امیرمحمد قربانی توی یکی از کامنتهاش به کتاب «صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی» اشاره کرد. متأسفانه هنوز این کتاب رو نخوندهام و قاعدتاً بعد از خوندنش، بسته به فضا و حال و هوای کتاب، در اینجا یا متمم دربارهاش مینویسم.
اما مدتی پیش (شاید سه چهار روز قبل از کامنت امیرمحمد) مورد مشابهی رو در یک استوری اینستاگرامی دیدم که حیفم اومد با شما به اشتراک نذارم:
من فکر میکردم خودم خیلی هنر کردهام که برای پرندهها و سگها و گربهها وقت میذارم و به نوعی، با تجربهی دنیای زیبای حیوانات، از تلخیهای بیپایانی که این روزها و این سالها (و شاید بشه گفت این دههها) بر همهی ما میره فرار میکنم.
اما دیدم کسانی هستند که دنیاهای کوچکتر رو هم لمس کردهاند و تجربههای عمیق و ماندگار رو در کارهایی مثل بازگرداندن حلزونها به شمال جستجو میکنند.
میدونم که هر شب که میخوابیم و بیدار میشیم، جمع بیشتری از مردم کشورمون وارد جامعهی فقرا میشن و دغدغهی نان، برای بخش کثیری از مردممون یک مسئلهی حلنشده است.
به همین خاطر شاید به نظر بیاد که فکر کردن به سرنوشت یک قُمری، یک تولهسگ، یک گربه، یک حلزون، یک گلدون گل یا یک درخت تشنه، کاری لوکس و از سر بیدردی به نظر برسه.
اما در طول این ماهها که وقتم رو بیشتر از پیش به پیادهروی در بخشهای مختلف شهر میگذرونم، به نتیجه رسیدهام که بخشی از مسئله، واقعاً به نوع نگرش ما برمیگرده.
وقتی یکی از همشهریان زبالهگرد رو میبینم که از توی سطل زباله برای موشی که بچهاش کمی دورتر پنهان شده، نون خشک جدا میکنه یا پیرزنی با چادر وصلهشده رو میبینم که یه تیکهی موندهی ته سفرهاش رو برای یک گربهی مادر شیرده میاره، احساس میکنم شاید اینها هم، با چنین کارهایی از «جهانی که در پیرامون ما میگذره» فاصله میگیرن و زنده بودن رو به شکلی عمیقتر تجربه میکنن.
نمیدونم شما این روزها برای فرار از دنیای کثیف سیاستمدارها و تنازعی که برای بقا بینشون شکل گرفته، چه روشها و تکنیکهایی رو به کار میبرید. اما یقین دارم که اگر نتونیم در لابهلای همین نابهسامانیها، برای چند دقیقه یا چند ساعت، زندگی رو تجربه کنیم، بیشتر از پیش، میبازیم.
برای اینکه این نوشته با تلخی به پایان نرسه، یکی از عکسهای خودم رو که مربوط به چند وقت پیش هست در حال وقتگذرانی کنار رفقام براتون میذارم:
یه عکس دیگه هم دارم که ربط خاصی به این نوشته نداره. اما دوست دارم اینجا بذارمش تا هر موقع دلم براش تنگ شد ببینمش.
اسم این گربه برنارده. از یک دست و یک چشم محرومه. اولین بار که دیدمش عاشقش شدم. حیف که نمیتونم بهش توضیح بدم که گاهی برای دیدنش ۴۵ دقیقه رانندگی میکنم و از اون سر شهر میام تا بهش غذا بدم و جست و خیزش رو ببینم.
اسمش رو نمیدونستم و فکر میکردم خودم کشفش کردهام. اما بعداً که با یه سری از حامیهای حیوانات پارک صحبت کردم، اونها اسمش رو گفتن. فهمیدم که برای اونها هم خیلی عزیزه و به شدت مراقبش هستن.
هنوز هم وقتی سیر میشه، برای شکار کلاغها کمین میکنه و به سمت اونها میپره. کلاغها هم که میدونن برنارد با این وضعیت، دستش به اونها نمیرسه همون اطراف میشینن و گاهی هم کمی پرواز میکنن و در این بازی برنارد شریک میشن.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
سلام . تولدتون مبارک
بله در واقع هم زندگی چیزی بیشتر از این لحظات از خود درد های خود خارج شدن نیست .
من آشپزی می کنم. به ایمیل هایی جواب میدم که انتفاعی برام ندارند، بجز حل مساله کسی
به طبیعت پناه می برم و با پسرم به پارک می روم. بیشتر از باز یکردن با گربه ها و پرنده ها وقتی نمی ذارم .
سلام،
تولدتون مبارک.
با آرزوی شادی و سلامتی
سلام محمدرضا
برای من اون دقیقههایی که میشینم تو گوشهی محبوبم تو خونه و تمرین خطاطی میکنم، یا وقتی دقایق طولانی پشت پنجرهی آشپزخونه میایستم و تو تماشای خیابون و درختها و گربهها و پرندهها غرق میشم، حکم این فراموش کردن رو داره.
من آدم عجولی هستم و سرعتم تو همهی کارام بسیار بالاست! حتی حرف زدن. و یه نکتهی خوبی که درمورد مشق خطاطی برای منِ عجول وجود داره، کند شدن روند کارمه. چون نوشتن با قلم نی، یکی از کاراییه که اصلا نمیشه سریع انجامش داد. باید با حوصله و صبر به تک تک حروف یک کلمه فکر کرد و نوشت. و این همون کاریه که منو کاملا از اطرافم جدا میکنه و بهم آرامش میده.
در راستای روابطم با حیوانات تو این مدت به یه گربه غذا دادم و دیروز یه خرگوش بامزه رو نوازش کردم. بسی لذت بردیم 🙂
تولدت مبارک محمدرضای عزیز
مونا. بابت تبریکت ممنوم.
از دوستان دیگهام هم دربارهی ویژگی عجیب خطاطی شنیدهام. اینکه آدم رو از اطرافش جدا میکنه و به یه دنیای دیگه میبره.
و خیلی متأسفم که من هنوز صبر و حوصلهی چنین هنری رو پیدا نکردهام. خوشحالم که تجربهی رابطهی نزدیک با گربه و خرگوش رو داشتی. امیدوارم این لذت عمیق و متفاوت، همیشه باهات باقی بمونه.
راستی قدر پنجرهی آشپزخونهات رو بدون. خونهی قبلی من – که عکسهاش رو زیاد گذاشتم و دیدی – پر از پنجره بود رو به خیابون. میزم همیشه کنار پنجره بود و دیدن عبور و مرور خیابون سرگرمم میکرد. حس زندگی بهم میداد. حتی به حضور قاچاقچیهایی که شب میومدن و توی خلوتیِ شبِ خیابونِ بنبست، مواد معامله میکردن عادت کرده بودم 😉
خونهی جدیدم هم پنجرههای خوب و بزرگی داره و رو به شهر تهرانه. یه جوریه که از پنجره بخش بزرگی از شهر رو میبینم (چون تقریباً در کوه زندگی میکنم). اما رو به خیابون نیست و نمای شهر اونقدر دوره که تقریباً یک تصویر ثابت جلوی روی من گذاشته. ناشکری نمیکنم و واقعاً خونهام رو دوست دارم. اما همیشه میگم کسانی که پنجرهشون رو به خیابون و ماشینها و آدمها باز میشه، احتمالاً قدر داشتهشون رو کم میدونن و کاش وقت بیشتری رو پشت پنجرهشون بگذرونن و بیشتر لذت ببرن.
سلام محمد رضا جان
تولدت رو تبریک میگم و بهترین ها رو برات آرزو دارم.
من خودم به شخصه اعتقاد دارم کمک کردن به حیوانات جزو خالصانه ترین کارهای خوبیه که هر انسان میتونه انجام بده . چون این زبون بسته ها نمیتونن از مشکلاتشون بگن و درخواست کمک کنن. ضمنا ما با گسترش فضای شهری جا رو برای زندگی اونا تنگ تر کردیم و به نظرم هر یک از ما وظیفه داریم در جبران این جبر هر از گاهی هر کاری از دستمون بر میاد براشون انجام بدیم. خوشحالم که توام جزو دغدغه هاته و از این کار حس خوب میگیری . خودم تا حالا خیلی از این جنس کاره نکردم ،امیدوارم منم بتونم برای این کار وقت بگذارم و این حس خوب رو تجربه کنم.
سلام. تولدتون مبارک و آرزوی سلامت.
چند روز پیش داشتم هلو می خوردم که یه کرم کپل مپل از توی هلو اومد بیرون. منم با خودم فکر کردم هلو رومی خورم و اونومی زارم توی گلدان. همین کار و کردم و ایشون هر بار از گلدان میومد بیرون و میفتاد روی میز خلاصه هلو کوفتم شد. فکر اینکه خونه ی یه موجود دیگه رونابود کرده بودم آزارم می داد و از دست خودم ناراحت بود.
دقایقی که مشغول هدایت ایشون به منزل جدیدش بودم انگار دنیا ایستاده بود. پیچ و تاب بدنش و وقار و آرامشش در عین اعتراض به تصمیم من کاملا منو تحت تاثیر قرارداده بود.
کلا اگه جانداری مثل حشرات، مارمولک، سوسک و … ببینم سعی می کنم حتما به بیرون از خونه هدایتشون کنم و تا حد امکان بهشون آزاری نرسونم.
پی نوشت :
من روز ششم مهر ماه با یه شور و شوق خاصی از خواب بیدار میشم این روز برای من ویژه و خاص هست. ششم مهرماه مبارکمون باشه.
برای دور شدن از رنج های مکرر این روزا بیشتر از همه دوست دارم از فضای شهری فاصله بگیرم و بی رحمی و عصبی بودن آدما رو کمتر ببینم . این روزا انگار صدای بوق و موتور ماشینا آزاردهنده تر شده . انگار الان وقت شتاب زندگی نیست . دوست دارم برم تو دل طبیعت و تا مدتی فقط صداهای طبیعی بشنوم:صدای پرنده ها،صدای وزش باد که لابه لای درختا میپیچه ،صدای آب و چشمه
منم یه پرنده کوچولو (عروس هلندی) دارم اسمش بلوره
اصلا تصور نمی کردم یه روزی قراره اینقدر با هم دوست بشیم
تازه دارم کشف میکنم موجودات دیگه چه دنیای شگفت انگیزی دارن
شاید یکی از دلایلی که باعث میشه اینقد دوستشون داشته باشیم اینه که با رفتارشون کمک میکنن احساس بهتری نسبت به خودمون پیدا کنیم . وقتی ما رو دوست خودشون بدونن به راحتی اجازه میدن وارد جهان شون بشیم و کشف شون کنیم.
گاهی انگار ما به اونا بیشتر نیاز داریم تا اونا به ما و همین که بی دردسر پذیرای ما هستن فوق العاده اس
ساجده جان.
منم مثل تو فکر میکنم فاصله گرفتن از فضای شهری، یه راهحل مناسب برای تجربهی حال خوبه. واقعاً انگار هر چقدر از آدمهای خشمگین و بیرحم و عصبی فاصله بگیریم، فرصت بیشتری برای زندگی در اختیارمون قرار میگیره.
امیدوارم بلور همیشه خوب و سرحال و سرزنده باشه. من تا حالا تجربهی عروس هلندی نداشتم، اما با فیلمهایی که ازش توی اینترنت دیدهام، احساس میکنم یه دوست عاطفی و باهوشه.
چقدر خوب توضیح دادی که وقتی موجودات دیگه اجازه میدن وارد دنیاشون بشیم، حس خوبی بهمون دست میده. من هم خیلی وقتها، زمانی که یه پرنده یا سگ یا گربه یا هر موجود دیگهای من رو به رسمیت میشناسه و به فضای شخصیش راه میده، احساس غرور میکنم و لذت میبرم. بیشتر از لذتی که از «به رسمیت شناخته شدن توسط یک انسان» تجربه میکنم.
کاش برام بیشتر از عادتها و رفتارهای بلور مینوشتی.
محمدرضا
دیدی چقد بامزه ان و چه حرکات ظریف و جالب توجهی دارن؟
بلور هم خیلی شیرین و دوست داشتنی یه
برخلاف همنوعان خودش که صبح با طلوع آفتاب کلی سرو صدا میکنن
بلور این شکلی نیست.زودتر از من بیدار میشه و منتظر و ساکت می مونه تا منم بیدار شم و همزمان با من تحرک و فعالیت شو شروع میکنه.
غذا خوردنم همزمان با من شروع میکنه .به این تقلید کردن هاش کلی میخندم.
همیشه مشتاق اینه که باهاش حرف بزنم و نسبت بش توجه نشون بدم (این انتظارشو با سر و صدا کردن و تند تند قدم زدن نشون میده). و به ندرت بی حوصله میشه .
راستش یکی از حسرت هایی که دارم اینه که چرا زودتر با دنیای حیوانات آشنا نشدم :
این موجودات بی آزاری که نه قضاوت بلد هستن نه سرزنش و آماده ان پذیرای تو باشن و به تو کمک کنن تا حس و حال خوبی رو تجربه کنی.
مگه میشه چنین تجربه ای فراموش شدنی باشه ؟
دقیقا می فهمم منظورتو :
به رسمیت شناخته شدن توسط این موجودات بی آزار گاهی خیلی لذت بخش تر از اینه که توسط یه انسان به رسمیت شناخته بشی
چه حسی خوبی داد خوندن این نوشته
من کاری که این روزا بهم آرامش میده رسیدگی به گلدونامه، جالبه که تا حالا نشمردم چند تا گلدون دارم ولی تک تکشون برام یه حسی دارن و یک معنی ای. بعضیاشون دوبار توی هفته اب میخوان و بعضیاشون یک بار، واسه همین منم دوشنبه ها و جمعه ها رو انتخاب کردم برای اب دادن بهشون.
واسه همین دوشنبه ها و جمعه ها با یه ذوق دیگه ای از خواب بیدار میشم، و وقتی بهشون اب میدم و نگاهشون میکنم و بهشون رسیدگی میکنم انگار یه انرژی خیلی زیادی میگیرم.
حس جالبیه واقعا و خب برای مدتی میتونه من رو از فضای فعلی دور کنه.
تولدت مبارک باشه محمدرضای عزیز،
برای من توی این روزها همیشه فکر کردن به اینکه آدم هایی هم هستن مثل تو که دارن به این شکل تلاش میکنن و زندگی میکنن همیشه قوت قلب بوده و امید بخش. گاهی ویس هات رو گوش میکنم، ویس هایی که چند بار اولش به خاطر یادگیری مطالبش گوش کردم ولی الان از روی دلتنگی برای شنیدن صدات. اینکه هدیههای نوروزی به شکل ویس هست و با صدای خودت خیلی قشنگه، چون هم کار کرد یادگیری داره و هم کارکرد رفع دلتنگی .
خوشحالم از اینکه هستی و امیدوارم سلامت باشی.
محمدحسن جان. امیدوارم خوب و خوش باشی.
چقدر خوب که با گلدونها سرگرمی و حس خوب بهت میدن. قبلاً نوشتهام که مامان من شدیداً اهل گل و گیاهه. ما توی حیاط کوچیک خونهمون در حد موزهی گیاهشناسی گیاه داریم. قدیما که درختهای متنوع هم داشتیم. از توت و انجیر سبز تا انار و پرتقال و انجیر سیاه. اما بعداً که خونه به علت سن بالا خراب شد و مجبور شدیم بسازیمش، عملاً اون درختها رو از دست دادیم.
خلاصه منظورم اینه که منم توی چنین شرایطی بزرگ شدهام و عشق و علاقهی زیادی به گل و گیاه دارم. اما متأسفانه نوع خونهی فعلیم یه جوریه که نمیتونم گل و گیاه نگه دارم. بالکن ندارم که گلها رو اونجا بذارم و توی خونه هم که کوکی ممکنه بخوره و خرابشون کنه.
تنها تجربهام پرورش ریحون بود که اونم بعد از اومدن کوکی دیگه متوقف شد.
اما هنوز آرزوم اینه که فضای زندگیم یه جوری بشه بتونم گل و گیاه پرورش بدم یا یه گلخونهی کوچیک داشته باشم.
این روزها خیلی فکر میکنم که اگر کرونا تموم شد و زنده از این مقطع زمانی عبور کردم، از تهران فاصله بگیرم و یه جایی زندگی کنم که فرصت نگهداری از انواع گل و گیاه داشته باشم. حالا که فعلاً در حد آرزوست تا ببینیم واقعاً چنین فرصتی پیش میاد یا نه.
در رابطه با ارتباط صوتی، منم حس تو رو دارم. با وجودی که ما در قالب کلمات مکتوب با همدیگه حرف میزنیم و از افکار و دغدغهها و شادیها و ناراحتیهای همدیگه مطلع میشیم، اما صدا [و تصویر] یه چیز دیگه است.
شاید یه ایده برای گذروندن شبهای طولانی پاییز و زمستون این باشه که چند تا چند تا قرار بذاریم و شبها اسکایپی گپ بزنیم.
سلام محمدرضا جان،
امیدوارم که حال تو هم خیلی خوب باشه و تندرست باشی.
چقدر حیاط دوست داشتنیای دارید پس، پر از گیاههای مختلف و پر از حسهای مختلفی که هر کدوم به آدم میدن. تجربه درخت میوه رو هم دارم، حیف که الان گفتی دیگه نیستن. خوردن میوههای اون درختها طعم متفاوتی داره به نظرم، میوههایی که رشدشون رو دیدیم و کنارشون بودیم.
آره یادمه ریحونها و علفهایی که کنارشون دراومده بودن، خیلی قشنگ بودن. ریحونش هم به نظرم نوع متفاوتی داشت با ریحونهایی که به صورت عادی توی سبزیها میبینیم، برگهای خیلی جالبی داشتن.
راستی کوکی چقدر بزرگ و ناز شده، از بچگیش هم خیلی نگاه دوست داشتنیای داشت و خب به لطف رسیدگیهای تو الان خیلی سرحال شده و خب به نظرم همخونه خیلی خوبی داری. منم توی این دوران تنها همخونهایم همین گلدونام هستن ولی خب دوست داشتم یک گربه و یا یگ سگی هم به عنوان همخونه داشتم.
برای پاییز خیلی متاسفم، جاش قطعا خیلی خالی خواهد بود برات. گاهی بعضی از آدمها شاید ندونن که هیچ وقت گربهای قابل جایگزین شدن با گربه دیگه یا گلدونی قابل جایگزین شدن با گلدون دیگهای نیست. هر کدام از اینها یک هویت دارن، یه عالمه خاطره دارن و هرگز قابل جایگزین شدن نیستن و برای همین جای خالی پاییز همیشه حس میشه. به نظرم شاید تنها چیزی که قابلیت جایگزینی داره، پول هست.
امیدوارم که به این آرزوت برسی، به نظرم که خیلی قشنگه. به قول دکتر علوی این دوران کرونا فرصتی برای تامل عمیق و مرور و بازنگری باورها و ارزش های پایهای آدم فراهم میکنه. برای من این دوران کرونا باعث شد تا حدی عادات زندگیم رو تغییر بدم و به نظرم عادتهای بهتری رو جایگزین کنم.
دقیقا، ارتباط صوتی و مخصوصا تصویری چیز دیگهای هست. درسته که الان هم کلمات اینجا رو با صدای خودت میشنوم ولی خب دیدن و شنیدن صدات چیز دیگری خواهد بود. چه پیشنهاد عالیای. واقعا برای گذروندن این شبهای تاریک و طولانی ایده خیلی خوبیه. اگر بشه که خیلی خوشحال میشم، در واقع کلی ذوق زده میشم اگر بشه ?
یکی از چیزهایی که توی این دو عکسِ قشنگ، برام دوستداشتنی بود، این بود که از گربهها با گذاشتن غذاشون توی اون بشقابهای یکبار مصرف پذیرایی کرده بودی.
حس خوبِ گربهها، چقدر حس من رو هم خوب کرد.
به نظرم میاد هنر فراموش کردنِ آن چه بر ما میگذره، با هنر زندگی کردن در لحظه، قرابت زیادی داره.
برای خودم، هنرمند بودن در این زمینه رو آرزو میکنم.
و برای تو، آرزو میکنم که لحظهلحظهی زندگیت خوش و آروم، و دلت همیشه سبز و شاد باشه.
تولدت مبارک محمدرضا عزیز.
سلام محمدرضای عزیز تولدت مبارک باشه
شما کسی بودی که باورهامو تغییر دادی امیدوارم زندگی خودمم اون قدر تغییر محسوسی داشته باشه که همه جا با افتخار بگم شاگرد محمدرضا شعبانعلی بودم و هستم و اگر عمری باشه خواهم ماند
خیلی دوست دارم خیلی زیاد
محمد رضای عزیز و مهربون
راستش وقتی حشرات (مورچه ، شب پره وحتی سوسکهای ریزی) رو که در بعضی خونه ها پیدا میشن با احتیاط میگیرم و به فضای بیرون خونه منتقل کرده و رها می کنم و یا حلزون هارو از مسیر تردد انسان به کناری میفرستم با شوخی های عجیب اطرافیان مواجه میشم اما به خودم حس خوبی میده . حالا که این مراقبتهای ویژه رو خوندم دیگه فقط حس خوب نیست بلکه بهتره یه عادت نهادینه بشه برام .
در ضمن برای اینکه اجازه دادی یکسال دیگه از عمرت رو صرف کنار هم بودن بکنیم خیلی خیلی ممنونم.
سلامت باشی و شاد – زنده باد
محمدرضا جان
در چندماه اخیر، از تجربههای جدیدی میگی. غذا دادن به حیوانات رو فراتر از سیر کردن شکم اونا میبینی. در ذهنم، این صحبتها رو میذارم در کنار تجربههای قبلی که گفتی، مثل ایستادن در کنار اتوبان و نگاه کردن به ماشینهایی که با سرعت رد میشن که به مقصدشون برسن. تجربههایی برای کُند کردن زندگی.
فقط من نمیدونم آیا باید تلاشی کرد برای به هم زدن و یا تغییر بازی کثیف سیاستمدارها؟ اصن تلاشی میشه کرد؟ بعضی چیزا رو دیگه کلا باید فراموش کرد؟ مثل چیزهایی که قبلا بودن و الان دیگه نیستن؟ مثل گوشت که مدتهاست که خیلی از سفرهها حذف شده و شاید الان وقت حذف شدن اتومبیل و خانه رسیده؟ همونطور که لوبیا و سویا شاید همون کارکرد اصلی گوشت رو داشته باشن، الان باید صرفا فکر کارکرد اصلی سرپناه و چهارچرخ بود و از همینا لذت برد؟
پینوشت: تولدت مبارک. امیدوارم به زودی شر این ویروس کم بشه و بتونیم همگی دور هم جمع بشیم و گردهمایی رو داشته باشیم.
بهداد جان. ممنونم از تبریکت. واقعاً امیدوارم زودتر همهمون بتونیم دور هم جمع بشیم و همدیگر رو ببینیم.
در مورد اتفاقهایی که این روزها داره در کشور پیش میاد هیچ حرفی ندارم بزنم. میدونم که وجودم آکنده از خشم و نفرته. اما نمیدونم چه باید کرد.
شاید به قول معروف، وقتی دشمنت در حال کندن گور خودش هست، باید سکوت کرد و منتظر موند و براش مزاحمت ایجاد نکرد. اشتباهی که ما در مقاطعی مرتکب شدیم.
من دو روز در هفته میرم پارک طالقانی و آب و آتش میدوم با جمعی که کمتر دغدغه مسائل روز و دعوای سیاستمدارها رو دارن و یه چایی هم آخر تمرین میخوریم که به شدت خستگی و کوفتگیمون رو برطرف میکنه و قسمت جذاب تمرین همونه، جمعهها میرم پارک لاله دوچرخهسواری میکنم، این هفته اتفاقا یاد یکی از حرفهات توی روزنوشتهها افتادم که گفته بودی پارک ملت ویلای شخصی منه، من هم این حس رو به پارک لاله داشتم، دیگه خیلی نگران نبودم که خونه ندارم و تو این اوضاع گرونی که دیگه اصلا نمیشه خونه خرید و…هر جمعه عصر هم یکی از دوستانم رو انتخاب کردم از گذشته تا زمان حال و میرم باهاشون حرف میزنم، حرفهامون هم تمومی نداره مثلا دیشب تا چهار صبح حرف زدیم خلاصه میشه دنیا رو یه جوری سر کرد. من فعلا با حیوانات اونقدر دوست نشدم.شاید در آینده سمتشون رفتم.
سلام . با اُختی که این چندسال من با حیوونا گرفتم به این نتیجه رسیدم برخلاف ظاهر که انگار این حیوونا به ما نیاز دارن ، در اصل این ماییم که به شدت به اونا نیاز داریم .
فرضا یکی از کارهایی که چندماهه الان من و خانمم داریم انجام میدیم باقیمانده غذای سفره مون مثل نان و برنج رو کنج حیاط میریزیم واسه گنجشکها و قُمری ها . جمعیت گنجشکها بعد از ۳ ماه از چهار یا پنج گنجشک رسبده به حدود سی تا ۳۵ گنجشک . (دقیق نمیتونم بشمارم اینقدر وول میخورن تو هم ). قمری ها از یکی رسیده به چهارتا . اونوقت فکر میکنم اگر ما اینکارو نمیکردیم اونها مثل ماههای قبل طبعا داشتن زندگیشون رو میکردن و خلاصه شکمشون سیر میشد . نیازی به ما نداشتن . حالا هم همینطور . ولی این ماییم که الان دلبسته این صحنه ها هستیم و لذت میبریم و زندگی میکنیم .
سلام
من پارسال چندماهی از تعدادی حلزون نگهداری کردم، سبزی فروش محل هرچی حلزون لابلای سبزیا پیدا میکرد میذاشت کنار میداد به من.
یه ویژگی جالبی داشتن که شبها شروع به فعالیت و خوردن برگها میکردن، دنیای آرومشون باعث شده بود که من هم از سرعت و هیاهوی اطرافم دور بشم.