نمیدانم وقتی غذایی که پیک موتوری رستوران برایتان میآورد سرد است، چه میکنید.
نمیدانم وقتی سوار تاکسی میشوید و میبینید کولر را روشن نکرده، چه میکنید.
نمیدانم وقتی کتابی را میخرید و میبینید که جلد آن تا شده یا صفحهای از آن کثیف است چه میکنید.
نمیدانم وقتی از سوپر مارکت خرید میکنید و متوجه میشوید که یکی از اقلام، اشتباه ارسال شده چه میکنید.
نمیدانم وقتی در کافیشاپ، کمی از چای در نعلبکی ریخته یا نانی که میآورند کمی مانده است، چه میکنید.
من معمولاً چیزی نمیگویم، مگر اینکه مجبور شوم (مثلاً کفشی بخرم و کفش دیگری تحویلم شود که در آنجا هم تا حد امکان، ایراد را گردن میگیرم و مثلاً میگویم ظاهراً من در توضیح مشخصات کفش اشتباه کردهام یا خوب بیان نکردم).
قدیمها چنین اخلاقی نداشتم. اما چند سال پیش، دوستی من را با مفهوم «مهمان دنیا» آشنا کرد.
او گفت: بعضی در دنیا، مثل صاحبخانهاند و برخی مثل مهمان. وقتی به عنوان مهمان جایی میرویم، توقعات کمتری داریم. به طعم غذا، به کهنه بودن میوه، به رنگ در و دیوار، اعتراض نمیکنیم. انگار «پیچِ پذیرش»مان را چرخاندهاند و روی سطحِ دیگری تنظیم کردهاند. در دنیا میتوان دو جور زیست. مثل صاحبان دنیا و مثل مهمانهای دنیا.
یادم هست به او گفتم: اگر هیچکس اعتراض نکند، هیچچیز بهتر نمیشود. همه چیز بد میماند. این نسخهی تو، نسخهی سقوط و قهقراست. اما او پاسخ داد: همیشه کسی هست که اعتراض کند. دنیا، صاحبان فراوان دارد. چیزی که کم است، مهمان است. نگاه طلبکارانه – حتی وقتی حق با توست – بر روی روش و منش تو تأثیر میگذارد و از تو انسانی دیگر میسازد و تو را از جمع «اقلیت مهمان» به «اکثریت صاحبخانه» میراند.
دوستم دیگر بین ما نیست. او از مهمانی دنیا رفته است. اما حرفش هنوز گوشهی ذهنم مانده. دنیا، بازی بزرگی است که من، در چند صحنه از آن، مهمان هستم. همین و نه بیشتر.
پینوشت: این روزها که اینجا و آنجا برخوردهای طلبکارانه را میبینم، با خودم میگویم شاید محروم شدن ما از بسیاری از حقوق طبیعیمان در عرصههای عمومی، ما را به سمت طلبکاری افراطی در قلمروهای خصوصی سوق داده باشد. شاید هم، چنین نباشد. نمیدانم.
..::هوالرفیق::..
سلام محمدرضای عزیز،
امیدوارم که توی این روزهای شلوغ، سرحال و سرِحال باشی.
من هم چیزی نمیگویم؛ مگر این که مجبور شوم. صحبت دوستت مرا یاد آموزههای پدرم انداخت برای همین فکر میکنم کمی هم وارد فضای احساس شدم.
در کنار این صحبتها، میخواستم آنچه که فکر میکنم را اضافه کنم: (با مدل ذهنی امروزم)
فکر میکنم تمام تفاوت انتخاب مهمان بودن و صاحبخانه بودن به «آگاهی» ما از خود، محیط و شرایط برمیگردد. این که پیچ پذیرش را کمی بچرخانیم را اصلا به معنای کوتاه آمدن از حق خود، پذیرش ظلم یا زرنگ بازی دیگران نمیدانم. این را «آگاهی» به این که من فقط مهمان جهانی هستم که در چند صحنه از آن حضور دارم میدانم؛ و این باور عموما باعث آرامش و حفظ انگیزه برای دغدغهمند بودن من است.
قدیم البته اینگونه نبودم؛ شاید برای همین پدر، در این باره برایم هر از گاهی «آهسته و پیوسته» صحبت میکرد. امروز یادگرفتم بیشتر لبخند بزنم در مواجهه با این شرایط. صبورتر باشم، نه آن که بخواهم چیزی را تحمل کنم. فرق صبر و تحمل را در همان عصاره «آگاهی» تفسیر میکنم؛ یعنی آنکه من میدانم چرا دارم صبر میکنم.
این روزها تقریبا دروس انگیزش را تمام کردم؛ و یک فاصلهی طولانی در ادامه دادن دروس برایم اتفاق افتاد آقای معلم. دو دلیل اصلی داشت: فشردگی امتحانات ماهی که گذشت؛ و فکر کردن بر روی «زمین برنامهریزیام» و «افسانه سیزیف» و «بیانگیزگی ناشی از اقدامهای پوچ». به خودم کمی زمان دادم تا زمین را متر کنم، ارزیابی کنم، کمی علف هرز بچینم و به کاشتن بذرهای آینده فکر کنم. امروز بالاخره تصمیم گرفتم دروس MBA را نیز در کنار توسعه مهارتها «ادامه» دهم.
ارادتمند همیشگی
امیرعلی
پینوشت: محمدرضای عزیز، حقیقتا برایم سخت بود که این دیدگاه را با فعل و فاعل «تو» بنویسم. فقط چون در یکی از پستهای اینستاگرام خواندم که از مخاطبین خواسته بودی به سبک و سیاق همیشگی «محمدرضا» خطابت کنند؛ متنم را اینگونه تنظیم کردم.
تعبیر مهمان دنیا من رو به یاد فیلم «جهان با من برقص» ساخته سروش صحت انداخت. (آخرین تولد جهانگیر هستش و برای همین با دوستانش دور هم جمع شدن). سروش صحت به خوبی مهمان دنیا و صاحب دنیا رو مفهوم پردازی و شخصیت پردازی کرده توی این داستانش.
من خودم هم بیشتر مواقع سعی میکنم حواسم باشه که مهمان دنیا هستم. این جهان میلیاردها سال قبل از من بوده، و میلیاردها سال هم بعد از من خواهد بود.
راستش بعضی وقتها که دلم از روزگار میگیره، سعی میکنم مقیاس دید خودم از جهان رو تغییر بدم. میرم توی مقیاس زیر اتمی و هستهای مطالعه میکنم. یا بعضی وقتها در مورد فضا، ستارهها و کهکشانها مطالعه میکنم.
خوبی این کار اینه که بهم ثابت میشه انسانها تاثیر ناچیزی روی این دنیا دارن. اگر به حکومتهای مختلف در طول تاریخ نگاه کنی، با اون شور و حرارتشون، با اون دستگاه و تشکیلات، پادشاهان و رهبران قدرتمند هیچ کدوم دوامی نداشتن. دست آخر زور دنیا بهشون چربیده. مثل له کردن یک مگس. و به نظرم بهترین توصیف از خیام بوده که توی یک رباعی گفته که هیچکسی صاحب این دنیا نیست:
بهرام که گور میگرفتی همه عمر/ دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
حالا سر و صدای همسایه من یا فحش دادن زیر پستم توی اینستاگرام احتمالا عددی محسوب نشه.
من که تا قبل از این به زندگی با این تعبیر زیبا (مهمان دنیا) فکر نکرده بودم. استدلال خودم این بود من مگر چقدر زنده هستم که الکی حرص بخورم و دعوا کنم. به جای این ترجیح میدم انرژی و تمرکزم رو برای دیدن زیباییهای دنیا مصرف کنم. ولی الان به نظرم «مهمان بودن» تعبیر بهتر و مناسبتری هست.
مهمان بودن یک چیز دیگهای هم به ما یادآوری میکنه. آداب مهمانی رفتن و مهمان بودن.
صاحب این دنیا یا مام طبیعت همه چیزی توی این مهمانی تدارک دیده. همه چیز. و این ما هستیم که سر این میز انتخاب میکنیم که چه چیزی رو برداریم، چه چیزی ببینیم، و چه رفتاری داشته باشیم.
معمولا نزاکت و ادب حکم میکنه که مهمان با خودش یک هدیهای هرچند کوچک به صاحب مهمانی بده.
و ما اگر خودمون رو مهمانهایی با ادب و شریف میدونیم، چه هدیهای برای این مهمانی بزرگ آماده کردیم؟
به نظر من «متمم» هدیهای بینظیر و شایسته بود که با خودت به این مهمانی آوردی. و مطمئن هستم که طبیعت هم به عنوان صاحب مهمانی، از این هدیه راضی خواهد بود.
اگر از سقراط، نیچه، کیارستمی، فورد، حافظ، اینشتین و … بگذریم، من کتابفروشی رو میشناسم که به کسانی که پول کتاب خریدن نداشتن کتاب قسطی میفروخت. یا همین الان یاد دوست متممی خودمون سحر شاکر افتادم. یک کتاب لینوکسی رایگان نوشته.
و سوال آخر که همیشه توی ذهنم هست اینه که من چه هدیهای با خودم به این مهمانی آوردم؟
مهدی جان.
اتفاقاً من هم «جهان با من برقص» رو یکی دو هفتهی پیش دیدم. البته اگر بخوام صادقانه بگم با کارگردانی سروش صحت بیشتر از نویسندگیش ارتباط برقرار کردم.
حداقل در نگاه من، انتخاب لوکیشنهای جذاب و قابهای چشمنواز و بازی زیبا با رنگ و نور، مولفهی قدرتمند فیلم بود و در مقابل، نتونستم با داستان اونقدر که باید ارتباط برقرار کنم (البته چون من چندان اهل اکیپ و اکیپبازی دوستانه نبودم، ممکنه به این علت نتونستم به اندازهی کافی به فضای فیلم نزدیک بشم).
اما یک نکته در داستان فیلم وجود داشت که به قول تو، به نگاه «مهمان دنیا» نزدیکه. اونم اینه که وقتی باور میکنی قراره دنیا رو در آینده ترک کنی، کمی متواضعانهتر و آرامتر با دنیا برخورد میکنی.
این ژستهای «من میخوام دنیا رو عوض کنم» و «اومدهام مردم رو اصلاح کنم» و «جهان در تسخیر من است (یا: باید باشد)» و «ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا من نانی به کف آرم …» کمکم رنگ میبازه و آدم خودش رو با عالم همسطح میبینه. چیزی که در فیلم سروش صحت، در رابطهی میان جهان و گاو میشه دید. همون چیزی که گاهی اینطوری توصیفش میکنن: «حرکت از Ego به Eco»
به قول تو تهش اینه که آدم سعی میکنه از طرف خودش یه هدیهای به دنیا بده و بره. اونم نه به خاطر نیاز دنیاست. به خاطر نیاز خودمونه که فکر کنیم بودنمون «معنا» و «خاصیت» داشته.
چند سال پیش نوشته بودم که:
«انسان بودن شاید،
به معنی تلاش برای بهتر کردن دنیا باشد
هر چقدر هم کوچک
حتی به اندازه ترسیم گلی ساده
بر روی سنگی در بیابان افتاده
جایی که هرگز دیده نخواهد شد.»
امروز دیگه میدونم که دنیا نیازی به اون گل نداره و اون سنگ هم به خودی خود زیباست و با ترسیم گل زیباتر نمیشه (مگر در چشم ما انسانها که اون هم در بین هزاران میلیارد چشمِ دیگه، هیچ اهمیتی نداره). این ما هستیم که به عنوان انسان، نیاز داریم «احساس کنیم» دنیا رو تغییر دادیم و به جای بهتری تبدیل کردیم.
وقتی انسان فهمید بودنش معنا و خاصیتی نداشته، چی باعث میشه به بودنش ادامه بده؟
سواله لیلا سوال منم هست 🙂
اینکه یک بار و فقط یک بار و فقط یک بار، فرصت داره این نمایش بزرگ و شگفتیآفرین عالم هستی رو ببینه.
من دم دستی ترین برداشت رو(شایدم بی ربط ترین) از پاسخ شما کردم. امیدوارم خوب و سلامت باشید.
پی نوشت ها:اثرات کتابهای یالوم تو من زیاده به خصوص درمان شوپنهاور و روان درمانی اگزیستانسیالش.البته نه اینکه خودم حواسم به مرگ بیشتر باشه، اینجا و اونجا دنبال مصداقش میگردم.
میدونم شما همیشه حواستون به مرگ هست و همیشه به اینکه حواستون هست هم اشاره میکنید.
اثرات کرونا هم هست بالاخره?
امیدوارم برداشتم اشتباه باشه.
بعد از گلایه های بسیار از تصمیم شما برای حضور کوتاه مدت تو اینستاگرام و نحوه برخوردتون با اونا، وسواس کامنت نویسیم کمتر شده?
سلام
دو مفهوم «صاحب دنیا» و «مهمان دنیا» چیزی رو در ذهنم تداعی کرد:
گمانِ کنترل شرایط و در اختیار داشتن عنان زندگی.
اغلب در تلاش هستیم تا شرایط رو تحت کنترل داشته باشیم و شاید به همین دلیل هم هست که وقتی اوضاع مطابق میل ما پیش نمیره (مثال خرید از سوپر مارکت و تاکسی و …) چون تصور می کنیم موضع تسلط ما تضعیف شده، رفتاری طلبکارانه بروز میدیم که نتیجه ای جز استهلاک روانی نداره. در صورتیکه اگر کمی از موقعیتی که هستیم فاصله بگیریم و دورتر بایستیم (مهمان دنیا) این بار آگاهانه، کنترل امور رو در دست خواهیم داشت. به عبارت دیگر، صاحبان دنیا، برده ی شرایطند.
محمدرضا من مدتیه این موضوع رو واسه خودم از دید دیگه ای نگاه میکنم و اون “مدیریت منابع” هست.
وقتی پیک اسنپ مارکت بار رو میاره و میندازه تو پاگرد خونه من یا مثلا راننده تپسی کولر رو نمیزنه و میگه بخاطر کروناست(در حالی که ماسک نداره)، یا وقتی راننده تاکسی میگه کرایه ت هزار تومن بیشتر میشه، با خودم فکر میکنم:
الان من موزیک یا پادکستی که دارم گوش میدم رو قطع کنم. لذت و فرصت اون شنیدن رو از خودم بگیرم و خرج یک اصلاح میکرو اسکیل تو پلتفرم اسنپ و تپسی کنم؟(مثلا)
یه سری چیزها هم هست اخه خرج کردن توجه براش اثر بخشه. مثلا من وقت میذارم و به هم خونه ام توضیح میدم که فلان طور رفتار نکنه بهتره.
راننده یک تاکسی اینترنتی، یا پیشخدمت فلان رستوران یا هرچی رو ما کِی دائما و دائما میبینیم که بخوایم اون تاثیر رو در یک ابعاد قابل لمسی تجربه کنیم اصلا.
به اصطلاح خودمونی باید بیخیال شد. چون هزینه فرصت ماجرا شفافه.
من هم در روابط اجتماعی چنین رفتاری دارم ولی گاهی اوقات از اینکه اعتراضی نکردم و متذکر نشدم احساس بدی بهم دست میده(در حد چندثانیه) و بعد فراموش میکنم.
بعد از خوندن این مطلب و بحثهایی که حول موضوع شکل گرفت، یاد سکانسی از فیلم ” لیست شیندلر” افتادم. جایی که اسکار شیندلر میگه:” Power is when we have every justification to kill, and we don’t.”
به نظرم اگه چنین دیدی به قدرت داشته باشیم، با پذیرش نقش مهمان، والاترین شکل از تجربه قدرت یا صاحبخانه بودن رو هم تجربه میکنیم. تجربهای که شاید در غیر از اون حالت قابل دستیابی نباشه.
حرفی هم که از دوستت نقل کردی، من رو یاد جمله “همه اینطور فکر نمیکنند” در مطلب این سکه سه رو دارد انداخت.
به نظرم رفتارهای دیگهای هم هستند که میتونیم با اتکا به دو جمله ” همه این طور فکر نمیکنند” یا ” همیشه کسی هست” اونها رو مورد بازنگری قرار بدیم.
سلام محمدرضا امیدوارم حالت خوب باشه
یاد خاطره ای از دوستم افتادم که خیلی برای من آموزنده بود
با دوستم رستورانی رفته بودیم . غذایی که برای ما میارن شور بوده . من توی این فکر بودم که برم بگم به صاحب یا مدیر رستوران یا کلا بی خیال شم
من کلا به دو گزینه فکر می کردم
توی این مدت فکر کردن من ،دوستم به یکی از پرسنل اون جا که از کنار میز ما رد میشد آروم دم گوشش گفت غذا شور شده واکنش اون مرد یادم نیست اما از دوستم پرسیدم چرا به صاحب رستوران نگفتی گفت این طرف آشپز بود اگر به صاحب رستوران می گفتم حقوق امروزش رو نمیداد شایدم بدتر
اون موقع گفتم چه حرکت قشنگی و جوانمردانه ای اما الان که نوشته و کامنت ها رو خوندم فهمیدم دوستم احتمالا مهارت همدلی داشته
باز هم ممنون از نوشته هات در روزنوشته و پیج اینستا و از همه مهم تر متمم
محمدرضا،
من در مثالهایی که زدی، سکوت میکنم. و چون میدونم که سکوت میکنم، ریسک خریدهام رو کم میکنم. مثلا اگه قراره کادوی تولد بخرم، قطعا یا اینترنتی نمیخرم و یا از جایی میخرم که ببنیم ریسکی نداره. ریسک سیل و زلزله رو هم درنظر نمیگیرم البته. یا مثلا برای سفارش غذا، به سابقه رستوران نگاه میکنم و …
یعنی چون اخلاق خودمو میدونم، سعی میکنم شرایطی که ممکنه نیاز به اعتراض داشته باشه رو خودم پیش نیارم. اینجوری کمتر در شرایطش قرار میگیرم.
اما بعضی مواقع، نمیتونم! و اصلا خودم و آسیبی که به من رسیده، برام مهم نیست. مثلا اگه کسی ماشینش رو جلوی پل خونهی ما پارک کرده باشه و اون نزدیکا نباشه و نیاز باشه یک ربع منتظر باشم که بیاد، این معطل شدن برام مهم نیست. اما از اینکه اون آدم چقدر ابله و بیشعوره، ناراحت میشم! یعنی هر کار کنم نمیتونم جلوی حرص خوردن خودم در این مورد رو بگیرم. یا مثلا در مورد نظراتی که ممکنه در مورد خودم از افرادی بشنوم که من رو نمیشناسن. از محتوای اون نظر، شاکی نمیشم. از این شاکی میشم که اون آدم چقدر ممکنه – صدای بووووق – باشه و براش نارحت میشم (حتی الان یهو حرصم گرفت 😀 )
اما خب معمولا جلوی فردی که خودش رو بالاتر و زرنگتر از من فرض میکنه، نمیتونم سکوت کنم. مخصوصا اگه بار اولشون نباشه. با اینکه وقتی اعتراض میشونن، یا دست پیش رو میگیرن یا میگن سوتفاهم بوده و یا …، اما حس میکنم اگه در مورد این افراد سکوت کنم، دفعه بعد آسیب بزرگتری میزنن. کلا از کنار آسیبی که از مورچه دیدم، میگذرم اما از کنار زنیور گاوی، نه!
به صورت خلاصه من اینجوریم که سعی میکنم کمتر در شرایطی قرار بگیرم که اعتراض کنم. اما اگه ببنیم اون فرد خودش رو در موضع قدرت میدونسته و اگر قراره آسیبی بزنه، به این دلیله که اطلاع داره من اعتراض نمیکنم، قطعا سوپرایزش میکنم! البته هنوز نمیدونم مراعات سن و سال رو باید کرد یا نه. یعنی سن بالا، الزامی برای احترام به وجود میاره یا نه.
وقتی کتاب نیمدانگ پیونگیانگ رضا امیرخانی را تمام کردم، همه فکر و ذکرم این بود مگر میشود مردم یک کشور اینقدر اهلی، مطیع، سر به زیر، قانع به هرآنچه هست و نیست و رهبرپرست باشند. همهی دوگانگیهایم بر سر همین بود. رفتاری که از مردم آن کشور خواندم و با خواندنم، دیدم، چیزی شبیه به همین مهمانهای دنیا بود که کسی جرئت “صاحبخانه بازی درآوردن” را نداشت. در آنجا، مهمانها در اکثریت بودند و صاحبخانه در اقلیت. و این برای مردم آن کشور، دیکتاتوری، عقبافتادگی، شادیهای کاذب و عدم آگاهی درست و تفکرات تحمیل شده آورد.
حس میکنم برخی جاها باید که صاحبخانه بود. در ملک خود! سودای دستاندازی به غیر نیست. حداقل برای تمامیت خودم “صاحبخانه” باشم و ملک خود را تمیزتر کنم. این شاید مربوط به ایدئولوژیهای مختلفی باشد که از دیگران به من تحمیل میشود. بهنوعی دربرابر سیستم جای برخی “انتظاراتِ سیستمی” هنوز باوجودِ “انسانیت” میتواند خالی باشد.
اما وقتی که تمامیت فردی من تمام شده و شخصیت دیگران پررنگتر است، میتوان که از کرسی ریاست پایین بیاییم و در کسوت مهمان درآمد.
هنوز هم کرهی شمالی و اجتماعاش برایم در حکم یک ابهام است.
تودهی اقلیت و اکثریتشان برعکس ماست…
محمدجواد.
من فکر میکنم ما باید مراقب باشیم تا «قواعد حاکم بر ساختار سیاسی» رو با «قواعد قابلتوصیه در روابط اجتماعی» مخلوط نکنیم.
کل بحثی که من داشتم دربارهی «روابط اجتماعی» بود. یعنی آدمهایی که در جامعه در کنار ما و در تعامل با ما هستن و در قالب حرفههای مختلف با همدیگه در تعامل هستیم.
اما مثالی که تو مطرح کردی، به ساختار سیاسی برمیگرده.
مبنای ساختار سیاسی، پاسخگویی صاحبمنصبان به مردم هست. در واقع سران سیاسی یک کشور باید همیشه خودشون رو نوکر و خدمتگزار و بنده و بردهی من و تو بدونن. اونها «مسئول» هستند. به معنای اینکه ازشون «سوال» پرسیده میشه و باید «پاسخگو» باشن. بگذر از اینکه در بعضی کشورها مسئولین خودشون به «سائل» تبدیل شدن و مدام از مردم درخواستهای مختلف دارن. اما ذات رابطهی سیاسی، رابطهی حاکم با «ولینعمت» یا همون «ملت» هست.
از اینها که بگذریم، باید مراقب باشیم که دچار خطای هالهای نشیم. ما میدونیم که مردم کشوری مثل کرهی شمالی، از سر ترس یا اجبار یا به فرض محال، از سر علاقه، سرسپردهی حاکمانشون هستن.
از این دادهی سیاسی، هیچ نتیجهای دربارهی تعاملات اجتماعی اون مردم نمیشه استخراج کرد.
چه بسا اونها هم در تعامل با هم، «طلبکاری سبکِ صاحبخانه» داشته باشن.
محمدرضای عزیز همینکه برای کامنتها وقت میذاری و هر جا توضیحی لازم باشه میدی و با حوصله میخونی همهی حرفامون رو، جای خوشحالی داره.
بخصوص که ابن توضیحات، ذهن من رو شفافتر کردن درمورد تعبیر صاحبخانه بودن و مهمان این دنیا شدن.
همینقدر لازم دیدم که خسته نباشیدی بگم و دستمریزاد و تشکری بابت همهی لطفی که به شاگردات داری
محمدرضا، عید سال ۱۳۹۷ بود (تقریبا ۱ ساعت مانده به سال تحویل) سوار ماشین بودم و عجله داشتم. دقیقا از بزرگراه مدرس وارد هفت تیر میشدم. بنده خدایی داشت عرض خیابون با ماشین طی میکرد با فاصله کمی ماشین نگه داشتم. چند جمله ای با حالت پرخاش گفتم، حرفام که تموم شد گفت عذر میخوام دم عید هستش ببخشید که کامتون تلخ کردم، امیدوارم سال خوبی داشته باشید. خشکم زد و منم سال نو خدمت ایشون تبریک گفتم.
از اون لحظه به بعد متحول نشدم اما یکی از حرفات برام مرور شد (دقیق یادم نیست کدوم فایل صوتی بود) گفتی اگر کسی که جلوی در پارکینگ پارک کرده غریبه هست نمیصرفه که بخواید قانعش کنید کارت اشتباه بوده اما اگر همسایه است جدی تر برخورد کنید تا دفعه بعد انجام نده.
گاهی اوقات با خودم فکر میکنم اگر داده ها پرت (کسانی مثل هیتلر و گاندی ) حذف کنیم نهایتا بیشتر ما با کمی اختلاف نسبت به هم قرار میگیریم.
فکر می کنم مفهوم “مهمان دنیا” بودن رو هر کسی عمیقاً درک کرده باشه، هم خودش زندگی آرومتر و عمیق تری داره و هم اطرافیانی که باهاش در ارتباطند در کنار اون این تجربه رو دارند.(چون فکر می کنم کسی که این کامنت رو زیر این مطلب میخونه بحث رو با چیزایی مثل دفاع از حقمون و غیره قاطی نمیکنه، پس توضیح بیشتری نمیدم)
با اینکه دوره های زیادی از زندگیم درگیر این مفهوم بودم ولی فکر می کنم هنوز هم عمیقاً درکش نکردم و رفتارهایی دارم که در تناقض با این مفهوم هستن.
علی الحساب چندتا معیار دم دستی برای خودم در آوردم که تا حدی کمکم کردن(تو هم به یه موردش اشاره کردی ولی دلم میخواد با زبون خودمم بیانشون کنم)
یکی دو ساله که یه معیار برای موضع گیری توی موقعیت هایی که اشاره کردی و موقعیت های مشابهش برای خودم در نظر گرفتم به اسم “سنجه ی گلّه”. هرجا تصمیم گیری برام سخت میشه با خودم میگم اگه گله بود چکار میکرد؟(منظورم از گله موضع گیری و رفتار اکثریته). بعدش من برعکسش رو انجام میدم.(گاهی هم از “سنجه ی روشنفکر مآبی” استفاده می کنم!)
نتیجه ش تقریباً مشابه “در موضع قدرت” یا “در موضع ضعف” بودنیه که بهش اشاره کردی.چون گله اکثراً وقتی در موضع قدرت هستن زبونشون دراز میشه.
اما موقعیت های زیادی هم هست که در موضع ضعف یا قدرت بودن در اونها چندان پر رنگ نیست. تجربه خودم اینه که در این موقعیت ها هم اغلب اوقات سکوت کردن و متوقع نبودن(یا توقع را بیان نکردن) بهتره.(منظورم بیشتر در زندگی شخصی و روزمره ست و ارتباط با دیگران)
یه مورد دیگه هم که توی ذهنم با این بحث قاطی شده اینه که “آیا بخاطر اینکه هزینه ندم مثلاً ساکت می مونم یا توقعم رو بیان نمی کنم؟”، که برعکس گله عمل کردن اینجا هم راهگشاست. چون گله هرجا احساس کنن ممکنه هزینه بدن یا هزینه دادنشون بیشتر از فایده ایه که عایدشون میشه رفتارشون قابل پیش بینیه.(به نظرم این نوع هزینه فایده کردن، با هزینه فایده کردنی که در جواب لیلا اشاره کردی، با هم متفاوتن)
البته میفهمم که مفهوم”مهمان دنیا” بودن یه مفهوم درونیه و باید در درون ما ساری و جاری بشه. این مواردی که گفتم بیشتر بیرونی هستن. در واقع یک شاخص بیرونی هم تعریف کردم که کمک کنه به شناسایی و تصمیم گیری بهتر برای اون مفهوم درونی.
محمدرضا جان، من سال ها بود همیشه با افتخار، این قانون شخصی خودم رو به بقیه اعلام میکردم که «اگر کسی به اشتباه خودش اقرار کنه، من قطعا میبخشمش».
اما مدتی پیش یه بازنگری نسبت به این قاعده انجام دادم و گفتم «واقعا چنین کاری خیلی هنره؟ اکثریت انسان ها در برابر اقرار دیگران، بخشش به عمل میارن.هنر اونجاست که نسبت به گناه کسی که اقراری نکرده(یا از روی خجالت، یا اصلا ناآگاهی نسبت به اشتباه خودش) چشمپوشی کنیم.»
البته خودم در دورانی هستم که دارم قاطعیت و ابراز وجود رو تمرین میکنم، اما همچنان این موضوع رو در نظر دارم که بدون پیش داوری و با در نظر گرفتن ارزش انسانی طرف مقابل، باید از حق خودم دفاع کنم(هرچند بین «در نظر داشتن» و «در عمل آوردن»، معلوم نیست چقدر فاصله وجود داشته باشه)
محمدرضا به نظرم فلسفه قوی و زیبایی پشت این رفتار “مهمان دنیا” هست: واقعاً ما در این دنیا مهمانیم. واقعاً صاحب خانه نیستیم.
کسی که از ضرورت تذکر حرف میزنه، هم داره توجیه میکنه و خودش رو فریب میده (چون به ندرت چنین قصدی داره) هم در اشتباهه (به ندرت با چنین تذکراتی، اصلاحی صورت میگیره)
نمیدونم چقدر مرتبطه ولی با خوندن این مفهوم “مهمان دنیا”، یاد این جمله ات افتادم: “اگر به گذشته برگردم، باز هم با همین فرض جلو میرفتم که «همهی پولی که به دست ما میرسد متعلق به ما نیست.»”
یعنی ما نه صاحب خانه ایم، نه حتی صاحب مایملک مون. حتی اگر یک سری قراردادها و نشانه ها این حس رو به ما بده که ما صاحب آنها هستیم.
به طور کلی پیش فرض ها و تصورات زیادی داریم که زندگی رو برامون سخت تر میکنه. مخصوصاً در این روزها که فکر میکنم ذهن و روان مردم بیشتر از قبل به هم ریخته و در نتیجه ناکارآمد بودن بعضی از این فرضها و تصورات بیشتر به چشم میاد.
نکته دیگه اینکه اگر این پیچ پذیرشمان را در سطح بالاتری تنظیم کنیم، هم به عزیزانمون هم به خودمون کمتر گیر میدهیم و اعتراض میکنیم.
– این مفهوم و تلنگر رو این روزها خیلی لازم داشتم. ممنونم
هیوا جان.
حرفی که میخوام بزنم به شکل مستقیم به صحبتهای تو ربطی نداره. اما نامربوط هم نیست.
اخیراً من بیش از هر زمان دیگهای به میمِ مالکیت در انتهای واژهها و کلمات حساس شدهام. مثلاً میبینم فلان سلبریتی میاد حرف میزنه میگه «من برای مردمم فلان کار را میکنم…» یا میگه «من برای سرزمینم» یا …
یکی از تمرینهایی که دارم با خودم انجام میدم اینه که هر بار این میم یا منِ مالکیت رو به کار میبرم، کمی فکر کنم و میبینم آیا واقعاً چنین مالکیتی معنا داره؟
حالا هر کسی بسته به زندگی و شرایط و موقعیتش، مصداقهای متفاوتی برای این مالکیتها پیدا میکنه.
مثلاً کسانی در موقعیت من خیلی وقتها ممکنه فکر کنن مخاطبانشون و فالوئرهاشون واقعاً جزو داراییهاشون هستن. ادبیات بازاریابی هم این نوع تصور رو تشدید و تعمیق میکنه (اونجایی که به اینها میگن Asset).
در حالی که میدونیم اگر یک قدم از مسیر انتظارات همین مخاطبها یا فالوئرها فاصله بگیریم، به سادگی ما رو کنار میذارن و اونها رو از دست میدیم.
من در خلوت خودم معمولاً اصطلاح «مشاهدهگران من» یا «ناظران من» رو به جای «دانشجویان من» یا «مخاطبان من» یا «فالوئرهای من» به کار میبرم و فکر میکنم این اصطلاح، توصیف بهتری از واقعیتِ رابطهی من با دیگران محسوب میشه.
اون زمانی هم که ماجرای بند و بندباز رو نوشتم، گوشهی ذهنم همین تعبیر و تفسیر وجود داشت.
من تقریبا تمام عمرم جزء دسته مهمانها بودم و چندوقتی هست که سعی میکنم یه جاهایی مثل صاحبها رفتار کنم و راستش بلد نیستم و اونوقتها بدرفتار کردم یا گاهی خشمگین شدم. فکر میکردم اگر همیشه مثل مهمانها باشم حقم خورده میشه و کمکم یه آدم منفعل میشم، یا بقیه عادت میکنن با همه نادرست رفتار کنن و پیش خودشون فکر کنن کسی متوجه رفتار اشتباهشون نیست یا حتی متوجه نشن که رفتارشون اشتباه هست.
آخرین باری که به یه آدم که داشت حق کس دیگه رو ضایع میکرد تذکر دادم(مثلا میخواستم تمرین کنم، خیلی آروم گفتم که نوبت شما نیست و بعد من نوبت اون آقاست) یه جوری سرم داد زد که نگو، تا حالا فریاد اون مدلی از یه خانم نشنیده بودم انقدر فحش خوردم، منتظر بودم یه چاقو دربیاره از جیبش : | خیلی ترسناک بود رفتارش، هنوزم بعد چندین ماه گوشه ذهنم مونده.
پینوشت: حالم خوب نبود، اومده بودم به حرفات پناه ببرم و خوب شم : ) اولش حرفهای ناراحت کننده نوشتم بعد یادم افتاد که قرار بود اینجا حرفهای ناراحت کننده ننویسم و گفتم چه کاریه حس و حال من میگذره اما نوشتههای اینجا سالها باقی خواهد ماند و شاید کسی با خوندنش حس و حال بد پیدا کنه. آقامعلم چراغ خونهات همیشه روشن.
لیلا جان. امیدوارم حالت زودتر خوب بشه و سرحال بشی.
میدونی به نظرم باید یه مرزی بین سبک «مهمان بودن» و ویژگی «Assertive بودن» تعریف بشه.
خود من این مرز رو اینطوری تعریف میکنم که: «آیا در موضع قدرت قرار دارم؟ یا در موضع ضعف هستم؟»
اگر در موضع ضعف باشم، کاملاً با منطق خشک به مسئله نگاه میکنم: «آیا میخوام تمرین کنم که صراحت و قاطعیت داشته باشم؟ آیا میخوام سر این آدم داد بزنم؟ آیا سود و منفعتش به هزینهاش میچربه؟ (به قول تو چاقو در نمیاره من رو بزنه؟)»
اما اگر در موضع قدرت باشم، همیشه همین داستان «مهمان دنیا» رو برای خودم مرور میکنم.
به خاطر همین مثالهایی هم که اینجا زدم، تقریباً همگی مربوط به مواردی بودن که «در موضع قدرت» هستیم.
راحت میشه سر فروشنده، سر پیکموتوری، سر خدمتکار رستوران داد زد. اونها هم احتمالاً معذرتخواهی میکنن و کوتاه میان.
اینجاهایی که داد زدن ریسک نداره و ما هم در موضع قدرت هستیم، به نظرم لذت داد نزدن و عبور کردن، خیلی عمیقتر و موندگارتره.
تو این جور مواقع من همیشه دو مدل رفتار می کنم، خیلی بستگی به طرف مقابلم داره، خیلی وقتها که سوار اسنپ می شم و راننده درخواست پول نقد می کنه، گرچه خیلی برام راحت تره که با همون اپلیکشن اسنپ پرداخت کنم، ولی سعی می کنم که بهش نقد بدم، حس بدی هم ندارم، فکر می کنم شاید یکم وقت بیشتری از من بگیره ولی اون دو سه روز زودتر به پولش می رسه. تو شرایط مشابه هم همینطوره، مثلا اگه غذای پیک موتوری سرد باشه فکر می کنم خوب شاید چندجا غذا برده و اصلا عصبانی نمی شم، ولی اگه حس کنم ایراد از رستورانه شاکی می شم.(البته شکایت خاصی نمی کنم، ولی عصبانی می شم) یا اگه سوار تاکسی بشم، حس کنم راننده الکی داره ازم هزارتومن اضافه می گیره شاکی می شم ولی اگه راننده بگه می دونم کرایه مسیر فلان تومنه ولی من الان پول ندارم که بقیه اشو بدم، با رضایت کامل حاضرم خیلی بیشتر از یک هزارتومنم بدم. البته من حس می کنم یکم تو قضیه شاکی بودن خوب نیستم، مثلا یه بار اینترنتی یه گلدون خریدم، وقتی رسید دستم پر از آفت بود، در این حد گفتم که گلدونی که فرستادید، خیلی آفت داره، چیکارش کنم و اونم نمی دوست. مکالماتمون به جایی رسید که من داشتم بهش آفت کش معرفی می کردم. به نظرم در این حدم خوب نیست.
و اما در مورد پی نوشتت محمدرضا، به نظرم خیلی جای صحبت داره.:-)
سمانه.
منم فکر میکنم این مسائل رو تا حد زیادی باید به شکل مصداقی بررسی کرد. به خاطر همین، نوشته رو با چند مصداق شروع کردم.
به نظرم اصلِ اصلِ اصلِ ماجرا، قاعدهی همدلیه. یعنی خودمون رو جای طرف مقابل بذاریم و ببینیم میتونیم درکش کنیم یا نه.
من هم مثل تو نمیتونم کسی رو درک کنم که «فکر میکنه داره سرم کلاه میذاره». اما اگر احساس کنم که چنین قصدی نداره، راحتتر میتونم باهاش کنار بیام.
یادمه یه بار صاحبخونه در عرض یکسال سه بار اجارهی من رو زیاد کرد.
دفعهی اول گفتم حالا نیاز داره، اشکالی نداره. دفعهی دوم گفتم: حالا حرص داره. اشکالی نداره. حرص در طبیعت انسانه.
دفعهی سوم که اضافه کرد مجبور شدم براش کلاس توجیهی بذارم.
دربارهی تفاوت «خلق و اخلاق» براش صحبت کردم و توضیح دادم که شما خلق خوبی داره و من بدخلق هستم. خودمم میدونم (انصافاً خوش خلق بود). اما شما اهل اخلاق نیستی و من هستم! و شما با خلق خوش میخوای اخلاق ناخوش خودت رو پوشش بدی.
بعد از یک سخنرانی توجیهی طولانی، بهش توضیح دادم که من از اونجا میرم و حاضر نیستم پولم رو در جیب کسی بریزم که ذرهای از اخلاق بو نبرده (ما قرارداد مکتوب داشتیم و اون بر خلاف قرارداد مدام افزایش نرخ میداد).
همهی این قصه رو گفتم که بگم خود منم همه جا ژست «مهمان دنیا» رو نمیگیرم. و مثل تو، وقتهایی هست که شاکی میشم و اعتراض میکنم.
محمدرضا دقیقا همونطور که گفتی این قضایا رو باید مصداقی بررسی کرد، می دونم اینا رو خودت خیلی بهتر از من می دونی ولی به نظر من همدلی کردن با کسی که پیک رستورانه خیلی راحت تره تا با یکی که رابطه احساسی باهاش داری، اینجا یکم توضیح دادنش سخته، چون نمی شه همه چی رو نوشت. فقط یه مثال بزنم، گرچه اینم شخصیه ولی جور بهتری به ذهنم نمی رسه که اینجا بشه گفت. چندوقت پیش برادر من با یکی دوست بود، گرچه دختر خیلی خوبی بود ولی کلا به علت یه سری مسایل، نمی تونست رابطه خوبی بشه. برادرم هم خودش خیلی خوب اینو می دونست ولی رابطه رو نمی تونست تموم کنه. یه جا به خودم اومدم، دیدم هم من دارم بهش فشار می آرم، به خاطر “نگرانی های خودم”، هم مامانم به وسیله من داره بهش فشار می آره، اونم به خاطر “نگرانی خودش”که رابطه رو تموم کنه. یه روز با خودم فکر کردم، من که برادرمو می شناسم، برای خرید یه لباس انقدر سختگیری می کنه، مطمینا دلایل خودشو برای ادامه این رابطه داره، چرا من انقدر بهش فشار می ارم؟ یا اینکه شاید باید انقدر ادامه بده، تا به یه نقطه ای برسه و اصلا اتفاق بدی بیفته، شاید لازم باشه که اون اتفاق بد رو تجربه کنه. مهم اینه که حس کنه حمایت منو همه جای این مسیر داره. نه فقط تو مسیری که من می گم درسته.
رسیدن به این نقطه، هم برای من خیلی طول کشید و هم خیلی سخت بود. اگه سه سال پیش بود من نمی تونستم باهاش همچین رفتاری کنم. پامو می ذاشتم رو خرخره اش که رابطه رو تموم کن. نمی دونم، شاید هم رفتار آلان من درست نباشه ولی حس می کنم الان ارتباطم با آدمها و حتی ارتباطم با خودم بهتر شده.