اینکه در عنوان متن، به جای “:” از “؟” استفاده کردهام، اشتباه تایپی نیست.
فایل صوتی که دیشب برای شما آماده کردهام، دقیقاً معلوم نیست که چیست.
اگر در تلگرام بودم شاید راحتتر بود. آنجا حرف زدن هزینه ندارد و هر کسی که به “زبان” مجهز است، دست بر روی دکمهی رکورد موبایل میگذارد و به روشنگری و هدایت دیگران میپردازد و لابهلایش، کمی هم از خودش میگوید و اول یا آخر فایل، تبلیغ خودش را میکند.
انتظار نیست که حرفها موضوع یا محتوا و یا حتی سر و ته داشته باشند.
اما اینجا، انتظار شما شاید این باشد که چیزی از جنس رادیو مذاکره بشنوید.
یا لااقل از جنس فایلهای آموزشی که سری و تهی دارند.
اما آنچه برایتان گفتهام، بیشتر از جنس درد و دل است.
محتوا و لحن حرفهایم در این فایل، به کامنتهایم نزدیکتر است تا نوشتههای رسمیترم.
حتی شاید بعد از این، بتوانید لحن من را در هنگامی که بعضی از کامنتهایم را میخوانید، بهتر تصور کنید!
به هر حال. اگر ۹۰ دقیقه وقت داشتید که هیچ کار ارزشمندی برای انجام دادن پیدا نکردید، امیدوارم حوصله کنید و این حرفها که عنوان هنر شاگردی کردن را برایشان انتخاب کردهام، بشنوید.
ضمناً خیلی خوب میشود اگر فرصت کنید و بعد از گوش دادن به فایل، نوشتهی کشتی یا قلعه و کامنتهای زیر آن را هم بخوانید. به شفافسازی بهتر این بحث کمک میکند.
[…] لینک […]
[…] [پیشنهاد مطالعه: فایل صوتی هنر شاگردی کردن] […]
[…] فایل صوتی هنر شاگردی کردن محمدرضا شعبانعلی را گوش کردم. قبلا یکی دو باری گوش […]
[…] تا تحلیل. تمام افرادی که تازه وارد خدمت از ما می شوند فایل هنر شاگردی را گوش می دهند و خلاصه آن را در بایگانیِ رشدِ خدمت از ما […]
چه مطلب خوبی برای اینکه اولین نظرم در روزنوشتهها رو به همین بهانه بنویسم.
حرف خاصی البته ندارم. فقط خواستم بگم جایگاه خودم نسبت به محمدرضا همین داستان شاگرد هست.
دانش برای من مشابه چراغی هست که بخشی از یک تاریکی بزرگ رو روشن میکنه. بارها برام روشناییهای زیادی ایجاد کردی و بخاطر این از تهقلبم تحسینت میکنم. تحسینی همراه با مهر و دوستداشتن.
نمونهش همین موضوع که چقدر خوب و مرتب، گفته شده بود.
پینوشت: نوشتن در متمم کمی سادهتر هست، اینجا جرأت زیادتری میخواد.
[…] جدید قصد دارم یک هنر (فقط همین یکی!) را جدی دنبال کنم. هنر شاگردی کردن. میخواهم یک سال تمام اینکار را تمرین کنم و در پایان […]
سلام
با تشکر از بسته نوروزی ۱۳۹۷
من هنوز ۲۱ فایل اول رو با دقت گوش کردم و داخل سررسید با دقت تمام دارم مکتوب می کنم و هر صفحه از سررسید رو به یک نکته اختصاص داده ام
تمام اصول استاد شاگردی فایل بالا رو هم دارم رعایت می کنم و اصلا اجازه نمیدم مطالب حیف بشن
ضمنا اینکه امسال فایل ها رو ریز ریز کردین خیلی عالی بود و تمرکز رو بالا می برد
از وقتی که مشخصه برای مطالب و فایل ها گذاشتین ممنونم
می خوام آخرین نسخه کتاب پیچیدگی شما رو حداقل یک بار با رعایت همه اصول شاگردی که در فایل فوق توضیح داده شد مطالعه کنم.
از همه جالب تر، اون قسمت زانو زدن در مقابل نویسنده بود.
اگه بتونم ضمنا این کتاب رو پرینت بگیرم و بدم خوشگل فنری کنن فکر می کنم حداقل ادای احترامی باشه به نویسنده ای که خودش در زندگی همه پول هاش رو صرف ارزش قائل شدن برای آثار دیگران کرده
[…] کوتاه از محمدرضا شعبانعلی در مورد ملنیالها که در کامنتهای مطلب درباره هنر شاگردی کردن در سایتش درج کرده است را […]
[…] به تعویق بیندازیم اهمیت بسیار زیادی دارد. شعبانعلی هم در این جا، چه خوب بحث تعویق در قضاوت رو مطرح […]
[…] کسی که فکر کند این موضوع درباره من و حکمت شادان نیچه(۱، ۲، ۳ و چه بسیار شفاهی گویه ها) نیز صدق می کند […]
[…] یادگیری رو متوقف کنید و مدت زمان کوتاهی رو صرف دو مطلب هنر شاگردی گردن و مهارت یادگیری از محمدرضا شعبانعلی کنید و بعدش ادامه […]
[…] گرفتم نسبت به آدمهای موفق و معلمانم حالت شاگردی داشته باشم نه حالت […]
[…] فایل صوتی «هنر شاگردی کردن» محمدرضا شعبانعلی عزیز : +)، آشنا تر از همیشه جلوهگری […]
[…] روز پیش کامنت محمدرضا شعبانعلی در جواب هما رو در زیر این مطلب میخوندم. یک جا میگه که «فکر میکنم دغدغهی درختی که […]
[…] این فایل صوتی را گوش کن. […]
سالها بود دنبال استاد بودم تا شاگردی کنم
الان که استاد پیدا کرده ام، وقت محدود هست…
خیلی ممنون استاد
برخی از مطالب روزنوشته شاید برای ثبت در تاریخ باشه. منم دلم میخواد در زیر یکی از روزنوشته هایی که خیلی دوستش داشتم، نحوه ی یادداشت برداری و آموزش دیدن خودم رو ثبت کنم. من عادت دارم موقع گوش دادن فایل صوتی، به صورت کاملا خرچنگ قورباغه، یه سری نکات رو بنویسم و چون سریع بهشون مراجعه می کنم، می تونم بخونمشون چون یادم موندن – اون خرچنگ قورباغه ها رو پاک نویس می کنیم و بعدش ازشون کد درمیارم که با این کدها خیلی فضای کمتری میگیرن و مرور مطالب برام راحت تر میشه و اگر داخل کدها به مشکل خوردم، به پاک نویس ها مراجعه می کنم. گفتم برای مرور مجدد، کدهای این درس و کامنتهاش رو اینجا ثبت کنم یا هم مروری برای خودم بشه و هم دیگران. آخرش هم یه سری جمله در رابطه ی این بحث میذارم:
کدهای درس:
مصداق – بازآفرینی- بخیل – فهمیده شدن و عمل کردن – صنعت – شاگردی – پیشرفت – استاد – امروزی – مرید – نادرست – دانش – خاکبازی – مقبره – مدل ذهنی – دریافت – انباشتن – قصه – بدون تحلیل – تحلیل – گارد – دانش قبلی – اصل دریافت است – شاگرد – ماهر – عمیق – زمان طولانی تر- جیب شاگرد و جیب و آینده ی استاد – جمله ی ارسطو – ذات اظهار نظر – توهین – روی دیگر تایید، تکذیب – انفعال – کامنت – بسته های اطلاعاتی بزرگتر – طبیعت – سکوت – میلیون ها سال تاریخ و جغرافیا، دریافت – عکس خوبی ازش درنمیاد، تحلیل – ماهیگیری و فیلم و آهنگ، دریافت – بارش بسته های اطلاعاتی – جریان اطلاعاتی – متن کوتاه – کتاب – باران – پا در رودخانه – توارث عمودی، جنسی – توارث افقی، فکری – داستان و حکایت – طلبه – دانشجو – دانشگاه ها – student – university – شناخت جهان – دنبال فهم بودن – حمالی کردن و جمع کردن دانش – فارغ التحصیل و زاییدن و عدم فهم بیشتر- مدرک – سند جمالی – علوم دقیقه – قانون – غیر علوم دقیقه – شهود – یک سئوال، دو تا جواب – شرایط – داستان بیشتر، شهود بیشتر – کارآفرین – مدعی – تغییر و تحول اساسی مثال قانون کار – حرف زدن بعد از شاگردی کردن – مطلق نگری – مثال حق با مشتری – مشتری، پول، رابطه – راضی کردن همه ی مشتریان – تیم – زرافه – قورباغه – نداشتن اخلاق کار تیمی – گردن کج کردن برای بالاترها – دانشگاه، مطلق نگری، ایده آلیست – واقعیت، عمل گرایی، واقعیت گرایی – میکرواکشن، قضاوت نکنید نداریم – تعویق قضاوت – پیش داوری – داوری – تمرین تعویق قضاوت، فیلم و سریال و کتاب – گوسفند و علف – قطعه اطلاعاتی بزرگتر – اینستاگرام – تسریع قضاوت – کامنت سریع – کامنت در رفتار و زندگی و تصمیمات – حیوانات و طبیعت و اجسام – مثال آموزش از کوه – یادگرفتن از هر چیزی – بارها نگاه کردن – مشارکت – منفعل – تسلیم – فعال – ایراد و تناقض یاب – پرسش – رفتار خمیری – مثال تیپ شخصیتی ترجمه ی قرارداد – ترجیح من و تو – منافع من و سازمان – جهان – تطبیق با خود – نیاز سازمان و جهان – کجا باشم، برای جهان – کجا باشم، برای خودم – خدمت من و جهان – ارزیابی لحظه ی مرگ – مسیر آینده ی جهان – مثال مدرک معماری و معمار، مدرک مهندسی و مهندس – اهمیت مثلا باورهای مذهبی استاد در شاگردی کردن – کتاب الکترونیک – موضع قدرت – دوزانو – رونویسی – شاگردی تا لحظه ی آخر کتاب و … و بعد نظر دادن
کد های کامنت ها:
نیچه، حکمت شادان – مریدان ناخواسته – نه، روح مبارز – بینابین، بد دفاع کردن و کم ارزش کردن – mellinnails – – تغییر ابزار و ارزش – دهه هفتاد – دهه دوم و سوم زندگی – جنگ – حساس به خزینه – سربار شدن، زورگیری – مزرعه، آفتاب، جلو رفتن کار – کاغذ، درخت، تهاجم فرهنکی، ۴ سال مدرک و متعلقات – شبکه اجتماعی، گچ و کولیس، کود و کرم، تعطیلی و افزایش بازدهی – از کوه بالا رفتن، با کوه بالا رفتن – تعداد تیر و تحول، خیلی زیاد و خیلی زود، خستگی – ساهتن ذهن و شاگردی کردن – قلعه و کشتی – حمله از بیرون، تسخیر اتاقها – جنگچوی ناشی – شیپور در بالای قلعه – آشپز –
جملات :
– رضایت من، از عمل به تعهد نسبت به بهتر کردن دنیا حاصل می شود. – فی واتلتون
– وقتی قرار است کاری به انجام برسد، به تعداد کمتری معمار و تعداد بیشتری خشت مال نیاز خواهد بود. – کالین سی بارت
– انسان شباهت زیادی که گیاه دارد، گیاه یا رشد می کند و یا خشک می شود و می میرد. – اوشو
– آخرین مرحله ی خِردورزی تشخیص این است که هنوز بسیاری از ناشناخته ها وجود دارد. – پاسکال
– خِرد، پاداش یک عمر گوش دادن است در حالیکه می توانسته اید سخن بگویید.- داگ لارسون
– خردمندان، از افراد نادان بیشتر می آموزند، تا ابلهان از خردمندان. – کاتو
– وقتی وجود فرد مملو از قضاوت باشد، فضای اندکی برای خرد باقی می ماند. – مالکوم هاین
– برای کسب دانش باید مطالعه کرد، اما برای کسب خرد، باید نظاره کرد. – مریلین واس ساوان
دوستانی که نتونستید و یا نمی تونید این فایل رو گوش بدین و اینجا هستید. خواستم بگم خلاصه برداشت من از این فایل این بود که مجید کمتر اظهار نظر کن و بیشتر ببین و بشنو.
پی نوشت: راستش پدرم قبلا بهم گفته بود که برای بیشتر شنیده شدن کمتر حرف بزن. سخته برای آدم پرحرفی مثل من اما در اون مواردی که موفق شدم تو یک مسئله یهو اظهار فضل نکنم و گوش بدم و صبر کنم، بعدا حرف های موثرتری زدم.
امروز داشتم دوباره اين فايل رو گوش ميكردم. اخر هاي فايل اونجا كه ميگي مشاركت منفعل كه من به شخصه صن بلد نيستم. البته كل داستان شاگردي كردن و به خصوص مشاركت منفعل منو ياد داستان معروف حضرت خضر و حضرت موسي انداخت. حضرت خضر به حضرت موسي ميگه اجازه ميدم همراه من باشي به اين شرط كه هر چي ديدي و هر كاري كردم سوال نپرسي و همون موقع هم ميگن كه تو كنار من دووم نمياري… بعد ٣داستان پيش مياد حضرت خضر كارهاي عجيب ميكنه و حضرت موسي صبر نميكنه و به قولي مشاركتش فعال بوده، چرا اين كارو كردي و … بعد از ٣بار كه حضرت موسي صبر نميكنه ، حضرت خضر تازه دليل كارهاش رو ميگه و البته ديگه اجازه نميده كه حضرت موسي شاگرديش رو بكنه… اونها كه پيامبر بودن بايد اين مسائل رعايت ميكردن و حساب كتابش هم خيلي دقيق بوده. ولي ما جدي نميگيريمش خيلي.
سلام محمدرضا جان! جای دیگه ای به ذهنم نرسید این حرفا رو بزنم، شاید درستش همینجا بود:
الان حس این آدمهایی رو دارم که در جمع داره از یکی عذرخواهی میکنه بخاطر شرمندگیش از کارش، این فایل رو دوبار گوش دادم چسبوندمش به حرفای به ظاهر تند قبلی، همه چی عوض شد! قبل از اینکه گوش کنم باز یه حرفهایی داشتم، بنظرم منطقی هم بود ولی گفتم اگه الان بنویسم هیچی از شاگردی کردن نفهمیدم، ترجیح دادم به تعویق بندازم، همین تعویق شاید باعث شه نپرسم یا حتی یه خنده تلخی به خامی گذشته ام بزنم، بگذریم.
بعد از مدرسه تابستونی تو شهریور ۹۴ تو نت تبلتم واسه خودم و بچه ها نوشتم، تب و هیجانی بنام کارآفرینی! مسیرکارآفرینی از کامندی میگذره!
ولی یه پیش فرض هایی وجود داره که نمیدونم از کجا ناشی شده، مثلا اینکه ام بی ای یعنی کارآفرینی یا مالی! والا شاید این فراگیر باشه ولی راجع به همه صدق نمیکنه، ضمن اینکه من اصلا اقتصاد میخونم.
باد این پست افتادم، از بر شدم، دارم سعی مکنم پازل ذهنی محمدرضا رو توی ذهنم تکمیل کنم، سوال بسازم، اصلا بنظرم الان هر چی سوالای بیشتری داشته باشم بهتره تا جواب حقیقی!
“امروز اگر وارد سازمانی شوم و ببینم که همه کارکنان در لحظهی ورود، مقابل در میایستند و هفده مرتبه دور خودشان میچرخند و سپس به داخل سازمان میروند، نمیپرسم چرا. من هم مدتی همین کار را میکنم. شاید حکمت آن را بفهمم. اگر هم فهمیدم حکمتی ندارد، وقتی که این «گردش اضافی» را نقد میکنم، شنوندگان میدانند که از موضع «یک همراه» نقد میکنم و نه یک «مصلح!».
محیط کسب و کار، این روزها پر شده از «مصلحان ناهمراه». کسانی که از راه میرسند و به عنوان مدیر، به عنوان کارمند، به عنوان مشاور مدیریت، میکوشند همهی آنچه را که موجود است، اصلاح کنند. قبل از آنکه با مسیر و فرایند موجود همراهی کرده و آن را به خوبی شنیده باشند.”
من قول میدم هر شب یه بار از این سرمشق بالا بنویسم. ؛))
بعد از این هم بجای تحلیل، خاطره بنویسم!
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
برخلاف معمول میخوام کوتاه تمومش کنم، امیدوارم منو ببخشی، همین.
؛))
حمدرضای عزیز
سلام
دوست دارم برایت بگویم که شاگردی کردن را دوست دارم، به ویژه وقتی به کسی می رسم که قوی است، صاحب حرف و سخن و موضع است، سعی می کنم حرف هایش را بخوانم، گوش کنم. و معمولا با حرف هایش سرخوش و سرحالم، مثل روز نوشت ها و فایل های صوتی شما.
اما مگر نه این است که شاگردی می کنیم تا استاد بشویم، راستش را بخواهیی دوست دارم که برای خودم حرفی داشته باشم، موضعی داشته باشم و این قدر منفعل نباشم، تا کی باید حرف شنیدو شاگردی کرد؟ و شاید بهتر باشد اینگونه بپرسم، کی انسان استاد می شود؟
در این چند سال بعد از داشنگاه شیفته مردانی شده ام که حرف هایی با قدرت و با اصول داشته اند و جنس حرف هایشان خیلی متفاوت تر از حرف های کوچه و پس کوچه های فضای مجازی بوده است. و خیلی دوست دارم که تفکرم درست بشود و با جرات حرف بزنم. چیزی که دوست دارم در این شاگردی کردن ها پیدا کنم، آیا به نظرت می شود در این نوع شاگردی کردن ها ، با جرات سخن گفتن را یادگرفت؟
راستش درد دل واقعی ام این است که دلم با فلسفه است و لی شغلم کار دیگریست. خیلی دلم می خواهت که شغلم را نیز تغییر می دادم، ولی نمی توانم. جرات می خواهد. جسارت می خواهد. هم باید با درون خوردم مبارزه کنم هم با اطرافیانم. دائم در حال حسرت خوردن هستم. هر فرصتی که پیدا می کنم به سراغ مطالعه می روم و لی فلسفه خواندن، درگیر شدن می خواهد، درست فکر کردن می خواهد و نوشتن می خواهد.
خوب که فکر می کنم تمام بحث و جدل هایم با مدیران شرکت، سر همین موضوع است اما با پوششی دیگر با آن ها مطرح می کنم، و بیچاره آن ها که از رفتارهای من گیج شده اند
حتی نوشتن این کامنت زیر این فایل هم به همین موضوع بر می گردد.
پیمان جان.
نامربوطه.
فقط خواستم بگم که از اون روز که این کامنت تو رو خوندم، توی فکر هستم که یه کامنت یا پست بنویسم راجع بهش.
اما هنوز حرفی که احساس کنم ارزش نوشتن داره، به ذهنم نرسیده. فقط نوشتم که بدونی اون بحث خیلی ذهن من رو درگیر خودش کرده.
پی نوشت: ضمناً برات به صورت جدی و از ته دل، موفقیتت رو در موقعیت شغلی جدید آرزو میکنم.
محمدرضای عزیز
ممنونم که به سوالم توجه کردی و به آن فکر می کنی.
سلام
احساس کردم گفتار تلنگرآمیز شما در هنر شاگردی کردن یکی از بهترین راه های رسیدن به آرامش ذهنی را به ما هدیه داد. تلاش کنیم که با ما عجین شود.
جمله ای از آیت الله شاه آبادی استاد عرفان امام خمینی (ره) درباره ایشان خواندم که برایم تداعی کننده آن آموزه شیرین بود :
” من شاگردی دارم به نام روح الله که اگر به او تنها چند دقیقه درس بدهم، نمی گوید کم است و اگر چند ساعت هم درس بدهم، نمی گوید کافی است.”
توی کتاب دیدگاههای من نوشته ماتسوشیتا (بنیانگذارSONY
یه مطلب دیدم که خیلی جالب بود در همین شاگردی کردن و اینکه ما معمولا از نقطه نظر و دید کافی در مورد بعضی از تصمیمات آگاه نیستیم و قضاوتهای سریع میکنیم. مانشویتا میگه من شاگرد یک مغازه بودم که یکی از شاگردهای دیگه دزدی کرد و من انتظار داشتم که صاحب مغازه اون رو اخراج کنه ولی این کارو نکرد و من هم تصمیم گرفتم استعفا بدم و استعفامو به صاحب مغازه دادم.
پاراگرافی از کتاب
|تصمیم من کارفرما را با یک بن بست واقعی روبرو کرده بود از طرفی مایل بود به آن فرد خاطی فرصت دیگری بدهد و از طرف دیگر مایل نبود مرا از دست بدهد. سرانجام تصمیم گرفت أن فرد را اخراج کند.بعدها زمانی که کارفرما شدم دریافتم که چرا مالک آن مغازه دوچرخه سازی نمی خواست واکنشی بیشتر از توبیخ در برابر آن عمل ناشایست نشان دهد. با نگاهی به گذشته به این نتیجه می رسم اگر جای او بودم همان تصمیم را می گرفتم بخشش آن مرد جوان بهترین عملی بود که می شد برای تضمین آینده اش انجام داد. |
سلام. یه سوال برای من پیش اومد. در این فایل شما تاکید زیادی روی قطعات بزرگ اطلاعات کردین. حال اگر ما یکسر طیف رو بسته های اطلاعاتی مثل توییتر و تلگرام و واتس اپ در نظر بگیریم و طرف دیگر آن را جریان های اطلاعاتی مثل خواندن کتاب و مشاهده فیلم در نظر بگیریم. مطالبی که در متمم منتشر میشه یا فایل های صوتی مثل مدیریت توجه که در اون از حداقل ۶ کتاب نام بردین به علاوه تجربیات خودتون هم بهش اضافه شده است، حدودا ۳۰۰ ساعت مطالعه رو به شکل ۴ ساعت در اختیار ما قرار میدید، تقریبا کجای این طیف قرار میگیره؟ می تونیم بعد از استفاده از این مطالب این ادعا رو داشته باشیم که الان ما پا در جریان رودخانه قرار دادیم؟ یا اینکه انتظاری که شما از دنبال کنندگان مطالب در متمم دارین این هست که منابعی که در کنار هر درس معرفی می کنید هم نیاز هست مطالعه بشن؟
داود جان.
من فکر میکنم (و فقط فکر میکنم، نه اینکه اصرار داشته باشم درسته) که اگر یک سر طیف رو محتوای طویل یا Longform در نظر بگیری (مثل فیلم و کتاب و سریال)و یک سر طیف رو محتوای کوتاه (مثل محتوای رایج در OTT ها) در انتهای طیف محتوای طویل یا در واقع وقتی انقدر میری که دیگه نزدیکه بیفتی پایین (اون آخرِ آخر) یه نوع دیگه محتوا هست که من اسمش رو از خودم در آوردم Content Cloud
به قول نسیم طالب، حتی اگر اشتباه هم کرده باشم، زندگیم رو روش خرج کردم که نشون بدم باور منه.
من میگم ابر محتوا، یعنی شبکهای از قطعات محتوا که حتی اگر به ظاهر به هم مرتبط نیستند، در عمق خودشون به هم ارتباط دارند.
من فرضم اینه که اگر یک نفر، همونطور که چهار سال به نظام آموزشی اعتماد کرده و لیسانس گرفته، برای متمم وقت بگذاره، میتونه اون ابر محتوا رو در ذهن داشته باشه و احتمالاً با چنان ابری، بارانهای زیادی هم در ذهنش میاد. نوع مطالب متمم هم جوری انتخاب شده و میشه که آدمها بسته به دنیای اطرافشون و تجربیاتشون، برداشتهای متفاوتی ازش میکنن و نتیجههای متفاوتی میگیرند و این تفاوت برداشتها و جستجوی مصداقهای متفاوت، اتفاق مبارکیه.
قاعدتاً فرض بر اینه که در بعضی درسها (و نه همهی اونها) دوستان متممی علاقمند بشن و به مطالعات بیشتر بپردازند.
متمم، دوست نداره آخرین نقطهی دنیا باشه. دوست داره نقطهی شروعی برای تجربهی علمیتر و دقیقتر و آگاهانهتر دنیا باشه.
انبوهی از کتابها و نویسندگان و سایتها و فیلمها و دانشگاهها هستند که مطالبی بهتر و عمیقتر از متمم در زمینههای تخصصی ارائه میدن.
متمم اگر دروازهای به اونها باشه کافیه.
اما این رو هم بگم.
در ته ذهن من و همکارانم، فرض هست که ممکنه بسیاری از دوستان، فرصت نکنند به صورت جدی به مطالعهی گسترده بپردازند.
کسانی که در روز، ممکنه کلاً یک ساعت یا دو ساعت بیشتر وقت مطالعه نداشته باشند و چنین وقتی، برای پیگیری خود متمم هم کافی نیست.
ما کمی هم در گوشهی ذهنمون چنین مسئلهای رو داریم و همزمان با تحلیل علاقمندی دوستان متممی، میکوشیم این مسئله رو لحاظ کنیم.
اما به هر حال، ابر محتوا، قطعات منفصل اما در هم پیوستهای از محتواست که هر قطعهاش با هدف کنار قطعهی دیگه قرار گرفته.
خیلی از بحثها هست که میشه در قالب یک تک مطلب در متمم رفت و رهاش کرد.
بازدید کننده میاره و رتبهی SEO و فروش.
سایتهای زیادی در ایران هستند که از نحوهی طهارت گرفتن در توالت تا نانو تکنولوژی رو با هم دارند که البته نمیخوام اسمشون رو ببرم.
اما این سبک ما نیست.
ما اگر مطلبی باشه که نتونیم در حال حاضر یا در آینده، در ابر محتوای متمم جاسازیش کنیم، از انتشارش صرف نظر میکنیم.
به عنوان دوست قدیمی متمم، شاید دقت کرده باشی که گهگاه، مطالبی که قبلاً بوده حذف میشه.
اینها مطالبی هستند که به نتیجه میرسیم ارتباطشون با سایر مطالب ضعیفه یا لااقل در حال حاضر در اولویت نیست.
ترجیح میدیم از این قطعات منفصل (با وجود منابعی که صرف تولیدشون شده) صرف نظر کنیم.
چقدر خوب که الان این حرف ها رو شنیدم ،خوشبختانه با خیلی از آموخته های قبلی من تناقض داشت و باعث شد فکر کنم و سنجیده تر به آینده نگاه کنم .
به عنوان یه دانشجوی ترم آخر تا دیروز فکر می کردم ماموریتم در بدو ورود به بازار کار ایجاد تحول و دیدن چیزهایی که قبل از من هیچکس نمی دیده ، ارزش جایگاه خودم رو تو ایجاد تحول می دیدم اما حالا فکر می کنم بهتره توی هر نقطه ی جدیدی قرار می گیرم اول اون محیط رو با تمام وجود درک کنم .
سمیرا جان.
در جواب کامنت تو، یک مطلب مستقل نوشتم.
امیدوارم وقت کنی و بخونی:
کشتی یا قلعه؟ ادامهٔ بحث شاگردی کردن
استاد عزیزی داشتم که ایشون هم با کلمههایی مثل دانشجو و دانشگاه موافق نبودن و به ما میگفتن این «جوی» دانشجویِ شما هم جوب آبه! الان فکر میکنم ما را خیلی هم دست بالا گرفته بودن و اون جوی ما حتی جوب فاضلاب هم نبود!
ایشون با اینکه خودشون فولپروفسور بودن ولی میگفتن من فیزیکدان نیستم، فیزیکخوانم. و چون اهل شکستنفسی و تواضعهای ساختگی هم نبودن همهی ما میدونستیم که این حرف، باور واقعیشون هست. چنین رفتارها و حرفهایی باعث شده بود ما هم تا حدودی جایگاه خودمون را به عنوان یه شاگرد بشناسیم. فکر میکنم بعضی وقتها هم هنرمندی یه معلم، میتونه به ما پیام بده که کجا هستیم و چه طور میتونیم هنرمندانه شاگردی کنیم.
اين فايل صوتي رو گوش دادم محمدرضا
خيلي خووب بود، خيلي حس خوبي بهم داد.
اونجا كه گفتين اصن اظهار نظر كردن هم اشتباهه ولو درست بگيم يا غلط.
نميدونم كه من شاگردي كردن رو چقد بلدم ولي با خيلي از حرفايي كه زدين زندگي كردم گاهي.
از اسم اين فايل هم معلوم يه اتفاقه خاصه برامون.
ممنون.
از تمثيل كوهنوردي استفاده كردي و منو بردي به روزهايي كه جوونتر بودم و كوهنوردي ميكردم. ياد يه خاطره اي افتادم كه هنوزم كه هنوزه براي من حكم اون درسها و پندهايي رو داره كه بايد با طلا نوشتشون.
روزهاي زيادي بود كه كوله به پشت، تمرينات تيم كوهنوردي رو مي رفتم و مي اومدم به اين اميد كه جزو بيست نفر صعود كننده باشم. توي دلم از اون غروراي احمقانه اي بود كه مدام بهت يادآوري ميكن: ” تو رو انتخاب نكنن ، پس كيو ميخوان انتخاب كنن”. وقتي اسمم رو روي برد كانون كوهنوردي ديدم ، انگار كه پرچم فتح قله رو داده باشن دستم، احساس پيروزي كردم. قرار بود يه صعود دو روزه داشته باشيم و صبح ساعت پنج راهي شديم. مدام توي راه شوخي ميكردم و ميخنديديم و از سكوت بچه هاي قديمي تر خيلي بدم اومده بود. معنيش رو نمي فهميدم. به يكي از بچه ها اينو گفتم . خنديد و گفت :” تو هم همه انرژيتو رو زمين صاف مصرف نكن “. سه ساعت كوه پيمايي يكم حس خستگي داده بود بهم ، ديگه خبري از شوخي و خنده نبود. تازه معني اون جمله رو داشتم مي فهميدم. تا وقت صبحونه كه اولين استراحت مون بود، تقريبا خودم رو به زور بالا مي كشيدم. درد گرفتگي پام تقريبا منو به غلط كردن انداخته بود. مربي متوجه حالم شده بود، به يكي از بچه هاي خيلي قوي و قديمي تيم گفت: ” بيا عقب صف”. اين اولين باري بود كه مي ديدم در يك ورزش، نفر قوي آخر صفه و اصلا هم از اين آخر بودن حس بدي نداره. مربي هم خودش در كنار ما شروع به حركت كرد. نيم ساعتي كه طي كرديم، بمن گفت:” از كوه بالا نرو، با كوه بالا برو. وقتي از كوه بالا ميري ، فقط رسيدن به قله س كه مهمه، ولي با كوه كه ميري بالا، حتي همين سنگ زير پات رو كه نگاه كني انرژي مي گيري”!
توي اون صعود من معني اون جمله رو نفهميدم، چون اونقدر بهم فشار اومد و چنان حس خجالت ناشي از كم كردن سرعت تيم سرعت گروه حالمو بد كرده بود كه حتي روم نميشد با بچه ها همكلام بشم،چه برسه به درك اون حرف،اما هر چقدر بيشتر رفتم كوه، بيشتر درك كردم. سكوت ، فروتني و صبر رو توي كوه تجربه كردم و يادگرفتم.
اين فايل براي من درس ديگري بود كه بهم يادآوري كرد كه بجاي بالا رفتن از بسته هاي دانش، با دانش بالا برم. مشق سكوت و فروتني كنم و شاگرد باشم و شاگرد بمونم.
خیلی عالی بود نیلوفر ممنون که تجربه ت و با ما به اشتراک گذاشتی
این یکی دو روزه هربار که خسته میشم یاد خاطره شما میفتم. یعنی وقتی که میخوام به چیزی فکر کنم که حس خوبی بهم بده دلم میخواد به این خاطره فکر کنم : )
فایل صوتی فوق العاده بود. سرشار از نکاتی که خیلیهاشون رو به باد فراموشی سپرده بودم. ممنونم از اینکه وقت گذاشتی و این حرفهای فوق العاده ارزشمند رو گفتی. شنیدن هنر شاگردی کردن باعث شد تا معنای شاگردی کردن برای من هم زیباتر جلوه کنه و هم عمق بیشتری پیدا کنه. انگاری یه جورایی غوره نشده میخواستم مویز بشم.
اما متمم جایی که به نظرم میشه به خوبی در آنجا شاگردی کرد، به شرط اینکه به تمرینها و کارهایی که بر عهدهمون میذاره خوب عمل کنیم و هی غر نزنیم و بگیم دوباره متمم یه کار عجیب و غریب ازم خواسته که انجام بدم، واقعا منظورش از این کارها چیه!
میدونی محمدرضای عزیز، الان تقریبا بعد از دو سال تازه کمکم یاد گرفتم چطوری متمم خوانی کنم که شاید به تدریج این خواندنها تبدیل به فهمیدن بشه. در این راه باید صبوری پیشه کنم، با عجله نمیشه به عمق یک مفهوم دست پیدا کنم. بیشتر و بیشتر بخوانم و دقیقتر، بلکه شاید روزی به فهمیدن هم برسم. یکبار یه جایی شنیدم که تمام آن چیزی که ما با خود از این دنیا میبریم “فهم”مان است. واقعا آرزو میکنم که “نفهم” از این دنیا نرم.
پینوشت۱: رفتم یه سرچی کردم درباره معنای لغت شاگرد، در فرهنگ دهخدا آمده که: “لفظ شاگرد را مخفف «شاه گرد» یا «گرد شاه » به کار میبردن و به یک دسته از نوکرهای خصوصی اطراف شاه، شاگرد پیشه میگفتند. اگر قیاس مذکور صحیح باشد در معنی تلمیذ و آموزنده فن مجاز خواهد بود که معلم تشبیه به شاه شده و شاگردان، اشخاص دور شاه.” هر چند در آخر گفته که: “لیکن تصور مذکور درست نیست”، اما به نظرم میشه به عنوان یکی از داستانهای احتمالی پیدایش کلمه “شاگرد” اونو پذیرفت.
پینوشت۲: بهتره بیشتر از این وراجی نکنم. سکوت کنم و در محضر معلم دو زانو بنشینم و همچنان به شاگردی کردن مشغول باشم.
سلام محمدرضای عزیز
ممنون از اینکه با این فایل کلی نکات خوب بهم یاد دادی . تو این فایل صحبتی در ارتباط با کتاب کاغذی کردی واینکه ترجیحت کتاب کاغدیه. یه صحبتی در این ارتباط دارم. من فکر می کنم به کتاب کاغذی هم می تونه خیلی بی احترامی بشه مثلا روش چیزی بریزیم، صفحات اون رو پاره کنیم و ازش برای کارهای دیگه استفاده کنیم. کتاب الکترونیک هم همین طور که خودت تو فایل مثالش رو زدی. من خودم واقعا با کتاب کاغذی راحت ترم و ازش لذت بیشتری می برم اما وقتی فکر می کنم به خاطر چاپ کتاب چه منابعی صرف میشه سعی می کنم تا اونجا که بتونم ورق کم استفاده کنم و کارهام رو به صورت الکترونیک انجام بدم. ممنون میشم اگه نکته ای هست که در این ارتباط بهش توجه نکردم بهم یادآوری کنی
هما جان.
من حرف تو رو میفهمم.
اما فکر میکنم دغدغهی درختی که کاغذ شده، در اثر تهاجم فرهنگی وارد ذهن ما شده و نباید دغدغهی ما باشه.
در کشوری که ۴ سال وقت انسانها صرف گرفتن یک کاغذ A4 میشه (به همراه منابع دیگه) و روزی چند ساعت از وقت ما صرف شبکههای اجتماعی میشه و …
تو هر بار که یک کتاب خوندی و مطمئن شدی کامل کتاب رو درک کردی، علاوه بر اون، یک درخت رو قطع کن و آتش بزن.
مسئولیتش و گناهش کامل با من.
شاید شنیده باشی که میگن بعضیها با کولیس اندازه میگیرن با گچ خط میکشن.
به نظرم این شده سیستم ما.
ما اصلاً نفس بودنمون اتلافه منابعه.
به دنیا اومدنمون اتلاف منابعه.
اصلاً این سرزمین که اشغال کردیم اتلاف خاکه.
اینها رو شعار نمیدم. تمام باورم اینه.
در این دوران نفهمیدن و نخواندن ما، به نظرم اگر روشی پیدا کردیم که احساس کردیم ۱۰% فهم ما رو از یک کتاب خوب عمیقتر میکنه باید انجام بدیم. به هر قیمت.
من استانداردهای جهانی رو میشناسم و مثلاً میدونم که هر سرچ گوگل یا کلیک کردن روی یک لینک، بسته به طراحی سایت میتونه ۰٫۰۲ تا ۰٫۲ گرم دی اکسید کربن در جهان تولید کنه.
اما این مال ما نیست.
ما همبستریهامون گاهی یه آدم اضافه تولید میکنه بدون اینکه به آیندهاش فکر کرده باشیم یا به ظرفیت منابع کشور برای تامینش.
فکر میکنم مهمترین منبعی که داره حروم میشه “مغز انسان” هست که میراث سیصد میلیون سال تلاش و تنازع بشر و سیصد هزار سال زندگی انسان بر روی زمین هست و جهان بخه خاطر درختی که بریده میشود تا برگ کاغذی شود که مغزی را به کل هستی آگاهتر کند نخواهد باخت.
میدونم که میگی در شرایط برابر بین کاغذ و دیجیتال چرا سراغ دیجیتال نریم.
یه بحث اینه که این شرایط واقعاً برابر نیست. این رو تحقیقات گسترده در جهان لااقل در حال حاضر تایید میکنه.
اما حتی اگر برابر هم باشه، میخوام بگم در این نقطه از تاریخ و جغرافیا که ما مردم با گچ علامت گذاری میکنیم، استفاده از کولیس و میکرومتر، اگر حماقت نباشه، بی خاصیته.
به نظرم، در امروز کشور ما، که هر کسی فقط دوازده تا شانزده سال عمرش رو در یک نظام آموزشی ناکارآمد میسوزونه و تعطیل تر از تعطیل وارد جامعهای تعطیل میشه و در شرایطی زندگی میکنیم که تعطیلی رسمی، بهتر به حفظ منابع کمک میکنه تا سر کار رفتن ما، اصلاً سوال حفظ منابع، سوال من و تو نیست.
دغدغه و چالش ما فهم بیشتره و جواب این سوال، مطالعه و یادگیری است به هر قیمت و با هر هزینهای.
منطقاً اگر سیستمی فکر کنی، نباید در شصت یا هفتاد سال اول زندگی مون، به بحث انتخاب بین کاغذ و صفحهی دیجیتال از منظر محیط زیست برسیم.
وقتی که برای افزایش فهم خودمون، هنوز راهکار درست نداریم و تعصب و بنیادگرایی در همسایگی کشور ما، آدمها رو سادهتر از درخت سر میبُره، مشکل این ناحیه، حفظ درختها نیست. نبودن مغزی است که درکی عمیقتر از جهان داشته باشه هما جان.
فریب فرهنگهای توسعه یافته رو نخور!
دغدغههای اونها، دغدغهی امروز ما نیست.
صادقانه بگم. اگر ما شعور داشتیم که منابع رو بفهمیم، خیلیهامون خودکشی میکردیم که از خاکمون، درختی سبز شه، شاید در مرگ، کودی مفید باشیم برای درختی که سیبی بدهد و کِرمی (قبل از رسیدن انسان کم فهم و نادانی مثل من) آن را بخورد تا گرسنه نماند.
پی نوشت: مدیری داشتم بی ادب و صریح.
یک بار گفتم، من حتی توالت هم کمتر و کوتاه تر میروم، تا کار شرکت پیش برود.
گفت عزیزم. تنها خدمت تو، همان ماندن در توالت است! بیرون که میآیی دردسرت بیشتر است.
چیزهایی را که در ژاپن و آلمان شنیدهای برای من پیاده نکن!
پی نوشت دوم: همهی آرزوی من و رویای من و تلاش من،اینه که فرزند فرزند فرزند نسل من و تو، در جامعهای چنان توسعه یافته زندگی کنه که بحثهایی مثل حفظ منابع در این سطح، یا ارجحیت خودروی برقی به بنزینی و مقایسهی خودروی الکتریکی با خودروی هیبرید و اختلاف مصرف انرژی در گیربکس اتومات و دستی و تاثیر کاهش شدت نور صفحه نمایش بر ذخیرهی انرژی در جهان، بر اساس منطق، اولویت اولش باشه.
پی نوشت سوم: یک بار جستجو و محاسبه کن که یک ساعت گردش در شبکه های اجتماعی، معادل قطع چند درخته. قابل محاسبه است. فقط ترافیکها و راترها و سرورها و گرمایش زمین و گونههایی که به سمت انقراض میرن رو حساب کن. آمارش هست. کمی سرچ کنی قابل محاسبه است.
یه بار حساب کن ببین سر ماجرای فیتیله یا فرزاد حسنی، چند صد هزار لایک و کامنت و چند هزار پست ایجاد و منتشر شد و این میشه چند ده هزار نفر-ساعت وقت جامعهی ایرانی و در همون مدت، اینها چقدر اکسیژن مصرف کردن و آب خوردن و چند کالری سوزوندن تا معلوم بشه مثلاً روبروی فرزاد حسنی، یک مهمان ایستاده بوده یا مهماننما.
در جوامع کمتر توسعه یافته مثل ما، راه بلندمدت حفظ درختان، اینه که در کوتاه مدت، درختان رو قطع کنیم و باهاشون کتاب چاپ کنیم و بخونیم.
پیِ پی نوشت! هما. تو یکی دو تا کامنت توی بحث پیچیدگی داشتی که پرسیدی و من جواب ندادم.
نگی این تنبل، به نق زدن دستش راحت تر میره تا جواب سوال دادن.
قول میدم جواب بدم. فحشم نده سر اونها ؛)
فعلا شاید دغدغه ی اصلی ما برای حفظ درختان باید این کتاب های کمک درسی باشه!
کافیه یه نگاه به این لینک بندازید.
توی شهر خود من اکثر کتاب فروشی های بزرگ حدودا نصف قفسههاشون کتاب های کمک درسیه. شما در نظر بگیرید اگر سه سال آخر دبیرستان نهایی بشه چقدر هر سال کاغذ صرف چاپ سوالات سال قبل میشه. حالا اینا هیچی، آدم جلد کتاب رو که باز می کنه از تیراژ و چاپش شاخ در میاره… باید به فکر یه راهکاری باشیم!
پینوشت: قلمچی هر دو هفته یک بار آزمون داره و نفرات برتر رو اینجا میزنه:
http://www.kanoon.ir/Public/TopStudents.aspx
با یه ضرب و جمع ساده حدس می زنم تعداد ورقههای کاغذی که هر سال در قلمچی مصرف میشوند <strong.یک عدد نه رقمی است. حالا شما رقم موسسات دیگه (گزینه۲ و گاج و سنجش و …) و ورقه های امتحانی و دفتر و جزوه و … رو هم باهاش جمع کنید.
فکر میکنم سهم کتاب غیردرسی در قطع درختان در مقابل این حجم کاغذ اصلا به حساب نیاد!
*یک عدد نه رقمی
ببخشید همین یه دونه رو هم لطفا اصلاح کنید. ممنون:)
چقدر لذت بردم از شنیدنش. تا نیمه های دیشب بهش گوش میدادم و دلم میخواست تا صبح ادامه پیدا میکرد…
محمدرضا. حرفهات مثل این میمونه که باهاش پرده ای رو از مقابل چشم آدم کنار میزنی و باعث میشی پشت پنجره رو شفاف تر و واضح تر ببینیم. حالا میگم چرا…
هنر شاگردی کردن… چقدر قشنگ و ساده، این مفهوم رو شکافتی.
میدونی. فکر میکنم از وقتی خودم رو شناختم، روحیاتم با چنین هنری سازگار بوده و هست. بخاطرش خیلی خوشحالم. هیچوقت هم برام مهم نبوده و نیست که دیگران ممکنه چه تعبیری از چنین روحیاتی در من داشته باشن. بهم برچسب “همیشه، یا اکثراً موافق بزنن”! یا هر چیز دیگه ای.
وقتی چیزی که در اون لحظه، تمام وجود من رو احاطه کرده؛ چه دوست باشه، چه عشق، چه معلم، چه مادر و چه پدر، چه برادر، و چه خواهر(که ندارم!)، چه کتاب، چه موسیقی، چه مربی ورزش، چه متمم، چه رودخانه، چه سنگ، چه طبیعت، چه درخت، چه مکالمه ی دو نفر غریبه، چه گربه، چه سگ، و چه هررر موجود و موجودیت و هر اتفاق دیگه ای؛ در نظرم چیزی بزرگ و با ارزش و دوست داشتنی برای آموختن و شنیدن و پذیرش و تسلیم شدن داشته باشه؛ با تمام وجودم و باکمال میل و با عشق؛ تسلیمش میشم، می پذیرمش و ازش می آموزم.
اما پرده ای رو که تو با حرفهات، دیشب از جلوی چشمانم کنار زدی، این بود که ذهن و روحم رو خیلی خیلی خیلی بیشتر بهش حساس کردی. انگار بهم گفتی هیچوقت، حتی یه اپسیلون هم، در موردش دچار خطا و فراموشی و بیتفاوتی نشم. حتی یه جا هم از دستم در نره…
آره. جاهایی هم بوده که این پذیرش و تسلیم از دستم در رفته و سخته وقتی حس کنی همون یک لحظه، میتونه یک عمر حسرت برات به دنبال داشته باشه. اینکه در اوج و کمال پذیرش عاشقانه ات، یک جای کوچیک رو خطا کنی و حس کنی دیگه هیچوقت فرصتی برای جبران بهت داده نشه. سخته محمدرضا. خیلی سخت…
.
راستی. حرفهای خوبت توی این فایل، من رو یاد یکی از روزنوشته های قدیمی ترت هم انداخت که خیلی وقت پیش، در موردش باهامون حرف زده بودی:
“حرفهایی که گفته نشد: سرشت و سرنوشت (۱)”
.
ازت ممنونم که هستی.
استاد نمک پاشیدی روی زخم همیشگی من که با هر بار سرزدن به اینجا تازه تر میشه. همیشه حسرت اینو دارم که شاگردت نیستم. از اون شاگردایی که، استاد هرجا میره، دنبالش میره، میفرستنش چای بیاره، بسته بودنه در ماشینو چک کنه، جارو میدن دستش، میفرستنش نون بگیره و استاد هر دقیقه برمیگرده نصحیت و راهنماییش میکنه. تو هر جلسه ای میره یه صندلی هم واسش جور میکنن تا کنار دست استادش فقط نگاه کنه. نه کسی بهش اهمیت خاصی میده و نه مسئولیتی داره و فقط اومده که نگاه کنه، تا شاید یه روزی بتونه “یادگاری” از استاد باشه. دروغ چرا، تا حالا چند بار وسوسه شدم بهت بگم. شاید بعضی ها بگن چه فرقی داره استاد هرچی داره اینجا می نویسه، ولی نه! لذت بودن در کنار استاد یه چیز دیگه است. قول میدم اگه قبول کنی همین الان از بوشهر سینه خیز خودمو برسونم 🙂
همیشه توی دوران دانشگاه وقتی کلاس تموم میشد و استاد میخواست بره، بخاطر اینکه فرصت چند دقیقه شاگردی کردن رو از دست ندم، تا توی پارکینگ استاد رو همراهی میکردم، به جرات میتونم بگم تمام چیزهایی که توی همون چند دقیقه کوتاه یاد گرفتم به کل درسای بی ارزش دانشگاه می ارزید.
—
از این به بعد باز هم سکوت میکنم و گاهی فقط بخاطر حرف زدن با استاد شاید کامنت بذارم.
یونس جان.
واقعیت اینه که دلیل اصلی اینکه من دیگه درس دادن در کلاس رو متوقف کردم این مسئله است که احساس کردم هنوز “لیاقت ایستادن در جلوی جمع و آموزش دادن” رو ندارم.
این که میگم تعارف نیست.
من شرمم میشه بگم، اما خیلی از مطالبی که قدیم به عنوان مذاکره درس دادم امروز میبینم نادرست بوده (از بد حادثه یا محدودیت منابع، چند بار هم تفکر سیستمی یا استراتژی درس دادهام اما شرمی که به خاطر حرفهایم در مذاکره دارم در اون درسها کمتره).
یه زمانی خودم سر کلاس، شخصیت شناسی MBTI میگفتم یا از این بحثهای مسخره نگاه به چپ یا نگاه به راست و تشخیص دروغگو از چهره و …
نه اینکه بگم این بحثها غلطه، احساس میکنم درست درک نکرده بودم و نادرست میرفتم. تا امروز هم، معمولاً میبینم کسانی که دارند در این زمینهها صحبت میکنند، مثل خودم، غیردقیق و غیرعلمی بحث میکنند.
چند وقت پیش دیدم دوستی نوشته بودند درونگراها در جستجوی اینترنتی بهتر هستند.
فکر کردم که تن یونگ داره توی قبر میلرزه با این بیدقتیهای ما.
امروز خوشحالم که دیگه در اون موقعیت نیستم. در فضای مجازی (چه اینجا و چه متمم) نمیشه به راحتی دهان باز کرد و به نشر توهمات پرداخت. چون سطر به سطر و پاراگراف به پاراگراف، انتظار میره که رفرنس بدی و به مقالات و مطالعات و تحقیقات اشاره کنی. اون هم نه به هر جای بی در و پیکری در فضای مجازی.
این فضا، برای من موقعیت شاگردی رو بیشتر فراهم کرده. از “حکمهای قطعی” به “تردیدهای علمی” و از ادعای “آموختن راه کشف و خوشبختی” به واقعیت “همراهی در جستجو و کشف راه”.
امروز هنوز در موارد محدود و قراردادهای خاص عموماً بینالمللی، وقتی دوستان دستور میدن کمک میکنم. اونهم به دلیل اینکه در عمل، به هر حال، قرارداد باید امضا بشه و مذاکره باید انجام بشه و کسب و کار رو نمیشه متوقف کرد.
اما خوشحالم که در حضور جمع نمیایستم و دیگه درس نمیدم.
اگر دقت کنی ادبیاتم هم، چند سال پیش خیلی قطعی بود. انگار وحی منزله (محمدرضا شعبانعلی در برنامه ماه عسل سال ۹۱، برای من موجودیه که امروز اگر ببینمش، حاضر نیستم باهاش یه چایی بخورم).
الان حرفهای خودم، اما و اگرهای زیاد داره و اگر هم قطعیتی هست، در نقل مستقیم از منابع دیگر است. آن هم نه در نتیجه، قطعیت در “صحت و دقت نقل”.
من امروز اگر به کلاس سه سال قبل خودم برگردم، نصف مطالبی که گفتهام رو نه تنها نخواهم گفت، حتی از خاطرهی اینکه زمانی داشتم اونها رو درس میدادم احساس شرم میکنم.
امروز دقیقاً موضع تو رو دارم.
هر روز دنبال آدمها و فرصتها و کتابها و جلسههایی میگردم که بتونم در کنار اونها و در میان اونها، یاد بگیرم.
اگر امروز به سالهای قبل برگردم، مطمئنم که به خودم اجازه نمیدم قبل از سالها مطالعه و تحقیق در موضع معلمی قرار بگیرم.
متمم که عملاً یک گزارش علمی از منابع معتبر جهانی است و اینجا هم یک دلنوشته.
خوشحالم که اون معلم مدعی قدیم، امروز اگر حرف هم میزنه بیشتر در موضع درد و دل هست و اول و آخرش، بارها تاکید میکنه که اینها نظر شخصی است و نه راه خوشبختی و رستگاری.
دعا میکنم هرگز نیاز مالی، من رو مجبور نکنه با ادعای مقام مقدس معلمی و خدمت، به تکرار حرفهایی بپردازم که میدانم صحت و قطعیت ندارند، اما بترسم که اگر بگویم، کسی پای بحثم نماند (آمین)
سلام. دیروز که با ولع تمام حرف هاتون رو می جویدم و با حال و روز خودم مقایسه می کردم به این نتیجه رسیدم که خیلی وقت ها در مواجه با اتفاقات زندگی خودم هم شیوه طلبگی رو پیش نبردم. لحظه ای رویدادهای زندگی رو به عنوان یک معلم در نظر گرفتم و فهمیدم که من در مواجه با این رویدادها ذهن تحلیل گرم فعال می شه. اصلا به خودم فرصت نمی دم بشینم و سرصبر فقط و فقط دریافت داشته باشم و یاد بگیرم.
نتیجه اش هم به جای رشد و پیشرفت توی سختی ها و رویدادهای پیش آمده اینه که سرخورده می شم.
یه جورایی فکر می کنم تصمیم درستی باشه که سعی کنم در ارتباط با این موضوع هم شیوه دریافت رو پیش ببرم.
و اینکه خیلی وقت ها من یه مشکلی دارم و یه چیزایی حالم رو بد می کنه که خودم هم نمی فهمم. خودمو به درو دیوار می زنم و گله و شکایت می کنم، در صورتیکه مشکل خود خودم هستم. موضوعی که شما گفتید دقیقا از این دست موضوعات بود. خیلی ممنون که به خوب شدن حال من کمک می کنید.
خیلی جالب بود. جواب این سوالم رو گرفتم. پس این که می گفتند به صداهای محیط توجه کنیم احتمالا برای این بوده که از مد تحلیل به دریافت بریم. یه سوال:
من که علایقم تحلیلی هستند اگر از مد دریاقت استفاده کنم مشکلی پیش نمیاد؟ تحلیل رو میشه با دریافت یاد گرفت؟
محمدرضا جان
ممنونم بابت اين فايل.
معلم فيزيك دوم دبيرستانم(كه هرجا هست اميدوارم در آرامش باشه)خيلي سعي كرد به من چيزي بيش از فيزيك ياد بده.من بدترين نمرم فيزيك بود.با محبتش و رفاقت خوبي كه داشتيم بهترين خاطراتم رو با كلمه ي فيزيك شريك ميدونم.يك بار كه بسيار ازم دلخور بود فقط يه جمله گفت كه با بي صداقتي زندگي هم با تو صادقانه جلو نميره.من شايد هنوز بعد ١٠سال(بيش از ٥سال ميشه به دلايل خاصي از ايشون بي خبرم)تازه دارم ميفهمم بي صداقتي با خود زندگي يعني چي.كتاب مرحوم اسماعيل دولابي يكي از كتابهايي بود كه اون سالها ازشون هديه گرفتم.امشب وقتي فايل رو گوش ميدادم ياد يك تيترش افتادم به نام “هنر ادب” .براي من هنر ادب،هنر شاگردي كردن و مفهوم دريافت كردن هم نشين يك واژست؛نگاه كردن.البته اصلا بلد نيستم اميدوارم كه بتونم ياد بگيرم.
قسمتهايي از متن رو براتون مينويسم.اميدوارم بار مذهبي متن معناش رو براي دوستان سخت نكنه.(جلد ١كتاب طوباي محبت،مرحوم اسماعيل دولابي)
“خیلی چیزها مخفی است . باید آن را با منقاش محبّت بیرون آورد . اهل محبّت هنرهای بزرگی دارند . علم را از ائمه (ع) می کشیدند . یعنی با محبّت می نشستند . اصلآ به حضرت نگاه نمی کردند ، فقط حواسش به دلش بود و به آنجا که حضرت دارد صحبت می کند چسبانیده بود . آن برجسته ها ، علم را از موالیان می کشیدند . محِّب سالم از محبوبش ، مرید سالم از مرادش ، شاگرد سالم از استادش ، علم و معرفت را بیرون می کشد . طالب سالم از خوبان خدا علم را بیرون می کشد . به گوش و اینها کار ندارد ، بلکه اخلاص و ادب نشان می دهد .
حضرت سلمان را دیدی چقدر با ادب نزد پیغمبر خدا و ائمه (ع) می نشست و آن جور علم را اخذ کرد . نه مسأله پرسید و نه این طرف و آن طرف دوید . مؤمنین را سرافراز کرد . کم حدیث پرسیده ، ولی روغن کلمات و جوهر کلام را می کشید . « سلمان منّا اهل البیت » ؛ از ما شد از بس مؤدّب نشست و همه را اخذ کرد . خدا روزی کند ! یک شاگرد سر پایین می اندازد و همه را در می آورد . محبّت لازم است .
علی (ع) فرمود : « مَن رَءانی رَأَی الَحق » هر که مرا ببیند حق را دیده است . علی جوهر حقیقت را آشکار کرد . نفرمود : « مَن سَمِع کَلامی » ، یا « قرَءَ حدیثی » . در صورتی که در کلامشان خودشان پیدا هستند . اساس ، « من رءانی » است . بعد کلمات هم در آن است .
اصلآ صاحب کلام در خود کلام است .هر هنرمندی در هنرش است ، هر صنعتکاری در صنعتش هست . یک در، نجارش را نشان می دهد . هر کس یک نقاشی را ببیند نقاش را نگاه می کند . نقش را نگاه نمی کند نقاش را می بیند . می گوید : ببین چه کرده است ! نقش را می بیند و حواسش به نقاش می رود . علی را نگاه می کند و حق را می بیند .”
“دوست انسان را می برد . این که فرمود : شیعیان ما علم را از ثریا اخذ می کنند ، مال محبّت هم هست . از راه محبّت و یگانگی . اول تسلیم بعد هم محبّت . از راه ولایت و محبّت . تسلیم که شد علم را اخذ می کند ، تسلیم استاد ، خدا ، قرآن . این قاعدۀ راه است . این اساس طریق و اساس تعلیم و تعّلم است .”
این فایل رو با گوش جان شنیدم و شش صفحه نکته از اون استخراج کردم و تصمیم گرفتم همه کامنت هایی که در اینجا و متمم نوشتم رو بخونم، ببینم تا چه حد، آداب شاگردی رو بجا آوردم و همچنین سعی کنم تا جایی که ممکنه تصویر استاد کوزه گر و شاگردش رو بعنوان بک گراندِ اینجا، متمم، اطرافیانم، طبیعت و … جلوی چشمم داشته باشم و همواره این سوال جلوی روم باشه:
این موجود(طبیعت، انسان، گربه و …) چه چیزی می داند که من نمی دانم و چه چیزی برای آموختن دارد که من نمیدانم؟
این فایل خاطرات تلخ و شیرینی رو برام تداعی کرد و یادآوری روزای سخت شاگردی کردن و شاگردی نکردنم، اشکم رو سرازیر کرد. با توجه به تجربه شخصیم، “متکبر بودن” یکی دیگه از ضعف ها و موانع شاگردی کردنه. صفتی که خودم لمسش کردم و در راه حذفش به کمک استادم، خیلی خیلی درد کشیدم. بنظرم تکبر و توهم خود بزرگ بینی بخصوص در برابر افرادی که در سطح پایین تری از خودمون قرار دارن، حواس پنجگانمون رو برای “دریافت” حسابی ناتوان می کنه.
چه بسا مشاهده رفتارای منفی اطرافیانمون هم، نکات آموزنده ای برای ما داشته باشه؛ مصداقش میتونه این حکایت از استاد سخن باشه: (گلستان، باب دوم، در اخلاق درویشان)
” لقمان را گفتند ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان، هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمدی از فعل آن پرهیز کردمی.
نگویند از سر بازیچه حرفی / کزان پندی نگیرد صاحب هوش
و گر صد باب حکمت پیش نادان / بخوانند، آیدش بازیچه در گوش ”
و چه زیبا میگه این شعر؛ انسان دانا حتی از شوخی ها و حرف های پوچ اطرافیان هم پند می گیره، ولی برای انسان نادان هرچقدر از باب حکمت هم حرف زده بشه در نظرش شوخی و پوچ میاد!
محمدرضای عزیز کاری که در گدشته ای نه چندان دور کاملا عادی تلقی میشده (شاگردی کردن) امروز به یک هنر تبدیل شده. عبارت ((هنر شاگردی کردن)) تعبیر دلنشینی بود که خودش به تنهایی حرف برای زدن زیاد داشت. مدتی بود به این فکر میکردم که چرا علیرغم نمره های خوب دوران دانشگاه و توانایی خوبی که در حل مسائل مثلا مهندسی !داشتم ،در کارم به عنوان یک مهندس چندان موفق نیستم و در موارد زیادی در حال یادگیری از استادکارهایی هستم که شاید از قوانین فیزیکی کاری که در حال انجام اون هستند اطلاعی ندارند، اما در بیشتر موارد راهکارهایی ارائه میدهند که اصلا به ذهن من نمیرسد. امروز تا حد زیادی جواب این سوالم رو ازت گرفتم. الان که به کتاب های درسی اون موقع برمیگردم حس میکنم ناخواسته آسیب زیادی به ذهن ما زدند. مسائل موجود در کتاب های درسی مهندسی به ما یاد دادند که در هر مسئله (موقعیت) فقط یک چالش وجود دارد که با حل آن (و بدون توجه به جنبه های دیگر) میتوان به جواب مسئله رسید. ما هیچگاه یاد نگرفتیم که برای حل یک مسئله، همزمان چند چالش مختلف را لحاظ کنیم و بر اساس آن به جواب برسیم. (جوابی که به قول تو شاید یکتا هم نباشد. در حالی که مسائل دانشگاهی همیشه یک جواب دارند). به عبارت دیگه آموزش های دانشگاهی به ما یاد ندادند که به جای حل تک معادله های مستقل، دستگاه معادلات را حل کنیم.
اما تجربه و ((استادکاری)) به جای درگیر شدن با مدل سازی ها و ترکیب این معادلات پیچیده ، بر اساس شهودی که در طی سال ها و بر اساس مواجه شدن با موقعیت های واقعی بدست آورده، به سادگی و به صورت میانبر به جواب میرسند. البته شاید میانبر کلمه خوبی نباشه. شاگردی کردن همیشه با ((صبر)) برای دیر به مقصد رسیدن همراه بوده
سلام محمدرضا
دستتدرد نکنه، دلمون برای رادیو مذاکره و شنیدن صدات تنگ شده..
اسم فایل رو دوست دارم و باید سریعا گوش بدم تا ببینم شما این بار چطور شگقت زدمون میکنین .
ممنووون
سلام
میخوام یه خاطره از تجربه شاگردی پیش بابام براتون تعریف کنم
توی جای که من زندگی میکنم. به خاطر موقعیتش تمامی مراحل کشاورزی ،کاشت،داشت ،برداشت به صورت دستی انجام میشه .وقتی که بچه بودم فک کنم ۹ یا ۱۰ سالگی .سالایی که گندم میکاشتیم سالای عذاب ما بود.کاشت و داشت رو که بابام انجام میداد ولی برداشتو هر چی هم میخواستی از زیرش در بری نمیشد.تقریبا فصل درو میفتاد وسط تابستون.ساعت کار از ۸ شروع میشد تا ۱۲ از اون ورم ۲ تا ۵و ۶ .وسیله ای که ما باهاش درو میکنیم اسمش هس،ارداس(داسی که اره ماننده) که اگه میگرفت به دستت بدجور میبرید و به خاطرگرما بشدت میسوخت. همیشه به بابام میگفتم که چرا ۲ بریم خب بذار ۴ بریم از اون ور تا ۸ بمونیم که هوا خنک تره .پیش خودم میگفتم خب چرا خودشو خسته میکنه.بهم میگفت اونجوری کار جلو نمیره
میگفتم چه فرقی میکنه بابا هر دوتاش که ساعت مثه همه دوساعت دیرتر میرم از اون ورم دوساعت بیشتر میمونیم.
اون سال ها گذاشت تا همین چن سال پیش فک کنم ی ۹ سال گذشت.وقتی دوباره بهش گفتم .جواب داد کار پیش نمیره.
ی روز خودم عصر رفتم وقتی هوا خنک بود.دیدم اصلا نمیشه کار کرد.خیلی برام جالب بود اون روزایی که تو افتاب بودیم وقتی که آفتاب میخورد توی سرو صورتمون وقتی که خیس عرق بودیم فقط به ی چیز فکر میکردم که ای کاش این زمین زودتر کارش تموم شه خلاص شیم.به خاطر همین پشت سر هم کار میکردیم.ولی عصر که رفتم میگفتم هوا که خوبه فردا میام (همش اینور اونورو نگاه میکردم 🙂 ) .به خاطر همین بود که بابام میگفت کار پیش نمیره. اینو الان میفهمم که ۱۵ سال گذشته و فهمیدم عصر کار پیش نمیره.
ببخشید طولانی شد.
شاید این داستان من به قسمتی از درددل فایل صوتی ربط داشته باشه:
مدتی قبل به واسطه ی یکی از اساتیدم با مدیری دولتی، هم صحبت شدم. این دفعه به جای اینکه من (به عنوان یکی از مردم) اعتراض کنم و شکایت کنم از وضعیت و شرایط مملکت، اون مدیر شکایت میکرد!
من با تعجب پرسیدم شما واقعا این دغدغه ها رو دارید و ما احساس می کنیم هیچی براتون مهم نیست؟!
گفت اگر در جلسات ما بیای، متوجه میشی ما و دیگران چقدر دغدغه و نگرانی داریم.
گفتم پس مشکل چیه که کاری انجام نمیشه؟ گفت چون نیروی مناسب پیدا نمیشه و همه میخوان از اول، رییس باشن و یا اینکه با همدیگه، نمیسازن و یا تخصص ندارن اما “توصیه” چرا.
با توجه به محتوای صحبتت و تلگنری که زدی به ما، دیگه فکر نکنم زیاد از کامنت استفاده کنم چون تا امروز هم انگار بیشتر از کوپن و لیاقت مغز و فکرم استفاده کردم.
اما خب بعضی مواقع شاید کامنت گذاشتن ها به عنوان بیان نظر یا به چالش کشیدن و حتی تعریف و تایید کردن هم نباشه و فقط برای صحبت کردن با محمدرضا باشه که دیدن و پیدا کردنش راحت نیست برای خیلی از ما.
انگار نسل من (من دهه هفتادی) نسلیه که همه چی رو باید بهش بگن. حبس نفس کردن رو هم باید بهش یاد بدن! تو یکی از جشنهای فارغ التحصیلی!! دانشگامون یکی از استادا گفت وقتی دنبال کار میرید انقدر وانمود نکنید همه چی رو بلدید، همینکه بشه روی شما حساب کرد که میتونید یاد بگیرید کافیه(دقیق جمله رو یادم نیست).
از همون اول که بدنیا میایم باید بگیم یکی بیاد ما رو جمع کنه، نیومده خودمونو گم کردیم.
این فایل بعد این همه مطلب توی روزنوشته ها و متمم آدمو شرمنده میکنه!
الهام جان.
من خودم رو جزو مدافعان جدی نسل دهه هفتادی و هشتادی میدونم و همه جا شاکی میشم وقتی میبینم قضاوتهای کلی و عموماً غیرمستند در مورد اونها مطرح میشه (خودت هم دقت کن حتی که راجع به دهه هفتادیها خوب صحبت کنی!)
شاید خیلی از رفتارها و ارزشهاشون رو نفهمم. اما “تفاوت رفتارها و ارزشهاشون” رو با نسلهای قبل و احتمالاً بعد، میتونم درک و تصور کنم و بپذیرم.
تو رو میشناسم و میدونم حرفهای من رو شبیه چیزی که در ذهن خودم هست برداشت میکنی، اما دلم میخواد به این بهانه، چند توضیح رو بنویسم:
اولین توضیح اینکه در این فایل صوتی، غیر از قسمتی که من به بیست تا سی سالهها اشاره میکنم و بحثم استارت آپهای شتابزده هست، بقیهی بحث به نظرم شامل همهی ما آدمها میشه. از خودم تا هر آدم دیگهای. چنانکه فکر میکنم هنر شاگردی کردن هم، بیش از یک یا دو دهه هست که فراموش شده و شاید باید نطفهی شکلگیریش رو در یک یا دو قرن گذشته جستجو کرد. اگر چه میشود حدس زد که ابزارهای جدید، در تسریع و شتاب گرفتن چنین تغییراتی، بیاثر نبودهاند.
دومین توضیح اینکه فکر کنم اینجا و همه جا، باید بین “دهه شصتی و هفتادی و هشتادی” و “دهه دوم و سوم و چهارم زندگی” تفکیک جدی قائل شد.
وقتی مثلاً میگیم دهه “هفتادی” یعنی تعداد افرادی که در دههی هفتاد شمسی به دنیا اومدهاند و تعدادشون هم مشخص و ثابته و الان دیگه بهشون اضافه نمیشه و فقط در اثر مرگ و میر، ممکنه از تعدادشون کم شه و یه روزی هم منقرض میشن.
دههی هفتادیها، الان در دههی دوم یا سوم زنگی خودشون هستن.
وقتی میگیم ویژگیها یا رویدادهای دههی سوم زندگی، داریم راجع به یک مجموعه گستردهتر از انسانها حرف میزنیم. چون دهی بیست یا سی شمسی هم، به هر حال “دههی دوم زندگی” یا “دههی سوم زندگی” رو تجربه کردهاند و به هر حال، هر کس که فوت نکنه و سی سالگی رو رد کنه، میتونه بگه من دههی دوم و دههی سوم زندگی رو دیدهام.
یکی از اولین نکاتی که باید دقت کنیم و به نظرم این دقت در صحبت بسیاری از ما کمرنگ هست (حتی دوستانی که گهگاه در فایلهای رادیو مذاکره صحبت کردهاند) این هست که اگر شما نظر، یا نقد یا تحلیلی دارید و میگویید دههی شصتیها یا دهه هفتادیها. آیا منظورتان مشخصاً متولدین آن سالهاست یا صرفاً از تجربههای خود در تعامل با نسلی حرف میزنید که اکنون، در دههی دوم یا دههی سوم زندگی است؟
به نظرم تفکیک این مسئله خیلی مهمه.
مثلاً من مشخصاً در تعبیر ۲۰ تا ۳۰ سالگی، به نسلی اشاره دارم که دههی سوم زندگی رو طی میکنه و به عبارتی، خودم هم این دوران رو گذروندهام و جوانترها هم خواهند گذروند.
اجازه میخوام که خیلی مبهم و گذرا به یک نکتهی کوچیک اشاره کنم. بسیاری از تحلیلهای ظاهراً علمی که این روزها در حوزهی مدیریت (خصوصاً در بازار مدیریت) در مورد نسل دههی هفتادی میشنویم و در شبکههای اجتماعی میخوانیم، بیش از اینکه حاصل مطالعات علمی باشند، مطالبی هستند که بدون اشاره به منبع، از فرهنگهای دیگر ترجمه شدهاند.
بحث Millennials یا کسانی که در هزارهی سوم وارد فضای اجتماعی یا فضای کسب و کار میشوند، از جمله بحثهای رایج در فرهنگهای دیگر خصوصاً فرهنگ اقتصادهای توسعه یافته است. بارها دیدهام که همون ویژگیها و حرفها ترجمه میشه و بدون اینکه اشاره بشه از کجا اومده (در حالی که تک تک جملهها مشخصه از کجاها برداشته شده) به اسم تحلیل در مورد دهه شصت یا هفتاد یا هشتاد ایرانی منتشر میشه.
تاکید میکنم منظورم کسانی مثل جامعه شناسان مطلع آکادمیک نیست. بیشتر سخنرانان و نویسندگان پاپ و عمومی در حوزهی مدیریت و مهارتهای مدیریتی هست که تعداد قابل توجهی از اونها بدون مطالعه و دقت آکادمیک، صحبت میکنند و متاسفانه مخاطب و شنونده هم دارند.
فکر نمیکنم بشود ویژگیهای بچههای دههی شصت و هفتاد ما رو به سادگی با Millennials تطبیق داد. چون نسل شصت و هفتاد بیش از هر چیز، نسلی است که رشد اجتماعی خودش رو در دوران پس از جنگ، تجربه کرده و شاید بشه حدس زد که بخش زیادی از تفاوتهای ارزشی رو که با نسل های قبل داره، از این ویژگی نشأت میگیره. در حالی که نسلی که ما به اسم Millennial در دنیا میشناسیم، ابتدا ارزشهاش عوض نشد. ابتدا ابزارهاش تغییر کرد و سپس ارزشهاش عوض شد.
ما در ایران، ابتدا ارزشهامون تغییر کرد، بعد ابزارها کمک به تثبیت یا تضعیف الگوهای ارزشی کردند.
به هر حال، میخوام بگم بخش زیادی از نصیحتها و تحلیلها و قضاوتهایی که به عنوان “دههی شصتی و هفتادی و هشتادی” میشنویم، به نظرم بیش از آنکه بر اساس مطالعات علمی و تحقیقات مستند بومی باشد، ترجمهها و تجربههایی است که در نهایت بیدقتی، تعمیم داده شدهاند.
از همهی اینها بگذریم.
یه خاطره میخوام بگم برات (و برای دوستان دیگرم که اینجا رو میخونن). در رابطه با یکی از تجربههای “شاگردی نکردن!”
من مدیری داشتم که در بحث مالی، پیچیدگیهای رفتاری زیادی داشت. دقیقاً مصداق کسانی که گاهی از دروازهی شهرها به داخل نمیرن و گاهی از سوراخ سوزن عبور میکنند.
گاهی پاداشهای مالی بزرگی میداد و گاهی سر هزینههای جزئی بحث و مشاجره ایجاد میشد.
یه بار، در اولین سفری که برای کار به لندن داشتیم، با من و همکارم اومد.
ما یک شرکت خصوصی کوچک بودیم و چیزی به اسم حق ماموریت به ما داده نمیشد و منظق نانوشته (و قابل درک) شرکت هم این بود که اگر در یک مسافرت، مستقیماً و در کوتاه مدت، مثلاً صد میلیون تومن سود ایجاد نشه، یک میلیون تومن هزینه برای رفت و برگشت تو انجام نمیشد.
اون موقع وضع مالی من خیلی معمولیتر از الان بود. در حدی که همیشه باید مواظب آخر ماه بودم که “دیر نرسه!” و جیب من خالی نمونه.
اون زمان مدیرمون من رو صدا کرد و قبل از مسافرت، بهم یه پولی داد. یادم نیست ۵۰۰ پوند یا ۱۰۰۰ پوند. عدد بزرگی بود. خیلی بزرگ.
گفت این پول تو جیبی توست و به سبک همیشهاش، پس از اینکه با مهربانی و لبخند پول رو داد و بهم گفت که از زحمتهای شبانه روزی من راضیه ادامه داد: گوساله! هر دفعه نیای بگی پول میخوام. این دفعه بهت دادم چون میدونستم که حقوق ماههای پیش، از هضم رابعهی تو هم گذشته!” (بعداً فهمیدم که سیستم هضم و جذب غذا در گاوها انگار چند مرحلهایه!).
خلاصه دردسرت ندم.
ما رفتیم لندن و من هم خوشحال و از تو چه پنهون که قبل از رفتن، بخشی از اون پول رو به ریـال تبدیل کردم تا خرج عادی زندگیم بگذره و در لندن، مدیرم (که در میان همهی اخلاقهاش به شدت معلم هم بود) گفت: بریم یه کافیشاپ بشینیم. همهی کار مسافرت نیست. باید فرهنگ مردم عادی جامعه رو هم تجربه کنی. اونهم نه توی رستورانهای مجلل و رسمی، توی همون جایی که مردم “واقعاً” زندگی میکنند.
توی کافی شاپ نشستیم و گفت: برو قهوه سفارش بده محمدرضا. بخوریم و گپ بزنیم.
رفتم دیدم هر قهوه سه پوند هست. این عدد مثل پتک بر سرم خورد (وقتی که حساس به هزینه بزرگ میشی، اگر صد میلیون هم داشته باشی، بازم هزار تومن برات عدد بزرگیه. شاید در گدامسلکی بعضی از تازه به دوران رسیدهها تجربه کرده باشی. حالا دیگه اوضاع و حساسیت من رو با جیب خالی حدس بزن).
توی دلم گفتم این مدیر خسیس عوضی. تهران دلش به رحم اومد بهم پول داد. حالا اومده پنج پوند و شش پوند و ده پوند به بهانههای مختلف از من پس بگیره (اون موقع هنر عجیبی داشتم که با ۵۰۰ پوند برم ماموریت. با ۴۹۵ پوند برگردم تهران. اون پنج پوند رو هم یه مک دونالد بخورم. سوغاتی هم که نمیخریدم. کثیر المسافرت بودم! این رو هم از خود مدیرم یاد گرفته بودم).
قهوه رو خریدم و تلخی قهوه با تلخی سرقتی که از جیبم شده بود (و چند پوندی که به زور از من گرفته شده بود!) همراه شد.
این تنها دفعهای نبود که چنین اتفاقی افتاد. اتفاقهای مشابه دیگری هم افتاد و من همیشه در هر جا حرف از خساست بود، مدیرم رو مثال میزدم و این ماجرا و چند ماجرای مشابه رو هم با آب و تاب، نقل میکردم.
حدود هشت یا نه سال گذشت. من دیگه جدا شده بودم و کار خودم رو داشتم.
با مدیرم (مثل الان) دوست بودم و گهگاه بهش سر میزدم.
یه بار نشسته بودم پیشش و مثل همیشه و مثل قدیم، داشت به سبک معلمها برام حرف میزد (از قدیم حتی راجع به رفتار در بستر هم نصیحت میکرد!)
گفت: محمدرضا. اگر توی بچههات کسی هست که وسع مالی کمی داره وقتی با هم اینور اونور میرید، نذار این رو حس کنه و اذیت بشه.
به هر بهانهای، پاداش یا تنخواه یا هر چیز بیدلیلی، یه پولی دستش بده. ولی وقتی مثلاً میخواین آژانس بگیرین مجبورش کن اون حساب کنه.
اینکه مدام تو دست توی جیبت کنی، حس خوبی به اون نمیده.
بذار احساس کنه که خودش شخصیت و استقلال داره. بذار از اینکه تو رو مهمون میکنه لذت ببره. حتی اگر هم فکر کرد داری زورگیری میکنی ناراحت نشو.
بهتره که فکر کنه پول داشته و تو زورگیری کردی تا اینکه پول نداشته و سربار تو بوده.
تو مدیری. اما معلم کارمندت هم هستی. یادت نرهها.
یه لحظه گریهام گرفت. براش تعریف (و اعتراف کردم). گفتم که خیلی زود، خیلی زود قضاوت کردم. اونم اصلاً به روی خودش نیاورد. حتی نذاشت خیلی ادامه بدم و به عذرخواهی بیشتر بکشه.
فقط گفت:
راستی. پول بهشون میدی. روی حقوق ماهیانه نده. خیلی نزدیک به پروژهها و مسافرتها و اینا بده. چون چیزی که سر حقوق میدی، تا زمانی که به خرج کردن سر پروژه برسه، از هاضمهی رابعهشون هم رد شده!
هر دو خندهمون گرفت و نشستیم قهوهای رو که برامون آورده بودن، در سکوت خوردیم.
جو طوری شده آدم روش نمیشه بیاد حرفاشو بزنه! (اشاره به این که دوستان گفتن کامنت نمیگذارن) حس میکنم چندتا چشم اونور لپ تاپ دارن منو چپ چپ نگاه میکنن!
پی نوشت: اینبار گریه نکردم :) ولی خب بخاطر اون حسی هم که بهش اشاره کردم حرفام رو نزدم.
میدونید شبیه فحش شده دهه هفتادی! من واقعن یه مدت ناراحت میشدم بحثش میشد!! حتی اونهایی که تو حرف هاشون میگن سعی میکنن درک کنند این تفاوت ها رو، حتمن آخر حرفشون یچیزی میگن که معلومه ته دلشون نمیفهمه! اون هایی که طرف دار هم سن و سالهای من هستن، حس میکنن ماها داریم انتقام زندگی نکردشونو از دنیا میگیریم، و اونهایی که اصلن نمیفهمن ماها چه موجوداتی هستیم و بنظرشون نسل سوخته هستن فکر میکنند ما ها چوب آتشی هستیم که اون ها رو سوزونده.
این دهه هفتادی ها.. تو هم دهه هفتادی ایی..
خیلی میخوان به من لطف کنن میگن تو خوبشونی!
جالب اینجاست من جز اون هفتادی هایی هستم که سعی میکنم دگم نباشم، باز هم رگباری مورد حمله قرار میگیرم.
مثل عضوی از خانواده که در شرایط خوبی بدنیا اومده و در برابر بقیه اعضا احساس گناه میکنه اگه شاد باشه یا زندگی کنه اونجور که دلش میخواد!
نسل جدید از خیلی از ارزش ها محروم خواهد ماند نسل جدید سطحیه نسل جدید فلان بیسان..
میدونید میخوام بگم که آقا من فهمیدم چیا ندارم، من متوجه شدم شما به چیا دلخوش بودید و ما به چیا(با لحن پر از افسوس) فهمیدم که نظرتون اینه که راهی که ما میریم به ترکستانه، حالا به من بگو من چیا دارم؟؟ یعنی من یا ندارم یا اگه دارم بدشو دارم؟ مگه میشه تو به من نگاه کنی فقط افسوس بخوری؟ اصلن بخاطر حال روحی خودتم که شده یکم از خوبی های من بگو..
و آخر اینکه من ادامه کامنت بالا داشتم چیزایی رو مینوشتم که نشون میداد راجع به دهه هفتادی انقدرا هم نظرم بد نیست، ولی پاکش کردم، شایدم وقتی یچیزی رو مدام می شنوی باورش میکنی در ناخودآگاهت.
شادم از وجودتون 🙂
برادری متولد دهه ی هفتاد دارم از جمله آدم هایی هست که با وجود اختلاف سنی زیادمون راحت با هم صحبت می کنیم و حداقل به دلیل شناخت او هم که هست نمی تونم این طوری در مورد دهه ی هفتادی ها راحت صحبت کنم. شما هم حتما از جمله دهه ی هفتادی های گل و گلاب هستید:) به نظر خودم شماها که متولد دهه ی هفتاد و دهه های بعدی هستید یکسری محدودیت ها رو نداشتید راحتتر می تونید حرفاتون رو بزنید و راحتتر زندگی کنید. ما محدودیت هایی داشتیم که خیلی هاش اشتباه بوده. البته منم متولد اواخر دهه ی شصت هستم شاید به همین دلیل راحتتر با برادرم ارتباط برقرار می کنم.
راستی چقدر خوبه شما آدم های بزرگی دور و برتون بوده که بتونید در کنارشون شاگردی کنید. گاهی اوقات به شما فکر می کنم می بینم چقدر زندگی تون با من فرق داشته. از روی نوشته هاتون برداشتم این هست که از همون دورانی که نوجوان بودید یا شاید هم کوچکتر یک طوری خاصی بودید. نوشته بودید که همون موقع ها تدریس می کردید یا خیلی کتاب می خوندید، یه چیزی می شنیدید دنبالش می رفتید و تحقیق می کردید. از همون موقع انگار شاگردی کردن رو خوب بلد بودید. خیلی وقتا با خودم فکر می کنم چرا من اصلا این طوری نبودم چرا انقدر دنیام فرق داشته. چرا انقدر شما بزرگ فکر می کردید و می کنید و انقدر من کوچک. البته اصلا اگر فکری کرده باشم در اون زمان ها.
یک فردی که همیشه در کنارم هست و ساعت ها میشینه برایم صحبت می کنه و من هم تسلیم میشم در کنارش و لذت می برم از حرفاش و این خیلی خوشایند هست. ولی چیزی که همیشه اذیتم می کنه فاصله ی حرف و عمل این فرد هستند وقتی می بینم رفتارش با اون صحبت هاش انقدر فاصله داره، عجیب ناراحت میشم که چرا کسی نبوده اطرافم که حرفی که می زنه پاش بایسته و من ازش چیز یاد بگیریم و شاگردی کنم.
این جمله تون که آخر فایل صوتی نوشتید که قرار نیست جهان در خدمت من باشه و من باید تلاش کنم حداقل خدمتی به جهان کنم همیشه منو به فکر وا می داره. این جمله رو به صورت های مختلفی جاهای دیگه گفتید. اینکه خنثی نباشم. جریان ساز باشم. مثبت و منفی بودن از خنثی بودن بهتره. مرده متحرک نباشم. دغدغه ی من این روزا همین شده. این تغییرات کوچکی که در خودم ایجاد کردم نمی دونم هیچ وقت بشه منم برای جامعه و دنیا مفید باشم و وقتی مردم یک آدم خنثی نباشم. همین چند روز پیش داشتم با یه دوستی صحبت می کردم که به نظرت چطوری می تونیم برای دنیا مفید باشیم همین طوری بی ارزش از دنیا نریم. ایشون هم گفتند که باید خودمون توانا باشیم تا بتونیم به کسی کمک کنیم و ما هنوز توانا نیستیم.
پ.ن. این چند وقته این جا انقدر در مورد هر حرفی رو نزدن، هنر شاگردی کردن و سکوت کردن در برابر استاد صحبت شده که از چند روز پیش که خواستم چیزی بنویسم مردد بودم. ولی امروز صبح دیگه دلمو زدم به دریا که بنویسم. درسته که باید در مقابل استاد سکوت کنیم، پامونو جلوشون دراز نکنیم و در مود دریافت قرار بگیریم ولی شاگردم یه وقتی دوست داره گهگاهی با استادش صحبت و درد و دل کنه. امیداورم میزبان از داشتن مهمانی مثل من ناراحت نبوده باشه و همه اش به ساعت نگاه کنه که دیگه بسه برو سعیده 🙂
اینو یادم رفت بگم که من هم اون خاطره شما رو به شکل دیگه ای تجربه کردم. با این تفاوت که طرف من نمیفهمید باید اجازه بده من هم براش کاری بکنم. حرف مدیرتون رو کاملن درک میکنم. بنظرم آدم هایی که خیلی مهربونن(بعضی هاشون) نباید خیلی پول داشته باشن، یا در جایگاهی قرار بگیرن که زیر دست داشته باشن. مهربونی از اون صفت هاست که اگه مراقبش نباشی به یه صفت آزار دهنده تبدیل میشه.
سلام
اجازه میخوام یه مطلب بی ارتباط به ” هنر شاگردی کردن” و مرتبط به کامنت شما در خصوص “دهه شصتی ها و دهه هفتادی ها” بگم.
یادمه در یکی از فایلهای رادیو مذاکره هم با یه شخصی(دقیقا” یادم نیست اسمشون چی بود) در خصوص دهه شصتی ها صحبت کرده بودید. پارسال که اون فایل رو شنیدم یه نکته تو ذهنم بود که بگم ولی نمیدونستم کجا باید بنویسم. کامنت شما بهونه ای شد که این مطلبو اینجا بنویسم.
من تا به حال هیچ تحلیل علمی (یا غیر علمی ای) در خصوص دهه شصتی ها و دهه هفتادی ها نخوندم ئ چیزی که میخوام بگم کاملا” از طرف خودمه نه ترجه و تکرار حرفهای دیگران. سعی کردم توش خطا نباشه ولی ادعایی روش ندارم. اما حدس میزنم درست باشه
مهمترین مساله ای که باعث تمایز دهه شصتی ها و دهه هفتادی ها بشه (همونطور که شما هم اشاره کردید) مساله جنگ ایران و عراقه. قبل از این که جلوتر برم لازم میدونم این نکته رو متذکر بشم که دهه شصتی از نظر من کسی نیست که رقم دهگان سال تولدش ۶ باشه. بلکه من مجموعه دهه شصتی ها رو شامل متولیدن سالهای ۵۸ الی ۶۵ میدونم. همون سالهایی که ایران با دو تا واقعه مهم مواجه شده بود. انقلاب و جنگ. همون سالهایی که تبلیغات رسانه ها حول محور افزایش جمعیت منتشر میشد چون احتمال میرفت که جنگ طولانی بشه و عده زیادی از جوونها کشته بشن . بنا بر این در ۷ سال منتهی به ۶۵ کشور با افزایش چشمگیر جمعیت مواجه بودیم. به همین خاطر از سال ۶۷ به بعد به صورت جدی سیاست کنترل موالید در دستور کار قرار گرفت و سرعت رشد جمعیت کم شد به عبارت دیگر ما در سالهای ۵۸ الی ۶۵ بیشترین رشد نرخ افزایش موالید رو داشته ایم. دهه شصتیها از نظر من متولدین سالهای ۵۸ الی ۶۵ هستند. و فضایی که ما دهه شصتیها معتقدیم تجربه کردیم و دهه هفتادیها تجربه نکردن به همین علت هست . اولین نسل این بچه ها که الان ۳۷ ساله هستند وقتی نوزاد بودند با کمبود غذای نوزاد مواجه بودند . شیر خشک توی مملکت گیر نمیومد . چون پیشبینی نشده بود. وقتی خردسال بودند با مشکل سرگرمی و اسباب بازی مواجه بودند. وقتی کودک شدند با مشکل آموزش و سرانه فضای آموزشی مواجه شدند. این مسائل رو همه دهه شصتیها(به تعریف خودم) درک کردن و آخرین گروه این مجموعه که الان ۳۰ ساله هستند و کلیه افراد ۳۰ الی ۳۷ ساله ایران احتمالا” حرفهای منو درک کنند. ما مدرسه رو با نیمکتهای ۴ و ۵ نفره تجربه کردیم. وقتی نوجوان بودیم نهایت تفریحمون گل کوچیک بازی کردن با توپ پلاستیکی بود. وقتی جوون شدیم جوونی نکردیم و غول کنکور تمام فضای حاکم بر روح و جسممون رو تحت الشعاع قرار داد. چون دانشگاه کم بود و هرکسی نمیتونست فرصت ادامه تحصیل پیدا کنه. نه مثل الان که روزی صد تا پیامک میاد با این مضمون که دانشگاه فلان ازشما بدون کنکور، بدون آزمون و سنجش دعوت به ثبت نام میکند.
ما نسل کمبود هستیم. کمبود نان – کمبود نفت – کمبود سرگرمی و کمبود توقع
مدل ذهنی ما با همین کمبود ها شکل گرفت. البته حتما” استثنائاتی هم برای این ادعا وجود دارند. اما غالب ما دهه شصتی ها در تمام طول دوران زندگیمون که شامل ۴ دهه میشه، کمبود رو تجربه کردیم.
به شکلی که وقتی اولین متولدین این نسل به مرحله از زندگی میرسن که نیاز جدیدی در اونها شکل میگیره، یکی دو سال طول میکشه تا این نیاز جدی گرفته بشه و به رسمیت شناخته بشه و بعد چند سال صرف مطالعه و بررسی و ارائه راهکار برای رفع اون نیاز و در نهایت چند سال هم صرف عملیاتی شدن پروژه رفع اون نیاز ، حتما” میتونید حدس بزنید که تا بره نیاز پوشش داده بشه اونقدر طول میکشه که آخرین نسل دهه شصتیها هم ازون مرحله رد میشن و نیاز جدیدترشون مورد مطالعه قرار میگیره.
کلا” ما دهه شصتیها سوژه خوبی برای مطالعات سیاسی – اجتماعی و اقتصادی هستیم
من مطمئنم ایران در سی سال آینده با مشکل جدی کمبود خانه سالمندان مواجه خواهد شد. چون دهه شصتیها وارد مرحله کهن سالی میشن و احتمالا” چند سال بعد هم با کمبود گورستان.
فکر نمیکنم نیازی به توضیح بیشتری باشه چون مخاطبان این صفحه میتونن بقیه ابعاد این ماجرا رو خودشون تجسم و درک کنن. هدفم فقط ارائه اصلاحیه ای در خصوص پدیده دهه شصتی ها بود که گمون میکنم کمتر کسی دقت کرده باشه دهه شصتیها با متولیدن سالهای ۱۳۶۰تا۱۳۷۰ متفاوت هستن. شاید این اصلاحیه باعث بشه نق و نوق ما دهه شصتیها کمتر آزاردهنده باشه.
در پایان لازم میدونم از معلم عزیز و دلسوزم محمدرضای دوست داشتنی به خاطر همه زحمتهایی که برامون میکشه قدردانی بکنم.
نق و نوق دهه شصتی ها غیر قابل تحمل یا آزار دهنده نیست، بخصوص اینکه من خواهر و برادر متولد ۵۷، ۶۱، و ۶۲ دارم(یک نفر به پنج نفریم در واقع منم مدام در حال نوسان! ). آزار دهنده هم باشه اینها عزیزترین آدمهای زندگی من هستن، نق و نوقشون رو هم میشنوم!حرف من اینه چرا زهر اتفاق های ناخوشایند رو به کسی که اون روزها رو تجربه نکرده بارها و بارها تزریق کنیم؟ حالا اونم فدا سرتون! تعریف کردن داریم تا تعریف کردن؟ “””چرا ما ها رو کنار هم قرار میدید موقع مقایسه و تعریف؟”””” خب آقا ما چ کنیم سال ۵۷ انقلاب شد؟ چ کنیم وقتی به دنیا اومدیم جنگ نبود؟ من آدم نفهمی نیستما( فحش منظورم نیست، نفهم به معنی واقعی کلمه)، چرا یچیزی رو انقدر تکرار میکنید که آخرش برگردن بهتون حرف هایی رو بزن که خیال کنید دهه هفتادی نفهمه و درک نمیکنه؟ باور کنید منم هم یسری تعریف ها رو که میشنوم دلم ریش ریش میشه، شکر میکنم خدا رو بابت داشته هام..
یه جریان دیگه ای هم که هست اینه که شما نیاز های اون موقع که برطرف نشده رو مقایسه میکنی با نیازهای الان که خب ظاهرن همشون هم برطرف شدن در حد اشباع. اما تعریف داشتن و نداشتن برای بچه های امروز یچیز دیگه ست!
مورد دیگه اینکه من برای محمدرضای عزیزم کامنت میذارم که مثلن من تحت تاثیر پدرو مادرم یسری حس های ناخوشایند بهم القا شده، و زندگی من رو به اون سمتی برده که دوس ندارم برمیگردن به من میگن که بچه ای که انقدر میفهمه که تحت تاثیر پدر و مادرش اینجوری شده الان دیگه تحت تاثیر خودشه! من عاشق این جمله ام. اما اگه همینو به شما دهه شصتی ها بگن نمیپذیرید. خب مثال بی ربطی که نیست. من هفتادی باید تکیه کنم به بازو و همت و اراده خویش اما دهه شصتی بعد سی سال هنوز: جنگ بود آب نبود غذا نبود ما همینی هم که شدیم به سر ملت زیادیم.
یکبار بیاید کنار ما قرار بگیرید.
و اینکه بلخره ماها محصولات همین مزرعه ایم دیگه، نمیدونم چرا خانواده ها خودشون رو میشکن کنار از دور نگاه میکنن انگار محصول همسایه ست! به هرحال به اندازه یک اپسیلون شما تاثیر داشتی یا نداشتی؟
همچنان هم فکر میکنید نظرات شما آیه ست و نظرات ما اثرات خوشی های زده زیر دل!
محمدرضای عزیزم منو دعوا نکن که اگه در ظاهر اصل حرفتو ول کردم و چسبیدم به دفاع کردن از خودم ! یا اگه نظراتم ناخوشاینده! با من دوست باشید!
گل گفتید.
قسمتی از “روزها”ی دکتر اسلامی ندوشن:
“با این حال، او نیز مانند مادرم توکّلی داشت که به او مقاومت و استحکام اراده میبخشید. از بحرانهای عصبیای که امروز رایج است و تحفهی برخورد فرهنگ شرق با غرب است، در آن زمان خبری نبود. هر عصب و فکر به منبع بیشائبهی ایمان وصل بود که خوب و بد را بهعنوان مشیّت الهی میپذیرفت. به این زندگیِ گذرا آنقدرها دل نمیبست که پیشامد ناگوار را فاجعهای بینگارد و در نظرش اگر یک رویِ زندگی زشت میشد، روی دیگری بود که بشود به آن پناه برد.”
یکی از مواردی که ما دهه هفتادیها (لااقل کسانی که من می بینم) درگیرش هستیم شک و دغدغه ی یافتن حقیقت هست که دهه شصتیها با وجود ایمان و جو فکری اون موقع، به معضلات این شک فلجکننده کمتر گرفتار می شدند.
حرف من این نیست که ارزش های کی ارزشمندتره..
میدونی چی منو ناراحت میکنه؟ اینکه انقدر زوم میکنیم روی تفاوتهایی که هست، ارتباطهای این دو نسل شبیه سیخونک شده!
شاید درستش اینه که من که فکر میکنم میدونم چرا این اتفاقا داره میفته سعی کنم رابطه رو ترمیمش کنم. شاید اصلن وظیفه منه که شنونده اونها باشم و ببینم چی میشه که حساس میشن به رفتارهای من به کارهای من. سیگنالهای خوب رو من بفرستم.
یچیزی رو مطمینم! اینکه انقدر که من سعی میکنم با اونها دوست باشم و بفهممشون، اونها این کار رو نمیکنن!
آره دیگه ما هم مشکلات خودمون رو داریم:) این درک متقابل احتمالا کمک کنه. بعضیاشونم یه جوری درباره دهه هفتادیا حرف می زنن انگار حقشون رو خوردیم:) خدا رو شکر آقای شعبانعلی هوای ما جوونا رو دارن.
من دهه شصتی هستم ولی هیچ وقت سن و دهه و سال و .. ایتا برام مهم نبوده حتی تاریخ تولد و سن دقی خودم برام اهمیتی نداره زیاد نمیخوام برم توی چهارچوب زمان شاید هم به نظر شما منطقی به نظر نرسه ولی من تقویم و سالهای مشخص خودم رو دارم و بیا اون جلو میرم . هیچ وقت به سن و عمر و تولد و .. فکر نمیکنم تقریبا هیچ وقت. وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم از لخاظ سلامتی و فیزیکی دهه ی هفتادی هستیم (سن فیزیولوژی) و از لحاظ فکری و تجربه های متفاوت دهه ی ۵۰ هستم . از همون اویل بچگی بزرگ شدم حسرت هم نمیخورم برای این. اگر دست خودم بود به کل بچگی رو هم از عمرم حذف میکردم! در کل زیاد این چیزها رو متر نمیکنم و درک مشخصی از عمر ندارم.
عنوان این پست، برام تداعی کننده متنی از فردریش نیچه در “کتاب حکمت شادان” هستش و تا این فایل صوتی در آرامش کاملش دانلود می شه، این متن رو اینجا تایپ می کنم.
……………………………
“مریدان ناخواسته”
فیلسوفی مانند سقراط که در زمان های دور جوانان را فاسد و خراب می کرد، با بدخلقی فریاد می زد: من باید چه کنم؟ با این دو جوان من چکار کنم؟! اینها مریدان ناخواسته ونا مناسبی برای من هستند! یکی از آنها هرگز نمی تواند “نه” بگوید و آن دیگری در برابر هر سوال، جوابِ ” بینابینی” می دهد.
گیرم که آنها عقیده مرا درست فهمیده باشند، اولی بسیار عذاب خواهد کشید، زیرا نحوه تفکر من نیاز به روحی مبارز و اراده ای برای ضایع کردن و صدمه رسانذن، لذت بردن از مخالفت ها و خلاصه پوستی کلفت دارد؛ بنابراین او با جراحاتی بزرگ و زخم هایی درونی از پای در خواهد آمد.
اما آن دیگری از هر هدف و آرمانی که دفاع می کند آن را به چنان موضوعِ معمولی، متوسط و پیش پا افتاده ای مبدل می سازد که موجب بی اعتباری و کم ارزشی من می شود؛ واقعا که چنین مریدی را برای دشمنم آرزو می کنم.(صفحات ۹۵ و ۹۶)
…………………………..
امیدوارم ما مریدان ناخواسته و نامناسبی برای شما نباشیم و شما هم در این فایل صوتی، از دست شاگردایی چون ما فریاد نزده باشید، البته من که پوست کلفتی خودم ایمان دارم.
سلام محمدرضا جان
هر وقت تو حرف میزنی (یا می نویسی) من دوباره و دوباره یاد میگیرم که حالا حالا ها باید سکوت کنم.
سلام محمد رضای عزیز، برای من این حرکت تو فوق العاده است. فکر میکنم یک ماهی میشه که چنین پیشنهادی رو مطرح کرده بودم و به شدت منتظرش بودم و درواقع می خواستم دوباره ازت درخواست کنم، خیلی خیلی خوشحالم که این کار رو کردی. قطعا درد و دل ها و گفته های معلمی چون شما به دل ِ ما (دوست داران و شاگردانت) می نشیند و از آنها یاد خواهیم گرفت و از همه مهمتر «بیشتر می توانیم مثل تو فکر کنیم».
و شاید برات جالب باشه که یکی دیگه از درخواست های من که یک ماهی هست می خواهم مطرح کنم، همین هنـر شاگردی کردن هست. به ویژه تو معلم عزیز که شاخه های بسیار زیادی برای ما معرفی میکنی که هم «جـدید» هستند، عموما «عمیق» مطرح میشوند و «کاربردی». چطور شاگردی کنیم و چگونه پیش بریم؟
فایل صوتی رو الان دانلود کردم، بعد از گوش دادنش، احتمال زیاد دوباره بنویسم. الان از شوق نوشتم 🙂
با سپاس فراوان از محمد رضای عزیز
من بعد شش روز تونستم این فایل رو گوش بدم. بسیار عالی و دلنشین. دیگر کامنت مجزا برای آن نمی نویسم، در همین جا و ادامه کامنت اول می آورم. نظرات را در چند بند می نویسم:
.
۱- خیلی خوشحالم که بعد از (حدود) دو سال بودن با متمم ، آموخته های قبلی من از متمم و روزنوشته ها (و جاهای دیگر) در هنگام گوش دادن و یادداشت برداری از آن، بهم گره می خورد و بین همه آنها ربطی ایجاد می شد و دقیقا مثال افتادن دوزاری! واقعا برخی از حرفهایی که قبلا مطالعه شده بود، امشب افتاد!
.
۲- من گاه به گاه حرفها و مقالات دکتر محمود سریع القلم رو هم گوش میدم و می خونم. به توسعه علاقمندم و پیگیری می کنم. محمدرضا، نمی دونم شما با این استاد بزرگ هم در ارتباط هستید یا نه، ولی من ربط بسیار بسیار زیادی در عملکرد تو و گفته هایت و حرفهای ایشون می بینم! یعنی گاهی خیال میکنم که شما دو نفر توی یکسری کلاس ها مشترک بودید و با هم آموزش دیدید! دقیقا در مورد شاگردی کردن هم ایشون چنین نظراتی داشتن، نمونه اون هم خاطره ها و مسائلی هست که در فایل تصویری «جایگاه ایران در تحولات بین المللی» از نظام دانشگاهی مطرح میکنند و حتی مدل شاگردی کردنشون. من حتی بسیاری از اصولی که مطرح می کنند رو حتی توی رفتارهای تو هم می بینم و توی روزنوشته ها و خاطره ها و گفته هات. این خیلی برام جالبه. فکر میکنم اینکه همیشه تاکید دارند که توسعه اصول دارد، به همین مسائل ریز هم بستگی داره و مصداق ها و نمونه هاش رو من در تو می بینم و یاد می گیرم. فعلا فهم ِ درستی ندارم، فقط توی ذهنم دارم نـشخوار میکنم بیشتر این ربط و روابط رو بفهمم.
.
۳- ممنونم که فایل صوتی فرستادی. برای من این کارت خیلی ارزشمنده و کمک زیادی میکنه که بیشتر ازت یادبگیرم. نه اینکه همیشه همه چیز مدیا باشه، نه. اما خب، یه حلقه مکمل هست برای آموزگاری و روشی که به فهم ِ بیشتر تو و آموزش ها کمک می کنه. واقعا می دونم نمیشه، اما خب اگه میشد خیلی دوست داشتم و می خواستم بگم که یه روزی که مثلا کتاب یه کتاب خاص رو می خونی، یه فیلم ویدیویی از خودت بگیر و به دست ما برسون. این واقعا مثل همون شاگردی کردن می مونه. کمک می کنه قطعات آموخته شده بیشتری شکل بگیره و نهایتا به درک و بینش و رفتار منتهی بشه بر اساس یک الگو (که الگو خود ِ شما، معلم بزرگوار هستی). یا مثلا نحوه راه رفتن و زندگی کردنت توی کتابفروشی ها و پیدا کردن کتاب رو فیلم بگیر و بفرست. کاری با تبعات و حاشیه هاش ندارم، من خودم به شدت یاد میگیرم و روم تاثیر مثبت داره دیدن بزرگان. (خصوص فقط واسه خود منم بفرستی که دیگه شاهکاره و حاشیه نداره 🙂 )
.
۴- من هم یه چند تا میکرو اکشن به ذهنم رسیده که دوست دارم اینجا در میان بذارم:
— سالی حداقل چهار بار به تئاتر برویم (هر فصل یکبار). فکر میکنم فضای خاصِ تئاتر خیلی بیشتر و بهتر از فیلم باشه، مجبوری بشینی و هیچ ابزاری نداری واسه تعجیل. زنده بودن نمایش و خطاهای احتمالی و فضای خوب آموزشی باعث عمیق شدن، دقت کردن و آموختن میشه
— گیاه نـگهداری کنیم. مثلا یه گلدون، یا اگه حیاط داریم درخت و … می دونی، من همیشه گیاه رو دوست داشتم، اصلا سرعت نـداره، کار خودش رو میکنه، به موقع میاد، به موقع میره. اونی که باید باشه هست، همیشه طراوت داره، هرکی پیشش باشه، بعد هم تو مجبوری واسه خودت هم که شده بهش برسی! وقتی به یه گلدون میرسی، حالت خوب میشه. کلا گیاه و گل و درخت، به نظرم قشنگ ترین سبک زندگی هستن که من همیشه باهاشون آروم میشم و یاد میگیرم
— تلاش برای پیدا کردن سالی «یک دوست خوب» و بالاتر از خودمان! و البته نگهداری او برای آینده!!
می دونی، من خودم زیاد موفق نبودم، اما وقتی اینکارو می کنیم یا می خواهیم بکنیم، سالی یه دوست خوب پیدا کنیم، باید دقت کنیم، پیدا کنیم، دوست بشیم، چون بالاتره شاگردی کنیم، به جای تعیین زمان از طرف خودمون به زمانبندی اون دقت کنیم، بجای پیام های مسخره الکی شبکه های مجازی، بهش زنگ بزنیم حالشو بپرسیم، و از همه مهمتر خیلی دیر در مورد کارهاش قضاوت کنیم، قدرت صبر و دقت خودمون رو بالا ببریم تا بفهمیمش و بشناسیمش و منطبق بشیم تا دوست بمونیم! من اینو تمرین خیلی خوبی می دونم، ضمن اینکه بعد از ده سال، ما (احتمالا و در حالت خوش شانسی) ده تا دوست خوب و بالاتر و فهیم تر از خودمان داریم. ده، عدد بزرگی هست.
— سالی یکبار به روستاهای قدیمی سفر کردن هست و یکی دو روز به آن سبک زندگی کردن
من خودم همیشه آرزو داشتم ولی محقق نـشد که برم چوپانی کنم دو سه روزی. یا مثلا سه روز کشاورزی و باغداری کنم. از همه جا رها، بدون آنلاین بودن و در دسترس بودن، بدون چندجانبه و پر استرس رفتار کردن و فکر کردن، بدون سروصدا و زرق و برق فراوان می توان با سادگی تمام، آرامش طبیعت، بدون سرعت و هم همه، بدون دغل و رعایت مفاد حقوقی و عواقب تصمیمات و خیلی چیزهای دیگه یه زندگی آرومی رو تجربه کنی و بر گردی. فکر میکنم هزاران هزار آموزش و آرامش توی این کار وجود داره.
.
این سوال را مجبورم جدا بنویسم. در اولین کامنت، اشاره کردم که چند وقتی هست ذهنم درگیر سوالی شده که دوست دارم از معلمم بپرسم. دقیقا عنوان سوال من هم «هنــر شاگری کردن» بود، اما در این فایل صوتی، به شکل و نوع دیگری به اون پرداخته شده.
سوال من این وجه شاگری کردن رو مد نظر داره: شاگردی کردن تا کجا و به چه شکلی؟
منظورم این هست که پیش معلمی مثل شما، که روش آموزشش گشودن و مطرح کردن و نشون دادن راه های متنوع هست، من ِ شاگرد چطور باید حرکت کنم؟
برای مثال، الان هنوز من درگیر مدل ذهنی ام! هنوز که هنوزه سبک و سطح زندگی توی مسافرت و دربند رفتن و توی کوچه و خیابون توی ذهنم داره تداعی میشه. هنوز درگیر مدل انتخاب کردن های خودم هستم که سبکشون رو بفهمم و تازگی می خوام رادیو مذاکره رو شروع کنم، از موقعی که تصمیم گرفتم و کتابهاش رو خریدم تا الان که شش ماه میگذره، من فقط جرات کردم چهار تا فایل صوتی گوش بدم! از یه گوشه دیگه، یادداشت های گوشیم پر شده از مواردی که مرتبط با استعدادیابی هستند و یه دفتر ِ ۶۰ برگ که تقریبا چند ماهه دارم توی کیفم حملش میکنم (و نشده که تکمیلش کنم)
از طرفی عادت به یادداشت برداری دارم (و پیدا کردم و باور کردم) سطح مطالعات متممی من در مباحث مختلفش تقریبا صفــــر شده، یعنی دیگه نمی تونم سرسری برم جلو، ترمز کردم (به خودم میگم فرض کن دانشگاهه و تو هم الان توی تعطیلات تابستونی هستی! )
.
خب محمدرضای عزیز، این نشستن و منتظر شدن و بسیار بسیار کند شدن هم آیا در ادامه همین شاگردی هنرمندانه است؟ یا منِ اهمال کار، دچار اهمال کاری ام؟ یا من ِ ایده آل گرا، ایده آلی فکر میکنم و گیر کرده ام؟ چگونه در هر مسیر ِ خوب و ارزشمندی که درسش را میدهی، مهارت پیدا کنیم؟ اصلا قرار هست به همه این نیازها و علایق و ترجیهاتی که در درسهای تو هست، بپردازیم و بفهمیم؟
خیلی درگیرم با این سوالات. فکر میکنم دو ماهی هست که توی ذهنم داره نشخوار میشه، توی روز نوشته ها و روش متمم خوانی و «تجربه متمم خوانی که خودم دارم» چیزی گیرم نیومد. (یعنی احساس میکنم روشی که الان دارم خوب یا مطلوب نیست، باید بهتر عمل کنم، اونو نمی دونم! )
جسارتا اینجا مطرحش کردم. لطفا وقت شد، در موردش بنویسید.
هیچ کس از پیش خود چیزی نشد
هیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ قنادی نشد استاد کار
تا که شاگرد شکر ریزی نشد.
از اینکه اسم فایل رو گذاشتین “The art of “Learning، حدس میزنم! چه مفهومی از شاگردی کردن تو ذهنتون دارین و قراره بشنوم.
پی نوشت: خواستم تا فایل دانلود بشه، یک کامنتی هم برای شما گذاشته باشم. ببخشید که این فضا -و به قول بچه ها؛ خانه دوست داشتنی- رو، من و امثال من، تنگ کردیم. شاید بهتر بود به من کد فعال ندین!
محمدرضا راستشو بخوای، مدتی است که میترسم اینجا کامنت بذارم! (احساس میکنم باید یکم بیشتر تو درس های متمم پیش برم، تا شایسته عنوان “دوستان متممی” باشم. الان فکر میکنم خیلی خوشبینانه، آشنای متممی باشم!) ولی تقریبا، هر روز -و روزی چند بار- سر میزنم و نوشته ها و کامنت بچه ها رو میخونم و – به طور خاص از “مکالمه تو و شیرین”- لذت میبرم.
در مورد متمم هم یک سوال داشتم. دوره تفکر انتقادی کی شروع میشه؟ و چه پیش نیازهایی داره؟ (و اگه ممکنه، بگین چه کتاب هایی مراجع اصلی اش هستن؟)
بهروز جان.
منبع اصلی، یک سمینار / کارگاه هست که برگزار شده بود و ما متمم رو ثبت نام کردیم و شرکت کردیم و منابع مختلف معرفی شده و پیشنهاد شده رو هم تهیه کردیم.
سه تا از کتابهای اصلی هم که استفاده میکنیم این کتابها هست:
The Case study handbook , William Ellet
Critical Thinking, Harvey Segler
Critical Thinking Skills, Stella Cottrell
ما برنامه قبلی مون خرداد بود.
اما الان به دلیل اینکه بعضی از درسها احساس کردیم هنوز نقص دارند و کیفیت تمرینها نشون میداد که نیاز به درسها و توضیحات تکمیلی داره و متمم نتونسته هنوز اهداف یادگیری درسهای قبلی رو محقق کنه داریم به هفته ۲۵ یا ۲۶ فکر میکنیم.
مطمئنا ۹۰ دقیقه از ارزشمندترین وقت مون رو برای شنیدن این فایل و صدای خوبت میذاریم کنار…
خیلی وقت بود که فایل صوتی نگذاشته بودید .ممنون
یه جورایی میتونست ادامهی اون حرفهای کانال تلگرام justfor30days باشه فواد.
چقدر حرفهای اون کانال رو دوست داشتم، وقتی به بحث رویداد ها رسیدیم، میخوندم و گریه میکردم
حس میکردم در برابر همه مشکلات زندگیم که هر روز بیشتر و بیشتر میشد و من کم طاقت تر از قبل، شدم راوی رویدادها مثل یک روزنامه زرد، دو روز کارم شده بود خوندن اون یه تیکه و گریه کردن و از اون روز به بعد بود که شروع کردم به ایجاد تغییرات. هنوزم به خودم میگم: لیلا حواست باشه نشی یه روزنامه زرد
من یه بار براتون ایمیل فرستادم فکر کنم ۴ ماه پیش بود و در مورد استارتاپ های نرم افزاری ازتون سوال کردم. همین شتابزدگی و رویای آمریکایی و جادوگری! و ازتون خواستم اگر این موضوع دغدغه شما هم هست در موردش بنویسید. چون کسب و کار من با این موضوع در ارتباط بود زیاد برام مهم بود که نظرتون رو بدونم. و وقتی هم که حرفاتون رو شنیدم خوشحال شدم که نظرتون رو دادید. فکر کنم چون ۴ ماهی صبر کردم برای جواب یه کم شاگردی بلدم:)
امروز کلیدم رو جا گذاشته بودم تو خونه و توفیق اجباری شد که تو شرکت بمونم تنهایی و فایل رو گوش کنم البته یه کم مونده هنوز . تشکر