دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

خرده‌ریزهای این چند وقت | عکاس برنی سندرز، شکست پروژه‌های اطلاعاتی، ساعت نابینایان

این هفتمین باری است که گزارشی با عنوان «خرده‌ریزهای این چند وقت» می‌نویسم. دوست داشتم این گزارش‌ها را هفته‌ای یک بار بنویسم. اما فاصله‌شان زیاد شده و اکنون حدود چهار ماه از آخرین گزارش می‌گذرد (مجموعه گزارشهای هفتگی قبلی).

تراکم زیاد کارها – که نقطه‌ی پایانی هم برای آن‌ها متصور نیستم – باعث شده که موضوعاتی که می‌نویسم به‌روز نباشند. بعضی از آن‌ها ماه‌ها در گوشه‌ی دفتر یادداشتم مانده‌اند و خاک خورده‌اند تا نوبت‌ نوشتن‌شان فرا برسد.

گفتگو با عکاس عکس برنی سندرز

فکر می‌کنم عکسی که از برنی سندرز در مراسم تحلیف بایدن ثبت شد، یکی از پربیننده‌ترین عکس‌های جهان بوده است. این عکس چنان بر دل مخاطبان نشست که مردم آن را به سرعت از بستر خود جدا کردند و در فضاهای دیگر نشاندند.

عکس برنی سندرز

عکس سندرز حتی زمینه‌ای برای ثبت عکس‌های مشابه هم فراهم آورد. چنانکه چند روز پیش وقتی عیسی کلانتری به عنوان یکی از نمایندگان حاکمیت، پس از سانحه در ارومیه در محل حاضر شد، کاربران شبکه‌های اجتماعی تصویری از او را روی انواع فاجعه‌های زیست‌محیطی مونتاژ کرده و منتشر کردند.

نشریه‌ی اسکوایر (Eqsuire) در همان نخستین ماه سال ۲۰۲۱ که هنوز بحث این عکس داغ بود، مصاحبه‌ای با سمیالوسکی (Smialowski) انجام داد و درباره‌ی جزئيات ثبت آن عکس سوال کرد (+).

اگر علاقه‌مند باشید، می‌توانید متن کامل مصاحبه را بخوانید، اما نکته‌ی ساده‌ای در مصاحبه توجه من را جلب کرد که می‌خواهم آن را با شما در میان بگذارم.

فکر کنید که یکی از پربیننده‌ترین عکس‌های تاریخ را انداخته‌اید. عکس‌تان وایرال شده و در سراسر جهان دست‌به‌دست می‌شود. مردم از آن عکس الهام گرفته‌اند و خودشان عکس‌های دیگری به همان سبک و سیاق ثبت و منتشر می‌کنند. شاید اگر سمیالوسکی در ایران بود،‌ دیگر می‌توانست عکاسی را برای همیشه کنار بگذارد. پکیج آموزشی بفروشد و دوره‌های آموزش تخصصی «چگونه عکس وایرال بیندازیم» در اینستاگرام برگزار کند.

اما در تمام مصاحبه یک چیز مشهود است: سمیالوسکی هیجان‌زده نیست. حتی راحت‌ هم نیست. می‌شود حس کرد که از مصاحبه معذب است. آن‌قدر که با خود می‌گویید شاید به واسطه‌ی یک دوست، یک رابطه یا هر چیز دیگر، وادار به مصاحبه شده است.

مصاحبه‌شونده هیجان دارد. از جزئيات آن روز می‌پرسد. از لحظه‌لحظه‌ی اتفاق‌هایی که نهایتاً به ثبت آن عکس منجر شد. اما سمیالوسکی هیجان‌زده می‌شود و با خونسردی جواب می‌دهد. می‌توانست بگوید که چقدر حساب و کتاب و تحلیل کرده تا آن عکس را بیندازد. اما به سادگی می‌گوید که دوربینش روی سوژه‌ی دیگری بوده و در آخرین لحظه لنز را جابه‌جا کرده است.

بعد هم که مصاحبه‌کننده می‌پرسد آیا همان‌روز فهمیدی که عکست وایرال شده. توضیح می‌دهد که نه. حواسم نبود. سرم شلوغ بود و هوا هم سرد بود. ویبره‌ی موبایل را در کتم نفهمیدم. فردا از ایمیل‌ها فهمیدم.

او هم‌چنین توضیح می‌دهد که فرصت کمی دارد و درگیر فرزندش است و خواب برایش مهم است و به همین علت،‌ فرصت نداشته تعداد زیادی از عکس‌های مونتاژی مردم را ببیند. اگر چه اشاره می‌کند «از میان عکس‌ها، ترجیح می‌دهم به جای کپی و پیست ساده، کمی کار کرده باشند و سندرز درست در جای خودش داخل عکس نشسته باشد.»

او در نهایت، با لحنی که کنایه یا شاید گلایه‌ی بسیار ظریف و نرمی در آن نهفته می‌گوید که ترجیح می‌دهد فتوژورنالیسم واقعاً فتوژورنالیسم بماند. اگر چه از این‌که مردم حال کرده‌اند و خوش گذرانده‌اند خوشحال است.

در این سال‌ها چیزی که نظرم را همیشه جلب کرده این است که انسان‌هایی که به هر شکل و شیوه موفقیتی به دست می‌آورند به دو دسته تقسیم می‌شوند. دسته‌ی اول روی همان موفقیت می‌مانند و متوقف می‌شوند. به خاطره‌سرایی و روایت فتح مشغول می‌شوند و در هر بزم و محفلی، خاطرات تکراری‌شان را تعریف می‌کنند. اما دسته‌ی دوم متوقف نمی‌شوند. به سرعت عبور می‌کنند و به سراغ کارهای بعد می‌روند. تصویری که از خودشان، کارشان،‌ شوق‌شان و آینده‌شان دارند، اجازه نمی‌دهد بر قله‌ها (يا شاید تپه‌ها)ی کوچک خیمه بزنند و برای همیشه در همان‌جا بمانند.

حاصل همت آن‌هایی که همت کردند

انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۴۰۰ هم گذشت. هم‌چنان‌که زمانی نوشته بودم، رأی آقای همتی می‌توانست کمک بسیار خوبی برای افزایش مشارکت و بیشتر شدن اعتبار نامزد منتخب باشد. به همین علت، در روزهای آخر اصول‌گرایان هم به جای تبلیغ آقای رئيسی، اصل مشارکت در انتخابات را تبلیغ کردند تا مطمئن شوند نرخ مشارکت بالاتری به دست خواهد آمد.

شور و شوقی که در اردوگاه اصول‌گرایان وجود داشت را می‌شد درک کرد. اما سوال این‌جاست که آيا اصلاح‌طلبان برآوردی از نرخ مشارکت مردم نداشتند و واقعاً آمده‌ بودند تا زیر میز بزنند؟ آیا آن‌ها واقعا احتمالی هر چند کوچک (حتی در حد یک یا دو درصد) می‌دادند که همتی برنده باشد؟ چرا باید بخش قابل‌توجهی از بدنه‌ی یک جریان سیاسی روی اسبی شرط‌بندی کند که یقین دارد بازنده‌ی میدان است؟

مشاهدات و شنیده‌های محدود من و عقل ناقصم نمی‌تواند این فرض را بپذیرد. آمارها منتشر شده بود و نرخ مشارکت هم معلوم بود. من هم این نرخ را قبل از انتخابات نوشته بودم و همان‌ هم شد.

ماجرا را بیشتر می‌‌توان در سهم‌‌خواهی‌های سیاسی جستجو کرد.

در کشور ما نظام حزبی وجود ندارد. در یک نظام حزبی، وقتی حزب X رأی می‌آورد، طبیعتاً مردم انتظار دارند طرفداران همان حزب در رأس کار قرار بگیرند و حزب رقیب – که مثلاً می‌شود آن را Y‌ نامید – برای مدتی از قدرت دور بماند.

در کشور ما اصطلاحی وجود دارد به نام «کابینه‌ی فراجناحی» که اتفاقاً بار معنایی بسیار مثبت دارد. به این معنا که انتخابات برگزار می‌شود و شور و شوق زیادی هم به وجود می‌آید (می‌آمد) و پس از آن، فرد منتخب با افتخار اعلام می‌کند که قرار است کابینه‌ای فراجناحی داشته باشد. مستقل از این‌که این ادعا چقدر عملی است، اصل این اصطلاح یک شوخی تلخ است. فرض کنید به مردم بگوییم شما بیایید بگویید کدام جناح را قبول دارید و بعد از صرف هزینه و بحث و دعوا و انتخابات، بگوییم: خب. حالا که مشخص شد کدام جناح را قبول دارید، ما هم‌چنان می‌خواهیم از عقلا و شایستگان هر دو جناح استفاده کنیم!

در شرایطی که چنین فرهنگی – حداقل در حد ادعا – وجود دارد، احزاب سیاسی این امید را دارند که در صورت داشتن پایگاه رأی قوی، حتی در صورت شکست خوردن، برای دریافت سهم کوچکی از کابینه یا تیم مدیریتی رئیس‌جمهور جدید چانه‌زنی کنند. در واقع یکی از انگیزه‌های احزاب اصلاح‌طلب را می‌توان این دانست که آن‌ها در عین این‌که می‌دانستند چارچوب کلی بازی تغییر نخواهد کرد،‌ دوست داشتند رأی بیشتری داشته باشند تا بعداً بتوانند امتیازخواهی کنندو حفره یا سوراخ‌هایی در ساختار قدرت به دست بیاورند و دست‌شان به کلی از میز بازی قطع نشود.

البته می‌دانیم نتیجه‌ای که اتفاق افتاد، متفاوت بود. اکنون جناح مقابل می‌توانند ادعا کنند که اصلاح‌طلبان اساساً پایگاهی در بین مردم ندارند که اگر داشتند، دعوت‌شان نتیجه‌ی بهتری می‌داد و جایگاه دوم پس از رئيس‌جمهور را در اختیار آراء باطله قرار نمی‌دادند (حتماً شنیده‌اید که به شوخی می‌گویند، اگر رئیسی بخواهد دولت ائتلاف ملی تشکیل دهد و چیزی شبیه طرح آشتی شکل بگیرد،َ لازم است با آراء باطله ائتلاف کند). البته اکنون بخشی از اصلاح‌طلبان صدا بلند کرده‌اند که «ما در این انتخابات نماینده نداشتیم.» اما وقتی کسی شرکت در انتخابات و رأی دادن به یک نامزد خاص را تشویق می‌کند، حق ندارد بعداً چنین ادعایی را مطرح کند (برخی اصلاح‌طلبان می‌گویند این انتخاب ناگزیر ما بوده است. اما یادمان نرود که اساساً‌ بخشی از فلسفه‌ی اصلاح، پناه بردن به انتخاب‌های ناگزیر است و نمی‌توانند با تکیه بر چنین ادعایی، کاهش وزن سیاسی خود را پنهان یا انکار کنند).

نمی‌دانم آینده‌ی سیاسی ایران چگونه خواهد شد. دانسته‌هایم هم محدود به حرف‌های پراکنده‌ای است که از برخی دوستان اصلاح‌طلب در این‌جا و آن‌جا  شنیده‌ام. البته که «مملکت خودشان» است اما کاش یک نکته را مد نظر قرار دهند تا دوام سفره‌شان بیشتر باشد و مدت بیشتری بتوانند بر «ببر قدرت» سوار بمانند.

این‌که فاصله‌ی آن‌چه اصلاح‌طلبان خواسته‌اند و گفته‌اند و آن‌چه مردم می‌خواهند، همواره فاصله‌ی زیادی داشته‌ است. بسیاری از ما مردم، از جمله کسانی مثل من که در سال‌ ۹۲ یا ۹۶ یا سال‌های قبل به ایشان رأی داد‌ه‌ و رأی دادن به آن‌ها را تبلیغ کرده‌ایم، آن‌ها را نماینده‌ی اندیشه‌ی خود نمی‌دانسته‌ایم. اما در میان گزینه‌های موجود، حضور آن‌ها را در قدرت ترجیح داده‌ بودیم (این‌ها را در سال‌های دور هم نوشته بودم). هنوز هم معتقدم آن تصمیم‌ها با داده‌هایی که در‌ آن زمان داشته‌ایم درست بوده، اما در طول سال‌های اخیر داده‌های دیگری تولید شد و در اختیار مردم قرار گرفت که باعث شد تصمیم بخش بزرگی از مردم برای انتخاب ۱۴۰۰ با رویه‌ای که در دوره‌های قبل طی می‌کردند متفاوت باشد.

نکته‌ی تلخ این‌جاست که غالب تحلیل‌هایی که اصلاح‌طلبان پس از انتخابات منتشر کرده‌اند بر این نکته‌ها استوار شده که «باید کار تشکیلاتی بیشتری بکنیم» و یا این‌که «باید گفتمان اصلاح‌طلبی را تقویت و تثبیت کنیم و در جامعه رواج دهیم.»

کمتر کسی گفت که «باید کار مطالعاتی انجام دهیم و سعی کنیم بفهمیم که مردم چه می‌خواهند و هر یک از خواسته‌هایشان برایشان در چه اولویتی قرار دارد.» حتی کسی نپرسید «آیا فعالیت اصلاح‌طلبان در ایران دچار نقص سیستمی و ساختاری نیست؟»

تفکر بسیاری از اصلاح‌طلبان، هم‌چنان «Educate کردن و آموزش دادن» مردم است. انگار یک دستگاه قدرتمند فکری و سیاسی وجود دارد که مردم باید آن را فرا بگیرند و بر اساس آن رفتار کنند. متأسفانه واژه‌ی «سیاست» هم که در ریشه به «رام کردن اسب» اشاره دارد، بیشتر به همین همین روش و منش اصلاح‌طلبان و اصول‌گرایان نزدیک است.

ای کاش سیاستمداران ما (لااقل اصلاح‌طلبان)‌ اکنون که توسط ملت و حاکمیت به کناری رانده شده‌اند و مدتی دسترسی کافی به میز و امتیاز ندارند، به معنای انگلیسی و لاتین سیاست (Politics / Politikos) بازگردند. Politics در مفهوم شهروندی ریشه دارد و به رتق و فتق امور شهروندان اشاره می‌کند. در Politics در واقع شهروندان در مسند قدرتند و Politicians در موضع خدمت. اما در سیاست، شهروندان اسب‌هایی هستند که باید توسط سیاستمداران رام شوند.

بودن در میان مردم و مطالعه‌‌ی خواسته‌های ما مردم سخت نیست. سیاستمداران نباید در پی آموزش مردم باشند. بلکه پیگیر خواسته‌های مردم و زبان بلند و گویای مردم باشند.

سیاست،‌ به معنای دقیق آن، هنر Leadership نیست، بلکه هنر Followership‌ است: دنبال مردم رفتن. کمی برای اهل سیاست درد دارد، اما اگر طعم پول و قدرت را می‌پسندند و طولانی نشستن بر سر این سفره را می‌خواهند، ناگزیرند این قاعده‌ را بپذیرند و به خاطر داشته باشند.

کاش این بار، بودجه‌هایی را که برای متن‌نویسی، گوست‌رایتینگ، تولید خبر و پرکردن اتاق‌های کلاب‌هاوس هزینه کردند، برای مطالعه‌ی پژوهشی هزینه کنند. نتیجه هر چه باشد، از فاجعه‌ای که این بار برای اصلاح‌طلبان رقم خورد بهتر خواهد بود.

پی‌نوشت: برخی مانند خاتمی اعلام کردند که هدفشان ایجاد فاصله با براندازان است. اما اگر صرفاً همین هدف را داشتند، می‌شد از گزینه‌ی «عدم دعوت به شرکت در انتخابات» استفاده کنند که با گزینه‌ی «دعوت به عدم شرکت در انتخابات» تفاوت دارد. درست همان‌طور که شورای نگهبان سال‌هاست از روش «عدم احراز صلاحیت» استفاده می‌کند و تأکید می‌کند که عدم احراز صلاحیت به معنای «احراز عدم صلاحیت» نیست.

چگونه پروژه‌های اطلاعاتی شکست می‌خورند؟

«یا ما داریم یه کاری رو غلط انجام می‌دیم، یا همه‌ی این معترضین دیوونن. اما آخه تعداد این معترضین خیلی زیاده. یعنی همه‌شون دیوونن؟»

این‌ها جمله‌های محمدرضا پهلویه. در روز پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت سال ۵۷. این جمله‌ها رو در کتاب Why Intelligence Fails خوندم. نویسنده‌ی کتاب، رابرت جرویس، الان که دارم این متن رو می‌نویسم ۸۱ سالشه.

چندان اهل خوندن کتاب‌های سیاسی نیستم. اما عنوان فرعی این کتاب جوری بود که نمی‌شد در برابر خوندنش مقاومت کنم: «درس‌هایی از انقلاب ایران و جنگ عراق.»

Why intelligence Fails

ماجرای کتاب جالبه. ظاهراً در آخرین ماه‌های حکومت شاه،‌کنگره‌ی آمریکا از باب بووی (Bob Bowie) که از مدیران ارشد CIA بوده و مرکزی به اسم NFAC یا National Foreign Assessment Center رو اداره می‌کرده، درخواست می‌کنه که در مقابل کنگره حاضر بشه و درباره‌ی وضعیت ایران شهادت بده.

باب بووی در این جلسه حاضر میشه و میگه: «با وجودی که ناآرامی‌هایی در ایران وجود داره، اوضاع خوبه و همه چیز آروم میشه.»

هنوز چند هفته از این گزارش نگذشته بوده که اوضاع ایران بیشتر به هم می‌ریزه و سراسیمگی شاه هم در تغییر دولت مشهود میشه. باب بووی یک کار جالب انجام میده که به نظرم درس مدیریتی جالبی برای ما (نه فقط در سیاست،‌ بلکه برای مدیران کسب و کار) داره. رابرت جرویس (که اون موقع حدود ۴۰ سالش بوده)‌ رو دعوت می‌کنه و بهش یه پروژه‌ی پژوهشی میده. وسط اون به هم ریختگی‌ها.

می‌گه: بهت دسترسی می‌دم تمام گزارش‌های CIA راجع به ایران رو بخونی. هر چی ساواک برای ما فرستاده رو هم بخونی. همه رو کنار هم بذاری بگی چرا ما نفهمیدیم اوضاع ایران به هم ریخته و شاه داره قدرت رو از دست میده. بووی وظیفه‌ی تحلیل وضعیت کشورهای دیگه رو هم بر عهده داشته و براش مهم بوده که بفهمه چی رو نفهمیده و روشش در چه جاهایی غلط بوده.

جرویس یک گزارش کامل تنظیم می‌کنه و ارائه می‌ده که نسخه‌ی کاملش در این کتاب هست. کار حرفه‌ای جرویس اینه که گزارش رو دستکاری نکرده و بعد از سه دهه، اومده گزارش خودش رو هم دوباره تحلیل و عارضه‌یابی کرده و گفته چه بخش‌هایی از تحلیلش درست بوده و چه بخش‌هایی نادرست و خودش چه خطاهایی در تحلیل و ارزیابی خطاهای تیمِ بووی داشته.

بسیاری از روایت‌هایی که ما از سقوط شاه می‌شنویم، به دخالت‌های قدرت‌های دیگه اشاره می‌کنه یا گرون شدن نفت و دشمن شدن قدرت‌های بزرگ با ایران یا حرف‌هایی مثل این‌که «ایران قوی شده بود و می‌خواستن ما نباشیم.» به نظرم خوندن این کتاب می‌تونه کمک کنه روایت واقع‌بینانه‌تری از سقوط شاه داشته باشیم.

توی این گزارش‌ها می‌بینیم که واقعاً سهم خود شاه در مسیری که طی شده کم نبوده و این نوع توهم توطئه که گاهی سلطنت‌طلب‌ها مطرح می‌کنن و گاهی تئوریسین‌های اصول‌گرا در پوشش اصطلاحاتی مثل ژئوپلتیک به خوردمون می‌دن، حتی اگر بخش کوچکی از واقعیت رو در خودش داشته باشه، نسبت نزدیکی به کل واقعیت نداره.

پذیرفتن این باورهای کهنه، فقط یک خطا در تحلیل تاریخ نیست. بلکه باعث می‌شه امروز هم جهان اطراف‌مون رو به شکل نادرستی بفهمیم و این قطعاً می‌تونه هزینه‌های بزرگ و جبران‌ناپذیری ایجاد کنه.

بررسی‌های CIA‌ در اون مقطع نشون میده که شاه شدیداً‌ معتقد بوده دشمن خارجی داره تهدیدش می‌کنه یا این‌که آمریکا و انگلیس،‌ طرح ریخته‌ان که سرنگونش کنن. دیدن این‌که چطور خود آمریکایی‌ها در اسناد محرمانه‌شون از این نگاه شاه تعجب می‌کنن جالبه.

از طرف دیگه، هم CIA و هم ساواک، مکانیزم‌های بسیار پیچیده‌ای برای گردآوری اطلاعات (Intelligence) داشتن. و جرویس یه جا اشاره می‌کنه که اگر شاه و CIA همه‌ی این گزارش‌ها رو کنار می‌ذاشتن و وسط خیابون می‌رفتیم با آدم‌ها حرف می‌زدیم، اطلاعات بسیار ارزشمندتری به دست میاوردیم.

یادمه سال‌های دور، یه بار به عنوان تسهیل‌گر به یک شرکت دعوت شده بودم. بحث این بود که چرا انگیزه‌ی نیروی انسانی کمه. ده تا مدیر توی جلسه بودن و با هم بحث می‌کردن و من هم به عنوان تسهیل‌گر بیرونی، داشتم به اداره‌ی جمع کمک می‌کردم. آخرش که جلسه تموم شد، آبدارچی که چای میاورد من رو صدا کرد و گفت: آقای مهندس. آقای مهندس. من نمی‌فهمم اینا چی میگن. اما بذار برات بگم چه خبره. هفت یا هشت مورد از مشکلات کارکنان شرکت رو گفت. تمام لیستی که مدیران درآورده بودن جزو موادی بود که آبدارچی گفت. دو مورد هم آبدارچی گفت که مدیرعامل و مدیران ارشد نمی‌فهمیدن. بعضی از بخش‌های کتاب رو که می‌خوندم، این خاطره برام تداعی می‌شد.

یه جای کتاب، جرویس حرف جالبی می‌زنه. میگه: اولین درس سیاست اینه که اصلاحات از بالا شکست می‌خوره. شاه دلش به انقلاب سفید خوش بود. اصلاحات باید از پایین باشه. منظورش اینه که اجازه داده بشه مردم خواسته‌هاشون رو بگن و مطالبه‌گری کنن و حکومت سعی کنه بین حفظ وضعیت موجود و تأمین خواسته‌های مردم یک نقطه‌ی تعادل پیدا کنه (چون نمیشه به شکل لحظه‌ای، تمام وضعیت موجود رو نفی کنه و همه‌ی خواسته‌های مردم رو اجرا کنه).

کتاب طولانیه و گاهی خسته‌کننده میشه. اما خوندنش برای من جالب بود. قرار نبود همه‌اش رو بخونم. اما همین‌طور که در حال خوندنش بودم یک لحظه متوجه شدم به صفحه‌ی آخر رسیده‌ام.

ساعتی برای نابینایان

به نظرم حجم مطالب سیاسی-اجتماعی خیلی زیاد شد. حیفه ما که از سفره‌ی قدرت نانی نمی‌بریم، کام‌‌مون رو بیش از این با چنین مباحثی تلخ کنیم.

برای این‌که فضا عوض بشه، گفتم یک ساعت رو که برای عزیزان نابینا یا کم‌بینا طراحی شده نشون‌تون بدم. شاید ندیده باشید. البته این ساعت،‌ برای افراد بسیاری می‌تونه مفید باشه. چون هم طراحی زیبایی داره و هم در جلسات و سخنرانی‌ها می‌شه بدون این‌که چشم به ساعت بندازیم، صرفاً با لمس کردنش از زمان مطلع بشیم.

من خیلی از طراحیش لذت بردم و امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید. اگر عبارت Bradley Timepiece‌ رو سرچ کنید، تصاویر و توضیحات زیادی درباره‌ی این ساعت می‌بینید.

Bradley Timepiece blank

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


3 نظر بر روی پست “خرده‌ریزهای این چند وقت | عکاس برنی سندرز، شکست پروژه‌های اطلاعاتی، ساعت نابینایان

  • آرام گفت:

    چقدر لذت بردم.
    ممنون گزارش پرمحتوایی بود.
    یه دوره تاریخ زندگی معاصرمون تداعی شد.
    ای کاش غرضها بی غرضتر بود. شاید اونوقت واقعیتها کمتر نادیده گرفته میشد.
    درباره پیچیدگی زیاد سیستمهای عملکردی تجربه شخصی نشون میده که اتفاقا دلخوشی مدیران به این سیستمها یا روشهای کار بیش از حد سختگیرانه و دارای زواید باعث خطاهای بیشتر و فرسایش بالاتر میشه.

  • مریم گفت:

    سلام محمدرضا . خیلی عالی نوشتی . همین درد را حس می کردم ولی قدرت تجزیه و تحلیل حسم را و بیانش را نداشتم . خوشحالم که شما این قدر شفاف حس و بیان کردی
    روش علمی راه حل بشر برای مقابله با خیلی از مشکلاتش بوده و از وقتی فراگیر شد، جامعه انسانی تفاوت چشمگیری را شاهد شد.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser