این نوشته من در مورد دکتر علی شریعتی را عصر ایران به مناسبت سالروز عروج این بزرگوار منتشر کرده است:
از دکتر علی شریعتی، بسیار گفتهاند و میگوییم. نام او جزو نام های بزرگ تاریخ معاصر ماست که تکرار و تکرر آن، هرگز در کلمات و پیامهای ما، رنگ نباخته است. چه زمانی که شبهنگام، با نوشتههای کویری او گریستهایم و چه زمانی که با پیامکهای طنزی که به نام او، دست به دست گشته، خندیدهایم.
در مورد شریعتی، بزرگان ما کم نگفتهاند و کم ننوشتهاند. آنچه اینجا میخوانید یک تحلیل علمی دقیق و حرفهای نیست. بلکه حرفهای شهروندی است که مثل صدها هزار ایرانی دیگر این آب و خاک، لحظات تنهایی و ناامیدی خود را در کویر او قدم زده و اسلامیات و اجتماعیات او، عینک متفاوتی را برای نگاه به دین و جامعه، هر چند برای مدتی کوتاه، به او هدیه کرده است.
باید بپذیریم که نقدهایی که امروز به شریعتی وجود دارد، به مراتب بیشتر از تحسین و احترامی است که نسبت به او ادا میشود. شریعتی، در غبارآلودهترین مقطع تاریخ معاصر ما، ایستاد و حرف زد. نوشت و خواند. او به تعبیر خودش سه گونه حرف برای ما داشت. اجتماعیات که دغدغهاش بود. اسلامیات که تلاشی برای تبیین روزآمد باورهای جامعهاش بود و کویریات، که چاهی بود که در آن، اندوه و تنهاییاش را فریاد میکرد.
کمتر کسی را دیدهام که واژهی روشنفکر را زیبندهی او نداند. اما او فاقد یکی از «عادتهای رایج روشنفکران» بود. بسیاری از روشنفکران جامعهی ما، همیشه کوشیدهاند پیشرو باشند. پیشرو نه به معنای «داشتن ذهن باز و اندیشه نو»، که این صفت، خود در واژهی روشنفکر مستتر است و اگر به این معنا نگاه کنیم، صفت پیشرو، توضیحی واضح در وصف روشنفکری است.
منظور من از «پیشرو» در اینجا این است که یک روشنفکر، خود جلوتر از کاروان یک ملت بایستد و به سرعت جلو رود و خود را راهبر چنین کاروانی بداند. پیشرو به معنای این که روشنفکر، از فاصلهی زیادی که با سطح فهم و دغدغههای مردم دارد، لذت ببرد و احساس غرور کند. زندگی خودش را بکند و حرفهای خودش را بزند و دیگران را «موظف» بداند که «بیشتر بخوانند و بفهمند و بزرگتر شوند» تا «لایق درک اندیشهها و دغدغههای او» شوند. درست مانند کاروانی که از یک مسیر کوهستانی صعب و دشوار، به سمت قله میرود و کوهنوردی که با غرور و تبختر، بدون لحظهای نگاه به پشت خویش، شتابان گام به پیش مینهد و می گوید که وظیفهاش باز کردن راه است و پیمودن راه، وظیفه پیروان است. کوهنوردی که اوج لذت را زمانی تجربه میکند که از گروه خود، چنان فاصله گرفته باشد که نقطهای محو در دوردست افق به نظر بیاید.
تاریخ روشنفکری این آب و خاک، چنین افرادی را کم ندیده است. کسانی که کتاب مینویسند و فیلم میسازند اما اکثر مردم از درک آنها ناتوانند. کسانی که در برج عاج تفکر مینشینند و از “فهمیده نشدن” احساس غرور میکنند و پیروزمندانه میگویند که وظیفهی ما اندیشیدن است و دیگرانی باید بیایند تا حرفهای ما را بفهمند و آن را به زبان عامه مردم ترجمه کنند. بحثهایی که در کافهها، خوانده میشوند و در همانجا نیز در لابهلای بوی قهوه و دود سیگار گم میشوند و به فراموشی سپرده میشوند.
با مروری کوتاه به نوشتههای شریعتی، میتوان فهمید که او به خوبی از توانمندی «پیشرو بودن» برخوردار بوده است. خوب می توانسته برای خود در گوشهای بنشیند و با واژهها، جمله سازی و فلسفهبافی کند. اما شریعتی، ساده حرف زد و ساده نوشت. او در جلوی کاروان مردم راه نرفت. او سالهای پنجاه، در کلاس تاریخ تمدن، زمانی که دانشجویان با فریاد کلاس او را قطع میکردند و میگفتند که نباید فرصت نبرد مسلحانه را با مرور داستان های خاک خورده تاریخ تمدن، هدر داد، لبخندی میزد و به هزار زبان میگفت: اینکه بدانیم چه نمی خواهیم کافی نیست. باید ببینیم چه میخواهیم و چه چیزی بهتر از مرور مسیر تاریخ، خواستهی تاریخی ما را مشخص خواهد کرد؟
شریعتی خوب میدانست و میفهمید که رشد یک جامعه، در گروه رشد میانگین اندیشه و نگرش در آن جامعه است و کمتر فضایی را میتوان یافت که روشنفکران پیشرو و دور از مردم، توانسته باشند تغییری جدی را در فضای جامعه خود ایجاد کنند. فهرست روشنفکرانی که او میشناخت و نام میبرد، عمدتاً کسانی بودند که با داستان و رمان و نمایشنامه و سخنرانی، عامه مردم را هدف قرار داده بودند. او خود نیز چنین بود.
شریعتی، در تمام سالهای تاریک و غبارآلود، قلمش را همچون توتمی مقدس، در دست داشت و نوشت. از آزادی گفت و عدالت. از برابری و برادری. او در پس کاروان مردم روان بود و میکوشید کسی از این کاروان جا نماند. تلخی روزگار اینکه، آنکس که زخمی و خسته، کاروان اندیشه بخش بزرگی از جوانان این خاک را به جلو میکشید، در میانه راه، به خاک افتاد. ما رد شدیم و جلوتر رفتیم. دوراهیهای زیادی را دیدیم و انتخابهای زیادی را انجام دادیم. امروز در نقطهای از کوه ایستادهایم که نه قله است و نه کوهپایه. راه به گذشته بسته است و نگاهمان در جستجوی آینده. می پنداریم که راهها را به تلاش خود آمدهایم و بیراههها را به هدایت او!
ما امروز چراغ به دستانی هستیم که دهها پیچ بزرگ این مسیر را جلوتر آمدهایم و راهها و چاهها را بهتر دیدهایم. امروز، از نقطهی بلندتر، بر محلی که او به خاک افتاد مینگریم و سخن گفتن و راه رفتنش را نقد میکنیم. نقطهی آغاز مسیری که او طی کرد و سرانجام مسیری که او می رفت، بیشتر از گذشته معلوم است. راحتتر میتوان به او خندید. راحتتر میتوان او را نقد کرد. همچون کسی که دهانش را چهل سال بسته باشی و هنوز، سرسخت و بیرحمانه، آخرین جملاتی را که چهار دهه پیش گفته است نقد کنی.
امروز، برخورد ما با شریعتی، بسیار آرام و بیصدا، درس بزرگی برای فرزندان ما خواهد بود. آنها از نگاه و نقدها و تمسخرهای ما، از پیام و پیامکهای ما، میآموزند که کدام راه مطمئن تر است. اینکه در برج عاج خود بنشینند و زندگی کنند، یا اینکه بکوشند همراه مردم و در کنار مردم، راه بهتری برای زندگی کردن بیایند یا بسازند. پیام رفتار امروز ما، اگر تغییری بزرگ و جدی نداشته باشد، برای فرزندانمان مشخص است: «به زندگی خود فکر کنید و برای خود زندگی کنید که ما حتی نسبت به جنازه خدمتگزارانی که در مسیر توسعه و رشد، زیر دست و پایمان له میشوند نیز، ترحم نخواهیم داشت».
شریعتی و شریعتیها در مرگ و زندگی غریب خواهند بود. او در پایان نمایشنامه ابوذر، کلامی از پیامبر اسلام را در وصف ابوذر بیان میکند. کلامی که شاید بهتر از هر توصیف دیگری مناسب خود او نیز باشد: خداوند او را رحمت کند. تنها زندگی کرد. تنها مرد و تنها برانگیخته خواهد شد.
عالي بود محمدرضاي عزيز
هميشه با وجود اينكه تقريبن كم از شريعتي خوندم ولي يكي از بت هاي زندگي من بوده ، جالبه بدوني با اينكه اهل بحث نيستم بشدت با مسيج هاي طنز و .. غيره اي كه در مورد شريعتي گفتن و تو صفحه هات اجتماعي گذاشتند برخورد ميكردم و يجورايي نسبت به شريعتي تعصب داشتم طوري كه تقريبن همه ميدونستن براي من نبايد از اين جور مثلا جك ها بفرستن.خوبه كه يكمقدار اين رفتارها كمتر شده، گرچه متاسفانه نسل فعلي كمتر به شريعتي و گفته هاش توجه ميكنه.
خوبه كه گهگاهي ازش بنويسي.
درضمن من دقيقا روز مرگ دكتر شريعتي بدنيا اومدم در همون سال..
از اوایل انقلاب که شریعتی رو شناختم در دوازده سیزده سالگی همیشه افسوس می خوردم که چرا کمی بزرگتر نبودم و چرا زودتر با او وقتی که زنده بود آشنا نشدم کاش برای یک بار هم در حسینه ارشاد از نزدیک پای صحبتش نشسته بودم اون وقتها تب شریعتی بد جوری داغ بود ومن هم همیشه علاقه مند اجتماعیات….. حتی بعد ها اسم دخترم آناهیتا را از توی یکی از کتابهایش فکر می کنم کویرش بود انتخاب کردم همیشه تحسینش کردم و خیلی چیزها از کتابهایش آموختم شاید الان شاید دقیقا یادم نباشد ولی اثرش را روی من گذاشت……… نوشته هایت و سبک نوینت در حال حاضر همان رنگ و بو را میدهد
و خوش حالم که این دفعه لیاقت داشتم و زود پیدایت کردم خدا حفظت کند وسالهای سال زنده وسلامت و موفق و خوش باشی وما مستفیذ برکاتت
سلام محمدرضاجان خداقوت ،رمضان مبارک، لینک کتاب (شریعتی جستجوگری در مسیر شدن) نویسنده شهیدبهشتی
http://www.shahidbeheshti.org/List/pdf/shareyati.pdf
شریعتی در عین روشن فکری ، خیانت بزرگی به ما کرد
سلام
چه خیانتی ؟
من اين مرد بزرگ رو هميشه ميستايم …
مطلبتان دلنشین بود. اما من گمان نمی کنم مااز شریعتی جلوتر رفته باشیم. آرمانهای ما محقق نشده و از این جهت دچار سرخوردگی شده ایم و اکنون بجای تفکر در مورد اینکه چرا آن آرمانها محقق نشده و ارزیابی خطاهای خود، فکر میکنیم آرمانها کلا دروغ بوده است و این دروغ را شریعتی به ما گفته است. در حالی آرمانها دروغ نبوده ما به خظا رفته ایم.
سخنانتان از سر درد است. ولی بسیاری مصلحان که فدا شدند تا دیگران فنا نشوند.
همیشه تاریخ مردم نیستند که پاداش می دهند خود خداست که پاداش می دهد و گاهی پاداش الهی با غربت همراه است.
فاطمی غربی- جمالزاده شمالی- کوچه نادر
جهان را پشت سر نهاده ام،
تاریخ را به پایان برده ام
و اکنون رسیده ام
به توده ای عظیم،
همچون کوهی،
از حرفهایی که برای نگفتن دارم…
افكار و انديشه هاي آدمهاي بزرگي كه جلوتر از همه هستند(و به زمانه خودشون تعلق ندارن) غالباً توسط هم نسل هاشون فهميده نميشه و براي شناختنشون معمولا بايد رو نسل هاي بعدي حساب كرد
درسته كه شريعتي انتخاب كرد پيشرو نباشه ولي انديشه هاش براي هميشه ماندگار شدن ، شايد خيلي بيشتر از روشنفكران همعصرش كه سروصداي زيادي به راه انداختن. و با تمام تلاش هايي كه براي گوشه گير كردن شريعتي انجام شد ميبينيم كه انديشه هاش هنوز زنده هستن و حيات دارن
هرچند انديشه هاي شريعتي جلوتر از زمانش بود ولي خودش با مردم بود و اين ويژگييه كه تو بيشتر به اصطلاح روشنفكراي ما نايابه
ولي محمد رضا بجز تو كمتر كسي رو ديدم كه انقدر به شريعتي علاقه داشته باشه و انقدر زيبا و عميق توصيفش كنه (پدر منم به همين شدت شريعتي رو دوست داشت)
سامان جان.
یکی از بچههای دهه شصتی که در صدای قزوین فعالیت میکنه به نام مجتبی رحیمی یک متن زیبا رو در مورد شریعتی نوشته که به نظرم جدای از زیباییش و منطق خوبش، به عنوان نگرش یک جوان نسل بعد از ما، خواندنی است. متن رو با لینکش اینجا میارم:
صدای قزوین – سرویس فرهنگی ؛ مجتبی رحیمی ، دکتر علی شریعتی هنوز یک مساله است و شاید بهتر است بگوییم یک تناقض، چه برای اهل سیاست و چه در اجتماع. این را می توان از آخرین بزرگداشتش(۱) و سیل پیامک هایی که برایش ساخته اند، فهمید.
دکتر علی شریعتی(مزینانی) کویر زاده ای که یک سال پیش از انقلاب اسلامی_ که شاید انتظارش را می کشید_ چشم از جهان فروبست(۲) و از این نظر هیچ یک از دیگر تئولوگ های هم دوره اش مانند طالقانی، بازرگان و مطهری شباهتی به او نداشتند. او با مرگ غیر قابل باورش، هوادارانش را با انبوهی از پرسش ها تنها گذاشت. نظر شریعتی درباره انقلاب و آینده آن چیست؟ این شاید بزرگترین سوالی بود که با رفتن او و وقوع انقلاب اسلامی در ذهن همه نقش بست.
امروز پس از گذشت سی و هفت سال بعد از مرگ شریعتی، با نسلی روبه رو هستیم که دیگر شیفته وار سخنان “دکتر” را گوش نمی سپارند و نوارها و کتاب هایش خوراک ذهنی آنها نیست. نسل سوم و چهارم انقلاب چه رویکردی به یکی از معلمان انقلاب دارد؟ و شاید بهتر است اینگونه بپرسیم که باید چه نگاهی داشته باشد؟
برای پاسخ به این دو پرسش لازم است که نوع نگاه به شریعتی را به حوزه های تخصصی و عمومی تقسیم کنیم. مسلما نگاه تخصصی و دانشگاهی ریزبینانه تر و به دور از قضاوت های معمول است_حداقل باید اینچنین باشد_ اما شریعتی هنوز به کنج کتابخانه ها نرفته است. واکنش های اجتماعی دونسل همراه با بغض های فراوان نسبت به او است. کافی است تا به طنزهایی که برای او می سازند دقت کنید؛ نسلی که از حرافی های”دکتر” خسته شده است و از قضا سخنان پرشمارش را به هجو گرفته است. این دونسل شریعتی را مسئول وضعیت کنونی خود می داند و از تناقضات سیاسی حاکم(که تعصبی روی شریعتی نشان نمی دهد) استفاده کرده و او را آماج حملات قرار می دهد. این رویکردی است که این دونسل به شریعتی دارند.
اگر بخواهیم انصاف به خرج دهیم نگاه”ایدئولوژیک” شریعتی در حوزه اجتماع، امروز خریداری در بین نسل های سوم و چهارم ندارد و شاید بهتر است که نداشته باشد، نتیجه این حرف آن نیست که باید با شریعتی در حوزه عمومی برای همیشه وداع کرد؛ بلکه می توان هنوز از شریعتی استفاده کرد و مقامش را تغییر داد. برای این منظور باید شریعتی را شناخت که خود او ستایشش می کند. علی شریعتی در مقدمه کتاب کویر آثار خود را اینگونه توصیف و قضاوت می کند:«نوشتن هایم نیز بر سه گونه:«اجتماعیات»، «اسلامیات»، «کویریات». آن چه تنها مردم می پسندند: اجتماعیات، آن چه هم من و هم مردم: اسلامیات و آن چه خودم را راضی می کند و احساس می کنم که با آن، نه کار و چه می گویم؟ نه نویسندگی، که زندگی می کنم: کویریات.» (۳) کویریات که مصطفی ملکیان آن را «جنبه غالب شخصیت» شریعتی می داند و باید نتیجه گرفت«شریعتی، بیشتر این است که در کویریات میبینیم». می توان شریعتی را باز در حوزه عمومی دید و این بار علی شریعتی در حال ادیب شدن و این شاید بهترین رجوعی است که نسل ما می تواند به دکتر علی شریعتی داشته باشد. به جای آنکه روشنفکری را به مسخره بنشینیم و او را برای هرچه هست محاکمه کنیم، می توانیم خالق شاهکار کویر را بشناسیم نه خالق تشیع علوی و صفوی.
http://www.sedayeqazvin.ir/Pages/News-%D9%87%D9%81%D8%AA_%D8%B3%D8%A7%D9%84_%D8%B4%D8%B1%DB%8C%D8%B9%D8%AA%DB%8C_-12093.aspx
سلام محمد رضا
ممنون از مطلبي كه نوشتي
از شريعتي خيلي نخوندم فقط يه كم خوندم!
ولي كاري ميكنم اينه : همه كويرياتشو ميخونم
هم به خاطر توصيه تو، هم مصطفي ملكيان (كه خيلي دوسش دارم)، هم پدر خدا بيامرزم
و البته بيشتر از همه بخاطر خودم!
محمد رضا بالاخره گفتگوهای تنهایی و کویریات رو خوندم.
مطمئنم که به اندازه تو ازشون لذت نبردم و نفهمیدمشون، چون تو با شریعتی زندگی کردی و از پنجره اتاق اون تونستی به دنیای درون و بیرونش نگاه کنی و من نتونستم. بهت حسودیم میشه وقتی میبینم انقدر تونستی باهاش ارتباط برقرار کنی و مثل دوتا دوست خوب سالها کنار هم بودین و هستین. من دوست خوبی برای اون نبودم یا شایدم نخواستم و نشد که باشم.
پی نوشت: امروز سررسیدمو نگاه میکردم . یاد همین نوشته ت در مورد شریعتی افتادم
شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم،
وقتی میخواند نمی شنیدم…
وقتی دیدم که نبود…
وقتی شنیدم که نخواند…!
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد وزلال،
در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه آتش باشی و نه آب …
و چشمه که خشکید،
چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت،
و آتش، کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
و از آسمان بارید
تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش،
و بعد ِعمری گداختن
از غم ِنبودن کسی که،
تا بود،
از غم نبودن تو میگداخت.
و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را،
در غربت این آسمان و زمین بیدرد،
دردمند میدارد و نیازمند
بیتاب یکدیگر میسازد،
دوست داشتن است.
و من در نگاه تو،
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!
و اکنون تو با مرگ رفتهای ومن اینجا
تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم…
و این زندگی من است.((کویر،دکتر علی شریعتی))
صادقانه بگم:با خوندنش گریه کردم.
در سال هفتاد که ما دانشجو بودیم و تازه سر از تخم درآورده بودیم، کتاب های شریعتی بسیار نایاب بود و در شهر ما شیراز شب ها برخی کتاب بازها کتاب های دسته دوم و کهنه را بساط می کردند و می فروختند و اگر شانس می آوردی یکی از کتاب های دکتر را شاید پیدا می کردی، تقریبا یک کالای ممنوع بود.
من آن موقع همزمان با دانشجویی کار هم می کردم. یک روز که در یک دبیرستان دخترانه قدیمی روی پشت بامش کار می کردیم که توجهم به کارتن هایی که که در راه پله پشت بام بود و خرت و پرت هایی در آن جمع شده بود جلب شد. دقت کردم دیدیم کتاب هایی هم داخل آشغال ها هست. تمام کتاب های شریعتی بود! که از کتابخانه مدرسه جمع آوری کرده بودند تا بچه های مردم گمرا نشوند.
احساس کردم که می خواهند این کتاب ها را معدوم کنند.همه را براداشتنم و داخل جعبه ابزار و هرچه داشتم جاسازی کردم و از آنجا دزدیدم و بدین ترتیب بیشتر کتاب های دکتر را خواندم و کلی کیف کردم.
همه دوستان را به دیدن خانه موزه دکتر شریعتی که آخرای خیابان فاطمی هست توصیه می کنم حال و هوای عجیبی دارد.
سلام به رسم ادب و علاقه
نفرموده اید خیابان فاطمی در کدام شهر قرار دارد! همان شیراز؟
نه خیابان فاطمی تهران..در واقع فاطمی غربی بعد از چهارراه امیرآباد…اینکه کدو کوچه هست نمیدونم
سلام
سپاس آقا امیرمحمد
سلام و عرض ادب
محمد رضا جان ، قهرمان دنياي كلمات ، اين نوشته ات ، به همراه پست زيبايي كه انتخاب كردي ذهن من و بعضي از دوستان اين خونه رو به پرواز در آورد و به سالها قبل برد به سالهاي دبيرستان و دانشگاه . واقعا” صميمانه ممنونم و البته به نظرم ميرسه بر حسب وظيفه اي كه بر عهده تك تك دوستان اين خونه است بهتره هر كدوم از ما در زندگيمون طوري رفتار كنيم و جوري حرف بزنيم كه بازار روشنفكرهاي عاج نشين كساد بشه و ديگه فرصتي براي نوشتن كتابهاي بي معني و فيلمهاي بي تاثير نداشته باشن.
در ضمن اگر اين نوع نوشته هات رو مكتوب كردي لطف مي كني اگر اسم كتابهات رو بنويسي تا امثال من هر وقت دسترسي به سايت ندارن با نوشته هاي نابت روح خودشون رو به پرواز در بيارن .
سلام بسیار سپاسگزارم از مطلبتون. چقدر این روزها بیشتر و بیشتر نیاز داریم به نوشتن و خواندن و دوباره خواندن نوشته هایی از این رنگ.
شریعتی گم شده ی ما..
می پنداریم که راهها را به تلاش خود آمدهایم و بیراههها را به هدایت او!
با سلام
این روزها که لقمه ای نان نیاز به صدها دروغ دارد واقعاً کویر شریعتی کجا قرار دارد ؟
دوازده سیزده سال پیش کتاب کویر شریعتی را شب و روز می خواندم خیلی لذت می بردم تا یواش یواش در روزمرگی ها رفتم روزمرگی های زنده گی ، اما الان که می بینم اشخاصی هم مانند من و البته بیشتر از من با شریعتی زندگی کرده اند لذت می برم
خیلی پیش خودم شرییعتی را تحلیل می کردم می گفتم که شریعتی بین مدرنیسم (تحصیلات ) و سنتی (پیشینه پدری و محیط ) به چالش افتاده و تلاشی می کرده که از این تنگنا به درآید؟ برای همین است که هر چالشی و تنگنایی آدمی را بزرگ می نماید (میوۀ شرایط سخت آقای شعبانعلی)
پی نوشت : هر شخصی اگر کتاب های شریعتی را نخوانده پیشنهاد می کنم لااقل کویر او را بخوانید.
سلام.
عالی بود و به بُعد مهمی از شخصیت دکتر شریعتی اشاره کرد…
با خوندن مطلب سریع این دو مصداق به ذهنم اومد. یکی مثل این که از وصیتنامهٔ ایشونه «…و دیگر این که نخستین رسالت ما کشف بزرگترین مجهول غامضی است که از آن کمترین خبری نداریم و آن “متن مردم” است و پیش از آن که به هر مکتبی بگرویم باید زبانی برای حرف زدن با مردم بیاموزیم و اکنون گنگیم. ما از آغاز پیدایشمان زبان آنها را از یاد بردهایم و این بیگانگی، قبرستان همه آرزوهای ما و عبث کننده همه تلاشهای ماست.»
و دیگری مقدمهٔ «یک جلوش بینهایت صفرها…»:روشنفکر متعهد مسلمان باید هنر حرف زدن با شش مخاطب را تمرین کنند: روشنفکران جهان٬ برادران مسلمان٬ تودهٔ شهری٬ زنان٬ روستاییان و بچههامان
گفته شده نویسندهها دورانهای مختلفی در حیات قلمیشون دارن و مرحلهٔ نهایی که ویرایش گذشته است رو با اواخر میانسالی همراه دونستن…و افسوس که دکتر شریعتی زودتر از این مرحله عروج کرد…
نمی دانم در این رنگ سفید و جسم بی روحت چه نهفته است که نگاهم را خیره کرده! برق از دیدگان که قاب گرفته ای؟!
در نهاد بی جانت، نبض کدام خاطره ها را به تپش درآورده ای که مرا به توقف واداشته، و برای لحظه ای هم که شده در من توان ایستادن برابر بی اعتنایی های مرسوم این روزهای روزگار را ایجاد کرده، تا از روی زمین بردارمت.
در وجود خشکت تلخی و شیرینی کدام لحظه ها را به ودیعه نهاده اند که اشک از چشمانم جاری ساخته ای؟
آه، لحظه ای صبر کن، سکوتت خیالم را به خزیدن درآورده، یادم آمد،من و تو دوستی دیرینه ای باهم داریم.
کلاس درس، تخته سیاه، بدها وخوب ها، آب و بابا، گرد نشسته بر شانه های معلم و سرفه های گاه گاه او…
شیطنت دست کدام کودک بازیگوش تو را به بیرون از مدرسه کشانده؟
حنجره ات آبستن کدام حرف نگفته و فریاد نشنیده است که امروز را این چنین در برابرم نشسته ای؟!
بیا هیچ نگوییم، تمام فضای این سالها را جملات پرکرده اند و ثانیه ثانیه اش را کلمات ربوده اند.
بگذار چشمانم همچنان به تو خیره شوند،میخواهم وجود غبار گرفته ات تا آخرین برگ خاطراتم را ورق زده،غبارشان بزداید…
پی نوشت:گاهی یک تکه گچ مدرسه چنان کودکیت را در برابر دیدگانت به تصویر میکشد که هیچ فیلم و عکسی هرگز نمیتواند از پس این کار برآید…(تو خیابون داشتم راه میرفتم که چشمم افتاد به یه تکه گچ،انگار که کودکیم که به زمین افتاده بود رو میدیدم.).محمد رضا جان دوست داشتم که بخونیش.صرفا بیان یه حسه،نمیدونم چقدر تو انتقالش موفق بودم…
مجتبی دوست خوبم.
از خوندنش لذت بردم و فکر میکنم کاملاً اون حسی رو که داشتی درک کردم.
اشیاء در روایت گذشته با ما صادقترند تا انسانها.
انسانها گذشته را به خونابهی زخمها و سیاهی قلبهایشان آلوده میکنند و پیش روی یکدیگر میگذارند. اما اشیاء، سهم حضور نمیخواهند. هستند بیآنکه بخواهند بودنشان را به من و تو تحمیل کنند.
چنین میشود که هر کدامشان، بخشی از ذهن و گذشتهی ما را پیش رویمان زنده میکنند و آوازهای فراموش شده قدیمی را دوباره در گوشمان میخوانند.
چقدر داستانها نهفته در این تکه گچی که تو دیدی.
چقدر اندوه و رنج و گلایهها پنهان شده در گلدسته ناامیدی که بر سرش، خاطرات قدیمی توحید را فریاد میزنند.
چقدر گریه پنهان شده در کاغذهایی که سرخوردهاند از حمل سیاهیهایی که دلهای مردم را به نور هیچ دانش و معرفتی روشن نکرد.
چقدر تنها هستند کلمات ما که از درون و بیرون استحاله شدند و حمال مفاهیمی که حملشان برای آنها یا بی خاصیت و بود یا سنگین.
نمیدانم قیامت، به آن تعریف سنتی که میگویند خواهد بود یا نه.
اما من همین روزها، همهی این روزها، فریادهای جمعی ناله و دلگیری در و دیوار و نفت و آتش و آهن را خوب میشنوم.
و صدای تک قهقههی مستانهای که جز از دهان شیطان، نمی تواند برآمده باشد…
“روزگاريست كه شيطان فرياد مي زند
آدم پيدا كنيد ، سجده خواهم كرد!”
دكتر شريعتي
با سلام خدمت شما دوستان بزرگوار آقای مهاجر و آقای شعبانعلی
با خوندن این دو کامنت ارتباط زیادی برقرار کردم
به هر حال دغدغه ها همیشه هستند
و وقتی جمله شریعتی رو دیدم “روزگاریست که شیطان فریاد می زند
آدم پیدا کنید ، سجده خواهم کرد!”
حس خوبی پیدا نکردم
خوب خود شما آقای مهاجر ندیمتون ولی با همین شناخت دورادور از انسانیت چیز های زیادی میدونید و همین طور آقای شعبانعلی و مابقی دوستان به همین ترتیب.
این باعث پررنگ شدن ناامیدی و تسلط دغدغه ها بر احساسات میشه
من در این زمینه تمام نیروی خودم رو برای ترویج انسانیت میزارم تا تحلیل ناملایمات
دوست دارم بگم که اینکه انسانهای خوب همیشه غم بیشتری دارن خوب نیست
خوشحالم محمدرضاي عزيز.
چقدر خوب گفتي كه اشياء در روايت گذشته با ما صادق ترند تا انسانها.
سپاس…
مجتبی جان
چقدر توی یک تکه گچ سفید حرف ناگفته هست… اینهمه میگیم و مینویسیم در حالیکه این تکه کوچک، حداقل ۱۲ سال حرف داخل خودش نهفته داره… ۱۲ سال به تعداد تک تک ماها… و سهم حضور و سکوتی که اشیا دارن باعث میشه پیششون یه وقتایی احساس آرامش بیشتری داشته باشیم… خیلی بیشتر از حس آرامشی که کنار یه آدم داریم…
یادش بخیر …:) وقتی تازه دانشگاه قبول شده بودم، با یکی از دوستای خیلی خوبم کل تبریز رو زیر پا گذاشتیم تا یه کتابفروشی پیدا کنیم که کتاب کرایه بده برای خوندن. آخرش یه کتابفروشی قدیمی خوب توی خیابان شهناز پیدا کردیم و دیگه شدیم مشتری دائمیش …
کتابهای دکتر شریعتی رو من بیشتر، همون موقع و از همون کتابفروشی گرفتم و خوندم. برای همین هرقوت اسم او میاد طعم اون روزها رو به یادم میاره …
اونقدر از نوشته هاش لذت بردم و تحت تاثیر قرار گرفته بودم که بالای هر برگه ی جزوه ی درسهام یکی از جمله هاش رو نوشته بودم.:)
“با تو” دکتر شریعتی، رو چقدر دوست دارم. اگه اجازه بدین اینجا بیارمش.
“باتو، همه ي رنگهاي اين سرزمين مرا نوازش مي كند
باتو، آهوان اين صحرا دوستان همبازي من اند
باتو، كوه ها حاميان وفادار خاندان من اند
باتو، زمين گاهواره اي است كه مرا در آغوش خود مي خواباند
و ابر،حريري است كه بر گاهواره ي من كشيده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، كه در پس اين كوه ها همسايه ي ماست در دست خويش دارد
باتو، دريا با من مهرباني مي كند
باتو، سپيده ي هر صبح بر گونه ام بوسه مي زند
باتو، نسيم هر لحظه گيسوانم را شانه مي زند
باتو، من با بهار مي رويم
باتو، من در عطر ياس ها پخش مي شوم
باتو، من در شيره ي هر نبات ميجوشم
باتو، من در هر شكوفه مي شكفم
باتو، من در هر طلوع لبخند ميزنم، در هر تندر فرياد شوق مي كشم، در حلقوم مرغان عاشق مي خوانم و در غلغل چشمه ها مي خندم، در ناي جويباران زمزمه مي كنم
باتو، من در روح طبيعت پنهانم
باتو، من بودن را، زندگي را، شوق را، عشق را، زيبايي را، مهرباني پاك خداوندي را مي نوشم
باتو، من در خلوت اين صحرا، درغربت اين سرزمين، درسكوت اين آسمان، در تنهايي اين بي كسي، غرقه ي فرياد و خروش و جمعيتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها كودكان من اند و اندام هر صخره مردي از خويشان من است و نسيم قاصدان بشارت گوي من اند و بوي باران، بوي پونه، بوي خاك، شاخه ها ي شسته، باران خورده، پاك، همه خوش ترين يادهاي من، شيرين ترين يادگارهاي من اند.
بي تو، من رنگهاي اين سرزمين را بيگانه ميبينم
بي تو، رنگهاي اين سرزمين مرا مي آزارند
بي تو، آهوان اين صحرا گرگان هار من اند
بي تو، كوه ها ديوان سياه و زشت خفته اند
بي تو، زمين قبرستان پليد و غبار آلودي است كه مرا در خو به كينه مي فشرد
ابر، كفن سپيدي است كه بر گور خاكي من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افكنده اند
بي تو، دريا گرگي است كه آهوي معصوم مرا مي بلعد
بي تو، پرندگان اين سرزمين، سايه هاي وحشت اند و ابابيل بلايند
بي تو، سپيده ي هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه اي است
بي تو، نسيم هر لحظه رنج هاي خفته را در سرم بيدار ميكند
بي تو، من با بهار مي ميرم
بي تو، من در عطر ياس ها مي گريم
بي تو، من در شيره ي هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهايي را كه همچنان زنده خواهم ماند لمس مي كنم.
بي تو، من با هر برگ پائيزي مي افتم
بي تو، من در چنگ طبيعت تنها مي خشكم
بي تو، من زندگي را، شوق را، بودن را، عشق را، زيبايي را، مهرباني پاك خداوندي را از ياد مي برم
بي تو، من در خلوت اين صحرا، درغربت اين سرزمين، درسكوت اين آسمان، درتنهايي اين بي كسي، نگهبان سكوتم، حاجب درگه نوميدي، راهب معبد خاموشي، سالك راه فراموشي ها، باغ پژمرده ي پامال زمستانم.
درختان هر كدام خاطره ي رنجي، شبح هر صخره، ابليسي، ديوي، غولي، گنگ وپ ركينه فروخفته، كمين كرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ي گريه در دل من، بوي پونه، پيك و پيغامي نه براي دل من، بوي خاك، تكرار دعوتي براي خفتن من ، شاخه هاي غبار گرفته، باد خزاني خورده، پوك ، همه تلخ ترين يادهاي من، تلخ ترين يادگارهاي من اند.”
شهرزاد جان
اولاً که متوجه نشدم دوستانی که رای منفی دادن دقیقاً مشکلشون چی بود؟
دوماً که مرسی که این متن زیبا رو اینجا نوشتی و با ما Share کردی… لذت بردم از خوندنش…
سوماً چه جالب نمیدونستم که کتاب فروشی ها هم کتاب کرایه میدن…
چهارماً …. 🙂
طاهره جان. ممنون كه «تصميم گرفتي» برام بنويسي …:)
اولاً: راستش خودم هم متوجه نشدم..!. با خودم گفتم شايد حرف بدي زدم كه دو نفر ( تا اينجا البته …) خوششون نيومده… شايد هم چون خيلي كامنت طولاني شده. آخه ميدوني … بعضي چيزها رو واقعا دلت نمياد قيچي كني… واقعا نميشه … مثل يه موسيقي خيلي خيلي زيبا ميمونه كه داري گوش ميكني و از هرجاش كه ميخواي قطعش كني واقعا دلت نمياد و ميذاري تا آخرشو گوش كني …
بعضي وقتها هم فكر ميكنم شايد بعضي ها از ديدن اسم من و كلاً كامنتهاي من خوششون نمياد، چون هنوز جوهر كامنت خشك نشده ميبينم سريع يه منفي خورد! بعد كه اين موضوع رو مي بينم باز با خودم ميگم: “شهرزاد، كمتر كامنت بذار … خوااااهش …! ”
دوماً: خواهش مي كنم عزيزم. خوشحالم كه خوشت اومده. من هر وقت ميخونمش به جمله آخر كه ميرسم بدجوري اشكم درمياد. به نظرم شريعتي، بينهايت زيبااا، اين دو وضعيت رو توصيف كرده … و ممنون كه گذاشتي بدونم كه ازش لذت بردي.
سوماً: آره خيلي جالبه…يادش بخير … البته تازگيها رو ديگه اصلا خبر ندارم. اونموقع كه دانشجو بوديم، من و دوست خوبم چون هر دو عاشق كتابخوني بوديم و نميخواستيم توي شهر غريب زياد هم خرج كنيم، خيلي دنبال اين مساله بوديم و خوشبختانه تونستيم يه كتابفروشي به اين منظور با يه فروشنده ي دوست داشتني پيدا كنيم و بشيم مشتريش… البته كتابخانه دانشگاه هم بود… الان هم كه فقط مجبوريم بخريم.
راستي يه چيز جالبي هم يادم اومد. اسم ديگه ي اون خيابون، “شريعتي” هم بود كه نمي دونم كدومش اسم جديد و كدومش قديمي بود!! ولي توي تبريز بيشتر به اون اسمي كه در كامنت قبليم گفتم ازش نام مي بردن.
دوباره كامنتم طولاني شد … عذرخواهي از همه …
چهارماً: باز هم ممنونم از كامنتت
پنجماً: … 🙂
سلام به رسم ادب و علاقه
در نامه ای از دکتر شریعتی آمده است که “اگر برای نجات این نسل بیچاره کاری که از دستتان بر می آید نکنید، بزرگترین خیانت ها را کرده اید.”
آقای شعبانعلی! خیالتان آسوده که بی شک تمام توانتان را صرف کرده اید.
+به نظر من اگر تنها همین جمله درک می شد، دنیایی دگرگونه داشتیم.
این جمله را در مورد شریعتی خیلی دوست دارم و فکر می کنم در مورد سایر روشنفکران ایرانی صادق است او سعی می کرد به دین جنبه هنری بدهد
سلام محمدرضای عزیز
بخش اعظم تاثیر گذاری جدی از طرز نگرش دکتر شریعتی،روی جوانان دهه ۵۰ بوده و بعضی از دهه شصتی ها،اما دوست داشتم مطلبی رو بدونید،من دهه هفتادی هستم اما وقتی کویرش را میخوانم خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار میکنم،تحلیل بعضی دیدگاه هایش را که از فرهیختگانی چون شما و د.س میخوانم بسیار به من کمک کرده که مسیرم را انتخاب کنم و راحت تر بتونم نظام فکری خودم رو ببندم
سهمی که این روزها به دکتر شریعتی داده شده شاید بیشتر سوژه ای برای خنده دار کردن حرفها باشد تا چراغ قوه ای برای پیداکردن راه،اما به اقتباس از پیامبر اسلام (ص)، الحکمه ضالة المؤمن…حکمت گمشده ی مومن است.
گفتار ارزشمند و ناب دکتر شریعتی علی رغم کم لطفی ها،کمرنگ نشده بلکه پررنگ تر و زیباتر جلوه خواهد کرد و معتقدم “یعقوب” اندیشه هایی که به دنبال تعادل فکری و رشد هستند بدون شک “یوسف” ی که در گفته ها و نوشته های دکتر نهفته رو ملاقات خواهند کرد.
این اعتقاد شخصی من است
ضمن سلام و خدا قوت ویژه به هیات نظارت همیشه همراه مون . . .
و اما بعد . . .
برای آشنا شدن با عقاید ایشون ، هیچ ترتیبی برای مطالعه آثار شون توصیه میشه؟؟
راستش من خیلی پبش از این ” کویریات” شون رو بعنوان اولین شروع کردم به خوندن ولی از همون ابتدای مقدمه و پیشگفتار حس کردم ، انگار باید یه ذهنیت از افکار وانديشه ایشون می داشتم که نداشتم، واسه همین هم رها ش کردم مطالعه اونو و همیشه هم با یه حس دوگانه ترس و اشتیاق از کنار قفسه های آثار ایشون توی کتابسرایی که محل استراحت ذهن م هست میگذرم .از طرفی دوست دارم با عقایدو اندیشه اصیل ایشون آشنا شم و حتی درک شون کنم.واقع ش اینه که حیف م میاد ؛ بزرگواری مثل ایشون داشته باشیم توی فرهنگ و خاک خودم و من بی بهره بمونم . حیف م میاد با وجود ایشون ، برم سمت عقاید ترجمه شده ای که اطمینانی به التزام کامل مترجم به متن اصلی نیست و گاها محل شک ه .
دوست دارم سوالم در اولویت پاسخگویی قرار بگیره ، خواستم بدونم اصولاً ترتیبی برای مطالعه آثار شون توصیه میشه یا مثلاً خوندن کتاب تاریخ یا هر مطالعه مقدماتی برای درک و فهم بهتر اندیشه های ایشون ؟؟
ممنون م
علی جان! تو رفتی و ما ماندیم در کویری خشک و سوزان !
با نام خدا دهانمان را بستند و ما بر ظلم ظالم سکوت کردیم
با دستان تا مفرغ آلوده به خون ، عزاردار حسین و علی شدیم…
دنیایمان ، ایمان و دینمان شد و به سادگی هر آنچه داشتیم و نداشتیم باختیم.
زندگی را در نام و نان و شهوت دیدیم و ایمان و فرهنگ و البته آزادی را در پستوهای خانه پنهان کردیم.
آری خود را به نفهمیدن زدیم تا طعم آن خوشبختی دروغین را به کام کشیم.
امروز ، در و دیوار این شهر همچنان پدر و مادر درسی را می دهند که خود سالهاست آن را به فراموشی سپرده اند.
زنان این سرزمین در زندان جهل و تبعیض، تعصب و هرزگی ، مشق انسانیت و آزادگی می کنند!
و اما خدا! در تعجب از آنچه بندگانش ساخته اند
حالا تو بگو! ما در کجای این دو بینهایتم. بینهایت لجن ، بینهایت فرشته!
درود بر شما آقای شعبانعلی عزیز
نوشته زیبا و گیرایی بود. ممنونم.
بهترین کار برای کسانی که مدیون آثار و اندیشه های او هستند، تبلیغ راهش است.
با سلام
این پاراگراف آخری که نوشتی، بدجوری دل آدمو آتیش میزنه. یادمه ابوذر رو تو خوابگاه خوندم و هم اتاقی هام هم نبودن و کلی با این کتاب زندگی کردم. از اون وقت تا حالا خیلی به واژه غریب بودن و غربت فکر میکنم.
تا چند وقت پیش فکر میکردم غربت آدما کلاً چیز خوبی نیست و تحمیل شده از طرف جامعه است اما تازگی ها به این نتیجه رسیدم که قسمت اعظمی از غربت بندگان خوب خدا اختیاریه.
شعبانعلی جان،
بارها ازت در مورد کویریات شریعتی خوانده ام.
ممکن است لطفا کتابهای کویریات رو معرفی کنی؟
چون دنبالش رفتم و چیزی به نام “کویریات” از دکتر پیدا نکردم، فکر کردم که به مجموعه ای از کتاب هایش کویریات میگی (میگند).
پیشاپیش، تشکر فراوان.
ممنون اقای شعبانعلی
مدتها بود
معنای برانگیختگی برایم بی معنی شده بود
بخشی از نوشته هایم در خطاب به کویر شریعتی؛
من او را در منِ جامه ی دیدن می جستم؛ که او، او نبود. تو را و من تنهایی های تو را که در خویشتن انسی گرفته، نه در درک کوچک من، که در کویر شناختم… در فهم های شریعتی و سخنان بر قلم رانده شریعتی یافتم.
با شریعتی رفته در خانه ی روحمان خلوت جسته و با خویشتن تو اشک ریختم که چه نگریستم و چگونه و چه حال یافتم؛ و چه وصال و حالی بود با خویشتن و در خویشتنِ خویشتنِ تو…
گفتم من کجا و او کجا، من چه ها و او چه ها؛ گویی او بود که تو را، که آنچه از من هستی ات را در تنهایی ات می نگریست؛ و من بودم و این همه بُهت و هبوط!
توضیح: کجا، در اینجا به تعبیر مرتبه نیست؛ حضور در عمق اندیشه است.
دكتر شريعتي انسان ها را به چهار دسته تقسيم كرده است:
١-آناني كه وقتي هستند ، هستند و وقتي كه نيستند هم نيستند.
٢-آناني كه وقتي هستند ، نيستند و وقتي كه نيستند هم نيستند.
٣-آناني كه وقتي هستند ، هستند و وقتي كه نيستند هم هستند.
٤- آناني كه وقتي هستند، نيستند و وقتي كه نيستند هستند.
شگفت انگيز ترين آدمها.
در زمان بودنشان چنان قدرتمند و باشكوه اند كه ما نمي توانيم
حضورشان را دريابيم. اما وقتي كه از پيش ما مي روند
نرم نرم آهسته آهسته درك مي كنيم ، باز مي شناسيم،
مي فهميم كه آنها چه بودند ، چه مي گفتند و چه مي خواستند.
ما هميشه عاشق اين آدمها هستيم…
ايشان براي من از دسته چهارم بودند و شما نيز .
سلام دوست خوبم کیان
نوشته هایت را دوست دارم.
اینکه مرتبط با مطلبی که استاد برامون تدارک می بینند، گفته ایی از بزرگی می نویسی، جای تشکر دارد.
ازت یه درخواست دارم اونم اینه که چه کتابهایی رو مطالعه می کنی و یا به چه صورتی، که دستانت پر است از سخنانی که به دل می نشیند.
می دونم که کتابهای بسیاری مطالعه می کنی، دوست دارم منو یه راهنمایی کنی.
ممنونم.
دوست خوبم ممنونم از شما و سامان عزيز و ساير دوستاني كه كامنت هايم را دوست داشته اند
من هم مثل خيلي از شماها هركتابي كه دستم رسيده از كودكي تا امروز خوندم
اما كتابهاي دكترشريعتي رو امسال فروردين براي اولين بار خوندم و قلمش بينظيره و چقدر آقاي شعبانعلي شبيه ايشون مينويسند
درحقيقت همه اونچه مينويسم از محفوظاتم نيست، معمولاً وقتي روزنوشته ها رو ميخونم يك جمله يا يك بيت شعر برام تداعي ميشه
و بعد در گوگل اون جمله رو سرچ ميكنم كه متن رو كامل و درست بنويسم و البته معمولاً سليقه اي چند خطي رو انتخاب ميكنم
چون احساس ميكنم متن هاي طولاني براي كامنت مناسب نيستند،
گاهي هم بارها و بارها نوشته هاي اينجا رو ميخونم تا يك مطلب به ذهنم برسه شايد به نظرت عجيب بياد ولي گاهي بيست بار
تو يكروز ميخونم ، براي همين نوشته هاي اينجا رو هر جا به اشتراك ميگذارند كه معمولاً هم بدون ذكر منبع است ميشناسم و به خاطر دارم و در صورت امكان متذكر ميشوم !
شايد به اين خاطر جمله ها در ذهنم ميماند كه هر نوشته اي رو بارها ميخونم، راستش دليل واقعي شو نميدونم!
ولي مثلاً كليدر رو براي بار سوم به تازگي خوندم، اولين بار بيست سال پيش خونده بودم، دلم براش تنگ شد …
ممنون که پاسخم را دادی.
بیست بار، چقدر خوب.
اتفاقا یکی از اساتیدم همین چند روز پیش می گفتند که “گاهی من کتابی را بیست بار می خوانم.”
درسته. فکر می کنم اون وقتی رو که برای این مطالب می گذاری باعث می شه دیدگاهت و ذهنت بازتر و عمیق تر بشه.
دلیل واقعی شم شاید، عشق باشد. عشق به این خونه و آموختن و آگاه شدن.
به هر روی از این همتت ما را هم، مسرور و سرشار می سازی، ممنون.
در راه عاشقی، پاینده باشی دوست من.
سلام آقای کیان می تونم بپرسم بهار کدوم اثر دکتر شریعتی رو خوندید ؟
من چون میخواستم برم مکه کتابهای “تحلیلی از مناسک حج” و “حسین وارث آدم” و “میعاد با ابراهیم”
رو خوندم که برای سفرم آماده بشم و البته بخش اعظمش رو هم در مکه و مدینه خوندم.
فایل های صوتی “هبوط در کویر ” رو هم که نزدیک پانزده ساعته گوش کردم.
ولی اگر میخوای تازه شروع کنی به نظرم “کویریات” با تدوین محمد لامعی از انتشارات رامند
کتاب کم حجمی است که با سبک فکری و نوشتاری ایشان آشنا شوی.
بینهایت بینهایت سپاسگزارم آقای کیان .با محبت تون جدا منو از رنج سوال بی پاسخ نجات دادید .برقرار باشید .
در ضمن کیان عزیز، از راهنمایی تون در مورد معرفی نرم افزار آموزش زبان هم ممنونم .
با اجازه کیان عزیز
نیما جان، کیان هم مثل خودمونه.
یادمه توی یه کامنتت در مورد خودت یه توضیحی داده بودی. اگه یادم بیاد در مورد خورشید و معانی دیگه اسمت بود.
اگه امکانش بود یه آدمک با دهان خندون شیطون اینجا برات می کشیدم.
سلام سیمین جان ، درست متوجه شدم ؟ آقای کیان؟ آره ؟
اگه برداشتم از کامنت تون درست باشه ، یادآوری کنم که فمنیسم رو رد میکنم !!! عزیز دلم مثل خودمونه یعنی چی؟؟؟ :-D;-) ( خط آخر کاملا مزاح فرمودیم 🙂 )
سلام.
روشنفکران این سرزمین در دوره های مختلف با جهل و بیداد و بی عدالتی جنگیده اند، اما به گمانم هیچگاه نتوانسته اند به مردم تکیه کنند. مردم با هیجان ، همیشه در صحنه بوده اند و پس از مدت کوتاهی، خسته و هدف گم کرده به سوی هیجانی دیگر رفته اند. سهم رهبران مبارزه هم تنهایی و حبس شده و شاید سالها بعد هم تبدیل به پیامک و شوخی شده اند و … ای داد بیداد.
روشنفکران تاریخ معاصر ما -از این نوع که فرمودید- بخشی از زندگی خود را در حبس گذرانده اند.و مدعیان مبارزه و مردم و شعارهای زیبای دیگر،بهسوراخ امنیت خزیده اند.
من از کودکی با بخش کوچکی از نوشته های شریعتی بزرگ آشنا شدم.تنها بخش کوچکی .
همیشه در طی این چند سال اخیر سوالی دغدغه ی ذهنیم شده و مثل خوره مغزم را می خورد: مردم بعد از حذف رهبران مبارزه چه کرده اند؟
مثلا پس از شهادت امیرکبیر مردم چه کردند؟… همینطور ییایید تا زمان خودمان.
دوستی به نقل از پدرش که مبارز دهه های بحرانی ۲۰ و ۳۰ بوده می گفت یک روز پدرم پرسید:”دخترم برای کدام مردم؟”
این سوال تا اطلاع ثانوی سوال من از خودم هم خواهد بود.
من مردمم، تاریخم، سرزمینم و دینم را دوست دارم. اما ببخشید گاهی این قدر تلخ می اندیشم و گاهی از این هم تلخ تر.
محمد رضا شعبانعلی! دوست و استاد ارزشمندی که نخستین بار است با نام و بدون پیشوند خطابت می کنم ، شما شریعتی گم شده ی من هستی که دوباره پیدایش کرده ام.
به خاطر ما و به خاطر همین مردم، مراقب خودت باش.
زنده باشی و سلامت.