چند روز پیش، همکارانم در صفحهی اینستاگرام متمم، جملهای از «درو فاوست»، رییس دانشگاه هاروارد را نقل کردند. او که در جمع دانش آموزان سخنرانی میکرد در مورد تجربهی دانشگاه، حرفهایی زده بود که – مضمونش – چنین بود:
دانشگاه، گذرنامهای برای ورود به مکانهای متفاوت و جدید است. برای ورود به زمانهای دیگر. برای تجربهی شکلهای دیگری از اندیشیدن. فرصتی برای اینکه خودمان را به شکل دیگری بفهمیم. برای اینکه ببینیم زندگیمان، چقدر با دیگرانی که در زمانها و زمینهای دیگر زیستهاند شبیه است. برای اینکه ببینیم زندگیمان، چقدر با آنها متفاوت است…
این مطلب هم مانند بسیاری از مطالبی که متمم تولید یا منتشر میکند، در جاهای مختلف، بازنشر شد. دیشب در میان تصاویر اینستاگرام، دیدم که بعضیها در صفحات مختلف، در زیر این نوشته، جملاتی نوشتهاند که مضمون آنها تقریباًُ مشابه بود: «بله. اگر آمریکا باشد. بله اگر هاروارد باشد. بله اگر ایران نباشد. بله اگر…».
دیشب وقت خواب، با خودم سالهای دانشگاه خودم را مرور میکردم.
دانشگاه من، با معیارهای استاندارد و عرف جهان، دانشگاه خاصی نبود. حتی از بسیاری از دانشگاههای کشور، کمتر «دانشگاه» بود! من شریف درس خواندم.
آن سالها، دانشگاه ما، محل کسانی بود که فقط درس میخواندند. با رتبههای خوب آمده بودند و به تعبیر آن زمان ما، «خرخون» بودند. نمیدانم هنوز هم این لغت به کار میرود یا نه. اما به هر حال، میخواهم بگویم که اگر چه شاید عینک ته استکانی زیاد دیده نمیشد. اما اگر هم بود، چیزی به قیافهی کثیف و درهم و مشوش و از دنیاجاماندهی بسیاری از ما، اضافه نمیکرد!
آن سالها، دانشگاه ما، فقط دانشگاه مهندسی بود. ظاهراً به دور از دغدغههای مربوط به حوزههای علوم انسانی. بتهای ما، معلمانی بودند که یا انتخاب گام چرخدنده را خوب میدانستند و یا کرنش تیرآهن را خوب حساب می کردند. یا کامپوزیت ساخته بودند یا معادلات دیفرانسیل را خوب حل میکردند. انسان و فلسفه و جامعهشناسی و اخلاق و تاریخ و هنر، در سرفصل هیچیک از درسها نبود.
آن سالها، دانشگاه ما، جای دانشجوها بود و مدیران کمتر به آنجا سر میزدند: با آن ماشینهای گرانقیمت و لباسهای شیک و دنیای متفاوت.
آن سالها، کسانی که بعدها به مدیریت ارشد برخی صنایع کشور رسیدند، هنوز دانشجوی دانشگاه ما بودند و با میلگرد، بر سر دختر و پسرها میزدند و ارشادشان میکردند!
آن سالها، ماهها طول کشید تا یاد گرفتیم دختران کلاس را به اسم کوچک صدا کنیم. خانم سمیعیفر فعال و پرتلاش، هنوز شادی نبود. خانم گلزاد با آن چهرهی به یادماندنیش برای سالهای جوانی ما، هنوز پریسا دوست امروزی ما نبود. خانم وزیری فرد با آن ماشین رنو پنج – که نشانهای از ثروت و دارایی حساب میشد! – هنوز سارا دوست نزدیک امروز ما نشده بود. خانم حسینی – که علاقمند بود به زور همکلاسیهایش را به بازدیدهای علمی ببرد – هنوز نیوشا نبود!
این روزها، به بهانهی سخنرانی به دانشگاههای زیادی در سراسر ایران دعوت میشوم. از اهواز تا اصفهان. از تبریز تا مشهد. از کاشان تا گرگان و طبیعتاً دانشگاههای مختلف تهران.
امروز وقتی فضای دانشگاههای ایران را میبینم، دو تفاوت خیلی برایم جلب توجه میکند.
اولین تفاوت، فاصلهی شگفتانگیز با مفهوم دانشگاه، و عقب ماندن از مدل ذهنی حاکم بر فضای دانشگاه است که در کشورهای توسعه یافته دیدهام و دیدهایم.
دومین تفاوت، فاصلهی شگفتانگیز با مفهوم دانشگاه و تفاوت داشتن با مدل ذهنی و فضای حاکم بر دانشگاههای دوران ماست.
دانشجوی امروز، هزار اعتراض دارد.
استادهایی که درس بلد نیستند. فضای آموزشی که نامناسب است. آزمونهای غیراستاندارد. سختگیریهای فرهنگی در داخل دانشگاه. محدودیتهای جدی، در حدی که اینجا هم برای بیان آن محدودیتها، محدودیت وجود دارد. دانشجویان تزریقی: کسانی که لیسانس و ارشد و دکترا میگیرند و هنوز سالها با سطح شعور آن کارگر بیسواد کارخانهی همسایه، فاصله دارند و خوب میدانیم که دیر یا زود، مدیر و سرپرست آن کارگرهای بیسواد و سایر دانشجویان باسواد خواهند شد.
همهی اینها را میبینم و میفهمم و شاید بیشتر از دانشجوی ناراحت و ناامیدی که این روزها، در گفتگو با من، از شرایطش مینالد، عمق این فاجعه علمی را درک میکنم.
دانشگاه یکی از واژهایی است که در ترجمه به شدت و به درستی بومی شده است! University قرار است محلی برای درک بهتر تمام عالم هستی یا همان Universe باشد. اما اینجا فقط به عنوان محل دانش در نظر گرفته شده. ضمن اینکه آن را هم ناقص و ناقض اجرا کردهایم و چیزی از دانش هم چندان وجود ندارد.
اما این مسئله تازه نیست. در گذشته هم چنین بوده و به نظر نمیرسد که در آینده هم چنین نباشد.
آنچه تغییر کرده و میکند، نگاه ما به دانشگاه است.
یادم میآید که آن زمان، گروهی برای فعالیت دانشجویی درست کردیم. هم بهانهای بود برای گپ زدن و بودن کنار هم. هم فرصتی برای شادی و تفریح.
یادم میآید که گروهی درست کردیم به نام گروه علمی و من مدیرش شدم! (برای من در سن هجده سالگی، مدیر شدن چیزی بیشتر از رییس جمهور شدن در سن امروزم، ارزش داشت!).
یادم میآید که میکوشیدیم ببینیم دانشگاه چه چیزهایی یادمان نمیدهد و خودمان برویم و بخوانیم و بیاییم و برای هم تعریف کنیم.
یادم میآید نامی عطااسدی دوست من، به سراغ هیدرولیک و پنوماتیک رفت.
یادم میآید حامد قدوسی، به سراغ بحثهای اتوماسیون صنعتی رفت.
یادم میآید من به سراغ برنامهنویسی دستگاههای تراش و سی ان سی، رفتم.
دور هم جمع میشدیم. حرف میزدیم. جزوه مینوشتیم. لذت یاددادن و یادگرفتن را تجربه میکردیم و جز پیادهروی، گزینههای جدی دیگری برای تفریح قابل تصور نبود.
ما روزنامه ساختیم. ما با پول خودمان مجله چاپ کردیم و فروختیم. ما بعد از کلاس درس، خودمان کلاس گذاشتیم و آنچه را که استاد نگفته بود یا بلد نبود بگوید یا نمیدانست که باید بگوید، به یکدیگر یاد دادیم.
آن سالها گذشت.
امروز، دانشگاه، دقایقی بعد از شروع رسمی کلاس، آغاز میشود و دقایقی قبل از پایان رسمی آن، پایان مییابد.
امروز دانشگاه، محلی است که پس از چند سال درس خواندن و تکه پاره کردن خودمان، به آن رسیدهایم و طبیعی است که باید محل استراحت ما باشد. برای دانش آموختن به دانشگاه نیامدهایم. برای دانشگاه رفتن به دانشگاه آمدهایم و حالا که به دانشگاه آمدهایم، کاری برای انجام دادن باقی نمانده است.
امروز دانشگاه، ابزار دوست شدن و آشنا شدن نیست و اگر هم هست، آخرین گام آشنایی، گرفتن شماره موبایل یا آی دی اینستاگرام و توییتر است و باقی داستان در فضای مجازی ادامه پیدا میکند. دانشگاه قرار نیست بستری برای گپ و گفتگوی دوستان باشد.
امروز دوستیها در خارج از ساعات دانشگاه، کمتر برای کتاب خواندن و حرف زدن و یاددادن و یاد گرفتن، صرف میشود. اگر قرار است بعد از دانشگاه، زمانی با هم باشیم، محل مناسب یا کافی شاپ است و یا رستوران. یا گردهم آمدنهای شبانهای که چهرهی زیبای دوستانمان را در میانهی دود قلیون و سیگار، محو میکند.
امروز بحثهای جانبی کلاس، تکملهی بحثهای استاد نیست. جستجوی منابع بهتر برای یادگیری نیست. امروز بحث جانبی این است که فلانی را که دیشب مرا Add کرد، Confirm بکنم یا نه؟ یا اینکه دقت کردهای که فلانی با فلانی زیر کامنت فلان چیز، تیک میزند؟!
آیا میشود ابزارهای زندگی مدرن را حذف کرد؟ قطعاً نه.
آیا لازم است حذف شوند؟ قطعاً نه.
آنچه باید دغدغهی آن را داشت، حریص بودن در یادگیری است. چیزی که به فراموشی سپرده شده است.
همهی آنها که در بالا نام بردم، به همراه بسیاری از آنها که در بالا نام نبردم، امروز از ایران رفتهاند.
من هم در این تنهایی، شبیه در بیابانماندهای که «ذکر» تنها امید رهایی و نجات اوست، «یادگرفتن و یاددادن» را به «ذکر» روزانهی خود تبدیل کردهام.
اما گاه با خودم فکر می کنم، اینجا سرزمین یادگرفتن نیست. اینجا سرزمین داستانهای تکراری است.
اینجا سرزمین کسانی است که هزاران سال، بر ماندن پیکر یک آزادهی مظلوم در زیر پای اسب ها میگریند و خود، هر روز هموطنانشان را زیر دست و پای خودشان له میکنند.
امروز دیگر نمیدانم که دانشگاه در ایران، دانشگاه نشد. یا نخواستیم که دانشگاه بشود. همچنان که اینجا زندگی هم زندگی نشد. یا شاید نخواستیم که زندگی بشود.
نمیدانم شاید آنها که بلدند بگویند که پس از مرگ، در بهشت، ممکن است دانشگاهی هم باشد که معلمان در آن به درستی درس میدهند. دانشجویان به درس گوش میدهند. پس از کلاس در کنار یکدیگر قدم میزنند و بحث علمی میکنند. به یکدیگر یاد میدهند و یاد میگیرند.
شاید چنین باشد.
اما امیدوارم، قانون این نباشد که ساکنان جهنم دنیا را، در آن دنیا هم به جهنم هدایت کنند و بگویند شما قبلاً نشان دادهاید که ترجیحتان چیست…
محمدرضا سلام، من معمولا پست هایی که دغدغه ام جاری ام هست رو سرچ میکنم و میخونم، حتی اگه قبلا خونده باشم.
یک بنده خدایی که معروفه گویا و اسمش یادم نیست، با همچین مضمونی گفته بود: حکمرانی تو جهنم، بهتر از کارگری تو بهشته، داشتم فکر میکردم کارگری رو معمولا یه جور تعبیر میکنیم، ولی حکمرانی رو نه !
با شما سخته حرف زدن، حرف ادمهایی که چیزی رو تجربه کردند یا بهتره بگم جرات تجربه کردنش رو داشتند، تفاوت داره واسم.
حیف که بعیده یکی هجرت کنه به بهشت به امید حکمرانی! و چقد تلخه که نهایتا مجبور شه به کارگری تو جهنم مشغول بشه، اگرچه موضوع خیلی شخصیه.
امیدوارم به قول پست ماکیاولی شما همچنان بتونم همنشین های جهنم را به هوای بهشت ترجیح بدیم. البته اگه دو تا گزینه انتخاب موجود باشه.
فضای دانشگاه ایران به نخواستیم بشه بیشتر شبیه تا نشدن!
داشتم کامنت ها رو میخوندم، اینکه محمدرضا شعبانعلی به جون مملکت نق میزنه! بنظرم من واضح بود که نق به جون خودمونه.
این رابطه ها نمیدونم از کجا شکل گرفته، چی میشه که اون دوستی های صمیمانه دبیرستان به این فضای رسمی تبدیل میشه ؟
رابطه و جمع خوب تاثیر و سینرژی عجیبی دار و برعکس. ولی حیف که اکثریت سعی میکنن جلو بزنند حالا در هر چی.
ما تو دو سال، فقط دو سال که دانشجو ارشد هستیم نمیتونیم نگاه به اصطلاح سیستمی به روابط داشته باشیم، وگرنه انقد آدمها به جنس مخالف گارد نداشتن، هر رابطه ای رابطه عاطفی نیست، قرار هم نیست باشه، البته وقتی سیستم و نظام ارزیابی و نمره دادن فردی هست، روی این رابطه سایه میندازه، شاید یکی از تفاوتهای اصلی فضای دانشکده مدیریت با بقیه دانشکده های فنی همین باشه که خود شما بهتر میدونید.
استاد معادلات دیفرانسیلمون توی ترم دو لیسانس بهمون ضرب المثل هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که… را گفت و آخرش گفت، اون نمک “دانشگاه و دانشجو” هست.
داشتم فکر میکردم اگه اختیار تصمیمات شخصی بچه ها خصوصا دختران این مملکت بیشتر بود ( سوگیری ام لااقل در دانشگاه به سمت خونواده ها و تربیته تا نظام حاکم) شاید برای همه بهتر بود.
نه تنها در دانشگاه، حتی بعدش!
ما از شکست خوردن میترسیم، انقد که با قرارداد مالی ازدواج (بخوانید معامله) میکنیم، اون هم چند برابر پول دیعه مون و از اونطرف داشتن حق قانونی جدا شدن. بعد هم عامل طلاق مشکلات و تربیت جنسی و عامل مجرد بودن چیزای دیگه عنوان میشه! فراموش میکنیم وقتی بیرون اومدن از یه قرارداد سخت میشه، آدمها قرارداد نمیبندن.
واقعا احترام برای خیلی از خونواده ها، مساوی اطاعته.
شک دارم که نسل ما بتونه از محدودیت های نسل قبلیش بگذره یا لااقل زیادی نگذره !
ولی بقول خود شما و در سطح فهم من: اینکه دلیل خوبی برای موندن نیست، دلیل خوبی برای رفتن هست.
وقت هایی که از تفاوت ها صحبت می کنید واقعا از خجالت اصلا چیزی نمی تونم بگم!
سلام به همه دوستانی که این مطلب رو درکنار مطالب خوب سایر دوستان میخونند
رشته بنده الکترونیک هستش ، یادم نمیره زمانی که میخواستم این رشته رو انتخاب کنم خیلی ها میگفتن آقا بی خیال شما تو خیلی چیزهای دیگه استعداد داری ولی گوش نکردم استدلالم این بود که دنیا داره به سمت الکترونیکی شدن میره و ازین حرفا و این فقط منم که جا موندم و…
چندی قبل پس از حدود یکسال صرف وقت و تلاش شبانه روزی چندنفره بر سر یک ایده که نهایتا قرار بود به یک محصول الکترونیک ختم بشه پس از اتمام کارهای فنی و تولید نمونه محصول نهایی شروع کردیم به یکسری کارهای اصلی که تا اتمام محصول، انجامش نداده بودیم و تازه متوجه شدیم که یاابوالفضل! چه بازار شامی داریم ما ! با این همه قانون جنگل! بعد دیدیم که کلی داستان داریم از قبیل پول ، تبلیغات ، کارخونه ، متخصص ، کارگر ، R&D ، فروش و … و … که کلی جاهاهم رفتیم و خلاصه گفتند آقا بیخیال شو برو بشین سر بچگیت و دیگه ازین غلطا نکنی و فکرکنی هر پارکینگی مثل پارکینگ استیو جابزیناست !
بعد یکم از اون به بعد، بیشتر به مسائل و اطراف دقت کردم بعد خیلی چیزها فهمیدم :
– عجیب نیست که به تعریف خودمون باهوش ترین! آدمها رو تو همه مسائل تئوری تو دنیا داریم
– بیخود نیستش که همین امسال ۲۰۰۰۰۰ نفر داوطلب کنکور دکتری و ۹۰۰۰۰۰ نفر داوطلب کارشناسی ارشد داریم
– بیخود نیست که آرزوی همه ماها تو دوران بچگیمون این بوده که دکتر و مهندس بشیم
– به قول دکتر نایبی ( استاد برق شریف ) بیخود نیست که همه دانشجوهام در فکر این هستند که یک روزی مثل من دکتر بشن و اونها هم به خاطره عرق ملی! و اسلامی! و ایرانیشون! دکتر تربیت کنند برای جامعه
– چه قبول کنیم و چه نکنیم ما جامعه ای هستیم که عدد پرستیم شاید یکی از علتهایی که دارم برای اولین بار یک سایت ایرانی رو بهش بها میدم و درش مطلب مینویسم اینه که آقای شعبانعلی مدیر سایته ! حقوقش ایکس تومنه، رتبه ایکس شریف بوده ، مدیرعامل ایکس تا شرکت بوده ، و چه و چه و چه !
۶ – همه ما یه جورایی تو همه چیز سعی میکنیم آسون ترین راه رو انتخاب کنیم نه فقط تو کار و درس بلکه همین مراسم به اصطلاح عزاداری محرم، همه لباس سیاه میپوشن ، همه میزنن نمیدونم واسه چی تو سرشون ، همه … ! ولی همه به همه دیگه تو همونجا دروغ میگن همه دنبال اینن که غذای بیشتر تو اونجا گیرشون بیاد ، و هیچکدام از همه راضی نمیشه بره مثلاً یک ساعت سخنرانی دکتر قمشه ای درباره محرم رو گوش بده تا درکنار آسونترین کارها که شامل لباس سیاه و .. بود خدای نکرده کارهای سخت رو هم انجام بده مثل دروغ نگفتن ، اخلاق خوب داشتن ، نفهم نبودن ، همسر خوب بودن ، پدر خوب بودن ، آدم خوب بودن ، همسایه خوب بودن ، کار خوب کردن ، کارمند خوب بودن ، کارفرما خوب بودن و …
۷ – و عجیب تر از همه این هستش که اکثر کارهایی که تو ایران داره انجام میشه یه جورایی مسقیم یا غیر مستقیم به حوزه آموزش بر میگرده چرا که همه نمیدونم همینجوری مادرزادی به حوزه آموزش ازاول علاقه داشتن همه احساس دین و تکلیف میکنن برای آموزش به آدمای دیگه مثلن من میرم چهارتا جوان رو میگم بیاید سایت من ،بیاید کلاس من تا کنکور قبول شید و بیایید شریف و مثل من شید و بعدش حالا که قبول شد بیاید کتاب منو بخونید بیایید سایت منو بخونید تا آدم شید، مهندس شید ، دکتر شید و …
سر حرف من با اونایی بود و هست که مثل من شبا موقع خوابیدن پنج دیقه فکر میکنند به این گونه مسائل و بعد میخوابن
بعضی از دوستان احتمال داره اینها رو بخونن و بعد بگن خوب آقای دکتر! گیریم که حرفاتو قبول داریم راه حل چی ؟!
راه حل دقیق اینه : ما محکوم به این سرنوشت هستیم ما خودممون راه دروغ و جهان سومی بودن رو انتخاب کردیم ولی اگر راه حل تقریبی بخواید میگم اگر شبها فقط پنج دقیقه به مسائلی که دور و اطرافش هستیم توجه یکم دقیق تر کنیم به خیلی چیزها پی میبریم! . شبتون بخیر
اصلا درست نبود….
دانشگاه اتفاقا یعنی همین که شریف هست…. و بیشتر از اون همون که شریف زمان قدیم بوده…. یعنی فقط درس (و البته سایر امور انسانی در حد لازم). اگر کسی واقعا علم رو بخواد و از نظر امور انسانی هم برای خودش کم نذاشته باشه هیچ مشکلی نیست….
اگر هم فکر می کنید دانشگاه های ایران واقعا باید از این بهتر باشند و دانشگاه های خارج بهترند!، خوب این به خاطر اینه که خیلی از ایرانی هایی که میرن دانشگاه های خارج، به جای برگشتن به ایران و انجام وظیفه شون تو کشور، اونجا می مونند و به نفع دانشگاه های خارجی عمل می کنند…. وگرنه هیییییییییییچ دانشگاهی به پای دانشگاه های ایران نمیرسه (امکانات رو نمیگما، تو خارج فقط امکانات بیشتره….). اصل دانشگاه با دانشجوهاشه که نمونه دانشجوهای ایرانی هیچ جای جهان پیدا نمیشه….
شما یا دانشجو نشدی یا از هیچی خبر نداری.
دانشگاه واسه ایرانی جماعت یه چیز کاملا چرته.
هیچ کس به علم اهمیتی نمی ده. نه دانشجو و نه استاد و نه مسئولین (البته هر سه استثنا هم داره).
همه چیز رو دور تنده، انگار مسابقه س. بعد استادا فکر می کنن جایی که ایستادن بالاترین نقطه ی دنیاست و دانشجوها هم به اون نقطه خیره شده ن و همه شون رویاشون اینه که یه روزی جای اون استاد باشن و پرستیژ و حقوق چندرغاز اونو (که البته بنظر اونا خیلی زیاده) داشته باشن.
خیلی افتضاحه. فکر کنم از دانشگاه بیام بیرون دیگه حداقل واسه رشته های فنی سراغش نیام.
دانشگاه جاییه که من فهمیدم چرا اینقدر توی مملکتمون داریم بدبختی می کشیم. مملکت ما خود ماهاییم.
سلام آقای مهندس
با اینکه کمتر توی متناتون دیدم، اما بخصوص این یکی ۱جورایی شبیه متنای شریعتی، غر و لند ادبیه. این دست نوشتتون هدفی واسه ساخت فرهنگی نداره و یکی به نعل و یکی به میخه! خواهشمندم الان که توی این موضع قدرت ادبی و رسانه ای هستین نوشته هاتونو هدفمند کنید یعنی بعد از خوندن آدم بدونه چه کاریو بکنه درسته ولی نه بصورت دیکته.
دوستدار همیشگی شما، بهروز
در یک جامعه که تعداد سوپرمارکت ها و فروشگاهها بسیار بیشتر از کتابفروشی و کتابخانه ها باشد، نشان دهنده این مساله است که در آن جامعه اندیشه و تفکر از ناحیه دهان و شکم تولید می شود.
سلام جناب شعبانعلی
من ورودی سال ۶۸ دانشکده صنایع صنعتی شریف هستم گروه ما جزء اولین هایی بود که روزنامه دیواری و بعد هم مجله صنایع را راه اندازی کرد یادمه جقدر با هم و بعد با اساتید محترم و نهایتا با داشگاه گرفتار بودیم اما می دونید ما اینجایی هستیم و جدا فکر می کنم تو خیلی چیزها که به سرمون اومده همچین بی تقصیر هم نیستیم از هم دوره ها و دوستان نازنین من هم خیلی ها رفتن یه عده همون بیست وچند سال پیش عده دیگری هم طی این سالها حتی تا همین چند هفته قبل اما من فکر می کنم وقتی اینجایی هستی باید به اندازه توانت آبادش کنی درست مثل مردم هر جای دیگه دنیا اگرم نمی تونی سهمت از دنیا همین جهنمه چه اینجا چه در اون دنیا … باز هم ممنون بابت نوشته تون گاهی درددل کردن ادمو سبک می کنه برای قدم بعدی
نميتوانم بخوانم و أشك نريزم ،
من هر روز به اينكه بأيد دكترا بخوانم يا نه فكر ميكنم أما باز با خودم ميكويم آخر از كدام “دانشكاه”؟! …
جقدر متأثر شدم از خواندن اين نوشته تان، ولي راستش را ميدانيد؟
أوضاع حتى بدتر از اينهاست، خيلي بدتر، برأي دانستنش
تصور كنيد سرشار از شور تدريس، دختر و مجرد باشيد، حالا اين كلكسيون را بعنوان استاد بكذاريد در دانشكاه و توجه بفرماييد كه در دانشكاه، دانشجوها( حتى با همين اوضاعي كه توصيف كرديد) نسبت به مسولان و مديران ومعاونان و برنامه ريزان و …كوجكترين مشكل هستند…
سلام استاد
من دانشجوی شریفم اتفاقا هم رشته هم هستیم
فقط میتونم نوشته های بالا رو تایید کنم.من با هزار امید و ارزو اومدم دانشگاه اما الان که به خودم نگاه میکنم سقف آرزوهامو خیلی پایین میبینم . دغدغه هام با دور و بریام خیلی فرق میکنه ولی خب دارم سعی میکنم منم مثل بقیه بشم ،شنیدین که از قدیم میگن :”خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو”
اوضاع خوب نیست اصلا …
زمانی که من دانشگاه میرفتم مجبور بودم در دو جا همزمان کار کنم . نه وقت حضور در کارها و گروهای غیر درسی بود نه وقتی برای مطالعه غیر درسی . ( ای کاش دانشجویان از این شبکه های اجتماعی در مورد بحث های علمی و گفته های استاد بعد از کلاس هم استفاده بکنند.)
گرفتاری های مالی و سخت شدن زندگی ها و عدم راحت زندگی کردن و شاد نبودن دلها ، باعث شده همه به فکر زندگی خود باشند و سعی در بیرون کشیدن گلیم خود از آب رو داشته باشند .دیگر کسی دل و حال وقت گذاشتن بعد از کلاس را برای مطالب خسته کننده و تئوری و مغایر با مملکتی که در آن زندگی میکند را ندارد .
آنقدر حاشیه های زندگی و خبری را در زندگی روزمره زیاد کرده اند( اسید پاشی ، هسته ای ، تحریم ، گرانی ، بابک زنجانی ، ۳۰۰۰ میلیارد ، رکود اقتصادی ، داعش و سوریه و عراق ،…) که دیگر امیدی برای یادگیری و بحث در مورد مطالب استاد بعد از کلاس نیست .
تا به حال به این فکر کرده اید که اگر هر کس به اندازه ای که میدانست عمل میکرد چه اتفاق بزرگی تو مملکتمون می افتاد ؟(حد اقلش این بود که از این زندگی خرچنگی خارج شده بودیم)
به امید روزی که به یادگیری هایمان جامه عمل بپوشانیم
همهی آنها که در بالا نام بردم، به همراه بسیاری از آنها که در بالا نام نبردم، امروز از ایران رفتهاند.
من هم در این تنهایی، شبیه در بیابانماندهای که «ذکر» تنها امید رهایی و نجات اوست، «یادگرفتن و یاددادن» را به «ذکر» روزانهی خود تبدیل کردهام.
اما گاه با خودم فکر می کنم، اینجا سرزمین یادگرفتن نیست. اینجا سرزمین داستانهای تکراری است.
محمدرضا رفتن بهترین گزینه است ممنون میشم بهم بگی چطور؟ هر جای دنیا میشه سایت شما رو خوند و یاد گرفت… کاش مثل آموزش زبانی که شاید عمدتا برای خودتون و تعدای کمی کاربرد داشت راه های رفتن رو می گفتی. خیلی وقت از خودم خسته شدم. راهنمایی کن حداقل به داد مملکت نمیرسیم به داد خودمون برسیم…
تو خامش ای، كه بخواند؟
تو میروی كه بماند؟
كه بر نهالك بیبرگ ما ترانه بخواند؟
***
آنها كه رفتند شايد به خود خدمت كردند ولی ميانگين اينجا را پايين آوردند، استانداردها و معيارهای اينجا را پايين آوردند، نسل بعد را از لمس مستقيم آدمهايی از جنس ديگر محروم كردند … اگر بعد جنگ جهانی دوم ژاپنیها و بعد جنگ كره، كرهی جنوبیها همه به غرب میرفتند حالا ژاپن و كره در چه وضعيتيی بود؟ من میگويم بايد صبر كنيم و بمانيم، چون اگر در نسل ما هم نشد، در نسلهای بعدی ما اتفاق بهتريی خواهد افتاد. با ماندن شايد، با رفتن هرگز!
دانشگاهی که نه صندلی برایمان داشت و نه آزمایشگاه. دانشگاهی که برای هر فیلدش ده روز به اتاق های مختلف سر میزدیم. دانشگاه محرومیت از داشتن حتی یک استاد تخصصی و مرتبط.
دانشگاهی که هر کدام از نمونه سنگ های آزمایشگاهش به نام یک نفر از ورودی های ۸۴ بود. دانشگاهی که هرچه بود، نه محل آموختنی برایمان بود، نه محلی برای فعالیت فرهنگی برایمان فراهم می کرد، نه محلی برای گذراندن وقت بود و نه هیچ چیز دیگر. صاف و ساده هیچ چیزی برایمان نبود. شاید تنها چیزی که برایمان به ارمغان آورد، دلزده کردن نسلی بود که شاید بعضیهاشان با عشق و علاقه «زمین شناسی» می خواندند و بقیه با سری سنگین، به سنگینی همه چهار سالی که روی پله های ساختمان فنی به انتظار تشکیل کلاس نشسته بودند، دیگران را تشویق کردند که بازار کار و آینده را مبنا قرار دهند و بروند دنبال یک رشته «درست و حسابی»
من از پنجم ابتدایی «سنگ» جمع می کردم، همیشه دوست داشتم بدانم این سنگ ها از چه چیزی درست شده اند، بعدها که بزرگتر شدم، همیشه دوست داشتم بدانم «حیات» روی زمین چگونه به وجود آمده است، فسیل ها چیستند و دایناسورها چه بوده اند. این سؤالات مرا به رشته زمین شناسی کشاند. اکنون فوق لیسانس دانشگاه فردوسی مشهد هستم و برای سفر به دنیایی با ارزش تحقیقاتی بیشتر، در حال تحمل دوره سربازی. پایان نامه ام را روی گرمایش زمین و بررسی مدل های دیرینه اقلیم تنظیم کردم. تا کنون از رشته و دانشگاه و درسم پشیمان نبوده ام و نخواهم شد.
جمله ي آخر فوق العاده س
“اما امیدوارم، قانون این نباشد که ساکنان جهنم دنیا را، در آن دنیا هم به جهنم هدایت کنند و بگویند شما قبلاً نشان دادهاید که ترجیحتان چیست…”
بسيار عميق و پر مفهوم!
جمله ی آخر تلخ ترین جمله ای بود که تو این چند وقت حتی با خودم مرور میکردم.
جهنم انتخابی!!
سلام استاد
توی اخرین توئیت نوشتید:”در مسیر حقیقت، دو خطای بزرگ وجود دارد: یکی اینکه هرگز طی کردن این مسیر را آغاز نکنی و دیگر اینکه تا آخر مسیر نروی (سیذارتا) ”
مسیر حقیقت کجاست؟؟؟
نوشته قابل تاملی بود.
با اکثر قسمتهایش موافقم ولی در مورد برخی از قسمتهای این نوشته توضیحات بیشتری می خواهم تا بهتر متوجه منظورتان شوم…
مثلاً، این که می گویید باید همه فقط دغدغه «یاد دادن» و «یاد گرفتن» داشته باشند را خیلی قبول ندارم. من را یاد افسانه ای قدیمی از ژاپن می اندازد:
“در گذشته های بسیار دور در ژاپن تعداد زیادی اژدها به مردم و خانه هایشان حمله کردند. عده اندکی سعی کردند «اژدها کُشی» را یاد بگیرند. پس از فرا گرفتن فنون پیچیده اژدهاکشی موفق شدند تعدادی اژدها را از پای در آورند. سپس چون می دانستند تعدادشان برای کشتن همه اژدهاها کم است، تعدادی شاگرد از میان قویترین جوانان شهر اختیار کردند و فنون اژدها کشی را به آنان آموختند. کم کم شاگردان که خود به درجه استادی نایل آمده بودند در کنار اژدهاکشی به تربیت شاگردان جدید نیز مشغول شدند. این داستان تا جایی ادامه پیدا کرد که پس از مدتی دیگر اژدهایی برای کشتن وجود نداشت و آنانی که در اژدهاکشی استاد شده بودند چون تمام زندگی را صرف یادگیری این امر کرده بودند و کار دیگری بلد نبودند به تربیت شاگردان ادامه دادند و همین طور نسلی پس از نسل بعد این روند ادامه داشت و قویترین جوانان شهر اژدهاکشی یاد می گرفتند و سپس آن را به نسل بعد می آموختند بی آن که حتی یک اژدها وجود داشته باشد.”
از دقت در این افسانه می بینیم تا حد زیادی ما هم درگیر همین قضیه شده ایم. سیستم آکادمیکی راه انداخته ایم که شاید روزی به آن خیلی احتیاج داشتیم ولی در حال حاظر کلی از سرفصل های آن فاسد شده است و ما صرفا جوانان باهوش مان را بسیج می کنیم تا با زحمت فراوان «یاد بگیرند» و سپس تعدای از بهترین آنها استاد شوند و «یاد بدهند» چیزی را که دیگر استفاده ای ندارد.
منظورم از اینها که نوشتم این است که صرفا دغدغه «یاد گرفتن» و «یاد دادن» کافی نیست و نباید به دنبالش باشیم. در دنیای امروز مهمتر این است که بدانیم چه «محتوایی» ارزش یاد گرفتن و یاد دادن دارد و بتوانیم با توجه به نیاز روز آن را بروزرسانی کنیم و مهمتر آن که در عمل نیز آن را به کار بندیم. شاید یکی از دلایل افسردگی که در جامعه ایران مشاهده می کنیم همین سرخودگی ناشی از احساس تلف شدن باشد. خیلی از آنها که سرشان به تنشان می ارزد بعد از یادگرفتن اژدهاکشی تازه متوجه می شوند چه کلاهی سرشان رفته و چقدر عمرشان را می توانستند بهتر بگذرانند.
در نهایت اینکه «ذکر» روزانه مان یادگرفتن و یاد دادن باشد به تنهایی کافی نیست و بلکه خطرناک است.
متشکرم که حوصله کردید و نظر بنده حقیر را خواندید.
با سلام به همه عزیزان
“دولتمردان،دانشگاه،مملکت و… رو ما خودم تعیین می کنیم و باید همه ما به این باور و اعقاد برسیم که ما تاثیر گذار بر عالم هستی هستیم.”
در ضمن من از خودن مطالب آقای شعبانعلی بسیار لذت می برم .
غم و اندوه و تاسف این نوشته های ارزشمند را کاملا می شود درک کرد.
من هم یادم می آید در دوران تحصیلم از دبستان تا دبیرستان و دانشگاه همیشه سوالی که در ذهنم داشتم این بود که این مطالب رو کجا و چطوری استفاده باید کرد؟
چرا باید ضرب و تقسیم بلد باشم؟ فیزیک مکانیک به چه دردم می خوره؟ و الان که سعی می کنم در دوره های مدیریت شرکت کنم این دروس تئوری رو چطوری باید عملی اجرا کنم؟ متاسفانه آموزشهای ما همش تئوری هستن و کارگاهی آموزش نمی بینیم. و کسی مثل من همیشه سردرگمه که آموزه هاشو چطوری و کجا به کار ببره و آیا اینها مورد قبول و صحیح هستن؟
یکی از دغدغه های من اینه که نمی دونم چطوری باید عمل کنم. گاهی به تعلیمهای قدیمی مثل استاد و شاگردی فکر می کنم و ترجیح میدادم اون جوری یاد می گرفتم و آموزش می دیدم.
چرا دیگه دوست نداریم یاد بگیریم؟
شاید چون از دیدن آدمای باهوش و پر انرژی که با همه وجودشون باد می گرفتن و باد می دادن اما این روزا، روزگار خوبی ندارن، دلسرد شدیم.
لطفاً بهمون امید بدید؛ لطفاً.