نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: معصومه
پیش توضیح: برای دوستانی که شاید به اندازهی من، فرصت (و البته وظیفه) ندارند که وضعیت تک تک متممیها را پیگیری کنند، لازم است توضیح بدهم که ما معصومههای عزیز زیادی در بین دوستانمان داریم. از جمله معصومهها، معصومه فردوس مقدم است و معصومه شیخ مرادی و معصومه شجاعی و معصومه کاپله و معصومه فیض آبادی.
معصومه خزاعی هم یکی از معصومههای ماست که این مطلب در مورد یکی از بحثهای اوست.
مطلبی که معصومه در زیر بحث گفتگو با دوستان نوشته، نسبتاً طولانی است و حتی از بعضی نوشتههای من هم طولانیتر است. اما به هر حال، چون بدون خواندن آن، خواندن آنچه من برای معصومه مینویسم، ممکن است نامفهوم باشد، ابتدا حرفهای معصومه را در اینجا نقل میکنم:
این روزها یک مقدار ارتباط برقرار کردن با اطرافیان برام سخت شده، بهتر بگم ارتباط هست اما شاید چندان خوشایند نیست. دیگه تو جمع های خانوادگی یا دوستان مثل سال های گذشته یا حتی سال گذشته لذت نمی برم. میگن تغییر کردی خودم هم قبول دارم خواسته هام خیلی متفاوت تر از گذشته شده، شاید اغراق نکنم اگه بگم بیشترین انرژی رو از گذروندن وقتم در اینجا و متمم بدست میارم.
کتاب خوب خوندن هم برام لذت بخش هست ولی همه اینها باعث شده وقت کمتری رو در جمع بگذرونم. در طول هفته که اداره هستم و خیلی با تمرکز نمی تونم در متمم باشم. آخر هفته یا تعطیلات هم که می خوام به کارهام برسم بادعوت دوست یا خانواده اختلال ایجاد میشه. تو این مدت کوتاه می اومدم و به سبک رفتاری اجتناب برخورد می کردم و گاه در جمع حضور پیدا می کردم اما دلم و فکرم جای دیگه بود. گاهی سعی می کردم یک زمان هایی رو کاملا در اختیارشون باشم اما دیگه شنیدن صحبت ها و وقت گذروندنم در کنارشون، مثل گذشته نشاط آور و انرژی بخش نبود. تصمیم دارم این ارتباط ها رو کمتر کنم شاید به این شکل حداقل زمان هایی رو که در کنارشون هستم خوشایند و لذت بخش سپری کنم. نمی دونم تصمیمم به این شکل مفید تره یا نه. به هر حال هزینه این تصمیم کوچک نیست اما فکر می کنم دستاورد و نتیجه اش مفیدتر باشه.
سوالم اینه شما ارتباطاتتون رو چطور مدیریت می کنید؟ ممنون میشم اگه فرصت کردید برامون از مدیریت ارتباط با اطرافیانتون بنویسید.
پس از اینکه در جواب به کامنت یکی از دوستان خواستید که در سوال پرسیدن بیشتر دقت کنیم و تمرینی را در این زمینه پیشنهاد کردید. بیشتر فکر کردم و حاصل سوالات زیر شد:
۱- سهم ارتباطات شما با اطرافیانتان به چه میزان است؟
۲- شما برای ارتباط با اطرافیانتان چه معیارهایی را در نظر می گیرید؟
۳- بطور کلی آیا ارتباط با اطرافیان جزو دغدغه های شما بحساب می آید؟
۴- کیفیت ارتباط با اطرافیانتان به چه شکلی است؟
۵- آیا ارتباط با اطرافیانتان بر اساس اولویت بندی خاصی صورت می پذیرد؟
۶- پیگیری اهداف تان در اولویت است یا ارتباط با اطرافیانتان؟
۷- در ارتباط با اطرافیانتان رضایت خودتان را بیشتر مدنظر قرار می دهید یا تائید و رضایت اطرافیان؟
۸- برای کاهش گله مندی و دلخوری اطرافیان از ارتباط کم با آنها چه تدابیری اندیشیدید؟
۹- هزینه و فایده ارتباط با اطرافیان در مقایسه با پیگیری اهداف و خواسته های شخصی بر اساس چه معیارهایی می سنجید؟
۱۰- در مسیر زندگی برای دستیابی به اهداف تان از یک سو و داشتن ارتباط با کیفیت مطلوب با اطرافیان از سوی دیگر چه راهکارهایی را پیشنهاد می کنید؟
۱۱- تا چه میزان توانستید ارتباط با اطرافیان را همسو و در راستای اهدافتان مدیریت کنید؟
۱۲- آیا مدیریت ارتباط با اطرافیان و پیگیری اهداف دو مقوله مستقل اند و ارتباطی با یکدیگر ندارند؟
۱۳- در صورتیکه بخواهم این دو مقوله (ارتباط با اطرافیان و پیگیری اهداف) را هم راستا با هم قرار دهم، چه فرایندی را جهت توسعه، تقویت و پیش روی آنها بایستی طی کنم؟
سوال آخر را بعنوان سوال اصلی انتخاب می کنم به این دلیل که فکر می کنم خواسته ام را همه جانبه تر مطرح کردم.
ببخشید فضای زیادی رو برای این سوال اشغال کردم، می خواستم نتیجه ی تمرینم را انعکاس دهم.
توضیحات من در مورد نکاتی که معصومه دستور داده بود بنویسم:
معصومه. برای تو که چند سال است من را میشناسی، توضیح واضحات است اگر دوباره تکرار کنم که آنچه مینویسم نظر و تجربهی شخصی است و هیچ اصراری بر صحت و دقت آنها ندارم. همچنین توضیح واضحات است اگر بگویم آنچه مینویسم تجربه و برداشت و نگرش امروز من است و نمیدانم که فردا یا سال بعد یا سالهای بعد – اگر باشم و هنوز بختِ فکر کردن به خودم و رفتارهایم را داشته باشم – همچنان به همین شکل فکر خواهم کرد.
اما به هر حال، این را هم میفهمم و در ذهن دارم که تو هم نظر علمی و متقن نخواستی. نظر کاملاً شخصی دوستت را پرسیدی و انتظار شنیدن چیزی بیش از این هم نداری. پس میتوانم با خیال راحت، بدون “اما و اگر”ها و “شاید و ممکن است”ها و “توضیحات عمومی و مشروط کردن”ها، هر چه به دل تنگم میرسد، بدون آداب و ترتیب خاص بنویسم.
نکتهی ششم معصومه: پیگیری اهداف یا ارتباط با اطرافیان؟
نمیتونم بپذیرم که هدف زندگی ما انسانها، ایجاد و حفظ ارتباط با اطرافیان باشه. به عبارتی، فکر میکنم ما باید هدفهای متفاوت و احتمالاً مهمتر و بزرگتری تعریف کنیم. پس قاعدتاً ارتباط با اطرافیان صرفاً میتونه یکی از هدفهای ما باشه و بعید هم میدونم که اولین هدف باشه.
بنابراین، من به خودم (و طبیعتاً به دیگران) حق میدم که ارتباط با اطرافیان رو پای هدفی که خودشون فکر میکنند بالاتر و مهمتر و متعالیتر هست قربانی یا تعدیل کنند.
بنابراین، مشخصاً من اطرافیان رو فقط وقتی ارزشمند میبینم که در راستای اهداف خودم باشند و لاغیر.
ممکنه این حرف کمی خودخواهانه یا ماکیاولیستی به نظر برسه. اما فکر میکنم همهی انسانها همین کار رو میکنن (فقط بعضیها حتی انقدر نمیفهمن که بفهمن دارن این کار رو میکنن. حتی بخش قابل توجهی از والدین با فرزندان همین کار رو میکنند).
فکر میکنم تفاوت ما انسانها در این نیست که «دیگران رو ابزاری برای اهداف خودمون میبینیم یا نمیبینیم». تفاوت ما انسانها در این هست که اهدافمون، تا چه حد منافع دیگران رو تامین میکنه (یا نمیکنه).
همواره گفتهام که حتی خیرخواهانهترین رفتارها هم شکلی از خودخواهی در خود دارند و حتی شاید رفتارهای خیرخواهانهتر، خودخواهی بزرگتری در خود داشته باشند و این البته ایراد هم نیست.
این را قبلاً نقل کردهام که من معمولاً در مراسمهای خیریه، این را به اطرافیانم یادآوری میکنم که وقت کمک کردن به فقیران و کسانی که گرفتار فقر مادی هستند، یادمان باشد که آنها فقیر هستند و ما نیازمند.
ما با غرور و افتخار، در شبهای عید، در آغاز سال تحصیلی، در خوشیها، هدیهای میخریم. حیوانی قربانی میکنیم. پولی هدیه میدهیم تا احساس کنیم که حق داریم خوش باشیم.
همین. ما «حق خوشحال بودن» را «میخریم».
وگرنه آن فقیر مستمندی که تمام سال و تمام عمر، زندگیاش را کرده، من و تو باشیم یا نباشیم، روزی و زندگی خودش را خواهد داشت. یک شب کمک من و تو، زندگی او را متحول نمیکند. اما «حال من و تو» را «متحول» میکند.
چند شب پیش، داشتم وارد خانهام میشدم که دیدم، زباله گردی داخل سطل زباله میگردد. تنها چیزی که در کیفم داشتم یک چک پول ۵۰ تومانی بود. احوال پرسی کردم و چند دقیقهای گپ زدیم و چک پول را به او دادم و گفتم هدیهی کوچک و ناقابلی است.
گرفت و گفت: خدا تو را رحمت کند که به ما رحم میکنی.
گفتم: آمین. اما من هنوز چنان وارسته نشدهام که به تو رحم کنم. به خودم رحم میکنم که وقتی میخواهم بخوابم، اگر تو گرسنه بخوابی خوابم نخواهد برد (البته بعداً خانه رسیدم و دیدم غذا ندارم و دیروقت است و نمیشود چیزی خرید و گرسنه خوابیدم. امیدوارم او در سطلها چیزی پیدا کرده باشد).
توضیح میان بحث: کمک کردن به زباله گردها و گفتگو با آنها را تجربه کن. آنها در جامعهای که سیرها، برای پول بیشتر، دست در جیب یکدیگر میکنند، گرسنه میمانند اما دست در زباله میکنند. امثال من، اگر گرسنه بمانیم، دزدی غذا را بر خود مشروع میکنیم، اما دست در سطل زباله نمیکنیم. آنها نماد عزت نفس هستند. هر پرسشنامهای که امتیاز عزت نفس آنها را بالا ارزیابی نکند، باید در اعتبار خودش تردید کند.
پایان توضیح میان بحث.
معصومه، این همه روضه را برایت خواندم که به نوعی به همان مفهوم خودخواهی هوشمندانه که سالهاست مینویسم و سالهاست بیصدا از کنارش میگذرم، اشاره کنم.
اینکه اگر ارتباط با دیگران را با اهداف خودت میسنجی و بر اساس اهداف خودت تنظیم میکنی، احساس گناه نکن.
دربارهی همنشین و همکلام:
در گذشتههای دور، تنها راه ارتباط با دیگران، همنشینی با آنها بود. تنها شیوهای که میتوانستیم با دیگران حرف بزنیم و آنها با ما حرف بزنند و افکار و خواستهها و خاستهها (دستاوردها) را با هم به اشتراک بگذاریم.
به خاطر همین واژهی دوست و همنشین، کمابیش به عنوان مترادف به کار میرفت.
قدیمیها میگفتند: همنشین تو از تو به باید، تا تو را عقل و دین بیفزاید.
همان چیزی که جدیدیها به شکل دیگری میگویند: هیچکس از متوسط اطرافیانش فراتر نمیرود. 😉
فکر میکنم امروز، هم کلام یا همصحبت واژهی عمومیتر و مناسبتری باشد. چون بخش زیادی از ارتباطات ما، الزاماً فیزیکی نیست. تو همصحبت منی. همنشین منی. دوست و همراه منی. آیا مهم است که هرگز کنار هم جایی ننشستیم و هر دو در چهرهی یکدیگر خیره نشدهایم؟ فکر نمیکنم.
اینها را از این جهت گفتم که بگویم در ادامه، وقتی از واژههای همنشینی یا دوستی یا ارتباط یا همکلامی یا همصحبتی استفاده میکنم، تقریباً مفهوم واحدی را در ذهن دارم که از گفتگو با همسایه و دیدار پایان هفتهی خویشاوندان تا کامنت گذاشتن در شبکه های اجتماعی را شامل میشود.
نیاز به تنها بودن به اندازهی نیاز به تنها نبودن جدی است
ما به سیری نیاز داریم. اما به گرسنگی نیاز نداریم. گرسنگی فقط حسی است که به ما یادآوری میکند نیازمند سیر شدن هستیم.
بسیاری از حسها نبودن حسی دیگر را به ما یادآوری میکنند.
اما آیا احساس تنهایی هم، چیزی مانند احساس گرسنگی است؟ آیا الزاماً به این معناست که باید به سرعت برای پر کردن خلاء تنهایی تلاش کنیم؟
باور من بر این است که نیاز به تنها بودن و با خود بودن و در خود بودن به اندازهی نیاز به حضور در جمع و با دیگران بودن ضروری و واقعی است.
اهمیت حمایت اجتماعی قابل انکار نیست. حتی اینکه تنها بودن و تنها ماندن، اثر مخربی مانند استعمال دخانیات دارد و عمر را کوتاه میکند چیزی نیست که به سادگی قابل تردید باشد.
اما آیا همیشه در جمع بودن و دائماً با دیگران در تماس بودن، شکل دیگری از مردن و کوتاه شدن عمر نیست؟
نمیتوان انکار کرد که بخش قابل توجهی از رشد ما انسانها در محیط اجتماعی به وجود میآید. تجربه نشان داده که کسانی که مدت طولانی در زندانهای انفرادی هستند، حتی قاشق را به سادگی نمیتوانند در دهان خودشان بگذارند. در حدی که برخی میگویند مغز ما کنترل حرکات موتوری خود را نیز از مشاهدهی حرکات موتوری دیگران میآموزد و خود را بر اساس مشاهداتش به نوعی کالیبره میکند.
اما گاهی اوقات، این کالیبره کردنهای ساده، ممکن است به کالیبره شدن اشتباه ذهن و مدل ذهنی ما منتهی شود.
فکر میکنم تنهایی و خلوت کردن با خود، فرصت ارزشمندی برای رشد فردی ما است.
قطعاً این تنهایی ممکن است به شیوههای مختلفی سپری شود:
- مطالعه کردن
- فکر کردن به خاطرات گذشته
- سکوت کردن و ساعتها لب به سخن باز نکردن
- بیهدف قدم زدن در کوچه و خیابان بدون اینکه لحظهای به اینکه کجا میرویم یا میخواهیم برویم فکر کنیم.
- عبادت کردن
- شعر خواندن یا شعر حفظ کردن
- خاطره نوشتن
- متمم خواندن و تمرین حل کردن
یا حتی کارهای دیگر. من گاهی سعی میکنم آب معدنی چند برند مختلف را – اگر در یخچال پیدا کنم – بنوشم و سعی کنم ببینم میتوانم مزهی آنها را از یکدیگر تشخیص دهم؟ (میتوانی این کار من را به عنوان تمرین درس تقویت حواس پنجگانه در نظر بگیری).
بیش از اینکه مهم باشد کدامیک از این کارها (یا هر کار دیگری) را انجام میدهی، مهم است که حس کنی همه چیز در اختیار تو و به انتخاب توست.
این حسی است که هنگام حضور دیگران، تجربهی آن را از دست میدهیم. این حسی است که وقتی صدای موبایل سایلنت نیست، آن را از دست میدهیم. این حسی است که وقتی نوتیفیکیشن تلگرام از گوشهی دسکتاپ خودنمایی میکند آن را از دست میدهیم. این حسی است که وقتی در کوچههای نزدیک به خانهی خودمان قدم میزنیم آن را از دست میدهیم. این حسی است که وقتی یک پست در اینستاگرام میگذاریم، تا مدتی آن را از دست میدهیم. این حسی است که وقتی فرصت شببیداری را از دست میدهیم و فقط به زندگی در نور روز عادت میکنیم، ممکن است بخشی از آن را از دست بدهیم.
فکر میکنم ما در مقابل خودمان و وجودمان مسئول هستیم که در طول روز و در طول هفته و در تمام طول زندگی، فرصتهایی را ایجاد کنیم که احساس انتخاب و اختیار را حتی برای لحظات کوتاه تجربه کند. طبیعتاً این یک «حس» است و از جنس ادراک. ضمن اینکه سیاه و سفید یا صفر و یک هم نیست.
مثلاً وقتی در خلوت خودت تلویزیون میبینی، به نسبت وقتی که با دوستت شام میخوری یا چت میکنی، احتمالاً احساس اختیار و انتخاب بیشتری داری (حداقل حرفهای تلویزیون را میتوانی با یک دکمه خاموش کنی. اما دوست تو نه دکمهی خاموش دارد و نه علامت مینیمایز. حرف میزند و باید مدام نگاهش کنی و لبخند بزنی).
اما شاید وقتی پای وب مینشینی، به نسبت زمانی که پای تلویزیون مینشینی، اختیار بیشتری را تجربه کنی. تنوع گزینهها و انتخابی که به سلیقهی تو بیشتر نزدیک است تا سلیقهی یک سازمان پیچیدهی عریض و طویل.
بگذریم.
حرفم این است که فکر میکنم اگر هدف ما رشد و یادگیری و پیشرفت و توسعهی دانش و نگرش باشد، نیاز به جدا شدن از جمع و در خلوت خود بودن، نیازی انکارناپذیر است و بزرگان تاریخ، در حوزهی علم، فرهنگ و مذهب، عموماً از چنین فرصتهایی بهرههای فراوان بردهاند.
نکتهی اول معصومه: سهم ارتباط با اطرافیان
صادقانه بگویم، من اگر جایی حس نیاز به اطرافیان نداشته باشم، برای اطرافیان وقت نمیگذارم.
اما به خاطر داشته باش که اینجا نیاز را، در چارچوبی شبیه خودخواهی هوشمندانه که توضیح دادم تصور کنی.
من به حرف زدن با تو نیاز دارم. به خواندن حرفهای بچهها نیاز دارم. به نوشتن نیاز دارم. چون اگر اینها نباشند، نمیتوانم «وجود داشتن» خودم را حس کنم. من به «نوشتن در متمم» نیاز دارم. اما اگر احساس کنم که ارتباط با کسی (حتی در حد جواب دادن یک پیام یا پیامک) یا همنشینی و همکلامی با کسی از جنس نیاز نیست، در چنین ارتباطی تردید میکنم. چون احتمالاً معنای آن صرفاً «گذران وقت» است.
فکر نمیکنم وقت اضافی ما در زندگی چنان زیاد باشد که برخی کارها را صرفاً به نیت «گذران وقت» انجام دهیم.
این سالهای اخیر، هر وقت کسی را میبینم که روی تختی در یک رستوران سنتی تکیه داده و آسوده و راحت، پُک به قلیان میزند، کمی با تعجب نگاهش میکنم.
اگر ببینی کسی در وسط مسابقات فرمولا وان، ماشینش را پارک میکند و کمی قدم میزند و استراحت میکند و بعد دوباره سوار میشود، به عقل او شک نمیکنی؟
فرصت زندگی که تنگتر از این حرفهاست. جز اینکه فرصت را بر اساس سرعت حرکت و دوری مقصد میسنجند؟ راه رشد و یادگیری و شناخت و درک و تجربهی دنیا که بسیار دور است و سرعت حرکت ما هم در این مسیر کند و آرام. پس چطور میشود کاری را صرفاً برای گذران وقت انجام داد؟
دقت داشته باش که من نمیگویم نباید پیاده روی کرد. نباید آرام روی زمین دراز کشید و «گاهی به آسمان نگاه کرد». نباید با دوستان نشست و گفت و خندید. نباید در شبکه های اجتماعی بود.
هرگز اینها را نمیگویم. حرفم این است که هر کاری انجام میدهیم و با هر کسی به هر شیوهای وقت میگذرانیم، بدانیم که «کدام نیاز را ارضا میکنیم». به نظرم «وقت گذرانی» و اینکه «کاری کنیم که به هر حال امشب هم بگذرد»، یک نیاز نیست. یک خطای بزرگ ناشی از درک نکردن فرصتهای محدود زندگی است.
اتفاقاً ارتباطات عاطفی و خویشاوندی و دوستی، میتوانند پاسخ به نیازهایی مهم و عمیق باشند. فکر میکنم چهار مولفهای که در بحث حمایت اجتماعی مطرح میشود، کمک خوبی است که به ارتباطات و همنشینیها و همکلامیها توجه کنیم و ببینیم که هر کدام، چه نیازهایی از ما را برطرف میکنند و کدامیک، صرفاً از روی عادت یا ملاحظات، سهمی از زندگی و عمر ما را به خود اختصاص دادهاند.
چه اولویتهایی در ارتباط با اطرافیان وجود دارد؟
این سوال واقعاً شخصی است. خیلی شخصی. احتمالاً به تعداد انسانها میتوانی برای آن پاسخهای متفاوتی پیدا کنی.
من تلاش میکنم از نشستن و حرف زدن با افراد مختلفی خودداری کنم. البته تا حدی که توانم اجازه دهد (که عموماً اجازه میدهد).
یک گروه، بستگانی هستند که هیچ چیز جز وابستگی نسبی، من را به آنها مربوط نمیکند.
فکر میکنم دورهی زندگی عشیرهای گذشته است. اینکه من فقط به تو به خاطر اینکه از قبیله و عشیرهی من هستی و همخون و حتی همزبان من هستی احترام بگذارم.
اگر همکلامی و همنشینی با تو، به هیچ شیوه به رشد و تعالی و یادگیری و یا لااقل حال خوب من کمک نمیکند، فقط به علت اینکه من و تو مادربزرگ مشترکی داریم، نمیتوانم مهمترین سرمایهی زندگیام را – که عمرم هست – در اختیارت قرار دهم. مردم به خاطر رابطهی فامیلی، به یکدیگر به سادگی حتی چند ده میلیون تومان پول هم نمیدهند. یک ساعت وقت که گرانتر است.
البته طبیعتاً در میان بستگان، ممکن است دوستانی داشته باشیم که همفکر یا همراه باشند یا چنان اُنس و الفتی با آنها داشته باشیم که نشستن پیش آنها، آراممان کند. فکر میکنم قدیمیها هم، مثل من (و بیشتر از عموم مردم امروز) نسبت به وقت خود حساس بودهاند که وقتی میخواستند ارزشمند بودن یک همنشین را شرح دهند، میگفتند نشستن با او، جزو عمرت حساب نمیشود (یعنی بدون اینکه حساب و کتاب زمان را بکنی، بنشین و این لذت با هم بودن را بنوش و تجربه کن).
گروه دیگر کسانی هستند که احساس میکنم دوستی با من را آگاهانه انتخاب نمیکنند.
من بعضی دوستان قدیمی داشتهام که امروز احساس میکنم شباهتی با آنها ندارم. صادقانه بگویم، زمانی با آنها همنشین و همکلام بودهام و امروز، در صف دستشویی هم ممکن است ترجیح بدهم پشت سر آنها منتظر و معطل نمانم.
این به نظرم ایراد هم نیست. بعید نیست که آنها هم چنین نظری نسبت به من داشته باشند. به هر حال، همیشه گفتهام که یکی از هزینههای رشد، این است که برخی از دوستان و آشنایانت را نمیتوانی یا نمیخواهی یا نباید در سبد دوستان و همکلامها و همنشینهای خود حفظ کنی.
البته کسان دیگری هم هستند که ممکن است خودم را با آنها دور و ناآشنا ببینم و حتی در گذشته هم، سابقهی دوستی نزدیک با آنها نداشته باشم.
میبینم یک دوست مشترک، با من دوست است و وقتی با من حرف میزند مدام ژستهایی میگیرد که من این حرف تو و آن کار تو و این روش تو را قبول دارم یا خودم هم بر همین اساس فکر میکنم و رفتار میکنم.
بعد مثلاً میبینم در یک شبکهی اجتماعی، زیر حرف دوست دیگری که کاملاً برعکس این دیدگاه را دارد (آن هم نه یک بار و دو بار، بلکه فلسفهی زندگیاش را بر آن بنا کرده) کامنت میگذارد و لایک میزند و ابراز محبت میکند، در ادامه دادن دوستی با او تردید میکنم.
چون فکر میکنم که: او میگفت من را به خاطر این عادت یا آن اخلاق یا فلان رفتار دوست دارد. الان میبینم که با دیگری هم که عکس این عادت یا آن اخلاق یا آن رفتار را دارد، همکلام و همنشنین است.
پس قاعدتاً انگیزهی دیگری در دوستی با من وجود دارد و نیاز دیگری را از طریق من تامین میکند. اگر نتوانم به صورت مشخص، درک کنم که در رابطهی ما و همنشینی ما، چه چیزی است که مبادله میشود، آن رابطه را کنار میگذارم.
گروه دیگر کسانی هستند که در حمایت کردن از دیگران محافظهکار هستند.
معصومه. فرض کن من با تو دوستم. تو در جایی مورد نقد غیرمنصفانه قرار میگیری. دفاع کردن از تو وظیفهی من است. حتی اگر به من هزینهای را تحمیل کند.
یا اینکه من همیشه به تو میگویم که دوست خوب من هستی. اما در یک جمع، وقتی از تو بدگویی میشود، سکوت میکنم تا چهرهی خودم را حفظ کنم. یا اجازه میدهم که روند گفتگو در مورد تو ادامه پیدا کند.
تو حق داری که از من گلهمند باشی. مطمئناً سرمایهگذاری تو روی این دوستی سرمایهگذاری نادرستی است و وقتی را که با من گذراندهای، به بطالت گذشته.
اما تو نمیتوانی به سادگی بفهمی که در چنان شرایطی، من در مورد تو چه رفتاری خواهم داشت.
اما کارهای سادهتری میتوانی انجام دهی.
تو نظرات من را راجع به افراد مختلف میدانی. از دوستان تا آشنایان تا شخصیتهای بزرگ تاریخ.
اگر دیدی که در مسائل روزمره و وقایع اتفاقیه و آنچه روی میدهد، متفاوت با آنچه در دلم میگذرد رفتار کردم (مستقل از اینکه نام آن را محافظه کاری یا مصلحت یا هر چیز دیگری بگذارم) بدان که این کار را با تو هم خواهم کرد.
یکی از شوخیهای ما در جمع دوستان، این است که بر سر جنازهمان چه اتفاقی میافتد (اگر یادت باشد قدیم در اینستاگرام نوشته بودم که مثلاً با احمدرضا نخجوانی شرط کردهایم که اگر قول بدهد در صورتی که من زودتر مُردم، برایم سخنرانی نکند، من هم قول میدهم که اگر او زودتر فوت کرد، سخنرانی خیلی خوب و آبرومندی در موردش انجام دهم و مستقل از واقعیت زندگی او، به شدت از او دفاع کنم 😉 )
در ادامهی این شوخی سریالی که من خیلی آن را دوست دارم – چون نوعی ذکر مرگ به شیوهی مدرن است – دوستی پرسید، فکر میکنی اگر مُردی، فلان دوستت چه خواهد کرد؟ گفتم تیپ شخصیتی من را اعلام میکند. همین. چون دیدهایم که با دیگران چه کرده است.
گروه دیگری که دوست ندارم وقتم را با آنها بگذرانم، کسانی هستند که وقتی همنشین آنها میشوم، احساس کنم خیلی میفهمم. احساس کنم که چقدر باسوادم. چقدر زندگیام را خوب میگذرانم. چقدر شعور دارم. چقدر اینها پرت هستند.
چون این احساس، تلاش برای رشد را از ما میگیرد.
شاید برایت جالب باشد که از وقتی کامنتهای روزنوشته محدود شده، من خیلی بیشتر از قبل برای یادگیری و رشد تلاش میکنم. قبلاً کامنتهای معمولی خیلی زیاد بود. وقتی میخواندم حس خوبی به خودم داشتم.
الان تقریباً کامنت هر کسی را که میخوانم – حتی مواردی که آنها را نقد میکنم – جملاتی میبینم و دیدگاههایی میبینم که ندیده بودم.
آنها را یادداشت میکنم. بعداً به آنها فکر میکنم. بر اساسش تصمیم میگیرم. همینها به من یادآوری میکند که چقدر در مسیر یادگیری عقب هستم. حتی همین سبک تو. من در مورد سوال نوشتن و نحوهی سوال کردن، مطلبی نوشتم و کمی بعد، دیدم که تو به همان سبک، همین سوال را مطرح کردی (سوالی که بالای همین متن است).
بعد از آن خیلی به حال خودم تاسف خوردم. گفتم محمدرضا. تو اگر جایی کسی یک نکتهی سادهی رفتاری از این جنس میگفت، حتی اگر آن را قبول داشتی، بلافاصله آن را در جایی به شکلی تمرین میکردی؟ موارد متعددی بوده که این کار را نکردهام. رفتار تو، به من این حس را القا کرد که در یادگیری آنقدر که باید تلاش نمیکنم (البته قبلاً هم حرفهای تو را در متمم خواندهام و این قضاوت من، بر شناخت قبلی هم استوار است). من این حس بد را دوست دارم. اگر آن را برای مدت طولانی از اطرافیانم دریافت نکنم، در دوستی با آنها تردید میکنم.
همهی اینها را که حذف کنی، چیز زیادی نمیماند. 😉
احتمالاً اگر برای آن معدود افرادی که از چنین فیلتری میگذرند وقت هم بگذاری، هرگز احساس خُسران نخواهی داشت.
اگر چه خیلی از این توضیحاتم، مربوط به سوالی غیر از سوال سیزدهم بود، اما به نوعی همهی آنها را میتوان زیر موضوع سیزدهمی که تو اشاره کردی جا داد.
با این حال، دلم میخواهد نکتهی کوتاه را هم – که همیشه گفتهام – تکرار کنم که پاسخی مستقیمتر به موضوع سیزدهم باشد:
انسان یک موجود چند بعدی است. احتمالاً نمیتوان تعداد ابعاد مشخصی را برای انسان تعریف و تعیین کرد. اما به هر حال چند بعدی است. ابعاد عاطفی، ابعاد مهارتی، ابعاد انسانی، ابعاد معنوی، ابعاد فیزیکی (بله. دقیقاً منظورم ابعاد فیزیکی است). ابعاد علمی. ابعاد اخلاقی و …
به نظرم ما با هر کسی که مینشینیم، مختصاتمان از برخی جهات و در برخی ابعاد، به او نزدیکتر میشود. من همیشه از خودم میپرسم که فلان شخصی که با او همکلام یا همنشین هستم، در کدام بُعد از ابعاد زندگی از جایی که من هستم جلوتر است؟ و آیا من دوست دارم که در آن بعد، به سمت او نزدیک شوم و جلوتر بروم؟ اگر چنین نیست، احتمالاً نشستن در خلوت را به همنشینی با او ترجیح میدهم.
خوشبختانه ما در عصر ارتباطات زندگی میکنیم. قیامتی برپاست که مردگان و زندگان، گذشتگان و نگذشتگان، همه در کنار هم صف کشیدهاند و حساب پس میدهند.
با اشارهی چند انگشت، میتوانی هر کسی را که میخواهی در پیش چشم خود حاضر کنی و او را به سخن وادار کنی و با او همفکر و همنشین و همکلام شوی. پس انتخاب با توست. ما مانند گذشتگان نیستیم که انتخاب همنشینی با چند نفر از اعضای قبیله و عشیره، تنها گزینههای پیش رویمان باشد.
پی نوشت: نامرتب بودن حرفهایم را ببخش. میدانم که حرفهای تکراری زیادی زدم و حرف های زیادی را که گفتی بودی و باید اشاره میکردم نگفتم. اما شاید بعداً بر اساس کامنتها بتوان این حرفها را دوباره در قابل نوشتهای دیگر ادامه داد.
آخرین دیدگاه