این داستان رو در پایان فایل صوتی هفتم درباره مذاکره تعریف کردم. گفتم اینجا هم بنویسم:
در قمارخانهای، پیرمردی هر شب کنار میز مینشست و تا صبح و قمار میکرد. گاه پولهای زیادی میبرد و گاه به همان سادگی، پولهای زیادی از کف میداد. نزدیک صبح، معمولاً با دست خالی (همانطور که شب قبل وارد شده بود) از قمارخانه خارج میشد.
جوانی مغرور که به تازگی، از بخت خوب یک دو دستی هم از پیرمرد برده بود گفت: «ای مرد. مگر نمیدانی که هنر بزرگ قمارباز، این است که بداند چه موقع از سر میز برخیزد؟». پیرمرد لبخندی زد و گفت: «خوب میدانم. خوب میدانم. اما من برای بردن نیامدهام. من اینجا مینشینم و بازی میکنم، تا چراغ این قمارخانه برای جوانانی چون تو روشن بماند که اگر امثال من، با نخستین بردها، میز را ترک کرده بودیم، امثال تو باید در کنار جوی آب، قمار میکردید…»
آخرین دیدگاه