دوست خوبم لینک داستانی را برایم فرستاد که اگر چه قبلاً خوانده بودمش، اما امروز حس متفاوتی نسبت به آن دارم. خلاصه داستان (که شکلهای مختلفی را از آن شنیده ایم) این است که مردی به یک ماهی گیر می رسد و سعی میکند وی را بر آن دارد که بیشتر کار کند. قایقی بخرد. با آن کار کند و کشتی ماهی گیری بخرد و … . ماهیگیر در پایان بحث می پرسد: «آخرش چه میشود؟» و پاسخ میشنود: «میتوانی، یک روز در این ساحل، آرام و راحت، بخوابی و از زندگی لذت ببری»، و مرد ماهیگیر در پاسخی حکیمانه میگوید: «هم اکنون هم دارم همین کار را میکنم!».
جوانتر که بودم، حسرت آن ماهی گیر را میخوردم و زندگی اش را. اما امروز که بیشتر فکر میکنم، می بینم شاید بتوان حسرت زندگی آن مرد را خورد، اما نباید از یاد ببریم جامعه ای که همه اعضایش چنین فکر کنند، جامعه ای ناسالم است. در چنین جامعه ای، بیماری سردی و بیخیالی، همچون سرطان تمام سلولها را فرا میگیرد و در نهایت وضع همین میشود که می بینیم. آن مرد بلند پرواز و همفکرانش، آمریکا و اروپای غربی را می سازند و این ماهیگیر قانع و هم پیاله هایش، ایران را!
نگاه های عرفانی (البته در شکل بیمارگونه آنها) انسانهایی پاک میسازند و جامعه ای پوک! تهی از اقتصاد و ثروت و فعالیت. بدیهی است که چنین نگاهی، جامعه را چنان در سراشیبی سقوط می اندازد و چنان وضع اقتصادی وخیمی میسازد که ماهی گیر، باید در حسرت آن یک ماهی هم بماند و به دزدی از خانه همسایه، برخیزد.
———————————————————————————————————————————————–
پی نوشت: از وبلاگ سابقم (برای فراموش کردن)
آخرین دیدگاه