داشت سر کوچه از چند تا گربهی دیگه کتک میخورد که بهشون رسیدم.
معمولاً گربهها وقتی بهشون میرسم، دیگه دعوا نمیکنن و آروم میشینن.
در تفسیر خودخواهانه و خودمحورانه، میتونم بگم که به احترام من – که بهشون غذا میدم – جلوم دعوا نمیکنن.
اما واقعیت اینه که با دیدن من، فکر میکنن غذا از روشهایی سادهتر از جنگیدن هم به دست میاد (این یکی از اون نکاتی هست که انسانها هنوز به صورت کامل متوجه نشدن. به خاطر همین جنگها و جنگافزارها هنوز بینشون رواج داره).
اما ظاهراً این گربهی کوچیک، فهمیده بود که پیش من جای امنیه. اینه که از توقف گربههای دیگه استفاده کرد و دنبال من چند صد متر راه اومد تا به خونه رسیدیم.
دلم نیومد بذارم پشت در بمونه. گذاشتم باهام بیاد بالا. نه من اصرار خاصی کردم و نه اون التماس ویژهای داشت.
خیلی بیصدا پشت سرم اومد بالا. یه چشمش چرک کرده بود و بسته بود. نمیدونستم که چایی تازهدم – توصیهی مادربزرگ مرحومم – برای گربهها هم جواب میده یا نه، اما به هر حال، چون اون چشمش نابیناتر از وضعی که بود نمیشد، چایی توی چشمش ریختم.
چند روز پیشم بود و چایی میریختم توی چشمش. تا کامل حالش خوب شد و رفت. البته خیلی دوست نداشت بره. اما یکی دو بار که کوچه رفت، فهمیدم یه نیازهایی داره که من به سادگی قادر به تأمینشون نیستم (دم گربههای دیگه رو بالا میبرد با دستش و با جدیت و بیاخلاقی نگاهشون میکرد).
نمیدونم قبلش خونهی کسی بود یا نه. چون یه سری اخلاقهایی داشت که با گربههای کوچهای (که من خیلی خوب میشناسمشون) تفاوت داشت. مثلاً وقت غذا، پشتش رو میکرد به سفره و مینشست. خصوصاً اگر غذا گوشتی بود. انگار میخواست بگه کاری به غذا خوردنت ندارم. راحت باش.
گندم بهترین اسم بود براش. وقتی سرش رو میچسبوند به صورتم و موهاش دیگه داشت میرفت توی چشمم، درست حس میکردم دارم یک گندمزار رو میبینم؛ خصوصاً اگر یه مقدار نور آفتاب هم توی موهاش میفتاد.
از نژاد آسی کت (Ocicat) محسوب میشد. اینها نژاد خیلی اصیلی نیستن و از ترکیب دو سه نژاد دیگه درست میشن. اما خیلی آروم هستن و برخلاف تصوری که ما از گربه داریم، با شستشو توی آب هم راحتن.
همهی اون چیزی که از زبان بدن بلد بود به کار میگرفت تا محبتش رو نشون بده.
هر وقت خودش رو تمیز میکرد، توی رودربایستی وقت میذاشت و من رو هم کامل لیس میزد و تمیز میکرد. واقعاً هیچوقت به خاطر حجم بزرگم نسبت به یک گربه، اینقدر شرمنده نشده بودم 😉
گاهی با خودم میگم، یاد گرفتن زبان گیاهان و حیوانات و همزبان شدن باهاشون، یکی از بزرگترین نعمتهای زندگی هر آدمی میتونه باشه.
آدم رو از یه جهان یکنواخت با هشت میلیارد آدمِ “همه یک نوع” وارد جهانی با صدها میلیارد موجودِ “هر کدام یک نوع” میکنه.
راستی.
برای اینکه سهم گربهها توی روزنوشته خیلی زیاد نشه، عکسِ این مامانخانوم رو هم بذارم که خسته و فرسوده پیداش کردم و با آقاشون با هم نشستیم و ناهار خوردیم.
چه خوب جهان گربهها رو به انسانها تعمیم دادید و در خلال یک روزنوشت صمیمی نکتهای قرار دادید تا بهانهای بشه برای فکر کردن عمیق. واقعا راههای سادهتری هست برای رسیدن به درآمد ( یاد دیالوگ فیلم مارمولک افتادم که حاج آقا رضا مدام میگفت: به تعداد تمام آدمها راه هست برای رسیدن به خدا)
واقعا کار این نیست از صبح تا شب بری جایی که بهش تعلق نداری. آزادیت رو بدی تا امنیت مالی شندرغازی گدایی کنی. میشه مثل گندم هوشمندانهتر تلاش کرد. میشه دنبال فرصت بود، گوش به زنگش و وقتی فرصت طلایی پیداش شد بیسروصدا، بدون توضیح دادن برای بقیهی گربهها و تلاش برای تأییدگرفتن از اونها دنبالش راه افتاد:)
خواهرزادهام همراهم اومده بود کلاسِ تصویرسازی، قرار بود حیواناتی که دوست داریم رو طراحی کنیم تا بعدا روی شخصیتسازیش کار کنیم(یعنی مثلا گربه رو ببریم به حالت خنده، گریه، قهقه زدن، عصبانی شدن و …)، یکی از دوستان بچهگربه دوست داشت و گربه کشیده بود، استادمون گفت که موهاش رو خوب کار نکردی، عکسش رو بده تا توضیح بدم، یدفعه خواهرزادهام گفت، خاله “گندم” هستش؟
ذهن من هم درگیر بحثِ گندم در کتاب “انسان خردمند” بود، گفتم یا خدا این چیه این بچه میگه، چطوری به ذهنش خطور کرد، نکنه باز من پیشش حرفی زدم(قبلا که بیشتر پیش من میموند، خواهرم میگفت، لیلا، خدا لعنتت کنه این بچه ادبیاتش شبیه تو شده، بهش میگم فلان کار رو انجام بده، میگه اول دلیلش رو برام توضیح بده : D )، که استادم پرسید لیلا “گندم” چیه؟
یدفعه عکس بچهگربه رو دیدم، دقیقا همرنگ گندم بود، یادم افتاد وقتی خواهرزادهام پیش من مونده بود و داشت غر میزد عکس گندم رو نشونش داده بودم که سرگرم شه. : ) عکس ذغال و بقیه رو هم دیده.
گاهی وقتی پای لپتاپ هستم، میاد کنارم و اگر عکس کسی رو ببینه در مورد چهرهاش نظر میده. اکثرا هم میگه، خاله ناراحت نشیا، چقدر زشته. : D
پینوشت بیربط: آقامعلم، کامنتتون رو تو درس “کاریزما چیست” خوندم، گفتم این آقامعلم چقدر هوشمنده، ایمیل متمم رو خونده و متوجه شده که این هفته درسهای کاریزما رو داریم، تمرین درس اول رو حل کرده تا مجوز ورود به بقیه درسها رو داشته باشه و به خودم گفتم یادبگیر لیلا.
در مورد اون خط که گفتید، کسانی که در مقابلشان احساس نوعی فروتنی و کوچکی میکنیم، یاد مفهوم “خوف” افتادم و اینکه خوف یک معنی مثبت داره و هممفهوم با ترسو بودن نیست و میوهی معرفت است، اونموقع داشتم فکر میکردم که چقدر حس ماها(بچههای متمم) به شما اینگونه است، در عین دوستداشتن یک خوف هم در کنارش هست و اون حس کوچکی رو که تو تمرین نوشتید برام قابل درک هست. (اگر کسی خواست در مورد خوفی که نوشتم بیشتر بدونه، فکر کنم تو کانال تلگرام عبدالکریم سروش در موردش خوندم یا شنیدم.)
پینوشت بیربط دوم: چندروزی میشه که کلا به جای آهنگ، صبح تا شب دارم دکلمه “راز گل آفتابگردان” رو گوش میدم. نفستون گرم و اندیشهاتون روشن آقا معلم، مثل همیشه. باز هم دکلمه بذارید.
حالا يه جوابى هم به ما مى دادى محمدرضا جان.
سلام محمد رضا جان
امروز در ميان همه مشكلات بى سابقه اى كه مستاصلم كردن ، مثل هميشه داشتم به صداى گرمت گوش مى كردم كه تو برنامه تلوزيونى شغل پدرتون رو پرسيدن كه شما گفتى دكتر نبودن ، مثل هميشه بهترين كلمات رو انتخاب كردى و من بيشتر از هميشه دلم برات تنگ شد و چون قبلش اين مطلب رو خونده بودم گفتم كاش يه روزى مثل گندم اتفاقى ببينمت.
من خیلی رابطه خوبی با حیوانات نداشتم – البته منظورم این نیست که حیوانات رو دوست ندارم، فقط خیلی نتونسته بودم نوازش کردن حیوانات رو تجربه کنم. ولی همیشه دیدنشون منو از یکنواختی خارج می کرد. البته الان کمی بهتر شدم، فقط کمی.
چند وقت قبل وقتی بین کوه های کردستان با دوستانم داشتم راه می رفتم، یکی از دوستانم یک سگ رو دید و رفت و پرید و به آغوشش کشید و بعد ولش کرد و به راهش ادامه داد. از اون مدل سگایی بود که دوست دارمشون – شبیه رکس:) وقتی داشتم از جلوش رد می شدم، اومد جلوم وایساد. دست راستشو بلند کرد و کوبید روی پای من. اول با خودم گفتم خب الان باید چی کار کنم؟ بعد گفتم خب راهمو ادامه بدم. باز دوباره جلوم وایساد و به کارش ادامه داد. وایسادم و تماشاش کردم. دستش رو بلند می کرد و میزد روی پای من. پوزش رو میکشید به شلوارم و بعد دوباره نگاه می کرد. من همانطور راست ایستاده بودم و تماشا می کردم. دوستم که چند لحظه قبل مشغول نوازش کردن همین سگ بود گفت: بی عاطفه خب حداقل یه دست به سرش بکش. داره باهات بازی می کنه. شاید باورش سخت باشد، اما یادم نمیاد قبل از این به پشت گردن سگ یا گربه دست کشیده باشم. و چه حس دلپذیری بود. دستم که به پشت گردنش رسید، طوری نشست که خیلی نوازش کردنش برایم سخت نبود. نشستم و چند لحظه ای سعی کردم فراموش کنم که ادم هستم و فقط به نوازش کردن فکر می کردم. در این بین همه دوستانم از من دور شده بودند و مجبور بودم کمی تعجیل کنم تا به ایشان برسم. اما رفیق جدید اجازه نمیداد.
راستش را بخواهید، دلم برایش تنگ شده.
چند شب پیش که تو خونمون یه مهمونی برای تولد گرفته بودیم که به اصطلاح اون شب رو خوش بگذرونیم بعد از این که شام خوردیم و مهمونی تموم شد. اشغال ها رو که داشتم میبردم سر کوچه متوجه یه سگ ولگرد شدم. که فهمیدم داره به کیسه توی دست من با حالت خاصی نگاه میکنه. از اونجا که سگ آرومی به نظر میرسید تصمیم گرفتم که کمی باهاش راحت باشم و کیسه زباله رو باز کردم و گشتم از توش چند تکه استخوان و گوشتهای باقی مونده رو در آووردم و جلوش گذاشتم. اون هم با رعایت احتیاط و ترس از این که مبادا براش تله گذاشته باشم استخوانها و گوشت ها رو خورد. توی این چند ثانیه ای که پیش هم بودیم و اون داشت غذا میخورد از فرصت استفاده کردم و دستی به سرش کشیدم. حیوون اول ترسید و فکر کرد میخوام بزنمش. ولی بعد متوجه نیتم شد و به غذا خوردنش ادامه داد. نکته جالب اون شب این بود که ما مثلا جشن تولد گرفته بودیم تا به این بهانه هرکس چند ساعتی فراموش کنه این هیاهوی زندگی رو و دمی از استرس ها و اظطراب ها ی زندگی فارغ بشه. ولی ظاهرا این جور مراسما خودشون بهترین بهانه برای یاد اوری مجدد دردسر های زندگی انسان مدرن هستن. تنها چیزی که اون شب حال من رو خوب کرد همین بود که تونستم چند ثانیه ای رو با اون سگ بی هرگونه غل و غشی بگذرونم و اون هم اجازه داد دستی به سرش بکشم. یکی دوبار نگاه در نگاه شدم باهاش. و واقعا خجالت کشیدم از این که از توی اشغال ها براش غذا در اوردم. دستهام کثیف شدن ولی یکی از بهترین حس های دنیا رو تجربه کردم.
سلام محمدرضای عزیز
مرسی که مارو در لحظات خوب خودت شریک میکنی
ما هم چند تا گربه دم در خونمون داریم که دستی هستن و ما همیشه بهشون غذا میدیم و ازشون مراقبت میکنیم و ازینکه دنبال ما راه میفتن و بخاطر برآورده شدن نیازهاشون (البته همونطور که اشاره کردی نیازهایی که از دستمون بر میاد ) باعث میشن ما حال خوبی رو تجربه کنیم هم ما راضی هستیم هم اونا
اولا فکر میکردم گربه ها (یا بطور عام تر حیوانات) برای اینکه بهشون غذا بدیم به ما نیاز دارن . ولی حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم گربه هایی که چندین میلیون سال بلد بودن بقا پیدا کنن حتما ازین به بعدم راهشو بلدن پس اونا به ما نیاز ندارن ما برای تجربه ی حال خوب به اونا نیاز داریم و با زیرکی در اونا هم ایجاد نیاز میکنیم و با غذا دادن به اونا بهشون این پیامو میدیم :
هی رفیق من از زندگی صنعتی و شهری و پیچیدگی عصر حاضر و سرعت بالای تغییرات خیلی خستم.بیا این تیکه گوشتو از من بگیر و منو در لحظات خوب خودت شریک کن.گربه هم که مسلما دارای شعوره این معامله رو میپذیره.و صرفا همون دقایقی که نیاز داریم حالمون خوب باشه ، حالمونو خوب میکنه و بعد میره پی بازی و یا دعواش با گربه های دیگه.
همین حس و حالو اگه بخوایم با یه رابطه ی عاطفی با یک انسان ایجاد کنیم مسلما هزینه ی روحی ، روانی ، و مادی و معنوی سنگین تری باید بپردازیم
محمدرضای عزیز.
خیلی ممنون از اینکه این عکسها رو اینجا گذاشتید. عکسهای خیلی قشنگی هستن 🙂
یکی از موارد جالب توجه برای من، توجه و دقت شما دربارهی حیوانات هست. هم به رفتارشون توجهی خاص دارید و هم اینکه اطلاعات دقیقی از گونههاشون دارید. این مورد رو من در کتاب پیچیدگی هم دیدم، مثلاً دربارهی اسفنج دریایی یا کپک یا کرمهای نواری و… . این اطلاعات رو از سر علاقه و کنجکاوی جمعآوری میکنید یا اینکه دلیل دیگهای داره؟
البته راستش من تازه مدت خیلی کمی هست که این کار رو انجام میدم. هر وقت یه حشره یا حیوونی رو میبینم، یه مقدار وقت میذارم دربارهاش کمی جستجو میکنم تا ببینم اسم علمی و مشخصاتش و ویژگیهای رفتاریش چی هست.
به عنوان نمونه، یکی از مواردی که پیدا کردم و برام خیلی جالب بود اسم عنکبوتی هست که من سالها بود توی حیات خونهمون در اندازههای گوناگون میدیدم ولی اسمش رو نمیدونستم. وقتی سرچ کردم دیدم اسمش Daddy long legger هست، تارهای نامنظم میتنه، وقتی احساس تهدید کنه رفتار ارتعاشی خاصی از خودش نشون میده و… .
از اون موقع تا حالا هم وقتی اطلاعاتی از این دست رو راجع به برخی از حیوونای دور و اطراف خودم فهمیدم، با دیدنشون بیشتر خوشحال میشم و احساس نزدیکی بیشتری باهاشون میکنم (یه جورایی برام مثل داشتن اطلاعات خصوصیشون میمونه 😉 ).
در کل به عنوان یه نظر کاملاً شخصی فکر میکنم که دنیای حیواناتِ غیرانسانی از دنیای حیواناتِ انسانی خیلی آرومتر و در عین حال شگفتانگیزتره، برای همین همنشینی و همصحبتی با اونها، حتی برای لحظاتی به آدم آرامش خاصی میده.
گاهی اوقات برای تجربه حس خوب در زندگی هزینه های زیادی میکنیم نه فقط هزینه های ریالی. عمر و وقتمون رو هزینه میکنیم اما به نسبت اون هزینه ها اون مقدار حس خوبی که انتظار داریم تجربه نمیکنیم.
بودن با گیاهان و حیوانات میتونه اون حس رو خیلی ارزونتر به ما بده. (البته اگه تلویزیون رو حذف کنیم هم عالی میشه).
ممنون که یادآوری کردید.
در پست قبلی برامون نوشتید خلوت گزیدن یعنی دوری از هم نوع و ارتباط با همه نوع
چقدر لذت بخشه که همه راه ها را خودتان رفته اید و بعد درباره اش حرف میزنید ، برای همین اینقدر دلنشین ، عمیق ، خواستنی و منحصر به فرد هستید
هرچند می دانم دوست ندارید اما برای من لفظی به جای استاد در ذهنم مقابل نام شما نمی نشیند
امیدوارم بتوانم شاگرد درست آموزش ها و دانسته های شما باشم
پی نوشت : این پستتان خیلی دلچسب بود مثل یک چای تازه دم با عطر هل بعد از یک روز پرتنش کاری پشت پنجره در حال تماشای باران پاییزی حال من رو خوب کرد
آخیییییی
چه گربه ملوسیه ، اما من متاسفانه از همه حیونااا می ترسم و نمی تونم بغلشون کنم ، اما همیشه با صدای بلند بهشون سلام میدم ، انقدر با مزه و با محبت هستند تو تمام مسیر پشت سرم بازی بازی می کنند و میدون ، باهاشون حرف میزنم ، فک می کنم زبونمو می فهمند و می دونند دوسشون دارم ،
اما متاسفانه اغلب تنها حیونای تکامل یافته – انسانها – هستند که جواب خوبی و محبت رو با بدی ، با ترش رویی ، و گاهاً رفتارهایی دور از شأن یک موجود دارای اراده و اختیار و انسانیت میدن، از اینرو دنیای حیووونا رو دوست تر دارم 🙂
محمدرضا، عکس هایی که گذاشتی خیلی حس خوبی رو به من داد. مخصوصا اونی که گندم رو دستت خوابیده. یه روز داشتم به محل کارم می رفتم و هوا خیلی سرد بود. جلو در یه رستوران یه گربه خوابیده بود. این قدر این گربه آروم بود که احساس می شد کرد داره خواب های خیلی خوب می بینه. ازش عکس گرفتم. خیلی دوست داشتم بغلش می کردم ولی خودت می دونی که نباید مزاحم خواب شد 🙂
راستی تو عکسی که گربه رو دستت خوابیده، بیدارش کردی یا نه؟ امیدوارم مزاحم خوابش نشده باشی 🙂
محمد رضا، بعضی پست هات واقعاً حال آدمو خوب میکنه.این یکی هم جزو اونهاست برای من.
گاهی دلم میخواد به کل از هم نوعامون دور بشم و برم وسط انواع دیگه و به خوبی و خوشی روزگار بگذرونم.حتی اگه به خوبی و خوشی هم نباشه بازم راضیم. انگار وقتی بدی و تلخی ای میبینم که از یک هم نوع صادر میشه! بیشتر حالم گرفته میشه. انگار فقط حالم از صادر کننده به هم نمیخوره بلکه از خودمم که هم نوعشم حالم به هم میخوره.
بگذریم.فقط گفتم بهت گفته باشم که این پستت چقدر حالم رو خوب کرد.
سلام محمدرضا. با اجازه ات چند تا نکته بگم.
– رفتم راجع به نژاد آسی کت ی جستجویی کردم دیدم نوشته اند گربه های این نژاد باهوش و بازی گوش اند و بسیار اجتماعی اند.قدرت یادگیری بالایی هم دارن. کلا با مهمان ها رفتار صمیمی دارن. همچنین نوشته بود بازی با پازل رو هم دوست دارن و از آوردن اسباب بازی پرتاب شده لذت می برن. حالا نمی دونم “گندم” هم این گونه است یا نه؟
– به نظرم توی هرکدوم از این عکسا، “گندم” داره یه کاری می کنه. (جنبه طنز داستان)
مثلا تو عکس اولی (فایل گندم-۱) داره فکر می کنه.
در عکس دوم و سوم، چیزی شبیه انتظار رو حس می کنم. مثلا انتظار برای یک گردش حسابی.
در عکس چهارم (فایل: گندم-۷) احتمالا پیش خودش می گه “ای بابا، این محمدرضا چقدر کتاب می خونه. انگار نه انگار که ما هم هستیم ها.”
تو عکس پنجم دیگه خسته میشه و خوابش می بره.
تو عکس ششم هم ی نگاه با حسرت رو می بینم تو چشم هاش.
– به نظرم اسم خانواده مامان خانوم رو هم می تونیم “خاندان ذغال” بگذاریم. مثلا اسم آقاشون می تونه بشه “ذغال خان”
سلام.
خواستم این را بنویسم که هیچ وقت نتوانسته ام حس نزدیکی به حیوانات پیدا کنم و هیچ وقت نتوانسته ام وارد دنیای آنها بشوم و آن ها را وارد دنیای شخصی کنم، یادم آمد که با آدم های به قول شما همه از یک نوع، این همه رابطه گرفته ام آخرش چه نصیبم شده؟ تصمیم به کنج عزلت گزیدن.
دست کم حیوانات همانی هستند که نشان می دهند.
ولی از شما چه پنهان خیلی دوست دارم روزی از پشت تپه ای، جایی، یک حیوان از بازماندگان دوران دایناسورها سر و کله اش پیدا شود و با هم دوست بشویم. از همان هایی که آدم را سوار پشت شان می کنند و باید موهای بدنشان را محکم بچسبیم تا با هم بتوانیم در آسمان پرواز کنیم و با رد شدن از لابلای درخت های بلند، در دل جنگل پنهان شویم.
از این ها کسی سراغ ندارد؟
چه گربه خوشگلیه. مامان خانوم چه خسته است.
سلام!
محمدرضای عزیز!
با مطالعه این پست و دیدن این عکس های زیبا، این ایده از ذهنم عبور کرد:
۱٫ اگر قرار بود به اختیار خودم، اما فقط و فقط در قالب یک حیوون، زندگی رو از نو تجربه کنم، کدوم حیوون رو انتخاب می کردم؟ (با علم به این که پس از انتخاب این حیوون، باید در همین دنیا و بین همین آدم ها و سایر حیوون ها زندگی می کردم.)
۲٫ چه ملاکی رو برای انتخاب حیوون مد نظرم لحاظ می کردم؟ (قدرت مقابله با خطر ؟ میزان تطبیق با تغییرات محیط؟ میزان تاثیرگذاری مثبت در نظام طبیعت؟ میزان محبوبیت در میان آدم ها؟ و…)
۳٫ پاسخ به این سوال، چه شناخت جدیدی درباره خودِ فعلی ام، در قالب انسان، بهم می ده؟ (مثلا آیا انتخاب سگ، به معنی این است که من تمایل به وفاداری و حق شناسی دارم؟ یا انتخاب گرگ به معنی این است که من حریص یا طمع کار هستم؟)
۴٫ کدوم حیوون در صدر فهرست قرار می گیره؟ کدوم در قعر؟ (مثلا کی دلش می خواد خرچنگ باشه؟ یا دایناسور؟ یا عقرب؟ یا لاک پشت؟ یا عنکبوت؟ یا گوسفند؟ یا گوریل؟)
۵٫ آیا بین انتخاب هر حیوون و جنسیت فرد انتخاب کننده ش، رابطه معناداری وجود خواهد داشت؟ (مثلا آیا می شه پیش بینی کرد در پایان نظرسنجی، تعداد خانم هایی که ترجیح دادن آهو باشند، بیشتر از آقایونی خواهد بود که همچین خواسته ای داشتن؟)
۶٫ و…
سلام . میدونی محمدرضا ! منم تو کارگاه ساختمونی ای که درش شاغلم با سگ ها و گربه ها رفاقتی برقرار کردم و حواسم بهشون هست . سر سوزنی برام جای شک نیست اونها درک و آگاهی بالایی دارن و به شدت میتونن عاطفی باشن و شادی یا غصه رو تجربه کنن . اینها حتا در درک واقعیتهای اطرافشون بنظرم چون سنسورهای به مراتب قویتری از انسان دارن ، از ما انسانها جلوترن . باورم اینه اینها خود رابطه با انسان رو دوست دارن نه صرفا رابطه رو به جهت رفع گرسنگی …
چه دوست داشتنیه گندم، و کاش نمی رفت.
تک تک عکسها فوق العاده اند.
اما «عکسِ اولی»، یه چیز دیگه ست.
اونقدر، که میشه براش یه قصه ی قشنگ نوشت.
یه قصه ی قشنگ، از دوستیِ دو موجودی که در کنار هم آرومن.
من که سیر نمیشم از دیدنش.
آقا معلم این بیاخلاقیها رو به گندم نچسبون، طفلک گربه پیش خودش گفته همون برم سر یه لقمه نون مردونه بجنگم انرژی کمتری میبره تا هر دفعه این موجود گنده رو هم تمیز کنم.
امیدوارم حس چشاییش هنوز سالم باشه. : D