دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

پایان یک پرونده: گزارشی در مورد تراست زون

پیش نوشت یک: آنچه در اینجا می‌بینید گزارشی مربوط به سرنوشت ایده‌ی تراست زون است که حدود ۳ سال از تولد آن می‌گذرد و آنچه امروز می‌خوانید تقریباً بیانیه‌ی مرگ آن است. شاید برای دوستانی که این فرصت را نداشته‌ام که از سه سال پیش تا کنون کنار هم باشیم، چنین داستانی، طولانی، خسته‌کننده و نامربوط به نظر برسد. این یک تعارف نیست. مطمئن هستم برای خیلی از عزیزانم که این نوشته را می‌خوانند، چنین خواهد بود.

پیش نوشت دو: دلایل زیادی وجود داشت که این گزارش را ننویسم.

شاید یکی از آن دلایل این باشد که سعی می‌کنم تلخ ننویسم. آنها که از نزدیک من را می‌شناسند می‌دانند که گاهی، در شرایطی که بسیاری از افراد دیگر، انگیزه‌ی نفس کشیدن و ادامه‌ی زندگی هم پیدا نمی‌کنند، آمده‌ام و نوشته‌ام و شوخی کرده‌ام و حرف زده‌ام تا خودم هم در کنار دوستانم، سختی‌ها و تلخی‌ها را فراموش کنم.

دلایل دیگری هم هست.

از جمله اینکه برای عموم انسان‌ها حرف زدن از پیروزی‌هایشان راحت‌تر از حرف‌ زدن از شکست‌هایشان است و آنچه من امروز می‌نویسم، بیش از آنکه طعم پیروزی داشته باشد، آغشته به طعم تلخ شکست است.

در کنار دلایل فوق و ده‌ها دلیل دیگر که نمی‌نویسم و نمی‌گویم، دو دلیل وجود دارد که باعث می‌شود این گزارش را بنویسم.

نخست اینکه خواننده‌ی روزنوشته‌ها – امیدوارم که درست حدس زده باشم  – من را به صراحت و صداقت می‌شناسد و می‌داند که در گفتن و نوشتن، در مورد خودم و دیگران، ملاحظه ندارم.

منطقی نیست حالا که یکی از پروژه‌هایی که دل به آن بسته بودم و به آن مفتخر بودم متوقف شده است، بی‌صدا و بدون توضیح از کنارش بگذرم. هر چند این اعترافات، احساس خوبی برای خودم (یا مخاطب) ایجاد نکند.

دوم اینکه فکر می‌کنم در این ماجرا درس‌هایی هست که بیان آن‌ها باعث می‌شود دیگرانی که پس از من، به سراغ چنین ایده‌هایی می‌روند، با لحاظ کردن آنها، اشتباهات من را تکرار نکنند و شاید مسیری متفاوت برای پیاده سازی ایده‌های خوب بیابند و ضعف‌های ایده‌ی من را برطرف کنند.

پیش نوشت سه: برای دوستانی که متن اولیه‌ی تراست زون را فراموش کرده‌اند، تصویر آن را در اینجا می‌گذارم. همچنین لوگویی که چند سال قبل، به صورت خیلی ابتدایی و شتاب‌زده در زیرزمین دفتر کارمان طراحی شد و قرار بود آغاز حرکتی جدید باشد.

لوگو سایت تراست زون - محمدرضا شعبانعلی

متن اولیه معرفی سایت تراست زون - محمدرضا شعبانعلیپیش‌نوشت چهار: دو روز پیش، همکارانم بودجه دوازده ماه آتی را برایم ارسال کردند و در بین آن، بودجه‌ی تراست زون هم بود. عددی که نسبت به اعداد دیگر بسیار کوچک بود. صرفاً چند میلیون تومان که باید برای Server و ترافیک هزینه می‌شد. قبلاً تغییر ظاهر سایت هم در برنامه بود و برای آن ماژول‌هایی هم نوشته و تولید شده بود که چند ماه قبل، تصمیم گرفتیم آن کارها را متوقف کنیم.

بچه‌ها که علاقه‌ی من به Trustzone را می‌دانستند، با ریزترین فونت ممکن، در زیر فایل نوشته بودند:

البته پیشنهاد ما، متوقف شدن تراست زون در تاریخ سررسید قرارداد Host حدود یک ماه دیگر است.

واقعیت این است که من هم به همین نتیجه رسیده بودم و فقط شاید ملاحظات عاطفی، باعث به تاخیر انداختن این تصمیم شده بود.

در نهایت، تقریباً بدون اینکه هیچ‌کس در این مورد به صورت شفاهی صحبتی کند، در قالب چند ایمیل و به صورت بسیار مسکوت، متوقف شدن تراست زون تصویب شد و سایت، قاعدتاً در تاریخ سررسید قرارداد آن (که کمتر از یک ماه دیگر است) غیرفعال خواهد شد.

البته به تدریج، مقدمات کار فراهم شده بود و تنها فایلی که روی تراست زون باقی مانده بود و باید جابجا می‌شد، فایل‌های مذاکره تلفنی بود که همین روزها، هم‌زمان با آن تصمیم به محل جدید در متمم منتقل شد.

گزارشی از تراست زون:

تراست زون قرار بود فروشگاهی مبتنی بر اعتماد باشد. هر کس خواست کتاب یا فایل صوتی یا محصول دیجیتال مورد نظر خود را دانلود کند و استفاده کند و اگر راضی بود هزینه‌ی آن را پرداخت کند.

اگر هم کسی توانایی مالی نداشت، هرگز این هزینه را پرداخت نکند و تصمیم‌گیری در این زمینه هم بر عهده‌ی خود فرد گذاشته شده بود.

تراست زون قرار نبود فقط حاوی محصولات محمدرضا شعبانعلی باشد. قرار بود جایی باشد که بتواند در قالب فروش محصولات دیجیتال، برای دیگران درآمد و شغل ایجاد کند.

در زمان راه اندازی تراست زون، من به سراغ تعدادی از دوستان ناشر و نویسنده و تولیدکننده‌ی محتوا رفتم.

به هر کدام که ایده تراست زون را توضیح دادم گفتند:‌ آفرین. آفرین. عالی است. خوب است. بهتر از این نمی‌شود.

تو یک سال کار کن، اگر خوب بود ما هم بخشی از محصولاتمان را آنجا عرضه می‌کنیم!

البته دوستانی هم بودند که پیشنهاد کردند برخی از محصولاتشان که قبلاً فروش جدی نداشته و عملاً در بازار شکست خورده است را، در تراست زون عرضه کنند که طبیعتاً من موافق نبودم.

حاصل این شد که تصمیم گرفتم کار را با چند فایل صوتی شروع کنم و پس از اینکه دیدیم چنین ایده‌ای تا چه حد موفق است، شکل عمومی‌تری از آن را طراحی و اجرا کنیم و تراست زون از یک فروشگاه دیجیتال، به یک پلتفرم برای فروش مبتنی بر اعتماد محصولات تبدیل شود.

اما اجازه بدهید در مورد روند مالی تراست زون هم توضیحاتی بنویسم:

تراست زون در ماه‌های اول، ظاهراً مسیر موفقیت را طی می‌کرد.

بیش از ۹۰% کسانی که فایل‌ها را دانلود می‌کردند هزینه‌ی آن را پرداخت می‌کردند.

از ۱۰% باقیمانده‌ هم، نمونه‌های متعددی را می‌دیدید که کامنت می‌گذاشتند ما دانلود کرده‌ایم و بعداً هر زمان بتوانیم هزینه‌ی آن را می‌دهیم. لطفاً ما را در آمارها و تصمیم‌گیری‌های خود، جزو دانلودهای رایگان حساب نکنید.

برخی هم با ایمیل، اظهار لطف می‌کردند و یا توضیح می‌دادند که خوشحال هستند که می‌توانند بدون پرداخت هزینه، از فایل‌ها استفاده کنند.

به نظر می‌آمد که این مدل، مدلی موفق و یا لااقل اجرایی باشد.

من آن زمان، گزارشی از وضعیت امیدبخش تراست زون منتشر کردم و آرزو کردم که حداقل در فضای آنلاین، که فراهم کردن چنین زیرساخت‌هایی امکان‌پذیرتر است، این نوع کارها بیشتر انجام شود.

به تدریج، هر هفته که می‌گذشت درصد پرداخت‌ها به نسبت دانلودها کاهش پیدا می‌کرد و پس از مدتی نه چندان طولانی، درصد پرداخت‌ها به عددی بسیار کوچک‌تر از ۱% دانلودها رسید.

خطرناک‌ترین پروژه (از لحاظ اقتصادی و تحمیل هزینه‌های ترافیک) هم، پروژه‌ی فایل صوتی عزت نفس بود که به شکلی بسیار گسترده دانلود می‌شد و مواردی بسیار معدود بود که هزینه‌ی آن را پرداخت کردند. در حدی که می‌توانم از حفظ تقریباً نام تمام کسانی را که هزینه‌ی عزت نفس را پرداخت کرده‌اند برای شما بگویم!

این در حالی است که بالاترین آمار دانلود فایل صوتی در طول زندگی مجازی من طی ده سال گذشته، متعلق به فایل صوتی عزت نفس (مسیر اصلی) بوده است و هیچ‌یک از فایل‌های رادیو مذاکره هم (که دانلود خیلی بالایی دارند)‌ نتوانسته‌اند از لحاظ آماری حتی به آن، نزدیک شوند!

دقت داشته باشید که من از هزینه‌های پرداخت شده می‌گویم و نه هزینه فرصت.

من کاری ندارم که اگر می‌خواستم به سبک رایج کار کنم (که البته ایرادی هم ندارد) همان سه ساعت را ۵۰ بار تکرار می‌کردم و مثل سبزی فروشی، دسته‌ی اول را با یک قیمت و دسته‌ی دوم رو با یک قیمت و مانده‌ی تره‌بار را هم با قرعه کشی به دیگران می‌فروختم و تجربه نشان می‌دهد که در این حالت، از چند صد میلیون تومان پول صحبت می‌کنیم.

(البته اعتراف می‌کنم که من هم سالها در آموزش مذاکره، چنین رویه‌ای از تکرار آموزش را انتخاب کرده‌ بودم. البته نه با رهیافت سبزی فروشی. با قیمت ثابت مشخص: رهیافت هندوانه فروشی)

خود من آن زمان که به سراغ بازنشستگی خودخواسته نرفته بودم و هنوز در کلاس‌ها و سمینارها و محل‌های عمومی حاضر می‌شدم، صدها نفر را دیدم که می‌گفتند فایل صوتی عزت نفس را خریداری کرده‌اند و گوش کرده‌اند و از آن تشکر می‌کردند.

آنها لحظه‌ای هم در ذهن خود تصور نمی‌کردند که من نام تک تک افرادی که برای این محصول پول داده‌اند را حفظ هستم.

احتمالاً‌ فکر می‌کردند هزاران نفر، هزینه پرداخت کرده‌اند و الان معلوم نیست که چه کسی پول داده و چه کسی نداده و اینها هم راحت می‌توانند خودشان را خریدار محصول معرفی کنند.

قاعدتاً من هم استقبال می‌کردم. هم از حمایت مالی آنها از تراست زون و هم از اینکه فایل را گوش داده‌اند!

و در دل خودم می‌گفتم کاش لااقل می‌دانستید که این شکل از اظهار نظر غیرواقعی (در واقع دروغ)، خود هزینه کردن از کیسه‌ی عزت نفس شماست!

جالب اینجاست در راه اندازی متمم، دقیقاً همان گروه دوستان، در روزنوشته‌ها کامنت می‌گذاشتند که: ما که داشتیم از طریق تراست زون پول می‌دادیم. پول اجباری در متمم چرا؟

البته در این میان، دوستانی هم بودند که حتی چون مثلاً هفت یا هشت مورد فایل را به دوستان‌شان داده بودند، هشت بار پرداخت کرده‌ بودند. تعدادشان کم است. اما آنها را به خوبی می‌شناسم و می‌دانم که آنها هم این کار را نکرده‌اند که الان اینجا از آنها تشکر کنم یا نام ببرم. اگر چه به بهانه‌های دیگر، تا حدی که فرصتی دست داده این کار را کرده‌ام.

 تراست زون که فکر می‌کردیم قرار است سودآور (یا در بدترین حالت، سر به سر)‌ باشد، به یک Cost Center یا مرکز هزینه تبدیل شد و هزینه‌های میلیونی نگهداری آن، به هزینه‌های میلیونی‌تر نگهداری روزنوشته‌ها و رادیو مذاکره اضافه شد (قبلاً‌ فکر می‌کردم که قرار است تراست زون، هزینه‌ی روزنوشته‌ها و رادیو مذاکره را تامین کند).

در نهایت تصمیم گرفتیم به جای عرضه‌ی فایل‌های صوتی تراست زون با دو گزینه‌ی دانلود رایگان یا دانلود در ازاء پرداخت با هزینه، همه‌‌ی آنها را به روی متمم منتقل کنیم و دانلود هم، صرفاً به صورت رایگان امکان‌پذیر باشد. چون چند صد هزار تومان فروش سالیانه و در مقابل چند میلیون‌تومان هزینه نگهداری، توجیه نداشت و احساس کردیم که بهتر است از آن چند صد هزار تومان صرف نظر کنیم و متمم بار این کار را تحمل کند.

به این شکل، پروژه‌ی تراست زون بسته شد و من که هیچ‌وقت دوست نداشتم چنین خبری را بنویسم (هم به خاطر ایده‌ی تراست زون که فرزند خودم بود و هم به خاطر اینکه گزارش در مورد سوء استفاده از اعتماد گزارشی دوست داشتنی نیست) برای شما این گزارش را نوشتم.

امروز که با شما صحبت می‌کنم، درس‌های زیادی آموخته‌ام که دوست داشتم برای شما هم بنویسم.

ممکن است با بعضی از آموخته‌های من موافق نباشید.

این هم طبیعی است. ذهنیت‌ها، باورها، گذشته، سابقه و دانسته‌های ما با یکدیگر فرق می‌کند و ضمناً آموخته‌های ما از رویدادها هم تا حد زیادی تابع آموخته‌های قبلی ما است.

اما لطفاً این آموخته‌ها و حرف‌ها و گزارش‌ها را به عنوان حرف‌های کسی بشنوید که:

  • از جمله جوان‌های کم‌تجربه‌ای نیست که به خاطر قهر کردن با پدر و مادر هوس کارآفرینی دیجیتال به سرش زده باشد.
  • از جمله کسانی نیست که با خواندن چند کتاب یا شرکت در چند رویداد استارت آپی و کمی پول خرج کردن، به راه اندازی استارت آپ تشویق شده باشد.
  • تجربه‌هایش به فضای مجازی محدود نیست و کسب و کارهای فیزیکی هم که خود خلق و راه اندازی کرده، هنوز در حال فعالیت هستند.
  • تجربه‌های مجازی که “هنوز شکست نخورده‌اند” هم دارد و بنابراین، دو سمت سکه‌ را تا حدی دیده است.
  • ارتباط بسیار نزدیک با انواع افراد و کسب و کارها و سازمان‌های فعال در حوزه‌ی تکنولوژی داشته و دارد.
  • چند سال استراتژی درس داده و هنوز هم، طرف مشورت دوستان زیادی – نه از میان شرکتهای زیرپله‌ای، چنانکه برخی همکاران هر روز با غرور و افتخار در مورد خودشان می‌گویند – قرار دارد.

و با همه‌ی اینها، به خاطر داشته باشید که هیچ یک از نکات فوق، به این معنا نیست که حرف‌ها و قضاوت‌ها و آموخته‌های من به واقعیت نزدیک است. فقط می‌خواهم بگویم که کاش به سادگی هم از کنار آنها عبور نکنیم.

بدیهی است که مثل همیشه آماده‌ام تا راجع به جزئیات هر کدام از آنها، در کامنت‌ها یا در قالب پست جداگانه، صحبت و گفتگو کنیم.

آموخته‌ی اول: تشخیص نقطه‌ی توقف بسیار مهم است.

همیشه گفته‌ام که کسانی که فقط از پشتکار و تلاش و ادامه دادن و متوقف نشدن می‌گویند و ده‌ها داستان انگیزشی مثل ادیسون تعریف می‌کنند که ده هزار لامپ را ساخت و به نتیجه نرسید و متوقف نشد، در نگاه من، به دنبال تربیت انسان‌های موفق نیستند.

آنها می‌خواهند تعدادی “الاغ چشم بسته” و یا “اسب عصاری” تربیت کنند که فقط دویدن را می‌داند و این اسب عصاری در مدرن‌ترین شکل آن، از باکسر جلو‌تر نخواهد رفت که تحسین می‌شود. اما تغییری در زندگی خود و در محیط و در جامعه‌اش ایجاد نمی‌کند.

سمت دیگر ادامه دادن، متوقف شدن است.

مدتی است که قصد داشتم چنین گزارشی را بنویسم و دوستان زیادی می‌گفتند کاش ننویسی. کاش ادامه بدهی. کاش نگویی که این کار را انجام داده‌ای و شکست خورده است.

اما باور من بر این بوده و هست که متوقف کردن تلاشی که نتیجه نمی‌دهد در حد ادامه دادن شکستی که هم‌چنان امید به نتیجه در آن هست مقدس و هوشمندانه است و البته مرز باریکی در بین این دو وجود دارد که تشخیص آن ساده نیست.

بارها دیده‌ام که در این جور بحث‌ها، می‌پرسند: خوب. ما از کجا بدانیم در کدام حالت هستیم؟

پاسخِ تلخ و درست این است که هیچ‌کس نمی‌تواند این را بگوید. فقط دانش و تجربه و شهود شخصی می‌تواند کمک کند.

اگر هم کسی مدعی بود که پاسخ را می‌داند، بدانید که به جیب شما طمع بسته است.

یک بار به شوخی (و البته به عنوان فکت) به یکی از دوستان می‌گفتم:

از لحاظ آمار و احتمال، افراد کمی هستند که ازدواج،‌ زندگی آنها را دچار تحول اساسی نکند و در واقع، روند زندگی آنها قبل و بعد از ازدواج یکسان باشد.

ضمناً تجربه‌ی شخصی من نشان می‌دهد که این تحول، واقعاً اساسی است. یعنی یا یک زندگی جدید را تجربه می‌کنی که همیشه شکرگزار آن هستی و آرزو می‌کنی که همه آن را تجربه کنند، یا چنان به لجن کشیده می‌شوی که فقط ترس از عقوبت، تو را از خودکشی یا طلاق باز می‌دارد.

پرسید: از کجا می‌شود فهمید که کدام سرنوشت در انتظار ماست؟

داشتم می‌گفتم: به نظرم کسی که صداقت داشته باشد به تو خواهد گفت: با ازدواج کردن متوجه می‌شوی!

همه‌ی اینها را گفتم که بگویم: از متوقف شدن و از رها کردن تلاش، نترسیم.

حرف واعظان موفقیت را که از تلاش و تلاش و تلاش و تکرار می‌گویند، جز فریبی بیش ندانیم.

آن جریان قطره‌‌ای هم که در ادبیات ما، آنقدر بر سر سنگ افتاد که آن را سوراخ کرد، اگر مثل یه قطره‌ی آدم حسابی، مسیر خود را می‌رفت یا به ابرها رسیده بود و یا به دریا و عمر در مبارزه با سنگ نمی‌گذراند!

جمله‌ی واقعی‌تر (که البته خیلی مشتری ندارد)‌این است که:

همیشه دو گزینه وجود دارد:

* یا با وجود شکست خوردن یا ندیدن نشانه‌های موفقیت، باز هم باید ادامه دهی.

* یا با توجه به شکست‌ها و حتی با دیدن نشانه‌های موفقیت، بهتر است متوقف شوی.

هیچ کس هم جز تو نمی‌داند کدام گزینه درست است!

(من همین واقعیت‌ها را گفتم که ثروتمند نشدم! اگر فقط اولی را می‌گفتم الان به جرگه‌ی سخنرانان انگیزشی تبدیل شده بودم و اگر فقط دومی را می‌نوشتم، به یک نویسنده‌ی رمانتیک!)

آموخته‌ی دوم: ارائه‌ی تصویر کودکانه از دنیای اطراف، یا ساده لوحی است یا فریب.

اگر امروز به من بگویند که روزی قرار است در این کشور، مردم در ازاء دریافت هر وعده غذا، فقط یکدیگر را ببوسند و در آغوش بگیرند و بروند، همین امروز از کشور فرار خواهم کرد.

چون یا گوینده عمداً آمده است که من (یا همه) را فریب دهد و یا اینکه حتی اگر چنین اتفاقی بیفتد، چنان جامعه‌ای یوتوپیا و مدینه‌ی فاضله نیست. مرکز فساد خواهد بود.

کسانی پیدا می‌شوند که نه تنها بوسه و آغوش می‌دهند، تن فروشی هم می کنند و غذا می‌گیرند و بعد آن غذا را به جای اینکه در داخل کشور عرضه شود، به کشورهای دیگر قاچاق می‌کنند.

من و شما که می‌خواهیم در حد متعارف خود را عرضه کنیم، در انتهای صف بوسه دهندگان، گرسنه و دست خالی خواهیم ماند!

یک تمایل شگفت در برخی فرهنگ‌ها و جوامع وجود دارد که تصویری رویایی و ایده‌آلی از جهان می‌سازند.

این تصویرها طبیعتاً جذاب است، اما از جذاب بودن تا عملی بودن و واقعی بودن راه درازی در پیش است.

کمونیسم نمونه‌ی خوبی از چنین تصویرهای جذابی است که زمانی سایه‌ی سرخ خود را بر نیمی از جهان انداخته بود و هنوز هم کمابیش، در میان دو دسته، می‌توانی ته مانده‌ی آن باورها (و شکل‌های تکامل یافته‌‌ی آن) را ببینی: یکی آنها که عرضه و لیاقتی ندارند و این رویا، می‌تواند به آنها چیزی بدهد.

دیگر کرمِ کتابها و آدمهای اهل مطالعه‌ای که فقط “اهل مطالعه” هستند. آنهایی که برایت از مخروط وارونه‌ی هگل تا هستی و زمان هایدگر را از حفظ می‌گویند و تعریف می‌کنند و از حلقه‌ی فرانکفورت و حلقه‌ی وین چنان راحت و با حرارت صحبت می‌کنند که انگار از حلقه‌ای که در انگشت دست فرو کرده‌اند حرف می‌زنند.

اما اگر یک نانوایی را برای اداره به ایشان بدهی، یا ورشکست خواهند شد یا کارگران، با لگد آنها را به بیرون پرت خواهند کرد.

دنیای واقعی، مکانیزم‌های خودش را دارد. اقتصاد اصول خودش را دارد. کسب و کار قوانین خودش را دارد.

من بر این باور هستم که ایده‌ی تراست زون، اگر شکست خورد، به خاطر این نبود که مردم سوء استفاده‌گر هستند. به خاطر این بود که ایده، غلط بود.

فضا را برای Free-Rider‌ها و موج سواران فراهم می‌کرد.

همان اثر By-stander effect که همیشه گفته‌ام.

قتل بزرگ را نمی‌توانی در یک کوچه‌ی خلوت در حضور یک یا دو رهگذر انجام دهی.

باید در جایی شلوغ مثل میدان سعادت آباد تهران انجام بدهی.

چون وقتی هزار نفر در حال عبور هستند، هیچ‌کس احساس مسئولیت نمی‌کند و هر کس می‌گوید لابد کس دیگری هست که احساس مسئولیت کند و به این شیوه، می‌توانی به سادگی قتل انجام دهی!

در کوچه‌ی خلوت، آن انسان رهگذر، اگر ذره‌ای از انسانیت بویی برده باشد، یا خودش به کمک می‌آید یا فریاد می‌زند یا با پلیس تماس می‌گیرد و به هر حال، بی‌تفاوت عبور نخواهد کرد.

ایده‌ی تراست زون، یک ایده‌ی نادرست بود. چون زیادی رویایی بود.

رایج است که وقتی یک نفر یک پیشنهاد خیلی جذاب می‌دهد و احساس می‌کنند خیلی واقعی نیست می‌گویند: Too good to be true

بیش از آن خوب است که بتوان واقعی بودنش را باور کرد.

در مورد بعضی ایده‌ها هم باید گفت: Too good to be practical

بیش از آن خوب است که بتواند عملی باشد!

آیا حرف‌هایم به این معناست که باید از انجام کار خیر صرف نظر کرد؟

قطعاً نه!

کسانی که از نزدیک زندگی من را می‌شناسند باورها و رفتارهای من را در این زمینه می‌دانند.

حرفم این است که این کارها نباید مستقیماً داخل کسب و کار، تعریف شود و به نوعی Integrate (و یکپارچه) شود.

حتی همان CSR یا مسئولیت اجتماعی شرکتها هم که می‌گویند، خوب می‌دانیم که وجه تبلیغی و برندسازی آن، بسیار بیشتر از وجه نگرش سیستمی آن است و اتفاقاً آنها که واقعاً سیستمی فکر می‌کنند و مسئولیت اجتماعی برای خود یا کسب و کارشان احساس می‌کنند، بی صدا و بی‌ریا، به خدمت‌گزاری مشغولند.

آنها که هر روز از “خدمت کردن” حرف می‌زنند و شعر و شعار می‌سازند، احتمالاً دست در جیب دیگران دارند و مجبورند که این چنین موضع بگیرند.

به نظرم، الگوی فعلی الگوی بهتری است.

رادیو مذاکره‌ها و رادیو متمم برای شروع، چند صد ساعت حرف دارند. روزنوشته‌ها انبوهی از حرف‌ها و تجربه‌ها و درس‌ها را دارد و نظرات دوستان هم در زیر نوشته‌ها، در موارد زیادی از نوشته‌های من بهتر و آموزنده‌تر است.

متمم هم بیش از ۵۰% مطالبی که دارد رایگان است.

دیگر نه بحث کار خیر داریم نه اعتماد و بی‌اعتمادی.

یک نفر می‌تواند همه‌ی اینها را ببیند و استفاده کند و به نظرم برای کسی که در خانه‌‌اش کسی هست، یک حرف که هیچ، هزاران حرف در همین میان هست که برایش بس باشد.

آنکس هم که می‌گوید همه‌ی اینها را مورد استفاده قرار داده و از همه‌ی اینها هیچ چیز دستگیرش نشده است و الان فقط مشکلش این است که پول برای استفاده از خدمات آموزشی ندارد، اگر بخواهم صادقانه بگویم باید بگویم: یا دروغ می‌گوید یا آموزش پذیر نیست و بهتر است به دنبال یک زندگی ساده‌ی به دور از فکر و یادگیری و آموزش برود.

آموخته‌ی سوم: در فضای کسب و کار ایران، خصوصاً کسب و کار دیجیتال، نباید انتظار داشته باشید که مخاطب، معماری کسب و کار شما یا مدل کسب و کار شما یا هزینه‌های شما یا ساختار درآمد شما یا استراتژی شما را بفهمد و درک کند.

هنوز در کشور ما، بسیاری از مردم، فرق درآمدزایی آنلاین و کسب و کار آنلاین را نمی‌دانند.

همچنین فرق تبلیغات آنلاین و روابط عمومی آنلاین هم مشخص نیست.

عده‌ای هم نشسته‌اند و مردم را مثل …، از قلمرو آقای سیستروم (اینستاگرام)‌ به قلمرو آقای پاول دوروف (تلگرام)‌ و برعکس، کیش می‌کنند! جالب اینجا که در دو سمت هم یک حرف می‌زنند و در واقع، تقریباً حرفی نمی‌زنند!

در چنین فضایی خیلی از بحث‌های استراتژی و کسب و کار برای عامه‌ی مردم قابل درک نیست.

اینکه یک نفر یک کانال تلگرام راه بیندازد و از طریق آن، تبلیغات جذب کند و حتی ماهی یک میلیارد تومان هم درآمد ایجاد کند، کسب و کار آنلاین نیست. فقط کسب درآمد آنلاین است.

اولی معماری و طراحی و مدل و استراتژی می‌خواهد و مهم‌تر از همه اینکه پایدار و Sustainable است.

دومی، کسب درآمد است که ممکن است هر لحظه، به هر دلیل، رشد یا رونق یا رکود یا توقف را تجربه کند.

مفاهیمی مانند مشتری و مشتری مداری و تعیین خط مشی و ارتباط با مشتری و تعریف بسته‌ی خدمات و محصول و ده‌ها مورد دیگر هم، در آن جایی ندارد.

در چنین فضایی، اگر مردم را بخواهید درگیر این بحث‌ها کنید معمولاً اصطکاک و استهلاک زیادی را تجربه می‌کنید و در نهایت هم به جایی نمی‌رسید.

قدیم، تا از هزینه‌های ترافیک حرف می‌زدم (در مورد رادیو مذاکره یا تراست زون) یکی می‌گفت: آقا! چرا روی Rapid Share نمی‌گذارید؟

یکی می‌گفت: شما که با خیلی از PAP ها رابطه‌ی خوب دارید. مگر به شما سرور مجانی نمی‌دهند؟

یکی می‌گفت: اصلاً‌ من خودم یک سرور ارزان‌تر سراغ دارم بیایید اینجا.

حالا تو می‌ماندی که هزار توضیح دیگر بدهی که دوست من. عزیز من. اینها را که تو می‌گویی من هم می‌دانم. ده‌ها ملاحظه و محاسبه‌ی دیگر کرده‌ام که آن گزینه‌ها را نتوانسته‌ام یا نخواسته‌ام انتخاب کنم.

این تجربه به من در متمم خیلی کمک کرد.

وقتی کسی به من می‌گوید: چرا اینقدر هزینه‌‌ی تیم نرم افزاری می‌دهی؟ راحت می‌گویم: پول مفت دارم!

یا کسی می‌گوید: چرا متمم قیافه‌اش انقدر استاتیک به نظر می‌رسد و آن بالا اسلایدر نداری و این پایین یک چیزی راه نمی‌رود و آن کنار یک چیزکی برق نمی‌زند، می‌گویم: بلد نیستیم آن را بگذاریم!

آن دیگری می‌گوید چرا حجم ویدئو کم است؟ می‌گویم استودیو نداریم!

وقتی می‌گوید: چرا هاست متمم Cloud است؟ می‌گویم نمی‌دانم. گفتند این خوب است. گفتیم لابد خوب است!

می‌گویند چرا برای فلان عکس رویالتی دادید؟ مگر مجانی آن نیست؟ می‌گویم: نمی‌دانستیم که هست!

با اولین جوابی که دم دستم می‌آید – و همیشه هم نادرست است – از کنار بحث عبور می‌کنم.

به نظرم چه در کسب و کار فیزیکی و چه دیجیتال، منطقی‌تر است که محصول یا خدمتی عرضه شود که برای مشتری Value و ارزش ایجاد کند و او هم پول آن را بدهد و هیچ‌وقت مخاطب را درگیر جزئیات استراتژیک یا عملیاتی یا اقتصادی نکنیم.

من اگر دانش و تجربه‌ی امروزم را داشتم، در پشت متمم، مکانیزمی تعبیه می‌کردم که شبیه تراست زون باشد و هیچ کس هم از آن مطلع نباشد و آن مکانیزم هم به دور از دخالت انسانی کار خودش را بکند و این‌قدر هم طی دو یا سه سال، مجبور نشوم در بحث با مخاطب یا منتقد یا مشاور، وارد جزئیات بشوم.

آموخته‌ی چهارم: در تحلیل‌های خود از کسب و کارها و آینده‌ی آنها، به شدت به اعتبار نمونه‌های آماری توجه کنید.

من دقت نمی‌کردم که تراست زون، در ابتدا با جامعه‌ی آماری مخاطبان روزنوشته‌ها محصول می‌فروشد و آنچه پرداخت می‌شود، حاصل یک دوستی و محبت و اعتبار و احترام متقابل طولانی مدت است. وقتی فضای آن از حد مخاطبان روزنوشته‌ها خارج شد، تازه فهمیدم که چه بلایی سرمان آمده!

گاهی خودم را شبیه عمه فلانی یا خاله فلانی می بینم که بچه بودیم و از ترکیه لباس می‌آورد و به همسایه‌ها می‌فروخت و فکر می‌کرد ایده‌ی کسب و کار به ذهنش رسیده!

به خاطر همین، این روزها که کمتر از ۵% از مخاطبان متمم را خوانندگان روزنوشته‌ها تشکیل می‌دهند، خیلی خوشحال و راضی هستم و امیدم به متمم بیشتر از قبل است.

آموخته‌ی پنجم: ما قبلاً در فضای فیزیکی چالشی داشتیم که به نظرم در فضای آنلاین هم تا حدی وجود داشته و دارد. البته باور دارم که مخاطب من که امروز این مطالب را می‌خواند گرفتار این خطای ذهنی نیست. اما مهم است که به خاطر داشته باشد در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که این خطای ذهنی وجود دارد.

عموم مخاطبان، هزینه‌ی تولید محتوا را جزو هزینه‌ها در نظر نمی‌گیرند.

برای محاسبه‌ی قیمت تمام شده‌ی یک سمینار، هزینه‌ی سالن و عکاس و فیلمبردار و گل آرایی و آبدارچی را هم حساب می‌کنند. اما هزینه‌ی تهیه و تولید محتوا را فراموش می‌کنند جزو هزینه‌ها بیاورند.

همان نگاه، وارد فضای آنلاین هم شده.

اگر به کسی بگویی که هزینه‌ی زیرساخت یک کسب و کار آنلاین در هر فصل، چند ده میلیون تومان است و این هزینه در مقایسه با هزینه‌‌ی تولید محتوا تقریباً قابل صرف نظر کردن است، به احتمال زیاد این جمله را چندان درک نخواهد کرد.

این هم به نوعی به همان مورد سوم بازمی‌گردد.

به نظرم نباید مخاطب یا مشتری را در هیچ کسب و کاری، درگیر هزینه و قیمت تمام شده و فرایندها کرد.

سالها این را خوانده و شنیده بودم و حتی تدریس کرده بودم. اما دوست داشتم امروز که این حرف را بهتر می‌فهمم، آن را تکرار کنم.

من امروز اگر یک رستوران تاسیس کنم و در آن غذا عرضه کنم. مستقل از اینکه قیمت غذای من چقدر باشد، هرگز با مشتری وارد این بحث نمی‌شوم که من از مواد بهتر استفاده می‌کنم یا فرایند‌ پخت ما متفاوت است و یا اینکه مثلاً ما به جای زیرپوش آشپزها در آشپزخانه، از لباس فرم بهداشتی استفاده می‌کنیم یا اگر کسی به شما کباب را با فلان قیمت داد، محال است غیر از گوشت خر در آن چیزی باشد!

به جای این بحث‌های مسخره (که به شکل‌های مختلف در دوران جوانی و بی‌تجربگی درگیر آنها شده‌ام) به سادگی می‌گویم:

ما همه‌ی تلاش‌مان را می‌کنیم که شما در مقابل هزینه‌ای که پرداخت می‌کنید با حس خوب و رضایتی بیشتر اینجا را ترک کنید و بگویید آن تجربه، به این هزینه می‌ارزید.

همین!

حرف‌های دیگر و آموخته‌های دیگری هم هست که یا به بهانه‌ی کامنت‌ها خواهم نوشت و یا شاید وقتی دیگر.

اما دلم می‌خواهد همه‌ی این حرفها را – که گاهی کمی تلخ  و گاهی کمی تند بود – با حرف‌های خوب تمام کنم.

(تازه یادم رفت بگم همیشه هم یه سری روشنفکر مسلک تعطیل العقل هم داریم، وقتی یه چیزی می‌خونن نمی‌فهمن، می‌گن: احساس می‌کنیم کمی بغض یا خشم پنهان در آن بود!)

می‌خواهم از کسانی که در تمام این مدت به تراست زون پول دادند تشکر کنم.

به آنهایی که قبل از راه اندازی متمم پول دادند بگویم که اگر همان پول‌ها نبود، متمم شروع نمی‌شد.

ما برای سه ماه اول متمم، بودجه‌ای در نظر گرفتیم که عملاً نقدینگی ما را تامین کرد تا خود متمم بتواند جریان درآمدی اولیه را ایجاد کند و به تدریج به سمت استقلال مالی حرکت کند (که الان خیلی به آن نزدیک است).

هر بار که این سایت مدیریتی و مهارتی را که امروز، در میان سایت‌هایی که خود را مشابه آن می‌دانند، بالاترین رتبه‌ی ترافیک و استقبال را دارد نگاه می‌کنید، به خاطر داشته باشید که نطفه‌ی آن با همان پول‌های مبتنی بر اعتماد شما – که می‌توانستید مثل آن ۹۹% دیگر پرداخت نکنید) بسته شده است و اگر متمم، در حد همان گلی بر سنگی در بیابان دورافتاده و متروک (که همیشه می‌گویم) تغییری در جایی ایجاد کرده باشد، شریک معنوی اصلی آن شما هستید.

به آنها که بعدها پول دادند هم بگویم که مطمئن باشند پول‌‌شان در راهی خوب و دوست داشتنی هزینه شده است.

دومین حرفی که می‌خواهم بزنم تشکر از کسانی است که الان همراه متمم هستند.

آنها با حمایت مالی خود این شرایط را ایجاد کردند که ما بدون ذره‌ای نگرانی، بتوانیم فایل‌های تراست زون را به صورت رایگان روی متمم منتقل کنیم.

آنها هم‌چنین کمک کرده‌اند که آن محتوای ۵۰ درصدی رایگان، رایگان باقی بماند (الان ما حتی به میزان قابل توجهی بالای عدد ۵۰ هستیم).

همچنین کمک کرده‌اند که هزینه‌های نگهداری روزنوشته‌ها و رادیو مذاکره و رادیو متمم تامین شود. چون خیلی‌ها فکر می‌کنند الان وقتی رادیو مذاکره جدید نداریم، دیگر هزینه هم نداریم. در حالی که حجم دانلود و ترافیک فایل‌های قبلی،‌ همچنان هست و بیشتر از قبل هم هست.

و آخرین نکته هم اینکه: اگر، اگر، اگر، در روزنوشته‌ها مطلبی منتشر می‌شود که گه‌گاه جنبه‌ی آموزش یا تغییر نگرش دارد، باز هم حقوق نویسنده‌ی روزنوشته‌ها را هم آنهایی داده‌اند و می‌دهند که متمم را سرپا نگه داشته‌اند.

بنابراین، دلم می‌خواهد روی این نکته تاکید کنم که:

شاید بستن تراست زون و اینکه از ماه آتی، شما صفحه‌ای خالی را در آن مشاهده خواهید کرد به نظر دردناک بیاید.

اما برای من چنین نیست. تراست زون، اهدافی داشت که به شکلی دیگر، گسترده‌تر، متفاوت و به نظر من پایدارتر، در متمم ادامه دارد.

من دارم خودم را قانع می‌کنم که اتفاق مهم یا تلخی نیفتاده و فقط ساختارها تغییر کرده است. نسبتاً هم در قانع کردن خودم موفق بوده‌ام.

شما هم لطفاً خودتان را قانع کنید.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


لینک دریافت کد فعال

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser