سال ۷۹ بود.
درسهای اختیاری سالهای آخر مکانیک. دانشگاه شریف.
به خاطر جور شدن ساعتهای درسی، و پر شدن دو ساعت خالی، درسی را گرفتم که هیچ ربطی به رشته و علاقهی آن روزهایم نداشت: مدیریت واحدهای صنعتی
میگفتند به تازگی از ژاپن آمده است.
هیچکدام از استانداردهای معلمی در ایران را نمیدانست و نميفهمید.
به معلم های خشک عادت داشتیم. به اخمهای طولانی. به لباسهای رسمی. به لیستهای بلند حضور و غیاب.
اما او خودش را به شکل دیگری معرفی کرد.
علیرضا هستم. فیض بخش. برق شریف خواندهام. دکترایم را در ژاپن خواندهام. مدیریت. بسکتبال دوست دارم و هر کس بسکتبال بازی کند نمرهی بهتری خواهد گرفت!
طول کشید تا حرفهایش را باور کنیم.
وقتی در میان اساتید رسمی دانشگاه، با لباس ورزشی دیدیم که در کنارمان بازی میکند! و حرفش را وقتی خوب باور کردیم که دیدیم علاقمندان به بسکتبال، نمرهی بهتری گرفتند!
هنوز چارچوبها و قوانین نانوشتهی آموزش را نمیفهمید و نمیدانست. یا بهتر بگویم: نمی خواست بفهمد.
در دانشگاه ما، جشنوارهی کارآفرینی راه انداخت. یادگرفتیم آش بپزیم و بفروشیم. یاد گرفتیم گدایی کنیم و از ورشکستگی نترسیم! یاد گرفتیم موسیقی بنوازیم و پول بگیریم.
در قلب دانشگاه شریف، جایی که به گمان خیلیها، اندازهی عینک، عمق فهم و شخصیت تو را مشخص میکند، بسکتبال معیار نمره شد و فریاد زدن برای فروختن آش، راهی برای قبولی در درس مدیریت!
کار کردن برای او در محیط سنتی دانشگاه، ساده نبود. میگفتند محیط دانشگاه را به شوخی گرفته. هر از چند گاهی، آوازههای مخالفت از این سو و آن سو برمیخاست.
اما او هنوز هم چارچوبها را نمیفهمید. یا… نمیخواست بفهمد….
پنج سال طول کشید تا در سال ۸۴ وقتی دوباره به شریف برگشتم. این بار به بهانهی MBA. دوباره دانشجویش شدم. او هنوز هم نمیفمید!
دوستمان بود. با ما میگفت و میخندید. تک تکمان را به اسم کوچک صدا میزد. در حیاط پینگ پونگ بازی میکرد. سر کلاس اشتباههایمان را مسخره میکرد و اگر هفتهای، در کلاس «بودیم» و «دیده نمیشدیم» حالمان، خوب نبود. برای رفع اشکال درسی، به سادگی پیدایش نمیکردی. اما اگر مشکلی وجود داشت، یا اگر در حیاط دانشگاه غمگین نشسته بودی، قبل از آنکه صدایش کنی، پیدا میشد.
یادم نمیرود. آن سالها پر روتر از دوران کارشناسی بودم. سر کلاس میگفتم و میخندیدم و از شوخیهای خودم لذت میبردم! یک روز اول کلاس آمد. کیفتش را باز کرد. برگهای را درآورد و گفت: شعبانعلی! میدانی این چیست؟ اینها مزخرفاتی است که چند سال قبل در دوران کارشناسی، به عنوان تمرین و امتحان تحویلم دادی! من آنها را نگه داشتم چون میدانستم روزی به کارم میآید. الان کاغذها را دست به دست میدهم تا بچرخد و بچهها نوشتههای سابق این دانشجوی مدعی را بخوانند… یادم رفته بود. یادم رفته بود که شاید بزرگتر شدهایم. شاید شوخی های بیشتری یاد گرفتهایم. شاید خود را هوشمندتر میدانیم. اما او، هنوز معلم ماست. و برگ آخر بازی، مثل همیشه در دست اوست…
هشت سال گذشت. با من تماس گرفتند و به دعوت او به دانشگاه رفتم تا برای دانشجویان جدید، دربارهی انتخاب گرایش در مدیریت حرف بزنم و از کارآفرینی بگویم. از اینکه مرا دانشجوی موفق خود معرفی میکرد، احساس غرور کردم. هر چند میدانستم که اگر لازم باشد، هنوز هم کاغذهایی برای نشان دادن در بساطش هست!
حرفها و مراسم تمام شد.
صدایم کرد. گفت با من بیا. می خواهم برایت یک مسافرت مهیا کنم. بدون همسفر آشنا. بیدرد سر. تا خودت باشی و زندگی کنی و زنده شوی.
برایم جالب است که هنوز در میان هزار مشغله، دغدغهها را در نگاه دانشجویان سابقش میبیند.
او هنوز هم برای پاسخگویی به سوالات درسی، چندان در دسترس نیست. اما اگر دلت بگیرد، حتما هست.
او هنوز هم، سنت استادهای خشک و سنتی دانشگاه را، نمیفهمد… آرزو میکنم هرگز نفهمد…
آخرین دیدگاه