دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

دکتر مسعود حیدری و مثال‌های تکراری در آموزش مذاکره

پیش‌نویس: اخیراً در نوشته‌هایم چند مرتبه از دکتر حیدری نام برده‌ام. یک بار در «فهرست اسامی، توضیحات و اشارات» و بار دیگر در پاسخی که برای هدی نوشتم (زیر مطلبی که در آن به دو کتاب آخر داوکینز پرداخته‌ام).

یکی از موضوعات گفتگوی من و هدی، حرف‌ها و کارهای تکراری بود که به نوعی در ذات حرفهٔ معلمی است. معلم، باید بارها و بارها یک حرف را تکرار کند و اگر با این ویژگی شغلش کنار نیاید، بعید است بتواند شوق لازم برای تدریس را حفظ کند. درست است که در طول زمان، حرف‌ها کمی تغییر می‌کنند و نکته‌ها به‌روز می‌شوند، اما اصل تکرار که بخشی از ماهیت معلمی‌ است، چندان تغییر نمی‌کند.

به هدی گفته بودم که در این باره، خاطرهٔ کوتاهی از دکتر حیدری نقل می‌کنم.

داستان خاطره‌های تکراری

تا همین اواخر، هرگز به خانهٔ دکتر حیدری سر نزده بودم. در طول بیش از پانزده سال آشنایی، چند مرتبه پیش آمده بود که ایشان را به خانه برسانم. اما معمولاً در پاسخ به تعارف‌شان که به خانه بروم، صرفاً تشکر می‌کردم و برمی‌گشتم.

اما در یکی دو سال آخر، به منزل‌شان می‌رفتم. در بستر بودند و توانایی برگزاری کلاس هم نداشتند و اهل عکس انداختن و منتشر کردن هم نبودم. خلاصه این که هیچ شائبه‌ای از نفع شخصی – البته به جز لذت حضور نزد استاد – نبود و همین باعث می‌شد مانع ذهنی برای دیدار ایشان نداشته باشم.

خاطره‌های خوبی از آن دیدارها دارم. هم از لطف دکتر حیدری، و هم محبت همسر گرامی‌شان فرخ خانم که مهربانانه، غذا می‌پختند و در ظرف می‌گذاشتند و وقت خداحافظی به دستم می‌دادند تا شب و فردا بی‌غذا نمانم.

دکتر حیدری را تصادفی که سال‌ها پیش در سازمان مدیریت صنعتی داشتند از پا انداخت. داروهایی که برای درمان استفاده می‌کردند، عوارض دیگری ایجاد می‌کرد و درمان آن عوارض هم، به عوارضی دیگر منتهی شده بود.

از نظر حافظهٔ دور و بلتدمدت، وضع خوبی داشتند و همه چیز را به خاطر می‌آوردند. تحلیل‌هایشان در لحظه هم عالی بود. اما عملکرد حافظهٔ کوتاه‌مدت‌شان کاهش یافته بود.

هر فعلی را که به تدریس مربوط بود، در زمان «حال» صرف می‌کردند. مثلاً به جای «می‌دانی که من در کلاس‌هایم می‌گفتم…» می‌گفتند: «می‌دانی که من در کلاس‌هایم می‌گویم…»

یا این که می‌گفتند: «من همیشه در ابتدای کلاس درس روی فلان موضوع تأکید می‌کنم.»

به خاطر همان ضعف عملکرد حافظهٔ کوتاه‌مدت، معمولاً در هر دیدار دوباره می‌پرسیدند: «شعبانعلی. برایم بگو این سال‌ها چه کار می‌کنی.»

من هم طبعاً بدون اشاره به این که در دیدارهای پیشین در این باره توضیح داده‌ام، با جزئیات کامل برایشان توضیح می‌دادم.

اما چیزی از قدرت تحلیل‌شان کم نشده بود. تلویزیون، پایین تخت‌شان روشن بود و معمولاً اخبار می‌دیدند. در مورد هر خبر، حرف می‌زدند و نظر می‌دادند و در این مواقع، اگر حواست نبود که پیرمردی خوابیده در بستر بیماری حرف می‌زند و تو پای تختش روی زمین نشسته‌ای و به میله‌های تخت تکیه داده‌ای، فضای بحث و گفتگو با کلاس و درس، هیچ تفاوتی نداشت.

فضای گفتگوهایمان صمیمی بود. برایم از خریدن خانه‌شان صحبت می‌کردند. از این که پول‌ها چگونه جور شده و حقوق‌شان چقدر بوده و هر چیزی که معمولاً در گفتگوی متعارف استاد و دانشجو، مطرح نمی‌شود.

یک بار یادم هست تلویزیون ماشین‌های بنز پلیس را نشان می‌داد. شاید مصاحبه‌ای با یکی از مسئولین نیروی انتظامی بود؛‌ یا چیزی شبیه این.

گفتند: «شعبانعلی. تو داستان آن سال‌ها را نمی‌دانی. سال‌هایی که محمدرضا پهلوی تلاش می‌کرد سهام بنز را بخرد و دولت آلمان مانع شد.»

بعد حرف‌ ادامه پیدا کرد و به فعالیت‌های محمدرضا پهلوی برای خرید سهم سایر شرکت‌های آلمانی اشاره کردند. جزئیاتی از مذاکرات خرید باب‌کاک و ویلاکس گفتند و بعد هم داستان مذاکرات گروه کروپ در قبل انقلاب را تعریف کردند (کروپ بعدها با تیسن ادغام شد و تیسن‌کروپ شکل گرفت).

یکی دو داستان و خاطرهٔ دیگر هم در همان دیدار گفتند؛ باز هم عطف به اخبار.

در تمام آن نیم ساعتی که خاطره می‌گفتند، ذهن من درگیر یک سوال بود: «چرا دکتر این‌ها را سر کلاس‌ها نمی‌گفت؟ این‌ها مثال‌های خوبی هستند.»

خصوصاً این که ما دکتر حیدری را با «مثال‌های تکراری» می‌شناختیم. نه این که در یک کلاس، حرف تکراری بزنند. اما اگر مثلاً امسال در کلاس سه ساعتهٔ‌ ایشان شرکت می‌کردی و سه سال دیگر هم در یک کلاس سه ساعتهٔ دیگرشان حضور داشتی، مثال‌ها تقریباً تغییر نمی‌کرد. همه می‌دانستیم که برای فلان موضوع، ۹ نکته وجود دارد و برای آن موضوع دیگر ۱۶ نکته و برای نکتهٔ هشتم هم دو مثال وجود دارد که یکی مربوط به شرکت فلان است و آن دیگری هم مربوط به فلان جلسه در فلان کشور.

تا آن روز، هرگز به این نکته اشاره نکرده بودم. اما الان که این حجم از خاطرات و مثال‌های غیرتکراری را می‌شنیدم، نمی‌توانستم سوالم را بیش از این در ذهن نگه دارم. به ویژه این که برخورد صمیمی دکتر در آن دیدار، و روایت‌هایی که حتی از قسط‌های سال‌های دور و خاطرات جوانی با همسرشان هم می‌گفتند، جرئتم را بیشتر کرد.

بالاخره سوالی را که شاید ده سال در ذهنم بود پرسیدم: «آقای دکتر. شما معمولاً مثال‌های ثابتی را در کلاس‌هایتان مطرح می‌کنید. این خاطرات و حرف‌هایی که گفتید، برای من شگفت‌انگیز بودند. جای دیگری هم نشنیده‌ام. طبیعی هم هست. شما این‌ها را دست اول، از کسانی که خود در آن جلسات بوده‌اند شنیده‌اید. چرا مثال‌های کلاس را تغییر نمی‌دهید؟»

هم مواظب بودم که جمله‌ام بی‌ادبی نباشد. و هم مراقب بودم که تمام فعل‌ها در زمان «حال» باشد. جمله که تمام شد و از چهرهٔ دکتر برداشت کردم که همهٔ فعل‌ها و کلمات را درست به کار برده‌ام و حساسیتی ایجاد نکرده‌ام، نفسی کشیدم و دوباره به تخت تکیه دادم.

دکتر در جواب دادن به این سوال، صبر نکردند. گفتند:

من در سال‌های اول تدریس، مثال‌های مختلف و متنوعی مطرح می‌کردم. به تدریج، بر پایهٔ تجربه، متوجه شدم که بهترین مثال برای تفهیم موضوع فلان، خاطرهٔ فلان است و مناسب‌ترین قصه برای آموزش رفتار فلان، اتفاقی است که در فلان جا افتاده است.

به این نقطه که می‌رسی، یک دوراهی داری.

یا باید هر بار مثال متفاوتی مطرح کنی. در عین این که می‌دانی بهترین مثال، چیز دیگری است.

یا باید هر بار مثال تکراری را بگویی؛ همان بهترین مثال. و البته بدانی که اگر کسی دو بار در کلاست شرکت کند، می‌گوید دکتر حیدری مثال‌هایش تکراری است.

در روش اول، معلم بهتری به نظر می‌رسی.

در روش دوم، مسئولیت معلمی را بهتر انجام داده‌ای. من دومی را انتخاب می‌کنم.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


16 نظر بر روی پست “دکتر مسعود حیدری و مثال‌های تکراری در آموزش مذاکره

  • شهرزاد گفت:

    این مطلب و این خاطره، حس خوبِ کتاب «سه شنبه‌ها با موری» رو برای من تداعی کرد.

    و مثال دکتر حیدری عزیز و اشاره‌های خوب خودت در کامنت‌ها،
    من رو یاد چند اپیزودی که از پادکستِ رادیو نیست – "روایت مکان‌های خاموش" و چند اپیزود از رادیو تراژدی که تا حالا گوش دادم انداخت.

    از جمله روایت‌های مربوط به انتشارات فرانکلین، کشتی رافائل، کاخ جوانان، سینما متروپل، کوچینی، لونا پارک، خسروشاهی، برادران خیامی و …

    در حالی که به این اپیزودها گوش می‌دادم، در کنار اوقات لذتبخشی که با شنیدنشون تجربه می‌کردم، مدام یه حس غریبی آمیخته با نوعی حسرت میومد سراغم، و به این فکر می‌کردم که چی میشد اگه این روایت‌ها به این شکل و به این راحتی و اینقدر زود به تاریخ نمی‌پیوستند، و حالا برای نسل ما که هیچوقت به درستی تجربه‌شون نکرد، فقط خرده‌روایت‌هایی از آدم‌ها و مکانها و رویدادها و روندهایی که در اوج حرکت و شکوفایی بیکباره و برای همیشه خاموش و متوقف شدند، نبود.

    چی میشد اگر چنین روایت‌هایی که در نظرم عمدتاً پر از رنگ، پیشرفت، حرکتهای رو به جلو و پر از روح زنده‌گی میومدن، و آدمهایی که خالق اینجور رویدادها و روندها و تجربه‌ها بودند، برای زمان بیشتری ادامه پیدا می‌کردند و به شکلهای دیگری هم در طول این سالها دوباره خلق می‌شدند.

    به نظرم در ادامه، با اینهمه پیشرفتهای تکنولوژی که در این سالها شاهدشون بودیم و هستیم، حتی میتونستیم شاهد رخ دادن اتفاقهای بهتر و مثبت‌تری هم باشیم.

    میدونم، خیلی خوبه که بتونیم بدون نگاهی حسرت‌آلود به گذشته، در زمان حال زندگی کنیم؛

    اما در عین‌حال هم خیلی دشواره که در برابر این فکر و این احساس مقاومت کنم که، شاید اگه اون سبک آدمها و اون بیشمار روایت‌هایی که به دست اونجور آدمها خلق شدند یا در سالهای بعد همچنان امکان خلق یا ظهور داشتند به این شکل متوقف و خاموش نمی‌شدند و همچنان ادامه پیدا می‌کردند، ما الان در این نقطه‌ای که زندگی می‌کنیم زندگی رو به مراتب روشن‌تر و زنده‌تر از چیزی که الان هست تجربه می‌کردیم.

    • شهرزاد جان. قطعاً تحولاتی به این بزرگی که در دهه‌های اخیر شاهدشون بودیم، حاصلِ ترکیبِ پیچیده‌ای از علت‌های متنوع بوده‌اند. اون‌قدر زیاد و متنوع، که هرگز هیچ‌کس نمی‌تونه مدعی بشه که به درستی می‌دونه «ما چگونه ما شدیم.»
      این ابهام رو در نوشته‌ها و حرف‌های بیشتر تحلیل‌گران حرفه‌ای و جدی می‌شه دید. کتاب Why Intelligence Fails نوشتهٔ رابرت جرویس یک نمونهٔ خوب از شرح این ابهامه (اینجا Intelligence به معنای هوش نیست؛ به معنای اطلاعات امنیتیه که کشورها گردآوری می‌کنند. به همون معنایی که در I وسط CIA به کار رفته). جرویس سی سال بعد از انقلاب ایران، داره به این سوال پاسخ می‌ده که ما با همهٔ نزدیکی به شاه، با وجود حضور فعال در ایران، با وجود داده‌های دست اول، چطور متوجه نشدیم که داره انقلاب میشه؟ چه نیروهایی اون زمان در کار بودن؟ و ما کجا در ارزیابی شدت و قدرت‌شون اشتباه کردیم؟

      این‌ها رو گفتم که تأکید کنم، این سراشیبی که مدت‌هاست کشور گرفتارشه، قطعاً یک تک عامل نداره. اما اگر بخوای نظر من رو بدونی، من باور جدی دارم که یکی از نیروهای اصلی که این روند رو رقم زده، جو غالب کمونیسم و چپ‌زدگی در اون دوران بوده. جوی که بخش زیادی از تمرکز شاه و شرکای سیاسی خارجیش رو به خودش اختصاص داد. در دیکتاتور بودن شاه بحثی نیست. اما دیکتاتوری لزوماً به فروپاشی منجر نمی‌شه. امارات هم به عنوان کشوری که وسعتش تقریباً دو برابر ایرانه، داره با یه سیستم اتوکراتیک اداره می‌شه (پیش از این هم گفته‌ام که وسعت کشورها رو در دنیای جدید با GDP می‌سنجن. اون طویله‌ و اصطبله که وسعتش رو بر اساس اندازهٔ فیزیکی و تعداد رأس حیوانی که توش می‌تونه زندگی کنه اندازه‌گیری می‌کنن).

      نیروهای چپ، یک جور نارضایتی «تئوریزه شده» رو ایجاد کردن و به این شکل، در کنار تودهٔ مردم، دانشجوها و سایر گروه‌هایی که اهل فکر و مطالعه بودند هم، با اون‌ها همراه شدن.
      من ناراحت سقوط شاه نیستم. اتفاقاً ناراحت از «سیستمی» هستم که «سقوط نکرد» و فقط چپ بودن به بقیهٔ ایرادهاش اضافه شد.
      اثر چپ‌ها، بعد از انقلاب هم باقی موند. سیاستمداران مسلمان ما، برای این که بگن اسلام چیزی از مارکسیسم کم نداره و هر چی مارکس گفته قبلاً اسلام هم گفته، رنگ چپ بودن رو به اسلام زدن (کلاً این روش که بخوایم ثابت کنیم هر چی هر کی می‌گه قبلاً اسلام گفته، در مقاطع مختلف وجود داشته. الانم می‌گن کوانتوم رو قبلاً اسلام و ابن عربی گفته‌ان). ما هنوز هم سیاست‌گذاری چپ و نگاه کمونیستی رو در مسئولین ارشد کشور می‌بینیم. این که یه ماشین‌هایی لوکس اعلام بشه، یه گوشی‌های موبایل لوکس اعلام بشه و … و بعد از چهل سال حکومتداری نهایتاً به کوپن برسیم، میوهٔ مستقیم تفکر چپه.

      خیلی دلم می‌خواد یه بار سر حوصله، بنویسم که این تفکر چپ با ما چه کرد و الان هم داره چه می‌کنه. چون احساس می‌کنم خیلی از بچه‌هامون، هنوز که هنوزه، خیلی وقت‌ها دست چپ و راست‌شون رو قاطی می‌کنن. از طرفی چون تفکر چپ، معمولاً‌ رویکرد Critical رو انتخاب می‌کنه و این رویکرد ظاهراً عمیق‌تر به نظر می‌رسه، فریبندگیش بیشتره.

      این که من بیام بگم اینستاگرام همینه که هست و دنیا جهان‌بخت و تتلو «حق دارن» و «باید» صدها برابر شجریان و کدکنی فالوئر داشته باشن، خیلی جذاب به نظر نمی‌رسه. حداقل خیلی فرهنگی به نظر نمی‌رسه (پنجمین گزارش هفتگی). اما اگر بیام بگم چی شد که «سلیقهٔ فاخر موسیقی و ادبیات در جامعهٔ ما از بین رفت؟» خیلی حرف باکلاس و آبرومندی به نظر می‌رسه.
      غافل از این که حرف اول، ناشی از درک ساز و کار حاکم بر رسانه،‌ دینامیک شبکه‌های اجتماعی و شناخت دقیق انگیزه‌های انسانیه. و حرف دوم، ناشی از یه رویاپردازی خام کودکانه و سطحی‌نگری تأسف‌انگیز. همون تفکری که میاد «جهانی که هست» رو پای «جهانی که باید باشد» قربانی می‌کنه و برزخی رو که هست، به شوق بهشتی که نیست، به جهنمی که قابل‌تصور نبوده تبدیل می‌کنه.

      الان در حوزهٔ نشر هم می‌بینم که بعضی ناشران که ظاهراً خوب کار می‌کنن، و نگاه انتقادی دارن، خیلی‌ها رو جذب کرده‌ان و مخاطب هم با خوندن مطالب انتقادی یا یه سری مقاله که از نشریات چپی مثل گاردین و آبزرور و ایندیپندنت و میرور ترجمه شده، حس می‌کنه که قدرت تحلیلی بیشتر و بهتری پیدا کرده‌. غافل از این که داره به بخشی از یک دستگاه فکری چپ تبدیل می‌شه که اتفاقاً‌ چندان هم مستقل نیست.

      چقدر حرف نامربوط زدم. آخرش به این فکر کردم که پاکش کنم یا نه. گفتم بمونه. حالا شاید بعداً پاک کردم. شایدم پاک نکردم.

      • عطیه رنگین کمان گفت:

        خواهش میکنم نه تنها پاک نکنید ادامه هم بدید هرچند من به طور کل از سیاست و ادبیات سیاسی هیچ چیزی نمیدونم و سکولار رو مکتب مدرسه‌ای تو ذهنم تصور میکنم?مادر من هم همیشه میگن شاه نگران چپی ها بود از بقیه غافل شد.

      • شهرزاد گفت:

        محمدرضا. ممنون به خاطر توضیحات خوبی که نوشتی.

        امیدوارم کامنتت رو پاک نکنی، چون حرفات از جهات زیادی برای من و مطمئنم برای بسیاری دیگه از بچه‌ها پر از نکته‌های آموزنده است.

        تعبیر «سراشیبی» که  برای توصیف وضعیتی که مدت‌هاست کشور گرفتارشه به کار بردی، چقدر به نظرم تعبیر درستیه؛

        و یا در مورد مرتبط دونستن وسعت کشورها با GDP (به عنوان یکی از معیارهای تاثیرگذار در توسعه یک کشور) به نظرم چنین نگاهی چقدر میتونه برای ما و به خصوص برای حاکمان کشورها سازنده باشه. (به جای اون نگاه سنتی و قدیمی به وسعت)

        یا چقدر این نکته رو دوست داشتم: "«سیستمی» که «سقوط نکرد» و فقط چپ بودن به بقیهٔ ایرادهاش اضافه شد."

        در مورد نقش کمونیست‌ها – همونطور که گفتی: به عنوان فقط یک عامل از ترکیبِ پیچیده‌ای از علت‌های متنوع" به نظر من هم خیلی درست میگی محمدرضا. البته از جاهای دیگه هم این نظرت رو میدونستم.

        حالا میخواستم بگم خیلی برام جالبه. اینکه یادم افتاد که کسی مثل مادرم، به عنوان فردی که در اون دوران خودش از نزدیک شاهد اتفاقات انقلاب بوده، هر وقت حرف این مسائل به میون میاد به کمونیست‌ها و چپ‌ها اشاره میکنه و میگه این کمونیست‌ها بودن که سهم بزرگی توی شکل‌گیری و ابراز این حجم از نارضایتی‌های اون زمان در بین توده مردم داشتن (البته خب میدونیم که بهانه‌ها برای نارضایتی هم کم نبوده، از جمله اختلاف طبقاتی که همون زمان هم به شکلهای دیگری وجود داشته و موارد دیگه) و میگه شاه بیشتر از هر گروه دیگری، مثل جبهه ملی و دیگران، بیشترین ترسش از همین کمونیست‌ها بود.

        [و حالا جالب تر اینکه، تا اومدم کامنتم رو بنویسم دیدم یکی دیگه از دوستانمون هم اینجا کامنت گذاشته و او هم به همین نکته از طرف مادرش اشاره کرده:) ]

        امیدوارم هر وقت که خودت مناسب دونستی در مورد این موضوعات باز هم بیشتر برامون بنویسی، و بتونیم واقعا اون تفکراتی رو که ریشه کمونیستی دارن اما در ظاهر، در قالب حرفهایی جذاب و عمیق، یا کتابهایی با رویکرد یا نگاه انتقادی ارائه میشن بهتر و دقیقتر تشخیص بدیم و در دام‌شون نیفتیم.

        همین نکته رو باز وقتی به موارد بیشتری تعمیم میدم، چقدر برای من آموزنده است. اینکه اگر به هر حوزه‌ای یا مهارتی علاقمندیم یا برامون جذابه یا فکر می‌کنیم که در داشتن درک و نگاه عمیق‌تر بهمون کمک میکنه، اما مراقب باشیم که در دام کسانی که با ظاهری فریبنده ارائه‌اش میکنن نیفتیم. حتی در مورد حوزه‌هایی مثل «توسعه فردی» هم این نکته به خوبی صدق میکنه به نظر من.

        حرفهات و نگاهت توی «گزارش هفتگی | پنجمین نمونه» رو کاملا یادمه. اما ممنون که لینک دادی تا دوباره یادآوری بشه. به نظر من هم چقدر خوبه که بتونیم بدون تعصب، از فاصله‌ای دورتر و از زاویه‌ای بازتر همیشه به اینجور موضوعات نگاه کنیم و در موردشون فکر کنیم.

        راستش رو بخوای، من یه باراز روی کنجکاوی به یکی دو تا از آهنگهای جدید تتلو گوش دادم. موزیکش جالب بود، اما – به عنوان یک انتخاب شخصی – دیگه اصلا دلم نمیخواد برای بار دوم بهشون گوش بدم، و حس میکنم ترانه‌اش واقعا حالم رو بد میکنه.

        اما از اون دسته آدمهایی هم که تاسف میخورن که چرا مثلا اینهمه آدم برای کنسرت تتلو رفتن، در حالی که مثلا برای فلان خواننده مشهور و محبوب نرفتن هم تعجب میکنم. 

        ممکنه بعضی ها ساختارشکن بودنش رو دوست داشته باشن، یا هر چیز دیگری که ممکنه توی این شرایط و این زمانه براشون خاص و جذاب باشه.

        در کل، من هم سعی می‌کنم اینطوری فکر کنم که بهتره به جای افسوس و تاسف خوردن در مورد چنین مسائلی، اونها رو به عنوان یه سری واقعیت‌های اجتناب ناپذیر در این برهه زمانی بپذیریم و به عنوان یه ناظر، فقط از دور نگاهشون کنیم.

      • امیر گفت:

        محمدرضا من چند روز پیش جایی مهمان بودم و چیزی دیدم که بنظرم جالب و البته فکر کنم قابل تامل بود. فقط قبلش بگم این چیزی که میخوام بگم از نظر من سیاسی نیست، شاید هم باشه اما من به هیچ عنوان به این منظور نمیگم، جنبه های دیگه اش برام جالبه. 

        ماجرا مربوط به یک جمع حدودا پانزده بیست نفره از بچه های تقریبا ده دوازده ساله  در یکی از محلات شهر تهران بود که حدودای ساعت ده شب، به تنهایی و با شعار "ای مردم باغیرت حمایت حمایت" دست به تظاهرات زده بودند و من شاهد کارشون بودم و راستش کلا میخندیدم، مخصوصا وقتهایی که بچه ها تا نزدیکی نیروهای انتظامی و نیروهای شبه نظامی اطراف میرفتند و اون نیروها خودشونو ندیدن میزدند یعنی یا مشغول حرف زدن با همدیگه میشدند و یا  روشونو برمیگردوند و به یه جای دیگه نگاه میکردند. اون بچه ها هم بعد از چندتا شعار و درآوردن صداهای عجیب و غریب، بدون اینکه کسی بهشون کاری داشته باشه با سرو صدا برای خودشون متفرق میشدن و میرفتند توی کوچه ها. خلاصه یه چندباری این کارو تکرار کردن و بعدش هم با همدیگه رفتند و من بعد از اون مدام یاد بعضی از خاطرات دوران نوجوانی می افتم و همش فکر میکنم یه جورایی حسشون دقیقا شبیه همون حسی بود که ما اون سالها موقع اجرای بعضی از کارهای خودجوش ماه محرم داشتیم. 

  • مریم مرزبان گفت:

    وقتی شروع کردم به خوندن این پست جدید روزنوشته‌ها و رسیدم به اون بخشی که شما سوالی که سالها در ذهن داشتید و برای پرسیدنش دل‌دل می‌کردید و دیدم تمام فعل‌ها به زمان حال اومده، قبل از اینکه ادامه‌ی مطلب رو بخونم با خودم گفتم په قشنگ، همه فعل‌ها به زمان حال بیان شده. خواستم بگم پررنگ‌ترین ویژگی که من از محمدرضا شعبانعلی می‌شناسم همین توجه به جزئیات و حواس‌جمع بودن در برخورد با آدم‌هاست. 

  • عطیه رنگین کمان گفت:

    سلام با تاخیر روز معلم بر شما و همه معلم‌های عزیز مبارک.

    دکتر حیدری هم تصمیم مرتبه دو گرفته بودند(تصمیم سخت‌تر) و پشت این تصمیم سال‌ها تجربه بوده احتمالا. یه مثال خوب و ساده برای کلاس درس که همه جور تیپ آدم با همه جور قدرت فهم و یادگیری هستند بهتره مگه کاملا اون درس‌ها رو بلد شده باشی و بخوای فعالیت فوق برنامه کنی(مثل شما که کلاس خصوصی داشتید با جناب آقای دکتر حیدری) که همه دانشجو ها اینجوری نیستند.

    در کل ساده و قابل فهم همه صحبت کردن یه هنره.

    پ.ن:مثال بنز من رو برد اون دنیا?خوبه مذاکره موفقیت آمیز نبوده وگرنه الان ایران خودرو داشت قرعه کشی ازون بنز قدیمی‌ها برامون برگزار می‌کرد.

    • عطیه جان.

      دربارهٔ داستان ایران و مرسدس بنز می‌توان به معنای واقعی این عبارت را به کار برد که «یکی داستان است پر آب چشم…»
      خصوصاً برای کسی مثل من که به واسطهٔ کار (استفاده از موتورهای سنگین بنز روی ماشین‌های صنعتی و همین‌طور فروش ماشین‌آلات دومنظورهٔ ریلی-جاده‌ای روی شاسی بنز و بعداً هم ارتباطات دیگه) بارها با دوستانی در دایملر و مرسدس بنز دربارهٔ آن‌چه بر رابطهٔ ایران و این شرکت رفته حرف زدیم و داستان‌های دردآور بسیاری شنیده‌ام.
      با وجودی که تلاش رسانه‌ای گسترده‌ای که متأسفانه با تکیه بر بودجهٔ ملی برای بازنویسی تاریخ رابطهٔ ایران و بنز انجام شده، بخش‌هایی از این تاریخ اون‌قدر آشکار هست که نشه به صورتش خاک پاشید و پنهانش کرد.
      دربارهٔ این‌ که بعدها چه بلایی بر سر سهمی که محمدرضا پهلوی و خانواده‌اش از مرسدس خریده بودند اومد، نمی‌شه صحبت کرد.
      اما به هر حال، رابطه‌ای که ایران با مرسدس بنز ساخته بود، برای سال‌ها اثرات خودش رو گذاشت.
      تولید موتورهای سنگین دیزل تحت لیسانس مرسدس بنز و همین‌طور بعدها مونتاژ کلاس E در ایران نمونه‌هایی از میوهٔ درختی هست که ریشه‌هاش در زمان دور کاشته شد و البته به درستی آبیاری نشد.
      به همون شکل که صنعت خودرو ما با مونتاژ کادیلاک شروع شد و الان با افتخار، خودروهایی رو با قطعات چینی مونتاژ می‌کنیم به کسانی که زودتر و زیادتر می‌زایند، بدون نوبت یا با معطلی کمتر می‌‌فروشیم.
      بلایی که به علت «حمایت از خودروسازی داخلی» بر سرمون اومد و متأسفانه یه عده به جای این که از اتخاذ این سیاست سراسر غلط عذرخواهی کنن، اصرار دارن که «این سیاست می‌تونست خوب اجرا شه اما بد اجرا شد.»
      شاید مشهورترین بخش داستان رابطهٔ ایران و بنز، تولید خودروهای G-Class باشه که مشخصاً به درخواست محمدرضا پهلوی با هدف کاربرد نظامی طراحی شد. اما بعد از انقلاب، نهایتاً در یک فرایند پیچیده و طولانی که این‌جا جای بحثش نیست، این خودروها روی دست بنز موند و مجبور شد به آرژانتین بفروشه و بعد انگلیسی‌ها متوجه جذابیت این خودرو شدند و امروز ظاهراً ۵۰ تا ۶۰ ارتش در جهان، به جز ارتش کشوری که ایده‌پرداز این کلاس خودرو بوده، از کلاس G استفاده می‌کنن.
      و البته ما هم به جایی رسیدیم که شیشه‌بالابر برقی رو به عنوان «آپشن» به مردم می‌فروشیم و صنعت خودرو، در یک شعبده‌بازی شگفت، هم‌زمان همهٔ ذی‌نفعان رو شاکی کرده: از سهامدار تا کارمند تا مشتری تا همون سیاست‌گذاری که سال‌ها با حمایت غیرسیستمی، این صنعت رو در مسیر سقوط قرار داد.

  • Mahdi t گفت:

    جناب شعبانعلی سلام

     

    این اولین کامنت من در روزنوشته‌هاست. البته سابقه حضورم دورتر و دیرتر از امروزه. ولی حقیقتش تا امروز نتونسته بودم کامنتی اینجا بزارم. احتمالا دلیلش چیزی از جنس شرم حضور بوده. 

    یا همون چیزی که باعث میشه علی‌رغم لطف و بزرگمنشی شما برای صدا زدنتون با اسم کوچیک، همچنان با اسم فامیلی خطابتون کنم. البته که اگه از القاب دیگه استفاده نمیکنم، دلیلش اینه که نمیخوام شما معذب بشید. وگرنه چیزی از ارادت من نسبت به شما کم نمیکنه. 

    البته قبل از این باهاتون تو اینستاگرام چند مرتبه مکالمه داشتم ( ID: mahditagh) ولی خوب به دلیل مشغله شما از یه جایی قطع شد که البته من به صورت یکطرفه مکالمه‌ها رو ادامه دادم چون دوست داشتم موضعات رو باهاتون درمیون بزارم، حتی اگر نخونیدشون

     

    به هرحال” تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی"”

     

    امروز داشتم اهنگی از علیرضا قربانی گوش میدادم. ناخوداگاه یاد شما افتادم و به اینجا سر زدم. 

    یکهو احساس کردم دلم میخواد دوستمم این آهنگ رو بشنوه، که منجر شد به خرق عادت و گذاشتن این کامنت و اینهمه زیاده گویی

     

    پی‌نوشت: سعی کردم براتون لینک رو بفرستم، ولی کامنت تایید نشد. فکر میکنم به خاطر وجود لینک، کامنت رو اسپم تشخیص داد

    نوی sound cloud اگرalireza ghorbani – midaani to  رو‌ سرچ کنید براتون میاره

  • آرام گفت:

    روز معلم با تاخیرمبارک باشه.

    دقیقا چه پاسخ خوبی که قابل پیش بینی هم بود. به جای درگیر شدن با سلیقه اقلیت، به مسولیت اطمینان از ایفای حق اکثریت اولویت دادن. انجام تمام و کمال وظیفه ارجحیت داره به ایجاد وجهه خاص برای خود، حتی تکدر خاطر احتمالی گروهی خاص. شرط اصلی کارامدی و سازندگی اینه. 

    روحشون شاد و پاینده باشید.

  • مهدی تقوی گفت:

    جناب شعبانعلی سلام

     

    این اولین کامنت من در روزنوشته‌هاست. البته سابقه حضورم دورتر و دیرتر از امروزه. ولی حقیقتش تا امروز نتونسته بودم کامنتی اینجا بزارم. احتمالا دلیلش چیزی از جنس شرم حضور بوده. 

    یا همون چیزی که باعث میشه علی‌رغم لطف و بزرگمنشی شما برای صدا زدنتون با اسم کوچیک، همچنان با اسم فامیلی خطابتون کنم. البته که اگه از القاب دیگه استفاده نمیکنم، دلیلش اینه که نمیخوام شما معذب بشید. وگرنه چیزی از ارادت من نسبت به شما کم نمیکنه. 

    البته قبل از این باهاتون تو اینستاگرام چند مرتبه مکالمه داشتم ( ID: mahditagh) ولی خوب به دلیل مشغله شما، از یه جایی به بعد قطع شد‌‌. ولی من به صورت یکطرفه مکالمه‌ها رو ادامه دادم چون دوست داشتم موضوعات رو باهاتون درمیون بزارم، حتی اگر نخونیدشون

     

    به هرحال” تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی"”

     

    امروز داشتم اهنگی از علیرضا قربانی گوش میدادم. ناخوداگاه یاد شما افتادم و به اینجا سر زدم. 

    یکهو احساس کردم دلم میخواد دوستمم این آهنگ رو بشنوه، که منجر شد به خرق عادت و گذاشتن این کامنت و اینهمه زیاده گویی

     

    براتون لینک آهنگ در sound cloud رو میفرستم. اگر نتونستید play کنید، بفرمایید از جای دیگه لینک پیدا کنم

    لینک آهنگ در sound cloud

    Alireza Ghorbani – Midaani to (Mat1ne Remix) by Ario Records on #SoundCloud https://soundcloud.app.goo.gl/zPd7gHnr3xbCqgV26
     

    • مهدی جان. در مورد اینستاگرام. من بیش از ۱۰۰۰ مکالمهٔ باز دارم متأسفانه که همه هم از دوستان و آشنایانم هستن. کاری که انجام میدم اینه که هر وقت بیکار میشم، یه تعداد از این مکالمه‌ها رو می‌برم جلو تا برسم ته لیست و برگردم از اول ادامه بدم. احمقانه‌ترین شکل ممکنه. اما منصفانه‌ترین شکل ممکن هم هست.

      کار قربانی رو که لینکش رو زحمت کشیدی دادی، گوش کردم. ممنون که لینکش رو برام گذاشتی. قبلاً هم گفته‌ام که صدای علیرضا قربانی رو خیلی دوست دارم.
      اتفاقاً چند وقت پیش بود، سر ترانهٔ‌ هم‌گناه، داشتم توی ماشین گوش می‌دادم. کمی دقیق‌تر که به ترانهٔ آقای حسین غیاثی گوش دادم، حس کردم یه جاهایی واقعاً تنگنای قافیه، به شعر لطمه زده (یا لااقل درکش از سطح شعور من فراتر رفته). از همون اول که «من تفنگی شده‌ام رو به نبودن‌هایت – رو به یک پنجره در جمعیت تنهایت» تا اون‌جاها که می‌گه «یک دو راهیست که از گریه به دریا برسم / به تو تنها برسم یا به تو تنها برسم» هم نتونستم به شکل واضح دوراهی رو درک کنم و هم این که به نظرم به تو تنها برسم (با دو معنای من تنها به تو برسم و به تو برسم و تو تنها باشی) خیلی معنای خاصی نداشت یا لااقل در تصویری که در این شعر ترسیم شده بود نمی‌نشست.

      حالا خلاصه. کاری به شعر ندارم. چون هم من ذاتاً این هنر رو نمی‌فهمم، هم کلاً هر وقت بگی شعری رو نمی‌فهمی، نهایتاً ممکنه متهم بشی به نفهمی (دیگه فکر کن الان اگر سید مهدی موسوی رو هم نفهمی، معنیش اینه که پدر غزل‌سرایی مدرن رو نشناختی و درک نکردی 😉 )

      حرفم این نبود. می‌خواستم بگم که داشتم با خودم فکر می‌کردم که انقدر صدای قربانی رو دوست دارم که با وجودی که هر بار سرم گیج میره که بالاخره این دوراهی چی شد و حالا که تفنگ رو به نبودن‌ها هست چه‌جوری می‌خواد بین دو ابرو شلیک کنه، به نتیجه می‌رسم به من چه. من که از «صدایی که در گوشم هست» لذت می‌برم. بقیه‌اش فرعیاته.

      • مهدی تقوی گفت:

        در مورد شعرای معاصر، فکر میکنم بدشانسیشون این بوده و هست که به خاطر پیشرفت صنعت چاپ و از اون مهمتر، وجود اینترنت، ما به همه آثارشون دسترسی داریم. 

        شاید اگه به همه اثار حافظ و سعدی دسترسی داشتیم، بخش زیادیش برامون مفهوم نداشت. شایدم بشه گفت که اونایی که مفهوم بوده، تو گذر دوران، جون سالم به در بردن و به دست ما رسیدن. 

        ولی خوب، من متخصص که هیچ، حتی یه علاقمند جدی هم نیستم. من شعر میخونم و ازش لذت میبرم. همون اتفاقی که برای شما، با صدای علیرضا قربانی میوفته

        پینوشت: راستی وقتی جواب کامنت رو میدید، با ایمیل بهمون اطلاع داده نمیشه؟ چون بلد نبودم، از روزی که کامنت گذاشتم، تا دیروز که جواب دادین، مرتب صفحه رو چک میکردم  و چون یه کامنت دیگه هم تو پست مربوط به ۱۲ خرداد( لحظه نگار) نوشتم، میخواستم ببینم به همون روش همچنان چک‌ کنم و منتظر جواب خواهشم باشم ؛)

         

      • سعید رفیعیان گفت:

        سلام محمدرضا، من از کامنت‌هایی که توی پیامک‌ها بود به اینجا رسیدم و چقدر جالب که این بحث پیش اومد تا بتونیم در مورد این آهنگ صحبت کنیم! این ترک جزو یکی از ترک‌هاییه که من از قربانی خیلی دوست دارم و به نظر خودم برداشتم از ترانه‌ش برداشت جالبی بود! یعنی الان که حرفای تو رو خوندم بهش عمیق‌تر فکر کردم و متوجه شدم برداشت من چی بوده که به چنین تناقضی نخوردم!

        به نظرم توی بیت اول این ترانه که میگه:

        من تفنگی شده‌ام رو به نبودن‌هایت – رو به یک پنجره در جمعیت تن‌هایت 

        من فکر میکنم که تنهای آخر، در واقع معنای تنهایی نمیده، بلکه داره درمورد آدم‌ها (تن‌ها) صحبت میکنه و برام خیلی معنای جالبی هم داشت! فکر میکردم که منظورش از جمعیت تن‌ها، عشاقیه که برای دیدن معشوق پشت یک پنجره‌ای جمع شدن که خالیه ولی قبلا کسی (معشوقش) اونجا بوده که الان دیگه نیست و از قضا یکی از همین عشاق پشت پنجره، همین شاعر ماست! بعد جلوتر هم همین داستان رو ادامه میده و به این فاصله و دوری اشاره میکنه که هم فیزیکیه و هم حسی! میگه خنده‌های تو مرا باز از این فاصله کشت، کدوم فاصله؟ همین فاصله‌ی بین معشوق و جمعیت و فاصله‌ی بین احساساتشون رو میگه. بعد میگه قهر نه، دوری تو باز مرا بی گله کشت! چون اصلا معشوق این عاشق رو به صورت مشخص نمیشناسه که بخواد باهاش قهر کنه اما ازش دوره، چه دلش و چه فاصله‌ی فیزیکیش و این چیزیه که داره اذیتش میکنه! باز ادامه میده، میگه الان هم که نیستی، عشقشم به خاطر نبودنت کم نشده! بعد ماجرای خواب و نزدیکی توی خواب رو تعریف میکنه!

        توی اون بیت بعدی هم که اشاره کردی داره اول فضایی رو توصیف میکنه که نشون دهنده‌ی تموم شدن این ماجراس و درواقع دوراهی اونجائیه که میگه حالا با همه‌ی این اتفاق‌ها توی این زمانی که وقت خداحافظیه و از شدت گریه از اشک‌هام داره دریا درست میشه، به تو تنها (فقط – just) برسم یا به تو تنها (alone) برسم!

         

        پرحرفی کردم، ببخشید! فقط خواستم بگم من چطوری این تناقضی که تو توی این شعر باهاش روبه‌رو شده بودی رو برای خودم برطرف کرده بودم! امیدورام که برداشتم خیلی پرت نباشه :)))

         

        پ.ن. چقدر دلم میخواست یه جاییش بگم منظور شاعر از معشوق، معشوق آسمانیه و شعر رو عارفانه توصیف کنم?

  • محسن رضایی گفت:

    “یه بار به یه راننده گفتم از پایین برو.گفت از بالا بهتره .گفتم باشه از بالا برو.صبح بود و یه خرده آب ریخته بود روی آسفالت.یهو وارد اون فضا که شد ترمز گرفت وهمینجوری الکی نزدیک بود تلف شیم.از جنبه های مختلف شانس آوردیم (خیابون خلوت بود ،ماشین اطرافمون نبود و جایی که دیگه در نهایت وایسادیم یک بریدگی بود…راننده هم گفت چند سال پیش دقیق همین بلا سرم اومد ولی اون موقع ماشین ۱۲ میلیونی رو که خراب شد دادم ۶ میلیون.با بچه ها هم رفتیم جوانرود جنس بیاریم .۵ میلیون جنس خریدم بین راه بازرسی جنسارو گرفت و ۱ میلیون هم جریمه شدم …”

    یعنی من اینقدر این داستان رو برای اسنپی های بعدی تکرار کردم که حواسشون باشه تند یا بد نرن و از تجربه رانندگی درس بگیرن( که اون بنده خدا نگرفت) که دیگه گاهی ترجیح میدم نگمش اینقدر تکرارش کردم.ولی حس می کنم اینا که تند میرن وقتی سر صحبت رو باهاشون باز می کنی دست کم در لحظه اول سرعتشون رو کم می کنن(شاید مثلا چون توجهشون تقسیم میشه یا هر علت دیگری ) و اینکه به خاطر رودربایستی هم شده و یا بازی کردن نقش “ من مثل اون نیستم “ دیگه رعایت می کنن.

    به نظرم اینکه به کجا توجه کنی هم در این قضیه مهمه.اگه تمرکز کنی روی احساس خودت نوعی ملال درش هست ولی اینکه ببینی حرف تکراری تو برای مخاطب مفید یا تازه است می تونه نوعی دگر خواهی باشه.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser