پیش نوشت یک: چند وقتی است که دلم میخواسته و میخواهد چند سطری درباره اختلاف نظرهای هیلاری کلینتون و برنی سندرز و رفتار طرفداران سندرز پس از آنکه از هیلاری کلینتون حمایت کرد بنویسم.
اما هم فرصت نشد و نشده و هم اینکه احساس کردم چنین بحثهایی مقدماتی میخواهد که فراتر از یک یا چند پیشنوشت چند صد کلمهای است.
بخشی از آن حرفها را امروز در قالب تفاوت دموکراسی و جمهوری در یونان باستان مینویسم تا شاید بعداً فرصتی دست بدهد و آنها را به بحث دموکراتها و جمهوری خواهان در آمریکا ربط بدهم.
پیش نوشت دو: آنچه میخوانید، یک گزارش شخصی است. اگر صادقانه بگویم سیاست و سیاستمداران هرگز برایم جذاب نبودهاند. اما از آنجا که به رفتارهای گروهی موجودات مختار (Herding Behaviors) علاقمند هستم، ناخواسته گاهی اوقات رفتارهای گروهی انسانها هم برایم جذاب میشود.
آنچه میخوانید به هیچ نوع مطالعه در علوم سیاسی مستند نیست.
بلکه صرفاً تصویرهای ذهنی شخصی من است که در اثر گشت و گذارهای شبانه در ادبیات یونان و روم در ذهنم شکل گرفته است. ارسطو، سنکا، سیسرو، دموستن و هرودوت، در سخنرانیها و کتابها و نامههایشان تصویر شفافی از آن دوران ترسیم میکنند که دیدنش (یا خواندنش) میتواند لذتبخش و الهام بخش باشد.
بنابراین، آنچه مینویسم نه قرار است علمی باشد و نه من چنین ادعایی دارم. فقط یک روایت شخصی است و روایت شخصی، چون شخصی است، هر چه باشد معتبر است و از سوی دیگر چون روایت است، علمی نیست و انتظار دارم آن را در مقایسه با آموزههای آکادمیک اعتبارسنجی نکنید.
پیش نوشت سه: مرور تفاوت تفکر دموکراتها و جمهوری خواهان در دو هزار و پانصد سال قبل، مرور اختلاف دیدگاههای یونان و روم است.
اما آنچه امروز در اختلاف نظر بین جمهوری خواهان و دموکراتها میبینیم ریشه در شکل گیری دو حزبی دارد که یکی در زمان توماس جفرسون و دیگری در زمان جنگ داخلی آمریکا شکل گرفت و انشقاقهای مختلفی هم در آن بوده تا به ساختار فعلی رسیده است.
بنابراین ممکن است در نگاه اول، ایجاد ارتباط بین اختلاف نظرهای جمهوریخواهان و دموکراتها در آمریکای امروز با اختلاف نظر سیاستمداران و متفکرین مجمع الجزایر یونان و امپراطوری روم، چندان منطقی به نظر نرسد.
با مرور بحثها و جدالهایی که به شکل گیری احزاب آمریکایی منتهی شد و روندی که باعث شد نامهای جمهوریخواه و دموکرات هویت مستقل پیدا کنند و روبروی هم قرار بگیرند و افق سیاست امروز آمریکا را بسازند، هنوز هم میتوان ریشههای این نام گذاری را در تاریخ باستان جستجو کرد (هویت این دو حزب از ابتدا مستقل نبود و در سالهای ۱۷۹۰ تا ۱۸۲۰ آمریکا، ما با حزبی به نام دموکرات-جمهوریخواه مواجه هستیم).
اصل مطلب:
شاید بتوان قرن پنجم و ششم قبل از میلاد در یونان و روم، دوران توسعه نگرش سیاسی دانست.
آن زمان، برده داری در هر دو حکومت رایج بود و بخش قابل توجهی از جمعیت را بردگان تشکیل میدادند.
اگر از بردگان بگذریم و آنها را جزو جمعیت نشماریم (نگاهی که آن زمان در هر دو اردوگاه فکری یونان و روم رایج بود) باقی جمعیت یا به عبارتی تمام جمعیت قابل شمارش را میشد به دو دستهی فقرا و ثروتمندان تقسیم کرد.
اگر چه فاصلهی بین فقرا و ثروتمندان زیاد بود اما همچنان هر دو گروه، با بردگان تفاوت ماهوی داشتند.
بردگان هیچ حقی نداشتند. اما فقرا و کسانی که از قدرت و ثروت به دور بودند، حداقل میتوانستند به داشتن قدرت و ثروت فکر کنند و یا به نداشتن آن اعتراض کنند.
سوال کلیدی اداره کشور در این شرایط شکل گرفت:
قدرت باید در اختیار چه کسانی باشد؟ آیا باید ثروتمندان و قدرتمندان و اشراف و تحصیل کردهها قدرت را به دست داشته باشند یا مردم عادی هم حق دارند در این فرایند نقش داشته باشند؟
امیدوارم اینکه ثروت و قدرت و تحصیلات و اشرافیت و فهم سیاسی را کنار هم میگذارم و به یک طبقه نسبت میدهم قابل درک باشد.
چون در آن زمان طبقه فقیر یا ضعیف، چندان فرصت تحصیلات و آموختن و خواندن و فکر کردن و تحلیل کردن نداشت و همین مسئله هم، نداشتن فهم عمیق در کنار فقر و ضعف به بخشی از سرشت آن طبقه تبدیل شده بود.
[چه در زندگی فردی و چه اجتماعی، لحظاتی وجود دارد که یک انسان یا یک گروه یا یک ملت، تصمیم میگیرند دیگر فقر و نداشتن و شکم گرسنه را بهانهی نخواندن و نهفمیدن نکنند و نخستین قرص نانی را که به دست میآورند به جای اینکه در دهان بگذارند بفروشند و به کتاب یا درس یا علم و دانش تبدیل کنند و از همین نقطه، سرنوشت آن فرد یا آن گروه یا قوم تغییر میکند. اتفاقی که در مورد افراد سادهتر است. اما یک ملت را به آن قانع کردن چندان ساده نیست و در تاریخ نیز به ندرت روی داده است].
بگذریم.
تمام سوال در یک مفهوم خلاصه میشد:
یک اقلیت داریم و یک اکثریت. قدرت را چگونه بین آنها تقسیم کنیم و حق تعیین سرنوشت را به کدام گروه بسپاریم؟
بسیاری از واژههای سیاسی کهن را میتوان پاسخی به این پرسش دانست.
مثلاً اریستوکراسی به معنای نخبه سالاری یک پاسخ به این سوال است. اقلیت نخبه باید سرنوشت تمام جامعه (اکثریت، اقلیت و بردگان که البته شمرده نمیشدند) را بر عهده بگیرد.
معمولاً اریستوکراسی به خود نخبه خوانی یا اعطای عنوان نخبه به همفکر و هم صنفها ختم میشد و میشود و به همین علت، زمانی که اصطلاح الیگارشی به معنای حکومت اقلیت بر اکثریت (البته با بار معنایی منفی) مطرح شد میبینیم که افلاطون، آن را شکل منحط اریستوکراسی میداند.
دموکراسی هم در همان زمان مطرح شد. دمو معنای خلق و مردم را میداد و کرات (و کراتوس) به معنای حکومت کردن بود و دموکراسی معتقد بود که باید تعیین سرنوشت به مردم سپرده شود.
واضح است که یکی از سادهترین شیوههای اعطای حق تصمیم گیری به مردم، رای گیری است و البته منطق دموکراسی این میشد و میشود که اگر در رای گیری عدهای رای نیاوردند، به خواستهی اکثریت تن دهند. به عبارتی دموکراسی، حاکمیت اکثریت بر همه (شامل خودشان، اقلیت و بردگان) است.
در همان زمان، در روم شکل دیگری از حکومت اکثریت شکل میگیرد که به آن جمهوری میگویند. نامههای سیسرو پر از درد و دل و ناراحتی و نگرانی برای سرنوشت جمهوری است.
ظاهراً این مفهوم طی پنج یا شش قرن قبل از میلاد مسیح تا میلاد مسیح و کمی پس از آن، چنان شفاف و قابل درک بوده که جملهای مانند این تصمیم جمهوریت روم را تضعیف میکند برای همه (حتی عامهی مردم) قابل درک بوده است.
ایدهی جمهوری این است که درست است که اکثریت حق دارند در مورد سرنوشت جامعه تصمیم بگیرند اما حق ندارند حقوق ابتدایی اقلیتها را تضعیف یا نابود کنند.
لطفاً به یک نکته دقت داشته باشید: ما در مورد مدل ذهنی یونان و روم در ۲۵۰۰ سال قبل حرف میزنیم. وقتی میگوییم اقلیت، منظورمان بدبخت و بیچارهها نیستند. اقلیت، کسانی هستند که پول و سواد و قدرت و ثروت در اختیار آنهاست. اکثریت همان کم سوادها و کم فهمها هستند که فرصت آموزش و یادگیری هم از بسیاری از آنها دریغ شده و صرفاً به خاطر قواعد تبعیض آمیز و محل تولد و والدین، برده نیستند. اما سواد و درکشان از بردهها – که از جهان واقعی فاصله زیادی داشتند – چندان بیشتر نیست.
پس جمهوری خواهان روم میگویند: اگر رای گیری شد، رای اکثریت نافذ است به شرط آنکه شاکلهی کلی جامعه را به هم نریزد.
این مثال من اغراق آمیز است. اما به صورت نظری، در دموکراسی یونان، اگر ۹۰% مردم رای بدهند که ۱۰% دیگر را در آب بریزیم، آنها باید خفه شوند و خودشان با پای خودشان به آب بروند و بمیرند (سقراط و شوکران در دست او، تصویری از چنین تصمیمی است).
اما در جمهوری روم، اگر ۹۰% رای بدهند که بودجه آموزش تغییر کند حرفشان ارزشمند است. اما اگر راجع به مرگ آن ۱۰% صحبت کنند یا در مورد ورود امپراطوری روم به جنگ یا خروج از جنگ تصمیم بگیرند، حرفشان الزاماً قابل اجرا نخواهد بود. چون اقلیتی هستند که دانش و فهم و تجربهی بیشتری نسبت به آنها دارند.
در واقع دموکراسی مطلق در هیچجا وجود ندارد و حتی در یونان باستان هم نمیتوان شکل کاملاً مطلق آن را یافت. اما میشود گفت که یونان نسبت به روم، دموکرات تر بوده است.
در روم به علت همین نگرش، ساختار دو مجلسی شکل گرفت.
مجلس عمومی که در طی مراحل مختلف عمر امپراطوری نامها و ساختارهای مختلفی داشت و نمایندگانش با رای شهروندان انتخاب میشدند و مجلس سنا که اعضای آن را سناتور مینامیدند.
تعداد اعضای سنا هم از ۱۰۰ نفر شروع شد و در مقاطع مختلف به ۳۰۰ نفر و بعدها ۹۰۰ نفر افزایش یافت.
اگر چه دینامیک قدرت امپراطوری روم پدیدهای بسیار پیچیده و چند وجهی است، اما جالب است که هم سزار و هم سولا (قبل از سزار) به راهکار جالبی برای کنترل سنا رسیده بودند. آنها با افزایش تعداد اعضای سنا عملاً آنها را چنان درگیر مشاجره و بازیهای قدرت داخلی کرده بودند که عملاً قدرت کمی داشتند.
مفهوم کلیدی دیگری که در امپراطوری روم با آن مواجه میشویم (طی قرنهای آخر آن) کنسول است. کنسولها مدیران ارشد اجرایی بودند (به قول آمریکاییهای امروز C-Suit people) که از طرف سنا به مدیریت سازمانها نهاده میشدند. در واقع سنا از بازوی مشورتی به سمت مدیریت اجرایی حرکت کرد.
بگذریم.
این ساختار دو مجلسی را امروز میتوان در انگلیس و آمریکا هم مشاهده کرد.
همان چیزی که در انگلیس به نام مجلس عوام (House of Commons) و مجلس اعیان (House of Lords) نامیده میشود.
در آمریکا هم ما آن را به شکل خانه نمایندگان (House of Representatives) و سنا (Senate) میبینیم.
به عبارتی، اگر چه یونانیها برای دموکراسی و ترویج و تبلیغ آن زیاد زحمت کشیدند، اما دموکراسی با متفکران خود چنان کرد که در نهایت آنچه برای جهان به ارث ماند، جمهوری بود.
امروز هم ساختار آمریکا جمهوری است و اگر بحثی در انتخابات است، دو شیوهی متفاوت از اجرای جمهوری است.
اما آنچه جالب است میراث تفاوت نگرش یونان و روم در دوران معاصر آمریکاست.
در حدی که سواد من و محدودیتهای یک وبلاگ اجازه میدهد، کافی است به برخی از آنها فکر کنیم:
هنوز هم دموکراتها معتقدند که اقلیت باید تابع اکثریت باشد. اما جمهوریخواهان معتقدندند که باید برخی از حقوق و نظرات اقلیت به رسمیت شناخته شود.
دموکراتها میگویند اکثریت مردم معتقدند که حق تصمیم گیری فردی آنها در مسائل شخصیشان باید حفظ شود. پس اقلیت باید به این خواسته احترام بگذارند.
جمهوریخواهان میگویند درست است که اکثریت مردم چنین اعتقادی دارند. اما تصمیم گیری فردی آنها ممکن است با باورها و خواستههای اقلیت در تعارض باشد و این نادیده گرفتن حقوق اقلیت است. پس آزادی فردی حتی در زندگی شخصی حد و مرز دارد.
دموکراتها میگویند اکثر مردم دوست دارند که کاهش مالیات فقط در مورد طبقات متوسط و ضعیف انجام شود (این هم طبیعی است چون اکثر مردم را در هر جامعهای، طبقات متوسط و ضعیف تشکیل میدهند).
جمهوری خواهان میگویند: درست است که این خواسته اکثریت مردم است. اما اقلیت مردم (ثروتمندان و صاحبان قدرت) هم حق و حقوقی دارند. اکثریت نمیتوانند یک قانون تبعیض آمیز تصویب کنند. یا مالیات را کاهش ندهیم. یا ثروتمندان و کارخانه داران هم که اقلیت هستند، مثل بقیه شامل این ماجرا بشوند (حالا میشود جمهوری خواه بودن ترامپ و پیتر ثیل را بهتر فهمید. اینها تعدادی اقلیت بدبخت هستند).
حتی میشود جنگ طلب بودن کسانی مثل ترامپ را بهتر درک کرد. دموکراسی به سادگی به جنگ نمیرسد. چون نمایندهی اکثرت و عامه مردم است و مردم هم از جنگ گریزان هستند. چون تنها نتیجهی جنگ برای آنها مرگ و آوار است.
اما جمهوریخواهها منافع اقلیت را تعقیب میکنند و همیشه در هر جنگی، میتوان اقلیتی را یافت که از طریق آن جنگ ثروت و قدرت کسب میکند.
بحثهای زیادی میشود نوشت که خارج از این فضاست.
فقط گفتم شاید این برداشتهای من – که الزاماً هیچ اعتبار علمی هم ندارند – به عنوان گزارش ولگردیهای شبانه در متون کهن، برای شما هم جالب باشد و شاید بتوانم بعداً آنها را به عنوان مقدمهای برای بحث سندرز و کلینتون مورد استفاده قرار دهم.
آخرین دیدگاه