برای دوستانی که برای نخستین بار نوشته ای از سلسله مطالب تحت عنوان قوانین یادگیری من را میخوانند، لازم است توضیح دهم که این مطلب ادامهی پنج مطلب دیگر است و مطالعه مستقیم این مطلب بدون مطالعه آنها، ممکن است موجب بروز پیش داوری یا سوء برداشت شود (مطلب اول، مطلب دوم، مطلب سوم، مطلب چهارم، مطلب پنجم، مطلب ششم).
زمانی در دوره لیسانس دانشگاه استاد بزرگواری داشتیم به نام دکتر مهدی بهادری نژاد. ترمودینامیک درس میدادند. انسان عجیبی بودند. یک بار در هر ترم، یک روز جمعه کلاسی میگذاشتند به نام «عشق، انتروپی و راه زندگی». آن روزها به نظرم وصل کردن چند تا چیز نامربوط به هم بود. اما به هر حال، برای بچههای مهندسی، شنیدن حرفهای غیرمهندسی از استاد درسی مانند ترمودینامیک، خیلی دوست داشتنی بود.
اعتراف میکنم الان که فکر میکنم، هیچ چیزی از محتوای اون درس یادم نمیاد. جز حس خوب آن روز. اما عنوان درس الان برام معنی داره و میتونم راجع بهش – بدون اینکه اصل درس یادم بیاد – ساعتها بنویسم!
بگذریم از حاشیهها. این دکتر بهادری نژاد عزیز – که امسال هم در جلسهای که در دانشگاه داشتم توانستم برای لحظات کوتاهی زیارتشان کنم شدیداً قانونمند و قانون مدار بودند. کلاسهای ایشان راس ساعت هفت و سی دقبقه شروع میشد و بعضی هفتهها هم با اعلام قبلی کلاس را ساعت هفت شروع میکردند.
جلسه اول آمدند و گفتند: بچه ها. هیچ کس هیچوقت تحت هیچ شرایطی بعد از من وارد کلاس نشه. اگر سی ثانیه هم دیر رسیدید بروید و هفتهی بعد بیایید. ایشان همیشه راجع به مهندس و اخلاق مهندسی هم برای ما زیاد حرف میزدند و خصوصاً از نظم و اهمیت اون در زندگی.
من همیشه زود سر کلاسها حاضر میشدم. تعداد دفعاتی که بعد از معلم وارد کلاس شدهام یا وسط کلاس، جلسه را ترک کرده ام در مجموع کارشناسی و کارشناسی ارشد فکر کنم سه یا چهار مورد بوده. این را هم برای اطمینان میگویم وگرنه الان فقط دو مورد را به خاطر دارم و میخواهم یک موردش را برای شما تعریف کنم.
کلاس ترمودینامیک ۲، در انتهای راهروی دانشکده شیمی برگزار میشد. دانشکده شیمی دو ورودی داشت و از دو سمت میشد به درب کلاس نزدیک شوی. من دقیقاً ساعت هفت رسیدم و از دور دیدم که دکتر بهادری نژاد، از سمت دیگر دارند به درب کلاس نزدیک میشوند. با شتاب دویدم و همزمان با ایشان به در کلاس رسیدیم.
به نشانهی احترام ایستادم و گفتم: سلام آقای دکتر. گفتند: صبح بخیر. برو داخل کلاس. گفتم خواهش میکنم شما بفرمایید. رفتند تو و در را بستند و به من که پشت در از سوراخ در با تعجب کامل چهرهی ایشان را میدیدم گفتند: گفته بودم که کسی را بعد از خودم به کلاس راه نمیدهم. دقت مهندسی نداری!
سالها گذشت. کار من به حوزههای دیگری از مکانیک رسید و بعدها هم که از آن فضا دورتر شدم. بخشهای زیادی از کتاب ون وایلن را (که مرجع درسی ما بود) به خاطر ندارم. حتی تعریف دقیق و علمی انتروپی را یادم نیست. اما از کلاس درس دکتر بهادری نژاد، یک چیز در ذهنم مانده: مهندس باید دقت مهندس شدن داشته باشد.
اگر دوباره فرصتی شود و ایشان را ببینم، دستشان را خواهم بوسید. نه به خاطر فرمولهایی که گفتند. آنها را همیشه میشود خواند. نه به خاطر لبخندی که سر کلاس بر لب داشتند. از معلم مهربان، بی بهره نبودهام. نه به خاطر مقام بالای ایشان و اینکه چهره ماندگار فرهنگی کشور هستند. کشور به خیلیها مدیون است و ایشان هم یکی از آنها. به خاطر اینکه دقت در اجرای قوانین و توجه به معنای کلمات را به من آموختند.
رد پای آن درس را، هنوز هم در وسواسهای من میشود دید. یادم هست یک بار در جاده حرکت میکردم و پلیس به خاطر سرعت غیرمجاز ماشینم را متوقف کرد. دوربین داشتند و امکانات و هیجان زده بودند به خاطر اینکه با اعشار میتوانستند سرعت را بگویند. اگر به خاطر داشته باشید، اوایل که این دوربینها آمده بود، پلیسها انقدر برایشان جالب بود که قبل از جریمه کردن، یک بار عملکرد دوربین را به مجرمان (که ما باشیم!) نشان میدادند.
به پلیس گفتم: مشکل چیست؟ گفت سرعت غیرمجاز داشته اید. سرعت مجاز اینجا نود کیلومتر در ساعت است. پرسیدم: سرعت من چقدر بوده؟ گفت: نود و یک.
گفتم واقعاً عذر میخواهم. ببخشید. منطقی است. این مدارک من است. کارت ماشین و بیمه و …
آقای پلیس، نگاه کرد. لبخندی زد. سکوت کرد و گفت: برو! اینجا قبل از تو رانندهی بنزی را با سرعت صد و چهل متوقف کردیم و یک ساعت اصرار داشت که اصلاً بنز نمیتواند بیشتر از هشتاد کیلومتر در ساعت برود!
خوب که فکر میکنم میبینم که آنچه از دکتر بهادری نژاد یاد گرفتم، یک استثنا نبوده. یک قاعده بوده. اکثر معلمان ما، آنچه را که به ما آموختند، درس رسمیشان نبوده. عموم آنچه به ما آموختند، روی تخته نوشته نشد. یا در حرفهایشان بود. یا در حاشیههای درس. یا در فرصتهای استراحت بین کلاسها.
بعد کمی دقیقتر فکر کردم. دیدم در کتابها هم همین ماجراست. یادگیری در حاشیه اتفاق میافتد. آنچه از کتاب هارولد کونتز در خاطر من مانده، نه فهرست قوانین تیلور است و نه فهرست بلندبالای فایول. آنچه مانده، شوخی او در زیر یکی از نوشتهها در مورد کار گروهی و کمیتههای سازمانی است. آنجا که میگفت: زرافه. اسبی است که توسط یک کمیته ساخته شده است.
اینجا بود که هم یاد گرفتم که شوخی کردن در لا به لای یک بحث وزین علمی، سطح مطلب را کاهش نمیدهد و هم یاد گرفتم که کار تیمی هم، واژهای مقدس و انکارناپذیر نیست و اگر قرار است گروههای سازمانی، به جای گروهی اسب چابک، گلهای زرافه بسازند، شاید تلاش برای تزریق فرهنگ تیمی به ذهن افراد فردگرا، اوضاع را بهتر از قبل نکند.
چند روز پیشها هم در سمینار آقای پروفسور گیلانی، نشسته بودم و ایشان داشتند اسلایدهای پیچیده و شلوغ مدیریت تغییر را مرور میکردند. نه اسلایدها را میفهمیدم و نه منطق ایشان را. اما یک جا گفتند: Injection با Infection فرق داره. کاش میفهمیدید! (این جمله آخر را با لحنی بخوانید که میخواهید به یک گاو که مشغول چریدن است، در مورد استراتژی صحبت کنید).
اما چه درس عجیبی. Infection بیماری است. می آید و با تن ممزوج میشود و بعد از آن هم به دیگران سرایت میکند. Injection تزریق بیرونی است. چیزی شبیه تحمیل. میآید و میماند و اگر هم آسیب نزند، سرایت هم در کارش نخواهد بود.
از آن روز، نگاه من به دنیا عوض شده است. هر چه میگویم و هر چه می شنوم همیشه از خودم میپرسم که از کدام مقوله بود؟ Injection یا Infection؟
هر چه بیشتر مرور میکنم، میبینم که یادگیری واقعی در حاشیه روی میدهد. جایی که منتظرش نیستی. جایی که قرار نیست اتفاق مهمی بیفتد. در پاورقی کتابها. در حاشیه کلاسها. در نوشتهی ریزی که زیر یک عکس وجود دارد. در لبخند خستهی معلم، وقتی که دهان از درس دادن و حرف زدن میبندد. در دیدن عکس العمل حاضران در یک سمینار به یک مثال. در داستان بی ربطی که در مقدمهی یک کتاب یا یک سخنرانی گفته میشود.
حالا بهتر میفهمم که دنیای فشردهی امروز چه چیزی را از ما گرفته است. حالا میفهمم که چرا حکمت، از طریق نقل قولها منتقل نمیشود. حالا بهتر میفهمم که چرا خواندن خلاصه کتاب، هیچ خاصیتی ندارد.
با نوشتن این خاطرات – و مرور ذهنی دهها مثال دیگری که گفتنی نیست – با خودم قرار میگذارم، به احترام همهی آنچه که در این سالها در حاشیهها آموختم، از این به بعد تا جایی که میتوانم به سراغ آنها که عصاره میفروشند نروم. اگر نقل قولی میخوانم، تنها دانستهی من از گوینده نباشد. بلکه قبلاً کتاب را خوانده باشم و آن جمله، تداعیگر تمام مفاهیم و حاشیهها باشد. اگر خلاصهی کتابی میخوانم، برای این نباشد که بعداً ادعا کنم آن کتاب را خواندهام. بلکه برای تصمیم گرفتن در مورد خواندن یا نخواندن آن کتاب باشد.
شاید این عادت، کمکم کند که به خاطر بسپارم، تجربهی واقعی زندگی هم در حاشیهی رودخانهی زندگی اتفاق میافتد و نه در بستر آن.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
با درود فراوان خدمت معلم عزیزم
به تازگی و با تشویق های متمم شروع به یادگیری( به صورت کمی بیشتر سازمان یافته ) کرده ام که در درس یادگیری به این مجموعه قوانین ارجاع داد.
در مورد اینکه یادگیری در حاشیه اتفاق می افتد این به ذهنم رسید که این امر یادگیری در حاشیه در صورتی اتفاق می افتد که ما متن را خوانده باشیم ، بدانیم متن درس و کار و زندگی چیست، اندکی خود شناسی و جهان شناسی داشته باشیم و مدل ذهنی ما اول اماده شده باشد و بعد انتظار یادگیری در حاشیه داشته باشیم ، وقتی کل ایام زندگی من در کاری غیر از فکر کردن و اندیشه گذشته و آخرین کتاب غیر درسی که خوانده باشم در خاطرم نباشد در متن چیزی برای یادگیری نیست چه برسد به حاشیه .
شاید فقط برای ذهن یخ زده من باشد و مصداق همگانی نداشته باشد اما به نظرم تا زیر دو سال مطالعه و یادگیری اصلا منفعتی برای ما ندارد و بعد از خواندن طولانی مدت متوجه میشویم متن چه بود و تازه میتوانیم کتاب های فارسی ساده را به شکل کلمات ذهنمان ترجمه و مطالعه کنیم شاید بهتر باشد جوانان خام مثل خودم انتظار بازدهی زودهنگام یادگیری را کلا از ذهن دور کنند و نه انتظار برداشت از متن داشته باشند و نه حاشیه فقط تا سالها مطالعه برای درک مطلب و شناخت جهان بینی در دستورکار قرار گیرد.
ارادتمند.
[…] همچنین شاید مفید باشد اگر این نکته را هم به یاد بیاوریم که “یادگیری عموماً در حاشیه روی میدهد“، […]
سلام
این اولین کامنتی است که من در روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی می گذارم.
در راستای ادامه مطلب خواستم تجربه مشابهی را نقل کنم.
در جلسه اول ترم اول کلاس روش های نوین ساخت دوره کارشناسی ارشد رشته معماری نشسته بودیم. تازه از جو کنکور بیرون آمده و داغ داغ و خوشحال از قبولی در یکی از بهترین دانشگاه های کشور بودیم. استادمان آمد، ایشان یکی از چهره های شناخته شده صنعت و به موازات آن سیاست بودند هر چند که با سو گیری سیاسی ایشان چندان موافق نبودم.
بعد از معارفه اولیه از ما راجع به سابقه کار واقعی پرسید، می خواست بداند که ما چقدر با مفاهیم کاربردی ساختمان آشناییم و چقدر علم ساخت داریم و در یک کلام چند مرده حلاجیم. خب ما دانشجویان به اصطلاح درس خوانی بودیم که وقت و انرژی مان را برای کلاس و تست و اسکیس و این جور چیزها گذاشته بودیم تا در کنکور قبول شویم و مسلما هیچکداممان سابقه کار جدی نداشتیم. خلاصه دکتر عزیز از ما ناامید شد و به نوعی خیالش هم راحت شد که ما برایش با سوال های پیچیده مشکلی ایجاد نخواهیم کرد (این را بعدا از روی سوال های بسیار سطحی که پرسیده بود و ما جوابش را نمی دانستیم فهمیدم و به نوعی با آن سوال ها جایگاه دست بالای خودش را تثبیت کرد)
او در آن معارفه کوتاه از ما خواست به این فکر کنیم که اصلا برای چه به اینجا آمده ایم و میخواهیم چه چیزی کسب کنیم؟ و توضیح داد که اگر خودش و تمام اساتید دانشکده بتوانند صد در صد آن چیزی را که بلد هستند را به ما دانشجویان منتقل کنند باز هم شاید ده درصد از دانش واقعی ساختمان را به ما منتقل کرده اند و ما باید هر چه سریع تر خود را به نزدیک ترین کارگاه ساختمانی برسانیم و در آن مشغول شویم!
این گفته برای ما که با هزار زحمت و زور خود را به آن دانشگاه و کلاس رسانده بودیم چندان خوش نیامد و حتی خود را با دیدگاه دیگر اساتید مشغول کردیم که اصلا ما دانشجوی تمام وقتیم و باید تمام وقتمان را برای درس و پژوهش و دانشگاه بگذاریم.
شاید این دیدگاه در یک حالت آرمانی درست بود ولی اواخر درسمان بود که با مشاهده آگهی های کاریابی مشخص شد که آن استاد بزرگوار حق داشتند.
در واقع من از آن حاشیه کلاس و آن معارفه کوچک درسی گرفتم که در کل دوره کارشناسی ارشدم نگرفتم. و آن درس این بود که از آن به بعد سعی کنم در مورد کارهایم و تصمیماتم و مسیر زندگیم با شفافیت بیشتری و با دقت بیشتری بیاندیشم و خودم و انرژیم و لحظاتم را بیهوده هدر ندهم.
محسن جان.
ظاهراً این تجربه در خیلی رشتهها به شیوههای متفاوت تکرار میشه.
یادمه سر درس طراحی اجزاء ماشین، استاد ما پرسید که فرق پیچ بستن یک مهندس با یه کارگر ساده چیه؟
ما کلی حدس زدیم و توضیح دادیم.
یکی گفت مهندس، تورک رو بهتر میدونه و پیچ رو با تورک مناسب میبنده.
یکی گفت آچار رو درست و بهتر انتخاب میکنه.
و کلی حدسهای دیگه.
آخرش استاد گفت: نه. فرقش اینه که کارگر پیچ رو بهتر میبنده. چون تجربه داره. مهندس نمیتونه به خوبی اون ببنده.
بعد یکی از ما خواست مسئله رو جمع کنه. اجازه گرفت و گفت:
ببخشید استاد. درست میگید. ما اصلاً دقت نکردیم. تخصص مهندس طراحیه. قرار نیست اجرا رو به خوبی کسی که تجربهی اجرایی داره انجام بده.
استاد در جواب گفت:
اتفاقاً مهندسی که پیچ نمیتونه خوب ببنده، توی طراحی همون پیچ هم خوب عمل نمیکنه و جنبههای اجرایی رو نمیبینه.
واقعاً هم درست میگفت.
چند سال بعد که داشتم پیچ باز و بسته میکردم، فکر کردم دو ترم طراحی اجزا خوندیم، اما آخرش سر کار یاد گرفتم که یکی از مهمترین نکتهها در بستن پیچ، استفاده از لوکتایت هست. جالبه که همین مسئلهی ساده (که بعداً میتونست نقش مهمی در تعمیر سریع و ساده داشته باشه) هرگز توی دانشگاه به گوشم نخورده بود و وقتمون به چیزهای “مهمتر”، مثلاً طراحی پروفایل پیچ گذشته بود.
[…] کوشی دارم ،چقدر احترام به اندیشه ام هایم می گذارم ،اثر میکرو اکشن ها را در زندگی خودم آیا بررسی کرده […]
[…] کوشی دارم ،چقدر احترام به اندیشه ام هایم می گذارم ،اثر میکرو اکشن ها را در زندگی خودم آیا بررسی کرده […]
چقدر جالبه این یادگیری در حاشیه
چقدر دیدگاهمو عوض کرد و چقدر امیدوارترم کرد
قبلا سر کلاسا و دوره ها هر چیزی که خارج از چهار چوب اصلی موضوع رو در حواشی کلاس یاد میگرفتم حالمو بد میکرد.
میگفتم این همه وقت گذاشتی جای اینکه مطلب اصلی مورد بحث رو یاد بگیری اینا چیه که فکرتو مشغول کرده ( چقدر جالبتر اینکه بعدها اون موضوع اصلی اصلا به دردم هم نخورد )
الان میبینم نباید حس بدی نسبت بهشون داشته باشم
” یادگیری در حاشیه “
سلام و خسته نباشید خدمت شما استاد گرامی و اون بنده خدایی که وقت و بی وقت کامنتا رو تأیید می کنه 🙂
اگر در سایت شما، متمم، متن باشه و روزنوشته ها، حاشیه، باید اعتراف کنم، در حاشیه خیلی بیشتر از متن یاد گرفتم. فعلاً در حال یادداشت برداری از کل آرشیو روزنوشته ها هستم.
واقعاً اینجا چیزهایی هست که اگر قبلاً کسی بهم می گفت مسیر بهتری رو برای زندگیم انتخاب می کردم.
سپاس فراوان
شاهكار طبيعت و آغاز سمفوني بهار بر شما مبارك
و بکوشیم جهان، به طراوت و ترنم، تسکین و تسلی برسد.
و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی
در ذهن زمان.
و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق
در قلب زمین.
http://pajoohesh92.blogfa.com/
سلام. عالي بود عالي
با ذكر منبع در وبلاگ خودم قرار دادم. http://pajoohesh92.blogfa.com/
ضمن سلام و عرض ادب
آقای شعبانعلی عزیز ، من دروحله اول خیلی خوشحالم که این موقعیت را برایم فراهم کرده اید که بتوانم این ایمیل های هفتگی را دریافت کنم چون درطول هفته با خواندن این نوشته ها که علاوه بر اثرآموزشی حس وحال بسیارخوبی را برایم بوجود می آورد چنانکه بدون اینکه بخواهم تبلیغی کرده باشم خواندن آنها را به فرزندان و دوستانم توصیه میکنم ، از این بابت به شما ودوستان خسته نباشید گفته و تشکر می نمایم .
سلام بر همگی، خواستم از این فرصت و بازخوانی خاطره محمدرضا استفاده کنم و یادی کنم از استاد بسیار عزیزم دکتر شریف بختیار در درس الکترونیک که دقیقا شبیه همین رفتار دکتر بهادری نژاد را با ما انجام داد. من چیزی از مبانی الکترونیک یادم نمانده. ولی هیچگاه یادم نرفته که گزارشهای خود را مرتب و تمیز و تایپ شده بنویسم و گوشه بالا سمت چپ را منگنه کنم و نه سمت راست. عمق این آموزه و تاثیر بلند مدت آن را با کمتر چیزی میتوانم مقایسه کنم. به نظر من افراد خوشبخت با تعداد زیادی از این گونه افراد تاثیرگذار سروکار داشته اند.
شاد باشید
سلام.
من هم یکی از اساتیدی که تو عمرم ازش چیزهای بسیاری یاد گرفتم دکتر بوترابی است.
منشا تمام دانشم در زمینه کاریم همین استاد بوده و تمام خاطرات روزهایی که ایشون تدریس می کردن یادم هست. واقعا من دکتر بوترابی رو به خاطر درسش دوست نداشتم و به خاطر حاشیه هاش بود که عاشقشم.
سلام. خدا قوت .
عالی بود . قلم شما آنچنان گیرا است که دقیقا صحنه ها رو تجسم کردم و خودم را جای شما گذاشتم و واقعا مطالب با ارزشی را یادگرفتم .
خاطره شما از استاد گرانقدرتان من را یاد جناب آقای دکتر شفیعا انداخت . ایشان هم استاد دقیق و پر تلاشی هستند و در کنار درس مدیریت ، درس زندگی می دهند .
موفق باشید
سال ۸۸ يك دوره MBA گذرhندم كه شما استاد مذاكرهمون بوديد. اصلا يادم نيست سر چه موضوعي، از كلاس پرسيديد كه در فلان موقعيت اگه شما بوديد چي كار ميكرديد؟ من دستمو بلند كردم كه جواب بدم، به شوخي به من گفتيد كه اگه تو بودي كه پدر طرفو درميآوردي! تو چند ثانيهاي كه همه به اين شوخي خنديدن، من ظرف چند ثانيه به يه خودشناسي تازه رسيدم. اون شوخي به اين خاطر خنده دار بود كه اغراق يه واقعيت بود. واقعيتي كه قبلاًهم به من گفته شده بود ولي من نميخواستم-نميتونستم بفهمم و باورش كنم. اين كه من يه آدم چكشي و انعطافناپذيرم، حداقل در نگاه ديگران. نميدونم بعد از پنج سال جقدر تونستم تغيير بكنم اما لااقل الان ميدونم گلدرشتترين اشكالم چيه 😀