معلمها قرار نیست همه در کلاس درس و پای تخته، به معلم تبدیل شوند.
حتی قرار نیست همهی معلمها، نام و عنوان معلمی را بر دوش بکشند.
خیلی از ما چنین تجربهای داشتهایم که کسی، از نقطهی دوری در تاریخ یا جغرافیا، با حرفها یا نوشتههایش، احساس نشستن پای حرف یک معلم و احساس شیرین شاگرد بودن را در درونمان زنده کرده باشد.
احساسی که بسیاری از ما در بخش زیادی از دوران آموزش رسمی خود، از آن محروم بودهایم.
من هم مثل هر کس دیگر، چنین معلم و معلمانی را داشتهام و دارم.
چند وقت پیش، یکی از همین معلمها به من، معنای جدیدی از معلمی را نشان داد.
یکی از معلمهایم، نویسندهای است که چهل سال است مینویسد و من هم همیشه، منتظر نشستهام تا حرف جدیدی بزند و در میان حرفهایش، فرصتی یا بهانهای یا کمکی برای فکر کردن و فهمیدن، پیدا کنم.
دیدم این نویسنده، کتابی مصور تولید کرده. متن و عکس و نقاشی.
شبیه کتابهای دوران مدرسهی ما.
سعی کرده آموزههایش را با سادهترین بیان ممکن بنویسد.
کاری که شاید در نگاه سنتی ما، اصلاً در شأن او و موقعیت او و کتابهای قبلی او نباشد.
آن هم در دورانی که مُد رایج میان ما، دشوار حرف زدن است.
دورانی که بعضی از ما، برای گفتن حرفهای روزمرهی خود هم، فعل و فاعل را جابجا میکنیم، تا فهم آن دشوارتر شود و فکر کنند که شعر گفتهایم!
کتاب را ورق میزدم.
انگار در لابهلای آن، تلاشها و تقلای کوهنوردی را میدیدم که به قلهای رسیده و احساس کرده که دیدن آن منظرههای دلفریب در تنهایی، حالش را خوب نمیکند.
یک بار دیگر تا کوهپایه پایین آمده و تلاش میکند دست کسانی را که جرات یا قدرت کوهنوردی ندارند اما رویای قله را دارند، بگیرد و به آن بالا ببرد و یا برایشان منظرههایی را که در آنجا دیده است، نقاشی کند.
کتاب در دستم مانده بود و بی آنکه متنها یا نقاشیهایش را بخوانم، آن را ورق میزدم.
دیگر نه به آن کتاب و موضوعش فکر میکردم و نه آن معلم.
فقط غرق در تعریف جدیدی شدم که از معلم بودن، در میان عکسها و نقاشیهای آن کتاب پنهان شده بود:
کسی در سفر از بیابان “فهم روزمره”، به باغی میرسد که دیگران هنوز به آن نرسیدهاند.
منظرههای زیبا و دلفریب آنجا را میبیند.
نشستن و آرام شدن در سایهی سدرهالمنتهی وسوسهاش میکند.
اما نمیتواند آن لذت عمیق دیدن و دانستن و فهمیدن و آسایش و آرامش را به تنهایی و در خلوت خود تجربه کند.
انتخاب میکند که به سوی همان بیابان، باز میگردد.
از تمام توانی که دارد برای ترسیم کردن تصویری که دیده استفاده میکند، شاید بتواند فرصت و رغبت تجربهی آن سرزمین جدید را به دیگران هم هدیه دهد.
احساس میکنم معلمی در این نقطه آغاز میشود.
البته باید پذیرفت که فروختن تصویر باغ در بیابان، میتواند کاسبی خوبی باشد و شاید سختترین کار، تشخیص معلمها از کاسبان باشد.
من برای خودم نشانهای دارم که حتی اگر کاملاً درست نباشد، فعلاً نتوانستهام بهتر از آن را برای تفکیک این دو قشر پیدا کنم.
معلم، برمیگردد و از باغ میگوید و وقتی دید که سایر اهل بیابان، به سمت باغ راه افتادهاند، دیگر با خیال راحت به جستجوی باغهای بزرگتر و منظرههای زیباتر میرود.
اگر چه آنها را هم، در تنهایی تجربه نخواهد کرد.
اما کاسب، در همان بیابان میماند و سکههای مردم را میگیرد و نقشهی باغ را – که شاید دیده باشد و شاید هم فقط شنیده باشد! – به آنها میفروشد.
دیگران، از او میشنوند و میآموزند و راه میافتند و بر اساس نقشههای او، به باغی – و یا احتمالاً بیابانی تازه – میرسند.
اما او، نمیتواند وسوسهی سکهها را رها کند.
او سکهی آخرین بیابانگرد را هم میگیرد و باز هم مینشیند، تا شاید بتواند نقشهی آن باغ را به راه گمکردهی دیگر هم بفروشد.
معلم، همیشه در جستجوی فرصتی است تا دوباره به سمت باغ – و شاید باغهای بزرگتر – برود. اما کاسب، به بیابان و خارهایش دل میبندد.
او خوب میداند که اگر روزی همهی بیابانها به باغ تبدیل شوند، شغلی برایش نخواهد ماند.
و چه کارزارها که دنیا تا کنون، برای حفظ خارزارها به خود ندیده است…
سلام
محمدرضاجان، معلم عزیزم، که خیلی وقته توی این خونه دلت مهمونمون کردی و باهامون نشستی و حرف زدی، صمیمانه و از ته قلبم دوستت دارم. امیدوارم در راهی که انتخاب کردی و دردش رو بجون خریدی، شادی دیدن نتایجش رو هرچقدر هم کوچیک تجربه کنی و ما هم بتوینم شاگردای خوبی باشیم تا تو بدست اومدن این شادی کمکی کنیم. روزت مبارک.
محمدرضای عزیز سلام
بخاطر همه چیزهای خوبی که ازت آموختم ، ممنون. اینکه باعث شدی دنیای اطرافم رو بهتر بفهمم ، بیشتر و بهتر فکر کنم ،فضای تفکر و علمی که در اختیار ما قرار دادی و خیلی اتفاقهای خوب دیگه. خوشحالم که در کنار ما هستی.
همیشه سالم و سلامت باشی.
روزت مبارک.
معلم خوبم
جناب آقای محمدرضا شعبانعلی عزیز
همیشه به داشتن معلم اصیل و فرهیخته ای چون شما افتخار می کنم.
از صمیم قلبم احساس می کنم با وجود انسان موثری چون شما جهان جای بسیار بسیار زیباتری است.
بهترین لحظه ها را برایتان آرزو می کنم.
سلام خدمت محمدرضای عزیز.
تقریبا دو سال از زمان آشنایی من با شما و روزی که پست «چگونه کتابخوان تر شویم؟» رو خوندم، میگذره.
من قبلش هیچ وقت اهل مطالعه نبودم و شاید در طول یک سال حتی یک کتاب غیردرسی هم نمیخوندم. اما از اون روز تا الان به طور میانگین تقریبا روزی ۱۰ صفحه کتاب خوندم و دنیاهای ناشناخته ی زیادی به روم باز شده.
مهمتر از اون متمم و روزنوشته هاست که تقریبا همه ی مقالاتشون رو خوندم و بسیار ازشون آموخته ام. اما مهمترین چیزی که وامدار شما هستم حقیقتا زنده شدن «شوق یادگیری» در من بوده. به خصوص شوق یادگیری در زمینه ی علوم انسانی، که اگر شما را نمیافتم تا کنون دیگر به کلی جانش را از دست داده بود.
روزتان مبارک.
سلام آقاي شعبانعلي
اين چند سال كه باهاتون اشنا شدم خيلي چيزها ازتون ياد گرفتم ..چه از زبان خودتون چه وقتايي كه خاله مهربونم حرف هاتون رو نقل قول كردن و ظهرهايي كه بعد از مدرسه مامان با شوق زياد از متمم و مطالب جديدش ميگه.. همينطور اون همايش فوق العاده كه بهترين خاطرات رو برام رقم زد …لازم ديدم روز معلم رو به معلم بزرگي مثل شما تبريك بگم
از کد فعال مامانم برای کامنت گذاری استفاده کردم؛)
تصمیم دارم وقتی درس و مدرسه تموم شد، یکی از شاگرد اول های متمم باشم و با کد فعال خودم کامنت بذارم.
روزتون مبارك
پانته آ
پانتهآ جان.
از مامانت ممنونم که کد کامنت گذاری رو بهت قرض داد تا اینجا برام بنویسی.
کار تو، من رو یاد دوران دبیرستان خودم میندازه که کارت دانشجویی بقیه رو قرض میگرفتم به جاشون میرفتم دانشگاه! (هر دو فکر میکردیم زرنگیم)
خوشحالم که همایش اومدی و خوشحالم که گفتی میخوای بری سراغ علوم انسانی.
دیگه امثال من بازنشسته شدهایم و نوبت شماست که همایش برگزار کنید و برای ما صحبت کنید.
به خاطر تبریک روز معلم هم ممنونم.
میدونم که جرأت و شخصیتت فراتر از اینکه که به خاطر ترجیحات “مردم”، تصمیماتت رو تغییر بدی.
آرزو میکنم که این شجاعت همیشه در تو باقی بمونه و رشد کنه.
یادت نره که مردم به کسانی که به “عقل عمومی” احترام میگذارند، لبخند میزنند
اما بزرگترین و طولانیترین تعظیم رو به کسانی میکنند که عقل عمومی رو به مسخره میگیرند و خودشون رو گرفتار زنجیر اون باورها نمیکنند.
این کار رو دیر انجام میدن.
اما انجام میدن.
یک تاریخ کامل، گواه حرف منه.
سلام محمدرضا جان روزت مبارک!
با اجازه شما بعضی اوقات مطالب روز نوشته ها را برای دوستی در آلمان می فرستم، این مطلب شما را هم برایش فرستادم وخیلی لذت برد، اما نکته ای بود که من عین نوشته اش را اینجا می گذارم.
In matn kheili be delam neshast be joz akharesh ke moalem ha ro ba kaseb ha moghayese karde. Ehsas mikonam ke yek joor tojih bud. alave bar oon in tasavore klisheii ke moalem ha khooban va kaseb ha bad. Akharesh ro doost nadashtam.
من میدانم که شما هیچوقت موضوعات را سیاه و سفید نمی بینید و سعی می کنیم که تمامی شان را به شکل طیف ببینیم. خوب این روش در مورد معلمان و کاسب ها هم صادق هست.کمتر معلمی هست که بدون گرفتن سکه بتواند به آرمان و زندگی اش پایبند باشد. و جامعه ای نیست (حداقل هنوز نیست) که در آن کاسب ها وجود نداشته و نقش مثبتی در اقتصاد جامعه ایفا نکنند.امیدوارم که دلگیرتان نکرده باشم.
معلم “از تمام توانی که دارد برای ترسیم کردن تصویری که دیده استفاده میکند، شاید بتواند فرصت و رغبت تجربهی آن سرزمین جدید را به دیگران هم هدیه دهد.
احساس میکنم معلمی در این نقطه آغاز میشود.
البته باید پذیرفت که فروختن تصویر باغ در بیابان، میتواند کاسبی خوبی باشد و شاید سختترین کار، تشخیص معلمها از کاسبان باشد.”
به نظر من در متن “کاسبی “کار ناشایستی تعبیر نشده ، بلکه تفاوت “معلم “و”کاسب” مانند تفاوت “هدیه” دادن با “فروختن “است.
کالای قابل فروش را می توان ارزش گذاری کرد
ارزش هدیه معلم در تعبیر –والبته رفتار – محمد رضای گرامی قابل سنجش با هیچ معوضی نیست .
عبداله عزیز.
فکر میکنم متن با “پیش فرض”هایی متفاوت از پیش فرضهای نویسنده خوانده شده.
من هیچ جا اشاره نکردهام که “معلم رایگان کار میکند”.
نوشتههای همیشگی من، نشان میدهد که تا چه حد در مورد اقتصاد، لیبرال فکر میکنم.
در عمل هم نشان دادهام که من اگر راه بهشت را هم بلد بودم، از مردم پول میگرفتم و آنها را به بهشت میفرستادم.
چون هزاران بار گفتهام که ما مردم، به دلیل ضعف جدی در نظام ارزیابی، نمیتوانیم ارزش چیزها را مستقل از پول، بدون خطا درک کنیم.
تجربهی علوم رفتاری و مطالعات گستردهی فرافرهنگی نشان داده است که اگر بهشت رایگان باشد و برای جهنم ورودی بگیرند، قاطبهی مردم جهنم را انتخاب میکنند.
در دوران تکنولوژی، یک عارضهی جدیدی در مطالعه به وجود آمده که شبیه همان CPA یا Continuous Partial Attention است و من آن را CPR یا Continuous Partial Reading نامگذاری میکنم.
مطالعهی پیوسته با ادراک ناپیوسته.
به معنای اینکه هر جمله (یا هر پاراگراف) مستقل خوانده میشود و بعد قضاوت میشود (ما قبلاً در مورد یک کتاب نظر میدادیم. اما الان نظر دادن در مورد یک جمله یا یک پاراگراف، کاملاً رایج و مطبوع و مقبول است).
اگر متن را به صورت ناپیوسته (Discrete) بخوانیم، یعنی آن را تعداد زیادی جملهی مستقل بگیریم که مونتاژ شدهاند، به نظرم جملهی آخر دوست داشتنی نیست و من خودم اولین مخالفش هستم.
اما اگر متن را یک پیکر واحد در نظر بگیریم (خصوصاً در مورد من که این هم قسمتی از پیکر کل مدل ذهنی من است) به هیچ وجه نمیتوان متن را مقایسهی “پول گرفتن” و “پول نگرفتن” دانست.
متن تقابل دو الگوست:
“الگویی که چیزی را مییابد و از اینکه دیگران آن را نیافتهاند لذت میبرد و میکوشد که نادانی و نادانستن باقی بماند تا کاسبی خود رو حفظ کند” و “الگویی که گنجی را مییابد و آن را در اختیار دیگران قرار میدهد و خود به دنبال گنجهای بزرگتر میرود”
اما هیچ جا نگفتهایم که گنج را رایگان میدهد!
بهترین نماد گروه اول، اتفاقاً محمدرضا شعبانعلی در سال ۹۰ است که ۵۹ دوره متوالی مذاکره با شیطان برگزار میکرد و دانشجوها میآمدند و میرفتند و او پول میگرفت و خانه و ماشین میخرید و همه در مسیر یادگیری از او جلوتر بودند و آخرش خودش بود و تخته و کلاس.
فکر میکنم چند توضیح تکمیلی بتواند مفید باشد:
اول اینکه اگر به دوستتان نوشتهی چند سال قبل من در مورد قیمت گذاری آموزش در ایران را نشان بدهید، احتمالاً این متن در کنار آن متن معنای بهتری خواهد یافت:
http://www.shabanali.com/ms/?p=3153
من زمانی از “پول گرفتن درآموزش” دفاع میکردم که خود آنها که پول میگرفتند، خجالت میکشیدند از کار خودشان دفاع کنند!
دوم اینکه (صرفاً به عنوان یک حدس) شاید زمانی که دوست عزیز شما (و خوانندهی گرامی من) از ایران رفتهاند (اگر سن ایشان یک دهه یا بیشتر با من فاصله داشته باشد) هنوز معنای کاسب در زبان فارسی، دچار دگردیسی نشده بوده.
ما در چند دهه قبل، لغت کاسب را به معنای مثبت به کار میبردهایم. کاسب حبیب الله بوده است.
با آن معنا، معلم در مقابل کاسب نیست. بلکه معلم کاسبی است که دانش خود را میفروشد. درست مانند کاسبی که صابون خود را میفروشد.
اما همانطور که طی یک دههی اخیر مشاهده کردهاید، معنای کاسب از ریشهی آن که کسب است، فاصله گرفته.
ما وقتی میگوییم کسب، منظورمان یک مفهوم مثبت است. هنوز هم Business را به “کسب” و کار، ترجمه میکنیم و احساس خوبی به آن داریم.
اما کاسب، واژهای با بار منفی شده. چنانکه هیچ کس در ذیل عبارت “کاسبان تحریم” نمیگوید: خوب. کاسب حبیب خداست! (البته کم نیستند در میان کاسبان مذکور که ادعای دوستی خداوند را دارند).
با این تعریف جدید، کاسب در مقابل کسی قرار نمیگیرد که رایگان کار میکند.
کاسب کسی میشود که در مقابل پولی که میگیرد Value و ارزش متناسب ایجاد نمیکند.
از سالهایی که در اتریش زندگی میکردم، مدت زیادی گذشته. اما تا جایی که به خاطر دارم آلمانی زبانها هم Opportunist را به همان معنای انگلیسی به کار میبرند.
شاید اگر دوست شما، Opportunist را به جای لغت کاسب جایگزین کنند و لطف کنند و متن من را دوباره بخوانند، احساس بهتری پیدا کنند.
در کل، من مخالف آموزش رایگان هستم.
این را همیشه گفتهام.
در حالی که حدود نیمی از آموزشهای من رایگان است، میدانم که این کار اشتباه است.
آموزش “باید باید باید باید” هزینه داشته باشد.
البته منظورم صرفاً هزینهی ریالی نیست، ممکن است هزینهی دیگر مثلاً هزینهی زمانی داشته باشد.
باید دانشجو “جان بکند” و یاد بگیرد و این “تعهد معلم” است که فرایند “جان کندن” را ایجاد کند.
نه به خاطر معلم. به خاطر دانشجو.
چون ذهن انسان در ارزیابی دستاوردهای خود، به از دست دادهها نگاه میکند و هنوز هم، فراوانی یا کمیابی یکی از معیارهای ما در ارزیابی ارزش چیزهاست.
هوا از طلا مهمتر و ضروریتر است.
اما انسانها، چون برای به دست آوردن طلا جان میکنند و به سادگی در دسترسشان نیست، قدر آن را بیشتر میدانند.
نه اینکه این را فقط به دیگران تجویز کنم.
میدانید که خودم هم رعایت میکنم و باور دارم که در آن، نسبتاً پیشتاز هستم.
من کتابهایی را که میخرم، به جای خواندن، رونویسی میکنم.
چون میدانم که چیزی که راحت به ذهن برود، راحت هم از آن به در خواهد آمد!
پی نوشت: جای این بحث، شاید در اینجا نباشد. اما اگر در مورد اثربخشی MOOC ها یا کورسهای باز آنلاین مطالعه کنید (که مدتی است دغدغهی من است) تقریباً عموم تحقیقات یکی از ریشههای پایین اثربخشی آنها را، تسهیل بیش از حد فرایند Content Curation و Content Consumption (گردآوری و مصرف محتوا) میدانند.
پلتفرم های آموزش الکترونیک، اگر میخواهند با دانشگاهها و آموزش سنتی رقابت کنند، باید توانمندیها و ظرفیتهای بزرگتر و جدیدتر ایجاد کنند، نه اینکه صرفاً دسترسی به همان محتوای سابق را تسهیل و روانکاری کنند.
سلام محمدرضای عزیز، خسته نباشی.
از توضیحات کامل و مبسوط ات سپاسگزارم. باعث سرفرازیم است که پاسخ شما را برای دوستم ارسال کنم.او حدودا سی ساله است و دانشجوی فلسفه است.
از اینکه موضوع را برای من و او روشن کردی ممنون ام.
دستت را به گرمی می فشارم.
امیدوارم همیشه شاد و سرحال و سلامت باشند.
لطفاً سلام و احترام من رو هم خدمتشون برسونید.
محمدرضاي عزيز
دو تا مطلب درباره اين پست :
۱- اول از نيلوفر و دوستان ديگر هم خونه اي ممنونم كه باعث ميشن به خاطرنوشته اونها حرفهايي رو براي ما بزني و بنويسي كه چند ساعت و بعضي اوقات چند روز ذهن من رو مشغول ميكنن و باعث ميشن بيشتر از قبل مراقب پندار و گفتار و رفتار خودم باشم . دوم از خودت قدرداني مي كنم كه اخيرا جمله”این رو به بهانهی کامنت تو مینویسم و نه در جواب تو” را بارها به كار برده اي چون به نظرم ميرسه علي رغم امثال من كه افتخار شاگردي تو رو دارن ، براي دوستان جديدي كه كمتر نوشته هاي تو رو خوندن اين سبك نوشتن به غير از تاكيد بر تسلط قابل توجه محمد رضاي نازنين به مهارتهاي ارتباطي در دنياي ديجيتال مي تونه درسهايي رو هم در خودش داشته باشه .
۲- فكر ميكنم بين متني كه در لينك زير
http://www.shabanali.com/ms/?p=6980&cpage=1#comment-70359
در جواب شاهين عزيز خيلي كامل نوشتي و اين پست ارتباط خوبي وجود داشته باشه . به نظر من افسوس بيشتر براي خريداران و كساني است كه در پي بيابون هاي باغ نما هستند كه بوسيله كاسبان تبليغ مي شوند زيرا اگر زيربناي رشد و توسعه اقتصادي براي فرد و جامعه براساس تفكر سيستمي و استراتژيك تعريف و ايجاد بشه مجالي براي كاسبكاري نيست و تلاش انسانها همراه با دانش اونها تضمين كننده رسيدن به باغ هاي زيباتر و بزرگتره و طبيعي است كه براي رسيدن به اين باغ ها توجه و تمركز بر روي اين نوشته ضروري است .
http://www.shabanali.com/ms/wp-content/uploads/2016/04/the-central-story.jpg
*این چهارمین تبریک و قدردانی خدمت معلم عزیزمون هست که دارم در سه روز اخیر ثبت میکنم اما نمیدونم چه مساله ای هست که هیچکدوم ثبت نمیشه. 🙁
.
.
.
معلم عزیز ما، براتون حال خوب و رضایت در همه ابعاد، بخصوص در معلمی تون آرزو میکنم.
راستی که معلمی برازنده هر کس نبوده و نیست، و داشتن معلم خوب از هر دارایی برتر…
امیدوارم قدر دان داراییهای بزرگ زندگی خود باشیم.
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
سلام معلم عزیزم.
از دیروز تا حالا هر از گاهی که فرصت میکنم، به معلم های زندگیم فکر میکنم و تاثیراتی که روم گذاشتند.
ولی به جرات میگم علی رغم اینکه معلم های زیاد و خیلی خوبی داشتم، اما تاثیری که شما تو زندگیم گذاشتید خیلی زیاد بوده. من هر بار کم میارم و به امید احتیاج دارم، هر جا احساس بکنم نیاز دارم چیزی رو بدونم و یاد بگیرم قطعا شما و روزنوشته ها و متمم سه تا گزینه ای هستین که یادم میاد. مرسی که هستید. (همیشه هم ناراحتم که چرا تصمیم گرفتم که سمینار شهریور پارسال رو شرکت نکنم)
سلام.
من هم به نوبه ی خودم روز معلم رو به شما تبریک میگم. امیدوارم آموزنده ی خوبی بوده باشم که البته خودم اینطور فکر نمیکنم. متشکر از این که می نویسید و ادامه میدهید.
معلم عزيز و دوست داشتني من و ما
نمي دونم تبريك گفتن به معلمي كه از “مناسبت” هاي تقويمي خوشش نمياد ، اونم توي روز تقويمي معلم، اون معلم رو خوشحال ميكنه يا نه؟ يا اصلا اون حس سپاسگزاري توي اون تبريك ، براي ثانيه اي بهش حال خوب هديه ميكنه يا نه؟ اما همه اين ترس و دو دلي من، من رو از اداي احترام به اون معلم بازنميداره و دلم ميخواد بهش بگم كه چقدر “سپاسگزارم” از شانه اي كه به ما و به من هديه كردي تا روي اون شانه، اونور ديوار و ديوارها رو ببينيم. نمي دوني چقدر شنيدن اسم محمدرضا شعبانعلي گوش منو براي “شنيدن” تيز ميكنه. سپاسگزارم از اينكه بمن ياد ميدي ” فكر كردن” رو. سپاسگزارم كه با هر نوشته ات بمن به جاي “حرف زدن” ، “سكوت” رو هديه ميدي تا فكر كنم.
من هم مثل خودت اين شانس رو داشتم كه “كلمات كليديي” رو از تو بشنوم و روزها با اون كلمات و معاني پشت اونها درگير باشم. بخاطر همه اون ” كلمات” از تو ممنونم.
هر روزي كه معلم هستي رو بهت تبريك ميگم. ديروز و امروز و فردا. چه فرقي ميكنه چه تاريخي باشه.
نیلوفر جان.
ممنونم به خاطر پیام تبریک تو.
مثال خیلی از حرفهام، این رو به بهانهی کامنت تو مینویسم و نه در جواب تو.
اولاً دروغ چرا.
من هم مثل هر آدم دیگهای وقتی لطف دوستانم رو به خودم میبینم خوشحال میشم.
اگر چه وقتی حرفها شامل لطفهای زیاده و یا چیزهایی که به نظرم بزرگتر از حد منه (که زیاد هم پیش میاد) یه کوچولو خجالت میکشم و اذیت میشم.
به خودم قول دادم (بعد از ماجرای امتیازها) که هرگز هرگز هرگز کامنتی در روزنوشته ثبت نشه مگه اینکه کلمه به کلمه خونده باشمش.
قدیم از روی کامنتهای تعریف میگذشتم. اما الان به دلیل این تعهد، میخونمشون و این کمی سخت میکنه کارم رو (شرمساری من رو از خوندن لطفهای بیش از حد لیاقتم، میتونی در حد عریان راه رفتن در خیابان تصور کنی).
اما در مورد “مناسبتهای تقویمی” خیلی درست میگی.
اگه دقت کرده باشی، من هم به جای تبریک روز معلم، صرفاً اشاره به یک تعریف از معلمی و تجربهی مواجهه با یک معلم کردم.
کلاً یه بحثی در نوشتن (و شاید در زندگی) هست به اسم Self-Consistency یا خودسازگاری.
من که میگم مناسبتهای تقویمی مهم نیستند، باید خیلی دقت کنم که خودم توی متن خودم اینها نباشن.
یا مثلاً وقتی میگم دکتر بودن مهم نیست، همهی دوستان دکترم رو به اسم و فامیل صدا کنم. و اگر کسی رو با دکتر صدا میکنم مشخصاً تاکیدم بر دکتر بودنشون و تلاشی که برای توسعهی علم کردن باشه.
یا وقتی در مورد استاد شجریان مینوشتم (با علم به اینکه این جور نوشتههام معمولاً در سایتهای خبری و خبرگزاریها نقل میشه و باید دقت مضاعف داشته باشم) تمام روح متن این بود که باور خودم رو منتقل کنم که عالم هستی، بین ما و سرطان، هیچ ارجحیتی نداره و هیچکدوم مهمتر از اون یکی نیستیم.
به خاطر همین، باید دقت میکردم که در جملات اول نوشته، نگم استاد شجریان به سرطان، “مبتلا” هستند.
چون بلا و ابتلاء، خودش برعکس مفهوم ذهنی من و پیام نوشتهی من بود.
این بود که نوشتم: مدتی است سرطان را “تجربه میکنند”.
خلاصهی حرفم اینکه برای کسی مثل من که زود و زیاد مینویسه، ماجرای Self-consistency خیلی مهمه و باید برای اون، تلاش و دقت کنم.
اگر چه قطعاً نیاز به دقت و تمرین و توجه و پختگی داره که من کم کم دارم براش تلاش میکنم.
با این توضیحات، اگر به خودم بود، شاید برای روز معلم هم مطلبی نمینوشتم (هر چند بهت گفتم که مطلب بالا مشخصاً ارتباط مستقیم با روز معلم نداره).
اما چون میدونم که هر سال، دوستان عزیزم به من لطف میکنند و پیام میگذارند، ترجیح دادم به جای اینکه روی نوشتههای دیگه پیام بگذارند و حس خودشون و شاید خوانندگان خوب نباشه، یه جایی درست کنم که حداقل با بقیهی بحثها قاطی نشه.
باید میدیدی من رو که حدود هشت صبح، لقمه در دهان و چایی در دست وسط چند کار دیگه، هول هولکی در چند دقیقه، متن بالا رو نوشتم که فقط یه چیزی بالا اومده باشه روی سایت!
(فکر کن، اون آقایی که از مدیریت توجه حرف میزنه، اگر این موازی کاری بد من رو میدید، تک تک موهاش رو از حرص میکند! شاید هم کنده که الان کچل شده!)
محمدرضا جان.
ممنون بخاطر حرفهای خوبت. ولی دلم میخواد یه نکته رو اینجا بنویسم.
خیلی وقتها بحث تمجید الکی، در میون نیست. خیلی وقتها میشه که آدم دوست داره «تصویری» رو که از شخصی یا از موقعیتی در ذهنش شکل گرفته، و فضایی رو که از بودن در مجاورت اون شخص یا اون فضا در اطرافش به وجود اومده، به بهانه ای – فقط به بهانه ای – مثل یک روز تقویمی، با او و با دیگران به اشتراک بذاره. حس گرم و زیبایی رو که در زمینه ای عمومی داره و اون حس، اونقدر در وجودش زبونه میکشه که راهی به جز بروزش نداره. حتی اگه اونموقع حوصله ای برای نوشتن نداشته باشه، حتی اگه هزار دلیل برای خودش برای ننوشتن داشته باشه…
وقتی آدم حس قشنگش رو از موضوعی یا فضایی، به اون شخص بیان میکنه، باز هم اون فضا در نظرش شفاف تر و واقعی تر به نظر میاد و بیشتر بهش دلگرم میشه. دیگران هم از بیرون، میتونن بیشتر بفهمن که یک نفر یا یک فضا چطور میتونه باشه تا الهام بخش آدمهای دیگه باشه، اونها رو به زندگی دلگرم تر کنه، در زندگی آدمهای دیگه تاثیرگذار باشه و …
شاید همین موضوع برای دیگران هم الهام بخش باشه… و شاید همه ی اینها باعث بشه تا دنیا باز بتونه کمی بیشتر زیبا باشه.
سلام محمدرضا
کامنت دوستان رو که میخوندم میتونستم عشقی که دوستان باهاش کلیدهای کیبورد رو فشار دادن رو حس کنم.
میدونم و تقریبا مطمئن هستم که وقتی داری کامنت ها رو میخونی خیلی به این دقت داری که ببینی نسبت به دفعه های قبل چقدر توسعه پیدا کردن و این رو توی کامنت هاشون ببینی و حس کنی و خوشحال بشی و کمی راحت تر سرت رو روی بالش بگذاری!
البته من میدونم که خیلی آروم و با آرامش میخوابی حتی با لباس های کارت وقتی که روی تختت ولو میشی:)))
به هر حال امیدوارم من رو بخاطر این کامنت کلیشه ای ببخشی ولی برات یه کادو بدون کاغذ کادو آماده کردم که الان داره آپلود میشه!
نمیدونم فیلم Freedom Writers رو دیدی یا نه اما من چند ماه پیش که دیدم یاد تو افتادم و امروز گفتم برات بذارمش(البته اگر فیلم کپی رایت دار میخوای واقعا متاسفم چون من هنوز هم برای دیدن فیلم به عقاید تورنتیسمی متوسل میشم!) که اگه ندیدی ببینیش برای من که خیلی دوست داشتنی بود. اگرم دیدی لازم نیست خودت رو توی زحمت بندازی و زمان ارزشمندت رو براش حروم کنی!
روزت مبارک و به امید دیدار فیزیکی 🙂
معلم عزیزم ، محمدرضاجان
هر روز، روز شماست و ما هر لحظه در حال یادگیری از شما.
سلامت و پایدار باشید.
سلام
و شما نیز معنای جدیدی از معلمی را نشانمان دادید.
سپاس و لحظه هایتان مهنا