میگویند: بزرگترین نبردهای دنیا، سر و صدا ندارند. آنها در گوشهی خلوتی از دل انسان اتفاق میافتند. گاهی چنان در سکوت، که قلب از خونریزی این جنگ داخلی میمیرد. اما چهره، هنوز سرد و مات، به دنیای بیرون مینگرد، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
آنهایی که در زندگی “نه” گفتن را تجربه کردهاند، احتمالاً این جتگهای داخلی را نیز، خوب به یاد دارند.
“نه” گفتن، کار سادهای نیست، خصوصاً نه گفتن به کورسوی چراغ منزلگاهی نزدیک، در جادهای تاریک، برای آری گفتن به نور خورشید، در انتهای جاده، حتی وقتی که احتمال میدهی، عمر و فرصتی برای دیدن طلوع نباشد.
و مقدستر از آن، نه گفتن به کورسوی چراغ، وقتی که یقین داری خورشیدی در کار نخواهد بود. اما باز هم، خود را بزرگتر از آن میبینی که تکیه گاهت، چنین پرتو ضعیف لرزانی باشد: خورشید پشهها و حشرات سرگردان.
من اگر میخواستم از کسی رزومه بگیرم، همهی این سوالهای کهنهی متعارف را به دور میریختم:
چند سال داری؟
کجا درس خواندهای؟
چقدر درس خواندهای؟
ازدواج کردهای یا نه؟
از کدام شهر و قوم و قبیلهای؟
همه را کنار میگذاشتم. برگهی سفیدی به دست او میدادم و میگفتم:
فهرست “نه” های خود را برایم بنویس.
بزرگی و تعداد پاسخهای منفی هر کس، بیش از هر چیز، بزرگی ذهن او را مشخص میکند.
آخرین دیدگاه