معلمها قرار نیست همه در کلاس درس و پای تخته، به معلم تبدیل شوند.
حتی قرار نیست همهی معلمها، نام و عنوان معلمی را بر دوش بکشند.
خیلی از ما چنین تجربهای داشتهایم که کسی، از نقطهی دوری در تاریخ یا جغرافیا، با حرفها یا نوشتههایش، احساس نشستن پای حرف یک معلم و احساس شیرین شاگرد بودن را در درونمان زنده کرده باشد.
احساسی که بسیاری از ما در بخش زیادی از دوران آموزش رسمی خود، از آن محروم بودهایم.
من هم مثل هر کس دیگر، چنین معلم و معلمانی را داشتهام و دارم.
چند وقت پیش، یکی از همین معلمها به من، معنای جدیدی از معلمی را نشان داد.
یکی از معلمهایم، نویسندهای است که چهل سال است مینویسد و من هم همیشه، منتظر نشستهام تا حرف جدیدی بزند و در میان حرفهایش، فرصتی یا بهانهای یا کمکی برای فکر کردن و فهمیدن، پیدا کنم.
دیدم این نویسنده، کتابی مصور تولید کرده. متن و عکس و نقاشی.
شبیه کتابهای دوران مدرسهی ما.
سعی کرده آموزههایش را با سادهترین بیان ممکن بنویسد.
کاری که شاید در نگاه سنتی ما، اصلاً در شأن او و موقعیت او و کتابهای قبلی او نباشد.
آن هم در دورانی که مُد رایج میان ما، دشوار حرف زدن است.
دورانی که بعضی از ما، برای گفتن حرفهای روزمرهی خود هم، فعل و فاعل را جابجا میکنیم، تا فهم آن دشوارتر شود و فکر کنند که شعر گفتهایم!
کتاب را ورق میزدم.
انگار در لابهلای آن، تلاشها و تقلای کوهنوردی را میدیدم که به قلهای رسیده و احساس کرده که دیدن آن منظرههای دلفریب در تنهایی، حالش را خوب نمیکند.
یک بار دیگر تا کوهپایه پایین آمده و تلاش میکند دست کسانی را که جرات یا قدرت کوهنوردی ندارند اما رویای قله را دارند، بگیرد و به آن بالا ببرد و یا برایشان منظرههایی را که در آنجا دیده است، نقاشی کند.
کتاب در دستم مانده بود و بی آنکه متنها یا نقاشیهایش را بخوانم، آن را ورق میزدم.
دیگر نه به آن کتاب و موضوعش فکر میکردم و نه آن معلم.
فقط غرق در تعریف جدیدی شدم که از معلم بودن، در میان عکسها و نقاشیهای آن کتاب پنهان شده بود:
کسی در سفر از بیابان “فهم روزمره”، به باغی میرسد که دیگران هنوز به آن نرسیدهاند.
منظرههای زیبا و دلفریب آنجا را میبیند.
نشستن و آرام شدن در سایهی سدرهالمنتهی وسوسهاش میکند.
اما نمیتواند آن لذت عمیق دیدن و دانستن و فهمیدن و آسایش و آرامش را به تنهایی و در خلوت خود تجربه کند.
انتخاب میکند که به سوی همان بیابان، باز میگردد.
از تمام توانی که دارد برای ترسیم کردن تصویری که دیده استفاده میکند، شاید بتواند فرصت و رغبت تجربهی آن سرزمین جدید را به دیگران هم هدیه دهد.
احساس میکنم معلمی در این نقطه آغاز میشود.
البته باید پذیرفت که فروختن تصویر باغ در بیابان، میتواند کاسبی خوبی باشد و شاید سختترین کار، تشخیص معلمها از کاسبان باشد.
من برای خودم نشانهای دارم که حتی اگر کاملاً درست نباشد، فعلاً نتوانستهام بهتر از آن را برای تفکیک این دو قشر پیدا کنم.
معلم، برمیگردد و از باغ میگوید و وقتی دید که سایر اهل بیابان، به سمت باغ راه افتادهاند، دیگر با خیال راحت به جستجوی باغهای بزرگتر و منظرههای زیباتر میرود.
اگر چه آنها را هم، در تنهایی تجربه نخواهد کرد.
اما کاسب، در همان بیابان میماند و سکههای مردم را میگیرد و نقشهی باغ را – که شاید دیده باشد و شاید هم فقط شنیده باشد! – به آنها میفروشد.
دیگران، از او میشنوند و میآموزند و راه میافتند و بر اساس نقشههای او، به باغی – و یا احتمالاً بیابانی تازه – میرسند.
اما او، نمیتواند وسوسهی سکهها را رها کند.
او سکهی آخرین بیابانگرد را هم میگیرد و باز هم مینشیند، تا شاید بتواند نقشهی آن باغ را به راه گمکردهی دیگر هم بفروشد.
معلم، همیشه در جستجوی فرصتی است تا دوباره به سمت باغ – و شاید باغهای بزرگتر – برود. اما کاسب، به بیابان و خارهایش دل میبندد.
او خوب میداند که اگر روزی همهی بیابانها به باغ تبدیل شوند، شغلی برایش نخواهد ماند.
و چه کارزارها که دنیا تا کنون، برای حفظ خارزارها به خود ندیده است…
آخرین دیدگاه