اخیرا در یکی از جلسات کلاس مذاکره حرفهای، از دوست خوبم دکتر رضا صالحی کمک خواستم تا در مورد الگوهای رفتاری انسانها، برای دانشجویان صحبت کنند و تمرینهایی را انجام دهند. طبق عادتی که همیشه دارم، خودم هم در میان دانشجویان نشستم تا با هم تمرینها را انجام دهیم. همه چیز خوب بود اما…
در قسمتی از تمرین، دکتر صالحی ما را به چهار گروه تقسیم کردند. هر کدام به سمتی از کلاس رفتیم و قرار شد، هر کسی از سه گروه دیگر یک «همگروهی» انتخاب کند. ناگهان حالم بد شد. احساس تهوع و سرگیجه. لحظاتی از کلاس بیرون آمدم. در هوای آزاد تنفس کردم. به کلاس برگشتم و خوشبختانه فهمیدم که ما ۲۵ نفر هستیم و گروهها باید ۴ گروه ۶ نفره باشند. نفس راحتی کشیدم. حالم بهتر شد و همه چیز به خیر گذشت.
یک روز کامل، به آن ماجرا فکر میکردم و حال بد من. نه مشکل تغذیه بود و نه تنگی نفس. نه خستگی و نه تنش. چرا حالم بد شد؟
در گفتگو با دوستانم، کم کم ماجرا شفافتر شد. یاد سالهای تلخ دبستان افتادم. من همیشه در درس ورزش مشکل داشتم. خوب یادم میآید که در پرش جفت، کلاً ۵۰ سانتیمتر ميپریدم! و همیشه معلم مسخرهام میکرد که اگر «همینطوری عادی قدم برداری» بیشتر از ۵۰ سانتیمتر میشود! در دویدن هم مشکل داشتم. سینهام به سوزش میافتاد. سرم را هم نميتوانستم صاف بگیرم (همیشه سرم ۴۵ درجه به یکی از طرفین کج بود و خیلی برای صاف کردن آن تلاش میکردم اما نمیشد). در کلاسهای دیگر کسی چیزی نمیگفت اما وقتی دیگران دویدن و پرش جفت من را میدیدند فرصت خوبی بود تا «گردن کج» من را هم مسخره کنند. وقتی میدویدم و شتاب داشتم این ۴۵ درجه به ۸۰ درجهی کج هم میرسید!
اینها هیچ کدام مشکل نبود. به ضعفهای فیزیکی خودم عادت کرده بودم. اما تلخترین لحظات زندگی من (این را بدون کمترین اغراق میگویم) تا کنون، روزهای یکشنبه ظهر، کلاس سوم و چهارم دبستان بود. کلاس ورزش. باید فوتبال بازی میکردیم و دو نفر به عنوان کاپیتان تیمها انتخاب میشدند و یارکشی میکردند. تنها کسی که هیچ تیمی نمیخواست انتخابش کند، «شعبانعلی» بود. کاپیتانها به نوبت بچهها را انتخاب میکردند و من همیشه نفر آخر بودم و هر تیمی که گرفتار من میشد، از همان اول همه اعتراض میکردند و نق میزدند و …
البته اوضاع همیشه اینقدر تلخ نبود. بعضی هفتهها، یکی از بچهها غایب میشد و تعداد فرد بود. اینطوری من اضافه میآمدم و هم من خوشحال بودم و هم بچهها. تمام روزهای یکشنبه از ۸ صبح تا آغاز کلاس ورزش، بیست بار بچهها را میشمردم تا ببینم زوج هستند یا فرد.
آن سالها گذشت. خاطرات تلخ تحقیر در ذهنم سرکوب شد و به ناخودآگاه رانده شد و کلاس مذاکره حرفه ای خودم، زمینهای شد برای اینکه آن خاطرات سرکوب شدهی دوران کودکی، دوباره به «خودآگاه» مغز من بازگردند. در همان سالها ریاضی و سایر درسهای من خوب بود و لذتم این بود که وقتی یکی از معلمهای مدرسه نمیآمد به جای او، من را به کلاس دعوت کنند (زیاد هم اتفاق میافتاد). الان که فکر میکنم من تنها بدبخت آن دوران نبودهام. احتمالاً کاپیتان تیم فوتبال کلاس هم، در کلاس ریاضی احساسی شبیه من را تجربه میکرده است و به همان اندازه که او درد من را در فوتبال نمیفهمید، من هم درد او را در ریاضی درک نمیکردم.
الان که بیشتر فکر میکنم، چه زخمهای زیادی که همهی ما از دوران آموزش با خود حمل میکنیم. زخمهایی که هر از چندگاهی، بی آنکه بدانیم و بفهمیم جایی در رفتار ما سر باز میکنند. زخمهایی که فقط به دلیل یک پیشفرض درست شدهاند: «وجود یک الگوی برتر یکسان».
دانش آموز خوب کسی است که خوب درس بخواند. ریاضی و دیکته را خوب بفهمد. تاریخ را به همان خوبی و علوم را با همان علاقه درک کند. به خوبی کتاب خواندن، ورزش هم بکند. روزنامهی دیواری خوب هم درست کند و …
نظام آموزشی ما، تفاوتهای ما را ندید و میخواست همه مثل هم باشیم. همه یک نسخهی کامل متعادل از انسان. چنین شد که به عنوان «انسانهایی زخم خورده» وارد جامعه شدیم و زخمهایمان را بی آنکه بدانیم، با دیگران هم قسمت کردیم و میکنیم…
نمی دونم چرا این مطلب رو که قبلا خونده بودم رو دوست داشتم دوباره بخونم. شاید دلیلش حال بد این روزهای منه که ضعف فیزیکی اونو بیشتر هم کرده. خوندنش این حس رو بهم میده که توی این حس های بد، تنها نبودم.
روزهای مدرسه و کلاس ورزش برای من هم خاطرات خوبی رو به یاد نمیاره. از معلم ورزشی که ماهی یک بار برای امتحان گرفتن پیداش می شد و اون موقع عزای من بود. توی دویدن حال مردن پیدا می کردم. تست والیبال که فاجعه بود . بلد نبودم ساعد بزنم و تقریبا همه اونها پشت سرم می رفتند بجای جلو رفتن. صدای شلیک خنده بچه ها مثل کارد توی قلبم فرو می رفت. توی کل دوران مدرسه فقط یک بار پاسور گذاشتن منو و همون یک بار هم گند زدم و تعویض شدم. بخاطر همون روزهای تلخ بود که از ورزش های رقابتی یا در کل از ورزش اجباری متنفرم. از اینکه باشگاه برم و پیش پیش پول بدم و بعد مجبور بشم بخاطر هزینه ای که کردم ورزش کنم حالم بد میشه. دوست ندارم عضو هیچ تیم ورزشی باشم. دوس دارم خودم یکم نرمش کنم و اونم هر وقت دلم خواست انجامش بدم.
چند وقت پیش که دردهای فیزیکی حالمو بهم ریخته بود شنیدن کلمه “نرم تن” مثل یک فلش بک تلخ و آزار دهنده به روزهایی بود که بخاطر ضعف فیزیکی در عذاب بودم. ( نرم تن صفت منه در بین نزدیکان.?)
از یک سنی به بعد تصمیم گرفتم فقط با خودم رقابت کنم. مثلا امروز یک دور بیشتر بدوم. اینکه بقیه روزی بیست دور میدون فقط مایه ضعف اعصابمه.
کاش اینقدر استانداردهای مسخره به زور توی ذهن ما نمیکردن از “دختر خوب” ، “شاگرد زرنگ” و … که برای بیرون کشیدن اونها از وجودمون این همه انرژی تلف کنیم.
سلام!
محمدرضا نمی دونم چرا وقتی پستهای مرتبط با خاطرات کودکی شما رو می خونم، در مقایسه با مطالب آموزشی جدی، حس می کنم حجاب آموزگار و دانش آموز، بین من و شما از میون برداشته می شه.
وقتی خاطرات خودت رو بازگو می کنی، صداقت و مهارتی ستودنی ت رو در «فضاسازی» مشاهده می کنم.
من قسمت عمده روزنوشته ها رو مثل بولدوزر شخم زدم. صرف نظر از مطالب آموزشی و تجربی شما، به یادماندنی ترین و حس برانگیزترین پستهای روزنوشته رو در خاطرات کودکی شما پیدا کردم.
وقتی پست «گنجینه دانستنی ها» رو خوندم، درونم گر گرفت. نمی دونم چرا. شاید به خاطر تجربه حس مشترک بین خودم و شما بود؛ حسی که برام تداعی گر دنیای بزرگ و شگفت انگیزی بود که از طریق پذیرفته های جامعه، یک افق دوردست و رویایی رو برامون ترسیم می کرد. مسیری که به احتمال قریب به یقین دست نایافتنی بود، و صورت رسیدن به مقصد هم، الزاما دوست داشتنی نمی بود.
شاید نمی دونستیم واقعیاتِ دنیایِ خارج از تصورات ما، سرانجام ما رو محاصره می کنه. درود بر شما که به دو گزینه عصیان و متابعت، تطبیق رو اضافه کردی.
اما پست تاثیرگذار بعدی، «سینما پارادیزو» بود. نمی دونم چرا اما وقتی داشتم این پست رو می خوندم پشتم می لرزید. این حسی است که حین مطالعه یک اثر کمتر به من دست داده.
شگفت زدگی، کنجکاوی، ستایش قهرمان و همدلی با شخصیتِ مخالفِ زخم خورده داستان رو تجربه کرده بودم؛ اما سینما پارادیزو تجربه متفاوتی بود. این پست رو عمیقا باور کردم، شاید همین باعث شد اون موقعیت رو در کالبد خودم ولی در روح شما، به نوعی تجربه کنم.
همه اینها رو گفتم تا در نهایت در مورد این پست صحبت بگم که: محمدرضا من دهه هفتادی هستم. شاید لازم باشه یادآوری کنم که بسیاری از تجربیات دهه شصتی ها و حتی دهه پنجاهی ها، تا اواخر دهه هفتاد، مثل یک میراث برای ما باقی مونده بود.
با این توضیح، به یاد می آرم همواره در دوره دبستان شاگرد ممتازی بودم؛ شاید به نوعی مثل شما؛ البته با این تفاوت که من کاپیتان تیم کلاس در مسابقات دهه فجر، و کاپیتان تیم فوتبال مدرسه هم بودم. در مدرسه، هم از طرف دانش آموزان و هم از طرف آموزگاران، به شکلی قابل توجه، احترام دریافت می کردم. حتی متاسفانه گاهی اوقات (با کمال شرمساری) برای سایر دانش آموزان به عنوان الگو معرفی می شدم. (حالا که از اون روزها فاصله گرفتم، معتقدم هر کس باید خودش الگوی خودش باشه.)
با وجود همه اینها، یک ظلم تاریخی در دوران مدرسه رو هرگز فراموش نمی کنم. این ظلم از نظام آموزشی اعمال نمی شد؛ بلکه دستپخت نظام پرورشی (!) بود.
به ما پاکت هایی می دادند و می گفتند از پدر و مادرتون بخواهید فلان مبلغ رو به مدرسه کمک کنند. مثلا تا فردا یا پس فردا پاکت ها رو از شما می گیریم. بعد سر موعد مققر می آمدند سر کلاس. اونهایی که پاکت رو پر کرده بودند که از مهلکه می گریختند. اما اونها که پاکت رو خالی آورده بودند، باید به ناظم یا معاون در همون لحظه جواب پس می دادند. در نهایت، ناظم ضرب الاجل می داد که تا فردا پاکت رو پر کنیم و بیاریم. اگر این ماجرا تکرار می شد، خب بالطبع دیگه آبرویی برای اون دانش آموز باقی نمی موند.
مدرسه ما رو موظف می کرد تا پاکت رو به والدین مون بدیم. والدین مون هم می گفتن مدرسه دولتی نباید پول بگیره. تازه ما پول نداریم که به مدرسه کمک کنیم. این وسط ما پیک پیغام بر میان والدین و مدرسه بودیم. من یادم هست یک بار در این مورد، شاید مثلا کلاس دوم، از اینکه نمی تونستم پاکت رو با افتخار و پر از پول به مدرسه تحویل بدم، نشستم و زار زار گریه کردم. فکر می کردم پدر و مادرم باعث سرافکندگی و تحقیر من شده اند. نمی دونم چرا از مدرسه ناراحت نمی شدم. شاید فکر می کردم اگر مدرسه کار اشتباهی کرده بود، پس چرا فلان کس پاکت رو پرپول آورد و تحویل داد؟
این دستور ناعادلانه مدرسه و کشمکش ما و والدین مون، می تونست یکی از رنج های الیور توییست باشه.
محمدرضا هیچ وقت یادم نمی ره که کلاس پنجم سر بگو مگو با معلم مون در این باره، کار داشت به کجاها می رسید. من توضیح می دادم که نمی تونم به مدرسه کمک کنم، معلم مون سعی می کرد من رو مجاب کنه که نه! به هر حال باید این کار رو انجام بدی. متاسفانه من برای دفاع از موضع خودم، به اشتباه دلایل پدر و مادرم رو به معلم مون توضیح دادم، و گفتم که اگر نمی تونم به خاطر این است که …
کار داشت به جاهای بسیار بدی کشیده می شد. این قدر غرق این بحث و جدل شده بودم که اگر زنگ نمی خورد و این ماجرا ادامه پیدا می کرد، با ادامه شرایط اقتصادی خانواده م، آبروی خودم و خانواده م رو می بردم.
تازه من کسی بودم که سر و زبون داشتم. بلد بودم به نوعی حرف خودم رو بزنم. شاید به پشتوانه شاگرد اول بودنم، یا کاپیتانی تیم فوتبال مدرسه، فکر می کردم نسبت به بقیه هم کلاسی هایم قدرت بیشتری دارم؛ وای به حال بقیه!
محمدرضا یاد اون فصل از «روانشناسی عزت نفس» افتادم. همون فصلی که براندن عزت نفس رو در نظام آموزشی و در مدارس بررسی کرده بود.
جالبه که با این طرز رفتارها، خبری که از عزت نفس نبود هیچ، مدام مدال افتخار هم به گردن مون می آویختند که شما آینده سازان این مملکت هستید!
مثل این که در همون حال که به خری که بر آن سواریم، تازیانه می زنیم، در جواب عر عرش بگیم که خفه شو! توی خر، مثل فرزندان و خویشانم وارث من هستی (!)
اقرار می کنم که خاطرات بسیار خوبی از مدرسه و رفتار به یادماندنی و دوست داشتنی معلم های خودم در ذهن دارم. این روایت من، هرگز مجوزی برای از یاد بردن یا انکار این خاطرات نخواهد بود. شاید با من هم عقیده باشی که همواره در همین نظام آموزشی و پرورشی، معلمانی مثل آقای «ایوبی» هستند که سعی می کنند به سهم خود راهی برای «شخصیت پردازی» نشان مان دهند.
همونجور که بقیه بچه ها گفتن این تجربه ها برای خیلی از ماها وجود داره..
اما ضربه ای که از نظام آموزشی میخوریم شاید به اندازه ضربه های مشابهی که در محیط خانواده میخوریم ویران کننده نباشه..
You never forget.It must be somewhere inside you!even if the brain has forgotten perhaps the teeth remember,or your fingers..
من بعد سالها خود خوری و دلخوری دارم تلاش میکنم با این ضربه ها کنار بیام و با روشای مختلف حس بدشون رو کم کنم..
ورزش چه در دوران مدرسه چه در دانشگاه برای من هم خاطره جالبی نبود!
ولی من درد دیگه ای نسبت به ریاضی هم داشتم
چون پدرم معلم ریاضی بود، موفقیت من در ریاضی و… به پای پدرم نوشته می شد! حتی در مسابقات ریاضی و در پاسخگویی در درس جدید سرکلاس و هرچی می گفتم پدرم در خانه درس نمیدهد و می گوید اینطوری به من تکیه می کنی!
این شد که من اصلا تمایلی به ادامه تحصیل در رشته ریاضی نداشتم! و یک جورائی حس بد هم نسبت به ریاضی پیدا کردم!
حرف دلم رو زدید! این زخم کهنه هنوز هم برای من هر روز عمیق تر و عمیق تر از روز قبل میشه! اشکهام با خوندن مطالبتون آروم سرازیر شد و مثل همیشه یک آه عمیق و بعد هم سکوت!
جالبه که بعد گذشت این همه مدت هنوز اون روز و ساعت زنگ ورزش تو ذهن شما مونده!
من خودم هم تو دوران مدرسه همیشه جز شاگردای خوب بودم اما تا دلتون بخواد خاطرات مزخرف از مدرسه دارم که نمی دونم کجای ذهن خودشون رو قایم می کنند، همینطور یه دفعه ای و بی مقدمه میان جلوی چشم آدم و حال آدمو می گیرن. ای کاش مغز هم دکمه ریست داشت
البته منم در ورزش وضعی مثل شما داشتم به علت تپلی بودن!
اما با شما هم نظر هستم که نظام آموزشی زخمهایی به ما زد که خیلی سخت جبران میشن
واولین باری که تهران اومدم با خودم گفتم هرچه میکشم از تبعیض در امکانات هست نه دست قضا و تقدیر!
محمدرضای عزیز … ببخشید، این چیزی که میخوام در مورد این پستِ خوب ، بگم، خیلی مورد جدی ای نیست، فقط محض زنگ تفریح!:) الان که یک بار دیگه این پست رو خوندم، باید صادقانه بگم که من از همه چی مدرسه ( البته به غیر از امتحان هاش! 😉 ) خوشم میومد و برام خوشایند بود. چه درسها، چه ورزشها و… و مشکلی با هیچکدوم نداشتم. فقط یک چیزی که برام در جمله ی “آن روزهای سخت …” مخصوصا دوران دبستان، خیلی مصداق پیدا می کنه و یکدفعه یادم اومد! … اینه :
وقتی بوی الکل توی کریدور مدرسه می پیچید و می فهمیدی که اومدن برای آمپول زدن و واکسن زدن! بعد هم همه رو به صف میکردن و یک تخت سفید هم گذاشته بودن تو اتاق بهداشت تا بچه ها یکی یکی با دلهره برن تو اتاق و خیلی هاشون با اشک بیان بیرون 🙂 … اون موقع واقعاً استرس بدی بهم دست می داد … الان هم هنوز هرجا بوی الکل رو احساس می کنم اون حس در من زنده میشه که اصلاً هم حس خوبی نیست! … 🙂
راستش رو بخواید گریه م گرفت.. همیشه از تبعیض و الگو برتر و مقایسه بدم میاد.. خیلی متن مفیدی بود.
تشکر فراوان
از کی بود که اینجا نیومده بودم دلم برای شما و وبلاگتون کللی تنگ شده بود
استاد کللی با اون تصویری که ایجاد کردین خندیدم … چه ساده و راحت از خاطرات اون دوران میگین منم یک وبلاگ دارم اما هر کار میکنم هنوز نتونستم خودم رو حتی از توی وبلاگ از زیر سانسور خودم در بیاورم
این صداقتتون هست که به این وبلاگ معتاد شدم و احساس صمیمیت دارم با این جا