گفته بودم که از قصه کتابهایم برایتان خواهم نوشت. با اولین کتاب شروع میکنم…
هشت سالم بود. تا آن زمان بیشترین چیزی که میخواندم مجلات زن روز بود. مجلاتی که از دوران جوانی مادرم، باقی مانده بود و امروز که دیگر حال و هوای کشور و جامعه عوض شده بود در آب انبار کوچک انتهای زیرزمین، نگهداری میشد.
خوب یادم هست که اجازه میگرفتم و آنها را بالا میآوردم و ورق میزدم. عکسهای نشریات دهه چهل و پنجاه، با عکسهای سالهای کودکی ما فرق داشت. شادتر و رنگیتر و طبیعتاً در تنها مجلات موجود در خانهی ما: زنانهتر! خوب یادم هست که تا چشم مادرم دور میشد، شیطنت آمیز، صفحههای خاص مجله را نگاه میکردم و سعی میکردم مدل سه بعدی تصاویر زیبای مجله را که آن زمان، دیگر دو بعد را هم کامل نداشتند تصور کنم. همیشه انگشتم میان مجله، مقالات «بر سر دوراهی» را نشانه کرده بود، تا به محض نزدیک شدن مادرم، خیلی متفکرانه، آن صفحه را بخوانم. همه نوشتههای بر سر دوراهی، مثل هم بودند. یکی با یکی دوست شده بود و به دیگری خیانت کرده بود و همه چیز تمام شده بود و حالا که دیگر نمیتوانستند ماجرا را جمع کنند، نامهای به مجله زده بودند که همیشه پس از شرح ماجرا، با یک جمله ثابت تمام میشد: «شما بگویید چه کنم؟».
مادر و پدر من هم، مثل همه پدر و مادرهای دیگر فکر میکردند استعداد فرزندشان بیشتر از متوسط جامعه است. اما توصیه خاصی برای مطالعه کتاب خاصی نداشتند. یک روز مادرم به همراهم به مدرسه آمد تا از خانم نعیمی، معلم مدرسه بپرسد که چه چیزهایی باید برای من بخرد تا من بخوانم و به یک «دانشمند» تبدیل شوم!
خانم نعیمی خیلی متفکرانه نگاه کرد. آن روزها نمیفهمیدم. اما وقتی با دانش و تجربهی امروزم، چهرهی مهربان او را – که با تمام جزییات به خاطر دارم – تصور میکنم، میفهمم که او هم نه انتظار چنین سوالی داشت و نه جواب آمادهای برای ما. کمی فکر کرد و گفت: «کیهان بچهها خیلی خوب است. هوش بچه را بالا میبرد. هر سه شنبه منتشر میشود. آن را بخرید». نعیمی پس از معرفی مجله نفس راحتی کشید، اما وقتی دید مادر من هنوز با چشمان کنجکاو منتظر پیشنهاد کتابهای دیگر هم هست، کمی فکر کرد و گفت: «آهان! گنجینه دانستنیها. خیلی کتاب خوبی است. بخواند دانشمند میشود».
من به کلاس رفتم و مادرم به خانه برگشت تا عصر آن روز، به همراه پدر و مادرم به خیابان انقلاب رفتیم. هر مغازهای سر میزدیم کتاب گنجینه دانستنیها را نداشتند. تا بالاخره یک مغازهدار گفت: دارم! در انبار دارم! رفت و آمد کتاب گنجینه دانستنیها را روی میز گذاشت.
روی کتاب نوشته بود جلد سوم. آن موقع معنی «جلد سوم» را نمیفهمیدم. به همین دلیل از مرد فروشنده نپرسیدیم که جلد اول و دوم کجاست. کتاب را خریدیم و خوشحال به سمت خانه برگشتیم. کتاب به نسبت آن سالها خیلی گران بود و ما شصت تومان پول آن را دادیم. اما چارهای نبود. برای دانشمند شدن تنها کتابی بود که توصیه شده بود. فکر میکنم حدود یک سال این کتاب دستم بود و آن را دهها بار خواندم. آن موقع، رسم نبود که یک کتاب را بخوانند و به سراغ کتاب دیگری بروند. همان کتاب را بیشتر میخواندیم و فکر میکردیم این بار چیز دیگری در آن خواهیم یافت.
هنوز یادم هست که آلباتروس (پرندهای که بعدها هرگز اسمش را نخواندم و نشنیدم) بالهایی داشت که فاصله این طرف تا آن طرفش سه متر و بیست سانتیمتر بود. در کتاب جدولی از علائم مورس داشت که من آن را با پسر همسایهمان تمرین میکردم. بقیه کتاب را به او ندادم تا سواد خودم زیاد بماند. اما از روی جدول مورس، یک جدول کامل کشیده بودم و به او داده بودم. با قاشق به دیوار خانه میزدیم و وضعیت مادرهایمان را به هم گزارش میدادیم. روش سخت و زمانبری بود. نگاهی به فهرست کتاب، به شما ایده میدهد که مطالب آن تا چه پراکنده بود. خصوصاً وقتی از اول جلد سوم شروع به خواندن میکنی.
تا امروز که هزاران کتاب خواندهام، جز دائرهالمعارفها، کتابی ندیدهام که تا این حد، مطالبش به هم نامربوط باشد. از راه آهن تا موتور جت و از موتور جت تا سلولهای بدن انسان و حتی زندگی مرغ استخوان خوار که در انگلیس در حال انقراض بود.
آن روزها، خیلی این کتاب را دوست داشتم. فکر میکنم تا ماهها، تجربهی دانشمند بودن را برای من ایجاد کرد. اما یادم میآید که سالهای راهنمایی که بزرگتر شده بودم، همیشه گلایه داشتم که چرا چنین کتابهایی را در دوران کودکی خواندهام. کتابهایی که متعلق به گروه سنی من نبود. طراحی آموزشی نداشت. موضوعاتش نه به ترتیب و از ساده به سخت، در حد فهم یک بچهی هشت ساله، بلکه بر اساس حروف الفبا مرتب شده بود.
بعد از سالها، امروز وقتی به سراغ کتابهای کتابخانهام رفتم که داستان یکی از آنها را برای شما تعریف کنم، چشمم به گنجینه دانستنیها خورد. دوباره آن را ورق زدم. چقدر رد پای این نخستین کتاب کودکی را در مسیر زندگیم پر رنگ دیدم.
حالا فهمیدم که چرا وقتی در راه آهن برایم ترتیب بوژیها را نشان میدادند، آنقدر برایم جذاب و آشنا و دوستداشتنی بود. این تصویر را من در کتاب کودکیم دیده بودم. حالا فهمیدم چرا مفهوم بیت و بایت و صفر و یک معروف دیجیتال، برایم جذاب بود. چیزی بود شبیه مورس. حالا فهمیدم که چرا هنوز وقتی از انقراض گونههای حیوانی میگویند، بر خلاف اکثر مردم که اول یاد یوزپلنگ ایرانی میافتند، من در ابتدا یاد گونههای پرنده در حال انقراض میافتم.
همه نوشتههای آن کتاب درست نبود. بعدها فهمیدم که خیلی از واقعیتهای تاریخ علم در آن کتاب اشتباه یا ناقص نقل شده. بعدها فهمیدم که آن نقاشی که از اولین جت جنگی کشیده بود، فقط یک نقاشی بود و هیچ ربطی به واقعیت نداشت. بعدها فهمیدم که تاریخچهای که از چرخهای راه آهن داشت، نادرست بود. اما اینها اصلاً مهم نبود. این کتاب در آن سالها، به من حس دانشمند بودن را میداد. احساس اینکه دنیای عمیق و جذاب و دوستداشتنی را میفهمم. دنیایی که امروز آموختهام که هرگز برایم قابل درک نخواهد بود.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
باسلام،
«در مکتب تجربه» نوشته حمید گروگان. سال ۶۹ قیمت۲۰ تومان. این کتاب جلد آبی رو که بین کتابای خواهرم میدیدم ذوق زده بر می داشتم و ورق می زدم. خوندن بلد نبودم ولی برای نقاشی هایی که هر داستانش داشت با ذهن کودکانه ام داستان می ساختم. این کتاب برای معلمها بود. آخر کتاب هم عکس یه معلم رو از بدو ورودش به کلاس که شیک و مجلسی وارد میشه رو کشیده بودن تا مرحله به مرحله که معلمه پیر میشه و با برانکارد میبرنش. اسمشم گذاشته بودن حکایت شمع…
یکی از داستاناشو که خیلی خیلی خیلی دوست دارم براتون اینجا میارم. اسمش نمی دانم، نمی دانم هست.
معلم: چند دقیقه ای به زنگ نمونده، اگر سوالی دارین بپرسین.
منیژه: خانم خوش بحالتون! شما چقدر باسوادین!
– … چیکار کنیم دیگه، چندین سال درس خوندیم!
مریم: خانم! شما خیلی کتاب خوندین؟
– خوب بعله… اونقدر کتاب زیرورو کردیم؛ اونقدر خوندیم؛ اونقدر مطالعه کردیم، تا حالا شدیم اینکه هستیم!
– حالا خانم، هر سوالی از شما بکنیم، بلدین؟
– خب … میدونی؟ البته در رشته فیزیک، بیشتر… اما، خب دیگه… چیزهای دیگه هم خوندیم…
منیژه: راستی خانم! شما جغرافی هم بلدین؟
– اتفاقاً از همون موقعی که همسن شماها بودم، بقدری به جغرافی علاقه داشتم که حد نداشت. خیلی مطالعه می کردم، حالا هم هنوز که هنوزه، جغرافی رو خیلی دوست دارم، کلی کتاب جغرافیا دارم…
-خانم! کاش بقیه معلمها هم مثل شما بودن. از هر کدومشون که چیزی می پرسیم، میگن «راجع به درس من نیست».
-خب حالا از من بپرسین… سوالتون چیه؟!
-… چیزه… راجع به جغرافیه خانم! می خواستیم بدونیم جزایر… جزایر «لانگرهانس» کجاست خانم؟ (لبخند بچه ها…)
-… لانگرهانس! لانگرهانس…ا… جزایر لانگرهانس، توی… توی دریای مدیترانه اس! تقریباً شمال کانال سوئز؛ کانال سوئز رو که بلدین؟ همون کانالی که دریای مدیترانه رو به اقیانوس اطلس وصل می کنه… همون جاست.
بچه ها (با لبخند پرمعنا): … خانم… کانال سوئز که… دریای مدیترانه رو به اقیانوس اطلس وصل نمی کنه!
-… ها… ببخشید! اقیانوس آرام… اقیانوس آرام…
بچه ها: وای… نه خانم! کانال سوئز، مدیترانه رو به اقیانوس هند وصل می کنه…
– … آره آره… درسته… من چقدر هواسم پرته! میخوام بگم اقیانوس هند، میگم آرام… آره جزایر لانگرهانس، همون جاست… درسته…
مرضیه: ولی…ولی خانم!… چیزه… میدونین؟ منیژه با شما… شو…شوخی کرد! جزایر لانگرهانس، چیزه خانم… توی لوزالمعده س!!!
– (مات):…
***
چاره اش فقط یک «نمی دانم» است؛ همین و والسلام!
سلااااااااام بعد از یک مدت طولانیییییییییییی
لذت بردم از بس که صادقانه نوشته بودی
من رو هم بردی تو این فضا که یادم بیاد اولین کتابهایی که خوندم چی بوده … 🙂
اتفاقا تو دبستان یکی از همین مجله ی دانستنیها رو با کلی فشار به پدر و مادرم قرض گرفتم موضوعش یادم نیست ولی خوب یادمه که انقدر به نظرم خشک و بیروح بود که اصلا نگاهش نکردم.
شاید جدی ترین زمانی که به سراغ کتابخونی رفتم ، دوم راهنمایی بود که مشاور مدرسه امون مجبورمون کرد که چندین کتاب رو از خودش بخریم و تو عید بخونیم و خلاصه اش رو هم براش بیاریم!!!!!!!!!!!!!!
خوب یادمه که کتابهاش این بود : آسیموف شرح میدهد(بازم متنش خشک بود ؛ کتابش رو هنوز هم دارم)-مردی که می شمرد (بامزه بود ؛ مثلا برای تقویت ریاضیمون!!)-آفتاب در حجاب سید مهدی شجاعی و مجموعه داستان های نیکلا 🙂
بعد هم یهویی هری پاتر اومد و با کلی دوق منتظر ترجمه ی کتابهاش بودیم و ….
ولی چیزی که امشب من به یادش افتادم : کتاب “درخت زیبای من ” بود که همون سالهای راهنمایی خوندمش داستان یک پسربچه ی برزیلی فقیر و تنها . اون پسر (زه زه ) عاشق یک درخت بود و تنهاییش رو پر میکرد و وقتی که درختش مرد ؛ من هم از غصه مردم… پیشنهاد می کنم که کتابش رو بخونید …
نگاه می کنم به خودم خیلی کتاب علمی دوست نداشتم ؛ بیشتر ادبیات و رمان و چیزی که توش حرف از عشق باشه رو بیشتر پسندیدم،ولی مهندسی برق خوندم و ارشد MBA درحالیکه الان معلم دبستان دخترانه هستم 🙂 )
اولین کتابهایی که برادرم به من هدیه داد همه از نوع ورزشی بودند. شاید با خواندن این نوشته فهمیدم که چرا تا به حال اینقدر به ورزش علاقه مندم و بیشتر وقتمو تو این مسیر گذاشتم ، گرچه نتیجه ای ندیدم.
کاش برادرم به جای اینکه تنها کتابها ورزشی به من هدیه دهد گاهی هم کتابهایی سیاسی ، اقتصادی و از این قبیل هدیه میداد. شاید خیلی زودتر میفهمیدم که ورزش حتی از نگاه علمی هم یکی از شاخه های سیاسی اقتصادی است. شاید مسیر زندگیم عوض می شد.
کتاب خوب
من یار مهربانم ———– دانا و خوش بیانم
گویم سخن فراوان —– با آن که بی زبانم
پندت دهم فراوان———- من یار پند دانم
من دوستی هنرمند—- با سود و بی زیانم
از من مباش غافل——— من یار مهربانم.
“عباس یمینی شریف”
این پستتون منو برد به سال سوم ابتدائیم.. .
شاید اونسال اولین سالی نبود که من کتاب خوندم ،ولی اولین سالی بود که یه نفر حدود ۲۰ تا کتابو یه جا بهم هدیه داده بود و هیچ وقت لذت و شعفی که اون لحظه بهم دست داد و حتی بوی اون همه کتابی که یه دفه بهم هدیه شده بود رو یادم نمیره …
سال سوم ابتدایی بودم که برادر بزرگترم اومده بود نمایشگاه کتاب تهران و نزدیک ۲۰ تا کتاب برای من و برادر کوچیکترم گرفت .تا اون موقع هر وقت میخواستیم کتاب بخریم ،سهمیمون یه دونه بود و به قول شما تا مدتها همون یه دونه رو میخوندیم.ولی یادمه وقتی برادرم اون سال ،اون کار قشنگو کرد ،تا مدتها کتاب جدید واسه خوندن داشتیم و کتاب تکراری نمیخوندیم. اولین کتاب با برگه های گلاسه رو از بین همون کتابا تجربه کردم ..اسم کتاب دقیق یادم نمیاد ولی یادمه جلدش قهوه ای بود و گالینگور ..داستان یه پسری بود که با یک مداد بنفش نقاشی میکشید و دنیای خودشو نقاشی میکرد،کتاب هیچی نوشته نداشت یا اینجوری که یادمه خیلی کم نوشته داشت ،تمام صفحاتش عکس اون پسربچه با مداد بنفش بود و دنیایی که میکشید .چه داستانایی که تو ذهن خودم با اون کتاب نمیساختم…
یادش به خیر..
محمدرضاي عزيز ، دوستان خوبم بويژه دهه پنجاهي هاي عزيز با سلام و عرض ادب
با خاطره هاي فوق العاده چه هيجاني بوجود آورديد . يادش بخير روزهايي كه چشم انتظار چاپ شماره جديد كيهان بچه ها ميموندم و البته مثل بعضي دوستان وقتي روزنامه كيهان و اطلاعات رو به سختي ميخوندم احساس بزرگ شدن ميكردم . تعدادي از كتابهاي داستان مثل ماهي سياه كوچولو ، ۲۴ ساعت در خواب و بيداري صمد بهرنگي و بعضي كتابهاي قصه بستگان رو كه بيشتر يه گوش افتاده بوده در سالهاي مياني و آخر دبستان مثل كلكسيون زير خاكي به دارايي هام اضافه كرده ام و هنوز در جعبه كتابهام اونها را دارم ، كتابهايي مثل اميرارسلان نامدار ، سپيد برفي جك لندن و … جالبه كه تاريخ مصرف ندارن و چند تا از اونهارو پسرم انتخاب كرده كه بخونه .
و اما يه خواهش و درخواست :
پسر ۱۲ ساله ام من هم در پيش دبستاني آرزوي دانشمند شدن رو كرده و علاقه عجيبي به تاريخ داره . در كنار خريد كتاب و يا امانت گرفتن كتاب از كتابخانه هاي عمومي ، دنياي جديدي مثل اينترنت وجود داره . اميدوارم فرصتي پيش بياد تا براي پدرو مادرها يه راهنمايي در مورد مطالعه هدفمند به كمك اينترنت داشته باشي . ببخشيد كامنتم طولاني شد .
چشم انتظارنوشته هاي انرژي بخش معلمم هستم و واقعا ازت ممنونم .
الان یه حس پنهون را تو خودم کشف کردم
من هم کتابی شبیه به این را داشتم به اسم “به من بگو چرا”
دوست داشتم دانشمند بشم و برم ناسا، فکر می کردم با خواندن اون کتاب در مسیر درست قرارگرفتم، و به این فکر نمی کردم که این کار چقدر می تونه به دانشمند شدن و ناسا رفتن من کمک کنه
الان این حس را تو خودم کشف کردم که خیلی جاهای دیگه زندگی هم همین طور بودم، صرفا این که فکر کنم در راستای هدف ام دارم حرکت میکنم، من را ارضا میکرد، کمتر به این فکر میکردم که کاری دارم انجام. میدم چقدر مفیده و چه کارهای مفیدتر دیگه ای در راستای اون هدف میتونم انجام بدم، کجای کارم، چقدر راه دارم، ….. فقط حرکت های کوچک در راستای هدف برام کافی بود
سلام
به یاد نمی آورم اولین کتابی که خواندم چه بود! اما یادم می آید که پدر و مادرم با اینکه تحصیلات بالایی نداشتند اما سعی می کردند کتاب هایی که خوب تشخیص می دادند (دانستنی ها (که همه خانواده ها می پسندیدند) ، قصه های خوب برای بچه های خوب، داستان راستان و …) را برای ما بخرند و الیته بعد از مدتی تاکید می کردند بر رفتن به کتابخانه عمومی مسجدی که در نزدیکی خانه امان بود. یادم نمی رود روزهایی را که یک ساعت پیاده می رفتیم برمی گشتیم تا کتاب جدید امانت بگیریم
کتاب خواندن من برای دانشمند، دکتر و یا مهندس شدن نبود!
علاقه بود. علاقه به داشتن کتاب فروشی و کتابفروش شدن
زمان گذشت و مهندس شدم و شاید تا چند وقت دیگر دکتر بشوم اما دانشمند نمی شوم! مهندسی و دکتر شدن برای خانواده ام بود! برای پدر و مادرم که تمام تلاش خود را انجام دادند تا من به بهترین نحو درس بخوانم و برای خودم کسی بشوم. اگر «مهندسی مکانیک» را در ترم های آخر برای رسیدن به هدف های شخصی خودم ول کردم؛ اما «مدیریت» را به خاطر مادر و پدرم در مقطع کارشناسی ارشد و دکتری شروع کردم!
به احترام آنها که مانند پدران مادران آن روزها تحصیلات فرزندان برایشان مهمتر از رشد توانایی های بچه ایشان بود. مدرک را به خاطر خانواده ام گرفتم و می گیرم که وقتی گفتم می خواهم کتابفروش بشوم اما عضو هیئت علمی دانشگاه هم می شوم با روی باز پذیرفتند و دعا و کمک کردند.
مدرک را برای آن ها می گیرم چون شادیشان من را شاد می کند.
آقای شعبانعلی
معرفی کتاب ها شاید این حسن را برای من داشت که دوباره به یاد یکی از کتاب هایم بیافتم.کتابی تاثیر گذار
شاید تاثیر گذارترین کتابی که در کودکی و نوجوانی خواندم «قصه های من و بابام» بود. کتابی که الان برای دختر ۲ ساله ام گرفته ام.
کتابی که به من یاد داد برای خودم و کسانی که با من شاد و ناراحت می شوند زندگی کنم. قدر لحظه هایی که در کنار اعضای خانواده ام هستم را بدانم و کمی بیشتر فکر کنم. تخیل کنم و از ذهنم کمک بگیرم.
این کتاب با آن نقاشی های سیاه و سفید به من یاد داد همیشه در زندگی چیزی هست که حال آدم را عوض کند. چیز های بسیار کوچک که اگر کمی به آن ها توجه کنیم شاد خواهیم بود فارغ از تمام اتفاقاتی که در اطراف ما رخ می دهد.
این کتاب به بچه من می آموزد که فکر کند و به راهی برسد که من فکرش را نمی کردم.
متنم طولانی شد اما الان که به یادداشت های «عزت نفس هنوز دغدغه بعضی از ما نیست» و «وقتی که هنر آبسورد سوء تعبیر نمیشود» فکر می کنم، می بینم که باید دوباره به سراغ کتاب قصه های من و بابام بروم!
سلام. “کتاب هوشمندان سیاره اوراک” بهم حس دانشمند بودن میداد. یادش بخیر. کتابه رو گم کرده بودم اما اینقد دوسش داشتم که بعد ۱۵ سال دوباره رفتم خریدمش و میخوام بخونمش.اونموقع اصلا به اسم نویسنده کاری نداشتم فقط ساعتها تو کتاب غرق میشدم. ولی الان میدونم نویسندش خانم فریبا کلهر بودن . یه چیزی تو مایه های خانم رولینگ البته ایرانیش.
سلام محمد رضا
خوش بحالت كه پدر مادرت دنبال دانشمند بودنت بودن و حالا اين شدي من تازه تو ۴۵ سالگي دانشجوي ترم سه ارشد ارتباطاتم اونموقع فضاي شهر ما (قم)مذهبي وبسيار بسته بود نهايتا كيهان بچه ها گيرمون مي اومد ميخونديم اونم تازه خودمون دنبالش بوديم كسي فكر خريد نبود. راستي ميشه برا موضوع پايان نامه ام در حوزه ارتباطات يكي از دغدغه هاتو بدونم؟
ای کاش انگیزه ان موقع شما رو ما الان داشتیم تا فردا حسرت تایمای حدر رفته رو نخوریم……!!! 🙁 ;(
سلام
پست جالبی بود
فکر کنم بیشتر دهه پنجاهی ها و اویل شصت خاطره هاشونو گفتن.
منم به غیر از نامه های مامان و بابام و دفتر جمله های زیبایی که مامانم داشت و عکس کتابهای اطرافم فکر میکنم دوم سوم ابتدایی بودم که برای روز طبیعت چند تا کتاب داستان خیلی قشنگ در باره جنگل و درختا و سیل و خشکسالی و این چیزا بابام آورد برامون. منم خیلی میخوندمشون و باهاشون خیالبافی میکردم و خودم رو میذاشتم جای قهرمان داستان و میرفتم جنگل و درختا رو نجات میدادم.
خیلی بعیده یه جایی تو انبارمون این کتابا رو باشه هنوز. ولی ای کاش بهتر ازشون مراقبت میکردم.
متن خیلی زیبایی نوشتید. برام جالب بود که خاطرات کودکی و حستون به این کتاب رو خوب به خاطر دارین. این قدر این روزها دغدغه و بدو بدوهای روزانه داریم که متاسفانه خاطرات شیرین کودکی رو فراموش میکنیم. مجموعه ۷ جلدی داستان های خوب برای بچه های خوب جزو اولین کتاب ها و خاظره انگیزترینشونه. صفحات کاهی کتاب و نقاشی های با قلم سیاه. بارها خوندمش و هر بار لذت بردم. کاش چاپ قدیمش بازم میدیم.
یه سری ۳ جلدی هم قصه های منو بابام. ۷ یا ۸ ساله بودم که خوندمشون. ولی فکر کنم برای رده سنی پایین تره ولی من عاشق مهربونی های پدره بودم. نقاشی های ساده یه پدر برای پسرش که تو ابرتن براش قصه هم نوشتن. چاپ رنگیش هم الان تو بازاره. همیشه عکس پشت جلد رو نگاه میکردم که عکس واقعی پدر و پسر بود و از این که نوشته بود نویسنده خودکش کرده دلم میگرفت.
من كتاب خوندن رو از برادر بزرگترم ياد گرفتم يعني او بود كه اولين بار برام كتاب خريد چون با سن كمي كه داشت كتابهاي زيادي مي خوند و با بودجه اي كه پول توجيبيش داشت براي ما هم كتاب مي خريد. اولين كتابم خوندني نبود بلكه مصور بود و تمرين خطوط . بعد هم كتابهايي كه برادرم از كانون برامون مي گرفت. آخرين كتابي رو كه بار ها خوندم و گوش دادم شازده كوچولو بود. شازده كوچولو حال منو دگرگون كرد. جواب آدم بزرگها ذهن منو درگير تفكري و سيستم تعريف شده شون كرد.
“شهریار کوچولو گفت: -سلام!
پیلهور گفت: -سلام.
این بابا فروشندهى حَبهاى ضد تشنگى بود. خریدار هفتهاى یک حب مىانداخت بالا و دیگر تشنگى بى تشنگى.
شهریار کوچولو پرسید: -اینها را مىفروشى که چى؟
پیلهور گفت: -باعث صرفهجویى کُلّى وقت است. کارشناسهاى خبره نشستهاند دقیقا حساب کردهاند که با خوردن این حبها هفتهاى پنجاه و سه دقیقه وقت صرفهجویى مىشود.
– خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار مىکنند؟
ـ هر چى دلشان خواست…
شهریار کوچولو تو دلش گفت: “من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادى داشته باشم خوشخوشک به طرفِ یک چشمه مىروم…”
ممنون محمد رضا بابت اين پست
چقدر كتاباتونو تو اون سن تمييز استفاده مي كرديد الان به آدم بزرگا كتاب ميدي اگه لطف كنن كتابو پس بدن اغلب زوار كتاب در رفته