پیش نوشت: در ادامهی بحث یادهست در مقابل یادبود، قصد دارم اگر عمر و فرصتی بود به تدریج به بعضی از کسانی که از آنها آموختهام بپردازم تا به این شیوه، برای دانستن قدر زندگان و قدرشناسی از آنها تمرین کنم.
اصل مطلب: یادهست محمدرضا شفیعی کدکنی
زیاد شنیدهایم که میگویند دانشکده های ادبیات، بیشتر مدرک فارغ التحصیلی ادبیات صادر کردهاند و کمتر دیدهایم سعدی و حافظ تحویل داده باشند.
طبیعی است که بخش زیادی از قریحه شعر و شاعری ذاتی است و کسی انتظار ندارد که دانشکدههای ادبیات در جستجوی شاعران مستعد باشند و یا به پرورش استعداد آنها بپردازند.
این حرف، بیشتر اشاره به جدایی اهل ادب از اهل آکادمی دارد و اینکه به ندرت میتوان کسی یا کسانی را یافت که در هر دو گروه، توانمند و مطرح باشند.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی یکی از استثناءهاست.
بدیهی است آنچه در اینجا مینویسم، از موضع یک متخصص ادبیات و نویسندگی نیست. بلکه اتفاقاً از موضع یک مخاطب عام است و به نظرم، این نیز از نقاط قوت یک شاعر یا نویسنده یا محقق دانشگاهی است که در کنار متخصصان، مخاطبان عام – مثل من – هم بتوانند با آثار و گفتههایش ارتباط برقرار کنند.
من هم مثل بسیاری از شما محمدرضا شفیعی کدکنی را با شعر به کجا چنین شتابان شناختم. آن گفتگوی زیبا و البته دردناک نسیم و گون.
بعد هم، شعر نفسم گرفت از این شهر را شنیدم و خواندم.
آشنایی بعدی، کتاب گزیده غزلیات شمس بود. سال ۷۸ (سال دوم یا سوم دانشگاه) استاد ادبیاتمان پیشنهاد کرد برای اینکه بتوانم نوشتنم را بهتر کنم و تسلطم بر ادبیات بیشتر شود، گزیده غزلیات شمس را بخوانم. توضیح داد که آن کار، به همت و کوشش محمدرضا شفیعی کدکنی تهیه و تنظیم شده.
با غروری که از جوانی و نادانی نشأت میگیرد، برایش توضیح دادم که خودم کتاب غزلیات شمس را دارم و سال قبل از نمایشگاه کتاب خریدهام و اگر بخواهم بخوانم، اصل کتاب را میخوانم و به سراغ این گزیدهها نمیروم!
او گفت: بله درست میگویی. اما نمیدانم از سال قبل که آن را از نمایشگاه خریدهای چقدر برای خواندنش وقت گذاشتهای. ضمناً با خودم گفتم شاید ترجیح بدهی که کتاب شعر یک استاد را، استاد دیگری برایت تورق کند و آنچه را مناسب میداند برایت بخواند.
توصیف عجیبی بود.
فردای آن روز رفتم و کتاب گزیده غزلیات شمس را خریدم و برایم به یکی از کتابهای مهم و دوست داشتنی تبدیل شد.
آشنایی با استاد محمدرضا شفیعی کدکنی، وسیله و بهانهی دیگر نیافت تا یکی دو سال قبل که دوست خوبم سعید هاشمی، کتاب رستاخیز کلمات (درسگفتارهایی درباره نظریه ادبی صورتگرایان روس) را به من هدیه داد.
مناسبتش را نمیدانم و به خاطر ندارم. به خاطر داشتم هم چندان مهم نبود.
منطقیتر است بگوییم یک تولد را به مناسب یک کتاب تجربه کردهایم تا اینکه بگوییم یک کتاب را به مناسبت یک تولد دریافت کرده ایم.
کتاب رستاخیز کلمات فرصت خوبی بود تا همزمان با فرمالیسم و همینطور سبک اندیشیدن و نوشتن و سخن گفتن استاد شفیعی کدکنی آشناتر شوم.
بعد از آن، به سراغ کتاب با چراغ و آینه (در جستجوی ریشه های تحول شعر معاصر ایران) رفتم و بعد هم، هر شعر و نوشته و مطلبی که هر جای دیگری از او پیدا کردم.
برای من که شاعران را جز با شعرشان نمیشناختم و به زمینههای اجتماعی کار آنها آشنا نبودم (و هنوز هم نیستم)، کارهای شفیعی کدکنی یک دنیای شگفت جدید بود.
کسی که نگاه تحقیقی او میتواند بر نگاه خواننده در حوزههایی غیر از ادبیات هم اثرگذار باشد و جرات او در نقد کردن، میتواند ما را از کلیشه های رایج در اندیشه و ادبیات فارسی دور کند.
شفیعی کدکنی، پنج شاعر بزرگ معاصر را شاملو، فروغ فرخزاد، نیما، اخوان و سهراب سپهری میداند.
اگر چه آنها نیز گهگاه از تیغ نقد او رهایی نمییابند.
او بخشی از رشد شاملو را مدیون ضعف در زبان فرانسه میداند (که وادارش کرده یا کمکش کرده مفاهیم شعر اصلی را با آنچه در دل خود دارد بیامیزد و با زبان خود بازآفرینی کند). سهراب را گاه و بیگاه، با تعبیر شعرگویی بر اساس “جدول کلمات” مینوازد. اگر چه در ادامه هم میگوید که مدرنترین کامپیوترهای دنیا، نخواهند توانست بعضی از شعرهای جدولی او را بیافرینند!
معتقد است نیما باید به خاطر اقتباس از شعر شاگردش (دکتر خانلری) پاسخگو باشد و البته بعد از چند صفحه شرح نظر و باور خود، در یک سطر با طعمی از تواضع میگوید: البته اینها صرفاً نظر من است. آیندگان میتوانند با ابزارهای نرم افزاری و معناشناسی ادعای من را بیازمایند یا لااقل آن را مورد بررسی قرار دهند.
اما نکتهی مهم، نه در انتقادهای اوست و نه در دفاعهایش. نه در مدحها و نه در ذمها.
آنچه شفیعی کدکنی را برای مخاطب عامی مثل من، خواندنی و شنیدنی میکند، تسلط بیبدیل او بر فضای ادبیات ایران و جهان است.
همان چیزی که باعث میشود بتواند دیدگاه چالش برانگیز خود را به عنوان نقش ترجمه ادبیات و شعر اروپایی بر تحولات شعر معاصر پارسی مطرح کند و در دفاع از آن، بنویسد و صحبت کند.
همهی لحظات خوبی که طی سالهای اخیر با شفیعی کدکنی در دنیای ادبیات گذراندهام – اگر چه هرگز فرصت و بخت آن را نداشتهام که حضوری خدمتشان باشم – انگیزهای شد تا وقتی قصد کردم چیزی به عنوان یادهست برای یکی از بزرگان بنویسم، نام او به عنوان نخستین گزینه به خاطرم بیاید.
پی نوشت: در عنوان فرعی کتاب رستاخیز کلمات، از کلمهی درسگفتار استفاده شده که تا جایی که میدانم از ابداعات ارزشمند اندیشمند بزرگ، داریوش آشوری است. کاش فرصتی شود و از این سرمایهی ملی هم بیشتر بخوانیم و بنویسیم.
سلام محمدرضا
لطفاً یک مطلب درباره موضوع فراوانی که در شب قصه هم دربارهاش صحبت کردی و گفتی که دشمن فراوانی هستی مطلبی در روزنوشتهها بنویس
کتابی که من از محمدرضا شفیعی کدکنی در حال خوندنش هستم، کتاب دفتر روشنایی: از میراث عرفانی بایزید بسطامی هست. علاوه بر محتوای اصلی این کتاب، از موارد جالب توجه برای من اینه که ایشون این کتاب رو با یاد مهدی اخوان ثالث و عباس زریاب خویی شروع میکنن و در قسمت یادداشت این کتاب نوشتن:
“این کتاب محصول جنبی کتاب دیگری است که آن کتاب خود محصول جنبی یک کار دیگر است.”
و سپس مقدمه بسیار زیبا و مفصلی در ابتدای این کتاب نوشتن.
این واقعا ارزشمند که ایشون برای نوشتن یک کتاب، این چنین عمیق و مفصل تحقیق میکنند و محصول جانبیِ جانبی اون کار میشه یک کتاب زیبای دیگه.
یکی دیگه از مواردی که در مقدمه این کتاب باعث شد تا از نثر ایشون واقعا لذت ببرم به کاربردن ترکیب زیبایی از کلمات و استعارههایی که تا به حال جایی اونها رو ندیده بودم. مثل: عبور از روی دیوار گرامر.
البته به خاطر علاقه شخصی که به حوزه عرفان دارم دو کتاب دیگه به نامهای نوشته بر دریا و چشیدن طعم وقت، از شفیعی کدکنی در لیست انتظار خوندن دارم که امیدوارم وقت خوندن اونها رو هم پیدا کنم.
محمد رضای عزیز
چند ماهی هست که سوالی رو میخوام مطرح کنم. فکر کنم ذیل این یادهست، مکان نامناسبی نباشه.
در این چهارسالی که از طریق روزنوشته ها با شما آشنا شدم، بارها و بارها مطالبی رو در این سایت مطالعه کردم که (لااقل به نظر من به عنوان یک مخاطب کاملا عام) کاملا تخصصی و البته (باز به نظر من) در موضوعاتی غیر مرتبط با هم بوده اند (البته خود این نکته که یک مخاطب عام چطور میتونه پی به تخصصی بودن یک مطلب ببره خودش محل ایراده ! بر من ببخش )
سوالی که ذهن من رو درگیر کرده اینه که به احتمال زیاد بابت آموختن در هرکدام از این حوزه ها ساعت ها، روزها و شاید ماه ها وقت صرف کردی. اما موضوعی که من درکش نمیکنم اینه که : نخ تسبیح این دانه های علمی به ظاهر نامرتبط چیه که محمدرضا حاضر میشه این همه زمان برای یادگیری آنها صرف کنه؟
این سوال رو به این علت پرسیدم که خودم با این مشکل (البته در محدوده ای بسیار کوچک) مواجه هستم. بار ها و بار ها مطالعه در زمینه مباحثی که به آنها علاقه مند بودم را به این دلیل که با حوزه کاریم نامرتبط هستند رها کردم.
ممنون و با ارادت همیشگی
قسمتی از یک شعر استاد کدکنی رو که خیلی دوست دارم و چندبار دیگه هم توی روزنوشته ها نقلش کردم دوباره براتون مینویسم و تقدیمش میکنم به معلم خوبم که مصداقی برای همین کلماته: (البته میدونم که از کیسه خلیفه بخشیدن کار جالبی نیست،ولی متاسفانه من نمیتونم به این زیبایی حرفم رو بزنم…)
“حسرت نبرم به خواب آن مرداب که آرام درون دشت شب خفته است
دریائیم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر،خوابش آشفته است”
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی…
قناری ها نگه کن، در قفس، تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز، شادی های شیرین است.
کمترین تصویری از یک زندگانی،
آب،
نان،
آواز،
ور فزون تر خواهی از آن، گاهگه پرواز
فزون تر خواهی از آن، شادی آغاز
ور فزون تر، باز هم خواهی، بگویم باز…
آنچنان بر ما به نان و آب، اینجا تنگ سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد،
شوق پروازی نخواهد بود…
این شعر شفیعی کدکنی رو خیلی دوست دارم. از شعرهای مطرح و معروفش نیست. اما دوستداشتنی است:
نوحِ جدید
———–
نوحِ جدید ایستاده بر درِ کشتی
کشتی او پر ز موش و مارِ صحاری
لیک در آن نیست جای، بهر کبوتر
لیک در آن نیست جای، بهر قناری
نوحِ جدید ایستاده بر در کشتی
گوید: آنک! عذابِ کفر و تباهی!
هر که نباشد درون کشتی من، نیست
ایمن از آن موجْ خیزِ خشم الاهی
نوح نو آیین ستاده بر درِ کشتی
خیره در ابری که نیست، بر همه آفاق.
گوید: وایا به روزگار شمایان
چون ببرد آذرخش دست به چخماق
میغِ عذاب آمده است و کشتی پربار
تُندیِ تُندَر گسسته کار، ز هنجار
طوفان، طوفان راستینِ دمنده
کشتیِ او، کاغذی میانهی رگبار!
* فکر خیلی خوبیه محمدرضا. من هم گاهی برای کسانی که دوستشون دارم و خوشبختانه هنوز از نعمت بودنشون برخوردارم و به نوعی توی زندگیم تاثیر مثبت و زیبایی داشتند و دارند، چه داخلی باشند و چه خارجی، سعی میکنم به طریقی توی سایتم یا هر جای دیگه یادی و قدردانی ای بکنم. فقط حیف که از بعضی از اونها نمیشه نامی برد و یادی و قدردانی ای کرد! …
* محمدرضا شفیعی کدکنی، که تخلص زیبایی هم در شعر داره، یعنی: “م. سرشک”، در یکی از کتابهایی که چندین سال پیش خریده بودم، به نام “باغ تنهایی”(به کوشش حمید سیاهپوش)، حرفهای زیبایی در مورد سهراب سپهری ازش خوندم. طولانیه، اما فکر کنم بتونم یه بخش کوچیکش رو که بی ارتباط با صحبتهای خوب خودت از قول این شاعر خوب نیست اینجا بنویسم: (شاید یادهست شفیعی کدکنی در اینجا، بتونه بهانه ای هم باشه برای یادبود! یا یادنامه ی سهراب، که با زود رفتنش و نبودنش، به ما شانس و فرصتی برای یادهست خودش نداد…)
——
“شعر سپهری یکی از شاخه های لطیف آن درخت گشن و بالنده ای است که “نیما” در این باغ دیرسال کشت، و این شاخه، شاخه ای است سایه رسته؛ در سایه ی تنهایی رسته و شاید به عمد به سایه گراییده باشد، چرا که در برابر آفتاب روزهای آخر مرداد – که همه چیز را می سوزاند و خشک می کند، همان آفتابی که حتی گاهی سرشاخه های مقاوم را هم به بزم سایه نشینان و حضور در محافل سایه پرور فرا می خواند، در برابر چنین آفتابی – تاب آوردن، کار هر شاخه و شاخساری نیست.[…]
عناصر عمده ی شعر او را آب، صبح، رنگهای روشن و پنجره (که رمز روشنایی است) تشکیل می دهد. گاهی به حدی ساده می شود که مبتذل و پیش پا افتاده می نماید: “یک نفر دلتنگ است. یک نفر می بافد. یک نفر می شمرد. یک نفر می خواند.”
حرفی که اگر شاملو می خواست، با همان زبان بی وزنش این حرف را بزند، آنقدر حذف و مراعات النظیر و طباق و تضاد و جناس به کار می برد که برای خواننده جلوه ای دیگر داشته باشد. […]
سپهری در شعرش سراینده ای است آرام. خشم و خروش ندارد. بیان عاطفی محض، خطاب و خطابه بسیار کم دارد. از ادات خطاب و کلمات خطابی در شعر او بندرت نشانه هایی می توان یافت، از این قبیل:
“ای سبدهاتان پر خواب! سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.” […]
و بجاست که در پایان این گفتار – با همه ستایش و احترامی که برای سپهری و شعرش دارم – این چند مصرع را از گفتار ششم منظومه ی گیتای باستانی دیگر بار بخوانم که:
این یوگا که تو آموزی، ای کرشنا!
این حالت یکسان شمردن همه چیز
به نظر من دیر نمی پاید
چه خاطر بیقرار آدمی با آن سازگار نیست.”
خیلی عالی بود آقای شعبانعلی. یک بار در روزنوشتها گفتید که از دانشمندان و فیلسوفان مختلفی کتابی خوندید که مجموع زندگی خصوصی و باورهای آنها بوده باورهای مذهبی- سیاسی – شخصی و .. و بعد گفتید که از این قضیه ناراحت شدید و بعد از مدتی به این نتیجه رسیدید که مهم نیست کسی مثل روسو بچه اش را به یتیم خانه فرستاده یا نه من کتاب امیل که در مورد تربیت کودک و آموزش و پرورش است دوست دارم یا زندگی سایر نویسنده ها هم باعث نمیشه من کتابای مفیدشون رو نخونم. خیلی اون نوشته تون رو دوست دارم و این خصلت شما هم ستودنی و قابل ستایش است کمتر کسی میتواند مسایل را با هم قاطی نکند. من در متمم دیدم که بعضی از دوستان که شاید نتوانند از شعر لذت ببرند با اشاره به دیدگاههای سیاسی شاملو بگویند با شعر شاملو حال نمیکنم اصلا به نظرم شاملو شاعر نیست! به جرم داشتن دیدگاه سیاسی مختلف!
از اون طرف هم کسی که دیدگاه سیاسی شبیه شاملو داره(چپ) بیاد و بگه به خاطر فلان مورد من از اخوان ثالث خوشم نمیاد چون فلان کارو کرده و به نظرم اخوان ثالث شاعر نیست! اینها شعر و ادبیات رو نمی فهمند شاید علم و حکمت رو هم نمی فهمند.
با دیدگاه های شخصی که داشتیم خواندن بعضی از کتابها برای دوستانم غیر قابل تصور بود ولی به این موضوع اهمیت نمی دم من از کتاب خدمات متقابل ایران و اسلام مطهری لذت بردم و مطهری رو یک جامعه شناس و متفکر میبینم حتی اگه ۱۸۰ درجه هم باهاش مخالف باشم حاضر نیستم خودم رو از خوندن بعضی از کتاباش محروم کنم.
آقای آشوری خم که شما مثال زدیم اگر در مورد عقاید سیاسی او کنجکاو باشیم و مشغول محاکمه کردن باید به کتاب فرهنگ سیاسی او مراجعه نکنیم کتابی که در زمان دانشجویی نوشته اند و بیش از ۳۰ بار تجدید چاپ شده اند .
یک شعر هم میخوام از دکتر شفیع کدکنی اینجا براتون بزارم هر چند تلخه ولی شعره!
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی…
در قناری ها نگه کن، در قفس، تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز، شادی های شیرین است.
کمترین تصویری از یک زندگانی،
آب،
نان،
آواز،
ور فزون تر خواهی از آن، گاهگه پرواز
ور فزون تر خواهی از آن، شادی آغاز
ور فزون تر، باز هم خواهی، بگویم باز…
آنچنان بر ما به نان و آب، اینجا تنگ سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد،
شوق پروازی نخواهد بود…
“محمد رضا شفيعي كدكني”