در آمریکای جنوبی افسانهای هست که میگوید:
زمانی در جنگل، رقابتی در جریان بود تا سلطان پرندگان را انتخاب کنند. قرار شد همهی پرندگان یکی از پس از دیگری پرواز کنند و آنکه بالاترین ارتفاع را پرید، سلطان موجودات پرندهی جنگل باشد. پایان رقابت تقریباً مشخص بود. همه حدس میزدند که عقاب، برندهی این رقابت خواهد بود.
همه به ترتیب پرواز میکردند تا نوبت عقاب رسید. عقاب پرواز کرد و آنطور که انتظار میرفت فراتر از همه پرید. در لحظاتی که در اوج بود، مگسی که خود را لای پرهای او پنهان کرده بود بیرون پرید و خود را در حد چند سانتیمتر به بالا پرتاب کرد!
سپس به پرندگان گفت: «اینک این منم! سطان پرندگان جنگل! مگسی که از عقاب هم بالاتر پرید!».
از آن روز، اهل جنگل به دو دسته تقسیم شدند. گروهی که میگفتند: «قانون، قانون است. مگس در چارچوب قانون رقابت کرده و اکنون باید پذیرفت که سلطان پرندگان است» و گروهی که میگفتند «قانونی که در آن، عقاب، سلطان پرندگان نباشد قانون نیست»…
———————————————-
پی نوشت: این نوشته را برای «یک مخاطب خاص» نوشتم. دوست خوبم که به خاطر ترجیح منافع «مردم» به منافع «یک گروه اقتصادی غیر متعهد به اخلاق و انسانیت»، موقعیت شغلی را رها کرد و جامهی ریاستی را که تنها بر قامت او سزاوار بود از تن درآورد و کنار رفت.
بدان که ما فرق عقاب و مگس را خوب میفهمیم.
بدان که عریانی تو، پس از اینکه جامهی ریاست را از تن به در آوردی، مایهی شرم نیست. مایهی شرم آنهایی هستند که لباسی را که بر قامت تو دوخته شده به تن کردهاند.
بدان که «عقاب»، حتی در قفس، «عقاب» است و ندیدهام کسی را که جرات کند که با یک عقاب، چشم در چشم شود. حتی وقتی که او آزاد و عقاب در قفس باشد.
آخرین دیدگاه