دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

کتابهایی که برایت قصه می‌گویند: گنجینه دانستنیها

گفته بودم که از قصه کتابهایم برایتان خواهم نوشت. با اولین کتاب شروع می‌کنم…

هشت سالم بود.  تا آن زمان بیشترین چیزی که می‌خواندم مجلات زن روز بود. مجلاتی که از دوران جوانی مادرم، باقی مانده بود و امروز که دیگر حال و هوای کشور و جامعه عوض شده بود در آب انبار کوچک انتهای زیرزمین، نگهداری می‌شد.

خوب یادم هست که اجازه می‌گرفتم و آنها را بالا می‌آوردم و ورق می‌زدم. عکس‌های نشریات دهه چهل و پنجاه، با عکس‌های سالهای کودکی ما فرق داشت. شادتر و رنگی‌تر و طبیعتاً در تنها مجلات موجود در خانه‌ی ما: زنانه‌تر! خوب یادم هست که تا چشم مادرم دور میشد، شیطنت آمیز، صفحه‌های خاص مجله را نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم مدل سه بعدی تصاویر زیبای مجله را که آن زمان، دیگر دو بعد را هم کامل نداشتند تصور کنم. همیشه انگشتم میان مجله، مقالات «بر سر دوراهی» را نشانه کرده بود، تا به محض نزدیک شدن مادرم، خیلی متفکرانه، آن صفحه را بخوانم. همه نوشته‌های بر سر دوراهی، مثل هم بودند. یکی با یکی دوست شده بود و به دیگری خیانت کرده بود و همه چیز تمام شده بود و حالا که دیگر نمی‌توانستند ماجرا را جمع کنند، نامه‌ای به مجله زده بودند که همیشه پس از شرح ماجرا، با یک جمله ثابت تمام می‌شد: «شما بگویید چه کنم؟».

مادر و پدر من هم، مثل همه پدر و مادرهای دیگر فکر می‌کردند استعداد فرزندشان بیشتر از متوسط جامعه است. اما توصیه خاصی برای مطالعه کتاب خاصی نداشتند. یک روز مادرم به همراهم به مدرسه آمد تا از خانم نعیمی، معلم مدرسه بپرسد که چه چیزهایی باید برای من بخرد تا من بخوانم و به یک «دانشمند» تبدیل شوم!

خانم نعیمی خیلی متفکرانه نگاه کرد. آن روزها نمی‌فهمیدم. اما وقتی با دانش و تجربه‌ی امروزم، چهره‌ی مهربان او را – که با تمام جزییات به خاطر دارم – تصور می‌کنم، می‌فهمم که او هم نه انتظار چنین سوالی داشت و نه جواب آماده‌ای برای ما. کمی فکر کرد و گفت: «کیهان بچه‌ها خیلی خوب است. هوش بچه را بالا می‌برد. هر سه شنبه منتشر می‌شود. آن را بخرید». نعیمی پس از معرفی مجله نفس راحتی کشید، اما وقتی دید مادر من هنوز با چشمان کنجکاو منتظر پیشنهاد کتابهای دیگر هم هست، کمی فکر کرد و گفت: «آهان! گنجینه دانستنیها. خیلی کتاب خوبی است. بخواند دانشمند می‌شود».

من به کلاس رفتم و مادرم به خانه برگشت تا عصر آن روز،‌ به همراه پدر و مادرم به خیابان انقلاب رفتیم. هر مغازه‌ای سر می‌زدیم کتاب گنجینه دانستنیها را نداشتند. تا بالاخره یک مغازه‌دار گفت: دارم! در انبار دارم! رفت و آمد کتاب گنجینه دانستنیها را روی میز گذاشت.

کتاب گنجینه دانستنیها - روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی

روی کتاب نوشته بود جلد سوم. آن موقع معنی «جلد سوم» را نمی‌فهمیدم. به همین دلیل از مرد فروشنده نپرسیدیم که جلد اول و دوم کجاست. کتاب را خریدیم و خوشحال به سمت خانه برگشتیم. کتاب به نسبت آن سالها خیلی گران بود و ما شصت تومان پول آن را دادیم. اما چاره‌ای نبود. برای دانشمند شدن تنها کتابی بود که توصیه شده بود. فکر می‌کنم حدود یک سال این کتاب دستم بود و آن را ده‌ها بار خواندم. آن موقع، رسم نبود که یک کتاب را بخوانند و به سراغ کتاب دیگری بروند. همان کتاب را بیشتر می‌خواندیم و فکر می‌کردیم این بار چیز دیگری در آن خواهیم یافت.

هنوز یادم هست که آلباتروس (پرنده‌ای که بعدها هرگز اسمش را نخواندم و نشنیدم) بالهایی داشت که فاصله این طرف تا آن طرفش سه متر و بیست سانتیمتر بود. در کتاب جدولی از علائم مورس داشت که من آن را با پسر همسایه‌مان تمرین می‌کردم. بقیه کتاب را به او ندادم تا سواد خودم زیاد بماند. اما از روی جدول مورس، یک جدول کامل کشیده بودم و به او داده بودم. با قاشق به دیوار خانه می‌زدیم و وضعیت مادرهایمان را به هم گزارش می‌دادیم. روش سخت و زمانبری بود. نگاهی به فهرست کتاب،‌ به شما ایده می‌دهد که مطالب آن تا چه پراکنده بود. خصوصاً وقتی از اول جلد سوم شروع به خواندن می‌کنی.

کتاب گنجینه دانستنیها - روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی

روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی

book1-5book1-6

تا امروز که هزاران کتاب خوانده‌ام، جز دائره‌المعارف‌ها، کتابی ندیده‌ام که تا این حد، مطالبش به هم نامربوط باشد. از راه آهن تا موتور جت و از موتور جت تا سلول‌های بدن انسان و حتی زندگی مرغ استخوان خوار که در انگلیس در حال انقراض بود.

آن روزها، خیلی این کتاب را دوست داشتم. فکر میکنم تا ما‌ه‌ها، تجربه‌ی دانشمند بودن را برای من ایجاد کرد. اما یادم می‌آید که سالهای راهنمایی که بزرگتر شده بودم، همیشه گلایه داشتم که چرا چنین کتابهایی را در دوران کودکی خوانده‌ام. کتابهایی که متعلق به گروه سنی من نبود. طراحی آموزشی نداشت. موضوعاتش نه به ترتیب و از ساده به سخت، در حد فهم یک بچه‌ی هشت ساله، بلکه بر اساس حروف الفبا مرتب شده بود.

بعد از سالها،‌ امروز وقتی به سراغ کتابهای کتابخانه‌ام رفتم که داستان یکی از آنها را برای شما تعریف کنم، چشمم به گنجینه دانستنیها خورد. دوباره آن را ورق زدم. چقدر رد پای این نخستین کتاب کودکی را در مسیر زندگیم پر رنگ دیدم.

حالا فهمیدم که چرا وقتی در راه آهن برایم ترتیب بوژی‌ها را نشان می‌دادند، آنقدر برایم جذاب و آشنا و دوست‌داشتنی بود. این تصویر را من در کتاب کودکیم دیده بودم. حالا فهمیدم چرا مفهوم بیت و بایت و صفر و یک معروف دیجیتال، برایم جذاب بود. چیزی بود شبیه مورس. حالا فهمیدم که چرا هنوز وقتی از انقراض گونه‌های حیوانی می‌گویند،‌ بر خلاف اکثر مردم که اول یاد یوزپلنگ ایرانی می‌افتند، من در ابتدا یاد گونه‌های پرنده در حال انقراض می‌افتم.

همه نوشته‌های آن کتاب درست نبود. بعدها فهمیدم که خیلی از واقعیت‌های تاریخ علم در آن کتاب اشتباه یا ناقص نقل شده. بعدها فهمیدم که آن نقاشی که از اولین جت جنگی کشیده بود، فقط یک نقاشی بود و هیچ ربطی به واقعیت نداشت. بعدها فهمیدم که تاریخچه‌ای که از چرخ‌های راه آهن داشت، نادرست بود. اما اینها اصلاً مهم نبود. این کتاب در آن سالها، به من حس دانشمند بودن را می‌داد. احساس اینکه دنیای عمیق و جذاب و دوست‌داشتنی را می‌فهمم. دنیایی که امروز آموخته‌ام که هرگز برایم قابل درک نخواهد بود.

 

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


102 نظر بر روی پست “کتابهایی که برایت قصه می‌گویند: گنجینه دانستنیها

  • فرید اقاجانی گفت:

    چقدر باصداقت و چقدر بانمکه این جمله
    “بقیه کتاب را به او ندادم تا سواد خودم زیاد بماند”
    چقدر حسادت های ما به دنیای کوچیک بچه ها شبیه

    جمله ای پرمعنا و مختصر پیرامون یکی از رفتارهای مشترک ما در این زمینه که می ترسیم از نشر دانش مبادا دیگران ازمون جلو بزنن

  • مهران دهقانی گفت:

    مرسی خیلی ممنون عالی بود

  • بهنام گفت:

    این خاطره شما خیلی حالم رو خوب کرد! یاد اولین کتابی افتادم که خوندم. اسمش “هیزم شکن و فرشته” بود. همین الانم که در موردش فکر می کنم واقعا حس لذت بخش رو برام تداعی می کنه!

  • akram nejati گفت:

    استادشعبانعلی عزیزانقدرصادقانه مینویسیدوانقدر روشن که خیلی وقتاچیزایی روکه ازتون مخونم صداتون ولحنتون توی گوشم میاانگاراینجاییدوداریدصحبت میکنیدبه خودم افتخارمیکنم که هموطن شخصی همچون شماهستم ممنون که برامون وقت میزارید

  • محمد گفت:

    یه مرحله ای بالاتر از روشنفکری هست!…
    اونم اینه که کتاب نخری تا درخت های کمتری قطع بشن!
    ایرانیها الان تو این مرحله هستن

  • سعید گفت:

    ممنونم از انتشار حستون … من هم این کتاب رو داشتم .. عاشق این کتاب بودم .. اولین کتابی بود که خواهرم برای من خرید ..

  • رها_اسفند گفت:

    هیچ حسی جای حس خواندن کتاب ، همزاد پنداری با شخصیت های کتاب را نمی تواند بگیرد ، هیچ حسی مثل حس خواندن نیست مثل لمس کردن واژه ها با ذهنت نیست حتی وقتی فیلم ساخته شده کتاب رو می بینی باز هم جای لذت خواندن کتاب رانمی گیرد.

  • میم الف گفت:

    یادش به خیر رفتم به دوران بچگیم
    من کتابای آیزاک آسیموف رو می خوندم! چقدر اشتیاق داشتیم برای زندگی. ولی هیچ کدوم ازون کتابا معنی واقعی زندگی رو به ما نگفتن! هنوز دنبال کلاف سردرگم زندگیم هستم!

  • سیامک گفت:

    اولین‏ ‏کتابی‏ ‏که‏ ‏خوندم‏ ‏کلاس‏ ‏اول‏ ‏ابتدایی‏ ‏بودم.کتاب‏”‏‏ ‏ماهی‏ ‏ماهیه‏ ‏قورباغه‏ ‏قورباغ‏ ‏ست‏”‏.‏ ‏یه‏ ‏ماهی‏ ‏و‏ ‏یه‏ ‏بچه‏ ‏قورباغه‏ ‏با‏ ‏هم‏ ‏دوست‏ ‏بودن.میدونید‏ ‏که‏ ‏بچه‏ ‏قورباغه‏ ‏ها‏ ‏تقریبا‏ ‏شبیه‏ ‏ماهی‏ ‏هستند‏ ‏و‏ ‏دست‏ ‏و‏ ‏پا‏ ‏ندارند‏ ‏و‏ ‏مثل‏ ‏ماهی‏ ‏دایم‏ ‏تو‏ ‏اب‏ ‏هستند.بعد‏ ‏یه‏ ‏مدت‏ ‏بچه‏ ‏قورباغه‏ ‏رشد‏ ‏میکنه‏ ‏ودست‏ ‏و‏ ‏پاهاش‏ ‏در‏ ‏میاد‏ ‏اروم‏ ‏اروم‏ ‏دمش‏ ‏میفتهو‏ ‏یه‏ ‏روز‏ ‏میپره‏ ‏بیرون‏ ‏اب.ماهی‏ ‏هم‏ ‏فکر‏ ‏میکنه‏ ‏میتونه‏ ‏مثل‏ ‏قورباغه‏ ‏بره‏ ‏بیرون‏ ‏از‏ ‏اب.یه‏ ‏روز‏ ‏که‏ ‏دوستش‏ ‏قورباغع‏ ‏نیستش‏ ‏به‏ ‏تقلید‏ ‏از‏ ‏اون‏ ‏میپره‏ ‏بیرون‏ ‏اب‏ ‏ناگهان‏ ‏نفسش‏ ‏بند‏ ‏میاد‏ ‏شروع‏ ‏میکنه‏ ‏به‏ ‏تقلا‏ ‏که‏ ‏دوستش‏ ‏قورباغه‏ ‏سر‏ ‏میرسه‏ ‏و‏ ‏میندازتش‏ ‏توی‏ ‏برکه‏ ‏و‏ ‏نجاتش‏ ‏میده.و‏ ‏به‏ ‏ماهی‏ ‏میگه‏”‏ماهی‏ ‏ماهیه‏ ‏قوربا‏غه ‏قورباغه‏ ‏ست‏”‏الان‏ ‏۳۰ سال‏ ‏گذشته.کتابش‏ ‏و‏ ‏ندارم‏ باید‏ ‏برم‏ ‏پیداش‏ ‏کنم‏ ‏واسه‏ ‏پسرم‏ ‏بخرمش.اخی‏ ‏دلم‏ ‏یه‏ ‏جوری‏ ‏شد.

  • مژده کریمی گفت:

    چیزی که در همه خاطرات کودکی ما از جمله کتاب های بچگی وجود دارد که هنوز هم دنیای ذهنی امروز ما را تحت تاثیر قرار می دهد زیبایی سادگی آن دوران بود. همه تصویر فردی، کتابی و یا خاطره بی اهمیتی را از کودکی در ذهن خود داریم که شاید یکی از پررنگ ترین و تاثیرگذارترین لحظه های زندگی ما بوده …

  • آرزو گفت:

    من عاشق کتابای (به من بگو چرا؟)بودم.کلاس پنجم دبستان

    • مریم حمیدیا گفت:

      منم یه جلد از اون کتاب رو داشتم. جالب بود!

      • سعید گفت:

        شاید باور نکنید .. اما تابحال تمام کسانی که دیده‌ام که کتاب “به من بگو چرا” را خوانده و علاقه‌مندند خانم بوده‌اند .. جالبه شاید پارامتری در طراحی کتاب یا عنوان یا حتی موضوعات مطروحه وجود داره که برای خانمها جذابه .. این کتاب رو بارها دیدم اما جز چند لحظه ورق زدن جذابیتی برای من نداشت ..

  • محمد گفت:

    خیلی جالب بود.
    با اینکه خودم خیلی از این‌ها را فراموش کرده‌بودم. امیدوارم که دوستانم این‌ها را به یاد بیاورند و ما رو برای فرزندانمان راهنمایی کنند.
    سپاس‌گزارم

  • فریدون گفت:

    سلام محمد رضا جان
    این اولین کتابی بود که من با پول تو جیببی و خودم در دوره راهنمایی خریده بودم و هنوز هم این کتاب را در کتابخاته خودم نگهداری میکنم و دیدن این کتاب برام خیلی جالب بود و لازم به ذکر است منم مهندس مکانیک شدم!!

  • faeze گفت:

    سلام:
    مامانم یه ادم فوق العاده علاقه مند به مطالعه بود.کتابی که خریده شده باشه برای من من اصلا توی خاطرم نیست تاهمین اواخر که شازده کوچولو را بامامان خریدم تا حس تملکش را تجربه کنم !از دبستان عضو کتابخونه بودم.کتابای اگاتاکریستی و پوارو را خوب بخاطر دارم!کودکیم پربود از داستان و چندتایی کتاب علمی کم برگ اما پربار.چندماهی رمان خوان شدم و بعد دیگر تحمل داستان نداشتم.کتاب میخواندم اما فقط کتاب های علمی!تارسیدم به جایی که موضوعات موردعلاقه ام به علمی بیشترازعلم من نیازداشتند!معادلاتشان پیچیده شده بود و من اصطلاحاتشان را درک نمیکردم به دنبال منابع گشتم اما تلاشم کافی نبود قطعا!
    الان مدتی است دانشجو شده ام!فکرکنم دیگر ان معادلات پیچیدگی چندسال قبل را ندارند برایم اما من حوصله خواندن دوباره شان را ندارم.اما انگار هستند کسانی که حوصله شان میشده یک کتاب رابارهابخوانند!حق باتواست ازماکتابخانه را گرفتند و کتاب را دادند کتاب راگرفتند و …حالا فقط تحمل جملات زیبا ی کوتاه را داریم!چقدر غمگین!اما من خوشحالم که نوشته هایت را میخوانم که این روزها کتاب میخوانم که ایده الم کتاب بوده است و ایده ها و اهدافم را کتابها قوت داده اند و تو خوب یاداوری میکنی;)

  • محبوبه گفت:

    سلام و عرض ادب
    دقیقا خاطره ای مشترک با شما دارم و هنوز هم همان کتاب را دارم. کتابی که ” ترین” های جهان را معرفی میکرد: بزرگ ترین سازه ها، قوی ترین حیوانات، کوچک ترین موجودات ، پرسرعت ترین هواپیماها و…. و به همان اندازه پراکنده و جورواجور.
    برادرم در سر سفره هفت سین به عنوان عیدی به من داد. خاطرم هست که همه به او گفتند که کار اشتباهی کرده چون بچه ها دوست دارند پول عیدی بگیرند ولی من عمیقا به دلیل اینکه برادرم مرا یک دانشمند کوچک فرض کرده بود خیلی حس خوشایندی داشتم که لذت آن روز را هنوز حس میکنم.

  • فاطمه گفت:

    سلام اقای شعبانعلی
    فرزندم ۱۲سالشه اصلا کتاب نمیخونه برای مطالعه کردن خیلی تنبله لطفا راهنمایی ام کنید چگونه ممکنه به کتابخواندن علاقه مند بشه

    • آوا گفت:

      سلام فاطمه عزیز.با اینکه از آقای شعبانعلی پرسیدی با اجازه ت میخوام نظرمو بگم.من برادری دارم که بالای بیست سالشه ولی کتاب نمی خونه به جای اون تا دلتون بخواد فایلای اینترنتی میخونه در مورد کامپیوتر . برای همچین کسایی راههای دیگه ای برای آموختن مناسبه.موفق باشید.

    • فاطمه‌ی عزیز.

      واقعیت – چه دوستش داشته باشیم چه مثل من و شما دوستش نداشته باشیم – اینه که عادت کتاب خوندن که چند سالی هست در جامعه‌ ما کمرنگ‌ تر از قبل شده، بعیده به سادگی دوباره رایج بشه.
      بر خلاف بسیاری از فرهنگ های توسعه یافته که دیدن کسانی که در قطار و مترو کتاب می‌خونند، یک تصویر کاملاً عادی و رایجه.

      مدتی، دلمون خوش بود که تکنولوژی دیجیتال، اگر چه کتاب خوندن رو کم رنگ کرده و این عادت رو به انقراضه اما مطالعه کردن همچنان به قوت خودش باقی است و آنچه هست، صرفاً تغییر ابزاره. به جای کاغذ، روی صفحه نمایش مانیتور و موبایل، می‌خوانیم که این هم البته می‌دانیم به چه وضعیتی کشیده شده.

      به هر حال، فرض من – مثل آوا که برای شما نوشت – بر اینه که دغدغه شما هم مثل من، مطالعه است و نه الزاماً کتاب خواندن.

      در اینجا دو نگرش می‌مونه:

      نگرش اول کسانی که معتقد هستند انسانها برخی سمعی هستند و برخی بصری و برخی لمسی و بعد می‌گویند که شاید فرزند ما با خواندن راحت نیست و باید مثلاً شنیداری چیز یاد بگیرد یا تجربی.
      که البته من به شخصه با این دیدگاه، چندان موافق نیستم. دلیل اولم اینکه اساساً این تقسیم بندی اگر چه ریشه‌هایی در واقعیت دارد، اما به شکلی که امروز مطرح می‌شود، پایه‌ی علمی ندارد و صرفاً مغازه‌ای برای کاسبی دوستان است.
      دوم اینکه نمی‌توانیم به چنین بهانه‌ای، خواندن را کنار بگذاریم. شبیه اینکه کسی بگوید من با دراز کشیدن راحت‌تر هستم تا ایستاده بودن. پس لطفاً شرایطی فراهم کنید که من در حالت خوابیده کار کنم! مطالعه کردن، ضرورتی است که به هیچ روشی نمی‌توان آن را انکار کرد. حتی اگر آن دروغ‌هایی که به اسم کانال‌های یادگیری به ما می‌گویند، واقعیت داشته باشد.

      اما نگرش دوم که من تقریباً از طرفداران آن محسوب می‌شوم چند پیش فرض دارد:

      یکی اینکه کتاب خواندن و علاقه به مطالعه، عادتی است که چندان با توصیه کردن شکل نمی‌گیرد و حتی ممکن است توصیه کردن در این زمینه نتیجه معکوس بدهد و رغبت به مطالعه را کاهش دهد.

      دوم اینکه تا حد امکان بکوشیم در محیطی که زندگی می‌کنیم، کتاب زیاد باشد و فرزندانمان، در لحظاتی از روز خود ما را در حال مطالعه کردن ببینند.

      سوم اینکه در حوزه‌هایی که می‌بینیم مورد علاقه‌ اوست، کتاب پیدا کنیم. مهم «عادت خواندن» است نه «مطلبی که خوانده می‌شود».
      شاید فرزند ما از فوتبال خوشش می‌آید. احتمالاً پیدا کردن کتابی در زمینه زندگی فوتبالیست‌های مشهور سخت نیست.
      اگر از ماهی خوشش می‌آید، کتابی درباره انواع ماهی‌ها.
      یا هر چیزی که بتواند او را سرگرم کند.
      (من یادم هست که نخستین نوشته‌هایی که یواشکی می‌خواندم مجله های زن روز مادرم بود و داستان های بر سر دوراهی. همیشه هم داستان یک چیز بود. یکی با یکی دوست شده بود و رابطه به جای باریک رسیده بود و طرف بعدا‍ ناپدید شده بود و آن دختر هم نامه ای به زن روز نوشته بود که در پایانش می‌گفت: شما بگویید چه کنم!
      خیلی از کلمات آن داستان‌ها را نمی‌فهمیدم. حتی با خودم می‌گفتم: خوب با هم بودید خوش گذشته. الان که طرف رفته چرا از ما می‌پرسید که چه کنم؟ یکی دیگر را پیدا کن و ادامه بده!
      اما باز هم چون این ماجراها شبیه داستان‌های جنایی بود برایم جالب بود.
      بعد از ده سالگی هرگز چنین نوشته های زردی را نخواندم، اما عادت خواندن برایم ایجاد شده بود و ماند.
      من فکر می‌کنم این روزها بعضی از ما می‌خواهیم عادت خواندن را همزمان با توصیه کتابها و نوشته‌های ارزشمند و آموزنده و مفید همراه کنیم که این کار چندان ساده نیست).

      راستی.
      چند وقت پیش داشتم تحقیقی می‌خوندم که می‌گفت الان که میزان تمرکز انسانها کمتر شده (و این را به صورت علمی و عددی اندازه گیری و اثبات کرده اند) شروع مطالعه با خواندن کتاب، خیلی سخت است. چون نمی‌توانیم برای مدت طولانی روی کتاب تمرکز کنیم.
      در خیلی از مراجع آموزشی دیده ام که خریدن مجلات را برای کودکان بیشتر از کتاب توصیه می‌کنند. چون حتی اگر حوصله خواندن هم نداشته باشند، آن را به عنوان بازی، ورق می‌زنند و ممکن است در این میانه مطلبی – حتی در حد یک تیتر یا یک پاراگراف – توجه را جلب کند و انگیزه ای برای خواندن ایجاد کند.

      واقعیت این است که این چیزهایی که نوشتم بیشتر درد و دل بود و خیلی ربطی به صحبت شما نداشت.
      اما لطفاً آن را بیشتر به عنوان احوال پرسی من از خودتان در نظر بگیرید تا توصیه‌هایی اجرایی و کاربردی.

      • الهام فیض الهی گفت:

        یکی از سرگرمی های بچگی من(دوران ابتداییم) این بود که وقتی کتابخونه میرفتم (پدرم کتابدار بود) کتابا رو مرتب کنم. همیشه هم نگران بودم یکی به من بگه دست نزن به کتابا و مدام با خودم تکرار میکردم که دارم مرتبشون میکنم انگار دارم طرف مقابل رو قانع میکنم! اون موقع کتابخونه برای من جای قشنگی بود. (همین الان خیلی چیزا رو بخاطر آوردم، دقیق نمیدونم فضای اونجا رو بخاطر کتاباش دوست داشتم یا بخاطر فضای روشن آرامش بخش و سکوتش یا شایدم من رو از جایی که دوست نداشتم دور میکرد. ترکیبی از اینها احتمالن. )
        جدای از اینکه من بین اونها، کتابای مناسب خودم رو پیدا میکردم و میخوندم، یکی از اتفاق هایی که باعث میشد من دلم بخواد کتاب بخونم صحبت کردن های مادرم با برادرها و خواهرم راجع کتابایی بود که همشون خونده بودن. شاید فقط کنجکاوی راجع به اینکه موضوع بحث اونها در مورد چیه من رو به سمت کتاب میکشوند. و به نظر خودم از اینجا شروع شد.
        راستی ما هم چند جلد گنجینه دانستنی ها رو تو خونه داشتیم. ولی من خاطره ای ازشون تو ذهنم نیست! قدیمی بودن، کتابای جدید جذابتر بود برای من، رنگی بودن!

  • اعظم گفت:

    مادر معلم بود. تو دوران كودكي كتابخونه اي داشتيم با تعداد زيادي كتاب كودك و نوجوان كه با كمك مادر مشابه يك كتابخونه واقعي فهرست بندي كرده و روي كتابا رو شماره گذاري ميكرديم كه اگه قرار شد به يكي از دوستامون امانت بديم اسمشو توي دفتر ثبت كنيم. 🙂
    بعدها ما كه بزرگتر شديم مادر اون كتابارو اهدا كرد به كتابخونه مدرسه اي كه اونجا درس ميداد. بعدها ارزش كارشو فهميدم. بخاطر ندارم اولين كتابي كه خوندم چي بود اما فراموش نميكنم اون روزايي كه من هنوز سواد نداشتم و پدر با صداي گرمش قصه هاي كتابارو برام ميخوند.
    هنوز هم كتاباي صمد بهرنگي و دن كيشوت، تاراس بولبا و اولين رماني كه خوندم با نام هوشمندان سياره اوراك در ذهنم زنده اند.

  • آوا گفت:

    سلام.یادش بخیر من همیشه آرزو میکردم فضانورد بشم و همیشه غرق در عکسهای مربوط به کهکشان کتاب آسیموف می شدم .چون امکانش تو ایران نبود تغییر موضع دادم و اخترشناسی رو به عنوان آرزوم انتخاب کردم.چقدر رویای کودکیم با واقعیت الانم متفاوته.ممنون به خاطر نوشته تون که باعث این یادآوری شد.

  • بهاربهار گفت:

    سلام دوستان عزیز
    من این روزها به مشکل بزرگی برخوردم . امکانش هست عزیزان کمکی به من بکنن؟
    از دوستان کسی در شرکت نفت اهواز یا آبادان شاغل هست ؟
    از دوستان شاغل در این شرکت راهنمایی و کمک میخواستم.
    اگر برای دوستان مقدور هست که ایمیلشون رو بذارن که من در قالب ایمیل مشکلم رو باهاشون مطرح بکنم.
    ممنون دوستان خوبم.

  • مهشید محمدی گفت:

    سلام

    + پست تامل برانگیزی بود!
    نشان دهنده اینه که تا چه حد یه کتاب و گاهی یه جمله می تونه سرنوشت یه نفر رو تحث تاثیر قرار بده.

    +شاید کتابهایی که من در دوران ابتدایی خوندم بیشتر کتاب ادبیات مقاطع راهنمایی و دبیرستان بود. “قصه عینکم” رو یادمه که با چه شوقی می خوندم.
    و کتاب داستانی داشتم به نام “قمری و مردهیزم شکن” مردی هیزم شکنی که با کمک به یک قمری که می تونست آرزوها رو برآورده کنه به ثروت رسید ولی با حرص و طمع زیاد درنهایت همه ثروتش سوخت و از بین رفت.
    دوست داشتم آخر قصه رو به مرد هیزم شکن بگم تا توی رفتارش تجدید نظر کنه.

    + و به قول دوستی “لطفا با کتابهای دیگران برای خود کتابخانه نسازید!”

  • ابوالقاسم گفت:

    با سلام
    یادش بخیر اولین کتابی رو که خودم انتخاب کردم و با پول تو جیبیم خریدمش کتاب ’«««موبی دیک نهنگ سفید»»» بودش
    و علمی ترین کتاب دوران کودکیم، کتاب علم و زندگی انتشارات امیرکبیر
    که زیر نظز مرحوم دکتر احمد بیرشک ترجمه شده بود

  • هاشم گفت:

    تابستان دوم ابتدايى داءرت المعارف مجد چاپ ١٣٦٠قسمت پشت جلد ١٢٥تومان سبز رنگ تقريبا همش رو اون سال خوندم چون يه تكه اش نبود سال سوم ابتدايى تمام پول تو جيبى هام رو جمع كردم چهار جلد داءرت المعارف جديد رو توى عيد مبا جمع پول تو جيبى هام از منوچهرى خريدم خواستم همون جا بخورمش انقدر برام جذاب بود كه جلد چهارش كه فهرست بود رو ساعت ها نگاه مى كردم الان وسوسه شدم يه سرى بهش بزنم از علوم فضايى تا افسانه هاى باستان….ولى اون سال جالب ترين هديه عمرم رو گرفتم از پدر دوست پدرم كه خيلى ادم جالبى بود اشتراك يك ساله مجله نجوم فوق العاده بود وسطش الفباى يونانى بود حفظ كرده بودم از حفظ تو كلاس مى خوندم معلم شاخ در مى اورد…..

  • MReza گفت:

    “آیا می دانید که… ؟” هم ی همچین کتابایی بودن،
    از روش شست وشوی خشک شویی تا تاریخچه دو ماراتن و دلیل نامنظم بودن کلید های کیبرد،
    ده دوازده سال پیش، ۳ جلد کتاب، برا خودشون دنیایی از اطلاعات ب حساب می اومدن.

  • سیامک گفت:

    پدر‏ ‏من‏ ‏هم‏ ‏با‏ ‏راهنمایی‏ ‏یکی‏ ‏از‏ ‏دوستانش‏ ‏کتاب‏# ‏باز‏ ‏هم‏ ‏بمن‏ ‏بگوچرا#که‏ ‏۳ جلد‏ ‏بود‏ ‏برام‏ ‏خرید.هر‏ ‏کدوم‏ ‏و‏ ‏که‏ ‏میخوندم‏ ‏۲۰۰ تومن‏ ‏جایزه‏ ‏میداد.بنده‏ ‏خدا‏ ‏‏ ‏هیچ‏ ‏ابزاری‏ ‏برای‏ ‏راستی‏ ‏ازمایی‏ ‏نداشت‏ ‏جز‏ ‏وجدان‏ ‏کودکانه‏ ‏من.‏ ‏خوشحالم‏ ‏با‏ ‏اینکه‏ وسوسه‏ ‏بچنگ‏ ‏اورردن‏ ‏‏ان‏ ‏۲۰۰ تومن‏ ‏پول‏ ‏بارها‏ ‏مرا‏ ‏تا‏ ‏مرز‏ ‏تباهی‏ ‏و‏ ‏خیانت‏ ‏به‏ ‏پدرم‏ ‏پیش‏ ‏برد‏ ‏ولی‏ ‏من‏ ‏هرگز‏ ‏به‏ ‏بابام‏ ‏دروغ‏ ‏نگفتم‏ ‏و‏ ‏تا‏ ‏همه‏ ‏کتاب‏ ‏تمام‏ ‏نمیشد‏ ‏سراغ‏ ‏جایزه‏ ‏نمیرفتم.فکر‏ ‏میکنم‏ ‏این‏ ‏تجربه‏ ‏من‏ ‏بیشتر‏ ‏بار‏ ‏اخلاقی‏ ‏داشت‏ ‏تا‏ ‏علمی.‏ ‏درود‏ ‏بر‏ ‏همه‏ ‏پدران‏ ‏و‏ ‏مادران‏ ‏خوب‏ ‏…

  • ریحانه گفت:

    سلام .
    ببخشید که حرفام طولانیه !!! تقریبا اکثر دلنوشته هاتونو خوندم !!! حالا میخوام یه چند خط بنویسم . (البته بی ربط به این پست شما )
    الان یه چند وقتیه که ذهنم به شدت درگیره !!!! درگیر آیندم اینکه من دوست ندارم یه ادم معمولی باشم !! الان ۲۲ سالمه و سال اخر دانشگاه !! ( لیسانس فیزیک ) اولش با علاقه به این رشته وارد دانشگاه شدم ولی الان هیچ انگیزه ایی ندارم ! دارم به ارشد مدیریت فکر میکنم ولی نمیدونم راه درستیه یانه !!! راستش منم با تحصیل بی هدف در دانشگاه و مدرک گرایی مخالفم به شدت ولی مشکل اینجاست که الان اینجا تو جامعه ی ما شرایط زندگی ،کار ، موفقیت و… برای یه پسر با یه دختر خیییییییییلی متفاوته و غیر قابل انکار !!! من هم مطمئننا اگه یه پسر بودم حتما تو یه زمینه وارد بازار کار ازاد میشدم و نهایتنا در همون راستا تحصیل میکردم ولی متاسفانه الان راهی ندارم جز تحصیل و شغل اکادمیک ! نمیدونم باید چیکار کنم و اینکه در اطرافیانم کسی نیست که منو راهنمایی کنه و من باید تئ صفحات مجازی بگردم شاید جوابی پیدا کنم !!!

    • محمدمراد گفت:

      سلام ریحانه خانم
      من در سن شما که بودم دچار چنین احساساتی شده بودم ولی بعد تاوان سنگینی پس دادم سعی کن احساسات خودت را کنترل کنی

    • عظیمه گفت:

      ریحانه جان سلام،
      دغدغه ات برای تحصیل و انگیزش برای ادامه اهداف ات کاملاً طبیعی است و من هم به نوبه خودم در دوره لیسانس همین تجربه رو داشتم؛ پیشنهادی که دارم این هست که برای تصمیم به ادامه تحصیل ات به مشاوره مراجعه کنی و درباره علاقه، رشته، توجه به برنامه های پیشین و برنامه های آتی شما، مدیریت برنامه، زمان و همین متمایز بودن برایت شفاف تر میشود. مشاوری که در دوره تحصیلات تکمیلی ام داشتم آقای مهندس مسعود یگانه بودند که مدیرعامل خانه مدیریت، مهام هستند ایشان واقعاً مشاور تحصیلی توانا و قابل و به نظرم برتر هستند.
      اما در مورد اهداف و انتخاب درست، توجه به مساله کار، تحصیل و…؛ حتماً فایل های صوتی استاد شعبانعلی را گوش بدید. کمک های بسیار مفید و ارزشمندی خواهد داشت. نام فایل ها “دشواری انتخاب” و “نقطه شروع-برنامه ریزی برای سال جدید” است:
      http://trustzone.ir/?p=1
      http://www.motamem.org/1393
      موفق و خرسند باشید

    • زینب دست آویز گفت:

      سلام ریحانه جان
      عزیزم من خواهرم مثله شما لیسانس فیزیک دارن و سال قبل برای کارشناسی ارشد مدیریت شرکت کردن و رتبه ۴۸ اوردن. اگه مایل باشی باهم در ارتباط باشید.اسم و شماره تلفن شون رو میذارم

      زهره دست آویز
      شماره تماس: ۰۹۳۷۲۵۸۶۹۹۲

    • مهیا گفت:

      سلام. “ولی مشکل اینجاست که الان اینجا تو جامعه ی ما شرایط زندگی ،کار ، موفقیت و… برای یه پسر با یه دختر خیییییییییلی متفاوته و غیر قابل انکار !!! من هم مطمئننا اگه یه پسر بودم حتما تو یه زمینه وارد بازار کار ازاد میشدم و نهایتنا در همون راستا تحصیل میکردم ولی متاسفانه الان راهی ندارم جز تحصیل و شغل !”
      راستش من تو این زمینه از شما زخم خورده ترم خانوم ریحانه. من تا زمانی که نوشته های اینجا رو می خونم خیلی حال می کنم ولی وقتی که برمی گردم تو زندگی واقعی و آدمای دور و برم می بینم که حقیقت زندگی چیز دیگه ایه . نوشته های قشنگین آره ولی متاسفانه تو شهری که من دارم توش زندگی می کنم بیشتر شعاره تا حقیقت. اینجا می گن ثروت عزت نمیاره ، میگن کتابخوانی و کار آفرینی نه آشنا و پول و پارتی، میگن کار دولتی تو اولویت های اشتغال گزینه آخرتون باشه و مفت خور نفت نشید، میگن دید سطحی رو رها کنید و با دید عمیق معنا رو بچسبید. در حالی که جایی که من زندگی می کنم میگن: دارندگی و برازندگی، تا پارتی نباشه نفس نیست، کار دولتی یه تضمین بزرگ مالیه که تا آخر عمر حقوق سر برج محفوظه و مثلا موجب سیلی از خاستگار میشه برا دختری که توی کنکور توی رشته های دبیری استخدام رسمی آموزش و پرورش قبول شده ولو دراکولا باشه! و مگه کارمند دولت جون نمی کنه چرا مفت خوری! اصلا کی به دید آدم کار داره آخه؟ نمی دونم شایدم واقعا تو شهری که من زندگی می کنم اینجوریه چون خیلی کوچیکه نمی دونم. بعدشم من خیلی غصه می خورم موقعی که ملت میگن خانوم باشی موفق نمی شدی! آخه مگه ما خانوم های ایرانی هزار بار پرکارتر ، پرتلاش تر و موفق تر کم داریم؟ توصیه می کنم حتما یه نیگا به رزومه ی پروفسور مریم میرزاخانی و خانوم رویا بهشتی زواره دو تا ریاضیدانی که هر دو دانشجوهای شریف بودن و متولد سال های آخردهه ۵۰ هستن و پروفسور مونا جراحی و… که صد البته الان هیچ کس نمیشناستشون بندازی و خودت یه مقایسه ی کوچیک بکنی. می بینی که خانوم های موفق کم نداریم منتها دیده نمیشن چون…

  • نرگس فتوحی گفت:

    چه جالب منم این کتاب رو داشتم ومثل شما چند باری هم خوندمش والبته گاهی هم یکی از تیترهاش رو که برای خودم جذاب بوذ با اب و تاب برای همکلاسی هام در دوره ابتدایی تعریف می کردم

  • ستایش مطهر گفت:

    باسلام،
    «در مکتب تجربه» نوشته حمید گروگان. سال ۶۹ قیمت۲۰ تومان. این کتاب جلد آبی رو که بین کتابای خواهرم میدیدم ذوق زده بر می داشتم و ورق می زدم. خوندن بلد نبودم ولی برای نقاشی هایی که هر داستانش داشت با ذهن کودکانه ام داستان می ساختم. این کتاب برای معلمها بود. آخر کتاب هم عکس یه معلم رو از بدو ورودش به کلاس که شیک و مجلسی وارد میشه رو کشیده بودن تا مرحله به مرحله که معلمه پیر میشه و با برانکارد میبرنش. اسمشم گذاشته بودن حکایت شمع…
    یکی از داستاناشو که خیلی خیلی خیلی دوست دارم براتون اینجا میارم. اسمش نمی دانم، نمی دانم هست.
    معلم: چند دقیقه ای به زنگ نمونده، اگر سوالی دارین بپرسین.
    منیژه: خانم خوش بحالتون! شما چقدر باسوادین!
    – … چیکار کنیم دیگه، چندین سال درس خوندیم!
    مریم: خانم! شما خیلی کتاب خوندین؟
    – خوب بعله… اونقدر کتاب زیرورو کردیم؛ اونقدر خوندیم؛ اونقدر مطالعه کردیم، تا حالا شدیم اینکه هستیم!
    – حالا خانم، هر سوالی از شما بکنیم، بلدین؟
    – خب … میدونی؟ البته در رشته فیزیک، بیشتر… اما، خب دیگه… چیزهای دیگه هم خوندیم…
    منیژه: راستی خانم! شما جغرافی هم بلدین؟
    – اتفاقاً از همون موقعی که همسن شماها بودم، بقدری به جغرافی علاقه داشتم که حد نداشت. خیلی مطالعه می کردم، حالا هم هنوز که هنوزه، جغرافی رو خیلی دوست دارم، کلی کتاب جغرافیا دارم…
    -خانم! کاش بقیه معلمها هم مثل شما بودن. از هر کدومشون که چیزی می پرسیم، میگن «راجع به درس من نیست».
    -خب حالا از من بپرسین… سوالتون چیه؟!
    -… چیزه… راجع به جغرافیه خانم! می خواستیم بدونیم جزایر… جزایر «لانگرهانس» کجاست خانم؟ (لبخند بچه ها…)
    -… لانگرهانس! لانگرهانس…ا… جزایر لانگرهانس، توی… توی دریای مدیترانه اس! تقریباً شمال کانال سوئز؛ کانال سوئز رو که بلدین؟ همون کانالی که دریای مدیترانه رو به اقیانوس اطلس وصل می کنه… همون جاست.
    بچه ها (با لبخند پرمعنا): … خانم… کانال سوئز که… دریای مدیترانه رو به اقیانوس اطلس وصل نمی کنه!
    -… ها… ببخشید! اقیانوس آرام… اقیانوس آرام…
    بچه ها: وای… نه خانم! کانال سوئز، مدیترانه رو به اقیانوس هند وصل می کنه…
    – … آره آره… درسته… من چقدر هواسم پرته! میخوام بگم اقیانوس هند، میگم آرام… آره جزایر لانگرهانس، همون جاست… درسته…
    مرضیه: ولی…ولی خانم!… چیزه… میدونین؟ منیژه با شما… شو…شوخی کرد! جزایر لانگرهانس، چیزه خانم… توی لوزالمعده س!!!
    – (مات):…
    ***
    چاره اش فقط یک «نمی دانم» است؛ همین و والسلام!

  • atefe165 گفت:

    سلااااااااام بعد از یک مدت طولانیییییییییییی
    لذت بردم از بس که صادقانه نوشته بودی
    من رو هم بردی تو این فضا که یادم بیاد اولین کتابهایی که خوندم چی بوده … 🙂
    اتفاقا تو دبستان یکی از همین مجله ی دانستنیها رو با کلی فشار به پدر و مادرم قرض گرفتم موضوعش یادم نیست ولی خوب یادمه که انقدر به نظرم خشک و بیروح بود که اصلا نگاهش نکردم.
    شاید جدی ترین زمانی که به سراغ کتابخونی رفتم ، دوم راهنمایی بود که مشاور مدرسه امون مجبورمون کرد که چندین کتاب رو از خودش بخریم و تو عید بخونیم و خلاصه اش رو هم براش بیاریم!!!!!!!!!!!!!!
    خوب یادمه که کتابهاش این بود : آسیموف شرح میدهد(بازم متنش خشک بود ؛ کتابش رو هنوز هم دارم)-مردی که می شمرد (بامزه بود ؛ مثلا برای تقویت ریاضیمون!!)-آفتاب در حجاب سید مهدی شجاعی و مجموعه داستان های نیکلا 🙂
    بعد هم یهویی هری پاتر اومد و با کلی دوق منتظر ترجمه ی کتابهاش بودیم و ….
    ولی چیزی که امشب من به یادش افتادم : کتاب “درخت زیبای من ” بود که همون سالهای راهنمایی خوندمش داستان یک پسربچه ی برزیلی فقیر و تنها . اون پسر (زه زه ) عاشق یک درخت بود و تنهاییش رو پر میکرد و وقتی که درختش مرد ؛ من هم از غصه مردم… پیشنهاد می کنم که کتابش رو بخونید …
    نگاه می کنم به خودم خیلی کتاب علمی دوست نداشتم ؛ بیشتر ادبیات و رمان و چیزی که توش حرف از عشق باشه رو بیشتر پسندیدم،ولی مهندسی برق خوندم و ارشد MBA درحالیکه الان معلم دبستان دخترانه هستم 🙂 )

  • معین گفت:

    اولین کتابهایی که برادرم به من هدیه داد همه از نوع ورزشی بودند. شاید با خواندن این نوشته فهمیدم که چرا تا به حال اینقدر به ورزش علاقه مندم و بیشتر وقتمو تو این مسیر گذاشتم ، گرچه نتیجه ای ندیدم.
    کاش برادرم به جای اینکه تنها کتابها ورزشی به من هدیه دهد گاهی هم کتابهایی سیاسی ، اقتصادی و از این قبیل هدیه میداد. شاید خیلی زودتر میفهمیدم که ورزش حتی از نگاه علمی هم یکی از شاخه های سیاسی اقتصادی است. شاید مسیر زندگیم عوض می شد.

  • سیمین-الف گفت:

    کتاب خوب

    من یار مهربانم ———– دانا و خوش بیانم
    گویم سخن فراوان —– با آن که بی زبانم
    پندت دهم فراوان———- من یار پند دانم
    من دوستی هنرمند—- با سود و بی زیانم
    از من مباش غافل——— من یار مهربانم.

    “عباس یمینی شریف”

  • نی لبک گفت:

    این پستتون منو برد به سال سوم ابتدائیم.. .
    شاید اونسال اولین سالی نبود که من کتاب خوندم ،ولی اولین سالی بود که یه نفر حدود ۲۰ تا کتابو یه جا بهم هدیه داده بود و هیچ وقت لذت و شعفی که اون لحظه بهم دست داد و حتی بوی اون همه کتابی که یه دفه بهم هدیه شده بود رو یادم نمیره …
    سال سوم ابتدایی بودم که برادر بزرگترم اومده بود نمایشگاه کتاب تهران و نزدیک ۲۰ تا کتاب برای من و برادر کوچیکترم گرفت .تا اون موقع هر وقت میخواستیم کتاب بخریم ،سهمیمون یه دونه بود و به قول شما تا مدتها همون یه دونه رو میخوندیم.ولی یادمه وقتی برادرم اون سال ،اون کار قشنگو کرد ،تا مدتها کتاب جدید واسه خوندن داشتیم و کتاب تکراری نمیخوندیم. اولین کتاب با برگه های گلاسه رو از بین همون کتابا تجربه کردم ..اسم کتاب دقیق یادم نمیاد ولی یادمه جلدش قهوه ای بود و گالینگور ..داستان یه پسری بود که با یک مداد بنفش نقاشی میکشید و دنیای خودشو نقاشی میکرد،کتاب هیچی نوشته نداشت یا اینجوری که یادمه خیلی کم نوشته داشت ،تمام صفحاتش عکس اون پسربچه با مداد بنفش بود و دنیایی که میکشید .چه داستانایی که تو ذهن خودم با اون کتاب نمیساختم…
    یادش به خیر..

  • رسول ايرانشناس گفت:

    محمدرضاي عزيز ، دوستان خوبم بويژه دهه پنجاهي هاي عزيز با سلام و عرض ادب
    با خاطره هاي فوق العاده چه هيجاني بوجود آورديد . يادش بخير روزهايي كه چشم انتظار چاپ شماره جديد كيهان بچه ها ميموندم و البته مثل بعضي دوستان وقتي روزنامه كيهان و اطلاعات رو به سختي ميخوندم احساس بزرگ شدن ميكردم . تعدادي از كتابهاي داستان مثل ماهي سياه كوچولو ، ۲۴ ساعت در خواب و بيداري صمد بهرنگي و بعضي كتابهاي قصه بستگان رو كه بيشتر يه گوش افتاده بوده در سالهاي مياني و آخر دبستان مثل كلكسيون زير خاكي به دارايي هام اضافه كرده ام و هنوز در جعبه كتابهام اونها را دارم ،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ كتابهايي مثل اميرارسلان نامدار ، سپيد برفي جك لندن و … جالبه كه تاريخ مصرف ندارن و چند تا از اونهارو پسرم انتخاب كرده كه بخونه .
    و اما يه خواهش و درخواست :
    پسر ۱۲ ساله ام من هم در پيش دبستاني آرزوي دانشمند شدن رو كرده و علاقه عجيبي به تاريخ داره . در كنار خريد كتاب و يا امانت گرفتن كتاب از كتابخانه هاي عمومي ، دنياي جديدي مثل اينترنت وجود داره . اميدوارم فرصتي پيش بياد تا براي پدرو مادرها يه راهنمايي در مورد مطالعه هدفمند به كمك اينترنت داشته باشي . ببخشيد كامنتم طولاني شد .
    چشم انتظارنوشته هاي انرژي بخش معلمم هستم و واقعا ازت ممنونم .

  • مائده گفت:

    الان یه حس پنهون را تو خودم کشف کردم

    من هم کتابی شبیه به این را داشتم به اسم “به من بگو چرا”

    دوست داشتم دانشمند بشم و برم ناسا، فکر می کردم با خواندن اون کتاب در مسیر درست قرارگرفتم، و به این فکر نمی کردم که این کار چقدر می تونه به دانشمند شدن و ناسا رفتن من کمک کنه

    الان این حس را تو خودم کشف کردم که خیلی جاهای دیگه زندگی هم همین طور بودم، صرفا این که فکر کنم در راستای هدف ام دارم حرکت میکنم، من را ارضا میکرد، کمتر به این فکر میکردم که کاری دارم انجام. میدم چقدر مفیده و چه کارهای مفیدتر دیگه ای در راستای اون هدف میتونم انجام بدم، کجای کارم، چقدر راه دارم، ….. فقط حرکت های کوچک در راستای هدف برام کافی بود

  • سعید دمیرچی گفت:

    سلام

    به یاد نمی آورم اولین کتابی که خواندم چه بود! اما یادم می آید که پدر و مادرم با اینکه تحصیلات بالایی نداشتند اما سعی می کردند کتاب هایی که خوب تشخیص می دادند (دانستنی ها (که همه خانواده ها می پسندیدند) ، قصه های خوب برای بچه های خوب، داستان راستان و …) را برای ما بخرند و الیته بعد از مدتی تاکید می کردند بر رفتن به کتابخانه عمومی مسجدی که در نزدیکی خانه امان بود. یادم نمی رود روزهایی را که یک ساعت پیاده می رفتیم برمی گشتیم تا کتاب جدید امانت بگیریم
    کتاب خواندن من برای دانشمند، دکتر و یا مهندس شدن نبود!
    علاقه بود. علاقه به داشتن کتاب فروشی و کتابفروش شدن
    زمان گذشت و مهندس شدم و شاید تا چند وقت دیگر دکتر بشوم اما دانشمند نمی شوم! مهندسی و دکتر شدن برای خانواده ام بود! برای پدر و مادرم که تمام تلاش خود را انجام دادند تا من به بهترین نحو درس بخوانم و برای خودم کسی بشوم. اگر «مهندسی مکانیک» را در ترم های آخر برای رسیدن به هدف های شخصی خودم ول کردم؛ اما «مدیریت» را به خاطر مادر و پدرم در مقطع کارشناسی ارشد و دکتری شروع کردم!
    به احترام آنها که مانند پدران مادران آن روزها تحصیلات فرزندان برایشان مهمتر از رشد توانایی های بچه ایشان بود. مدرک را به خاطر خانواده ام گرفتم و می گیرم که وقتی گفتم می خواهم کتابفروش بشوم اما عضو هیئت علمی دانشگاه هم می شوم با روی باز پذیرفتند و دعا و کمک کردند.
    مدرک را برای آن ها می گیرم چون شادیشان من را شاد می کند.
    آقای شعبانعلی
    معرفی کتاب ها شاید این حسن را برای من داشت که دوباره به یاد یکی از کتاب هایم بیافتم.کتابی تاثیر گذار
    شاید تاثیر گذارترین کتابی که در کودکی و نوجوانی خواندم «قصه های من و بابام» بود. کتابی که الان برای دختر ۲ ساله ام گرفته ام.
    کتابی که به من یاد داد برای خودم و کسانی که با من شاد و ناراحت می شوند زندگی کنم. قدر لحظه هایی که در کنار اعضای خانواده ام هستم را بدانم و کمی بیشتر فکر کنم. تخیل کنم و از ذهنم کمک بگیرم.
    این کتاب با آن نقاشی های سیاه و سفید به من یاد داد همیشه در زندگی چیزی هست که حال آدم را عوض کند. چیز های بسیار کوچک که اگر کمی به آن ها توجه کنیم شاد خواهیم بود فارغ از تمام اتفاقاتی که در اطراف ما رخ می دهد.
    این کتاب به بچه من می آموزد که فکر کند و به راهی برسد که من فکرش را نمی کردم.
    متنم طولانی شد اما الان که به یادداشت های «عزت نفس هنوز دغدغه بعضی از ما نیست» و «وقتی که هنر آبسورد سوء تعبیر نمی‌شود» فکر می کنم، می بینم که باید دوباره به سراغ کتاب قصه های من و بابام بروم!

  • خامه گفت:

    سلام. “کتاب هوشمندان سیاره اوراک” بهم حس دانشمند بودن میداد. یادش بخیر. کتابه رو گم کرده بودم اما اینقد دوسش داشتم که بعد ۱۵ سال دوباره رفتم خریدمش و میخوام بخونمش.اونموقع اصلا به اسم نویسنده کاری نداشتم فقط ساعتها تو کتاب غرق میشدم. ولی الان میدونم نویسندش خانم فریبا کلهر بودن . یه چیزی تو مایه های خانم رولینگ البته ایرانیش.

  • زهره گفت:

    سلام محمد رضا
    خوش بحالت كه پدر مادرت دنبال دانشمند بودنت بودن و حالا اين شدي من تازه تو ۴۵ سالگي دانشجوي ترم سه ارشد ارتباطاتم اونموقع فضاي شهر ما (قم)مذهبي وبسيار بسته بود نهايتا كيهان بچه ها گيرمون مي اومد ميخونديم اونم تازه خودمون دنبالش بوديم كسي فكر خريد نبود. راستي ميشه برا موضوع پايان نامه ام در حوزه ارتباطات يكي از دغدغه هاتو بدونم؟

  • رامنشدنی گفت:

    ای کاش انگیزه ان موقع شما رو ما الان داشتیم تا فردا حسرت تایمای حدر رفته رو نخوریم……!!! 🙁 ;(

  • mina90 گفت:

    سلام
    پست جالبی بود
    فکر کنم بیشتر دهه پنجاهی ها و اویل شصت خاطره هاشونو گفتن.
    منم به غیر از نامه های مامان و بابام و دفتر جمله های زیبایی که مامانم داشت و عکس کتابهای اطرافم فکر میکنم دوم سوم ابتدایی بودم که برای روز طبیعت چند تا کتاب داستان خیلی قشنگ در باره جنگل و درختا و سیل و خشک‌سالی و این چیزا بابام آورد برامون. منم خیلی می‌خوندمشون و باهاشون خیالبافی میکردم و خودم رو میذاشتم جای قهرمان داستان و میرفتم جنگل و درختا رو نجات میدادم.
    خیلی بعیده یه جایی تو انبارمون این کتابا رو باشه هنوز. ولی ای کاش بهتر ازشون مراقبت میکردم.

  • آتی گفت:

    متن خیلی زیبایی نوشتید. برام جالب بود که خاطرات کودکی و حستون به این کتاب رو خوب به خاطر دارین. این قدر این روزها دغدغه و بدو بدوهای روزانه داریم که متاسفانه خاطرات شیرین کودکی رو فراموش میکنیم. مجموعه ۷ جلدی داستان های خوب برای بچه های خوب جزو اولین کتاب ها و خاظره انگیزترینشونه. صفحات کاهی کتاب و نقاشی های با قلم سیاه. بارها خوندمش و هر بار لذت بردم. کاش چاپ قدیمش بازم میدیم.
    یه سری ۳ جلدی هم قصه های منو بابام. ۷ یا ۸ ساله بودم که خوندمشون. ولی فکر کنم برای رده سنی پایین تره ولی من عاشق مهربونی های پدره بودم. نقاشی های ساده یه پدر برای پسرش که تو ابرتن براش قصه هم نوشتن. چاپ رنگیش هم الان تو بازاره. همیشه عکس پشت جلد رو نگاه میکردم که عکس واقعی پدر و پسر بود و از این که نوشته بود نویسنده خودکش کرده دلم میگرفت.

  • شادي مهر گفت:

    من كتاب خوندن رو از برادر بزرگترم ياد گرفتم يعني او بود كه اولين بار برام كتاب خريد چون با سن كمي كه داشت كتابهاي زيادي مي خوند و با بودجه اي كه پول توجيبيش داشت براي ما هم كتاب مي خريد. اولين كتابم خوندني نبود بلكه مصور بود و تمرين خطوط . بعد هم كتابهايي كه برادرم از كانون برامون مي گرفت. آخرين كتابي رو كه بار ها خوندم و گوش دادم شازده كوچولو بود. شازده كوچولو حال منو دگرگون كرد. جواب آدم بزرگها ذهن منو درگير تفكري و سيستم تعريف شده شون كرد.

    “شهریار کوچولو گفت: -سلام!
    پیله‌ور گفت: -سلام.
    این بابا فروشنده‌ى حَب‌هاى ضد تشنگى بود. خریدار هفته‌اى یک حب مى‌انداخت بالا و دیگر تشنگى بى تشنگى.
    شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها را مى‌فروشى که چى؟
    پیله‌ور گفت: -باعث صرفه‌جویى کُلّى وقت است. کارشناس‌هاى خبره نشسته‌اند دقیقا حساب کرده‌اند که با خوردن این حب‌ها هفته‌اى پنجاه و سه دقیقه وقت صرفه‌جویى مى‌شود.
    – خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار مى‌کنند؟
    ـ هر چى دل‌شان خواست…

    شهریار کوچولو تو دلش گفت: “من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادى داشته باشم خوش‌خوشک به طرفِ یک چشمه مى‌روم…”
    ممنون محمد رضا بابت اين پست

  • آيدا2 گفت:

    چقدر كتاباتونو تو اون سن تمييز استفاده مي كرديد الان به آدم بزرگا كتاب ميدي اگه لطف كنن كتابو پس بدن اغلب زوار كتاب در رفته

  • said گفت:

    شش سالم بود و هنوز مدرسه نرفته بودم .تصویر مبهمی از پدرم پشت شیشه مشبک درب خانه شکل گرفت .پدرم داخل شد .در دستش کتابی بود با جلد کاهی و تصویری ساده از یک ماهی سیاه ، کتابی از صمد بهرنگی
    کتاب را برایم خواند ، برایم سوال مطرح کرد و تاکید خاصی بر جمله صفحه اول داشت ((مهم نیست مرگ من کجا و چگونه اتفاق خواهد افتاد ، بلکه مهم این است که مرگ و زندگی من چه تاثیری در محیط اطرافم دارد)) (( صمد بهرنگی ))
    سالها با این کتاب سر کردم و با تمامی شخصیت های آن دوست بودم . زیباترین قسمت قصه برایم رسیدن ماهی سیاه کوچولو به اقیانوس بود . من نیز بارها همچون ماهی سیاه کوچولو از رویارویی با ناشناخته ها ، دچار ترس و حیرت شدم.
    اکنون در ۴۲ سالگی پی بردم که چه چیزی باعث شد تا من در عین ترس ولی به حرکتم ادامه دهم و بدون هیچ پشتوانه ای خود را به دریا برسانم ( چراکه یاد گرفتم شجاعت نترسیدن نیست ، حرکت کردن در عین ترس است ) .
    ممنونم از پدرم که امروز ، روز تولدش است هرچند که سالهاست از کنارم رفته و به آرامش ابدی رسیده است .
    ممنونم از تو ، محمد رضای عزیز که با نوشته هایت مرا بر سر ذوقی وصف ناپذیر می آوری .

    • آتی گفت:

      اولدوز و کلاغ ها، اولدوز و عروسک سخنگو. یادش بخیر

    • نجمه گفت:

      کلاس اول دبستان رو تازه تموم کرده بودم، مهمون داشتیم و دخترشون هم بازی من بود، رفتم به اتاق اسباب بازیا و از طبقه های کمد رفتم بالا تا برسم به طبقه ۳ و اسباب بازی هارو بیارم پایین واسه بازی که دیدم مامان یک سری از کتابای قدیمی خودشو انداخته ته کمد. اسم یکیش افسانه های آذربایجان بود از صمد بهرنگی. همون بالای کمد شروع کردم به خوندنش، خسته شدم از کمد اومدم پایین و تا وقتی که مهمونا رفتن و حتی بعدش داشتم کتاب می خوندم. اینجوری آلوده این برگه های کاهی شدم. تو دوره دبیرستان که مبصر کلاس بودم وقتی معلم نیومده بود با خوندن همون قصه ها برای بچه ها چند ساعت مشغولشون می کردم. قصه ها رازهای واقعی دنیا رو تو خودشون دارن، هنوزم وقتی قصه هفت تا کفش آهنی هفت تا عصای آهنی بهرنگی رو می خونم همون بچه سراپا گوش میشم

  • رهایی گفت:

    عالی بود یاد بچگی های خودم افتادم

    من هم وقتی تازه با سواد شده بودم عاشق این بودم که برم کتاب هایی بخرم که به دانشمند شدن من کمک کنه! من میخواستم دانشمند بشم و الان کارمندم!

    چه رویاهایی داشتم و چه خواب هایی که نمی دیدم! چه ازمایش هایی که انجام نمیدادم و فکر میکردم الان ماده ای رو کشف کردم. یکی دوتا کتاب خریدم از کتابفروشی آقای صمدی (خدا رحمتش کنه) تقریبا توصیفش مثل همین کتابی بود که شما گفتید . صفحات کتاب رو به خاطر دارم صفحاتش جالبتر از این چیزی بود که شما گذاشتید.

    عاشق کتاب خوندن بودم و به خاطر این که از بچگی خیلی کتاب میخوندم تندخوان شدم. حیف که الان باید کتاب ها رو از روی پی دی اف بخونم که چشمام در بیاد! ولی خب کتاب های صوتی که الان هست خیلی عالیه.

    • دوست خوب من.
      کم پیش میاد که آدم تراژدی رو در یک پاراگراف ببینه. تراژدی زندگی خیلی از ما.
      ممنونم از نگارش خیلی خوب و ساده‌ات.
      احتمالاً نوشته من رو راجع به بچه‌ای که قرار بود فضانورد بشه یادته:
      http://www.shabanali.com/ms/?p=3072
      من هنوز هم، کارمندی رو که می‌خواسته دانشمند بشه، هزار پله بالاتر از کارمندی می‌دونم که می‌خواسته دکتر یا مهندس بشه.
      و مطمئنم که اون کارمند،‌ به شکل دیگری فکر می‌کنه و حرف می‌زنه. حتی در سازمانی که تکرار دائمی یک شکل و یک حرف، در اون یک امتیاز تلقی بشه!

      • رهایی گفت:

        خیلی مرسی که جواب دادید، از حرفاتون واقعا انرژی گرفتم.
        من رفتم یک بار دیگه هم اون مطلب رو خوندم، جالبه من اونجا هم نظر گذاشتم!
        من ۲۴ سالمه ولی هنوز هم مثل همون۵ سالگیم به این فکر میکنم که دانشمند بشم.
        تو کارم موفق هستم ولی خب خیلی دوسش ندارم.تجربه های مختلف کاری تو زندگیم تا به الان داشتم از کارافرینی تا کارمندی که خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. فکر میکنم الان خیلی خیلی بهتر میتونم راجع به زندگیم و دانشمند شدن تصمیم بگیرم!
        فقط اینو میدونم که رویامو رها نمیکنم.

  • آزاده م گفت:

    شیر مغرور
    نویسنده: جورج تامسون نقاشی: دیوید پین ترجمه: حمیدرضا اصلانی نوبت چاپ: اول تاریخ انتشار: ۱۳۶۲ تیراژ: ۵۰۰۰۰
    چاپ: صفا قیمت: ۵۰ ریال از سری داستانهای مصور « آزاده » 🙂

    آقا شیره پادشاه جنگل شده بود، اما برخلاف شیرهای دیگر که غرور به جا و به موقع داشتند، او غرور نابجا و بی مورد داشت. احساس میکرد آدم بسیار مهمی شده است.
    حیوانات جنگل هم بخاطر صفات بد شیر مغرور از او خوششان نمی آمد حتی گاهی در غیبت این پادشاه مغرور، برایش لطیفه می ساختند و می خندیدند و مسخره اش می کردند.
    یک روز هنگامی که پادشاه مغرور استراحت می کرد، بوی عجیبی به مشامش خورد. او که هیچ چیز را بدون دستور خودش نمی پذیرفت، از حضور بی موقع این بو ناراحت شد.
    او میغرید و با خود حرف می زد: چرا بدون اجازه این بو وارد قلمرو من شده است! من هر که را که چنین بی نزاکتی را مرتکب شده، مجازات می کنم، تا درس خوبی برای دیگر حیوانات جنگل شود، هیچکس نباید از دستورات من سرپیچی کند!
    او شامه اش را بکار انداخت، دنبال بو را گرفت و با سرعت به راه افتاد. وقتی به سرچشمه دود رسید، چیزی تازه و نو را دید.
    این چیز روشن رنگی قرمز و زرد داشت، با وزش باد می رقصید. گاه بلند می شد و گاه فروکش می کرد. حیوانات دیگر که می دانستند، این چیز آتش است، و قدرت زیادی دارد و هرکس و هر چیز را می سوزاند، به پادشاه هشدار دادند که مواظب باشد.
    شیر مغرور، پادشاه جنگل، با تمام قدرت نعره کشید و غرید: خفه شوید! من می دانم این شعله ها چیست و چه نیرویی دارد. من احمق نیستم و این چیز رقصنده را می شناسم. پادشاه رو به آتش غرید که: حال خواهی دید که من از تو قوی تر هستم. به تو نشان خواهم داد که هیچ نیرویی قدرت رویارویی با من، پادشاه جنگل را نخواهد داشت. شیر به طرف آتش حمله برد و با دهان دریده و دندان های تیز خواست آنرا ببلعد. اما قدرت آتش که هر لحظه شعله اش افزون تر می شد تمام بدن شیر را در بر گرفت.
    آتش که تمام بدن شیر را فرا گرفته بود گفت: هنوز دستی بالاتر از دست خودت را ندیده ای! من پیش از تو در این جنگل بوده ام و آنقدر نیرومند هستم، که به تو درس احتیاط و دور ریختن غرور بی جا را بیاموزم!
    اکنون برای آنکه ترا رها سازم، دست از غرورت بردار! با زیردستانت مهربان باش! و مثل سنگ های رودخانه غرورت را کنار بگذار! برو و خودت را در درون رودخانه بیانداز تا از سوزش نیرومند من نجات یابی.
    از آن روز دیگر شیر مغرور، رفتار دوستانه ای با حیوانات جنگل داشت. پایان

    • آزاده م گفت:

      سلام
      اولین کتاب زندگی من! وقتی من دوساله بودم این کتاب رو مامان و بابا برام خریدند. و الان ۳۱ ساله که بین کتابهای دانشگاه و رمان و … در کتابخونه ام داره زندگی میکنه.
      و اولین درسی که من از “کتاب” گرفتم درس احتیاط و دور ریختن غرور بی جا بود در ۲ سالگی:)
      ببخشید که طولانی شده کامنتم. ممنون از دوستانیکه حوصله کردند و این داستان رو خوندن.

      • آزاده جان. ممنون که لطف کردی و اینجا نوشتی.
        کاش بقیه هم اگر حوصله داشتند مثل تو عمل می‌کردند و یکی از این «اولین کتاب‌ها» رو اینجا برای ما معرفی می‌کردند. جدای از شیرینی مرور خاطرات، پدرها و مادرهایی که اینجا میان و سرمیزنن می‌تونن ببینن که در آینده فرزندانشون راجع به کتابهایی که برای اونها تهیه می‌کنند چگونه نظر خواهند داد. 🙂

        • آزاده م گفت:

          ممنون از شما که اجازه دادید این داستان اینجا “توی خونه مون” برای همیشه ثبت بشه. حالا خیالم راحته که اگه یه وقت کتاب عزیزم رو نداشتم میتونم بیام اینجا و دوباره برای آزاده ای که گاهی وقتها دلش میخواد دوساله بشه، بخونمش..

  • محمد حسین گفت:

    بادرود
    متن زیبایی بود یادمه اولین کتابی که از کتابخونه ۱۰۰۰ جلدی بابام واسه خوندن برداشتم (البته کمی بیشتر یا کمتر)قلعه حیوانات جورج اورل بود پدرم به کتابخونی اعتیاد داشت وقتی علاقه شدید من به خوندن رو دید اجازه استفاده رسمی از کتابخونشو بهم داد بعدش سینوهه پزشک فرعون رو خوندم سفرنامه برادران امیدوار:جلجتا در مرو و…… الان هم که خودم یه دختر ۴ساله دارم تمام وقتش رو به بهم ریختن کتابخونه ۷۰۰ جلدی من میگزرونه بابت یاداوری خاطرات زیبای گذشته ممنون

    • محمد حسین. چون حرف تعداد کتاب شد و من هم گفتم و تو هم گفتی، خواستم به یک نکته دیگه هم اشاره کنم.
      اینکه من خودم با وجودی که زندگیم دیجیتاله و اخیراً شاید در سال ۲۰ تا کتاب هم به کتابخانه سابقم اضافه نشه، هر وقت می‌بینم که کتابهای دیجیتال دارند جای کتابهای کاغذی رو می‌گیرن ناراحت میشم.
      حس اینکه بچه‌های من و تو، دیگه این کتابخانه‌های بزرگ و کتابهای انبار شده رو نخواهند دید.
      دیگه بوی کاغذ رو اینطور که من و تو حس می‌کنیم، حس نمی‌کنند.
      دیگه از روی خاک گرفتگی کتابها، متوجه نمی‌شن که چقدر وقته حال اونها رو نپرسیده‌اند.
      می‌دونم که تکنولوژی عوض می‌شه و میدونم که پارادایمها تغییر می‌کنه.
      می‌دونم که یک روز به کتابخانه های من و تو، خواهند خندید. مثل همین لبخندی که هنگام مشاهده حکاکی‌های روی سنگ‌های غار، روی لب‌های ما میاد.
      اما من هنوز هم، کتابهای کاغذی رو دوست‌تر دارم…

      • علیرضا داداشی گفت:

        سلام.
        بایک روز دوری از اینترنت، یک عالمه انرژی و یک عالمه نوستالژی را از دست داده ام.چه متن پر احساسی! چه کامنت های دلنشینی!
        اما من.
        برای یک متولد سال ۵۱ ، تا سالها فقط کیهان بچه ها وجود داشت. مجله ی روزهای سه شنبه که خیلی از خوانندگانش امروز آدمهای مهم و تاثیر گذاری – نه لزوما مشهوری- شده اند. به غیر از کیهان بچه ها، یک تعداد کتاب قصه که از روزنامه فروشی ها باید سراغش را می گرفتی و خیلی شبیه هم بودند.
        من از اینکه مادرم در مهمانی روزنامه دستم می داد و تیترهای درشتش را می خواندم و او هم پوز می داد که “فلانی دیدی رضا مون کلاس اوله ولی روزنامه می خونه؟” کلی کیف می کردم. از همان موقع ها کتاب خواندن برایم لذتی درونی داشت که خیلی هم به پوز دادن های مادرم ربطی نداشت.
        من هم امروز مثل شما استاد عزیزم – البته شاید خیلی کمتر- کتاب پی دی اف دارم که فقط دارمشان و هر وقت سراغشان رفته ام چند صفحه بیشتر نخوانده ام.
        هنوز چیزهایی از کودکی با من است: حس و انرژی وصف ناپذیری که از کتاب و از ورق زدن آن می گیرم. میل عجیبی که قبلا در کامنتی نوشتم هم رهایم نمی کند اینکه پاسخ همه ی پرسشهای عالم را بدانم. هنوز با اینکه تصمیم گرفته ام با برنامه و هدف کتاب بخوانم ولی هر وقت کتابی می بینم در دست کسی یا در مغازه ای، دلشوره می گیرم که چرا من این کتاب را نخوانده ام. کاش بشود حتما این کتاب را بخوانم.
        دوست دارم می شد برای کل زندگی به انتخاب خودمان فقط یک وظیفه تعریف کنیم وبابت همان در روز قیامت پاسخگو باشیم.آن وقت من کتاب خواندن را انتخاب می کردم و حتما رستگار می شدم.
        منتظر ادامه مطلبتان هستم.
        برقرار باشید..

  • سهیلا گفت:

    من دیشب رابطه عاطفی رو تموم کردم که توش آروم بودم حس خوب داشتم و خیلی شبیه به هم بودیم اینقدر آروم بود که گاهی میگفتم انگار رابطه یه اشکالی داره که من نمیبینم . و تمومش کردم چون- عاقل-باید باشم من توی سن ازدواجم و داره دیر میشه چون دو تا غیر ه دین نمیتونن ازدواج کنند چون حتی اگر یکی هم به دین دیگری بره عملا توی زندگی به مشکل میخورن.من باید رابطه ای رو ادامه نمیدادم که خودمون دو تا مشکلی نداشتیم و مشکل چیزی بود که وقتی به دنیا اومدیم با ما متولد شد حس خیلی بدی دارم آرزو میکنم ۵۰ سال دیگه آدما اگه خواستن با هم باشن این دلیل که به هیچ کدومشونم مربوط نیست باعث جدایی تلخشون نشه بتونن با هم بمونن مجبور نشن اینقدر تلخ فاصله بگیرن خیلی دلم گرفته

    • کاش می‌شد راحت‌تر و بیشتر نوشت.
      اما در نگاه من، خانواده آخرین و کوچکترین نهاد از جنس نهادهای قبیله محوره که در حرکت به سمت فردگرایی، که ظاهراً – یا لااقل در نگاه من – تنها سرنوشت قابل تصور تکامل ذهن بشری است، گم میشه.
      باور من اینه که در آینده نه چندان دور – شاید فقط چند صد سال دیگه – اساساً صورت مسئله پاک شده باشه و «هم زیستی» جای خودش رو به «هم‌سری» داده باشه. اون‌وقت متولیان سنت‌های کهن هم، زندگی خودشون رو در موزه‌ها آغاز خواهند کرد…

      پی نوشت: «سن ازدواج» (که این هم از اون باورهای کهن غیرقابل درکه) میاد و میره اما انسان همیشه در «سن زندگی و عشق‌ورزی» باقی میمونه.

    • کیان گفت:

      “من سالها نماز خوانده ام .
      بزرگترها می خواندند ، من هم می خواندم.
      در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند.
      روزی در مسجد بسته بود، بقال سر گذر گفت :
      نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید!!
      مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد.
      و من سالها مذهبی ماندم، بی آنکه خدایی داشته باشم.”
      سهراب سپهری/ کتاب هنوز در سفرم.

  • طاهره جلیلی گفت:

    یاد “به من بگو چرا”هایی افتادم که میخوندم و از مطالبش لذت میبردم ولی هیچ وقت نمیفهمیدم چرا هیچ پیوستگی در مطالبشون نیست! یاد وقتهایی که کمین میکردم تا مامان بره آشپزخونه و کتابش رو بزاره زمین تا من بقاپم کتابو! و بعداً التماسش کنم تا بزاره من کتاب رو بخونم! یاد وقتایی که منتظر رسیدن عید بودم تا صبح های زود از خواب بیدار شم و غرق کتابها بشم و ساعتها نفهمم دور و برم چه خبره!
    از کیهان بچه های سه شنبه ها گفتی… یاد هزار تا نقاشی مزخرفی که میکشیدم تا یکیش خوب شه و بفرستم تا توی صفحه وسط چاپش کنن و از اونجایی که از بچگی این Perfectionism مزخرف گریبان گیر من بوده هیچ وقت نقاشی هام به اندازه کافی خوب نبودن که توی مجله چاپ بشن!و همیشه با حسرت نقاشی اونایی که جرات کرده بودن بفرستن رو با حسرت میدیدم!

  • شهرزاد گفت:

    سلام. چقدر اين پست خووووووووب بوووود. ممنون كه از خاطرات زيباتون گفتين.
    چقدر جااااالب بود برام اينايي كه گفتين. مادر من هم يه عالمه از اين مجله هاي زن روز، از اون روزها داره.
    يادمه ما هم بچه كه بوديم مي نشستيم و با چه علاقه اي يكي يكي ورق مي زديمشون.
    بر سر دوراهي خيلي جالب بود. فكر كنم دختري به نام نازي بود كه به مشكلات جوانان جواب ميداد. چه مشكلات جالبي هم داشتن…!
    يه بخشي از زن روز رو كه من خيلي دوست داشتم و برام جذاب بود، در مورد دخترهاي شايسته بود…! يه بخش ديگه ش كه خيلي برام جالب بود، اونجا بود كه فيلم هاي سينمايي رو به صورت داستاني به صورت عكس و صحبتهاشون بالاي سر هر عكس منتشر ميكرد كه خيلي جالب بود. البته من هم اين قسمتاشو يواشكي ميخوندم.;) كاريكاتورهاي طنزش هم كه خيلي خنده دار بود! البته مامانم ميگفت كه اين مجله ها رو بيشتر بخاطر نكات خانه داري و بچه داريش دوست داشتم و ميخريدم. چون سن پايين ازدواج كرده بود و از مطالب خيلي خوب اين مجله ها استفاده ميكرد.
    خلاصه كه خيلي بخش هاي متنوع و جالبي داشتن و هر وقت مهمون داشتيم مامانم اينارو مياورد كه سرگرم بشن، ما هم كه كيف ميكرديم كه دوباره از ديدن و خوندنشون مستفيض ميشيم.:)
    … آخي. عكس جلد كتاب “گنجينه دانستينها” رو كه اينجا ديدم، چقدر جالب بود بود برام.
    منم دو جلدش رو داشتم. يادمه هميشه با گذاشتنش توي كتابخونه م مشكل داشتم. چون همه ي كتابها مستطيلي بودن ولي اين دو تا مربعي. بعد وقتي ميذاشتم كنار كتابهاي ديگه تو كتابخونه ميزد بيرون و ناجور ميشد. براي همين اين دو تا رو هميشه تو كمد پايين كتابخونه م ميذاشتم.
    “به من بگو چرا؟” هم توي همين زمينه ها بود. و كلي سوالات رو جواب ميداد. هر وقت تو مدرسه يكي از دوستام يه سوال خيلي سختي مي پرسيد ميگفتم بذار برم تو” به من بگو چرا؟” يا “گنجينه دانستنيها”م ببينم …:)
    من اولين كتابي كه توي عمرم خوندم، تابستون بعد از كلاس اول دبستان خوندمش.
    كتاب زيبايي در مورد زندگي يك “قاصدك” بود (عنوان دقيقش رو يادم رفته. بايد برم ببينم چي بود) كه اون رو با زندگي انسانها شبيه سازي كرده بود كه مثل قاصدك كه از پيله درمياد و ميتونه پرواز كنه … انسانها هم پس از مرگ جاودان ميشن … ( يه چنين چيزي بود) موقع خوندن كل كتاب هم مامانم صدام رو بعنوان يه واقعه ي تاريخي زندگيم ضبط كرده… ميخوام به زودي به عنوان اولين فايل صوتي تاريخ! بذارمش توي وبلاگم.;))
    كتابي رو كه براي تولد ۱۰ سالگيم از پدر و ماردم هديه گرفتم و اونموقع به نظرم زيباترين و باشكوه ترين هديه ي زندگيم بود، يه مجموعه كتاب ۱۶ جلدي به نام “كتابهاي علمي براي بچه ها” بود كه اين ۱۶ تا كتاب با جلدهاي زيبا، همگي توي يه باكس قرمز زيبا كه ميشه از توي هون باكس كتابها رو درآورد و دوباره سرجاشون گذاشت، قرار داشتند و هركدوم در مورد يه موضوع با مطالب و تصاوير خيلي جذاب بودن. مثلا شيشه ها/ ماشين ها/ هواپيما/ زباله ها/ ورزش/ باران/ برف و ….خلاصه خيلي جالب بودن. اون موقع چقدر مطالبش به نظرم شگفت انگيز ميومد. الان هم هنوز توي كتابخونه م گذاشتمشون و هر وقت بچه اي مياد خونمون ميدم بخونن.
    آخي … “كيهان بچه ها” يه عالمه ازشون دارم. خيلي مطالبش خوب بود. ولي برگه هاش خيلي بد بود. كاهي بودن!
    يه سري كتابهايي رو كه واقعا عاشقشون بودم ” قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب ” بود. واقعا داستانهاش رو دوست داشتم. از كليله و دمنه، مثنوي معنوي و .. الهام گرفته بود داستانهاش. وقتي نويسنده خوبش آقاي مهدي آذريزدي فوت كرد، تا چند روز حالم كامل گرفته بود و وقتي داستان زندگيش رو فهميدم و فهميدم كه ايشون سواد چنداني هم نداشته اما ميتونسته به اين زيبايي اين قصه ها رو براي بچه ها بنويسه واقعا بيشتر دوستش داشتم.
    كتابهاي “تن تن” هم كه واقعا دوست داشتني بودن و ماجراجويي هاي دوست داشتنيش آدم رو به كجاها كه نميبرد.
    كتاب هاي رمان هم كه تا وقتي هنوز ديپلم نگرفته بودم، جزو كتابهاي ممنوعه بود! 😉 كتابهايي كه قرار بود بخونم همه از مميزي مامان عزيز من، بايد رد ميشدن و تاييد صلاحيت ميگرفتن.:) مثلا كتاب “مدير مدرسه” (از جلال آل احمد) چون اسم مدرسه توش داشت، مورد تاييد قرار گرفت.;) يا”كودك،سرباز، دريا” چون يه كودك توش نقش داشت، مشكلي نداشت. اما رمان هاي از نوع خيلي Romance! مثل”آنا كارنينا” تعيين صلاحيت نمي شدن و از اونهايي بودن كه بايد يه جوري يواشكي ميخونديش.;) البته من سعي مي كردم بيشتر همون تاييد صلاحيت شده ها رو بخونم و مادر جان رو اذيت نكنم. چه بچه هاي خوبي بوديم ماها اونموقع ها …:)
    بازم ممنون از اين پست شگفت انگيزي كه گذاشتين و روح منو پرواز داديد به اون روزاا … و ببخشيد كه اينقدر درمورد خودم گفتم. خيلي حس خوبي بوووود …:)

    • شهرزاد گفت:

      ببخشيد … دوباره. ( ضمن اينكه از دوباره از طولاني شدن كامنت عذرخواهي ميكنم.)
      از اين جمله خودم “ولی برگه هاش خیلی بد بود. کاهی بودن!” ناراحت شدم… آخه ميدونين چرا اينو گفتم؟ چون براي خونه تكوني عيد، تمام كتابها و مجله هاي بچگيم رو درآورده بودم، بعد ديدم كيهان بچه ها خيلي كاغذاش زرد و پرز دار و ناجور شده … براي همين گفتم.
      راستي يه نكته اي هم كه هميشه فكر ميكنم بايد از مادرم تشكر كنم اينه كه مادرم از همون اوائل كودكي، قبل از اينكه خودم بتونم كتابي رو بخونم، هميشه برام كتاب ميخوند و شبها موقع خواب برام قصه ميگفت…
      قصه ي اون پدري كه ميخواد بره مسافرت و به سه تا دخترش ميگه چي دوست دارين براتون سوغاتي بيارم. همه شون يه چيزاي سخت و گرونقيمتي ميخوان ولي دختر كوچكترش كه از همه مهربونتر بوده ميگه من فقط يه گل سرخ ميخوام و … ماجراهايي كه آخرش به ازدواج اون دختر با شاهزاده اي منجر ميشه كه طلسم شده بوده و تبديل شده بوده به گل سرخ و با چيدن اون يه دونه گل سرخ توسط پدر اون دختر دوباره تبديل به آدم و شاهزاده ميشه:) و ….
      يا داستان “ريش آبي”، كه توي يه خونه، ميگفته يكي از درها رو هيچوقت نبايد كسي باز بكنه و يه ماجراهاي خيلي جالبي پيش مياد يا ….
      واقعا چه داستانهاي خوبي بودن … خيلي لطيف تر و زيباتر از واقعيت …:)

  • عظیمه گفت:

    جالب و خاطره انگیز بود؛
    مادرم تعریف میکند اولین آشنایی من با کتاب،در دو سالگی ام بود که کتاب های دایی ام را که در قید حیات نیستند را پاره و کثیف کرده بودم! او سخت عصبانی شده بود، اما هیچ نگفته بود و کتاب برگه برگه شده اش را در حوضچه حیات شسته بود. او رفت و کتابهایش را که با سختی بسیار میخرید را برای دایی های دیگرم و خانواده اش گذاشت. خاطرم هست که اولین آشنایی من با کلمات و جملات و تاثیر آن بر شنونده را در خانه مادر و پدر بزرگم تجربه کردم. دایی ام معلم بود کتاب و کتابخانه اش تمام یک اتاق ۱۴ متری را پر کرده بود. بسیاری از کتابها مرجع بودند و سنگین که حتی زمانی که با زوق و شوق کتابی را برای دایی ام می آوردم از سنگینی کمرم را خم میکردم که از دستم رها نشود!. حافظ و سعدی و شاهنامه فردوسی و خیام و… را از حفظ، با صوتی زیبا و واقعا زیبا میخواند، میسرود و معنی میکرد؛ با کلی تفاسیر که چون بسیار ساده تر میگفت تا یک کودک ۶-۷ ساله هم بفهمد، من میفهمیدم؛ اما واقعا من کودک نبودم فقط کوچک بودم. چون بسیار بودند هم سن و سالهای من که ۸ ساعت (این ساعت را مادر بزرگم به انتقاد با زبان ترکی به من میگفت؛ که یعنی وقت رفتن به خانه مان است…)، کنار دایی نمی نشستند و به درس و مطالعه و خواندن های او نگاه نمیکردند و به کتابخانه با آن عظمت خیره نمی شدند! آن زمان بود که فهمیدم چه تمدن دیرینه علمی و ادبی داشتیم ما…
    یک کره بزرگی بود که در مسیر مدار راس الجدی آن دلفین ها حرکت سر سره ای داشتند. این بازی کوچکی های من نبود. کره را در مقابل پدربزرگم میگذاشتم و میگفتم اینجا کجاست؟! پدر بزرگم که سواد خواندن و نوشتن نداشت؛ اما تمام کشورها را با پایتخت آن میدانست و حتی از تاریخ سیاسی کشورها هم توضیح می داد! و واقعا همه را، حتی بدون یک اشتباه، به درستی میگفت. کمتر از هفت سال داشتم که قاره ها، کشورها، پایتخت و تاریخچه سیاسی کشورها را به طور شفاهی یاد گرفتم.
    از پدر بزرگم پرسیدم؛ شما اینها را چجوری میدانی! که من هم به همین شکل یاد بگیرم… میگفت ما همیشه با ذوق و شوق پای منبر روحانی مسجد مینشستیم و این علم را از ایشان داریم. دایی ام و پدر بزرگم اولین تجربه درس و مدرسه من بودند…

  • آرزو گفت:

    یادمه یه کتاب داشتم روجلدش یه مرد بود که کفش به دست (حالت غمگین داشت)چون مناسب رده سنی من نبود میخوندم وچیزی متوجه نمی شدم حتی اسم کتاب هم یادم نمی یاد
    حتی یادم نمیاد که کی وچه طور کتاب های “شنل قرمزی”,”جک ولوبیای سحرآمیز”و”سیندرلا” رو خریدم ,حتی الان هم ندارمشون چون مامانم وقتی میدید استفاده ای ندارن میداد نون خشکی میبرد, البته با پولش بستنی می خریدیم.
    ولی تو دوران نوجوانی یکی از همسایه هامون که از تهران اومده بودن یه کتاب خونه خیلی بزرگ داشتن کتاب “بامداد خمار “و”قصص النبیا”رو ازشون قرض گرفتم وخوندم متوجه میشدم که موضوع کتاب چیه اما”کیمیاگر” رو فقط میخوندم بدون اینکه بفهمم موضوع کتاب راجب چیه!

  • paria گفت:

    kheili doost dashtani bood va do ta hesse ashena vasam dasht…. 1. pedaro madar haei ke che talashi mikardand vase nabeghe shodane maha va hamashoonam az rahe elm vared mishodando tahsil(ke zafo kamboode omumi bood) ghafel az inke shayad ba tajrobe kardan o honar o …. behtar mishod zendegi ro dark kard, ya shayad vaghe ei tar,….. 2. un ehsase bache khafane bahoosh budano khooobe khoob mifahmam, va un esrare be estefade az in etelaat dar rastaye sheitanat haye bachegi….. merrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrccccccccccc

  • مائده ابوحسینی گفت:

    سلام
    تمام مدت که داشتم متن رو می خوندم به جای عکس هایی که گذاشته شده ، صفحات مجله محبوب کودکی هام یعنی “گل آقا”جلوی چشمم بود . اون موقع ها ما یه دوست خانوادگی داشتیم که خیلی اهل مطالعه روزنامه ومجله بود وهمه نوع روزنامه و مجله ای تو خونشون پیدا می شد(هنوزم همینطوره) و من و خواهرم همیشه وقتی از خونشون برمیگشتیم نفری یه مجله گل آقا تو لباسمون قایم می کردیم و می اوردیم چون پدرم با خوندن اون مجلات مخالف بود و میگفت بدرد سن و سال ما نمی خوره،اما من عاشق رنگ و کاریکاتورهاش و طنزش بودم ، در کل همه چیزش رو دوست داشتم حتی طنزهایی رو که درک نمی کردم…. این مجله تا سالهای نوجوانی مجله محبوب من باقی موند .حالا که دارم فکر میکنم از شخصیت های گل آقا فقط “شاه غلام” و “دکتر حبیبی” و از عکس ها هم “حلب های نفتی ” و”اسکناس” به صورت واضح تو ذهنم هست وبقیه یادم نمی آد . از اونجایی که وقتی بچه مدرسه ای بودم پدرم فکر میکرد خوندن هرچیزی به غیر از کتابهای درسی و کمک درسی تو زمان مدرسه وقت تلف کردنه من همیشه مجبور بودم بخشی از پولی رو که بابت کتاب های کمک درسی میداد برای کتاب های مورد علاقم هزینه کنم ولی قسمت سخت و لذت بخشش خوندن یواشکی اونها با جلد کتاب درسی بود . آره محمدرضا چقدر قشنگ گفتی ، “رد پای این نخستین کتاب کودکی را در مسیر زندگیم پر رنگ دیدم” الان که دارم به اون خاطرات فکر میکنم اون “پررنگ ” بودن رو احساس میکنم.
    مرسی از تلنگر زیبات

  • سمانه گفت:

    چه خاطراتی رو تازه کردید.یاد اولین کتابی که از بین کتابای پدرم پیدا کردم که به گروه سنی من میخورد افتادم .اسم کتاب دقیقا یادم نیست ، اما دانستنی هایی در مورد انواع جانداران بود .که حالا میفهمم چرا علاقه ی عجیبی به رشته ی تحصیلیم دارم .تابستون سالی که دوم دبستان بودم ، این کتاب رو بین کتابای پدرم پیدا کردم و بارها و بارها در طول تابستون خوندمش، الان اون کتاب رو ندارم ، چون هفته ی اول مهر سال بعد اون کتابو بردم مدرسه و دادم که بچه ها بخونن. بعد این ماجرا ، از معلم و مدیر مدرسه خواستیم که کتاب های بیشتری داشته باشیم برای خوندن . حدود یک هفته بعد مدیر مدرسه تصمیم گرفت برای کلاسمون یه کتابخونه کوچیک درست کنه و هر کدوم از بچه ها تصمیم گرفتیم که یه جلد کتاب بخریم و به کتابخونه کلاسمون هدیه کنیم ، منم کتابمو هدیه دادم به مدرسه . خیلی اون کتابو دوست داشتم ، اما برای اینکه از پدرم نخوام که برای خریدن یه کتاب جدید هزینه کنه ، کتاب دیگه ای نگرفتم .اما بزرگتر که شدم به جای خریدن لباس و کیف و کفش تازه ، پولامو جمع میکردمو کتاب میخریدم . هنوز هم خیلی وقتها اطرافیانم از زیادی کتابایی که تو اتاقم دارم گلایه میکنن.
    ۱۵ -۱۶ سال پیش خریدن بعضی از کتابا جز آرزوهام بود ، چون دسترسی راحتی برای خریدن کتابا نداشتم ، هرچیزی هم که به دست میاوردم میخوندم ، فرقی نمیکرد چی باشه .به اندازه ای کتابای بی ربط و نامرتبط به هم و گروه سنیم رو خوندم که وقتی الان بهشون فکر میکنم خنده م میگیره ، گاهی هم بغض میکنم .
    این رو با ایمان کامل میگم ، که هر ” اولینی ” ، تا « آخرین روز زندگی » از یاد آدم نمیره . تجربه ی همه ی اولین ها ،به یاد موندنی هستن ، حتی اگه رنجی به همراه خودشون داشته باشن.

  • امید گفت:

    محمدرضا جان.
    کتاب هایی که از بچگی به یادم هست و نمیدانم بر اساس چه نیت [ پلیدی ((( ; ] به دست من رسیده بود! کتاب ماهی سیاه کوچولو و توکائی در قفس بود.پرنده ای که همیشه سودای آزادی در سرش بود. در نبرد ماهی سیاه کوچولو و مرغ ماهیخوار مردم و زنده شدم.یا بعدها الدوز و کلاغها. خلاصه قهرمانان دوران کودکیم همه جانور بودند ((( : یکی از مجله هایی هم که بهش ارادت خاص داشتم ” دانشمند” بود با عکسهای ماشین که من را میبرد در عالم توهمات ( :
    .
    .
    .
    هیچ وقت سکوت و گرمای ظهرهای تابستان، خوابیدن زیر پنکه و صدای قژ قژ پره های آن و صفحات کتاب و کلماتی که جلوی چشمهایم رژه می رفتند یادم نمی رود.
    کاشکی خنده ها، هیاهوی روزهای تعطیل ، گل کوچیک تو کوچه های خاکی، رفاقتهای پاک و بی ریا، کتابهایی که دست به دست می گشت، دویدن برای اینکه بادبادک تا آنجا که می شود بالا برود و …
    کاشکی زندگی همیان قدر ساده و پاک می ماند.

  • عطیه رضایی گفت:

    تمام مدتی که متن رو میخوندم یاد پدر و مادر خودم افتادم.اینکه از همون بچگی منو با دنیای کلمات و قصه ها و مجله ها آشنا کردن.اینکه با صبر و حوصله زیاد برام کتاب های مختلف میخریدند و میخوندند.اینکه از کنار هیچ کتابفروشی بی تفاوت نگذشتیم و این اجازه رو به من میدادند که زمان های زیادی بین عناوین مختلفی که خیلی وقت ها ازشون سر در نمی آوردم بگردم و کتابفروش بیچاره رو سوال پیچ کنم تا برام از موضوع کتاب ها بگه.از کیهان بچه های هر سه شنبه و قیمت ۵۰تومنش.از مجله پوپک و ماهی یک بار چاپ شدنش و اضطراب و نگرانی به انتها رسیدنشون و دوباره و دوباره خوندنشون.
    به خاطر شرایط زندگی ای که از بچگی تجربه کرده ام این موجود دوست داشتنی همیشه همراه من بوده.الان که این نوشته رو خوندم یاد همه اون سال ها افتادم.دارم به کتابخانه ام نگاه میکنم و ی عالمه خاطره ریز و درشت از خرید هر کدومشون جلوی نظرم میاد…
    سپاسگزارم از این خاطره دوست داشتنی…

  • پسرک خامه فروش گفت:

    عکس اولو که دیدم یاد جشن تولد های زمان ۴-۵ سالگیم افتادم… اون موقع ها کتابهای درسی زیاد تغییر نمیکرد و همین باعث میشد مادر گل من کتابهای اخوی بزرگتر مارو بعنوان کتاب کمک درسی 😉 برای من و خواهرام نگه داره!
    موقع هایی که میخواستیم مث دوستامون تولد بگیریم، بنا به دلایلی نامشخص به کاغذ رنگی برای تزئین خونه دسترسی نداشتیم! گذشت و گذشت تا به تولد من رسید.. و مسئله کاغذ رنگی هنو دغدغه ما! چه کنیم، چه نکنیم… یهو داداش رفت گونیه کتابهارو آورد و خالی کرد وسط حال! یه قیچی آورد و تمام عکس های رنگو وارنگ داخل کتابهارو برید و یکی یکی چسبوند به دیوار. کل سفیدیه دیوار با عکسهای جور واجوره رنگارنگ پوشیده شد! یادش بخیر… کیک تولدو خود مامان توو پلوپز درست میکرد… نوشیدنی جشنمونو هم خودمون توو یه لیوان پلاستیکیه قرمز رنگ نی دار -که نی رو خود لیوان بود و سر تصاحب این لیوان همیشه جنگ و دعوا بود! – درست میکردیم: مخلوطی از میوه شاتوت توو باغچه + شکر + آب بهمراه نگهداری توو “جایخی یخچال “. 🙂 🙂 آخ که چه حالی میداد…

  • کیانوش گفت:

    سال ۵۴ بود ومن کلاس چهارم ابتدایی بودم و بسیار کنجکاو! در انباری مدرسه چند کتابخانه چوبی دیدم از بابای مدرسه پرسیدم گفت : چند سالی است که بی استفاده افتاده جای کاردستی های بچه ها بوده ! فورا ایده ای به سرم زد طی چند روز از بچه های کلاس نفری ۲ ریال جمع کردم وبا پدر خدا بیامرزم رفتم کتاب فروشی کتاب خریدم ۱۰ تومان هم پدرم به من کمک مالی کردتوی کلاس در خواست کردم هر کس کتاب داستانی خوانده و درخونه داره بیاره خودم هم کتاب داستان هامو بردم مدرسه کلی کتاب جمع کردم بعد رفتم دفتر مدرسه کتاب ها رو نشون دادم و تقا ضای یکی از کتابخانه های داخل انبار رو کردم مدیر با تعجب قبول کرد ! وما داخل کلاسمون یک کتابخانه داشتیم و شبی ۱ قران کتاب ها رو کرایه می دادم حتی به بچه های کلا س های دیگه و دوباره با پول های جمع شده کتاب های جدید می خریدم … ممنون از همکاری مسئولین دبستانم و ممنونم از شما استاد که من و بردی به اون دوران …………

  • سهند گفت:

    جناب شبانعلی
    به واقع این نوشتار منو به ۱۵-۱۶ سال پیش برد و اینکه چه زیبا گفتی “چقدر رد پای این نخستین کتاب کودکی را در مسیر زندگیم پر رنگ دیدم”. در همان سال ها که مشغول تحصیل در دوران دبستان بودم، مادر بزرگم زنگ زدند گفتند یک بسته از طرف دایی بزرگم برام اومده. با کلی ذوق رفتم خونه ایشون، که ببینم چه چیزی برام اومده. “جالب اینکه قبل از رسیدن من، بسته باز شده بود”. بسته رو که باز کردم کتابی بود به اسم “آیا می دانستید که؟” + یک “کولیس پلاستیکی”!
    می توانم بگویم این کتاب شاید یکی از بنیادی ترین تاثیرات را در من در مورد نگاه به محیط و دنیای اطراف داشته است.
    نکته جالب تر از وقایع مربوط به این کتاب، وقایع مربوط به آن “کولیس” بود. ابتدا اصلا برایم آن ” کولیس” مفهومی نداشت به جز رنگ صورتی آن. جذاب بود رنگش. بعد ها سوالی بود در ذهنم که چرا باید یک خط کش را شبیه به “کلاغ” بکنند و اصلا این چه کاربردی دارد. ابتدا از پدر و مادر پرسیدم. جوابی نگرفتم. از مدرسه از معلم، معاون، مدیر و چند نفر دیگر پرسیدم جوابی نگرفتم. از دایی پرسیدم از خود ایشان هم جوابی نگرفتم. بالاخره چون نمیدانستم این خط کش کلاغ مانند چیست در گوشه ای محجور ماند. حتی یادم می آید چون در نظرم عمق سنج آن اضافه به نظر می رسید آن قسمت را شکسته و جدا کردم!
    حال می دانم اگر می توانم تفاوت کیفی هزارم و صدم را درک کنم مدیون آن “خط کش کلاغ مانند” هستم.
    ببخشید که کمی طولانی شد.

    • سهند جان.
      ممنون که برای ما هم این خاطره رو گفتی.

      راستی. در تایید حرف تو و ادامه حرف خودم و تو، خواستم بگم که من این دعواهای مکاتب روانشناسی رو در مورد تاثیر دوران کودکی در شکل‌گیری شخصیت بزرگسالی نمی‌فهمم. نه اون گروهی رو می‌فهمم که می‌گن شخصیت تا هفت سالگی (یا چهارده سالگی)‌ شکل می‌گیره و دیگه نمیشه کاریش کرد. و نه اون یکی گروه رو که اصرار دارند که همه چیز رو می‌شه اصلاح کرد و تغییر داد و تربیت و محیط کودکی رو نمی‌شه بهانه‌ای برای الگوهای رفتاری و شخصیتی نامطلوب در بزرگ‌سالی مطرح کرد.
      اما یک حسی رو خودم دارم و اون اینکه مغز ما و سیم‌کشی‌های داخل اون (به قول این کتابهای عامه پسند انگلیسی که شبکه‌های سیناپسی رو Brain Wiring می‌نویسن!) با تک تک جمله‌هایی که می‌شنویم و رفتارهایی که می‌کنیم و کتابهایی که می خوانیم و تجربه‌هایی که پیدا می‌کنیم شکل می‌گیره. درست مثل آجری که روی آجر دیگه قرار می‌گیره تا ساختمان بزرگی شکل بگیره.
      احساس من میگه ما هر ورودی جدیدی به مغز رو بر اساس داشته‌های قبلی مغز تحلیل می‌کنیم و ذخیره می‌کنیم.
      نقطه‌ی مشخصی رو نمی‌شه در نظر گرفت که از اون لحظه به بعد سهم تربیت کم بشه.
      اما میشه گفت هر داده‌ی جدیدی که به ذهن اضافه می‌شه لختی بیشتری رو به وجود می‌آره برای تغییرات جدید.
      اینه که از یک طرف ما با پخته‌تر شدن به ثبات و تعادل بیشتر می‌رسیم و نظرمون به سادگی تغییر نمی کنه و از طرف دیگه می‌شیم از مخالفان تغییر!
      خلاصه اینکه کاش پدرها و مادرها همیشه به یاد داشته‌ باشند که اونها نخستین‌ سنگ‌بناهای ساختمان ذهنی ما رو می‌گذارند و اگر خشت اول رو کج قرار بدهند، صاف کردن و تنظیم این بنا، اگر چه غیر ممکن نیست اما ساده هم نخواهد بود.

  • الهام فخاری گفت:

    نوشته تامل برانگیز و زیبایی نوشته اید. من با کتابهای تصویری درباره جانوران شبه قاره هند و استرالیا به زبان انگلیسی به یاد می آورم. همیشه برایم مساله بود که پس این جانورها کجا هستند که من در باغ پدربزرگ، بیشه یا باغچه نمی توانم ببینمشان. بعد از آن کتابهای عباداللهی با برگه های کاهی و جلدهای سفید با طرح های سیاه قلمی به یاد می آورم، اندوده به اندیشه های چپ‌گرایانه و برابری توده و ستم های توانگران که به تمثیل جانوران درآمده بود. صمد بهرنگی و نوشته هایش هم آسمان پیرامون کودکی مرا اندوهبار کرد. در کنار زن‌روزهای بازمانده کتابخانه مادرم، یواشکی رمانهای روسها را در دوره دبستان می خواندم و چه بسیار واژه ها را بعدها که بزرگتر شدم تازه توانستم درست تلفظ کنم و بفهمم. اندوه چپ گرایانه آن نوشته ها همراه با دگرگونی های انقلاب و جنگ خواندن های کودکی مرا زیاده از حد جدی کرد تا جایی که همیشه فکر مسئولیت اشتباهات در “سه گاو” و “تبر” و “تلخی “ماهی سیاه کوچولو” با من بود. ولی “کرم اندازه‌گیر”، “توکایی در قفس” و “تیستوی سبزانگشتی” عزیز امیدافشان بود،شاید به موازنه ای چنین دوام آورده باشم.

    • سیمین-الف گفت:

      سلام الهام جون
      کتاب تیستوی سبز انگشتی رو پارسال هدیه گرفتم. باید سالها پیش می اومد سراغم یعنی دوران نوجوانیم، ولی با این حال خوشحالم که تا به حال چندین بار خوندمشو هر دفعه ازش لذت بردم.
      بعضی از کتابها سن خاصی براش نمیشه در نظر گرفت و هر زمان که بخوانی اش تو را می خواند!

  • كيان گفت:

    شايد همين انتخاب ساختار ذهنيِ منسجمِ شما رو شكل داد؟
    من تقريبا هم سن شما هستم ، خوب بخاطر دارم كه
    در اون سالهاهفت جلد “قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب” كه كاري
    از مهدي آذريزدي بود ميخوندم ، انقدر ميخوندم كه هنوز همه داستانهاش رو حفظم
    ژول ورن هم بود و “به من بگو چرا؟” كمي ديرتر رسيد.
    ” تن تن” اون سالها جزو كتابهاي ممنوعه بود و به نوعي ميراث نسل قبلي ما بود
    شايد اگر همه هشت ساله ها گنجينه دانش ميخوندن الان نسل دانشمند تري بوديم
    داستان شما من رو برد به سالهاي دور و اينكه انتخاب هاي كودكي ما ، چطور امروز
    زندگي ما رو تحت تاثير قرار ميده و ما ناآگاهانه اسمش رو ميذاريم تقدير.
    شايد …

  • مریم.س .. گفت:

    درسی ک از کتاب های این چندماهه گرفتم(گاهی ی اتفاق کوچیک ی کتاب یه رهگذر میتونه مسیر زندگی برا همیشه عوض کنه

  • مرتضی گفت:

    سلام
    واقعاً این حس دانشمند بودن خیلی برای من قشنگ بود. بهمین خاطر هیچ وقت کارتون پروفسور بالتازا رو از دست نمیدادم.
    اتفاقا دادشم کتاب دانستنیهای جهان رو داشت که سه جلد بود و اونا رو داد به من. منم تا اواخر دوره ابتدایی با اون کتابها زندگی میکردم.

  • behnam گفت:

    سلام
    محمد رضا بیا یه کاری کن بیا یه بخشی تو سایتت راه بنداز به نام کتاب های من کتاب هایی که میخونی یا خوندی رو معرفی کن
    ببین الان اگه مثلا کسی بخواد تو یه حوزه از مدیریت و MBA ارتباطات یا شخصیت شناسی یا تحلیل رفتار متقابل یا حتی مذاکره صرفا با مطالعه کتاب و بعضا فیلم و فایل آموزشی جلو بره با یه پازل مواجه میشه اول پاشو رو کدوم موزاییک بزاره تا مسیر رو درست و سریع طی کنه
    یادمه گفتی روزی ۷۰ صفحه کتاب میخونی نمیدونم سرعت مطالعه ات چقدره این ۷۰ صفحه رو تو چه مدت میخونی و میبلعی …. اما خودتم قبول داری اگه آدم بدونه چی بخونه و چه منابعی رو در اختیار بگیره مسیر به مراتب کوتاه تر میشه و انژی کمتری براش صرف میشه

  • ابراهیم جان.
    فکر می‌کنم همه ما،‌از این خاطره‌های شیرین و زیبا داریم.
    خاطره‌هایی که شاید صدا و رنگ و طعمشون در لا به لای صداهای زیاد و تنوع رنگ‌ها و طعم های تند زندگی امروز گم شده،‌ اما هنوز یک جایی در پس ذهنمون هستند. همون خاطرات قشنگ هستند که در لحظاتی که کمتر چیزی پیام ماندن و بودن و ادامه دادن میده، هنوز به ما انرژی می‌دن.
    ممنون که برای ما هم تعریف کردی و ان‌شاء الله دخترت همیشه سایه‌ی پدر شاد و سرحال ‌و آرامش رو – نه بالای سرش بلکه کنار سایه‌ی خودش – ببینه.

    • ابراهیم حیدری گفت:

      ممنون از دعایی که در حق دخترم کردید.

      اگه تنها یه دلیل واسه ادامه دادنم مونده باشه، وجود شما هست و افکار نورانی‌تون که این روزها چراغ راه خودم و خانوادم شده.

      قصدم تعریف و تمجید نیست چرا که اونقدر کارهای ارزشمند انجام دادید و بارها ازتون تقدیر و تشکر کردن که شاید خیلی ساده از کنار این چند خط بگذرید ولی نتونستم احساسم رو به زبون نیارم.

      سپاس.

  • سیمین-الف گفت:

    دوستان خوبم سلام

    نوشته های استاد منو یاد کتاب ارزشمند آقای ” هوشنگ مرادی کرمانی” انداخت.
    اسمش هست: ” شما که غریبه نیستید”.
    از کودکی تا به حال، هر حال و روزی را که گذرانده باشید، می بینید که وضعیت بهتری از شرایط کودکی ایشان داشته اید.

    یادی می کنم از ایشان که نمونه ایی از کودکانی هستند که لحظات سختی را گذرانده اند، و حال، به بار نشسته اند.
    برایشان آرزوی سلامتی و عمر با عزت دارم.

  • م م گفت:

    چه خوب که نوشتن داستان کتابهایت رو شروع کردی.

  • سیمین-الف گفت:

    سلام استاد عزیز

    ممنون که به قولتان وفا کردید.
    کتابهایی که با زحمت و مشقت به دست آورده بودید و یا برایتان مهیا کرده بودند، باعث شده بود قدر خط به خط آن را بدانید.

    امروزه نسبت به قبل، تعداد کتابهای مفید هم بیشتر شده است و هم قابل دسترس. اما هنوز هم مثل شما، آدم هایی که عاشقانه بخواهند علم را فرابگیرند، کم هستند.
    پدر و مادر ها هزاران ترفند به کار می برند تا فرزندشان از فرزند دوست و فامیل عقب نماند، بی آنکه بدانند چه چیز برایش در آینده موثرتر خواهد بود.

    وجود شما نعمتی است در زندگی تک تک ما، تا عمیق تر اندیشه کنیم.
    سلاممان را به پدر و مادر زحمتکش و فهیم تان برسانید.

  • ابراهیم حیدری گفت:

    منو بردید به زمانی که سکه‌های پنج تومنی جمع می‌کردم واسه اینکه فقط بتونم یه کتاب بخرم. ساکن روستا بودیم؛ ۱۲-۱۱ ساله بودم و باید فاصله تقریبا ۸-۷ کیلومتری رو تنها و پیاده از چند تا تپه رد می‌کردم تا به کتابفروشی محبوبم برسم؛ اگه می‌خواستم با ماشین برم شهر، واسه خرید کتاب پول کم می‌آوردم. رمان‌های ژول ورن، جک لندن و … رو می‌خریدم. گاهی وقت‌ها هم که پول واسه خرید کتاب کفاف نمی‌داد می‌رفتم پیش یه پیرمرد که پوستر، کتاب و مجله‌های قدیمی رو زمین بساط می‌کرد؛ کیهان بچه‌های دهه ۴۰ و ۵۰ رو ارزون می‌خریدم و باهاشون زندگی می‌کردم.

    این که پدر و مادرم دستمو بگیرن و ببرن کتابفروشی یکی از رویاهام و بهتر بگم فانتزی‌هایی بود که هرگز برام اتفاق نیفتاد. البته الان که خودم یه دختر سه ساله دارم مرتب اونو می‌برم کتابفروشی و فکر کنم تا الان بالای ۱۶۰ کتاب براش خریدیم.

    ممنون از این خاطره زیبا.

    • مریم.س .. گفت:

      اقای حیدری اگر خیلی ب دخترتون عشق میورزید و دوس دارید زمانی ک بزرگ شد مث بعضی از دخترها خود خاه مغرور نشه و ب مردها ب چشم فرصت نگاه نکنه(معذرت میخام ک همچین جمله ای گفتم اما چیزی ک دارم میبینم)
      دیوان پروین رو براش بخونید
      ای خوشا خاطر زنور علم مشحون داشتن.تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
      همچو موسا بودن از نور تجلی تابناک.گفتگوها باخدا در کوه هامون داشتن

      • ابراهیم حیدری گفت:

        چشم، حتما.

        اتفاقا قبلا یه جلد از دیوان اشعار پروین رو واسه مامانش هدیه گرفتم. اگه عمری باقی بود حتما براش می‌خونم.

  • هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد كرد گفت:

    سلام.

  • مهسا گفت:

    عالی بود

  • نسیم صدر گفت:

    جالب بود.
    فکر میکنم خیلی از ماها تجربه های این چنینی داشتیم، با کتابهای مشابه.
    وقتی دبستان بودم معلممون به ترتیب اسم بچه ها را از روی دفتر میخوند تا برویم کتابخانه کتاب بگیریم. مسئول کتابخانه میپرسید چه کتابی میخوای؟ و ما خیلی کلی یک موضوع میگفتیم مثلا علمی، داستان، شعر و …
    بعد یک کتاب بهمون میدادند.
    داداش بزرگم همیشه کتابای علمی میگرفت. منم واسه اثبات بزرگیم همیشه در جواب خانم کتابدار میگفتم علمی!
    یادمه اولین کتابی که گرفتم کلاس سوم بودم: “ماموت ها”!!!
    چقدر با خوندنش حس خوبی داشت. این حس که چیزایی را بلد شدم که هیچ کدوم بچه های هم سنم نمیدونستند!
    البته الان دختر ۴ساله ام “عصر یخبندان” میبینه و همه حیوانات ماقبل تاریخ را حداقل ظاهرشون را می شناسه

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser