از اینکه داری کتابهایی رو میخونی که میتونن بهت Insight بدن خیلی خوشحالم. مطمئنم خودت هم میدونی که این ساعتها که صرف مطالعهی چنین کتابهایی میشن، تنها ساعتهایی هستند که در گذر عمر، از نحوهی گذرانشون پشیمون نمیشیم.
نمیدونم چرا تا حالا این کاری رو که گفتی انجام ندادهام و فهرست کتابهای پیشنهادی Complexity رو ننوشتم اینجا.
حتماً طی روزهای آتی این کار رو میکنم. حالا اگر هم فهرست کاملی و قابلقبولی نشد، حداقل میتونه یه نقطه شروع اولیه باشه.
پینوشت برای تو و بقیهی بچههایی که این حرفها رو میخونن: منم مثل تو، این نوع گفتگوها رو از جنس ملاقات کردن و دیدار رو در دو میدونم. واقعاً حس خوب بهم میده و آرومم میکنه. وقتی یکی از بچهها میاد گزارشی از زندگیش میده یا از کتابی که خونده یا هر موضوع مشابه دیگهای، خیلی حس خوبی پیدا میکنم و احساس میکنم رابطهمون، یک گام نزدیکتر شده. امیدوارم این سبک خبرها و گزارشها و حرف زدنها رو بیشتر و بیشتر توی روزنوشتهها ببینم.
و من 🙂
خیلی خیلی دوست دارم کتابایی که توی حوزه AI و سیستم های پیچیده خوندین رو بخونم. می دونم درکم به اون حدی که شما درک کردین نخواهد رسید ولی فهمیدنش خیلی برام هیجان داشت و داره. بیشتر هم مشتاقم کتاب خودتون آپدیت شه.
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
آقا
آقای واقعی
سلام محمدرضا جان
جدال میان عقل و دل احتمالا جنگی بی پایان در تاریخ بشریت است. جنگی که گاهی منطق پیروز میشود و بعد کمی دلت میگیرد که این منطق خالی از هرگونه احساسه و گاهی به حرف بعد عاطفی آن گوش میکنی و آدم های منطقی که تعدادشان کم نیست با نیشخندی تو را نظاره میکنند و میگویند ” دلش خوش است” .
دقت و وسواس برای استفاده از کلمات چیز ساده ای نیست. دل نوشته خیلی مواقع از دل میاد و دل حرف حال میزند، به پاراگراف بندی، به روانی کلمات و خیلی چیزهای دیگر اهمیت نمیدهد فقط میگوید آنچه را که حالش میگوید. به نظر من نمیشود دل نوشته را با منطق و با وسواسی زیاد نوشت که وگرنه فرقی با مقاله علمی نمیکند.
اگر روزنامه وار بنویسیم میشود : ” مادر جوانی به دلیل مشکلات خانوادگی در روسیه خود را زیر قطار انداخت”
و اگر خواستی با دقت بنویسی تا به دل مخاطبت بشیند و تاثیرگذار باشد میشود ” آناکارنیا”
محمدرضا جان سخت است هر روز آناکارنیا نوشتن …
سلام محمدرضا جان. خوشحالم که عکس گذاشتی واقعا دلم تنگ شده برات. میشه ازت خواهش کنم هروقت امکانش بود در مورد کوچینگ بنویسی. من در محضر شما یادگرفتم که مدرک اهمیتی نداره و اصل و اساس در متمم برای ما یادگیریه و نه مدرک، اما تو مبحث کوچینگ مدرک مهم میشه و اگه کسی بخواد تو این حوزه فعالیت کنه با انبوه کلاسها و دوره هایی مواجه میشه که هیچ مرجعی برای ارزیابی محتوا، زمان و هزینه هاش وجود نداره.ممکنه نظرت رو در مورد آموزش این حوزه بنویسی؟
مهشید جان.
واقعیتش توی این حوزه هیچ نوع اطلاعات مفید و به درد بخوری ندارم.
یه مقدارش هم به پیشزمینهی ذهنی منفی خودم برمیگرده که باعث شده در مورد این حوزه، کمتر تحقیق کنم.
چون حسم این بوده که کوچینگ و منتورینگ، توی ایران یه جور «مُد» محسوب میشه که بعد از رواج یافتن اینستا و رشد سریع تعداد مدرسها، مورد استقبال قرار گرفت و بیشتر کسانی که قبلاً عنوانهای «معلم» و «استاد» و «مشاور» رو برای خودشون بهکار میبردن، یکشبه به «منتور» و «کوچ» تبدیل شدن.
چک کردن سرویسهایی مثل گوگل ترندز و Ngram هم نشون میده که در پانزده سال اخیر در سطح جهانی، این واژهها و مشتقاتشون با افت و خیز ناچیز (مثلاً حدود بیست درصد) به کار برده میشدن. بنابراین، با اطمینان بیشتری میشه حس کرد که این موج اخیر در ایران – که قدمت بسیار کمتری داره – بیشتر یه جور Management Fad یا مد مدیریتی محلی محسوب میشه (البته وقتی تعداد دانشجو ثابت باشه و تعداد مدرس زیاد بشه، خود به خود، سرانهی دانشجویی که به هر مدرس میرسه کمتر میشه و وقتی کلاسها با تعداد کم تشکیل میشه یا حتی به رابطهی یک به یک میرسه، عنوانهایی مثل کوچ و منتور، پذیرفتنیتر و آبرومندتر میشن).
حالا توی چنین اوضاعی، نمیدونم وقتی یه آدم کارکرده و با تجربه (نه از سر بیکاری و به طمع کسب درآمد آسان و سهلالوصول) میخواد بین دورهها و جلسات مختلف، یکی رو انتخاب کنه، باید چه معیاری رو مد نظر قرار بده.
با توجه به این ملاحظات، منطقیتره نظر ندم و منتظر بمونم بعداً تو بیای تجربههات رو بگی و من یاد بگیرم.
خیلی ممنونم از پاسخت.
می دونی منم واقعا به چیزهایی که گفتی فکر می کنم. درست مثل زمانی که تصمیم گرفتم MBA بخونم و اومدم بهار. خیلی ها رو دیدم که گذروندن این دوره صرفا براشون اعتماد به نفس کاذب حاصل از کسب مدرکی فاخر با تعداد ساعتی بالای ۷۰۰ ساعت رو به همراه داشت. (تازه بعدش مینی MBA و کمپ یک هفته ای و به قول خودت قرصش رو هم دیدیم 🙂 )اما برای من واقعا نقطه ی عطف زندگیم شد و همون طور که پیش تر هم در کامنت های متمم و هم در اینجا نوشتم ،اگه بهار نمیومدم و بعدش با روزنوشته ها، متمم و مدل ذهنی مدیر و دوستان متممی آشنا نمی شدم نمی دونم الان دقیقا کجای زندگی ایستاده بودم.
الانم سردرگمی انتخاب دروه معتبر (با علم به اینکه من باید چندین برابر آموزه هاشون انرژی بزارم) باعث شد که از کسی که دیدگاههاش برام بسیار ارزشمنده راهنمایی بگیرم.
با همه مواردی که نوشتی کاملا موافقم اما من توی این سالها دیدم که هستند افرادی که صرفا با معرفی یه سایت یا کتاب در مسیر رشد و توسعه قرار نمی گیرند و نیاز به همراهی و مراقبت بیشتر دارند. مطمئنم که بعد از طی کردن مسیرشون با کوچ هم هیچ تضمینی وجود نداره که صد درصد متحول بشن، فقط شاید بشه از این طریق به معدود افرادی کمک کرد که مسیرشون رو پیدا کنن و اونها هم بعدا راهنمایی بشن برای دیگران.
با این تصویر دیگه جای سخن نیست ?
مگر آرزوی اینکه همه چیز خوب باشه برات…
بعد از مدتها که از فضای متمم و روزنوشته ها دور بودم. امروز با دیدن عکس محمدرضا و دیدن کامنتهای مریم رئیسی، شهرزاد و علیرضا داداشی خاطرات خوش اینجا برام زنده شد.
امیدوارم دوباره بتونم تو متمم مثل سابق فعال باشم. خیلی دلم برای همه چیز اینجا تنگ شده
{با ما گفته بودند:”آن کلام مقدس را با شما خواهیم آموخت،لیکن به خاطر آن عقوبتی جان فرسای را تحمل می بایدتان کرد.”عقوبت جانکاه را چندان تاب آوردیم ، آری ، که کلام مقدسمان ، باری ، از خاطر گریخت.}
درد مشترک سیستمی است در این مقطع از زمان و مکان ، و شاید نیاز به تغییر روش ، شیوه حرکت در روز نوشته ها نباشد ، چه آن نیز تغییر در معلول است که در شرایط معمول پاسخ درست خود را داده است . گواه این داستان ، وضعیت قلم دیگر دوستان .
سلام محمدرضا جان
بالاخره به خودم جرأت دادم یه کامنت هیجانی بذارم. بارها شده نوشتم و بعد که اومدم ارسال کنم دیدم در سطح صحبتهای دوستان خوبم نیست. پیشاپیش از سطحی بودن و لوس بودن حرفام عذر میخوام (هرچند میدونم بهتره اول عذر نخوام و در انتها عذرخواهی کنم)
واسه من خوندن اظهار نظرهای حرفهای و دریافت تجربه و دانش تخصصی هدف ثانویه اومدن به روزنوشته هاس. اینجا بیش از هر چیزی دنبال دیدن تو هستم و آموختن درس زندگی از حرفات. البته که در کنارش از صحبتهای بقیه دوستان هم یاد میگیرم.
برای من روزنوشتهها همین از «اونجا» به «اینجا» رسیدنه اس. اینکه روندها رو ببینم. اینکه چطور با شرایط تصمیم بگیرم. تغییر کنم و مثل مرداب راکد نباشم.
در یک کلام روزنوشتهها جدای از بحثهای تخصصی حال جمع دوستانهای رو داره که میشه بدون ملاحظات متممی [آدمک چشمکزن با زبان بیرون] خودمونی خوند و بود.
الان آدمایی در اطرافم هستن که با تو چهره به چهره در ارتباط بودن اما هیچوقت بهشون حسودیم نشده، چون من تو رو با تک تک روزنوشتههات و متمم و تراست زون حس کردم و شناختم (البته وقتی مطرح میکنم حتما دردم اومده [خنده ملیح])
اینکه ما رو قابل دونستی و اومدی از نبودنت گفتی و یه عکس قشنگ و خندون از خودت ضمیمه کردی کلللی [از عمد با سه تا «ل» نوشتم] واسه ما میارزه. حتما خودتم میدونی نگرانت میشیم وقتی کمتر هستی [همینطور که اشک میریزد بوسهای بر عکس میزند].
ببخشید خارج عرف مینویسم ولی یجوری باید بهت می گفتم که چقدر نه تنها معلمی بلکه حق رفاقت به گردنم داری.
یه چیزی تهش میگم دو تا سه کیلومتر از مرزهای عرف روزنوشتهها خارج شم [لبخند شیطانی]
مرسی که هستی [گل سرخ]
[…] “از شما چه پنهان که مدتیه نوشتن در روزنوشته برام سختتر شده […]” (+) […]
سلام
محمدرضای عزیز
دیدن عنوان لحظه نگار بهم جرات داد که بعد مدتها بتونم به بهونه تبریک این عکس جدید، عرض ادبی کنم.
اگرچه هر روز شونصد بار به اینجا سرمیزنم تا پستها و کامنتهای جدید رو از دست ندم، خیلی وقتها میبینم که حرفها و حکمتها و تجربههایی که قبلا مطرح کردی، هنوز راهی به رفتار و نگاه من پیدا نکردن و جا داره به جای انتظار برای مطالب جدید، همونها رو دوباره و چندباره بخونم و امیدوار باشم که شاید فرجی حاصل بشه.
به خاطر همین هم دست از مطالعه مطالب قبلیت برنمیدارم وچندباره خوانی آرشیو روزنوشتهها، سهم قابل توجهی از زمان حضورم در اینجا رو به خودش اختصاص میده و هر بار نکته جدیدی نظرم رو جلب میکنه.
چند شب پیش بود که قابلیت ویژه جستجو سایت کار نمیکرد و با خودم فکر میکردم نکنه به خاطر استفاده بیش از حد من بسته باشینش. 😉
حتی وقتی که مطلبی رو تکرار میکنی و یا اینکه به صورت پیوسته مطلبی رو ادامه میدی، با خودم میگم که احتمالا این موضوع باید اهمیت خیلی زیادی داشته باشه که محمدرضا خواسته با اختصاص مطالب بیشتر، توجه ما رو به اهمیتش جلب کنه.(یکی از تفاوتهای اینجا با متمم)
خلاصه اینکه اینجا و متمم به قدری محتوای ارزشمند در اختیارم قرار داده که احتمالا تا مدتها باید در خم اینها بمونم.
اینجا شبیه صحنه نمایشیه که همیشه نمایشهای خاص و ویژهای داشته. این روزها بدون اینکه عنوان نمایش رو بدونم، به این جا سر میزنم و میدونم هر نمایشی در اینجا به نمایش دربیاد، قراره ازش لذت ببرم.
میدونم هر تغییری که در محتوای نمایش این صحنه به وجود بیاد، بازهم قراره همون رنگ و بوی آشنا رو داشته باشه و لحظات لذتبخشی رو رقم بزنه.
پینوشت: عکس جدید هم مبارک باشه. بسی خوشحال شدم از رویت روی استاد.
سلام آقای شعبانعلی عزیز
چقدر خوب که یه لحظه نگار نوشتین.
همیشه قبل از اینکه به متمم سر بزنم اول از روزنوشته هاتون شروع می کنم و بعد از لینک صفحه چپ وبلاگتون قسمت آخرین مطالب متمم ، وارد متمم میشم.
اینجا منزل امید ماست و احساس خوبی باهاش داریم. اگر برای شما هم مقدور باشه تجربه هاتون را از زندگی برامون بیشتر بنویسید.
تجربه های شما در طول تحصیل و کار همیشه برای من شیرین و آموزنده بوده.
سلامت ، شاد و پرتوان باشید.
آقا محمدرضا.
از راه دور سلام.
اول که خیلی خوش حال شدم جمال شما رو دیدم.
دوم اینکه من هم چند وقت بود که روزها و شب ها میامدم اینجا سر می زدم و می دیدم که مطلب جدیدی برامون ننوشتی و می خواستم یواش یواش این موضوع رو بگم که دیگه مثل سابق نه از داستان کتاب هایت خبری هست و نه از تجربه جلسات کاریت و مذاکره هایت. که خود شما موضوع رو مطرح کردی.
به هر حال امیدوارم همچنان چراغ اینجا روشن باشه چرا که من و احتمالا تعداد زیادی از دوستان با نوشته هایت زندگی میکنیم و به شخصه میدانم آنقدر خلاق هستی که می توانی ایده های جدیدی برای اینجا داشته باشی.
حضورت مستدام
اینجا خانه ی ماست
این خانه را دوباره احیا کنید
سلام محمدرضا جان.
چقدر این پیراهن بهت اومده 🙂
مدتیه فضای کاریم کمی عوض شده و بیشتر ارتباطم با نوجووناس. دنیای جالب و متفاوتیه و به همون نسبت کار کردن با نوجوونا پیچیدگیا و حساسیتای خاص خودشو داره. به طور مثال اگر بخوای از ابزار کهنه و مخربی مثل خشونت یا تهدید و تنبیه فاصله بگیری و با روشهای دیگه ای بخوای با دانش آموز همراه بشی و اونو با خودت همراه کنی، اونوقت متوجه میشی که چالش جدی پیش روته. دنیای ذهنی اون با تو تفاوتای جدی داره. چیزهایی که تو بهش میگی احترام، برای اون بی معنیه. اگر درسی رو دوست نداشته باشه، صراحتا میگه و این تو هستی که باید روش خودتو عوض کنی و خیلی چیزهای دیگه. به نظرم یکی از جاهایی که همدلی و مهارتهای ارتباطی به شدت مهمه و معنی پیدا میکنه، در ارتباط با نوجووناس و به همین خاطر من بودن در چنین محیطی رو به فال نیک میگیرم.
علاوه بر این من این روزها به دنبال منابع مرتبط با توسعه فردی و کسب و کار هستم که مناسب این گروه سنی باشه و یا حتی با داستان بتونه چنین مفاهیمی رو به دانش آموزا منتقل کنه. مورد دیگه بحث استعدادیابی هست که دارم به نحوه اجراش در مدرسه فکر میکنم. اگر در این موارد نکته ای به ذهنت میاد خوشحال میشم باهام در میون بذاری.
راستی چند روز پیش هم یه کامنت توی متمم گذاشته بودی درباره کتابهایی که دوست داری به دیگران هدیه بدی و در اون از کتاب جادوی واقعیت نام برده بودی که میتونه جایگزین درس علوم در مدرسه بشه. بلافاصله بعد ازین که کامنتتو خوندم خیلی سریع کتابو به همکارام معرفی کردم. البته کتاب به فارسی ترجمه نشده و فقط یه پی دی اف ازش تو بعضی سایتا وجود داره.
امیرحسین جان.
در مورد کار با نوجوونها کاملاً میتونم حست رو درک کنم. من سابقهی بسیار کمی در تعامل با این گروه سنی دارم. اما همون سابقهی اندک هم کمک میکنه که به خوبی حرف تو رو بفهمم.
و البته با تمام وجود از این عصیانگری و صراحت که در نسل نوجوان میبینم لذت میبرم.
یعنی احساس میکنم که اگر این قد برافراشتن و عصیان کردن در برابر نسل قبل و ایدههای قبلی و باورها و سنتهای کهنه و کهن نبود، بشر به قهقرا میرفت.
به گمان من، تلاش دائمی سنت برای تحمیل خودش و در مقابل، نوجویی عمیق نوجوان برای سر برداشتن از زیر یوغ گذشته، نوعی حرکت پویا رو ساخته که به گواهی تاریخ، برآیندش همیشه به سود نسل بعد تموم میشه.
دربارهی استعدادیابی ایدهی خاصی ندارم و فقط میدونم که در نوجوانها چنین کاری پیچیدهتره و توی دنیا هم کمتر کسی جرأت میکنه ادعایی روی این کار داشته باشه. فقط میتونم برات آرزوی موفقیت کنم و خصوصاً آرزو کنم که بتونی مفهوم استعداد رو بیشتر از بچهها برای والدین اونها جا بندازی. چون ذات استعداد، مثل آبِ جاری میگرده مسیر رشد خودش رو پیدا میکنه. این والدین هستن که با سدسازیهای مداوم به اسم «خیر اندیشی» و «تجربه» و «شناخت از جامعه» و «تأمین آتیه»، یه مسیر کاملاً سادهی طبیعی رو مسدود میکنن.
دربارهی Magic of Reality سعی میکنم روزی روزگاری، یه نسخه ازش رو برات بفرستم.
من علاقهی خاصی به این کتاب دارم و علتش هم نکتهایه که اتفاقاً خود نویسنده هم بهش توجه داشته و در آخر کتاب اشاره میکنه: «واقعیت از هر افسانهای شگفتانگیزتر است.»
ما قدرت شگفتزده شدن رو از دست دادیم. «عادت» که کارکردهای مثبت زیادی داره، در اینجا به ما «خیانت» میکنه.
همیشه حس میکنم میشه یک بار یک پشه رو «کشف» کرد و یه عمر باهاش سرخوش بود و بعدش با رضایت کامل مُرد.
میشه یک لحظه عاشق «جوشیدن آب» شد و ساعتها لذت و سرور رو باهاش تجربه کرد.
تو فقط یک لحظه به اندام عجیبی مثل چشم فکر کن. یک موجود (انسان یا مگس یا هر جانور مشابه دیگه) اندامی داره که میتونه به واسطهی اون، تجربهای از مکانی داشته باشه که در اون حضور نداره.
واقعاً اینها چیزهای کوچکی نیست که ما بهش عادت کنیم.
تو فرض کن من الان بگم میتونم مُرده رو هم زنده کنم. آیا واقعاً چیزی به این بینهایت شگفتی که الان در وجودم هست اضافه میشه؟ فرض کن بگن خورشید اومد زمین رو بوسید و برگشت رفت سر جاش نشست. آیا چیزی به عظمت و شگفتی فعلی عالم هستی اضافه میشه؟ قطعاً نه.
کسانی که به «طبیعت» عادت میکنند و از «شگفتیهای طبیعی» شگفتزده نمیشن، به این نفرین گرفتار میشن که دل به «شگفتیهای غیرطبیعی» بسپرن.
کجا میشه این شگفتزده شدن رو یاد داد؟ در کتابهای علوم. در کلاسهای زیست. در درس شیمی. لا به لای مباحث فیزیک.
اگر به تاریخ هم نگاه کنی، واضحه که سایهی سنگین قرون وسطی هم، با اصحاب دائرهالمعارف و فلسفهبافیهای اونها جمع نشد.
با کسانی مثل کپلر و گالیله و نیوتون و برونو و بیکن جمع شد.
بزرگانی که عادیترین پدیدههای طبیعی، براشون عادی نبود و شگفتزدگی، اونها رو به سمت کشف دنیایی «بزرگتر» و «واقعیتر» سوق میداد.
کسانی که واقعیت براشون، از هر افسانهای شگفتانگیزتر بود.
سلام محمدرضا
پیرو حرفهای تاثیرگذارت باید بگم اتفاقا چند روز پیش موقع جابه جایی لباسها متوجه یه کفشدوزک شدم ؛ واقعا نمیتونم احساسم رو از اون چند ثانیه ای که محوش شده بودم انتقال بدم. وقتی فکر کردم دیدم بین چرخ دنده های زندگی روزمره و ماشینی چقدر تجربه و احساس ناب و قشنگ گم شده داریم.
سلام
همچین هم خالی از عریضه نبود. کلا یه چیزهای زیادی رو میشد درک کرد، لمس کرد و یاد گرفت. یعنی بی موضوعی هم خوب موضوعی بود و کلی خوشمان آمد:)
البته خیلی هم خوشحال شدم عکس خندان دیدم و این خودش کلیه.
سلام محمدرضا جان ! راه حل مشکلت اینه : یه مقاله بنویس با طعم ریاضی یا فیزیک یا پیچیدگی ! آدم دلش وا شه ??
سلام
عرض ادب و احترام
عزیزانِ وفادار به روزنوشته ها سلام
ولی از اول قرار بود(قرارداد روانی البته! برای مطالعه رجوع شود به مبحث قرارداد روانی در متمم) که دل نوشته هاتون در روز نوشته ها قرار داده بشه و در متمم مطالب آکادمیک قرار داده بشه
کاملا هم در جریان هستید که اکثر ما وقتی دلمون می گیره و هوای دلتنگی داریم میایم روزنوشته ها و وقتی حس و حال یادگیری و کار علمی داریم به متمم سر می زنیم.
آقا معلم عزیز
خواهش داریم که روزنوشته ها مثل قدیم بشه
نه جایی برای مطالب آکادمیک
(اینجا شور! متمم شعور!)
غبارِ گذرِ زمان رو در این عکس دیدم آقامعلمم.
و بغض کردم.
(شاید گفتنش در عرف جالب نیست، ولی ما که این حرفها رو نداریم ?)
من که دلم واقعن برای نوشته هاتون تنگ شده، با هر موضوعی امیدوارم بیشتر بنویسید حتی مسائلی روزمره جامعه
سلام آقا معلم
این اولین باری هست که اینجا می نویسم
نمی دانستم چطور هر آنچه می خواهم به تو “ببخشید که همین اولین بار از تو استفاده می کنم” بگویم را بگویم
قبل از این که در متمم به ۱۵۰ امتیاز برسم برایش لحظه شماری می کردم
برای نوشتن در اینجا بی تاب بودم.
درست روز تولدم یعنی ۷ شهریور با امتیاز ساناز مجرد به ۱۵۰ رسیدم!
آمدم بنویسم دیدم چیزی برای گفتن پیش تو ندارم! چیزی نیستم و هیچ نمی دانم. حال که این لحظه نگار را دیدم دامنم از دست برفت و قرارم تاب شد!
پس این نامه یک هیچ چیز ندان در میانه ول معطل است به تو:
اسم من مهدی است.
۳ سال پیش با شعف و سرور سرشار پا به دانشکده پزشکی شیراز گذاشتم. از خانه مان در اهواز کوچ کردم به خوابگاهی درست آخر دنیا بین چند کوه کوچک! سال ها زحمت کشیده بودم. خودم و خانواده ام و البته اولین و گرانقدرترین معلم زندگی ام که برادرم باشد! احتمالن بشناسیش؛ “میلاد کا”
او اولین بار از تو به من گفت؛ او اولین بار عینک پر از لکه و خط و خشم را از چشمانم برداشت و به من یاد داد عمیق تر نگاه کردن را عاشقانه آموختن را! هنوز لحنش و آن مردمک های براق و مجذوبش وقتی از تو و چیزهایی که از تو یاد می گرفت برایم میگفت در ذهنم است. آن جا بود که من تورا شناختم.
نمیدانم چه بگویم! قبل از شروع فکر می کردم قرار است این نوشته ۲-۳ ساعتی از من وقت بگیرد اما الان زبانم بسته شده و دستم می لرزد.
حال که زبانم از نوشتن برای تو قاصر است بگذار کمی از خودم برایت بگویم. سال۹۵ با رتبه ۴۲۷ کشور و ۲۱۵ منطقه ۲ وارد دانشکده پزشکی شیراز شدم. در این سالها اتفاقات خیلی زیادی برایم افتاد. نوجوانی که تا ۱۸ سالگی تا سوپری سر کوچه هم میرفت بعد ۵ دیقه میومدن دنبالش حالا تنها شده بود. احتمالن میتوانی حدس بزنی که از چه حرف نمیزنم تا متنم گزاف نشود و خواندنش وقت تو را بیش از این نگیرد. در این سال های تنهایی گروه خیریه تشکیل دادم؛ خطاب به دکتر مطهری نامه سرگشاده نوشتم!کلی کارگاه برگزار کردم با داعیه ایجاد پرسش؛ نشریه نوشتم؛ و عاشق شدم ؛ من شکست خوردم محمدرضا
من ۳ سال شکست خوردم
اما از آن هایی که به کارت می آید
از آنهایی که پشتت را خم میکند اما مردمک چشمت را بزرگ
درست به وسعت زندگی!
ماه هاست که دارم در درس “تصمیم گیری درست الزاماً به نتیجه مطلوب منتهی نمیشود” متمم تلو تلو می خورم. میخواهم تمرینش را حل کنم اما هی چیزی که فکر می کنم شاید جواب باشد مثل پتک جمجه ام را تهدید می کند. آیا من اشتباهی اینجا آدمدم؟!
بگذار برایت از آخرین کارگاهی که در دانشکده پزشکی شیراز گذاشتیم بگویم. مدت ها فکر کردم که ورای همه ی کارگاه های تکراری و کلیشه ای و صد من یه غازی که برای بچه های تازه ورود “که درست مثل نهال های نوپا دوستشون دارم” میزارن چه کاری میشه کرد که به دردشون بخوره! بزار ساده ترش کنم؛ چجوری برای این تعداد جوونی که بعد اومدن نتایج همه حلوا حلواشون کردن و آقای دکتر خانم دکتر صداشون کردن و الان برای خودشون تو قله ها سیر میکنن پرسش ایجاد کنم! کسایی که من ازین دامنه کوه هر چقدر داد بزنم صدام به گوششون نمیرسه! آدم هایی با هدف های یکسان که همه میخوان ۷ سال عمومی بخونن یه جوری طرح رو بپیچونن که برن تخصص بخونن و بعدشم دوباره درس بخونن که فوقشون رو بگیرن و بعدم فلوشیپ که بشن دکتر و استاد دانشگاه و پول خوب در بیارن و همین! این چیزیه که همه در سر می پرورن!
بعد از مشورت با امیرمحمد قربانی “که اینجا تو شیراز از معدود آدم هاییه که میشه ازش یاد گرفت” تصمیم گرفتیم برای بچه ها از استعدادیابی بگیم که بتونن تو مسیرشون قدم های منطقی تری در راه تخصصی شدن تو پزشکی بردارن!
کار به صورتی کارگاهی بود و به سختی یه تیم ۱۰ نفره برای ارائه جمع کردیم
ما از متمم استفاده کردیم محمدرضا
این افتخار ما بود و البته همیشه متمم رو هم به عنوان منبع اصلیمون معرفی کردیم.
یک روز با سعید که یکی از بچه های تیم ما بود “سعید به طور حرفه ای برنامه نویسی انجام میده” داشتیم تو سلف دانشکده با همدیگه و یکی از بچه هایی که تو کارگاه ما شرکت کرده بود حرف میزدیم. اون می گفت که به درس ها علاقه ای نداره و کارهای فنی چیزیه که توش فلو میشه؛ منم خواستم شروع کنم به گفتن از کسایی که جرات کردن و رفتن پی علاقشون و به اون چیزی که خودشون می خواستن رسیدن که سعید به نشونه هشدار زد به پای من و منم ادامه ندادم! اون پسره چند دیقه بعد رفت و من و سعید تنها شدیم.
چند دیقه سکوت کردیم. نیاز نبود چیزی بگیم چون میدونستیم چی داره تو ذهن شخص مقابل میگذره!
یک ابهام بزرگ!
من یک سوال کردم و بعد ما از هم جدا شدیم؛
“سعید نکنه آخر این پروژه انصراف ما از پزشکی باشه؟”
همه این گزاف گویی ها برای این بود که بگم هنوز مسیرم رو نشناختم محمدرضا! ۳ سال تلاش کردم برای پیدا کردن مسیر و هنوز هم برام مبهمه. چیزی که من رو اینجا نگه داشته پالس های کوچیک گاه گاهی و البته عمیقیه که گاهن بهم میرسن و یا میبینمشون! من با اونها زندگی می کنم و هنوز هم از جستجو برای پیدا کردن مسیر خسته نشدم. چیزی که این روزها منو سرپا نگه می داره یاد گرفتنه! من به مدیریت علاقه زیادز دارم و تو همه این سال بیشتر دروس آکادمیک مدیریت رو خوندم تا پزشکی
به تازگی کنار پزشکی دارم MPH سیاست گذاری سلامت می خونم.
MPH مخفف “Master of public health” هست. دارم تقلا می کنم برای پیدا کردن اشتراکات
و البته بعد از درد و رنج هایی که تو زندگی شخصیم داشتم اینروزها دارم روی چشم هام برای وسیع تر و عمیق تر دیدن کار می کنم و در این راه بیشترین کمک رو از “عباس کیارستمی” می گیرم. چیزی که این روزها زیاد بهش فکر می کنم واژه بلوغ هست محمدرضا؛ واژه ای که سال ها ازش فراری بودم و این روزها سعی میکنم مصداق هاش رو پیدا کنم؛ ممنون میشم اگر از بلوغ برام بنویسی.
همینجا نامم رو تموم میکنم
نمیدونم چجوری تموم کنم!
بگذار رجعت کنم به عکس زیبایی که از خودت گذاشتی و برایت شعری از بیژن الهی را بیاورم:
“آن لحظه که آب
به رنگ خود پرخاش میکند
تو آنی؛ آن لحظه ای
و رنگ آب
هر چه بیشتر در آب غرق می شود
زنده تر می شود؛ آبی تر!”
پی نوشت ۱: دلیل اینکه تو را “تو” خطاب کردم خاطره ای بود که برادر و معلمم “میلاد کا” از تو برتیم تعریف کرد. می گفت سال ۹۵ در break همایشت از او دعوت کردی که کتاب مذاکره ات را با مقدمه ای از خودت به او بدهی. میلاد میگوید همیشه حسرت آن لحظه ای را می خورد که موقعی که بقلش کرده بودی خجالت نگذاشته که تورا در آغوش فشار بدهد! راستی ما تورا خیلی خیلی دوست داریم. خیلی خیلی هم به تو دین داریم.از بخت ما دیگر همایشی نمیگذاری که تورا ببینیم. بگذار به کودک درونم جرات بدهم محمدرضا؛ این شاگرد شیطنت باز ته کلاس نشین تو خیلی دوست دارد تورا ببیند؛ دوست دارد برای لحظاتی تا میتواند تورا در آغوشش فشار دهد:)
پی نوشت۲: یادم رفته بود که می خواستم بگویم من هم در نوشتن متوقف شدم! مدتیست که تصمیم گرفتم ننویسم و آخرین نوشته وبلاگم”mehdikavari.blog.ir” برای ۴۶ روز پیش است. دلایل متعددی دارد که اصلی ترینش فاصله گرفتن از فضای دل نوشته نویسی است که به قول تو برای اینجا نیست!
پی نوشت۳: احساس میکنم چیز مهمی را جا گذاشتم.عذر من رو از برای این حجم پراکنده گویی بپذیر آقا معلم?
سلام آقامعلمِ عزیزِ دل
چندماه پیش تو یکی از نوشتههاتون چنین چیزی خوندم، اینکه آدمها یک چیز متحرکی هستند که کلمات ازشون آویزونند (بارها دنبالش گشتم که دوباره بخونمش اما پیداش نکردم) اونموقع کمی جا خوردم راستش بهم برخورد گفتم یعنی چی، چرا آقامعلم اینطوری میگه
اما از اونزمان به بعد، بارها و بارها تو کتاب(مثلا فصلی که در مورد خودانگارهها در کتاب هنر دستیابی نوشته شده و درس مرتبطش در متمم در بخش درسهای انگیزه) و نوشتهها و حرفهای دیگران به اون جملهی شما رسیدم و همش در ذهنم تداعی شد، آخرین بار هم در نوشتهای از آقا ملکیان بود که حرف شما مجدد برام یادآوری شد اونجا هم در مورد استعاره و کلمهای که برای زندگی انتخاب میکنیم و تاثیری که روی برداشتمون از زندگی و وقایع میگذاره و سوالاتی که برامون ایجاد میکنه گفته بود. کلا از وقتی اون جمله شما رو خوندم ذهنم باهاش درگیر هست و دنیای کلمات و انتخاب کردنشون کمی برام دلهره آور شده.
یادم بود تو یکی از درسهای متمم(استعاره مفهومی چیست و چه کاربردی دارد)، یک استعاره مینوشتیم، رفتم تو اون درس و دنبال کامنت شما گشتم که ببینم اونجا استعارهای از زندگی نوشتید یا نه، استعارهاتون در مورد “مطالعه کتاب شبیه یک سفر است” بود، و راستش خیلی دوست دارم بدون چه استعارهای برای زندگی دارید، خودم اونزمان زندگی رو شبیه سفر میدیدم.
ممنون میشم اگر امکانش بود در مورد کلمات بیشتر بنویسید و لینک اون نوشته رو هم قرار بدید که بتونم مجدد کلمات خودتون رو بخونم.
پینوشت: چه دختر خوبی شدم، شما عکس میذارید و من چیزی در مورد عکس نمیگم. (تو دلم گفتما) ; )
چه خوبه این عکس. انقدر ذوق کردم این عکسو دیدم. خیلی زیاد.
نمی دونم این چه حسیه که هر وقت عکستونو می گذارید میاد سراغ آدم.
محمدرضای عزیزم. این عکست خیلی خوبه، چشمات هم میخنده :).
تا باشه از این بهانهها و «خالی بودن عریضه» ها ؛).
سلام.
راستش دارم به این نتیجه می رسم که تفسیر یک تصویر ثابت هم می تونه به حال تفسیر کننده مربوط باشه؛ آخه من بر عکس شما احساس می کنم که محمدرضا جان تو این عکس کمی معذبه (!). شاید چون خودم چند روزیه که میزان نیستم. انشاءالله که اینجوریه.
بعد هم یک سوال از خود محمدرضا جان:
حال چشمت خوبه؟ مشکلی نیست؟
برقرار باشی.
دقیقا همینطوره آقای داداشی و من کاملا باهاتون موافقم.
اون روز که من این کامنت رو گذاشتم حالم خیلی خوب بود و همه چیز رو رنگی میدیدم :).
ولی مثلا اگه دیروز صبح می خواستم کامنت بذارم احتمالا می نوشتم محمدرضا جان حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟ :))
امیدوارم که حال چشم شما هم به زودی خوب بشه. 🙂
محمدرضا جان. خوشحالیم که امروز، اینجا میبینیمت.
این جملهای که گفتی، برام خوشحالکننده بود. اینکه:
“با این توضیحات، به نظر میرسه نگاه من به روزنوشته باید عوض بشه و ایدههای متفاوتی برای بهروز کردنش داشته باشم که فعلاً فرصت نکردهام بهش فکر کنم.”
امیدوارم به زودی این فرصت پیش بیاد، و در این فصل جدیدتر با هوایی تازهتر، باز هم ما رو مهمون نوشتههای همیشه خوبت بکنی.
سلام و خداقوت
وقتتون بخیر
به نظرم این تغییری که گفتین ایده بهتری هست و حدسم اینه که دیگر دوستان متممی هم از این تغییر بیشتر استقبال می کنند.
یه پیشنهاد به ذهنم رسید. لطفاً از تجربیات خودتون که ميتونه برای ما هم آموزنده باشه، بنویسید.