سهیل رضایی را چند سالی بود دوادور میشناختم. سالهای قبل کتابهای مختلف بنیاد فرهنگ و زندگی را خوانده بودم. بارها سر کلاسهایم در مورد ترجمه کتابهای بولن حرف زده بودم و اینکه «اسطورههای مردان» که توسط بنیاد فرهنگ و زندگی ترجمه و منتشر شده، از جمله معدود کتابهای فارسی روان در این حوزه است که خواندنش به اندازهی یک کتاب انگلیسی ساده است. چندباری سری به سایتهای او هم زدم. طراحی ساده و ظاهر بسیار تجاری مانع آن شد که بیشتر از چند ثانیه در آنها بمانم. سال گذشته در دفتر دکتر شیری او را دیدم. نیم ساعتی نشستیم و گفتگویی برقرار بود. برایم آدم جالبی آمد. اما نه خیلی! بعدها فهمیدم حس او به من، از این هم بدتر بوده! یک بار هم جایی از او حرف بود و یکی گفت؟ «سهیل رضایی؟ پدرسوخته! اونقدر که اون از یونگ پول درآورده خود یونگ درنیاورده!». اما به اجبار روزگار، طی یکی دو ماه گذشته در چند برنامه مختلف، یکدیگر را دیدیم. یک بار هم برنامهی رونمایی از کتابهای جدید بنیاد (خصوصاً یونگ شناسی کاربردی) بود که صرفاً به دلیل علاقه به مدل ذهنی یونگ، خیلی دوست داشتم بروم اما متاسفانه مسافرت بودمو نشد. تا اینکه در روزهای پایانی سال فرصتهایی پیش آمد تا با هم بنشینیم. دیدار عید هم وقتی به خانهی من آمد، هر دو فکر میکردیم شاید یک ربع یا یک ساعت طول بکشد اما از غروب شروع شد و تا یک یا دو صبح، ادامه پیدا کرد.
یکی از عجیبترین شبهای سالهای گذشته من بود. آنقدر یاد گرفتم که احساس میکنم در چند سال گذشته نیاموخته بودم. برای شروع گفتگو به او گفتم: «سهیل. یک جایی یکی میگفت تو از یونگ بیشتر از خودش پول درآوردهای…». لبخندی زد و گفت: «این الان مشکل منه یا مشکل یونگ؟». خندیدیم و بحث ادامه پیدا کرد. برایم حرفهای زیادی زد. نقدهایی از کارهایم. اشتباههایم. نگاههای محدودم. اول فقط گوش میدادم. اما دیدم ذهنم برای به خاطر سپردن آن همه داده ناتوان است. کاغذی آوردم و شروع به جزوه برداری کردم. او میگفت و من مینوشتم.
از تجربهی دستفروشی حرف زدیم که برای هر دو ما آشنا بود. میگفت که من هرگز از یک دستفروش ده جفت جوراب نمیخرم. یک جفت میخرم و برای آن هم چانه میزنم. توضیح میداد که دیگران شاید بگویند او خسیس است. اما من دستفروشی کردهام و میدانم که وقتی کسی از تو ده جفت جوراب میخرد حالت به دو دلیل بد میشود. اول اینکه میبینی نیاز نداشته و از روی ترحم خریده و این عزت نفس و «حال» تو را خراب میکند.
دوم اینکه مدل ذهنی تو از انتظار فروش، مخدوش میشود. هر روز ۲۰ جفت میفروختهای و امروز به لطف خرید دهگانهی این رهگذر، مجموعاً ۳۰ جفت فروختهای. امشب شاد هستی اما همهی شبهای دیگر که همان ۲۰ جفت را میفروشی غمگین خواهی بود. آنها که از روی محبت از یک دستفروش حجم زیادی خرید میکنند، حاضرند به قیمت یک لحظه احساس «خوب بودن و نیکوکار بودن»، حال دستفروش را برای چند روز خراب کنند. حرفهایش را خوب میفهمم. به شکلهای مختلف تجربه کردهام.
برایم از تفاوت ماموریت و مسئولیت گفت. از اینکه احساس ماموریت میتواند خطرناک باشد، اما احساس مسئولیت ضروری است. احساس مسئولیت این است که اگر کسی ماشینش را پارک میکرد و دیدی که نزدیک است به دیوار بخورد بگویی و بروی. اما ماموریت این است که پشت ماشینش بایستی و فریاد بزنی و فرمان بدهی و مواظب باشی و حالا اگر هنگام عقب رفتن با تو تصادف کرد یا چرخ ماشین روی پای تو رفت، زمین و زمان را به هم بدوزی که «من، برای کمک به تو آمده بودم و تو نفهمیدی و قدر ندانستی…». میگفت: وقتی من «سهیل رضایی»، احساس مسئولیت کنم برای بهتر کردن دنیا. کارهایم را میکنم. حرفهایم را میزنم و میروم. اما اگر «احساس ماموریت» کنم و بعد ببینم که «محمدرضا شعبانعلی» مانع من است، میگویم: باید محمدرضا را از سر راه بردارم. نه به خاطر خودم. به خاطر «آیندهی بهتر دنیا!». و پس از مدتی حتی فراموش میکنم که ماموریت اصلیام چه بوده و ماموریت جدیدم دیگر «بهتر کردن دنیا» نیست. «حذف محمدرضا»ست. احساس مسئولیت «انسان دلسوز آرام» میسازد و احساس ماموریت «انسان قاتل منتقم».
برایم از سالهای آخر پیامبر گفت. سالهای سوره و سیره. از سایه گفت و عقده. که یکی تو را قبل از شروع «تنبل» میکند و دیگری پس از پایان: «پوچ». از آرزو گفت و فانتزی. از رنج. و اینکه رنج، حاصل رویدادهایی است که در زندگی هنوز معنای آنها را نفهمیدهایم. از آرکتایپ فاحشگی: وقتی که برای «پول» کار میکنیم نه برای «لذت». از عشق گفت و مرگ. از ترس از دست دادن و فراموش کردن «تهدید از دست دادن». که هر یک از این دو چگونه زندگی را به باد میدهند. حرفها در ذهنم مانده. اما جملهبندیها نه:
از عشق گفت که به شهر آمده بود و به دنبال خانهای میگشت. خانهای خالی نبود. شهر را گشت. کوچه به کوچه و خانه به خانه. تنها خانهی خالی را پیدا کرد. اما در همسایگیاش مرگ خانه کرده بود. مرگ گفت: خانهی دیگری نیافتی؟ در همسایگی مرگ، عشق حال خوبی نخواهد داشت و عشق پاسخ داد: «نه. اینجا میمانم. تو هم بمان. هر روز صبح و شام به خانهام سرک بکش. تنها در همسایگی توست که من زنده میمانم. تو اگر دور شوی، من میمیرم…».
آنشب حال خوبی را تجربه کردم و نگاهم به دنیا تغییرات زیادی داشت. آنچه را همیشه میگفتم خودم تجربه کردم که تغییر حال و نگرش و رفتار، در یک لحظهی مشخص و با ایجاد یک شهود مشخص و شنیدن یک جمله یا حتی یک کلمهی مشخص شکل می گیرد. اما چون نمیدانی چه کسی در کجا با چه حرفی، آن تغییر را در تو کلید خواهد زد، باید همیشه سرگردان در میانهی جمع بچرخی و این سو و آن سو را جستجو کنی. از آن شب، «سهیل رضایی» در خاطرم نمانده است. شاید هر کس دیگری هم روی آن مبل مینشست و این حرفها را به من میگفت. مهم این است که من باید در آغاز سال جدید آن شش ساعت حرف را میشنیدم. از هر کسی. و البته خوشحالم که سهیل اینها را برایم گفت. چون زیبا و ساده میگفت و آنچه را که میگفت، خودش میفهمید.
دو پیشنهاد: پیشنهاد میکنم اگر فرصت دارید، سری به صفحهی رادیو مذاکره و همینطور رادیو متمم بزنید و فایلهای صوتی آموزشی و مصاحبههای رایگان آن دو صفحه را دانلود کنید و گوش بدهید.
محمدرضا جان ممنون
من را بردی به لحظهای که برای شنیدن صحبت های سهیل رضایی لحظه شماری میکردم ( تلویزیون- شبکه دو) .
برای شنیدن صدای سهیل رضایی پیشنهاد میکنم فایل زیر را دانلود کنید.
http://sedaha.persianblog.ir/post/14/
سلام گفتگوی خیلی جالبی داشتید واقعا اگر بتونیم به دیدگاهای دیگران احترام بزاریم خیلی خوبه واینکه بتونیم روی دیدگاهای خودمان کار کنیم وپرورش بدهیم. بعضی ها وقتی با کسی بخورد می کنند میخواهند تمام نظرات خودشونو به او تحمیل کنند فکر می کنم ما باید از کنار خیلی انسانها با تعامل ردشیم . شاد باشید.
کاش بیشتر بنویسید از اون شب …
از فانتزی و خیال پردازی چه حرفی زدن ،کاش بی هیچ تکلفی گفتگوتونو ضبط می کردید دلمون آب نمیشد .
سلام، من چند بار به سایت سهیل رضائی سرزده بودم ولی یک جوری بهم نمی چسبید و زود به shabanali.com پناه می بردم! در شب قصه هم تا آخر نماندم، یک حسی می گفت چیزی بهت اضافه نمی شه!!!
حالا خواهشی داشتم، ما را نه با سهیل رضائی با آنچه که تا حالا از آن غافل بودیم ، با حرفهائی که شاید نه برای شما بلکه برای ما تازه است آشنا کنید. با همان زبان ساده و راحت و قابل درکی که به آن عادت کردیم …
جایی که قوانین عشق وجود دارد، اراده ای برای قدرت وجود ندارد. و جایی که قدرت به دنبال برتری است، عشقی وجود ندارد. یکی سایه دیگری است. (یونگ)
(درضمن: طاهره جلیلی عزیزم خوشحالم که دوباره می بینمت. سال نو مبارک.:) )
شهرزاد دوست داشتنی قصه ها، من مداوم هستم و همیشه هم از کامنتات اینجا و هم مطالب جالبت روی بلاگ خودت لذت میبرم… جمله هات هم حس خوب یونگی رو به من منتقل کرد و جمله آخریت منو ترکوند…. مرسی عزیزم… 🙂
خوشحالم طاهره جون که همیشه هستی و میتونم حضور مهربونت رو، هم اینجا و هم توی وبلاگم حس کنم. امیدوارم همیشه خوب و خوش باشی.:)
درضمن، آقای علیرضا داداشی عزیز، اگه این کامنت رو میخونین، با موضوع آخر کامنتتون، بدجووووووری موافقم …:)
از سهیل رضایی چیزی نمیدونستم جز یه اسم و یونگ که خیلی وقتا کنار هم فقط شنیده بودمشون… تا شب قصه و تجربه عمیق زندگی… اون شب بنا به یه عالمه دلیل، اینجا و اونجا، حال خوبی نداشتم…. حتی میخواستم نمونم و زودتر برم….تا سهیل رضایی اومد….ساده بود و پر از انرژی… سایه رو کنار خورشید تصویر کرد و اون شب تونست منو از اون حال و هوا بیاره بیرون و به لیست تاثیرگذاران زندگیم اضافه شه….
سلام.در روز پایانی تعطیلات،عزیزی را راهی کردم و آن وقت به متن زیبا،ساده و روان شما رسیدم.گاهی می خواهیم کسی جمله ای ،مطلبی را به ما بگوید بدون اینکه از او خواسته باشیم و امروز تعبیر «رنج» شما برایم حیاتی بود:
اینکه رنج، حاصل رویدادهایی است که در زندگی هنوز معنای آنها را نفهمیدهایم.
ممنون و خدا قوت.
خوش به حالت که حرفهایی رو شنیدی که بهش نیاز داشتی و تونست یه حال خوب بهت بده
من به شخصه که منتظرم از این جنس حرفها بشنوم یا از سهیل رضایی ها یا محمدرضا شعبانعلی ها یا کسی که خودش این حال و تجربه کرده باشه
يونگ يعني چي؟
سرکلاس خود تحلیل گری ایشان حضور داشته ام.
بیان بسیار جالبی دارند.
سلام
دیر شد……..شرمنده…….سیر و سیاحت آفاق و انفس تمام شد
اگه اجازه می دی محمدرضا می خوام لنگر کشتی رو بندازم و بمونم.اجازه هست ؟
من یک سوال دارم….باید مامور بود یا مسئول ؟ مسئولیت بهتره یا ماموریت ؟ میشه همزمان باشند ؟ باید نسبت به جامعه ماموریت داشت یا مسئولیت ؟
زیارت قبول. 🙂
تشکر …..امیدوارم توفیق بشه به زودی شما هم برید….به من که خیلی چسبید ….نه که سختی نداره اتفاقا سختی هم زیاد داره ………دیدن مسجد کوفه ، محل راز و نیاز امیر مومنان ، محل ضربت خوردن و منبر حضرت علی ، محلی که کشتی نوح در مسجد کوفه فرود اومده…..آوردگاه کربلا….محل راز و نیاز و شهادت حسین ..مرقد عباس……..می خوام بگم دری از درهای بهشت از اونجاست…….باغی از باغهای بهشت……نمی تونی بری و قلبت تکون نخوره…….آزاده جان نمی دونم بعضی چیزها رو چطور باید توصیف کرد….دیگه مثل قبل به دنیا نگاه نمی کنم…..من سال ۸۰ عمره دانشجویی رفتم……حس ی که در این سفر داشتم حسی بود که موقع اولین و واقعا اولین نگاه به کعبه داشتم………ساده باشکوه و عظیم…..در اولین نگاه ، عظمت این خانه می گیرت ت و ….هر کس باشی هر پست و مقامی داشته باشی نمی تونی به سجده نیافتی……بعد می گی همین بود این خونه ای که هر روز به سمت ش می ایستی ، خونه ای که مرگ و زندگی خودت و حتی ذبح حیوان هم به سمت اون انجام میشه همین بود……بهت زده می شی و حیران و خموش…بعد به اقیانوسی می پیوندی که دور می زنه و طواف می کنه …….شرمنده آزاده جان که طولانی شد…..فکر می کنم خیلی بیش از قبل ، مسئول م نسبت به همه چیز……..
سه بار نوشته شما رو خوندم! غروب روز جمعه خودش به اندازه کافی دلتنگ کننده هست نوشته شما هم مزید بر علتش شد دوست عزیز! دیدن خونه خدا و دیدن مسجد کوفه و … نه قسمت من شده و نه قسمت مادرم.
ولی همین امروز تصمیم گرفتم برای اولین بار در مسابقه ای شرکت کنم که جایزه اش سفر به کربلا ست. میخوام ان شاالله برنده بشم و جایزه اش رو به مادرم هدیه بدم. اینطوریی شاید قلب منم یه تکونی بخوره. 🙂
بعد از خوندن نوشته شما در تصمیمم مصمم شدم. 🙂
راستی دوست جان! فکر میکنم جواب سوال خودتون رو خودتون به خودتون درجمله آخر دادید. شما مسئولید..:)
راست ش خدا خیلی به من لطف داشته……
شرمنده که ناراحت شدید ….از طریق حج و زیازت اقدام کنید اگه نشد از همین آژانس های مسافرتی خصوصی هم می تونید…مردم با تور می رند آنتالیا …….خب شما می تونید با تور برید عتبات…بهتر از این ه که منتظر شانس بمونید ….توکل به خدا ….مجورید هزینه کنید کمی …ولی می ارزه ….البته بگم من خودم به شانس اعتقادی ندارم ولی یکبار در قرعه کشی آنی خرید اینترنتی بانک ملت ۱۵۰ تومن برنده شدم
دوست عزیز اشتباه نشه. من از حرفهای شما ناراحت نشدم. فکر میکنم اکثریت مردم ایران دوست دارن برای یک بار هم که شده این سفرها رو تو زندگیشون داشته باشند و معمولا این افراد هروقت اسم این سفرهای زیارتی رو می شنون دلشون پر میکشه که من هم از اون دست آدمهام.:) اگر هم گفتم که قسمت نشده چون خودم هم نخواستم..
دوست من! من تو زندگیم هیچ وقت منتظر شانس نبودم هیچ وقت. برای هر چیزی که الان هستم تلاش کردم و ده ها بار هم شکست خوردم ولی بعدش بلند شدم و از اول شروع کردم. پس در این مسابقه ای که گفتم اصلا و ابدا منتظر “شانس” برنده شدن نیستم بلکه یه سری مطلب رو باید بخونم و امتحان بدم.
الحمدالله مساله مالی نیست. نمی دونم شما خانم هستید یا آقا. البته حدس میزنم آقا باشید. در هر صورت اگه خانم باشید میتونید حدس بزنید چرا مادر من هم تا حالا نخواسته!
ممنونم از راهنمایی هاتون. موفق باشید دوست عزیز.
دوست عزیز
بدی ارتباطات مجازی همین ه که ناخواسته سوءتفاهم پیش می آد…منظور من این بود که برای رفتن به این سفر ، راههای جایگزین ی هم وجود داره که می تونید آونها رو هم درنظر بگیرید…
که این راههای جایگزین رو نام بردم فقط همین…..بنابراین آسوده باش جانم و خیالت رو مکدر نکن…….امیدوارم توفیق این سفر نصیب شما و مادرتان بشه….بعدش آقا یا خانم بودن من ربطی به قضیه نداره جانم …..ان شااله که سالم و سلامت باشند .صاحب این سفر به دلت و نیت ت نگاه می کنه نه جنسیت ت…اگه رفتی ما رو یاد کن
دوست عزیز
ممنون از راهنمایی تون!
چشم هروقت دل و نیتم خالص شد و رفتم حتما به یاد شما خواهم بود دوست من..:)
ببخشید دوستان تیم “شعبانعلی دات کام”. این آخرین کامنتم در این موضوع خواهد بود.
آزاده عزیز من. با بعضی حرف ها میدونی باید چیکار کرد؟! :
“از این گوش شنید و از اون گوش در کرد” ! … همین.
شهرزاد جانم قبول دارم با بعضی حرفها باید همینطور برخورد کرد. کما اینکه تا حالا صدها بار همین کار رو خودم انجام دادم. من و این دوستمون چون همدیگر رو ندیدیم و با روحیه هم آشنا نیستیم نتونستیم در قالب نوشته با هم ارتباط بگیریم تا حدی که من احساس کردم یه بچه ۲ ساله فرض شدم. یعنی تا این حد! 🙂
ادبیات نوشتاری ایشون با من خیلی فرق میکرد.. ولی من همه حس همدلیشون رو تونستم درک کنم و بخاطر همین ممنونم. 🙂 ( مثلا قرار بود کامنت نگذارم!) ولی کاش خودشون میگفتن که خانم هستن. به نظرم خیلی تاثیر داره. اینکه کامنت رو از طرف یه آقا بخونی یا خانم. به نظرت اینطور نیست یا من دارم اشتباه میکنم؟
امسال سال بسیارعالی برای شماست … همه چی رو شانسه و همه چی به نفعتون پیش می آد و ماشاالله با درایتی که شما دارید
همه اون برکات جهان هستی که قراره به شما داده بشه چند برابر میشه انشا الله…… سال نوتون مبارک
سلام استاد عزیز
من هم حس شما رو نسبت به آقای سهیل رضایی داشتم. حدودا از ده سال پیش توی همایش ها و جلسات مختلف می دیدمشون و یکی دو تا از کتابای بنیاد فرهنگ و زندگی رو خریده بودم و حتی به کارگاههاشونم رفته بودم، اما ظاهر بازاری شون به دلم نچسبیده بود که با هاشون ادامه بدم و از کارگاهها و کتابای بیشتری استفاده کنم.
الان که از ایشون نوشتید باید برم و یه تجدید نظری کنم تا بتونم از وجودشون بهره ببرم.
خدا کنه از این همه غفلت پشیمان نشوم!
پایدا و برقرار باشید.
سلام.
راستش سهیل رضایی را پیش از آشنایی با شما، چندین بار در تلویزیون دیده بودم. ازآنجا که در تلویزیون بدون طبقه بندی هر کسی را برای صحبت می آورند و می برند،
هیچ وقت با اندیشه های این انسان ها آشنا نمی شوی. من هم طبیعتا این آدم و صحبتهایش را فقط در حدی که فرصت داشتم می دیدم.
چندباری است در اینجا از ایشان و برنامه هایشان درکنار خودتان و دکتر شیری می نویسید. و حالا این فایل تازه مرا بر آن داشت که ایشان را هم کنار سایر کسانی که از طریق
شما با آنها آشنا شده ام، بیشتر دنبال کنم.
یک عیب تلویزیون ما این است که به آدمها به اندازه دانش آنها فرصت حضور نمی دهد. جدیدا که به اندازه اسپانسر شدن، زمان در اختیار می گذارد.
جل الخالق ازاین رسانه و بودجه اش.
ممنون . زنده باشید