با توجه به اینکه اخیراً عکسی از بعضی سبزیجات و علوفههای روی زمین منتشر کردم (ریحونها)، حس کردم انتشار یک عکس از خودم هم منطقی باشه.
البته علت دومش هم مثل همیشه، بهانهای برای بهروز کردن وبلاگه؛ در وقتهایی که حرفی برای گفتن ندارم، یا حرفهایی که دارم گفتنی نیستند.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
به به
معلم جان، ما که از دیدن عکس شما ذوق زده و خوشحال میشیم.
خدا را شکر در این روزگار بدمراد، دلمون به چند چیز از جمله این وبلاگ شما و عکس هاتون خوش میشه.
سلامت و پرانرژی باشین.
محمدرضا جان، اتفاقا دیشب که داشتم قبل از خواب توی سایت میگشتم، به کتاب شیطان و فرشته رسیدیم، عنوانش برام خیلی جالب به نظر رسید و گفتم دانلود کنم تا فردا بخونمش، وقتی دانلودش کردم و شروع به نگاه کردن و خوندن اولین خطهایش کردم، اینقدر غرق شدم که نفهمیدم چطوری تمام ۲۹ صفحه رو تموم کردم. چقدر متن دلنشین و زیبایی بود. واقعا مشتاقانه منتظر نسخههای بعدی کتاب هستم اگر قرار بر ادامش باشه.
خوشحالم که پس از مدتها دوباره دیدمتون ??
پ.ن: Emoji Keyboard ویندوز ۱۰ هم خیلی باحاله ?
اوه چه جالب ! باورتون نمیشه . دقیقا همین دیشب داشتم از دوست مشترکمون حال و احوال شما رو میپرسیدم . تو ذهنم بود محمدرضا نه به خاطر ما که بخاطر خودش هم باشه چرا نمینویسه ؟
ممنونم از عکسهای جدید منم دلم برای شما تنگ شده
بعضی اون قدر برای ما بزرگند که عمرا کلمه بی خاصیت رو در مورد چیزی از سوی ایشان قبول کنیم
آقا اتفاقا یکی از خواص این عکس اینه که انرژی میده به شاگردات، وقتی روی ماهت می بینند.
راستی محمد رضا، می تونم بپرسم برنامه ات برای ادامه انتشار مباحث “قصه کتاب های من” (مانند کتاب کانکتوگرافی و …) چیه؟
ارادت
جواد. خیلی شرمآوره که بگم از روزی که کامنتت رو خوندم، روی یه Post-it نوشتم «کتابهای من / کانکتوگرافی» و چسبوندم به لپتاپ.
فکر میکردم ظرف یکی دو روز یه چیزی مینویسم و بعد هم میام ریپلای میزنم به کامنت تو که نوشتم و دارم مینویسم.
اما متاسفانه تا همین امروز طول کشیده و این کار رو نکردم.
امیدوارم امروز اولین فرصت خالی بین کارها، یه مطلب دیگه دربارهی کانکتوگرافی بنویسم و به طور کلی هم، یه مقدار نوشتن راجع به سایر کتابها، و همینطور نوشتن منظم توی روزنوشته رو جدیتر بگیرم.
در واقع دارم اینجا مینویسم که کمی بیشتر متعهد بشم (ببینم تا قبل از پایان وقت غیراداری امشب، میتونم پست جدید بنویسم روی روزنوشته یا نه 😉 )
تقریبا از روی یکی دو تا نشانه می توان حدس زد که چند وقتی است خیلی سرت شلوغه. خدا قوت.
اینکه قصد داری برای مان بنویسی، خیلی خبر خوبی بود. خوش حال شدم. برای همین، اینجا منتظر می مونیم تا بیشتر بخوانیم؛ از قصه های فراوان کتاب هایت، از آموزه هایت، از عکس ها و لحظه نگارهایت.
سرت سلامت.
سلام آقا معلم
حالا که شما بهانه ای برای به روز کردن بلاگ پیدا کردین من هم از این فرصت استفاده می کنم و عرض میکنم خدمتتون که دلتنگ شما هستم.امسال که گویا دورهمی متممی فعلا در برنامه نداریم که به واسطه اون بشه شما و بقیه دوستان عزیز متممی رو ببینیم همین عکس ها غنیمتی هست. سلامت باشید
آقا معلم, خیلیوقت هست یه درخواست دارم, میشه اگر عکس با کیفیتتری از پست خودم و چیزهای مهمتر دارید, برام لینکش رو بگذارید.
لینک زیر بخشی از اون عکس هست.
http://yon.ir/OXiOh
کمی هم به فکر چشم من باشید، تا حدی میشه زوم کرد. 🙂
دو روز هست لپتاپ ندارم, سخت میگذرد, خوب شد عکس گذاشتید, خاصیت هم داره, خوب کردن حال بقیه.
دلم برای متمم تنگ شده.(احتمالا متمم خوشحال باشه و بگه اخجون لیلا مرد, دیگه رفرش نمیکنه. : D)
این دو روز فهمیدم که چقدر عادت کردم, حتی نمیتونم روی کارهایی که لپتاپ نمیخواد و هر روز انجام میدادم به خوبی تمرکز کنم.
و چون میدونم امروز فرداست که لپتاپ پیرمردم برای همیشه تنهام بذاره, کمی عمیقتر به داشتن و ادامه دادن کارهای بدون لپتاپ و اینترنت فکر کردم.
حتی اگر این اتفاق هم نیفته, گفتم ساعتهایی برای خودم تعریف کنم به اسم ساعتهای بدون برق با یکسری ویژگیهای خاص.
امیدوارم تا زیادی فلسفی نشدم لپتاپم درست شه. 🙂
آقامعلم, خوبه که هستید, خیلی خوب.
دقیقاً یک سال از ملاقات حضوری من با شما داره می گذره و من هنوز اون لحظه ای رو که با بچه ها توی اتاق برای پیش ارائه مستقر بودیم و من صدای شما رو از توی سالن برای اولین بار بدون هدفون شنیدم و با شوق زیاد و استرس زیادتر گفتم: “بچه ها بچه ها محمدرضا اومد.” جلوی چشمامه.
دو سه هفته پیش بود که به جواد عزیزان گفتم چقدررررر دلم برای محمدرضا تنگ شده و ای کاش می شد دوباره از نزدیک دیدش. گاهی بعضی اتفاق های زندگی مثل یه خواب شیرینه، زود می گذره اما مزه اش همیشه باقی می مونه. شادتر و موفق تر باشی.
به به، چه خوب کردی محمدرضاجان
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم، از بخت شکر دارم و از روزگار هم
سلام
خاصیت این نوشته و عکس اینه که بدون اینکه حرف خاصی برای گفتن داشته باشم و یا دچار وسواس بشم، میتونم عرض ارادتی کرده باشم.
حالم خوب شد، ممنون.
محمدرضا جان
چند وقتیه که به واسطه کارم، میزبان دوستان یا همکاران قدیمی تو در اصفهان هستم و باهاشون در ارتباطم. دکتر فرضی پور، دکتر الله وردی، دکتر وحید قربانی، دکتر علی اسداللهی و…
خیلی از اوقات تو صحبتامون یادی از تو میکنیم و تقریبا همه ی این دوستان از علاقه من نسبت به تو آگاهن.
این مدت همیشه یکی از آرزوهام این بود که ای کاش یه روزی هم میتونستم میزبان تو باشم. هر چند میدونم که چند سالیه که دیگه تمایلی به آموزش حضوری نداری. ولی من امیدوارم که شاید شاید شاید یه روزی این اتفاق بیفته 🙂
امیرحسین جان.
اگر معیار رو «ساعت مکانیکی روی مچهامون» بدونیم، قطعاً فرصت با هم بودن من و تو و خیلی از دوستان دیگهام چندان طولانی نبوده.
اما اگر همنشینی و همکلامی و هماندیشی و یاد دادن و یادگرفتن در تعامل با یکدیگر رو مبنا قرار بدیم – که بیتردید معیار معتبرتری هست – مطمئنم که کمتر دوستیای، از نظر عمق و اثر، به دوستی من و تو و بقیهی دوستان اینجا میرسه (حداقل در زندگی من چنین بوده و هست).
حتماً دوستانم رو دیدی، سلام من رو هم بهشون برسون.
این قانون نانوشتهی من رو میدونی که معمولاً خاطرات کاری حساس رو با فاصلهی حدود ۱۵ سال و بیشتر نقل میکنم.
البته میدونم که این شیوه، در دنیایی که فاصلهی بین رویداد و استوری (به معنای اینستاگرامیش) از چند دقیقه فراتر نمیره، شاید کمی غریب باشه.
اما به هر حال، اگر زنده بودم و هفت یا هشت سال دیگه عمر کردم، من هم از دوستان و همکاران سابق حوزهی آموزش، خاطرات بیشتری نقل خواهم کرد.
جالبه خیلی از اوقات که شما عکس میگذاری من نمیفهمم لحظه گرفتن عکس ناراحتی یا خوشحال ولی هربار خوشحال می شم ببینم ات آقا معلم.خصوصا اینکه اینستاگرام نیستی و همین لحظه نگارها نمک این وبلاگ هست.
حرفی نیست جز
“دلتنگی”
خوب کاری کردی شما. دلمون برای چهره تون حسابی تنگ شده بود
سلام استاد عزیز
خوشحالم و از خدا و شما سپاسگزارم که فرصت آشنایی با نگاه و دغدغه های شما برایمان رخ داد. امیدوارم شاگردان خوبی باشیم و بتوانیم در پی استادان خود آنقدر شمع های روشنایی در این ظلمات بیافروزیم که بلاخره نمای کلی تر و فضای غالب این دشت به تاراج رفته نیز نوری بگیرد