دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

اندیشمند بودن یا سلبریتی بودن؟ مسئله این است!

پیش نوشت صفر: طولانی بودن و بی سرو ته بودن این نوشته، آزاردهنده است. با نخواندنش، چیزی از دست نخواهید داد.

پیش نوشت اول: قبلاً در جواب دوست عزیزم فواد انصاری، اشاره‌هایی به فرهنگ سلبریتی پروری داشتم که برای خواندن این نوشته، بهتر است چشمی رنجه کنید و ابتدا آن را بخوانید.

پیش نوشت دوم: داشتم کامنت سامان را می‌خواندم. حرف‌ها و اشاره‌هایش درست و زیبا بود و باید در موردش جداگانه بنویسم.

خلاصه‌ی حرفش این بود که تو، در آن زمان محدود قبل از نوروز، چگونه با خودت حساب نکردی که نمی‌توانی سی مطلب منتشر کنی و وعده‌اش را دادی؟

ما که از بیرون نگاه می‌کردیم، برایمان واضح بود که نمی‌توانی.

اعتراف می‌کنم که در دلم، چند دقیقه‌ای می‌خندیدم.

روزنوشته‌ها، هر چه نداشت، این را داشت که کم کم، نق زدن در لفافه به هنری تخصصی در میان ما تبدیل شد.

این مسئله من را خیلی خوشحال می‌کند. کسی که صدها هزار مخاطب دارد،‌ به تدریج و از روی ناچاری می‌‌آموزد که چطور حرف بزند تا کمترین حساسیت و آسیب ممکن ایجاد شود.

اما معمولاً‌ در میان عموم ما، این دقت رایج نیست.

شبکه های اجتماعی هم که رابطه‌ی قدیمی بین مغز و زبان را عملاً قطع کرده‌اند و بارها دوستانی را دیده‌ام که کامنت می‌نویسند و وقتی تمام شد و منتشر شد، خودشان هم مانند بقیه با هیجان و علاقه می‌خوانند ببینند چه از آب درآمده!

در چنین فضایی، خواندن نگارش ساده و شیرین سامان که البته پیام آن هم برایم واضح و مشخص است، جذاب و دوست‌داشتنی بود.

پیش نوشت سوم: این پیش نوشت در ادامه‌ی پیش نوشت دوم است. اما لطفاً دوستان زیر ۱۸ سال نخوانند.

سالها پیش، در جلسه‌ی مدیران ارشد یک مجموعه‌ی عمرانی حضور داشتم.

پلی خراب شده بود و اهل قصور و تقصیر را دعوت کرده بودند و مدیر مجموعه (که سواد خیابانی خوبی داشت!) فریاد می‌زد و فحش می‌داد و نکات متعددی را در مورد بستگان و خویشاوندان تیم مهندسی، افشا می‌کرد.

یکی از مهندس‌ها که بیشتر از بقیه ترسیده بود، اجازه گرفت و با صدای لرزان گفت: قربان! شما ۴۸ ساعت مهلت دهید. ما پل را دوباره می‌سازیم.

ساختن آن پل، کار حداقل سه هفته بود و این را هر کسی که دستی از دور در آتش عمران و سازه داشت، می‌فهمید.

مدیر، آتش گرفت و فریاد زد:

خودت می‌فهمی چه وعده‌ای می‌دهی؟

می‌گویند روزی، مردی به شهری رسید.

دید اهل آن شهر، زیبارویانی هستند که دیدن چهره‌ و پیکر هر یک از آنها،‌ نور به چشم می‌آورد و جان از تن می‌رباید.

گفت: اگر عمری باشد،‌ دوست دارم امشب آغوش صدها نفر از مردم این شهر را تجربه کنم.

خبر به گوش یکی از بزرگان شهر رسید.

خندید و گفت: او یا شمردن نمی‌داند، یا خاطرات هم آغوشی را به دست فراموشی سپرده است.

نگران نباشید و او را جدی نگیرید.

(البته من خیلی تلاش کردم تا خاطره را به زبان مودبانه ترجمه کنم. شما به جای هر کلمه، بدترین فحشی را که شنیده‌اید جایگزین کنید تا به اصل جلسه پی ببرید!)

خلاصه. چون دیدم سامان، ملاحظه کرده و اعتراض خود را با شوخی‌های کوچکی در حد سال کبیسه همراه کرده، خودم از طرف او به خودم بگویم که محمدرضا جان.

مشکل از اینجاست که یا شمردن بلد نیستی، یا تراکم کارها، خاطرات هم آغوشی را از ذهنت پاک کرده است!

پیش نوشت چهارم: یکی از مهم‌ترین دلایل تنبلی من در نوشتن، احساس “زائد نوشتن” است.

گاهی اوقات احساس می‌کنم تمام حرف‌هایی که در تمام این سالها گفته‌ام، یک حرف بوده است.

حرفی که مدام به شکل‌های مختلف تکرار شده.

اصل حرف من، مشخص است.

اگر چه گاهی به داستان و نوشته‌ای تبدیل می‌شود که شاید در نخستین نگاه، نامکرر به نظر برسد.

هر وقت درباره تصمیم گیری یا ادامه تحصیل یا توسعه مهارتها یا استعدادیابی یا استراتژی یا سایر حوزه‌های مشابه، حرفی می‌خوانم، یا حرفی می‌زنم یا مطلبی می‌نویسم، لحظه‌ای در دلم می‌گویم:

محمدرضا! خودت را گول می‌زنی یا مخاطب را؟‌

شاید این حرف‌های تو هم مانند داستان‌های پاورقی روزنامه‌ای (مثلاً‌ بعضی کارهای الکساندر دوما) شده، که چون به ازاء هر کلمه، پول می‌گرفت، دوست داشت بیشتر و بیشتر و بیشتر ادامه دهد و داستان‌هایش به سادگی به پایان نمی‌رسیدند!

قبلاً هم گفته بودم که راهکارها، بیش از آنکه به حل مسئله تمایل داشته باشند، به حفظ مسئله تمایل دارند! چون پس از حل مسئله، جایگاهی ندارند و بقای آنها در معرض تهدید قرار می‌گیرد.

شاید من هم به جمع همین “راهکار نویس‌ها” پیوسته‌ام.

گاهی در دلم می‌گویم:

محمدرضا! شاید منطقی‌تر باشد که وبلاگ و روزنوشته را ببندی.

پست‌ها و نوشته‌ها و کامنت‌هایت را پاک کنی و فقط یک نوشته را باقی بگذاری.

با خطی سیاه و درشت بر روی صفحه‌ای خالی بنویسی:

سلبریتی بودن یا اندیشمند بودن - مسئله این است

تا به حال هم، فکر نمی‌کنم جز این حرف، حرف دیگری گفته باشم.

اگر می‌خواستم چیزی مانند فیلم راز بسازم، اصرار می‌کردم که تمام راز دنیا در همین یک مفهوم نهفته است.

البته واژه‌ی راز واژه‌ی درستی نیست.

لااقل احساس من این است که دنیا هیچ رازی را در دل خود پنهان نکرده است.

آنچه هست، بیشتر از جنس حقیقت‌های دوست نداشتنی است.

مثل غاری تاریک و طولانی که محل آن پنهان نیست. اما رفتن به درون آن جذاب نیست.

و چنین شده است که هیچ کس از درونش خبر ندارد.

همه‌ی آنها که به عمق این غار رفته‌اند، دیگر بیرون نیامده‌اند.

کسی هم نمی‌داند که این مسافران بازنگشته، آیا از ترس در تاریکی فلج شده‌اند یا اینکه در آن تاریکی هول‌ناک، چشم‌شان چنان به دنیا باز شده که دیگر دوست ندارند از غار بیرون بیایند و چشم‌شان دوباره، با فریب دروغین روشنایی خورشید آزار ببیند.

البته تمام مردم دنیا،‌ “بیرون مانده” یا “ناپدیدشده در غار” نیستند.

دسته‌ی سومی هم هستند که یکی دو گام در سیاهی غار پیش رفته‌ و از ترس بازگشته‌اند.

اینها عموماً به کاسبانی روایت‌گر تبدیل می‌شوند که برای مردم، خاطرات خود از آن غار نادیده را می‌گویند و با روایت بیم و امیدهای سفر نرفته در دل غار، داستان‌سرایی می‌کنند و کیمیاگرانه، کنجکاوی مردم بزدل را به سکه‌هایی برای تامین هزینه‌ی زندگی خویش تبدیل می‌کنند.

دنیا رازی ندارد.

محل غار را همه می‌دانند. اما جرات دیدن درونش نیست.

حقیقت هم از همین جنس است. هست. هر کسی هم که بخواهد، می‌تواند آن را ببیند.

اما، حقیقت، عموماً دوست نداشتنی است.

از میان همه‌ی حقیقت‌ها یکی هم این است که: همه چیز را نمی‌توان با هم داشت.

این حقیقتی نیست که فهم آن سخت باشد.

نقش این کلید گاوصندوق شادی و رضایت و موفقیت و قفل صندوقچه‌ی غم و نارضایتی و شکست، بر روی تک تک سلول‌های ما ثبت شده است.

بر روی تک تک سنگفرش‌های خیابان.

بر روی تک تک برگ درختان.

این حقیقت، در هر پدیده‌ای خود را به شکلی نمایان می‌کند:

همچنانکه هر زایشی، با مرگی نیز همراه است و هر ساختنی با ویران شدن.

همه، اینها را می‌دانیم. اما شاید دوست نداریم بدانیم.

دوست داریم دنیا، قانون دیگری داشته باشد.

چنین نیست که آنها که عمر را به جستجوی دائمی حقیقت می‌گذارند، حقیقت را ندانند یا نفهمند.

حقیقت تمام هستی را فرا گرفته است.

آنها به دنبال حقیقتی هستند که تلخ نباشد.

تمام تاریخ، داستان دو سلسله است.

سلسله‌ی آنها که حقیقتی را دیده‌اند و گفته‌اند و سلسله‌ی آنها که این حقیقت تلخ را نپسندیده‌اند و آن‌ها را سر بریده‌اند تا شاید کس دیگری بیاید و حقیقت شیرین‌تری بگوید.

این هم ظاهراً از همان حقیقت‌های تلخ پایان ناپذیر تاریخ است.

بگذریم.

طبق معمول، زیاد حاشیه رفتم.

می‌خواستم حرف دیگری بزنم که دیگر الان حوصله‌ی نوشتن‌ از آن نیست.

کوتاه می‌نویسم.

در حد چند سرفصل.

خوشحال می‌شوم اگر در این زمینه، ایده‌ای و اندیشه‌ای داشتید، برایم بنویسید.

چون خودم، هنوز به جمع‌بندی و درک کاملی از آنچه در ادامه می‌نویسم، نرسیده‌ام:

اندیشمند بودن

تاریخ، اندیشمندان زیادی را به خود دیده است.

اندیشمندان، از آن رو که می‌اندیشند، قاعدتاً چنان مطلوب مردم نیستند.

چون هنر مردم، نیندیشیدن است.

مردم می‌توانند هزار حیله بیابند تا بدون اندیشیدن و فشار آوردن به این اندام زائد خوش نشین در میانه‌ی سر، زندگی کنند و از نعمت حیات(!) لذت ببرند.

این مردم، همان‌هایی هستند که سالها پیش نوشته بودم: برای مغز، فقط وقتی پول می‌دهند که در بشقاب کله پاچه باشد!

مغزی که در سر است، به نظرشان خاصیتی ندارد و اگر هم بویی از کله‌ی استشمام کنند، بیش از آنکه بوی لذیذ کله پاچه باشد، طعم زننده‌ی قرمه سبزی است!

اندیشمندان در تاریخ، یا طعمه‌ی آتش بوده‌اند یا زیر آوار خاکستر. یا سنگ خورده‌اند یا سم. یا زخم شمشیر خورده‌اند یا زخم زبان.

سلبریتی بودن

چون قبلاً‌ نوشته‌ام تکرار نمی‌کنم.

مشهور است. همه او را می‌شناسند.

گاهی خودش هم نمی‌داند که چه شد که چنین شد!

مشاهیر قدیم، یا مشهور زاده می‌شدند (مثل شاهزاده‌ها) و یا با تلاش و تقلا مشهور می‌شدند (از چنگیز تا اسکندر. از سعدی تا حافظ).

اما امروز، به جای چند عامل بزرگ، میلیون‌ها خرده عامل دست به دست هم می‌دهند و من یا شما، مشهور می‌شویم.

کافی است سری به صفحه‌های چند میلیونی اینستاگرام و کانال‌های بزرگ تلگرام و صفحات بزرگ فیس بوک بیاندازید.

سلبریتی، نه شاهزاده است که خود را میراث خوار نجابت شاه بداند و نه حافظ است که به معجزه‌ی کلام سحرانگیز و طوطی صفتی خویش، ادعای ارتباط با استاد ازل کند!

سلبریتی به مردم بدهکار است.

مردم هم برایش هویتی نامشخص است.

در پایین نوشته‌هایش می‌نویسد: دوستتون دارم. مردم عزیز.

اما نمی‌دانی از چه کسی سخن می‌گوید.

در خیابان باید عینک بزند تا مردم عزیز او را نبینند.

مردم عزیز هم منتظرند تا او خرابکاری کنند و به او بخندند.

کافی است با بعضی از این سلبریتی هم قدم یا هم کلام باشید تا نگاه سرد آنها را که به خیل طرفداران خود خیره می‌شوند و دستی را که با عشق و محبت برای “هیچکس” تکان می‌دهند ببینید.

سلبریتی رابطه‌‌ای نامشخص با مردم دارد.

مردم غولی هزار سر هستند که هیچ سری از آن‌ها، سر اصلی نیست.

هم‌زمان که یک سر این غول، به تو لبخند می‌زند، سر دیگر،‌ شعله‌های آتش خشم خود را روانه‌‌ات می‌کند.

هزار سر بودن، با بی‌سر بودن تفاوتی ندارد. شاید تنها تفاوت این غول، پیچیده‌تر بودنش باشد.

به همین دلیل،‌ سلبریتی همیشه از مردم عزیز حرف می‌زند.

برای اینکه عدد ۲ یا ۵ را به یک شماره چند رقمی پیامک کنند، سر خم می‌کند و التماس می‌کند.

بعد هم از محل همین برنده شدن‌ها، پول در می‌آورد و می‌تواند از همین مردم فاصله بگیرد.

با ماشینی شیک. در ویلایی دور. یا در آن سوی آب‌ها جایی در میان مردمی که او را زیر نگاه‌های کنجکاو خود، در یک کافه یا رستوران، تکه تکه نمی‌کنند.

تا اینجا ماجرا سخت نیست.

می‌شود تا حدی آن را فهمید.

دشواری در دوران جدید آغاز می‌شود.

دوران تکنولوژی.

حالا نه راه اندیشمند بودن، چندان دور است و نه راه سلبریتی شدن.

هر کس به اندازه‌ی وسع و همت خویش، می‌تواند سلبریتی شود.

یکی هزار فالور دارد. دیگری صد هزار.

 یکی از سیاست می‌گوید و فحش می‌دهد. دیگری به نژاد آریایی می‌چسبد و نام قدیمی آبها را زنده می‌کند.

یکی در فیلمی که محتوایش را قبول ندارد، بازی می‌کند تا ثروتمندتر یا مشهورترشود.

آن دیگری کمی هم از یقه‌ی لباس و ارتفاع دامن هزینه می‌کند و به پله‌های بالاتر شهرت می‌رسد.

به هر حال، شیوه‌های سلبریتی شدن، چندان دشوار نیست.

اندیشمند شدن هم چندان سخت نیست.

اگر صدها سال قبل، باید ما‌ه‌ها بیابان نوردی می‌کردی تا اگرزنده ماندی، چشم در چشم حکیمی بنشینی و اگر او اراده کرد، به تو جمله‌ای از حکمت خویش بگوید، امروز هشتگ سخنان حکیمانه را سرچ می‌کنی و حکیمان، برای ظهور در صدر فهرست جستجو در موبایل تو، با یکدیگر به رقابت می‌پردازند.

ما عاشقان خدا و خرما هم، مثل همیشه، می‌کوشیم سلبریتی – حکیم باشیم.

چیزی شبیه زرافه.

شاید هم قورباغه.

موجودی دوزیست که هنوز تکلیفش با خودش هم مشخص نیست و می‌گویند خاصیتش این است که به بقای اکوسیستم برکه کمک می‌کند! همین!

کافی است مطالب بسیاری از سلبریتی ها را در شبکه‌های اجتماعی ببینید.

چهره‌ای زیبا و ادیت شده به همراه نقل قولی فلسفی و عمیق از یک فیلسوف.

امروز یکی را دیدم که عکس زیبای خودش را گذاشته بود با کپشنی از جملات سارتر.

کسی هم به او نگفته بود که دوست من، آنچه نقل کردی از کتاب استفراغ است که تازه به تهوع ترجمه شده که کمتر حال را به هم بزند.

تمام روح آن کتاب، با تمام روح تو در تضاد است. حتی با آن تصویری که از خودت انداخته‌ای.

بیننده با دیدن این ترکیب، ترک می‌خورد و دچار تردید اگزیستانیسیال می‌شود!

سلبریتی‌ها را از دیدگاه سیستم‌های پیچیده می‌فهمم. خرده رفتارهایی که در شکل کلان به شکل پدیده‌هایی بزرگ اما بی‌ریشه ظهور (Emerge) می‌کنند.

سلبریتی‌ها را از دیدگاه جامعه شناسان هم می‌فهمم. طبقه‌ای جدید که سومین نوع از موتورهای اشتهار را برگزیده‌اند.

سلبریتی‌ها از دید اقتصادی هم قابل درک هستند: ریسک پایین و نرخ سود بالا. خرده ابزارهایی برای مدیریت بهتر جریانهای اقتصادی و اجتماعی.

سلبریتی‌ها را از دید سیاسی هم می‌فهمم: شهرت بی خطر!

اما رابطه‌ی سلبریتی بودن و اندیشمند بودن را نمی‌فهمم.

چون یکی در مقابل مردم گردن کج می‌کند و به “مردمی” بودن خود افتخار می‌کند (یا باید بکند) و دیگری به مردم و شعور جمعیت (Crowd Wisdom) پشت می‌کند تا به بینش فردی دست پیدا کند.

اما تکنولوژی، دوست ندارد که صریحاً بگوید: سلبریتی بودن و اندیشمند بودن، جمع پذیر نیست.

تکنولوژی، دری سبز به بهشتی بزرگ را نشان می‌دهد که در آن، “سلبریتی – اندیشمندان”، در خلوت خود می‌اندیشند و در حضور جمع، لذت شهرت و خوشنامی‌ و اقبال عمومی را تجربه می‌کنند.

این هم آغوشی شهرت و اندیشه را، تاریخ تکذیب می‌کند.

چون هم شمردن را خوب می‌داند و هم، هنوز آن قدر پیر و فراموشکار نشده که سرنوشت هم آغوشی‌های قدیمی را به فراموشی بسپارد!

طولانی بودن این نوشته را ببخشید.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


لینک دریافت کد فعال

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser