گفته بودم که از قصه کتابهایم برایتان خواهم نوشت. با اولین کتاب شروع میکنم…
هشت سالم بود. تا آن زمان بیشترین چیزی که میخواندم مجلات زن روز بود. مجلاتی که از دوران جوانی مادرم، باقی مانده بود و امروز که دیگر حال و هوای کشور و جامعه عوض شده بود در آب انبار کوچک انتهای زیرزمین، نگهداری میشد.
خوب یادم هست که اجازه میگرفتم و آنها را بالا میآوردم و ورق میزدم. عکسهای نشریات دهه چهل و پنجاه، با عکسهای سالهای کودکی ما فرق داشت. شادتر و رنگیتر و طبیعتاً در تنها مجلات موجود در خانهی ما: زنانهتر! خوب یادم هست که تا چشم مادرم دور میشد، شیطنت آمیز، صفحههای خاص مجله را نگاه میکردم و سعی میکردم مدل سه بعدی تصاویر زیبای مجله را که آن زمان، دیگر دو بعد را هم کامل نداشتند تصور کنم. همیشه انگشتم میان مجله، مقالات «بر سر دوراهی» را نشانه کرده بود، تا به محض نزدیک شدن مادرم، خیلی متفکرانه، آن صفحه را بخوانم. همه نوشتههای بر سر دوراهی، مثل هم بودند. یکی با یکی دوست شده بود و به دیگری خیانت کرده بود و همه چیز تمام شده بود و حالا که دیگر نمیتوانستند ماجرا را جمع کنند، نامهای به مجله زده بودند که همیشه پس از شرح ماجرا، با یک جمله ثابت تمام میشد: «شما بگویید چه کنم؟».
مادر و پدر من هم، مثل همه پدر و مادرهای دیگر فکر میکردند استعداد فرزندشان بیشتر از متوسط جامعه است. اما توصیه خاصی برای مطالعه کتاب خاصی نداشتند. یک روز مادرم به همراهم به مدرسه آمد تا از خانم نعیمی، معلم مدرسه بپرسد که چه چیزهایی باید برای من بخرد تا من بخوانم و به یک «دانشمند» تبدیل شوم!
خانم نعیمی خیلی متفکرانه نگاه کرد. آن روزها نمیفهمیدم. اما وقتی با دانش و تجربهی امروزم، چهرهی مهربان او را – که با تمام جزییات به خاطر دارم – تصور میکنم، میفهمم که او هم نه انتظار چنین سوالی داشت و نه جواب آمادهای برای ما. کمی فکر کرد و گفت: «کیهان بچهها خیلی خوب است. هوش بچه را بالا میبرد. هر سه شنبه منتشر میشود. آن را بخرید». نعیمی پس از معرفی مجله نفس راحتی کشید، اما وقتی دید مادر من هنوز با چشمان کنجکاو منتظر پیشنهاد کتابهای دیگر هم هست، کمی فکر کرد و گفت: «آهان! گنجینه دانستنیها. خیلی کتاب خوبی است. بخواند دانشمند میشود».
من به کلاس رفتم و مادرم به خانه برگشت تا عصر آن روز، به همراه پدر و مادرم به خیابان انقلاب رفتیم. هر مغازهای سر میزدیم کتاب گنجینه دانستنیها را نداشتند. تا بالاخره یک مغازهدار گفت: دارم! در انبار دارم! رفت و آمد کتاب گنجینه دانستنیها را روی میز گذاشت.
روی کتاب نوشته بود جلد سوم. آن موقع معنی «جلد سوم» را نمیفهمیدم. به همین دلیل از مرد فروشنده نپرسیدیم که جلد اول و دوم کجاست. کتاب را خریدیم و خوشحال به سمت خانه برگشتیم. کتاب به نسبت آن سالها خیلی گران بود و ما شصت تومان پول آن را دادیم. اما چارهای نبود. برای دانشمند شدن تنها کتابی بود که توصیه شده بود. فکر میکنم حدود یک سال این کتاب دستم بود و آن را دهها بار خواندم. آن موقع، رسم نبود که یک کتاب را بخوانند و به سراغ کتاب دیگری بروند. همان کتاب را بیشتر میخواندیم و فکر میکردیم این بار چیز دیگری در آن خواهیم یافت.
هنوز یادم هست که آلباتروس (پرندهای که بعدها هرگز اسمش را نخواندم و نشنیدم) بالهایی داشت که فاصله این طرف تا آن طرفش سه متر و بیست سانتیمتر بود. در کتاب جدولی از علائم مورس داشت که من آن را با پسر همسایهمان تمرین میکردم. بقیه کتاب را به او ندادم تا سواد خودم زیاد بماند. اما از روی جدول مورس، یک جدول کامل کشیده بودم و به او داده بودم. با قاشق به دیوار خانه میزدیم و وضعیت مادرهایمان را به هم گزارش میدادیم. روش سخت و زمانبری بود. نگاهی به فهرست کتاب، به شما ایده میدهد که مطالب آن تا چه پراکنده بود. خصوصاً وقتی از اول جلد سوم شروع به خواندن میکنی.
تا امروز که هزاران کتاب خواندهام، جز دائرهالمعارفها، کتابی ندیدهام که تا این حد، مطالبش به هم نامربوط باشد. از راه آهن تا موتور جت و از موتور جت تا سلولهای بدن انسان و حتی زندگی مرغ استخوان خوار که در انگلیس در حال انقراض بود.
آن روزها، خیلی این کتاب را دوست داشتم. فکر میکنم تا ماهها، تجربهی دانشمند بودن را برای من ایجاد کرد. اما یادم میآید که سالهای راهنمایی که بزرگتر شده بودم، همیشه گلایه داشتم که چرا چنین کتابهایی را در دوران کودکی خواندهام. کتابهایی که متعلق به گروه سنی من نبود. طراحی آموزشی نداشت. موضوعاتش نه به ترتیب و از ساده به سخت، در حد فهم یک بچهی هشت ساله، بلکه بر اساس حروف الفبا مرتب شده بود.
بعد از سالها، امروز وقتی به سراغ کتابهای کتابخانهام رفتم که داستان یکی از آنها را برای شما تعریف کنم، چشمم به گنجینه دانستنیها خورد. دوباره آن را ورق زدم. چقدر رد پای این نخستین کتاب کودکی را در مسیر زندگیم پر رنگ دیدم.
حالا فهمیدم که چرا وقتی در راه آهن برایم ترتیب بوژیها را نشان میدادند، آنقدر برایم جذاب و آشنا و دوستداشتنی بود. این تصویر را من در کتاب کودکیم دیده بودم. حالا فهمیدم چرا مفهوم بیت و بایت و صفر و یک معروف دیجیتال، برایم جذاب بود. چیزی بود شبیه مورس. حالا فهمیدم که چرا هنوز وقتی از انقراض گونههای حیوانی میگویند، بر خلاف اکثر مردم که اول یاد یوزپلنگ ایرانی میافتند، من در ابتدا یاد گونههای پرنده در حال انقراض میافتم.
همه نوشتههای آن کتاب درست نبود. بعدها فهمیدم که خیلی از واقعیتهای تاریخ علم در آن کتاب اشتباه یا ناقص نقل شده. بعدها فهمیدم که آن نقاشی که از اولین جت جنگی کشیده بود، فقط یک نقاشی بود و هیچ ربطی به واقعیت نداشت. بعدها فهمیدم که تاریخچهای که از چرخهای راه آهن داشت، نادرست بود. اما اینها اصلاً مهم نبود. این کتاب در آن سالها، به من حس دانشمند بودن را میداد. احساس اینکه دنیای عمیق و جذاب و دوستداشتنی را میفهمم. دنیایی که امروز آموختهام که هرگز برایم قابل درک نخواهد بود.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
خیلی جالب بود.
با اینکه خودم خیلی از اینها را فراموش کردهبودم. امیدوارم که دوستانم اینها را به یاد بیاورند و ما رو برای فرزندانمان راهنمایی کنند.
سپاسگزارم
سلام محمد رضا جان
این اولین کتابی بود که من با پول تو جیببی و خودم در دوره راهنمایی خریده بودم و هنوز هم این کتاب را در کتابخاته خودم نگهداری میکنم و دیدن این کتاب برام خیلی جالب بود و لازم به ذکر است منم مهندس مکانیک شدم!!
سلام:
مامانم یه ادم فوق العاده علاقه مند به مطالعه بود.کتابی که خریده شده باشه برای من من اصلا توی خاطرم نیست تاهمین اواخر که شازده کوچولو را بامامان خریدم تا حس تملکش را تجربه کنم !از دبستان عضو کتابخونه بودم.کتابای اگاتاکریستی و پوارو را خوب بخاطر دارم!کودکیم پربود از داستان و چندتایی کتاب علمی کم برگ اما پربار.چندماهی رمان خوان شدم و بعد دیگر تحمل داستان نداشتم.کتاب میخواندم اما فقط کتاب های علمی!تارسیدم به جایی که موضوعات موردعلاقه ام به علمی بیشترازعلم من نیازداشتند!معادلاتشان پیچیده شده بود و من اصطلاحاتشان را درک نمیکردم به دنبال منابع گشتم اما تلاشم کافی نبود قطعا!
الان مدتی است دانشجو شده ام!فکرکنم دیگر ان معادلات پیچیدگی چندسال قبل را ندارند برایم اما من حوصله خواندن دوباره شان را ندارم.اما انگار هستند کسانی که حوصله شان میشده یک کتاب رابارهابخوانند!حق باتواست ازماکتابخانه را گرفتند و کتاب را دادند کتاب راگرفتند و …حالا فقط تحمل جملات زیبا ی کوتاه را داریم!چقدر غمگین!اما من خوشحالم که نوشته هایت را میخوانم که این روزها کتاب میخوانم که ایده الم کتاب بوده است و ایده ها و اهدافم را کتابها قوت داده اند و تو خوب یاداوری میکنی;)
سلام و عرض ادب
دقیقا خاطره ای مشترک با شما دارم و هنوز هم همان کتاب را دارم. کتابی که ” ترین” های جهان را معرفی میکرد: بزرگ ترین سازه ها، قوی ترین حیوانات، کوچک ترین موجودات ، پرسرعت ترین هواپیماها و…. و به همان اندازه پراکنده و جورواجور.
برادرم در سر سفره هفت سین به عنوان عیدی به من داد. خاطرم هست که همه به او گفتند که کار اشتباهی کرده چون بچه ها دوست دارند پول عیدی بگیرند ولی من عمیقا به دلیل اینکه برادرم مرا یک دانشمند کوچک فرض کرده بود خیلی حس خوشایندی داشتم که لذت آن روز را هنوز حس میکنم.
سلام اقای شعبانعلی
فرزندم ۱۲سالشه اصلا کتاب نمیخونه برای مطالعه کردن خیلی تنبله لطفا راهنمایی ام کنید چگونه ممکنه به کتابخواندن علاقه مند بشه
سلام فاطمه عزیز.با اینکه از آقای شعبانعلی پرسیدی با اجازه ت میخوام نظرمو بگم.من برادری دارم که بالای بیست سالشه ولی کتاب نمی خونه به جای اون تا دلتون بخواد فایلای اینترنتی میخونه در مورد کامپیوتر . برای همچین کسایی راههای دیگه ای برای آموختن مناسبه.موفق باشید.
فاطمهی عزیز.
واقعیت – چه دوستش داشته باشیم چه مثل من و شما دوستش نداشته باشیم – اینه که عادت کتاب خوندن که چند سالی هست در جامعه ما کمرنگ تر از قبل شده، بعیده به سادگی دوباره رایج بشه.
بر خلاف بسیاری از فرهنگ های توسعه یافته که دیدن کسانی که در قطار و مترو کتاب میخونند، یک تصویر کاملاً عادی و رایجه.
مدتی، دلمون خوش بود که تکنولوژی دیجیتال، اگر چه کتاب خوندن رو کم رنگ کرده و این عادت رو به انقراضه اما مطالعه کردن همچنان به قوت خودش باقی است و آنچه هست، صرفاً تغییر ابزاره. به جای کاغذ، روی صفحه نمایش مانیتور و موبایل، میخوانیم که این هم البته میدانیم به چه وضعیتی کشیده شده.
به هر حال، فرض من – مثل آوا که برای شما نوشت – بر اینه که دغدغه شما هم مثل من، مطالعه است و نه الزاماً کتاب خواندن.
در اینجا دو نگرش میمونه:
نگرش اول کسانی که معتقد هستند انسانها برخی سمعی هستند و برخی بصری و برخی لمسی و بعد میگویند که شاید فرزند ما با خواندن راحت نیست و باید مثلاً شنیداری چیز یاد بگیرد یا تجربی.
که البته من به شخصه با این دیدگاه، چندان موافق نیستم. دلیل اولم اینکه اساساً این تقسیم بندی اگر چه ریشههایی در واقعیت دارد، اما به شکلی که امروز مطرح میشود، پایهی علمی ندارد و صرفاً مغازهای برای کاسبی دوستان است.
دوم اینکه نمیتوانیم به چنین بهانهای، خواندن را کنار بگذاریم. شبیه اینکه کسی بگوید من با دراز کشیدن راحتتر هستم تا ایستاده بودن. پس لطفاً شرایطی فراهم کنید که من در حالت خوابیده کار کنم! مطالعه کردن، ضرورتی است که به هیچ روشی نمیتوان آن را انکار کرد. حتی اگر آن دروغهایی که به اسم کانالهای یادگیری به ما میگویند، واقعیت داشته باشد.
اما نگرش دوم که من تقریباً از طرفداران آن محسوب میشوم چند پیش فرض دارد:
یکی اینکه کتاب خواندن و علاقه به مطالعه، عادتی است که چندان با توصیه کردن شکل نمیگیرد و حتی ممکن است توصیه کردن در این زمینه نتیجه معکوس بدهد و رغبت به مطالعه را کاهش دهد.
دوم اینکه تا حد امکان بکوشیم در محیطی که زندگی میکنیم، کتاب زیاد باشد و فرزندانمان، در لحظاتی از روز خود ما را در حال مطالعه کردن ببینند.
سوم اینکه در حوزههایی که میبینیم مورد علاقه اوست، کتاب پیدا کنیم. مهم «عادت خواندن» است نه «مطلبی که خوانده میشود».
شاید فرزند ما از فوتبال خوشش میآید. احتمالاً پیدا کردن کتابی در زمینه زندگی فوتبالیستهای مشهور سخت نیست.
اگر از ماهی خوشش میآید، کتابی درباره انواع ماهیها.
یا هر چیزی که بتواند او را سرگرم کند.
(من یادم هست که نخستین نوشتههایی که یواشکی میخواندم مجله های زن روز مادرم بود و داستان های بر سر دوراهی. همیشه هم داستان یک چیز بود. یکی با یکی دوست شده بود و رابطه به جای باریک رسیده بود و طرف بعدا ناپدید شده بود و آن دختر هم نامه ای به زن روز نوشته بود که در پایانش میگفت: شما بگویید چه کنم!
خیلی از کلمات آن داستانها را نمیفهمیدم. حتی با خودم میگفتم: خوب با هم بودید خوش گذشته. الان که طرف رفته چرا از ما میپرسید که چه کنم؟ یکی دیگر را پیدا کن و ادامه بده!
اما باز هم چون این ماجراها شبیه داستانهای جنایی بود برایم جالب بود.
بعد از ده سالگی هرگز چنین نوشته های زردی را نخواندم، اما عادت خواندن برایم ایجاد شده بود و ماند.
من فکر میکنم این روزها بعضی از ما میخواهیم عادت خواندن را همزمان با توصیه کتابها و نوشتههای ارزشمند و آموزنده و مفید همراه کنیم که این کار چندان ساده نیست).
راستی.
چند وقت پیش داشتم تحقیقی میخوندم که میگفت الان که میزان تمرکز انسانها کمتر شده (و این را به صورت علمی و عددی اندازه گیری و اثبات کرده اند) شروع مطالعه با خواندن کتاب، خیلی سخت است. چون نمیتوانیم برای مدت طولانی روی کتاب تمرکز کنیم.
در خیلی از مراجع آموزشی دیده ام که خریدن مجلات را برای کودکان بیشتر از کتاب توصیه میکنند. چون حتی اگر حوصله خواندن هم نداشته باشند، آن را به عنوان بازی، ورق میزنند و ممکن است در این میانه مطلبی – حتی در حد یک تیتر یا یک پاراگراف – توجه را جلب کند و انگیزه ای برای خواندن ایجاد کند.
واقعیت این است که این چیزهایی که نوشتم بیشتر درد و دل بود و خیلی ربطی به صحبت شما نداشت.
اما لطفاً آن را بیشتر به عنوان احوال پرسی من از خودتان در نظر بگیرید تا توصیههایی اجرایی و کاربردی.
یکی از سرگرمی های بچگی من(دوران ابتداییم) این بود که وقتی کتابخونه میرفتم (پدرم کتابدار بود) کتابا رو مرتب کنم. همیشه هم نگران بودم یکی به من بگه دست نزن به کتابا و مدام با خودم تکرار میکردم که دارم مرتبشون میکنم انگار دارم طرف مقابل رو قانع میکنم! اون موقع کتابخونه برای من جای قشنگی بود. (همین الان خیلی چیزا رو بخاطر آوردم، دقیق نمیدونم فضای اونجا رو بخاطر کتاباش دوست داشتم یا بخاطر فضای روشن آرامش بخش و سکوتش یا شایدم من رو از جایی که دوست نداشتم دور میکرد. ترکیبی از اینها احتمالن. )
جدای از اینکه من بین اونها، کتابای مناسب خودم رو پیدا میکردم و میخوندم، یکی از اتفاق هایی که باعث میشد من دلم بخواد کتاب بخونم صحبت کردن های مادرم با برادرها و خواهرم راجع کتابایی بود که همشون خونده بودن. شاید فقط کنجکاوی راجع به اینکه موضوع بحث اونها در مورد چیه من رو به سمت کتاب میکشوند. و به نظر خودم از اینجا شروع شد.
راستی ما هم چند جلد گنجینه دانستنی ها رو تو خونه داشتیم. ولی من خاطره ای ازشون تو ذهنم نیست! قدیمی بودن، کتابای جدید جذابتر بود برای من، رنگی بودن!
مادر معلم بود. تو دوران كودكي كتابخونه اي داشتيم با تعداد زيادي كتاب كودك و نوجوان كه با كمك مادر مشابه يك كتابخونه واقعي فهرست بندي كرده و روي كتابا رو شماره گذاري ميكرديم كه اگه قرار شد به يكي از دوستامون امانت بديم اسمشو توي دفتر ثبت كنيم. 🙂
بعدها ما كه بزرگتر شديم مادر اون كتابارو اهدا كرد به كتابخونه مدرسه اي كه اونجا درس ميداد. بعدها ارزش كارشو فهميدم. بخاطر ندارم اولين كتابي كه خوندم چي بود اما فراموش نميكنم اون روزايي كه من هنوز سواد نداشتم و پدر با صداي گرمش قصه هاي كتابارو برام ميخوند.
هنوز هم كتاباي صمد بهرنگي و دن كيشوت، تاراس بولبا و اولين رماني كه خوندم با نام هوشمندان سياره اوراك در ذهنم زنده اند.
سلام.یادش بخیر من همیشه آرزو میکردم فضانورد بشم و همیشه غرق در عکسهای مربوط به کهکشان کتاب آسیموف می شدم .چون امکانش تو ایران نبود تغییر موضع دادم و اخترشناسی رو به عنوان آرزوم انتخاب کردم.چقدر رویای کودکیم با واقعیت الانم متفاوته.ممنون به خاطر نوشته تون که باعث این یادآوری شد.
سلام دوستان عزیز
من این روزها به مشکل بزرگی برخوردم . امکانش هست عزیزان کمکی به من بکنن؟
از دوستان کسی در شرکت نفت اهواز یا آبادان شاغل هست ؟
از دوستان شاغل در این شرکت راهنمایی و کمک میخواستم.
اگر برای دوستان مقدور هست که ایمیلشون رو بذارن که من در قالب ایمیل مشکلم رو باهاشون مطرح بکنم.
ممنون دوستان خوبم.
سلام
+ پست تامل برانگیزی بود!
نشان دهنده اینه که تا چه حد یه کتاب و گاهی یه جمله می تونه سرنوشت یه نفر رو تحث تاثیر قرار بده.
+شاید کتابهایی که من در دوران ابتدایی خوندم بیشتر کتاب ادبیات مقاطع راهنمایی و دبیرستان بود. “قصه عینکم” رو یادمه که با چه شوقی می خوندم.
و کتاب داستانی داشتم به نام “قمری و مردهیزم شکن” مردی هیزم شکنی که با کمک به یک قمری که می تونست آرزوها رو برآورده کنه به ثروت رسید ولی با حرص و طمع زیاد درنهایت همه ثروتش سوخت و از بین رفت.
دوست داشتم آخر قصه رو به مرد هیزم شکن بگم تا توی رفتارش تجدید نظر کنه.
+ و به قول دوستی “لطفا با کتابهای دیگران برای خود کتابخانه نسازید!”
با سلام
یادش بخیر اولین کتابی رو که خودم انتخاب کردم و با پول تو جیبیم خریدمش کتاب ’«««موبی دیک نهنگ سفید»»» بودش
و علمی ترین کتاب دوران کودکیم، کتاب علم و زندگی انتشارات امیرکبیر
که زیر نظز مرحوم دکتر احمد بیرشک ترجمه شده بود
تابستان دوم ابتدايى داءرت المعارف مجد چاپ ١٣٦٠قسمت پشت جلد ١٢٥تومان سبز رنگ تقريبا همش رو اون سال خوندم چون يه تكه اش نبود سال سوم ابتدايى تمام پول تو جيبى هام رو جمع كردم چهار جلد داءرت المعارف جديد رو توى عيد مبا جمع پول تو جيبى هام از منوچهرى خريدم خواستم همون جا بخورمش انقدر برام جذاب بود كه جلد چهارش كه فهرست بود رو ساعت ها نگاه مى كردم الان وسوسه شدم يه سرى بهش بزنم از علوم فضايى تا افسانه هاى باستان….ولى اون سال جالب ترين هديه عمرم رو گرفتم از پدر دوست پدرم كه خيلى ادم جالبى بود اشتراك يك ساله مجله نجوم فوق العاده بود وسطش الفباى يونانى بود حفظ كرده بودم از حفظ تو كلاس مى خوندم معلم شاخ در مى اورد…..
“آیا می دانید که… ؟” هم ی همچین کتابایی بودن،
از روش شست وشوی خشک شویی تا تاریخچه دو ماراتن و دلیل نامنظم بودن کلید های کیبرد،
ده دوازده سال پیش، ۳ جلد کتاب، برا خودشون دنیایی از اطلاعات ب حساب می اومدن.
پدر من هم با راهنمایی یکی از دوستانش کتاب# باز هم بمن بگوچرا#که ۳ جلد بود برام خرید.هر کدوم و که میخوندم ۲۰۰ تومن جایزه میداد.بنده خدا هیچ ابزاری برای راستی ازمایی نداشت جز وجدان کودکانه من. خوشحالم با اینکه وسوسه بچنگ اورردن ان ۲۰۰ تومن پول بارها مرا تا مرز تباهی و خیانت به پدرم پیش برد ولی من هرگز به بابام دروغ نگفتم و تا همه کتاب تمام نمیشد سراغ جایزه نمیرفتم.فکر میکنم این تجربه من بیشتر بار اخلاقی داشت تا علمی. درود بر همه پدران و مادران خوب …
سلام .
ببخشید که حرفام طولانیه !!! تقریبا اکثر دلنوشته هاتونو خوندم !!! حالا میخوام یه چند خط بنویسم . (البته بی ربط به این پست شما )
الان یه چند وقتیه که ذهنم به شدت درگیره !!!! درگیر آیندم اینکه من دوست ندارم یه ادم معمولی باشم !! الان ۲۲ سالمه و سال اخر دانشگاه !! ( لیسانس فیزیک ) اولش با علاقه به این رشته وارد دانشگاه شدم ولی الان هیچ انگیزه ایی ندارم ! دارم به ارشد مدیریت فکر میکنم ولی نمیدونم راه درستیه یانه !!! راستش منم با تحصیل بی هدف در دانشگاه و مدرک گرایی مخالفم به شدت ولی مشکل اینجاست که الان اینجا تو جامعه ی ما شرایط زندگی ،کار ، موفقیت و… برای یه پسر با یه دختر خیییییییییلی متفاوته و غیر قابل انکار !!! من هم مطمئننا اگه یه پسر بودم حتما تو یه زمینه وارد بازار کار ازاد میشدم و نهایتنا در همون راستا تحصیل میکردم ولی متاسفانه الان راهی ندارم جز تحصیل و شغل اکادمیک ! نمیدونم باید چیکار کنم و اینکه در اطرافیانم کسی نیست که منو راهنمایی کنه و من باید تئ صفحات مجازی بگردم شاید جوابی پیدا کنم !!!
سلام ریحانه خانم
من در سن شما که بودم دچار چنین احساساتی شده بودم ولی بعد تاوان سنگینی پس دادم سعی کن احساسات خودت را کنترل کنی
ریحانه جان سلام،
دغدغه ات برای تحصیل و انگیزش برای ادامه اهداف ات کاملاً طبیعی است و من هم به نوبه خودم در دوره لیسانس همین تجربه رو داشتم؛ پیشنهادی که دارم این هست که برای تصمیم به ادامه تحصیل ات به مشاوره مراجعه کنی و درباره علاقه، رشته، توجه به برنامه های پیشین و برنامه های آتی شما، مدیریت برنامه، زمان و همین متمایز بودن برایت شفاف تر میشود. مشاوری که در دوره تحصیلات تکمیلی ام داشتم آقای مهندس مسعود یگانه بودند که مدیرعامل خانه مدیریت، مهام هستند ایشان واقعاً مشاور تحصیلی توانا و قابل و به نظرم برتر هستند.
اما در مورد اهداف و انتخاب درست، توجه به مساله کار، تحصیل و…؛ حتماً فایل های صوتی استاد شعبانعلی را گوش بدید. کمک های بسیار مفید و ارزشمندی خواهد داشت. نام فایل ها “دشواری انتخاب” و “نقطه شروع-برنامه ریزی برای سال جدید” است:
http://trustzone.ir/?p=1
http://www.motamem.org/1393
موفق و خرسند باشید
سلام ریحانه جان
عزیزم من خواهرم مثله شما لیسانس فیزیک دارن و سال قبل برای کارشناسی ارشد مدیریت شرکت کردن و رتبه ۴۸ اوردن. اگه مایل باشی باهم در ارتباط باشید.اسم و شماره تلفن شون رو میذارم
زهره دست آویز
شماره تماس: ۰۹۳۷۲۵۸۶۹۹۲
سلام. “ولی مشکل اینجاست که الان اینجا تو جامعه ی ما شرایط زندگی ،کار ، موفقیت و… برای یه پسر با یه دختر خیییییییییلی متفاوته و غیر قابل انکار !!! من هم مطمئننا اگه یه پسر بودم حتما تو یه زمینه وارد بازار کار ازاد میشدم و نهایتنا در همون راستا تحصیل میکردم ولی متاسفانه الان راهی ندارم جز تحصیل و شغل !”
راستش من تو این زمینه از شما زخم خورده ترم خانوم ریحانه. من تا زمانی که نوشته های اینجا رو می خونم خیلی حال می کنم ولی وقتی که برمی گردم تو زندگی واقعی و آدمای دور و برم می بینم که حقیقت زندگی چیز دیگه ایه . نوشته های قشنگین آره ولی متاسفانه تو شهری که من دارم توش زندگی می کنم بیشتر شعاره تا حقیقت. اینجا می گن ثروت عزت نمیاره ، میگن کتابخوانی و کار آفرینی نه آشنا و پول و پارتی، میگن کار دولتی تو اولویت های اشتغال گزینه آخرتون باشه و مفت خور نفت نشید، میگن دید سطحی رو رها کنید و با دید عمیق معنا رو بچسبید. در حالی که جایی که من زندگی می کنم میگن: دارندگی و برازندگی، تا پارتی نباشه نفس نیست، کار دولتی یه تضمین بزرگ مالیه که تا آخر عمر حقوق سر برج محفوظه و مثلا موجب سیلی از خاستگار میشه برا دختری که توی کنکور توی رشته های دبیری استخدام رسمی آموزش و پرورش قبول شده ولو دراکولا باشه! و مگه کارمند دولت جون نمی کنه چرا مفت خوری! اصلا کی به دید آدم کار داره آخه؟ نمی دونم شایدم واقعا تو شهری که من زندگی می کنم اینجوریه چون خیلی کوچیکه نمی دونم. بعدشم من خیلی غصه می خورم موقعی که ملت میگن خانوم باشی موفق نمی شدی! آخه مگه ما خانوم های ایرانی هزار بار پرکارتر ، پرتلاش تر و موفق تر کم داریم؟ توصیه می کنم حتما یه نیگا به رزومه ی پروفسور مریم میرزاخانی و خانوم رویا بهشتی زواره دو تا ریاضیدانی که هر دو دانشجوهای شریف بودن و متولد سال های آخردهه ۵۰ هستن و پروفسور مونا جراحی و… که صد البته الان هیچ کس نمیشناستشون بندازی و خودت یه مقایسه ی کوچیک بکنی. می بینی که خانوم های موفق کم نداریم منتها دیده نمیشن چون…
چه جالب منم این کتاب رو داشتم ومثل شما چند باری هم خوندمش والبته گاهی هم یکی از تیترهاش رو که برای خودم جذاب بوذ با اب و تاب برای همکلاسی هام در دوره ابتدایی تعریف می کردم