اگر به خاطر داشته باشید، زمانی تصمیم گرفتم کتابهای کتابخانهام و خاطرات و حواشی آنها را به تدریج اینجا، در کنار شما مرور کنم.
از گنجینه دانستنیها نوشتم که قرار بود با آن دانشمند شوم و از روشنفکران پاول جانسون که تصویر ذهنی مرا از روشنفکران تغییر داد.
این بار کتاب دیگری در کتابخانه به چشمم خورد که مرور آن، برای من مرور بخش مهمی از زندگی است: کتاب آنتونی رابینز با عنوان نیروی بیکران (از مجموعه کتابهای به سوی کامیابی)
سال سوم دبیرستان بودم که این کتاب را خریدم. یا بگذارید درستتر بگویم: قرار بود سوم دبیرستان باشم که این کتاب را خریدم و خواندم. پایان سال دوم دبیرستان، به خاطر نمرههای کم و معدل خراب، از دبیرستان اخراج شده بودم و هنوز هم مدرسهای پیدا نشده بود که حاضر باشد من را ثبت نام کند.
تمام آن سالها هم که درس نمیخواندم، مثل همین روزها، کتاب خواندن عادت زندگیم بود. دارویی که میتوانست بر هر دردی، مرهمی باشد. به میدان انقلاب رفتم و به دنبال کتابی که بتواند حال من را خوب کند.
آن موقع مثل این روزها، کتابهای مثبت اندیشی زیاد نبود. فیلم راز نیامده بود تا رازها و اسرار عالم را به سادگی و با قیمتی مناسب، برملا کند! آن روزها نه کسی راه سعادت را یافته بود و نه کسی بود که از حال خوب مردم بپرسد.
حتی کسی مثل سلیگمن هم اصطلاحاتی مانند روانشناسی مثبت گرا را چنانکه امروز رواج یافته، رواج نداده بودند.
آن روزها، فضا فضای دیگری بود. تیپ کتابهایی را که در آن سالها میخواندم خوب یادم هست: طراحی مدارهای دیجیتال موریس مانو. تی تی ال کوک بوک و کتاب گالوا تئوری نوشته یان استوارت. کتابهایی درباره طراحی فرکتال و گاهی هم هوش مصنوعی و الگوریتم ژنتیک. در کنار آنها هم ویل دورانت و شریعتی و آل احمد و آندره ژید.
آن روزها، حتی کتابهای نقل قول بزرگان هم چندان رواج نداشت.
در چنین فضایی، تصور کنید حال جوان شانزده سالهای را که کتاب بسوی کامیابی را میبیند! این کتاب همه جا بود. در ویترین همهی کتابفروشیها. برای کسی که شکست خورده، ناامیدانه و بیهدف، مسیر میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصر را قدم میزند و کتابفروشیها را میبیند، چندان عجیب نبود که برای بررسی این کتاب، کنجکاو شود.
آن موقع هنوز ایمیل نبود. یادم هست که مهدی مجردزادهی کرمانی، داخل کتاب، به این نکته اشاره کرده بود که از سراسر کشور، نامههایی دریافت میکند که میگویند کتاب تاثیرهای زیادی برای آنها داشته! از شما چه پنهان. همان قبل از خریدن کتاب، به مهدی مجردزادهی کرمانی حسادت کردم! چقدر حس خوبی بود که از سراسر کشور برای کتابی که ترجمه کردهای نامه دریافت کنی!
کتاب را شروع کردم.
اوایل کتاب خیلی جالب نبود. برای خود آنتونی رابینز، لاغر شدنش خیلی جذاب بود و بارها به این مسئله به عنوان شاخصی برای موفقیتش اشاره میکرد. اما برای من که آن روزها کمتر از هفتاد کیلوگرم وزن داشتم و مشکلم لاغری شدید صورتم بود، چندان هیجان انگیز نمینمود.
آنچه برای من جالب بود، مشورت دادن آنتونی رابینز به افراد بزرگ و سرشناس و مشهور بود. از سیاستمداران تا هنرپیشگان. همینطور اینکه او از شرکتکنندگان در کلاسهایش میخواست که از روی زغال گداخته رد شوند. تا باورهای آنها نسبت به ترس و تهدید تغییر کند و زیر سوال برود.
هر فصل کتاب، با یک جمله الهام بخش شروع میشد. خوب یادم هست. یکی از فصلها با این جمله شروع میشد:«اگر فکر کنید میتوانید کاری را انجام دهید و نمیتوانید کاری را انجام دهید، در هر دو صورت درست اندیشیدهاید». فصل دیگری با جمله امرسون که میگفت: اگر ستارهها را هدف قرار دهید لااقل دستتان به ماه خواهد رسید. حرفها و جملاتی که این روزها، هزاران مورد از آنها هر روز در شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشته میشوند و شاید چندان هم جدی گرفته نمیشوند. اما آن زمان، هر یک از آنها میتوانست دنیایی از الهام باشد.
کتاب برای من سرآغاز یک تحول بود. اینکه به اصول و ارزشهای خود فکر کنی. اینکه ببینی چگونه تصمیم میگیری. اینکه به تصویرهای ذهنی که میسازی فکر کنی. اینکه کلمات خود را به دقت انتخاب کنی. اینکه هدف گذاری کنی و دهها مورد دیگر که در آن زمان، برای دانش آموزی مثل من که هر چه دیده بود و خوانده بود، کتابهای علمی و تخصصی بود، یک دنیای تازه بود.
چقدر حالم را خوب کرد. چقدر حس بهتری داشتم.
یکی از دوستانم همیشه میگوید: رشد و پیشرفت و بهبود اوضاع، یک روند است و نه یک اتفاق لحظهای. خودم هم در حوزهی تفکر سیستمی همین حرف را بارها و بارها تکرار کردهام. اما یک واقعیت دیگر هم وجود دارد. برای هر کسی، لحظاتی در زندگی وجود دارد که معتقد است دنیا قبل از آن لحظه و بعد از آن لحظه برایش تفاوت جدی داشته است.
یکی از تجربیات زیبا این است که از انسانهای مختلف در مورد آن لحظهها بپرسید. من در پی نوشت این نوشته، برخی از آن لحظهها را نوشتهام. اما آنچه اینجا میخواهم بگویم این است که «برداشتن کتاب آنتونی رابینز از میان کتابهای کتابفروشی و خریدن آن»، برای من یکی از همین نقاط عجیب است که هنوز در مرور گذشتهام، آن را جدی میگیرم.
سالهای سال گذشت.
بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان NLP گفت و بعدها همه از روی او و کتابهای مشابه تکرار کردند، روایتی بیش از حد ساده شده از NLP بوده است. بعدها که کتاب ساختار جادو و سایر کارهای بندلر و گریندر را خواندم، دیدم که آنها به فیلسوفهایی نظیر ویتگنشتاین خیلی نزدیکتر هستند تا نویسندگان انگیزشی.
بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان ارزش و نگرش و تغییر آن میگفت، شکل ساده شدهای از همان چیزی است که به عنوان روانشناسی شناختی، بحث میشود و پیچیدگیهای زیادی دارد.
بعدها آموختم که حرکت چشم به چپ و راست و تشخیص راست و دروغ، بحثهای پیچیدهای است با هزار اما و اگر. نه آن شعبدهی سادهای که تفریح مهمانیهای روزهای تعطیل ما میشد.
این سالها مشورت دادن او به افراد بزرگ دیگر شگفتانگیز و دور از ذهن نیست. حتی اگر صادقانه بگویم برای من این نوع تجربهها بیشتر از جنس خاطرههایی است که حتی رغبت تکرار هم در ذهنم برنمیانگیزد. این روزها حتی از روی آتش گداخته رد شدن هم شگفت زدهام نمیکند. خوب میدانم که عبور سریع از روی آتش، فرصت انتقال حرارت را کاهش میدهد و فراتر از آن را تجربه کردهام. اینکه با باوری مستحکم و یقینی استوار، میتوان روی زغال گداخته ایستاد و حرکت هم نکرد و نسوخت. کاری که زندگی روزمره در ایران، آن را برای همهی آنها که مانند اکثریت نمیاندیشند، تداعی میکند.
امروز رابینز، شاید دیگر آن قهرمان بزرگ دوران نوجوانی من نیست. اما هنوز هم، جایی در گوشهی ذهن من را به خودش اختصاص میدهد.
تا چند سال، وقتی به کتابفروشی میرفتم، از جلوی قفسه کتابهای آنتونی رابینز به سرعت رد میشدم. احساس میکردم الان برای سن و موقعیت و شرایط من، اصلاً خوب نیست که جلوی این قفسهها توقف کنم یا کسی مرا روبروی چنین کتابهایی سطحی و بازاری ببیند.
اما چند هفته پیش دوباره در کتابفروشی آنها را دیدم. این ماهها و روزها، بیش از هر زمان دیگری آموختهام که خودم را زندگی کنم و به قضاوت دیگران فکر نکنم. اثرش را حتی در کوچترین رفتارهای خودم هم میبینم.
کنار قفسه ایستادم. کتاب رابینز را برداشتم. به دیوار تکیه دادم و فصل اول آن را خواندم. دوباره کتاب را سر جایش گذاشتم تا در فرصتی مناسب، از روی نسخهای که در خانهام دارم، خاطرات آن سالها را مرور کنم.
آنتونی رابینز بخشی از مسیر رشد و توسعه بسیاری از هم نسلهای من بوده است. در زمانی که ابزارهای جایگزین دیگری، چندان وجود نداشتند. امروز کتابهایش جایگاه بزرگ سابق را ندارد. سخنران های انگیزشی زیاد شدهاند. حرفهای او را با آب و رنگ زیباتری تکرار میکنند.
امروز حتی میدانیم که او در سادهسازیها، خیلی از اصول علمی را قربانی کرد. اما شاید هیچ یک از آنها از ارزش کارهای او کم نمیکند. او برای من و شاید بسیاری از هم نسلهای من، نقطهی عطف است. در زمانی که آموزشهای صدا و سیما، از زنبوری که مادرش را میجست و نل که به دنبال پارادایز میرفت و کوزت که قربانی بی رحمی تناردیهها بود و کوزهی آب را در زمستان به دوش میکشید، فراتر نمیرفت.
پی نوشت: گفتم که زندگی برای همه ما روندی است که به تدریج رو به رشد یا رو به افول میرود و این روند از ترکیب تعداد زیادی رویداد تشکیل میشود. اما رویدادهایی را میتوان یافت که چنان مهم و تاثیرگذارند که گرهای جدی در این مسیرند و قبل و بعد از آن، دو تجربهی مختلف از زندگی ایجاد میشود.
برای من خواندن کتاب آنتونی رابینز، چنین نقطهای بود.
دیدن آقای یوسفی مدیر مدرسه مان که مرا اخراج کرده بود، در دانشگاه شریف، وقتی که پرسید: «تو را اینجا راه دادند؟» چنین نقطهای بود. نقطهای که از سال ۷۴ (زمان اخراج) تا شنیدنش در سال ۸۴ (زمان ورود به MBA شریف) برایش صبر کردم.
برای من، نخستین باری که پس از استعفا از شرکت سابقم، با هزینهی خودم، به کشور آلمان وارد شدم، چنین حسی بود. اولین بار بود که خودم خرج سفرم را میدادم و مسافر بودم و نه مامور. مشابه کسی که سالها تور لیدر است و به دیگران خدمت میکند و یک بار، به هزینهی خودش مسافرت میرود. یا گارسون یک رستوران که برای نخستین بار، میهمان رستورانی دیگر میشود و پیروزمندانه، غذا سفارش میدهد.
برای من، نخستین باری که یک کتاب علمی ارزشمند انگلیسی را در نمایشگاه دیدم و قبل از آنکه قیمتش را بخوانم در سبد خریدم گذاشتم چنین لحظهای بود.
شاید زندگی، همین لحظات کوتاهی است که رویدادهای ساده، به ما پیام میدهند که آینده، قرار نیست ادامهی گذشته باشد.
شاید زندگی فقط همین است. حتی اگر آینده، قرار باشد ادامهی بدون تغییر گذشته باشد.
آخرین دیدگاه