بیش از یک سال است که به بهانههای مختلف و با کلمات مختلف، در مورد هنر متوقف شدن و دست برداشتن از تلاشهای بیهوده صحبت کردهام. شاید آنچه اکثر شما به یاد دارید، همان جملاتی باشد که در قالب فایل دیرآموخته هم منتشر شد:
اما هر چه میگذرد و بیشتر فکر میکنم و بیشتر با دوستانم صحبت میکنم، میبینم که کمتر بحثی وجود دارد که به این اندازه، نیازمند دقت و توجه باشد. به همین دلیل تصمیم گرفتم با وجودی که قبلاً به شکلهای متفاوت و بهانههای مختلف، در این زمینه نوشتهام، بخشی از آن حرفها را در اینجا گردآورده و به بیانی دیگر، تکرار کنم.
معمولاً در فرهنگ عامه، برخی توصیهها و اصول و ارزشها، به عنوان اصولی مطلق و خطاناپذیر، توصیه و ترویج و تحسین میشوند و صحت آنها چنان قطعی فرض میشود که کمتر کسی فرصت یا جرات نقد کردن آنها را پیدا میکند.
از جملهی این ارزشها، پشتکار است. تلاش دائمی و پیگیری دائمی یک هدف تا لحظهای که به آن دست پیدا کنیم.
آیا دقت کردهاید که در روایت عاشقی دو نفر، با لحنی تحسین برانگیز توضیح میدهند که: اینها ده سال یکدیگر را میخواستند و آن قدر صبر کردند تا به هم رسیدند؟
آیا شما هم در بستگان خود، کسی را دارید که چند سال پشت کنکور کارشناسی یا ارشد یا تخصص مانده باشد و سپس در همان رشتهای که میخواسته پذیرفته شده باشد؟
آیا شما هم این جملهی منسوب به ادیسون خستگی ناپذیر را شنیدهاید که پس از هزار بار شکست در اختراع لامپ میگوید: من شکست نخوردم. فقط هزار راه مختلف پیدا کردم که به اختراع لامپ منتهی نمیشود!
آیا شما هم از کارآفرینان، داستان شکستهای متعددشان و سرسختیهایشان را شنیدهاید؟ اینها بارها و بارها ورشکستگی و بدهکاری را تجربه کردهاند، اما دست از هدف خویش برنداشتهاند؟
آیا شما هم کسانی را میشناسید که سالهاست در یک رابطهی نامطلوب و آزاردهنده گرفتار هستند، اما هنوز برای بهتر شدن آن تلاش میکنند و با افتخار میگویند: من امیدم را از دست نمیدهم؟
از این دست مثالها کم نیستند. ذهن اکثر ما، نسبت به این نوع پشتکار، سوگیری مثبت دارد. به عبارتی، اگر به صورت دقیق و علمی و با بررسیهای همه جانبه، به این نوع مسائل فکر نکنیم، بسیاری از ما در نخستین قضاوت، داستانهای بالا را مثبت ارزیابی کرده و تحسین میکنیم.
اما آیا تعقیب دائمی یک هدف و متوقف نشدن تا آخرین لحظه، همیشه یک انتخاب مناسب است؟ اگر نیست، مرز بین پشتکار به عنوان پیشنیاز انکارناپذیر رشد و موفقیت و پشتکار به عنوان یک حماقت کجاست؟ چه باید بکنیم تا در تشخیص مرز این دو، دچار اشتباه نشویم؟
هر چه با خودم فکر میکنم، تشخیص این مرز چندان ساده نیست و در واقع، شاید بتوان گفت که کیمیای رضایت و موفقیت، از آن کسانی است که این مرز را به خوبی تشخیص میدهند. کسانی که پشتکار ندارند و به زودی دست از تلاش میکشند، عموماً افراد کاهل و تنبلی هستند که به سرباری برای دیگران تبدیل میشوند و کسانی که بیش از حد، برای دستیابی به یک هدف، پافشاری میکنند و پشتکار به خرج میدهند، گاه به انسانهایی از خود بیگانه تبدیل میشوند که هویت خویش را در تحقق یک هدف مشخص، تعریف و جستجو میکنند.
تصمیم گرفتم برخی از نکاتی را که به باور من میتواند به تشخیص دقیق این مرز کمک کند، در اینجا بنویسم و از شما هم خواهش کنم که اگر توضیحات و معیارها و راهکارهای دیگری در ذهن دارید، به آن بیفزایید تا شاید زیر این عنوان، مجموعهای از حرفها و ایدهها و راهکارها به وجود بیاید که بتواند به همهی ما، در به کارگیری هوشمندانهی پشتکار کمک کند.
نخستین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که بپذیریم که بعضی از هدفها، تاریخ انقضا دارند. گاهی اوقات، چنان غرق در پیگیری اهداف خود میشویم که منقضی شدن آنها از نگاهمان پنهان میماند. کم نیستند کسانی که چنان در جستجوی نوشدارو غرق میشوند که مرگ سهراب را هم نمیبینند و حتی انگیزه و دلیل اصلی جستجوی نوشدارو را هم فراموش میکنند.
فکر میکنم تاریخ انقضای یک هدف، مسئلهای شخصی باشد و کسی نتواند به سادگی آن را برای فرد دیگری تعیین کند. مثلاً من فکر میکنم بازی دانشگاه و ادامه تحصیل و سرگرمیهای مرتبط با آن، در هر قالب و به هر شکلی، باید قبل از ۲۵ سالگی تمام شود و پس از آن، درس و مدرسه، یک هدف منقضی شده است. چون آنها به خودی خود هدف نیستند و صرفاً ابزاری برای زندگی هستند. شاید از نگاه شما این هدف در سن کمتر یا بیشتر، منقضی شود. اما به هر حال، تاریخ انقضایی وجود دارد که باید در موردش فکر کنیم (طبیعی است که من هم معتقد و عامل به این مسئله هستم که باید از گهواره تا گور دانش را جستجو کرد. اما به خوبی میدانم و میدانیم که جستجوی دانش و جستجوی مدرک، اگر دو مقولهی متضاد نباشند، لااقل هم معنا نیستند).
دومین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که بهتر است تاریخ انقضای اهداف را، در همان نخستین گامهایی که به سوی هدف برمیداریم مشخص کنیم. چون هر چه جلوتر میرویم، وابستگی احساسی ما به هدفمان بیشتر میشود و ممکن است نتوانیم به سادگی در مورد آن تصمیم بگیریم.
سومین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که توان و پشتکار خود را صرف اهدافی کنیم که واقعاً اهداف خودمان هستند. اهداف پدر و مادر، اهداف همسایگان و اهداف جامعه، فقط وقتی میتوانند ارزشمند باشند که با الگوی ارزشی و اولویتهای شخصی ما همسو باشند. مطمئنم که سوء برداشت نمیشود اما باز دلم میخواهد تکرار کنم که احترام به والدین با اطاعت بی چون و چرا از والدین تفاوت دارد. بسیار میشناسم پزشکان و مهندسانی را که برای خشنودی والدین، درس خواندهاند و اکنون گرفتار بیهودگی و پوچی و افسردگی هستند و یا برای رضایت والدین خود تن به رابطههایی دادهاند که پس از مدتی میوهی خیانت از نهال آنها روییده و همان والدینی که توصیههای خود را در لباس خیرخواهی بر تن فرزندان خویش میکردند، امروز در جستجوی راهکاری برای درمان ذهن و زندگی فرزندان خود، از این مطب به آن مطب و از این مشاور به آن مشاور و از این دادگاه به آن دادگاه، راه میروند و گریه میکنند و ضجه میزنند.
چهارمین نکتهای که به ذهن من میرسد این است که در ادامه دادن و تلاش برای دستیابی به اهداف، به راهی که طی شده نگاه نکنیم. بلکه به راهی که در پیش است توجه داشته باشیم. روبرت گانتر در کتاب تصمیم گیری خود توضیح میدهد که بسیاری از سوانح کوهنوردی، در مواردی روی میدهد که فرد کوهنورد، در تصمیم گیری بین ماندن و رفتن، به جای آنکه به آذوقه و مسیری که پیش روی خود دارد توجه کند، به مسیری که طی کرده است توجه میکند.
شاید من برای رسیدن به این قله، سه هزار کیلومتر راه طی کرده باشم. شاید از کوهپایه تا نقطهای که در آن قرار دارم، ده شبانه روز راه آمده باشم و شاید تا قله تنها چند ساعت راه مانده باشد.
اما اینها، نمیتوانند توجیهی برای ادامه دادن مسیر باشند. اگر میخواهم در مورد ادامه دادن مسیر تصمیم بگیرم، باید ببینم که تا قله چقدر مانده است و وقتی به قله میرسم، چقدر راه را باید بازگردم و آیا برای این رفتن و بازگشتن، منابع کافی (اعم از زمان و غذا و وسایل مختلف) در اختیار دارم یا خیر؟
اگر چه تجربه نشان میدهد که بسیاری از کوهنوردان، به دلیل مسیر طولانی که طی کردهاند و انرژی زیادی که صرف کردهاند، احساس میکنند تنها گزینهی موجود، ادامه دادن مسیر است و پیکر بیجان خود را در مسیر رفت یا برگشت، برای رهروان بعدی به یادگار میگذارند.
پنجمین نکتهای که به ذهنم میرسد این است که ادامه دادن و پیگیری یک هدف از ترس قضاوت دیگران، واضحترین شکل حماقت است. چرا که اگر به هدف برسیم، کسی در آنجا برای تشویق ما منتظر نخواهد بود و اگر به هدف نرسیم، علاوه بر رنج تحمل قضاوت دیگران، وقت و عمر و انرژی خود را نیز باختهایم. موفقیت من و شما، در مورد عموم انسانها، قبل از تحسین، حسادت را برمیانگیزد و شکست مان، قبل از همکاری و همیاری، ترحم را برخواهد انگیخت. پس چه بهتر که برای اهدافی بجنگیم که هدف خودمان هستند و در مسیر هدفهایی ببازیم که خود انتخاب کردهایم که در این صورت، هر چه پیش آید، خوشگوار و لذتبخش – یا لااقل قابل تحمل – خواهد بود.
ششمین نکتهای که به ذهنم میرسد این است که اکثر هدفها در زندگی، هدف نهایی نیستند. هدف نهایی در زندگی، چیزی از جنس احساس است. احساس رضایت. احساس شادی. احساس مفید بودن. احساس خدمتگزار بودن. احساس اثربخش بودن. احساس پیشرو بودن. احساس متمایز بودن. احساس انسان بودن. یا هر احساس دیگری که در جستجوی آن هستیم. بسیاری از هدفهایی که ما در زندگی دنبال میکنیم، صرفاً ابزار هستند. شاید هر زمان که فکر میکنیم بیش از اندازه برای یک هدف تلاش کردهایم و هنوز به نتیجهی دلخواه دست پیدا نکردهایم، زمان مناسبی باشد که به این سوال فکر کنیم: آیا هدفهای دیگری وجود ندارند که بتوانند همان احساسی را که من در پی آن هستم، برای من ایجاد یا تامین کنند؟
هفتمین نکتهای که به ذهنم میرسد فراتر از آن است که در اینجا به آن بپردازم. فقط اشاره وار مینویسم تا در فرصت دیگری در موردش حرف بزنیم. گاهی اوقات ما چیزی را وجود دارد با چیزی که بوده مقایسه میکنیم و فراموش میکنیم که آن را با چیزی که میتوانست باشد مقایسه کنیم. هیچکس نمیداند و نمیتواند بداند که آیا هزار بار تلاش ادیسون برای اختراع لامپ، کاری درست بوده یا کاری احمقانه. تنها خود ادیسون است که میداند انتخاب او درست بوده یا نه. شاید اگر ادیسون اختراع لامپ را رها میکرد و این هزار تلاش ناموفق را صرف کار دیگری میکرد، دنیای او و دنیای امروز ما، جای بهتری برای زندگی بود.
[…] در این میان باید به «هنر انتخاب نکردن» و متوقف شدن هم توجه داشت. از این منظر «جایی در میانه» […]
سلام وقت همه دوستان بخیر
شعبانعلی اندیشمند مثل همیشه از توضحیات عالیت ممنونم .
برای من مساله پیگیری، چیزی از جنس سوال پرسیدن میمونه . بهتر اینجوربگم فرض کنیم که ما هدف رو رها کردیم آدم با سوالاتی که توی ذهنش میمونه و پاسخی براشون پیدا نکرده چیکار کنه ؟
مثال رو روی خودم میزنم ، من از ۲۶ سالگی در شهرستان کسب و کار خودم رو راه انداختم کسب وکار اول که یک کتاب فروشی دوست داشتنی بود به دلایلی که به ظاهر این میتونه باشه که من با شریکم به اختلاف خوردیم بهم خورد
اما من موندم و هزار سوال .
۱٫ چطور باید توافق اولیه رو انجام میدادیم ؟
۲٫ بیزینس مدل یک کتاب فروشی موفق به چه شکلی میتونه باشه ؟
۳٫ چرا وفتی به اختلاف خوردیم نتونستیم مساله رو راحت حل بکنیم ؟ چی باید می دونستم اون لحظه که نمی دونستم ؟ آیا مساله فقط نداشتن مهارت در تفویض اختیار بوده ؟ اگر ندونستن یک مهارت به این سادگی میتونسته اینقدر سنگین باشه چطور و از کجا باید این رو میدونستیم و یادش می گرفیتیم ؟
این جنس از سوالات و سوالات مبهمی که حتی ادبیات لازم برای مطرح کردنش برای من وجود نداشت میتونست دلیل پیگیری باشه که شاید الان از نظر بقیه برای من پشتکاری احمقانه به نظر میرسه .
مثل پازلی که داری حلش می کنی لذت حل کردن کل پازل خیلی میتونه جذاب باشه . نمیدونم این از چه جنس احساسیه ولی میدونم سوالی که حل نشده کلافه میکنه ادم رو و کاری باهات میکنه که پیگیر جواب درست باشی حداقل
[…] که در وبلاگم مینویسمش، متوجه شدم که مرتبط به پست هنر متوقف شدن هست و آقا معلم چقدر خوب راههایی رو برای کسب مهارت درک […]
“گاهی اوقات ما چیزی را وجود دارد با چیزی که بوده مقایسه میکنیم و فراموش میکنیم که آن را با چیزی که میتوانست باشد مقایسه کنیم.”
چقدر این جمله فکرم رو مشغول به خودش کرد، برام این سوال به وجود اومد که اصلا من درست حرکت میکنم؟ اصلا مگه درست رفتن داریم؟ یا به هر چیزی که غلط رفتن نباشه میگیم درست؟ چطوری میشه بفهمیم داریم درست حرکت میکنیم، اصن به سمت چی داریم حرکت میکنیم؟ مثلا من سعی میکنم خوب درس و کتاب بخونم چون اگر خوب نخونم، کار دیگه ای رو بلد نیستم خوب انجام بدهم (اگر همین کار رو تازه خوب انجام بدم!) ؟ چون درس خوندن نباشه، خوب نیست؟ یا چون درس خوندن بهم حس خوبی میده یا اینکه با تعاریف ذهنی من درس خوندن کار مفیدی هست؟ گاهی وقتا فکر میکنم نکنه دارم خودم رو گول میزنم، چون بلد نیستم استراتژی و هدفی برای خودم داشته باشم، هر کاری رو که حسم رو خوب کنه و مفید بدونم، انجام میدم.
الان هم نزدیک آخر سال هستیم، مرور بر سالی که گذشت آدم رو خیلی روشن میکنه که سال قبلی رو چطوری گذرونده، چرا اینطوری گذرونده اصلا. اما چطوری میشه متری به دست آورده، چطوری میشه آدم خودش رو بسنجه، خب البته اینجا برمیگردم به سوال مهمتر، چطوری آدم برای خودش هدف و استراتژی میسازه، واقعا میتونه اصلا بسازه؟ چطوری بفهمیم چی میتونستیم باشیم؟ چی میخواهیم باشیم؟
[…] نوشت ۲: اینبار هم دیر آموختم با اینکه پیش ترها در اینجا درباره ی هنر متوقف شدن خوانده […]
[…] اینبار هم دیر آموختم با اینکه پیش ترها در اینجا درباره هنر متوقف شدن خوانده […]
سلام. یه سوال دارم. دیروز جمله ای از شما رو خوندم و عینا در زیر مینویسم.
جابر بن حیان و نیوتن، عمری در تلاش برای کیمیاگری بودند هر دو شکست خوردند اما حاصل تلاشهای یکی، تولد شیمی بود و حاصل کار دیگری، رشد فیزیک. آنچه ما نبوغ مینامیم،عموماً نمایش بیرونی تلاشهای گستردهی شبانه روزی است تلاشها ثبت نمیشوند و دستاوردها میمانند و مردم آن را، به عنوان “نبوغی معجزه وار” در ذهن تاریخ ثبت میکنند.
یعنی اگر جابربن حیان و نیوتون هم این مرز رو درست تشخیص داده بودند شاید علوم فیزیک و شیمی بدین شکل رشد پیدا نمی کردند؟ یعنی ما هم می تونیم در طول زندگیمون مثل این بزرگان یه هدف رو که فکر می کنیم می تونیم بهش دست پیدا کنیم تا آخر عمر ادامه بدیم و به این دل خوش باشیم که در صورت نرسیدن به اون هدف می تونیم از دستاوردهای جانبی احتمالی اون بهره مند بشیم؟
اجازه بدید من هم به سومین نکتهای که نوشتید، سوره ی مریم آیات ۴۱ تا ۵۰ ترجمه ی آیت ا… موسوی همدانی رو اضافه کنم:
من به موارد اشاره شده، این را هم اضافه میکنم:
« ادامه دادن به خاطر تشویق و تعریف دیگران »
(حال مستقیم بگویند یا غیر مستقیم بخواهند) این دردی ست که من چشیده ام و اشتباهی که مرتکب شده ام، خواسته ایم موردی را امتحان یا مرور کنیم و در اثر تشویق و خواستِ دیگران، به یک هدف تبدیل شده و ناخوادآگاه در حال ادامه دادنش هستیم.
با این تیکه اش خیلی حال کردم:
موفقیت من و شما، در مورد عموم انسانها، قبل از تحسین، حسادت را برمیانگیزد و شکست مان، قبل از همکاری و همیاری، ترحم را برخواهد انگیخت
با سلام و تشكر از استاد عزيز بابت اشتراك تجربياتشون، خيلي خوشحال ميشم با توجه به مطالب گفته شده در مورد شكست ها و اهداف آبراهام لينكلن، ما رو از نظرتون بهره مند فرمائيد.
سلام به آقای شعبانعلی و هر کسی که نظرم را می خواند.
آقای شعبانعلی با این موافقم که در راه رسیدن به اهدافمان باید به مسیری که در پیش داریم توجه کنیم. اما به مسیری که پشت سر گذاشته ایم هم معتقدم.
به نظر من باید به مسیر پیش رویمان توجه کنیم و ببینیم که آیا این مسیری که در راه داریم ما را به هدفمان می رساند یا نه؟ چه کمبودهایی در این مسیر داریم و اینکه به چه لوازم جدیدی برای تحقق هدفمان نیاز داریم. سپس این ها را در مسیری که پشت سر گذاشته ایم و در مسیرهایی که امتحان نکرده ایم جستجو کنیم. شاید اصلا پیدا نشوند شاید هم پیدا شوند. اما به هر حال تصور می کنم که بهتر از این است که اصلا به مسیر گذشته توجه نکنیم. تصور می کنم تنها با نگاه به رو به رو نمی توان نیازها را رفع یا اصلاح کرد.
مثال کوهنوردی مثال بسیار خوبی است. شاید بتوان در آنجا بدون در نظر گرفتن مسیر گذشته برای مسیر پیش رو تصمیم گیری کرد. اما این مثالی است با ویژگی های خاص. به نظر من در زندگی روزمره، در کار و اهدافی که برای آنها تعریف می شود نمی توان بسیاری از اهداف را مانند هدف کوهنوردی و مسیرهایشان را مانند مسیر کوهنوردی و لوازمشان را مانند لوازم کوهنوردی دانست. هرچند مثال های بسیاری هم وجود دارند که می توان مانند کوهنوردی با آنها برخورد کرد.
هفت نكته بسيار مهم و قابل توجه براي هر شخصي در مسير زندگي.
ممنون از همه تلاشتان در ارائه مطالب تاثير گذار و تامل برانگيز.
پايدار و با نشاط باشيد.
مطلب بسیار شگفت انگیزی بود.
«تاریخ انقضای بعضی اهداف» برای من مطلب تازه و تاثیرگزاری بود.
سوال نکته شش هم خیلی خوب بود. واقعا بعضی مواقع هدف های دیگری هستن که همون احساس نهایی رو به آدم میدن. فقط باید دنبال این هدف جدید رفت و شروع کرد.
نکته هفت هم خوب بود؛ برداشت من این بود که «بدتر از این هم میشد بشه» ویا «بهتر از این هم میشد بشه».
.
خیلی وقتا نگاه کردن به مسیله از بالا و در واقع سعی در ایجاد یک نگاه بی طرفانه شاید بتواند کمک کند. به این معنا که من به عنوانی شخصی که برای پیشرفت تا اینجا تلاش کرده ام تصمیم به ادامه نگیرم بلکه به عنوان کسی تصمیم بگیریم که در این لحظه وارد جریان شده است. فارغ از دستاوردها تا کنون، مسیر باقی مانده، تاریخ انقضای اهداف و…. را بررسی و تصمیم گیری کنم.
سپاسگزارم به خاطر این مطلب خوب و تفکربرانگیز.
نکتهی سوم بااینکه درسته ولی به گمانم مرتبط با این موضوع نیست، بلکه به بحث انتخاب هدف می پردازه و اینکه چه چیزهایی ارزش هدف شدن دارند. صحبت ما در مورد اینه که حالا که هدف رو انتخاب کردهایم، تا چه حد باید برای رسیدن به اون پشتکار نشون بدیم.
روشی که من گاهی وقتها استفاده کردهام، اینه که هر از گاهی کار و تلاش رو متوقف می کنم و همه چیز رو کمی از بالاتر نگاه می کنم. فکر می کنم که هدف اصلی چی بود، آیا درست انتخاب کردهم، آیا ارزشش رو داره، آیا راه دیگه ای نداره و بعد برای ادامهی راه دوباره تصمیم گیری می کنم.
منم دور و برم مثالای زیادی در مورد این تلاش تموم نشدنی میبینم…مثلا امسال که کنکوری بودم بعضی روزا برای درس خوندن میرفتم کتابخونه…اونجا تو زمانای استراحت با چندتا از بچه ها آشنا شدم که سال سوم و چهارمشون بود که کنکور میدادن و فقط و فقط پزشکی میخواستن!!!نمیدونستم چجوری باید بهشون بگم که مسیرای بهتری هم هست یا حداقل بیشتر فکر کنن در مورد این تصمیم حرص درآر!
یه مثال دیگه هم که باز زیاد شده تلاش پایان ناپذیر بعضی ها برای ازدواج کردنه…راستش اولش با خودم میگفتم به خودی خود این تصمیم بدی نیست که یه نفر داره تلاش میکنه شریک زندگیش رو پیدا کنه اما دقیقا مثه نکته ای که شما گفتین وقتی دقت میکردم میدیدم اکثرا فقط میخواستن مجرد نمونن و ازدواج کنن و حتی شاید نمیدونستن از ازدواج چی میخوان…
به نظرم داشتن این هنر متوقف شدن مسئله ای هست که فقط بعد فردی نداره یعنی قطعا تو بعضی از متوقف نشدن های ما بعد اجتماعی هم تاثیر ناچاری داره…شاید یکی از راه های رسیدن به این هنر افزایش خود باوری آدم باشه و اینکه به خودمون یاد بدیم ما با مجموعه ای از اهداف و تلاش هامونه که معنا پیدا میکنیم نه صرفا فقط یه هدف یا یه مدل کار خاص….و به نظرم این حس مفید بودنو باید بذاریم تو این ایستگاهایی مثل مدرسه یا دانشگاه و…تجربه کنیم تا بفهمیم توی چی خوبیم و توی چی انقدری خوب نیستیم که لازم باشه انقدر بدون توقف بجنگیم…
مت کوالسکی (George Clooney) : رایان طناب، منو رها کن
رایان استون (Sandra Bullock) : نه اینکارو نمیکنم ، نمیذارم رها بشی توی فضا..
مت کوالسکی : رها کن رایان ، یاد بگیر که توی زندگی به موقع دست بکشی و رها کنی.
Gravity | 2013
بالاخره من تونستم خودمو برسونم
چقد عقب بودم
مطالب یکسال گذشترو خوندم کاملا متوجه شدم که چرا بلاک شدم :))
چه چیزایی که از دست نداده بودم :((
با وجود شروع مدرسه ها برناممو جوری تنظیم کردم که هر هفته ساعت ویژه ب اینجا فقط اختصاص بدم و نه هیج شبکه اجتماعی دیگه ایی
ممنونم از بلاکت محمدرضا وگرنه برای همیشه چندتا مطلب نابو از دست داده بودم 🙂
این مطلب بسیار عالی می باشد و البته برای من ملموس.به نظرم هنر متوقف شدن با غلبه بر ترس از دست دادن ممکن هست.
سلام. نکته ی مهم :حرکت کردن و رسیدن به اهدافی که خودمان دلمان میخواهد و در کل زندگی کردن همانطور که خودمان دلمان میخواهد شدیدا نیازمند ریسک پذیر بودن و دل به دریا زدن و صد البته شجاعته.
واقعا تشخيص متوقف شدن و انجام اون يك هنره و ممنونم بابت مطلب مفيدتون اما گاهي احساس مي كني بايد متوقف بشي اما راه ديگه اي نداري،درواقع براي در پيش گرفتن مسير ديگر و متفاوت هنوز اماده نيستي و يا شرايط محيطي و خانوادگيت ممكنه اين اجازه رو بهت نده ….
سلام
با تشکر مثل همیشه عالی بود و بسیار تامل بر انگیز.
به نظر من برای اینکه تشخیص بدیم که آیا هدفی که انتخاب کردیم درسته و یا نه، اینکه آیا داریم درِ درست می کوبیم یا نه، اینکه اصلا تو مسیر درست قرار داریم یا نه و یافتن هزاران سوال از این جنس، شاید بهتر باشه یه ذره خودمون بریم کنار و اجازه بدیم خدا، هستی، نیروی کیهانی یا هر چیزی که میشه اسمشو گذاشت بهمون نشان بده که درست حرکت می کنیم یا نه. ما انسانیم و محدود. تو مقیاس جغرافیا و تاریخ و زمان که در نظر بگیریم واقعا نا چیزیم. خیلی وقتا نمی تونیم بفهمیم چی به صلاحمونه و چی نیست. هدف هایی انتخاب می کنیم و کلی برای رسیدن بهش تلاش می کنیم وقتی بهش می رسیم می بینیم نه اون چیزی نبوده که می خواستیم. نتیجش میشه به قول شما دکتر ها و مهندس هایی که …
این شعر مولانا رو من خیلی دوست دارم:
آب، کم جو تشنگی آور به دست…تا بجوشد آبت از بالا و پست
در طلب زن دایما تو هر دو دست … که طلب در راه نیکو رهبر است
منم دقیقا موافقم که تشخیص این مرز چندان ساده نیست. ولی به نظر من شاید یکی از راه های شناخت این مرز “طلب” باشه. اینکه بخوایم بهمون نشون بدن. اینکه بگیم نمی دونیم و نمی تونیم تشخیص بدیم. اینکه قبول کنیم محدودیم و جواب خیلی سوالارو نمی دونیم. به نظر من اون موقع از زمین و زمان مسیر درست سرِ راهمون قرار می گیره. البته در بیشتر مواقع هم یادمون میره که این نتیجه اون طلب بوده و دوباره با خودمون میگیم به به چه مسیری انتخاب کردم. خلاصه اینکه به نظر من درون هر آدمی یه بذری قرار گرفته و سعادت هر آدمی در این هستش که اون بذر شکوفا بشه. از بذر هلو انتظار درخت هلو میشه داشت و از بذر خیار انتظار خیار. مسیر شکوفا شدن این بذرم شاید این باشه که بعضی وقتا اندیشه ها رو بذاریم و کنار و اجازه بدیم انیشیدن جای اندیشه هارو بگیره. برای شنیدن اون ندای درون باید بعضی وقتا خالی شد. اینکه مولانا میگه:
دم مزن تا بشنوی از دمزنان…آن چه نامد در کتاب و در خطاب
ببخشید که نظرتام خیلی کوته فکرانه بود. من بیشتر از این نمی فهمم. بهتر بگم همینارم درست نمی فهمم…
درود بر محمد رضای عزیز و فرهیخته
باز هم یک روز نوشته تاثیرگزار برای من ،چقدر خوبه که هستی و اندیشه خودت رو با ما قسمت میکنی …محمد رضا جان در مورد ادیسون با شما موافق نیستم و نمی توانم این شخصیت را در راستای نوشته پر از مفهوم شما، به عنوان وصله ای جور درک کنم؛ اگر در ادامه همان نوشته که راجب عشق بود فرهاد را مثال میزدی مناسب تر بود …البته این فقط نظر من بود و سر سوزنی از ارزش و تاثیرگزاری این روزنوشته شما کم نمی کند.
من یک مورد اضافه میکنم
زمانی که از سر مجبوری به مسیری قدم گذاشتی و حال آگاه میشوی که قدرت این را داری که آن را رها کنی و به دنیال آنچه واقعا می خواهی بروی .
سلام استاد
مطلب خیلی جالبی بود. به خصوص نکته تاریخ انقضا واقعا برای من ملموس بود.
باسلام
توصیه میکنم کتاب “عاشقی پایان بیگاری” پیمان آزاد هم مطالعه کنید که مفهوم بیگاری به حرفای شما نزدیک هست منتها با یه زاویه دیگه…
با سلام . مطلبتون قشنگ بود. خصوص نکته دوم اینکه تاریخ انقضاء هدف را برا خودمون مشخص کنیم . جون یه وقتای ادم دلبسته هدف میشه و همه زندگیش رو توی اون هدف می بینه. نکته دیگه اینکه شخص بهتره هدفش رو با موقعیت اطراف جامعه و روز بسنجه بعد راهش رو شروع کنه.
مطلب” هنر متوقف شدن” از نظر این که من هم تجربه مشترکی در این خصوص دارم برایم ارزشمند است، به خصوص که مبنای تئوریک مناسبی هم برای آن در شش نکته نوشته بودید.
من سه نکته دیگه می خوام اضافه کنم:
۱- به تجربه آموخته ام ، لحظه ای که در مسیر رسیدنم تردید پیدا کردم، آن را ثبت و مرتب به خودم یادآوری کنم . به این ترتیب میتونم نشانه های بعدی توقف رو که توی راه بهم چشمک می زنند بهتر ببینم. این روش در زودتر متوقف شدن خیلی بهم کمک کرده.
۲- ترس از شکست هم یکی دیگه از دلایل ادامه حماقت پشتکار میتونه باشه. حداقل برای من که اینطور بوده.
۳- یکی دیگه از معیارهای من برای توقف، مقایسه نسبت هزینه به فایده تلاشم است.
ممنون.
سلام
مطلبی تون بسیار بسیار خردمندانه و نکته سنج بود.
سپاس از بودنتان
سلام
امیدوار حال خوشی داشته باشید هر لحظه، و ممنون که ما رو در حال خوشتون شریک مکنید
تبریک میگم که هر لحظه در حال تحول هستید و سیاست خوبی در پیش گرفتید که حتی شخصی مثل من رو که همیشه
دوست داشته دنبال کننده ی مطالب باشه البته با لذت تمام ،و بدون هیچ اظهار نظری که قطعا وجود داشته
و دیگر دوستان از زبان ما سخن رو به زیبایی بیان کردن ، وادار به نوشتن اولین کامنت عمرم بکنید.
البته در مقابل دوستان و بزرگوارانی چون شما این جرات رو در خودم نمیبینم و خودم رو کودکی تصور میکنم که هنوز به مرحله تکلم کامل نرسیده و در حال یادگیری،و با بود شما چقدر این یادگیری با لذت همراه
تک تک شما عزیزان نوری هستید در تاریکی ذهنم و قطعا در مسیر انسان شدنم
و باز هم اعتراف میکنم نشاط و انززی
و حتی لذتی که از مباحث شما دریافت میکنم نه تنها زود گذر نیست بلکه الهام بخشه
کاش بتونم روزی پا به پای شما عزیزان در مسیر سبزی که در پیش گرفتید سهم هرچند کوچکی داشته باشم
در خصوص این مطلب شما محمد رضای عزیز بخشی از نامه بابا لنگ دراز به جودی به یادم امد و البته نمی دونم چقدر میتونه مرتبط باشه .
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دور دست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدر خسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. در حالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود در حالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که از دست رفته و به دست نخواهد آمد
به خاطر رعایت نکردن اصول کامنت گذاری عذر خواهی میکنم .