گفته بودم که از قصه کتابهایم برایتان خواهم نوشت. با اولین کتاب شروع میکنم…
هشت سالم بود. تا آن زمان بیشترین چیزی که میخواندم مجلات زن روز بود. مجلاتی که از دوران جوانی مادرم، باقی مانده بود و امروز که دیگر حال و هوای کشور و جامعه عوض شده بود در آب انبار کوچک انتهای زیرزمین، نگهداری میشد.
خوب یادم هست که اجازه میگرفتم و آنها را بالا میآوردم و ورق میزدم. عکسهای نشریات دهه چهل و پنجاه، با عکسهای سالهای کودکی ما فرق داشت. شادتر و رنگیتر و طبیعتاً در تنها مجلات موجود در خانهی ما: زنانهتر! خوب یادم هست که تا چشم مادرم دور میشد، شیطنت آمیز، صفحههای خاص مجله را نگاه میکردم و سعی میکردم مدل سه بعدی تصاویر زیبای مجله را که آن زمان، دیگر دو بعد را هم کامل نداشتند تصور کنم. همیشه انگشتم میان مجله، مقالات «بر سر دوراهی» را نشانه کرده بود، تا به محض نزدیک شدن مادرم، خیلی متفکرانه، آن صفحه را بخوانم. همه نوشتههای بر سر دوراهی، مثل هم بودند. یکی با یکی دوست شده بود و به دیگری خیانت کرده بود و همه چیز تمام شده بود و حالا که دیگر نمیتوانستند ماجرا را جمع کنند، نامهای به مجله زده بودند که همیشه پس از شرح ماجرا، با یک جمله ثابت تمام میشد: «شما بگویید چه کنم؟».
مادر و پدر من هم، مثل همه پدر و مادرهای دیگر فکر میکردند استعداد فرزندشان بیشتر از متوسط جامعه است. اما توصیه خاصی برای مطالعه کتاب خاصی نداشتند. یک روز مادرم به همراهم به مدرسه آمد تا از خانم نعیمی، معلم مدرسه بپرسد که چه چیزهایی باید برای من بخرد تا من بخوانم و به یک «دانشمند» تبدیل شوم!
خانم نعیمی خیلی متفکرانه نگاه کرد. آن روزها نمیفهمیدم. اما وقتی با دانش و تجربهی امروزم، چهرهی مهربان او را – که با تمام جزییات به خاطر دارم – تصور میکنم، میفهمم که او هم نه انتظار چنین سوالی داشت و نه جواب آمادهای برای ما. کمی فکر کرد و گفت: «کیهان بچهها خیلی خوب است. هوش بچه را بالا میبرد. هر سه شنبه منتشر میشود. آن را بخرید». نعیمی پس از معرفی مجله نفس راحتی کشید، اما وقتی دید مادر من هنوز با چشمان کنجکاو منتظر پیشنهاد کتابهای دیگر هم هست، کمی فکر کرد و گفت: «آهان! گنجینه دانستنیها. خیلی کتاب خوبی است. بخواند دانشمند میشود».
من به کلاس رفتم و مادرم به خانه برگشت تا عصر آن روز، به همراه پدر و مادرم به خیابان انقلاب رفتیم. هر مغازهای سر میزدیم کتاب گنجینه دانستنیها را نداشتند. تا بالاخره یک مغازهدار گفت: دارم! در انبار دارم! رفت و آمد کتاب گنجینه دانستنیها را روی میز گذاشت.
روی کتاب نوشته بود جلد سوم. آن موقع معنی «جلد سوم» را نمیفهمیدم. به همین دلیل از مرد فروشنده نپرسیدیم که جلد اول و دوم کجاست. کتاب را خریدیم و خوشحال به سمت خانه برگشتیم. کتاب به نسبت آن سالها خیلی گران بود و ما شصت تومان پول آن را دادیم. اما چارهای نبود. برای دانشمند شدن تنها کتابی بود که توصیه شده بود. فکر میکنم حدود یک سال این کتاب دستم بود و آن را دهها بار خواندم. آن موقع، رسم نبود که یک کتاب را بخوانند و به سراغ کتاب دیگری بروند. همان کتاب را بیشتر میخواندیم و فکر میکردیم این بار چیز دیگری در آن خواهیم یافت.
هنوز یادم هست که آلباتروس (پرندهای که بعدها هرگز اسمش را نخواندم و نشنیدم) بالهایی داشت که فاصله این طرف تا آن طرفش سه متر و بیست سانتیمتر بود. در کتاب جدولی از علائم مورس داشت که من آن را با پسر همسایهمان تمرین میکردم. بقیه کتاب را به او ندادم تا سواد خودم زیاد بماند. اما از روی جدول مورس، یک جدول کامل کشیده بودم و به او داده بودم. با قاشق به دیوار خانه میزدیم و وضعیت مادرهایمان را به هم گزارش میدادیم. روش سخت و زمانبری بود. نگاهی به فهرست کتاب، به شما ایده میدهد که مطالب آن تا چه پراکنده بود. خصوصاً وقتی از اول جلد سوم شروع به خواندن میکنی.
تا امروز که هزاران کتاب خواندهام، جز دائرهالمعارفها، کتابی ندیدهام که تا این حد، مطالبش به هم نامربوط باشد. از راه آهن تا موتور جت و از موتور جت تا سلولهای بدن انسان و حتی زندگی مرغ استخوان خوار که در انگلیس در حال انقراض بود.
آن روزها، خیلی این کتاب را دوست داشتم. فکر میکنم تا ماهها، تجربهی دانشمند بودن را برای من ایجاد کرد. اما یادم میآید که سالهای راهنمایی که بزرگتر شده بودم، همیشه گلایه داشتم که چرا چنین کتابهایی را در دوران کودکی خواندهام. کتابهایی که متعلق به گروه سنی من نبود. طراحی آموزشی نداشت. موضوعاتش نه به ترتیب و از ساده به سخت، در حد فهم یک بچهی هشت ساله، بلکه بر اساس حروف الفبا مرتب شده بود.
بعد از سالها، امروز وقتی به سراغ کتابهای کتابخانهام رفتم که داستان یکی از آنها را برای شما تعریف کنم، چشمم به گنجینه دانستنیها خورد. دوباره آن را ورق زدم. چقدر رد پای این نخستین کتاب کودکی را در مسیر زندگیم پر رنگ دیدم.
حالا فهمیدم که چرا وقتی در راه آهن برایم ترتیب بوژیها را نشان میدادند، آنقدر برایم جذاب و آشنا و دوستداشتنی بود. این تصویر را من در کتاب کودکیم دیده بودم. حالا فهمیدم چرا مفهوم بیت و بایت و صفر و یک معروف دیجیتال، برایم جذاب بود. چیزی بود شبیه مورس. حالا فهمیدم که چرا هنوز وقتی از انقراض گونههای حیوانی میگویند، بر خلاف اکثر مردم که اول یاد یوزپلنگ ایرانی میافتند، من در ابتدا یاد گونههای پرنده در حال انقراض میافتم.
همه نوشتههای آن کتاب درست نبود. بعدها فهمیدم که خیلی از واقعیتهای تاریخ علم در آن کتاب اشتباه یا ناقص نقل شده. بعدها فهمیدم که آن نقاشی که از اولین جت جنگی کشیده بود، فقط یک نقاشی بود و هیچ ربطی به واقعیت نداشت. بعدها فهمیدم که تاریخچهای که از چرخهای راه آهن داشت، نادرست بود. اما اینها اصلاً مهم نبود. این کتاب در آن سالها، به من حس دانشمند بودن را میداد. احساس اینکه دنیای عمیق و جذاب و دوستداشتنی را میفهمم. دنیایی که امروز آموختهام که هرگز برایم قابل درک نخواهد بود.
آخرین دیدگاه